درس تفسیر آیت الله جوادی
95/09/22
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيه 16 تا 22 سوره قاف
﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ (16) إِذْ يَتَلَقَّي الْمُتَلَقِّيانِ عَنِ الْيَمينِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعيدٌ (17) ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْهِ رَقيبٌ عَتيدٌ (18) وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذلِكَ ما كُنْتَ مِنْهُ تَحيدُ (19) وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ ذلِكَ يَوْمُ الْوَعيدِ (20) وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهيدٌ (21) لَقَدْ كُنْتَ في غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ (22)﴾
سوره مبارکه «ق» که در مکه نازل شد و بنا شد که اصول اوّليه دين و خطوط کلّي فقه و اخلاق را بيان بفرمايد، به مسئله معاد بيش از ساير مسائل توجه دادند، براي اينکه در آن مقطع، مسئله معاد ضروريتر بود. معاد وقتي شناخته ميشود که انسان شناخته بشود، اگر انسان موجودي بود که از بين ميرفت، مسئله برزخ و مسئله معاد براي او حلّشدني نبود. اين به اين فکر بود که آيا ميشود معدوم را برگرداند يا نه؟ اما مهمترين کاري که قرآن کريم کرد انسان را معرفي کرد حيات را معرفي کرد، مرگ را معرفي کرد. مسئله معرفي انسان در کلمات انبياي قبلي(عليهم السلام) هم بوده است و به تبع انبيا، شاگردان آنها هم داشتند که روح مجرّد است و امثال آن. جريان مرگ هم در فرمايشات انبيا بود؛ اما آن طوری که قرآن کريم روي تفسير مرگ تلاش و کوشش کرد شايد کتابهاي ديگر اين کار را نکرده باشند. قرآن کريم اصرار دارد که تنها دشمن انسان، مرگ انسان است، براي اينکه انسان اگر از چيزهاي ديگر ميترسد براي اين است که ميترسد بميرد. اگر مُردني نبود که ترسي نداشت، چون ميترسد بميرد، از مار و عقرب از ساير امور مهلکه ميترسد. قرآن با اصرار فراوان ثابت کرد که انسان مرگ را ميميراند نه بميرد. ميبينيد زير آسمان اين حرف تازه است فقط مختص به انبياست، انسان است که مرگ را چماله ميکند مچاله ميکند زير پاي خودش لِه ميکند و عبور ميکند و براي ابد وارد صحنهاي ميشود که او هست و مرگ نيست. اين معرّفي لازم است که انسان يک کالاي ابدي داشته باشد. اگر روشن شد که انسان مرگ را ميميراند و مرگ، مذوق است نه ذائق، بيان نوراني سيّدالشهداء(سلام الله عليه) در روز عاشورا هم به اصحابش اين بود: «صَبْراً بَنِي الْكِرَامِ فَمَا الْمَوْتُ إِلَّا قَنْطَرَةٌ»؛[1] فرمود: فرزندان کرامت، يک مقدار بردبار باشيد، مرگ زير پاي شماست، پُل شماست، شما بر اين مرگ پا ميگذاريد، به آن طرف ميرويد. اگر ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾[2] است که هست و اگر «کلّ نفس يذوقها الموت» نيست که نيست، پس انسان ميچشد، انسان ذائق است، انسان مذوقش را هضم ميکند. اگر يک ليوان شربت، يک استکان چايي، يک ليوان آب را شما نوشيديد، شما هضم کرديد يا آن شما را هضم کرد؟ ما هستيم که مرگ را ميچشيم و هضم ميکنيم و زير پا لِه ميکنيم و وارد صحنهاي ميشويم که ما هستيم و ديگر مرگ نيست، ﴿لاَ يَذُوقُونَ فِيهَا الْمَوْتَ إِلاّ الْمَوْتَةَ الْأُولَي﴾،[3] با ابديت همراه هستيم. اين نحوه معرّفي انسان که مرگ را انسان ميميراند، اين شجاعپرور است؛ چه درباره دشمن داخلي چه درباره دشمن خارجي فرمود شما اين شجاعپروري را از قرآن داريد، هيچ نترسيد و کسي که به شما نزديک است با مرگ او را ميبينيد. شما درباره معاد ميگوييد بعيد است، چه چيزی بعيد است؟ شما يک دشمن داريد و او را زير پاي خود لِه ميکنيد بعد آن صحنه را ميبينيد. نگوييد اين بعيد است! از شما اين حرف بعيد است! در بخشهايي قرآن کريم میفرمايد: ﴿إِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ﴾؛[4] آنها هم ميگويند اين کار عجيب است که انساني که پوسيد دوباره برگردد! فرمود تو اي پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) به آنها بگو حرف شما عجيب است! مگر ميشود انسان نابود بشود؟ چه چيز انسان نابود ميشود؟ يک مرگ است که مرگ شما پوسيدن ميپنداريد، مرگ از پوست به درآمدن است نه پوسيدن و اگر شما جريان مرگ را بخواهيد تشريح کنيد ما به شما ميگوييم: ﴿وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ﴾، «المَوتُ حَقٌّ»،[5] عدم نيست، زوال نيست، انتقال است. اين «باء» يا «باء» ملابسه است يا «باء» مصاحبه است يا «باء» تعديه. اگر «باء» ملابسه يا مصاحبه باشد؛ يعني اين سکرات مرگ، پيچيده به حق است. اينکه ميگوييم: «المَوتُ حَقٌّ و الْجَنَّةُ حَقٌ و النَّارُ حَقٌ»، يعني «ثابتٌ». عدم که حق نيست، پوسيدن که حقّ نيست، از پوست به درآمدن حق است. مگر ميشود نابودي حق باشد؟ نابودي بطلان است، بطلان که حق نيست. چيزي که از بين رفت يعني باطل شد، بنابراين اين سکرات ﴿بِالْحَقِّ﴾ است يا متلبّس به حقّ است اگر «باء» براي ملابسه باشد. پرسش: ...؟ پاسخ: چون ﴿خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ﴾؛[6] يعني انتقال را. انتقال را خلق کرد، در بيان نوراني حضرت همين است که «إِنَّمَا تُنْقَلُونَ مِنْ دَارٍ إِلَي دَار».[7] ما چون اين شخص را نميبينيم خيال ميکنيم از بين رفت. هجرت دو چهره دارد: يکي «منقول عنه»، ديگری «منقول اليه»؛ نسبت به «منقول اليه» حيات است، نسبت به «منقول عنه» موت است. هجرت اين طور است، مرگ اين طور است. فرمود: «إِنَّمَا تُنْقَلُونَ مِنْ دَارٍ إِلَي دَار»، انتقال که عدم نيست، انتقال و هجرت اينها عدمي نيست. فرمود اين سکرات يا پيچيده به حق و در لباس حق است، يا در صحبت حق است. اما اگر «باء» براي تعديه باشد، اين سکرات حق را آورد، به شما نشان داد. شما خيلي از چيزها را انکار ميکرديد «عند الاحتضار» ميبينيد.
