درس تفسیر آیت الله جوادی
95/10/07
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيه 1 تا 6 سوره ذاريات
﴿وَ الذَّارِياتِ ذَرْواً (1) فَالْحامِلاتِ وِقْراً (2) فَالْجارِياتِ يُسْراً (3) فَالْمُقَسِّماتِ أَمْراً (4) إِنَّما تُوعَدُونَ لَصادِقٌ (5) وَ إِنَّ الدِّينَ لَواقِعٌ (6)﴾
چند مطلب مربوط به بخش پاياني سوره مبارکه «ق» بود که سؤال شد؛ يکي اينکه چطور ذات اقدس الهي با قدرت بيکران خود جهان را در سه روز خلق کرد؟ اين ذيل آيات قبلي که ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ في سِتَّةِ أَيَّامٍ﴾، آنجا گذشت که قرآن کريم نظام خلقت را به عالم خلق و امر تقسيم ميکند: ﴿أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ﴾،[1] اگر منظور از «امر» عالم مجردات باشد؛ گرچه برخيها معتقدند: ﴿أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ﴾؛ يعني آفرينش و پرورش، هر دو مختص خداست. آفريدن و «امر» اين آفريده شده؛ يعني تدبير و ربوبيت مختص خداست؛ اما برخيها به قرينه ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي﴾؛[2] اينها را به عالمِ «امر» برگرداندند که بعضي از روايات شايد اين را تأييد بکند. اگر عالم «خلق» و عالم «امر» دو عالم است؛ تدريج برای عالم «خلق» است و دفعي برای عالم «امر» که ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾.[3] امر الهي با ﴿كُن فَيَكُونُ﴾؛ صورت ميپذيرد؛ اما تدبير آسمان و زمين، کارهايي را که ذات اقدس الهي در عالم زمين و آسمان انجام ميدهد، اينها تدريجي است که ليل و نهاري دارد، فصولي دارد، سال و ماهي دارد که ﴿وَ قَدَّرَ فِيهَا اقْوَاتَهَا فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ﴾[4] ناظر به اين است.
مطلب دوم درباره آن طوايف چهارگانه بود که گذشت يک طايفه مربوط به اصل خلقت است که ﴿في سِتَّةِ أَيَّامٍ﴾ است؛ طايفه دوم درباره آسمانهاست که ﴿في يَوْمَيْنِ﴾[5] است؛ طايفه سوم درباره زمين است که ﴿دَحاها﴾،[6] درباره «دحو الارض في يومين» است؛ طايفه چهارم درباره تنظيم روزيهاي مردم است که فرمود: ﴿وَ قَدَّرَ فِيهَا اقْوَاتَهَا فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ﴾ که اشاره شد اين ﴿أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ﴾، ناظر به فصول چهارگانه است و مربوط به آن ﴿سِتَّةِ أَيَّامٍ﴾ نيست.
مطلب بعدی درباره اين است که همه به «الله» بر ميگردند: ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ﴾؛[7] اين معنا تا حدودي قابل ادراک هست و سير با «سين» هم قابل فهم است که سير اشيا به طرف خداست؛ اما صيرورت با «صاد» که ﴿إِلَي اللَّهِ تَصيرُ الْأُمُورُ﴾،[8] ﴿وَ إِلَيْنَا الْمَصيرُ﴾؛[9] اين مقداري توضيح بيشتري ميخواهد. چه «سير» و چه «صيرورت» به ذات اقدس الهي نيست، چون نه در شناخت، کسي قدرت دارد ذات الهي را بشناسد و نه در رجوع کسي به ذات الهي ميرسد و نه ما مکلّف هستيم آن ذات را بشناسيم. ما مکلّف به برهان هستيم نه عرفان. خدا را ما با دليل، خوب ميشناسيم و خيلي هم تلاش و کوشش ميکنيم و تا آنجا که مفهوم راه دارد پشت سر هم براهين دقيق و أدقّ راه دارد؛ اما مستحضريد که برهان با مفهوم کار دارد. مفهوم ولو مفهوم نامتناهي «سهل الوصول» است آدم ميتواند نامتناهي را به خوبي ادراک بکند، برهان اقامه بکند که خلقت نامتناهي محال است، برهان اقامه بکند که خالق حتماً بايد نامتناهي و نامحدود باشد. اين کلمه نامتناهي مفهوماً به حمل اوّلي نامتناهي است؛ اما به حمل شايع متناهي است؛ مثل اينکه اين حرفها از علوم عقلي به کفايه هم آمده که بين حمل اوّلي و حمل شايع فرق است؛ مثلاً اين فرد به حمل اوّلي فرد است؛ ولي به حمل شايع کلّي است. شخص به حمل اوّلي شخص است، به حمل شايع کلّي است؛ يعني اين «شين» و «خاء» و «صاد» به حمل اوّلي «الشخص شخصٌ» يعني اين مفهوم، مفهوم است؛ ولي به حمل شايع شخص کلّي است، چون قابل انطباق بر کثيرين است؛ زيد شخص است، عمرو شخص است، بکر شخص است، هر فردي هم شخص است. پس شخص به حمل شايع کلّي است و به حمل اوّلي شخص است. جزئي هم همينطور است جزئي به حمل اوّلي جزئي است و به حمل شايع کلّي است. نامتناهي به حمل اوّلي نامتناهي است؛ ولي به حمل شايع متناهي است، براي اينکه ما دهها مفهوم در ذهن ماست و هر کدام جاي خود را دارند، اين مفهوم نامتناهي هم يک گوشه ذهن ماست. ما نامتناهي به حمل شايع را که درک نميکنيم. آن چيزی را که ما درک ميکنيم، مفهوم نامتناهي است؛ اين مفهوم نامتناهي به حمل اوّلي نامتناهي است؛ ولی به حمل شايع متناهي است. ما با برهان سر و کار داريم و مکلّف به برهان هستيم و ذات اقدس الهي هم حقيقتي در خارج است، امري نيست که به ذهن بيايد. آن حقيقت مفهومي دارد به نام «الله» که ما خوب درک ميکنيم، همين «جوشن کبير» را ما خوب درک ميکنيم و خوب ميفهميم؛ اما اينها مفهوم هستند، در ذهن ما هستند و صادق بر خارج هستند؛ آن که خداست مصداق اين مفهوم است، او به ذهن نميآيد، ما بايد به عين برويم تا او را درک کنيم. ما هم که مقدورمان نيست؛ ما فقط مکلّف به برهان هستيم که قرآن همين الفاظ را دارد، همين مفاهيم را دارد و همين ادله را دارد، ما اين ادله را هم موظّف هستيم درک بکنيم، البته هر کس به اندازه خودش. ذات اقدس الهي، چون بسيط است، جزء ندارد، هيچ کس نميتواند بگويد من به مقدار خودم گوشهاي از ذات خدا را درک کردم! براي اينکه او جزء ندارد؛ چه اينکه هيچ کس نميتواند بگويد من تمام ذات خدا را درک کردم، چون او حقيقت نامتناهي است؛ لذا نه نبيّ، نه وصيّ، هيچ کسي آن قدرت را ندارد که خود خدا را مشاهده کند. ميماند اسماي حُسناي الهي، اوصاف الهي و فيوضات الهي که آنها قابل مشاهده است. پس ذات اقدس الهي به هيچ وجه قابل مشاهده نيست، نه براي انسان کامل، نه براي ملائکه، چون بسيط است و جزء ندارد، اوّلاً؛ و نامتناهي است، ثانياً و اگر گفته شد «آب دريا را اگر نتوان کشيد»[10] اين در مقام مفهوم است، يک؛ تشبيهي است، دو؛ وگرنه ذات اقدس الهي جزء ندارد، تا ما بگوييم هر کسي به اندازه خود خدا را مشاهده ميکند؛ ولي برهان چرا، امکان دارد؛ هر کسي به اندازه خود مفاهيم برهاني و ادله قرآني را خوب درک ميکند.
مطلب بعدي آن است که چون ذات اقدس الهي صفات او هم عين ذات است، منطقه ذات «بالکلّ» ممنوع است. صفات ذات هم چون عين ذات است، «بالکلّ» ممنوع است؛ اما اين دو منطقه ممنوعه از نظر برهان ممنوع نيستند. ما هم درباره ذات بحثهاي فراوان داريم، حتي کلمه ذات؛ يعني «ذال» و «الف» و «تاء» اين به حمل اوّلي ذات است، وگرنه به حمل شايع، مفهومي ذهني است. آن چيزی که در ذهن ماست مفهوم «ذال» و «الف» و «تاء» است، نه حقيقت ذاتي که در خارج است. بنابراين ما به برهان مکلف هستيم و برهان را هر کسي به اندازه خود درک ميکند. مشاهده ذات، اين عرفان است مقدور ما نيست و انبيا و اوليا با اسماي او کار دارند نه با ذات او.
حالا صيرورت هم اينچنين است؛ صيرورت اشيا به مقام ذات نيست، يک؛ به صفات ذات که عين ذات است نيست؛ آن دو منطقه، منطقه ممنوعه است که گفتند: «عنقا شکار کَس نشود دام باز چين».[11] ميماند اسماي فعليه خدا. پس از نظر برهان دست ما باز است، قلمرو تکليف ما هم ادله و برهان است و به خوبي عقل ميفهمد، خدا را ميفهمد، نامتناهي را ميفهمد، توحيد را ميفهمد. پرسش: ...؟ پاسخ: بله، اين معلوم ميشود که جمال خدا را ميخواهد، جلال الهي را ميخواهد، اسماي الهي را ميخواهد که الآن به آنجا هم ميرسيم، وگرنه اگر به ذات باشد که ﴿لَنْ تَراني﴾[12] هميشه است؛. ﴿لَنْ تَراني﴾ حاکم بر همه طلب رؤيتهاست؛ ﴿لَنْ تَراني﴾؛ براي ابد هيچ کسي نميتواند.
