درس تفسیر آیت الله جوادی
95/09/23
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيه 16 تا 22 سوره قاف
﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ (16) إِذْ يَتَلَقَّي الْمُتَلَقِّيانِ عَنِ الْيَمينِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعيدٌ (17) ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْهِ رَقيبٌ عَتيدٌ (18) وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذلِكَ ما كُنْتَ مِنْهُ تَحيدُ (19) وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ ذلِكَ يَوْمُ الْوَعيدِ (20) وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهيدٌ (21) لَقَدْ كُنْتَ في غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ (22)﴾
سوره مبارکه «ق» که در مکه نازل شد و عناصر محوري آن همانطوري که ملاحظه فرموديد اصول دين است، بخش قابل توجهي از اين سوره نورانی درباره معاد است، زيرا مشکل رسمي مردم حجاز بعد از توحيد همين مسئله معاد بود. قرآن کريم براي انسان نفسي قائل است که اين نفس را خدا به خود اسناد ميدهد که ﴿نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي﴾،[1] قهراً چيزي که از طرف ذات اقدس الهي و به خدا منسوب است, طيّب و طاهر است؛ لذا در سوره «شمس» فرمود اين مُلهَمه است، يک ظرف خالي را ما به انسان نداديم، براي اينکه ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾،[2] آنچه لازمه کمال هر کسي است، ما به او داديم، اين ميشود نفس مُلهَمه. در کنار نفس مُلهَمه اگر بيراهه نرود و راه کسي را نبندد، راه الهي را طي کند، از خطر آن دو نفس مصون است؛ يعني نفس مُسوِّله و نفس لَوّامه. اولياي الهي اينچنين هستند، از همين نفس مُلهَمه که ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾، کمک ميگيرند در همين مسير امانت الهي را حفظ ميکنند تا به ﴿راضِيَةً مَرْضِيَّةً﴾ ميرسند. از آن به بعد ذات اقدس الهي اينها را با لطف ويژه خود ميبرد که ميفرمايد: ﴿ارْجِعي إِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً﴾، وقتي به مقام نفس مطمئنّه رسيد، راضي به حکم الهي بود و سيره و سنّت او هم مرضيّ ذات اقدس الهي بود، در اين مرحله ميشود نفس مطمئنّه که دو وصف راضيه و مرضيه را به همراه دارد، هنوز بين راه است و به مقصد نرسيده، در بقيه راه او را ميبرند، نه اينکه برود، ﴿يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ٭ ارْجِعي إِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً﴾؛ يعني اگر کسي آن امانت الهي را که نفس مُلهَمه بود آلوده نکرد، ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها﴾؛ بلکه شکوفا کرد، اينطور نبود که ﴿وَ قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾،[3] با اغراض و غرائز آن را آلوده نکرد، بلکه آن را با ايمان و عمل صالح شکوفا کرد، اين نفس مُلهَمه کمکم نفس مطمئنّه ميشود، با دو وصف راضيه و مرضيه بقيه را نميتواند برود، چون بقيه رفتني نيست, بلکه بقيه بردني است. ميفرمايد: ﴿ارْجِعي﴾، اين ﴿ارْجِعي﴾ که لفظ نيست، دستور رجوع و فرمان رجوع است و ميرود. چنين افرادي که جزء اولياي الهي هستند، از خطر نفس مسوّله مصون هستند، يک؛ رنج نفس لوّامه را ندارند، دو؛ از همين نفس مُلهَمه