خدا غريق رحمت کند مرحوم کليني(رضوان الله عليه) در کتاب جنائز کافي[8] اين دارد که انسان «عند الاحتضار» مال او، فرزند او همه نزد او متمثّل ميشوند با او حرف ميزنند. مال او ميگويد تا حال که از ما بهرهاي نبردي فقط الآن بيش از يک کفن حق نداري، همين! حالا بچههاي او که کنار بستر احتضار او هستند اينها را نميشناسد، چون حالت، حالت احتضار است در دالان انتقال به برزخ است. بچهها را نميشناسد حرفهاي اينها را نميفهمد؛ اما آن صور برزخي بچهها طبق اين روايت نزد او ميآيند، بچهها ميگويند تنها کاري که از ما برميآيد اين است که تو را قبر بدرقه کنيم، همين! عمل او به او ميگويد که من با تو هستم؛ در قبر با تو هستم، در برزخ با تو هستم، همه جا با تو هستم. اين روايت نوراني که مرحوم کليني در کتاب جنائز کافي نقل کرد از سه مقطع حرف ميشنود: مال است و فرزند است و عمل؛ انسان با آن چشم، حق را ميبيند. آن وقت اين «باء» ميشود «باء» تعديه؛ يعني سکرات مرگ حق را آورد. تو گفتي بعدي است، الآن قريب بود؛ تو گفتي باطل است، الآن حق بود؛ تو گفتي اين کذب است، اين صدق بود. ﴿وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ﴾، پس اگر اين «باء»، «باء» تعديه باشد، مثل ﴿مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ﴾؛[9] يعني سکرات مرگ، حالت احتضار حق را براي آدم روشن کرد و اگر «باء» ملابسه يا «باء» مصاحبه باشد که خود اين سکرات حق است، اين مرگ حق است، «المَوتُ حَقٌّ»؛ يعني «ثابتٌ».
بعضي از مطالبي که مربوط به سؤالهاي قبلي است که در قيامت کذب نيست، چون در قيامت همه شاهد هستند و در مشهد و در محضر، کذب متمشّي نميشود. الآن همه ما در اينجا هستيم، هيچ کسي نميتواند بگويد که يک پارچه سياهي در فلان ستون نصب است! جِدّ متمشّي نميشود، براي اينکه همه داريم ميبينيم. در قيامت، کذب متمشّي نميشود، چون همه چيز حاضر است، ﴿لا يَكْتُمُونَ اللَّهَ حَديثاً﴾؛[10] اما در سوره مبارکه «انعام» که بحثش گذشت، آنجا درباره مشرکان و اينها دارد، آيه 21 به بعد: ﴿وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ﴾، آنگاه ﴿وَ يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَميعاً ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذينَ أَشْرَكُوا أَيْنَ شُرَكاؤُكُمُ الَّذينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ﴾ ما مشرک نبوديم! ﴿ما كُنَّا مُشْرِكينَ﴾ اين نه اينکه جِدّشان متمشّي بشود که بخواهند خبر دروغ بدهند! کسي که با کذب زندگي کرده است، ملکه نفساني او هم دروغ است، اين ملکه نفساني در قيامت ظهور ميکند، مثل آدمهاي بددهن در خواب هم که ميخواهند حرف بزنند فحش ميگويند. آدم دروغگو در خواب هم که حرف ميزند کاذبانه حرف ميزند، اين ظهورِ ملکات نفساني است. انسان تا زنده است فعل او در اختيار خود اوست، وقتي خوابيد، زبان او در اختيار ملکات اوست نه در اختيار خودش. اين آدم بددهن که در خواب هم حرف ميزند فحش ميگويد، چون به فحش دادن عادت کرده است اين زبان را خود اين نفس به عهده ندارد، بلکه آن ملکه به عهده ميگيرد يا گزارشي هم که ميخواهد در عالَم خواب بدهد، دروغ است. مرحوم بوعلي ميگويد انسان دروغگو خواب صادق نميبيند، چون نفس عادت کرده به خلاف. اين بزرگان که درباره معرفت نفس تلاش و کوشش کردند گفتند آنچه را که انسان در بيداري انجام ميدهد اين ميشود سرمايه و ذخيره، اين ميشود مرجع اجتهادي او، ملکه او. اين اگر بخواهد در خواب هم چيزي را ببيند، باز دروغ ميبيند، براي اينکه اين نفس، نفس کاذب است. در قيامت اينهايي هم که حرف ميزنند آن ملکات نفسانيشان ظهور ميکند وگرنه در جاي ديگر قرآن فرمود: ﴿لا يَكْتُمُونَ اللَّهَ حَديثاً﴾. اين نکره هم در سياق نفي است؛ هيچ ممکن نيست بتوانند دروغ بگويند، براي اينکه همه مشهود است، چه چيزي را دروغ بگويند؟ اگر همه عقايد و افکار و اعمال حاضر است، جِدّ دروغ متمشّي نميشود؛ اما اينها چون عادت به کذب کردند دروغ ميگويند. پرسش: ...؟ پاسخ: چرا؟ براي اينکه عادت کردند به دروغ. کذب هم براساس ملکات نفساني آنها ظهور کرده است وگرنه جِد متمشّي نميشود. اينها ميگويند: برگردان، ﴿فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً﴾؛ وجود مبارک امام رضا(سلام الله عليه) در ذيل اين آيه فرمود[11] خداي سبحان نه تنها به معدومات علم دارد، به ممتنعات هم علم دارد، ممتنعات بر فرض وجود هم معلوم حق هستند به اين آيه استدلال کرد که ﴿َ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْه﴾؛ اينها دروغ ميگويند، اگر هم به دنيا برگردند، باز به همان وضع قبلي برميگردند. غرض اين است که جِدّ متمشّي نميشود، براي اينکه همه در حضور هستند، به قرينه آيه ﴿لا يَكْتُمُونَ اللَّهَ حَديثاً﴾. اگر همه چيز حاضر است چه کسي ميتواند به طور جِدّ يک خبر دورغ را بدهد؟ به چه کسي ميخواهد خبر بدهد؟ چون همه چيز حاضر است. اما کسي که عادت کرده به بدگويي، به دروغ گفتن، به فحّاشي و مانند آن، اينجا که هست به فحّاشي عادت کرده، آنجا هم که هست ﴿كُلَّما دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَها﴾؛[12] با اينکه لعن در آنجا اثر ندارد! لعن و نفرين و اينها ممکن است در دنيا بياثر نباشد، اما آنجا چه اثري دارد!؟ ولي اين کسي که به فحش عادت کرده آنجا هم فحّاش است. اينها به ظهور ملکات است.
مطلبي که مربوط به سؤال است که بهترين آيهاي که دلالت ميکند بر اينکه وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) محبوب خداست چه آيهاي است؟ اوّل تا آخر قرآن به زبان حبيب اوست، اين بهترين راه است براي محبوب بودن خدا، ولي اگر بخواهيم از آيات خاص استفاده کنيم که چه آيهاي دلالت دارد بر اينکه وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) محبوبترين فرد است، مسئله معراج است، ﴿دَنَا فَتَدَلَّي﴾ است، ﴿فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني﴾[13] است، ﴿إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَكيمٍ عَليمٍ﴾،[14] علم لدنّی داری پيش ما هستي، نزد ما هستي و آيه سوره مبارکه «آل عمران» هم با يک نظر اجتهادي ميتواند محبوب بودن پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) را ثابت کند، چون ذات اقدس الهي فرمود به اين مردم بگو: ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُوني يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ﴾؛[15] شما اگر بخواهيد سفر کنيد از محبّ بودن به محبوب بودن منتقل شويد به دور پيغمبر بگرديد، براي اينکه او محور محبت است. شما اگر بخواهيد محبوب خدا بشويد، شما که محبّ خدا هستيد، اين هنر نيست، براي اينکه به او محتاج هستيد و او رازق است، او خالق است، همه کارهاي ما، ﴿صَلاتي وَ نُسُكي﴾،[16] همه اينها برای اوست؛ البته او را دوست داريم؛ اما خدا بخواهد ما را دوست داشته باشد راه دارد. فرمود راه اين است که شما در محورِ محبوب من حرکت کنيد: ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُوني يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ﴾؛ پس معلوم ميشود که او مدار محبت است او محور محبت است. هر کس بخواهد محبوب خدا بشود بايد که «نبوي المحور» باشد، پس معلوم ميشود که او مدار محبت است. محبت، صفت فعل خداست، اين فعل را ما در عرش جستجو کنيم يا در فرش؟ فرمود در پيغمبر جستجو کنيد؛ مثل اينکه ميگويند هر کس بخواهد سيراب بشود کوثر بخواهد! معلوم است که کوثر براي رفع هر گونه عطش است. اين آيه سوره «آل عمران» دارد که هر کس بخواهد محبوب خدا بشود بايد «نبوي المحور» باشد، ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُوني يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ﴾، اين برای اوست. پرسش: مگر انسان به .. باريتعالی نيست، خداوند نسبت به فعلش هم حبّ دارد؟ پاسخ: بله، اما افعال الهي درجاتي دارد. اگر افعال الهي درجاتي دارد، مراتبي دارد، مرتبه نازل بخواهد به متوسط برسد، مرتبه متوسط بخواهد کامل بشود، بايد در مدار انسان کامل حرکت کند.