بنابراين ما به عرفان مکلّف نيستيم، چون مقدور ما نيست، بلکه ما به برهان مکلّف هستيم و برهان هم کاملاً در قدرت بشر هست؛ منتها هر کسي به اندازه خود، اينجا جاي اين است که کسي بگويد: «آب دريا را اگر نتوان کشيد». پرسش: مگر در مقام عبادت، انسان ذات خود خدا را نمیپرستد؟ پاسخ: ذات خدا را ميپرستد و مفهوم حاکي است. ما ميگوييم اين مفهوم «الله»، مفهوم واجب الوجود که در خارج مصداق دارد و آن مصداق دسترسي ندارد، ما او را ميپرستيم. پرسش: پس ما مکلّف به مفهوم ؟ پاسخ: ما مکلّف هستيم که «الله» را بشناسيم و برهان هم اقامه ميکنيم. برهان در حيطه مفهوم است. پرسش: الله خارجی را ...؟ پاسخ: اين خارجي که ما ميگوييم يک دانه «خاء» است و يک دانه «الف» است و يک دانه «راء» است و يک دانه «جيم»، اين به حمل اوّلي خارج است به حمل شايع ذهن. ما هر چه تلاش و کوشش بکنيم و چنگ بزنيم، با مفهوم داريم کار ميکنيم. ما ميگوييم آقا! ما با بيرون کار داريم؛ اين بيرون به حمل اوّلي بيرون است و به حمل شايع، درون است. اين ذات يک «ذال» است و يک «الف» است و يک «تاء»، اين به حمل اوّلي ذات است، به حمل شايع مفهوم است. ما اصلاً به بيرون راه نداريم؛ چه «علي»، چه «وليّ»؛ آن ذات اصلاً احدي به او درک ندارد: ﴿يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ﴾؛[13] ما هر چه فرياد بزنيم که بابا! ما با مصداق کار داريم؛ اين مصداق يک دانه «ميم» است و يک دانه «صاد» است و يک دانه «دال» است و يک دانه «الف» است و يک دانه «قاف»، اين مصداق مصداق است به حمل اوّلي؛ اما مفهوم است به حمل شايع؛ از ما بيش از اين نخواستند. پرسش: قلب خيلی با مصداق کار ندارد. پاسخ: قلب با مصداق کار دارد؛ اما قلب مصداق «الله» را درک نميکند. اين قلبِ محدود، جمال الهي، جلال الهي و اسماي الهي را. ما اين هزار اسم يا هزار و يک اسم نوراني که در «جوشن کبير» است، بعضيها را خوب مشاهده ميکنيم. يک مريض، شافي را خوب درک ميکند؛ اما شافي جزء آن اسماي فعليه نازله نازله خداست. جان ما با جان شافي ارتباط دارد، با رازق ارتباط دارد، با قابض ارتباط دارد، با باسط ارتباط دارد با اين اسماي حسنا رابطه داريم، خوب هم ميفهميم؛ جان ما رابطه دارد. پرسش: اگر «باء» «بسم الله»، «باء» استعانت باشد، از چه کسی استعانت میطلبد؟ پاسخ: خود «الله» هم لفظي است که ميگوييم، مفهومي است که ميفهميم، هر چه تلاش و کوشش بکنيم؛ مثل آن کودکي که ميوه را در آينه ميبيند و خيال ميکند آن بيرون است و به طرف اين صورت خود را چنگ ميزند؛ به زعم او اين ميوه در چنگ اوست؛ اما به طرف صورت ميرود. ما هر چه بگوييم با ذهن کار نداريم و با خارج کار داريم، اين خارج به حمل اوّلي خارج است؛ ولي به حمل شايع ذهن است؛ ما چه داريم ميگوييم؟ ما با مفهوم کار داريم. اما مرحله اوّل که منطقه ممنوعه است، وقتي بفهميم که آنجا جاي ما نيست؛ منطقه دوم که صفات ذات است و عين ذات است، دسترسي به آن نداريم؛ آن وقت منطقه، منطقه فراغ است، اينجا جاي ماست. اصلاً دل ما ميتپد براي رازق و شافي و خالق و رحيم و اينها، اينها را خوب جان ما درک ميکند. پرسش: ما که افعال خدا را نمیپرستيم؟ پاسخ: نه، ما مفهوم را درک ميکنيم، بيش از اين مکلّف نيستيم. ما ميگوييم فعل خداست و ممکن است؛ ما خودمان هم فعل خدا هستيم، اما اينکه میگوييم ميپرستيم، اين الفاظ را ميگوييم، معاني آن هم در ذهن ماست، ما در مفهوم داريم ميغلتيم؛ مدام چنگ ميزنيم و ميگوييم بابا! من با مصداق کار داريم. اين مصداقي که ميگوييم اين مصداق به حمل اوّلي مصداق است؛ اما به حمل شايع مفهوم ذهني است چه چيزي گير ما آمده است. وقتي بفهميم که ما مکلّف به برهان هستيم و در برهان بشر قوي هست تا آنجا که ممکن است پيشرفت کرده کلام و حکمت؛ اما آن کسی که ميگويد: «لَوْ كُشِفَ الْغِطَاء»[14] يا «مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ»[15] آن چيزي ديگر است؛ آن ذات نيست، يک؛ صفات ذات که عين ذات است و نامتناهي است، نيست دو؛ جمال الهي، اسماي الهي، فيض الهي ميشود، او آن بالاها را ميبيند پايينها را ما ميطلبيم. يک انسان مضطر قلب او به دنبال چه کسی هست؟ اين اصلاً مفهوم را نميچشد! آن برهاني که از وجود مبارک امام عسکري(سلام الله عليه) رسيده است که به آن شخص فرمود آيا مسافرت دريايي کردی، سوار کشتي شدي، کشتي دارد غرق ميشود اين قلب به نام چه کسي ميتپد؟[16] يا خود آيات قرآني دارد که ﴿فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصينَ﴾؛[17] اين قلب به نام چه کسي ميتپد؟ اصلاً مفهوم خدا را نميشناسد، اين مشرک بود، اصلاً مفهوم «الله» را نديد . اين مرحلهاي است که انسان با فعل او و با فيض او کار دارد. فيض «بما أنه فيض»، فيّاض خود را نشان ميدهد، شافي «بما أنه شافي» غير از خدا کسي ديگر نيست، رازق غير از او نيست. همه اين هزار اسم، توحيدي است: «لا شافي الا هو»، اين دعاي استغفار بعد از زيارت امام رضا(سلام الله عليه)[18] سر تا پا نور است. آدم وقتي حرم مشرّف ميشود، توسلي دارد و شفاعت اينها را ميخواهد؛ آن استغفاري که در پايان زيارت امام رضاست اوّل تا آخر آن توحيد است: «يَا مَنْ لَا يُدَبِّرُ الْأَمْرَ إِلَّا هُوَ يَا مَنْ لَا يَغْفِرُ الذَّنْبَ إِلَّا هُوَ يَا مَنْ لَا يَخْلُقُ الْخَلْقَ إِلَّا هُو» همه اينها فعل خداست. پرسش: ...؟ پاسخ: ظهور دارد وحدت که نيست. فعل او کثير است، ميبينيد که عالم فعل اوست: اين همه عکس می و نقش نگارين که نمود ٭٭٭ يک فروغ رخ ساقيست که در جام افتاد [19] ﴿وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ واحِدَة﴾؛[20] اين با يک فيض جهان را خلق کرد و با يک جاذبه کلّ جهان را حذف و دفع ميکند: ﴿وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ واحِدَة﴾؛ غرض اين است که ما به برهان مکلف هستيم. هر چه هم فرياد بزنيم، مفهوم گيرمان ميآيد. اينکه ميبينيد «جوشن کبير» را ميخوانيم، مشکل ما حلّ نميشود، براي اين است که هزار مفهوم در ذهن ماست؛ اما آن مضطرّي که خدا را ميخواهد به آن فيض الهي توجه ميکند؛ اين يک مطلب.