شروع ميکنند، يک؛ تا به نفس مطمئنّه ميرسند، دو؛ و راضيه و مرضيه هم که در همه شئون بود. اينچنين نيست که براي هر کسي مسئله نفس مسوّله و نفس لوّامه باشد. نفس مسوّله, اگر آن نيرنگبازيها را کرده، باطل را حق نشان داده، کذب را صدق نشان داده، شرّ را خير نشان داده، قبيح را حَسَن نشان داده، تسويلگري کرده؛ يعني نيرنگبازي کرده، زشت را پشت سر گذاشته، زيبا را جلو آورده و زشت را زيبا نشان داد و انسان را صيد کرد، بعد از آنکه انسان به دام افتاد، اين نفسِ لوّامه پيدا ميشود و ملامت ميکند که چرا اين حرف را زدي؟ چرا آن کار را کردي؟ از اين نفس لوّامه فقط يک سرزنش ساخته است، تدبير و تربيت برای او نيست. آنها که از مُلهَمه به مطمئنّه رسيدهاند، چون از گزند تسويل مصون بودند, اوّلاً؛ ديگر سرزنشهاي نفس لوّامه هم آنها را همراهي نميکند, ثانياً؛ ولي کساني که ﴿خَلَطُوا عَمَلاً صَالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً﴾،[4] آن نفس مُلهَمه را قدري آلوده کردند، به جاي اينکه هميشه با تقوا باشند، گاهي با تقوا بودند وگاهي با فجور هستند و ارتکاب فجورش هم در اثر تسويل نفس مسوّله بود که برادر را به چاه انداختن در اثر تسويل نفس است که يعقوب(سلام الله عليه) به فرزندان خود فرمود: ﴿بَل سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ﴾[5] گاهي بتپرستي را به جاي خداپرستي نشان دادن، با تسويل نفس انجام ميشود که سامري گفت: ﴿سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي﴾.[6] تا اين حدّ، نفس مسوّله آن هنر را دارد؛ گاهي معاصي را به جاي طاعات مينشاند، گاهي کفر را به جاي ايمان مينشاند، گاهي شرک را به جاي توحيد مينشاند و گاهي الحاد را به جاي حق مينشاند، چون از نفس مسوّله همه چيز بر ميآيد. تا اين شخص به کدام درکه از درکات سقوط کرده باشد. در هر درکهاي اوايل، نفس لوّامه هست و سرزنش ميکند، تا اينکه اين نفس مسوّله آن نفس لوّامه را هم خفه ميکند، ديگر ميشود «أماره بالسّوء»، وقتي «أماره بالسّوء» شد، ديگر نيازي به آن نيرنگبازي و تقلّب ندارد، اين شخص عالماً عامداً گناه ميکند، چون اسير است. اگر در جبهه دروني اسير شد: «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِير تَحْتَ هَوَيً أَمِير»،[7] از آن به بعد عالماً عامداً گناه ميکند، براي اينکه اسير قدرتي جز اطاعت ندارد. اگر «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِير تَحْتَ هَوَيً أَمِير»، اين ميشود «أماره بالسّوء». بعد از سلطنت نفس مسوّله و خاموشي نفس لوّامه، نوبت به نفس أماره ميرسد که او ميشود امير. اگر کسي ـ معاذالله ـ نفس مسوّله را کنترل نکرد و نفس لوّامه را معزول نکرد، گاهي اشتباه کرد و در اثر سرزنش نفس لوّامه به توبه و عمل صالح ترميم کرد، اين اميد نجات هست و اگر اين کار را نکرد فقط اوست که نفس مُلهَمه را دفن کرده است: ﴿وَ قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾؛ ولي از بين نبرده، چون آن فطرت از بين رفتني نيست، ولو اينکه او را به بَند بکشند، از درون صدا و فرياد ميزند خدا، هيچ ممکن نيست کسي بتواند او را نابود کند: ﴿لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ﴾؛[8] ولي ميشود او را به بَند کشيد. آن وقت از آن به بعد نفس أماره, فرمانروا ميشود.
فتحصل اينچنين نيست که اين نفس مُلهَمه و لوّامه و مسوّله و مطمئنّه براي همه باشد، براي برخيها فقط همان مُلهَمه است و مطمئنّه که برای اولياي الهي است. براي ديگران مُلهَمه با مسوّله با لوّامه است تا به أماره برسد، وقتي به أماره رسيد، اين نفس مُلهَمه از زير دست و پا لِه شده است و حرفي براي گفتن ندارد ديگر امير همان هوس است، چون چنين خطري در پيش است و با انسان درگير است, ذات اقدس الهي او را در مقابل انسان قرار ميدهد، ميفرمايد: ﴿لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ﴾،[9] او که بيگانه نيست، خود ما هستيم، چون به خود ما بدرفتاري ميکند و خودمان آسيب ميبينيم، تعبير به اسم بيگانه آورده که نفس او, نسبت به او وسوسه ميکند. پس انبيا و اولياي الهي از همان نفس مُلهَمه به مراحل عاليه نفس مطمئنّه منتقل ميشوند، ديگران يا در حدّ تسويل ميمانند، يا اگر ﴿خَلَطُوا عَمَلاً صَالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً﴾، با لوّامه همراه هستند و اگر ـ معاذالله ـ اسير شدند, تحت کنترل و فرمانروايي نفس أماره به سوء هستند. پس اگر تعبير غائبانه دارد براي آن است که انسان گاهي فريب مسوّله و مانند آن را ميخورد: ﴿وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ﴾.
بعد فرمود: ﴿إِذْ يَتَلَقَّي الْمُتَلَقِّيانِ عَنِ الْيَمينِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعيدٌ﴾؛ در تفسير کنز الدقائق[10] و ساير تفسيرهاي روايي آمده که اسحاق بن عمّار از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) نقل ميکند که دو تا برادر مؤمن وقتي کنار هم رسيدند به فرشتهها دستور ميرسد که شما فاصله بگيريد, اينها ممکن است دوستانه سخناني داشته باشند. آن وقت اسحاق بن عمار به حضرت عرض ميکند که مگر اينها مأمور نوشتن نيستند؟ فرمود: نوشتن و ثبت کردن که تنها برای اين دو نفر نيست، ذات اقدس الهي ميفرمايد: ما مينگاريم؛ ملائکه ديگر مينگارند و خدا ميداند. برهان آن اين است که خداي سبحان فرمود: ﴿وَ إِنَّا لَهُ كاتِبُونَ﴾،[11] يک؛ و از طرفي هم فرشتگانِ ديگر نيازي به کتابت ندارند, آنها عالِم هستند، دو. در سوره مبارکه «انفطار» به اين صورت آمده است، ﴿وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظينَ ٭ كِراماً كاتِبينَ ٭ يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ﴾؛[12] هر کاري که انجام ميدهيد؛ چه فعل قلبي و چه فعل قالبي را ميدانند؛ منتها کتابت براي «يوم الاحتجاج» است و اين کتابت براي آن است که ﴿اقْرَأْ كِتابَكَ كَفي بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسيباً﴾.