مطلب ديگر اينکه حالا که منطقه اوّل و منطقه دوم، منطقه ممنوعه شد ما هستيم و اسماي الهي: «وَ بِأَسْمَائِكَ الَّتِي مَلَأَتْ أَرْكَانَ كُلِّ شَيْءٍ»[21] ما با اسماي الهي کار داريم. آن وقت ﴿وَ إِلَی اللَّهِ الْمَصيرُ﴾؛[22] صيرورت او به اسماي الهي است. انسان تا حال خيال ميکرد خودش مشکل را حلّ ميکند يا ديگري مشکل را حل ميکند، حالا ميفهمد که رازق ديگري است: ﴿وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ﴾[23] اوست، مُنعِم اوست، وليّ اوست، والي اوست، خالق اوست، رازق اوست، قابض اوست، باسط اوست، همه اوست. آن وقت صيرورت هم به اين طرف است. اگر مؤمن بود صيرورت او به ﴿إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ﴾[24] است. اگر کافر و مشرک بود صيرورت او به ﴿إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمينَ مُنْتَقِمُونَ﴾[25] است؛ بعد ميگويند: ﴿رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا﴾؛[26] اين که جهنم را ميبيند انتقام الهي را ميبيند ميگويد: ﴿رَبَّنا أَبْصَرْنا﴾؛ همين شخص کور است: ﴿وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمی﴾؛[27] معلوم ميشود اين ديدن ظاهري نيست، اين فهميدن ظاهري نيست، بلکه او با تمام هويت خود انتقام الهي را مييابد اين ميشود: ﴿وَ إِلَی اللَّهِ الْمَصيرُ﴾؛ مؤمنان به جمال الهي ميرسند و مشرکان به جلال الهي ميرسند؛ اينها به ﴿إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ﴾ ميرسند، آنها به ﴿إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمينَ مُنْتَقِمُونَ﴾ ميرسند؛ هم اينها به «لقاء الله» بار مييابند و هم آنها به «لقاء الله» بار مييابند؛ لذا ﴿وَ إِلَی اللَّهِ الْمَصيرُ﴾. اصل صيرورت نسبت به ذاتِ بسيطِ نامتناهي «بالقول المطلق» محال است؛ اما ما ميگوييم ذات بسيط را ميپرستيم، با برهان حرف ميزنيم، قلمرو ما هم قلمرو برهان است، از ما هم غير از برهان چيزي ديگر نخواستهاند. گفتند قرآن را بخوانيد ميخوانيم، قرآن را بفهميد ميفهميم، به قرآن ايمان بياوريد ميآوريم، همين تکليف ماست؛ اما خدا را ببينيد! به ما نگفتند، چون شدني نيست. اسماي ذاتي که عين ذات است را ببينيد اين تکليف محال است و به ما نگفتند. گفتند فيض الهي را ببينيد بله امکان دارد، آن که دستمان پُر است، برهان است که «ان الله واحد لا شريک له» بيش از اين هم از ما نخواستند، ما قطع هم داريم؛ منتها قطع حصولي. پرسش: «قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس»؟[28] پاسخ: نالهاي ميخواهد آن هم که مرغ است فيض الهي را ميطلبد وگرنه ذاتي که بسيط باشد، «لا جزء له»؛ نامتناهي باشد، «لا حدّ له». اين برهان حضرت امير در خطبه اوّل نهج البلاغه همين است. فرمود اصلاً دنبال چه چيزي ميگرديد؟ ميخواهيد خدا را وصف بکنيد؟ فرمود دهنتان را ببنديد درباره چه کسي داريد حرف ميزنيد؟ خدا را ميخواهيد وصف بکنيد؟ با اينکه قرآن پُر از اوصاف خداست: «لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَه وَ مَن جَهِلَهُ فَقَدْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّه»[29] (روحي له الفداء) فرمود: اينطور حرف بزني خدا را محدود کردي. اگر اين کار را کرديد، وصف کرديد، تحديد کردي، تعديد کردي: «فَقَدْ حَدَّهُ» او را محدود کردي؛ اين جاي تو نيست. پرسش: ذات باريتعالی که تاکيد نداشت، از طرفی معلول هم وقتی نبود علّت برای تاکيد نبود، پس کثرت از کجا آمد؟ پاسخ: کثرت، معلولات اوست. فيض او نامتناهي است کَرمش نامتناهي و نِعَمش بيپايان. او خود حقيقت نامتناهي است، اين حقيقت نامتناهي، فيض نامتناهي دارد. اگر اصرار کتاب و سنّت نبود که براي جهان ابديت ثابت ميکند براي بشر ابديت ثابت ميکند براي بهشت ابديت ثابت ميکند، اين بشر با اين فکر محدود، ابديت بهشت را هم انکار ميکرد؛ اما وقتي ابديت را ثابت کرد دليلهاي فراواني هم هست که او «دَائِمَ الْفيضْ عَلَی الْبَرِيَّةِ» است «بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّةِ»[30] است «کل منّه قديم» است، ميتوان گفت فيض او هم هم ازلي است هم ابدي، «ابدي بالغير» است «لا محذور فيه»، «ازلي بالغير» است «لا محذور فيه»، اما عالم هر لحظه تازه است، آسمان تازه است، زمين تازه است ما چيز قديم در عالم نداريم؛ اما فيض او ازلي است. پرسش: ...؟ پاسخ: بله، اما او رازق را ميبيند، او شافي را ميبيند، او منجي را ميبيند که همه اينها اوصاف فعليه خدا هستند، نه خود آن ذات را. فرمود اگر شما آنجاها رفتي وصف کردي: «فَقَدْ حَدَّه»؛[31] او را محدود کردي! او که حدّ ندارد. معقول نيست که يک حقيقتِ بسيطِ نامتناهي، مشهود غير بشود، آن غير اگر بخواهد همهاش را مشاهده کند که نامتناهي است، بعض را مشاهده کند بعض ندارد، همه اين حرفها با برهان ثابت ميشود، ادراک همه اين حرفها هم عبادت است. ببينيد فرمود آنجا رفتيد خطرش هست ميافتيد «فَقَدْ حَدَّه»، لذا آنجا شما بايد دست برداريد؛ لذا عارفانه بخواهي سخن بگويي: «لَا يَنَالُهُ غَوْصُ الْفِتَنِ»،[32] حکيمانه بخواهي بينديشي: «لَا يُدْرِكُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ»، بخواهي بلندپروازي کني، برهان اقامه کني آنجا نميرسي، بخواهي غواصانه در دل فرو بروي و عارفانه غوص کني، او را نمييابي «لَا يُدْرِكُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ» در فلسفه، «لَا يَنَالُهُ غَوْصُ الْفِتَنِ» در عرفان. ما هستيم و اسماي الهي، اسماي الهي را هم خوب درک ميکنيم هم اهل شهود خوب درک ميکنند.