[13] آن وقت اين بدقدمي بودن يا خوشقدمي بودن، تطيُّر، مشئوم بودن، نحس بودن از درون خود انسان است: ﴿وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً﴾،[14] ميگوييم: ﴿اقْرَأْ كِتابَكَ﴾. يک چيز نوشتهای بايد باشد و حجت بايد تمام بشود. براي اينکه حجت تمام بشود، نوشته ميشود. نوشته اين است که خود متنِ عمل را تثبيت ميکنند، نه اينکه مينويسند زيد اين حرف را زده, عمرو آن حرف را زده، تا کسي انکار بکند يا بگويد من اين را براي فلان قصد گفتم! عمل را با مجموعه قلب و قالب مينويسند، نه اينکه مينويسند زيد غيبت کرده، زيد اين حرف را زده. آنچه در درون است ثابت ميشود، آنچه در مجاري فکّ و لب و دهن است ثابت ميشود، اين ميشود ضبط عمل. آن وقت انسان متن عمل را ميبيند و هيچ نميتواند انکار بکند، براي اينکه اقوال يا حرفهاي او را که ننوشتند، تا اينکه او بتواند انکار بکند. پرسش: اگر اين طور باشه، ديگر نياز به فرشته نيست، در هر صورت اين ظهور پيدا میکند.؟ پاسخ: ظهور مبدأ فاعلي ميخواهد، اينطور نيست که کار خوبهخود انجام بشود. پرسش: مبدا غايي آن خود شخص است.؟ پاسخ: مبدأ فاعلي انجام داد، چه کسي نگه ميدارد؟ ﴿إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظينَ ٭ كِراماً كاتِبينَ﴾، خود شخص انجام داد؛ اما جايي بايد حفظ بشود، ضبط بشود، بعد به او نشان بدهند؛ لذا آنها از يک نظر کاتب هستند و از يک نظر حافظ هستند، از يک نظر هم ﴿يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ﴾. پس اينکه اسحاق بن عمّار به حضرت صادق(سلام الله عليه) عرض کرد که ملائکه بايد بشنوند و ببينيد که اينها چه ميگويند؛ حضرت فرمود که ذات اقدس الهي ميداند و خود اينها هم ميدانند: ﴿يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ﴾. مگر اينکه ذات اقدس الهي نخواهد اينها بدانند، که دعاي نوراني «کميل» همين است که اگر خدا بخواهد آبروي کسي را حفظ بکند، اجازه نميدهد که اين ملائکه ببينند و بفهمند، چون عالِم «بالذات» که نيستند، به علم الهي عالِم هستند. اگر خدا نخواست اينها بفهمند که آبروي اين شخص برود اجازه نميدهد: «وَ كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيَ مِنْ وَرَائِهِمْ وَ الشَّاهِدَ لِمَا خَفِيَ عَنْهُمْ»؛[15] اما اينطور نيست که اينها مخفي باشند يا ندانند، بلکه «وَ بِرَحْمَتِكَ أَخْفَيْتَهُ وَ بِفَضْلِكَ سَتَرْتَه»؛ تو نگذاشتي که اينها بفهمند، وگرنه اصلاً مأموريت اينها براي ضبط اعمال است. خود ذات اقدس الهي هم برابر آيه سوره مبارکه «انبياء» که آيه 94 است، با مجاري خاصي که دارد او را ثبت ميکند، ميفرمايد که ﴿فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلا كُفْرانَ لِسَعْيِهِ﴾، براي اينکه ﴿وَ إِنَّا لَهُ كاتِبُونَ﴾. حالا اين دو نفر نشد، به وسيله فرشتههاي ديگر، به وسيله مأمورين ديگر، و الا اصل عمل ثبت است. حالا اصل عمل را ثبت ميکند، بعد به انسان نشان ميدهد و انسان اقرار ميکند و ذات اقدس الهي عفو ميکند يا انتقام ميگيرد. پرسش: ...؟ پاسخ: هر کدام از اينها مسئوليتي دارند. اينها دو نفر هستند، يکي مسئول ضبط اعمال حسنه است و يکي مسئول ضبط اعمال سيّئه. در رواياتي که در کنز الدقائق يا ساير جوامع روايي ملاحظه فرموديد اينکه مسئول از طرف يمين است و يمين نه يعني طرف راست, گرچه ﴿يَتَلَقَّي الْمُتَلَقِّيانِ عَنِ الْيَمينِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعيدٌ﴾، اصحاب يمين يعني کساني که کارشان با مِيمنت و برکت است. در عين حال که يمين و شمال در قرآن مطرح است، مسئله ﴿أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ ٭ وَ أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ﴾،[16] «مِيشوم» نه، «مَشئوم». «مَشئوم»؛ يعني زشت و «شئامت»؛ زشتي و بدي. کساني که اصحاب مشئمه هستند اصلاً دست راست و يمين ندارند. کساني که مؤمن هستند اصلاً دست چپ ندارند. اين روايت که «کِلْتَا يَدَيْهِ يَمِين»، مظهر آن روايتي است که وجود مبارک امام کاظم(سلام الله عليه) فرمود ذات اقدس الهي دو دست بيدستي او, هر دو راست است،[17] او که دستي ندارد. ذات اقدس الهي «كِلْتَا يَدَيْهِ يَمِين».[18] او «بَاسِطَ الْيَدَيْنِ»[19] است؛ دست ندارد، يک دست ندارد چه رسد به دو تا؛ اما اين دو دست بيدستي او, هر دو راست است، چون از خدا جز يُمن و برکت پيش نميآيد. مؤمن هم اصلاً شمال ندارد، هر چه دارد يمين است، چون او با دست چپ اطاعت ميکند, همانطوري که با دست راست اطاعت ميکند. اين يمين و شمال کنايه از حَسنه و سيّئه است. آن کسي که مسئول حسنه است به اين کسي که مسئول سيّئه است ميگويد ننويس، شش, هفت ساعتي طبق اين رواياتي که نقل شده صبر کن, بلکه او توبه بکند.[20] اين نشانه لطف الهي است که قبلاً هم ملاحظه فرموديد رحمت الهي نه تنها بيش از غضب اوست؛ اين مهم نيست که رحمت خدا بيش از غضب اوست, اين حرف تقريباً به حرف عاطفي نزديکتر است؛ اما آن چيزی که روايت به آن نظر دارد و مسير اصلي روايت آن است، اين نيست که رحمت خدا بيش از غضب اوست؛ معنای او اين است که هدف او اين است و مسير روايت اين است که رحمت خدا پيش از غضب اوست، نه بيش از غضب او. اين دعاي نوراني امام سجاد در صحيفه را ملاحظه بفرماييد: «وَ أَنْتَ الَّذِي تَسْعَي رَحْمَتُهُ أَمَامَ غَضَبِه»؛[21] يعني مهندس عالَم رحمت است، اين رحمت پيشاپيش ميرود و نقشه ميکشد و ميگويد اينجا بايد اين شخص را چهار روز بيمار بکنيم و نگه بداريم. اصلاً در عالَم غضبي نيست؛ اين غضب آن تنبيه است, آن داروي تلخي است که اين شخص بايد بنوشد تا درمان بشود. «وَ أَنْتَ الَّذِي تَسْعَي رَحْمَتُهُ أَمَامَ غَضَبِه»؛[22] «يَا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَه»[23] نه «من زادت». «من زادت» در روايات ديگر است؛ البته رحمت الهي بيشتر است؛ اما هر جا خدا بخواهد گوش کسي را بکشد، رحمت پيشاپيش نقشه ميکشد که به حال اين شخص نافع است که گوش او را بکشيد چند روز مريض بشود. اينطور نيست که خدا رحمتي داشته باشد, غضبي داشته باشد و اينها مقابل هم باشند, يکي بيشتر باشد, يکي کمتر؛ آن رحمت مطلقه مقابل ندارد، غضب، مقابل رحيم است نه رحمان؛ آن ﴿رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ﴾[24] است. «وَ بِرَحْمَتِكَ الَّتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ»[25] ديگر مقابل ندارد که ما غضبي در مقابل آن رحمت مطلقه داشته باشيم! رحمت مطلقه اگر ﴿رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ﴾، که در آيه است، «وَ بِرَحْمَتِكَ الَّتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ» که دعاست، غضب کجاست؟ رحمت رحمانيه مقابل ندارد، او مهندس است، او پيشاپيش غضب حرکت ميکند، او جلو ميافتد و خطکشي ميکند، نقشهکشي ميکند، ميگويد اينجا جاي رحمت رحيميه است و آنجا جاي تنبيه است. ببينيد در سوره مبارکه «الرحمن» که سوره «بَهبَه» است، ﴿فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ﴾[26] همه نعمتها را خدا ميشمارد، فرمود: ﴿هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتي يُكَذِّبُ بِهَا الْمُجْرِمُونَ﴾،[27] ﴿فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ﴾؛ بهبه! چه جاي خوبي است! جهنّم غضبي است در مقابل رحمت رحيميه، نه در قبال رحمت رحمانيه. اگر ظالمين و کفار به جهنم نروند، اگر ظالمين و کفار به جهنم نروند، عدل الهي ظهور نميکند. اين مظلومين و اين آوارهها و اين بيچارهها تشفّي پيدا نميکنند. فرمود خداي سبحان کاري ميکند که «يشفي صدور المؤمنين». پس جهنم در قبال رحمت رحيميه است، نه در قبال رحمت رحمانيه. اين «بَهبَه» که در سوره مبارکه «الرحمن» است هم درباره بهشت است: ﴿وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ ٭ فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما﴾،[28] هم درباره جهنم است: ﴿هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتي يُكَذِّبُ بِهَا الْمُجْرِمُونَ﴾، ﴿فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ﴾؛ جهنّم چه جاي خوبي است! شما ببينيد ـ جسارت است اين مثال که ما ميزنيم ـ اين مسئله دستشويي اگر از نقشه مهندس شما نگاه بکنيد ميبينيد که اين خانه هم جاي مطالعه دارد, هم جاي پذيرايي دارد, هم دستشويي دارد. ميگويد نقشه، نقشه کاملي است, چون خانه بدون دستشويي نميشود. وقتي اين نقشه، نقشه عالمانه و مهندسانه است که جايي هم براي زباله باشد. وقتي نقشه، نقشه رحمت رحمانيه است که جهنم هم باشد، براي اينکه همه که عادل نيستند، اين همه مظلومان چه موقع بايد تشفّي پيدا کنند؟
بنابراين رحمت رحمانيه سابق بر غضب است، نه بيش از غضب. آن رحمتي که بيش از غضب است, رحمت رحيميه است. اين دعا را ببينيد! دقيقترين حرفهاي عقلي را اين دعا ميزند, البته خواندن اين دعاها ثواب هم دارد؛ اما اصل آن تعليم است:﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾؛[29] اين زبور اهل بيت است. فرمود: «أَنْتَ الَّذِي تَسْعَي رَحْمَتُهُ أَمَامَ غَضَبِه»؛[30] «يَا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَه»، نه «زادت». پس ذات اقدس الهي برابر آن رحمت رحمانيه دارد جهان را اداره ميکند و هر جا هم که لازم باشد تنبيه بکند, اگر عفو اثر ندارد، تنبيه ميکند. اينجا وقتي اسحاق بن عمّار عرض ميکند اگر ملائکه کنار ميروند, پس ضبط اعمال چه ميشود؟ فرمود: ذات اقدس الهي خودش عالِم است، امور ديگر هم فرشتگان ديگر هم عالِم هستند و چيزي از بين نميرود؛ منتها خدا ستّاري ميکند.