اين بيان نوراني حضرت امير در آن خطبه که فرمود: «فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا»[33] اينها همين است، اينها مظهر جمال را مظهر جلال را خوب مشاهده ميکنند. فرمود بهشت اين طور است، جهنم اين طور است. پرسش: ...؟ پاسخ: برهان است، ما نبوديم ما را ايجاد کرد، اين خوب قابل درک است، اين برهان است؛ برهان را عقل خوب ميفهمد و درک ميکند. اوّل تا آخر قرآن همين است، برهان است دليل است، خدا خالق است، خدا رازق است خدا هستي محض است. پرسش: ...؟ پاسخ: نه، حالا گاهي ممکن است که تمثيلي باشد براي تقريب به ذهن، ولي «علي أيّ حالٍ» ما با ذات حق راه نداريم. اين بيان نوراني حضرت امير در خطبه نهج البلاغه است، فرمود کجا ميخواهيد برويد؟ ندانسته داري او را محدود ميکني: «فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ»[34] وثنيت قائل شدي، محدودش کردي، معدودش کردي، به هر تقدير آنجا جا براي مشاهده نيست.
بنابراين همان طوري که مؤمن، صيرورتش به اسماي جماليه حق است، به رحمت حق است، به رحمت رحيميه حق است و مانند آن، کفار و مشرکين هم صيرورتشان به اسماي جلاليه حق است، اينها رحمت الهي را مييابند «يصيرون مرحوما»، آنها انتقام الهي را مييابند: «يصيرون مقهورا» که ميگويند «ربنا سمعنا و کذا و کذا».
مطلب بعدي آن است که اين ﴿وَ لَدَيْنا مَزيد﴾،[35] گرچه غير از تعبير ﴿لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها﴾[36] است، اين ﴿لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها﴾ اين «لام» نشان ميدهد که هر چه بخواهند مال آنهاست؛ اما مازاد بر مشيئت نفرمود «لهم عندنا» آنچه نزد ماست مال آنهاست، فرمود: ﴿وَ لَدَيْنا مَزيد﴾؛ اما چه ﴿لَهُمْ ما يَشاؤُنَ﴾ چه ﴿لَدَيْنا﴾ همه اينها در «الجنة» است، يک؛ اين «الجنة» که دو قسم دارد يک قسم ﴿لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فيها﴾ يک قسم هم ﴿لَدَيْنا﴾، اين مجموعه ﴿أُزْلِفَت﴾ آماده شد براي متّقين. حالا گرچه «ازلاف» به معناي پيچيدن هم نقل شده است؛ اما اينجا به قرينه ﴿أُزْلِفَتِ الجَْنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ﴾ به معني پيچيدن نيست به معناي «قُرّبت» است.
مطلب ديگر آيه سوره مبارکه «سجده» بود که قبلاً خواند شد؛ در سوره مبارکه «سجده» فرمود: ﴿فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ﴾[37] فرمود آنها هم مال اينهاست، آنها هم ﴿لَهُمْ﴾ است، گرچه در آيه سوره «ق» نفرمود «لهم»، فرمود: ﴿وَ لَدَيْنا مَزيد﴾، اين ﴿لَدَيْنا مَزيد﴾ را نفرمود مال آنهاست؛ اما هم ﴿لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيهَا﴾، يک؛ هم ﴿لَدَيْنا مَزيد﴾، دو؛ اينها در «الجنة» است، سه؛ اين ﴿الجَْنَّةُ﴾، ﴿لِلْمُتَّقين﴾[38] است، چهار. شاهدش هم اين آيه سوره مبارکه «سجده» است، فرمود آنچه اينها ميخواهند که مال اينهاست، آنچه را هم نميخواهند و نزد ماست ما براي اينها ذخيره کرديم ﴿فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ﴾؛ ما آنها را براي اينها ذخيره کرديم. پرسش: ...؟ پاسخ: به هر حال هر چه هست، اگر نباشد که نميگويد: ﴿فَادْخُلیِ فىِ عِبَادِی ٭ وَ ادْخُلیِ جَنَّتى﴾؛[39] هر چه باشد ميگويد وارد بشويد، اگر جنت است، انسان آن درجه والا را نميطلبد، فرمود ما براي آنها ذخيره کرديم به اين دو تقريب: يک تقريب اين است که در جنت يک سلسله اموري است که ميخواهند ﴿لَهُمْ ما يَشاؤُنَ﴾ يک سلسله اموري است که فوق ادراک اينهاست تا بخواهند، اين ﴿لَدَيْنا﴾ اين دو مجموعه در ﴿الجَْنَّةُ﴾ است، سه؛ اين ﴿الجَْنَّة﴾ي که شامل اين دو مجموعه است، براي اينها آماده کرديم ﴿أُزْلِفَتِ الجَْنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ﴾، چهار؛ شاهدش آيه هفده سوره «سجده» است، فرمود: ﴿فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِیَ لهَُم﴾ که به دنبال نماز شب است: ﴿مِّن قُرَّةِ أَعْينٍُ جَزَاءَ بِمَا كاَنُواْ يَعْمَلُون﴾ اين جزاست، جزاء هم در «يوم الجزاء» مشخص ميشود، فرمود ما براي اينها آماده کرديم چيزهايي که اينها نميدانند تا بخواهند براي اينها فراهم کرديم وگرنه براي چه فراهم کرديم. بنابراين اين ﴿وَ لَدَيْنا مَزيد﴾ جزء مجموعه چيزهايي است که ذات اقدس الهي به آنها عطا ميکند.