مطلب بعدي جريان ﴿سَكْرَةُ الْمَوْتِ﴾ است. از وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود اکثري مردم خواب هستند: «النَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا»[31] و گفتند که رسيده است که «إِنَّ النَّوْمَ أَخُو الْمَوْت»،[32] اينکه مستحب است انسان در حال خواب رو به قبله بخوابد، براي اينکه بستر او به منزله قبر اوست؛ لذا در دستورات فقهي آمده که شما رو به قبله بخوابيد. حالا بين أعلام اختلاف است که انسان وقتی میخوابد قبري بخوابد يا مثل محتضر بخوابد؟ خوابيدنِ برخيها به حالت قبر بود؛ يعني سر به طرف راست و پا به طرف چپ؛ همينطوري که مُرده را قرار ميدهند و نماز ميت ميخواند يا در قبر دفن ميکنند، موقع خواب هم اينطور ميخوابند. بعضي ميگويند انسان که ميخوابد, بايد پا رو به قبله باشد و حالت احتضاري داشته باشد. هر کدام هم براي خود هم شواهدي دارند، ولي سخن از «إِنَّ النَّوْمَ أَخُو الْمَوْت» است. اين بيان نوراني که فرمود: «النَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا»، با اين آيه نوراني سوره مبارکه «ق» که فرمود: ﴿وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ﴾، براي همه هست. هر کسي که ميميرد اين سکرات مرگ براي او حق را ميآورد. اگر ما اين «باء» را «باء» تعديه بدانيم, لطيفتر از آن است که «باء» را «باء» مصاحبه يا ملابسه بدانيم. اين سکرات مرگ حق را ميآورد، اگر کسي شخص عادي بود، جاهل بود، غافل بود، ساهي بود، ناسي بود، نائم بود، بيدار ميشود. اين سکرات, جاهل را عالِم ميکند، ساهي, غافل و ناسي را متذکِّر ميکند، خوابيده را بيدار ميکند، «النَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا». اين موت براي او حق آورد. آنها که جزء محققان, عالِمان, متکلمان, حکما و فقيهان هستند، اينها حق را فهميدند و علم داشتند. اين علم حصولي آنها که در حوزه و دانشگاه است به علم حضوري تبديل ميشود و ميبينند. آنها که عارف بودند، مثل حارثة بن مالک که مرحوم کليني اين قصه را نقل ميکند که وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود حارث! يقين علامتي دارد, علامت يقين تو چيست؟ مرحوم کليني اين را در جلد دوم نقل ميکند. عرض کردم: «كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَی عَرْشِ رَبِّی»؛ گويا عرش خدا را روشن ميبينم, بهشت را ميبينم, جهنم را ميبينم. وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود اين «عَبْدٌ نَوَّرَ اللَّهُ قَلْبَه ُ أَبْصَرْتَ فَاثْبُتْ»،[33] عرض کرد اين کار را ميکنم، وجود مبارک حضرت فرمود اين بندهاي است که خدا قلب او را روشن کرد؛ به همين وضع باش! بعد عرض کرد: يا رسول الله(صلي الله عليه و آله و سلم)! دعا کنيد که من شهيد بشوم! حضرت هم دعا کرد و غزوهاي پيش آمد و او شربت شهادت نوشيد. معلوم ميشود که شهيد شدن آن راه را تأييد ميکند. اگر افرادي مثل حارثة بن مالک بميرند، اين «علم اليقين» آنها چه در دنيا به «عين اليقين» تبديل شده بود، با سکرات مرگ از «عين اليقين» به «حق اليقين» ميرسند، چون قرآن وعده داد فرمود: ﴿كَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقينِ ٭ لَتَرَوُنَّ الْجَحيمَ ٭ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقينِ﴾،[34] بعد به صورت «حق اليقين» ميرسيم. «حق اليقين» يعني خود اين شخص بهشت ميشود. در پايان سوره مبارکه «واقعة» دارد: ﴿فَأَمَّا إِنْ كانَ مِنَ الْمُقَرَّبينَ ٭ فَرَوْحٌ وَ رَيْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعيمٍ﴾.[35] البته براي خيليها اين جا نميافتد، چون افرادي مثل ما فهميدنِ اينکه خود انسان ريحان بشود، خود انسان روح و ريحان بشود, سخت است؛ لذا بسياري از مفسّران ميگويند اينجا «لَهُ» تقدير است، ﴿فَأَمَّا إِنْ كانَ مِنَ الْمُقَرَّبينَ﴾ «فله روح و ريحان و جنة نعيم»! اما آنها که خودشان روح و ريحان هستند، ديگر «لَهُ» براي چيست؟ اين بيان نوراني پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) است که مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در اواخر امالياش نقل کرد، در اواخر توحيد خود هم نقل کرد، «أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيٌ بَابُهَا»[36] در اواخر امالياش روايت اين است که «أَنَا مَدِينَةُ الْحِكْمَةِ وَ هِيَ الْجَنَّةُ وَ أَنْتَ يَا عَلِيُّ بَابُهَا»؛[37] من مدينه حکمت هستم، اين حکمت بهشت است که ﴿يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ﴾[38] و تو دَرِ اين بهشت هستي. اين شخص ميشود «حق اليقين». در قبال آن که در سوره مبارکه «جن» فرمود يک عده خودشان گُر ميگيرند: ﴿وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً﴾؛[39] اين را که ديگر نميشود توجيه کرد. فرمود ظالم خودش گُر ميگيرد. ما جهنم داريم, سوخت و سوز داريم؛ ولي از جنگل هيزم نميآوريم, بلکه هيزم جهنم خود اين ظالم است. يک دفعه ميبيند گُر گرفته است؛ اين ميشود «حق اليقين».
بنابراين مرگ برکات فراواني دارد؛ هم جاهل را عالم ميکند، غافل، ساهي و ناسي را متذکِّر ميکند، خوابيده را بيدار ميکند، علم حصولي را علم حضوري ميکند، علم حضوري و «عين اليقين» را «حق اليقين» ميکند، اينها برکات مرگ است؛ لذا هيچ کسي از اين برکت محروم نيست، انبيا اينطور هستند، اوليا اينطور هستند؛ منتها رهآورد حق فرق ميکند، تا چه چيزي بياورد؟! ﴿وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ﴾؛ آن وقت وجود مبارک حضرت امير که فرمود: «لَوْ كُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِيناً»،[40] آنها که اهل اين سلسله مطالب هستند فرمايش حضرت را توجيه و تفسير کردند, يا گفتند که اين ارشاد به نفي موضوع است؛ يعني غطائي براي من نيست. «لَوْ كُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِيناً» يعني اگر غطاء از جلوي چشم ديگران گرفته شود براي من تفاوتي ندارد، براي اينکه من پوشيده نيستم, غطائي جلوي چشم من نيست. يا «مَا ازْدَدْتُ يَقِيناً»، يقين من اضافه نميشود؛ نه اينکه «علم اليقين» من اضافه ميشود و نه «عين اليقين» من اضافه ميشود، من به «حق اليقين» ميرسم. اين «مَا ازْدَدْتُ يَقِيناً»، يعني «ما ازددت» يقين برهاني، بلکه يقين شهودي من اضافه ميشود، يا «حق اليقين» من اضافه ميشود؛ لذا اين روايت نوراني را اين بزرگان در صدد تفسير و توجيه برآمدند که يا ارشاد به نفي موضوع است؛ يعني براي من غطائي نيست؛ يا اگر غطائي باشد براي اينکه ﴿لَقَدْ كُنْتَ في غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ﴾ عام باشد، همه داراي «غطاء» هستند و «غطاء» را بر ميدارد، تا عطا بدهد؛ آنها که اهل اين کار هستند. اين حرف برای کساني است که ميگويند اين «غطاء» را از ما بر ميدارد تا به ما عطا بدهد؛ چه عطائي؟ اين علم مدرسهاي حوزوي را «عين اليقين» بکند. اگر کسي نظير «حارثة بن مالک» بود و اهل «عين اليقين» بود، اين را «حق اليقين» ميکند. اين کشف «غطاء» براي بذل آن عطا است و آن عطاهاي اينها را هم «لا يحمل عطاياهم الا مطاياهم»؛ عطيه وقتي خيلي زياد بود، هيچ کسي نميتواند به دوش بکشد؛ عطاياي بزرگان را فقط مطاياي آنها حمل ميکنند. «مطيّه» يعني مَرکب راهوار. آنها يک «مطيّه» ميدهند که عطيّه آنها را روي اين مطيّه ـ إنشاءالله ـ ببرند.