يکي از سؤالها مربوط به «ضيوف خليل الرحمن» بود که اين آياتش قبلاً هم گذشت و بحثش هم شد که اين مهمانان که آمدند وجود مبارک خليل حق غذا آورد اينها نخوردند، اينها به مقداري که مأموريت دارند متمثل ميشدند. اينها متمثل شدند به صورتهايي که مردم آن شهر اينها را ببينند اما به آن حدي برسند که غذا بخورند وجود مبارک خليل حق ديد اينها اهل غذا نيستند، چه اينکه خليل حق شنيد اينها ميگويند که اينها گرچه ما را ديدند ولي به ما دسترسي ندارند نميتوانند ما را بگيرند، نميتوانند در را ببندند نگذارند ما فرار کنيم، ما چنين موجودي نيستيم اين دحيه کلبي[40] که ميآمد خدمت پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) طوري نميآمد که حالا اگر در را ببندند اين فرشته نتواند برود بيرون، اين گونه نبودند تا آنها خيال بکنند که ميتوانند به اينها دسترسي پيدا کنند. غرض آن است که تمثّل فرشته به صورت بشر به مقدار اذن الهي بود، به مقداري که مردم شهر يا خود کساني که اطراف خليل حق بودند ببينند و ديگران هم ببينند؛ اما دسترسي نداشتند و احکام آنها هم بار نبود.
اما در سوره مبارکه «ذاريات» که در چند آيه آن تلاوت شد، اين در مکه نازل شد، اين هم بخش قابل توجهاش درباره معاد است، گرچه درباره توحيد و نبوت، وحي دارد. خداي سبحان گرچه به غير خودش قسم ميخورد؛ اما غير خدا حق ندارد به غير خدا قسم بخورد که در روايات ما آمده است، «الله» به غير خودش قسم ميخورد؛ اما غير خدا حق ندارد به غير خدا سوگند ياد کند. اين «ذاريات» آن «حاملات» اين «جاريات» اين «مقسّمات» مورد سوگند الهياند. آيا منظور از اين «ذاريات» يعني بادهايي که ذرّات را پراکنده ميکنند؟ برابر آنچه در سوره مبارکه «کهف» آمده؛ آيه 45 که فرمود: ﴿وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلَ الْحَياةِ الدُّنْيا كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشيماً تَذْرُوهُ الرِّياحُ﴾؛ وقتي اين به صورت يک کاهِ زردِ بيرمق درآمده کمکم به صورت پودر در ميآيد، بادها اين را پراکنده ميکند ﴿تَذْرُوهُ الرِّياحُ﴾؛ يعني «رياحِ ذاريات» اينها را پراکنده ميکنند. آيا منظور از «ذاريات» رياحِ ذاري هستند يا فرشتگاني هستند که مسئوليت پراکندگي اينها را به عهده دارند. اين قسمهاي چهارگانه همهاش همين طور است، آيا منظور خود اين ابرها هستند که «حاملات وِقر» هستند «وِقر»؛ يعني سنگين. اين ابرهايي که بار سنگين را بارش سنگين را برف و تگرگ سنگين را حمل ميکنند اينها هستند «جاريات»؛ يعني کشتيهايي که در دريا سفر ميکنند هستند، فرشتگاني که مقسمات امر و امورند اينها هستند يا در تمام اين بخشها، فرشتگانياند که مسئوليت تدبير امور را به اذن خدا برعهده دارند که فرمود: ﴿فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً﴾ آنها هستند ﴿فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً﴾ باشند. سرّش اين است که وجود مبارک حضرت امير که سخنراني ميکردند، فرمودند: «سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي فَلَأَنَا بِطُرُقِ السَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّي بِطُرُقِ الْأَرْض»[41] اين چه عظمتي است! از مغرب عالم مشرق عالم هيچ دانشمندي توانست دهن باز کند بگويد هر چه ميخواهيد از من بپرسيد؟! فقط اين خاندان هستند. برخيها رفتند چنين حرفي بزنند رسوا شدند، اين چه قدرتي است! هر کسي از آسمانها سؤال ميکند يک کس از گذشته سؤال ميکند، يک کس از آينده سؤال ميکند يکي از مجردات سؤال ميکند، يکي از ماديات سؤال ميکند. فرمود «سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي فَلَأَنَا بِطُرُقِ السَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّي بِطُرُقِ الْأَرْض» حضرت که فرمود: «سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي»، «اليوم» هم همين طور است «اليوم» که حضرت ظهور بکند او هم همين طور است، فرقي بين اينها نيست «سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي فَلَأَنَا بِطُرُقِ السَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّي بِطُرُقِ الْأَرْض».
«إبن کوّاء» عرض کرد[42] که يا اميرالمؤمنين «ذاريات» چيست؟ «حاملات» چيست؟ «جاريات» چيست؟ «مقسّمات» چيست؟ حضرت درباره «ذاريات» فرمود اينها بادهايي هستند که ذرات را پراکنده ميکنند «حاملات» آن ابرهايي هستند که بار سنگين باران را به عهده دارند، «جاريات» کشتيهايي هستند که در دريا به آساني تحت تدبير باد حرکت ميکنند، «مقسّمات» هم فرشتگان هستند، اگر يک سؤالات بيشتري هم ميکردند شايد وجود مبارک حضرت جوابهاي ديگري ميداد، اينها کاري بود که ميکردند؛ البته هر دو قسمش راه دارد «مدبرات امر» اين نظم را مديريت میکنند که اين باد از کجا شروع بکند، چقدر حرکت بکند که کشتيها را راهاندازي کند و مانند آن. فرمود به اين امور قَسم! آنچه را که ما وعده داديم نسبت به مؤمنان، وعيد داديم نسبت به کافران، درست است؛ منتها اگر قرآن دست خود اهل بيت(عليهم السلام) بود به اذن آنها بود در طرز کتابت هم دستور ميدادند که اين «إنّ ما» اينها از هم جدا باشد ما يک «إنّما» و «أنّما» داريم که اينها حرفاند «إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّيَّاتِ»[43] آن نه مبتداست نه خبر. يک «إنّ ما» داريم که اين «إنّ» حرفي است مشبهه به فعل، آن «ما» هم اسمش است ﴿وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ﴾،[44] اين «أنّ» است و آن «ما» هم اسمش است ولي الآن «أنّما» نوشته شده است. الآن اگر کسي بخواهد اين «أنّ» را با اين «ما» جدا بنويسد همين آل سعود که نه به مبدأ معتقد هستند نه به معاد، اعتراض ميکند که شما قرآن را تحريف کرديد؛ لذا الآن مسئولين ما دست به عصا راه ميروند، ولي معنا اين است که ما بين «إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّيَّاتِ» که حرف است يک کلمه است، معناي «إنّما» يعني اين است و جز اين نيست، با «إنّ ما» و «أنّ ما» که دو تا کلمه است يکي حرف است يکي اسم، اينها بايد فرق بگذاريم. «إِنَّ ما» ﴿تُوعَدُونَ لَصادِقٌ﴾ جريان حضرت موساي کليم هم همين طور است: ﴿تَلْقَفْ ما صَنَعُوا﴾ «إِنَّ ما» ﴿صَنَعُوا كَيْدُ ساحِر﴾[45] ولي در قرآن الآن که نوشته «إنّما» نوشته ﴿تَلْقَفْ ما صَنَعُوا﴾، ذات اقدس الهي به حضرت موسي فرمود عصا را بينداز! همه بساط سِحر را جمع ميکند ﴿تَلْقَفْ ما صَنَعُوا﴾، «إِنَّ ما» ﴿صَنَعُوا كَيْدُ ساحِر﴾ نه «إنّما صنعوا» اينجا هم همين طور است؛ «إِنَّ ما» ﴿ تُوعَدُونَ لَصادِقٌ﴾، اين با «إِنَّمَا الْأَعْمَالُ» که آن حرف است و يک کلمه است خيلي فرق ميکند، قَسم به اين امور «إِنَّ ما» ﴿تُوعَدُونَ لَصادِقٌ ٭ وَ إِنَّ الدِّينَ لَوَاقِع﴾ براي اهميت اين مسئله ذات اقدس الهي به اين امور سوگند ياد کرد، اوّلاً؛ بعد هم به امور ديگر قَسم ياد ميکند: ﴿وَ السَّمَاءِ ذَاتِ الحُْبُك﴾ ثانياً.