فرمود همه اعمال را مينويسند. مسئله قولي که در آيه هجده سوره «ق» آمده است: ﴿ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْهِ رَقيبٌ عَتيدٌ﴾؛ قول البته همين لفظ زباني است که لفظ را هم آوردند قرينه است. اما نيّات چطور؟ قسمت مهم عمل به نيّت است، «إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّيَّات»،[17] نيّات را مينويسند يا نمينويسند؟ يا از راه تنقيح مناط، نيّات و مقاصد مندرج تحت آيه است، يا نه، خود قول، آن ضمير، قصد و نيت را هم شامل ميشود؟ گاهي بر خود نيت و بر قصد، آنچه در درون انسان ميگذرد، کلمه قول به کار ميرود.
شما مستحضريد در جريان حضرت يوسف(سلام الله عليه) آيه 77 سوره مبارکه «يوسف» اين است که وقتي بعد از اينکه آن جام را از متاع برادر يوسف(سلام الله عليه) بيرون آوردند بعد از اينکه سخنگوي رسمي گفت: ﴿أَيَّتُهَا الْعيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ﴾،[18] همه اين برادران برگشتند با يوسف(سلام الله عليه) گفتگو بکنند، آنها به حضرت يوسف گفتند اگر اين بنيامين اين جام را سرقت کرده است،﴿فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ﴾؛ او برادري داشت که ـ معاذالله ـ آن هم سابقه سرقت دارد! اما جمله بعد: ﴿فَأَسَرَّها يُوسُفُ في نَفْسِهِ﴾؛ اين راز را وجود مبارک يوسف در درون خود نگه داشت، چيزي به آنها نگفت که من يوسف هستم، ما سرقت نکرديم، شما ما را در چاه انداختيد، اينها را نگفت فقط حرفهاي اينها را شنيد. اين مطلب را در درون خود رازگونه نگه داشت، ﴿فَأَسَرَّها يُوسُفُ في نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ﴾؛ اين سريره و راز را براي آنها بازگو نکرد. ﴿قالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً وَ اللَّهُ أَعْلَمُ﴾؛ گفت شما خيلي بد هستيد! کجا گفت؟ يعني در نيت گفت، در قصد گفت. وگرنه حرفي نزد! الآن مصلحت نبود که وجود مبارک يوسف خودش و سابقه اينها را را معرّفي کند، آن وقتي هم که ميخواهد سابقه اينها را معرّفي کند، در بين پردههاي سنگين حرف ميزند. از بس بزرگ است! حالا همه برادرها آمدند و وجود مبارک يعقوب و اينها آمدند و حالا ميخواهد خودش را معرّفي کند سرگذشت خود را بگويد، اصلاً از چاه نام نميبرد، ميگويد شيطان بين من و برادرانم اختلافي انداخت: ﴿نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْني وَ بَيْنَ إِخْوَتي﴾؛[19] اما خدا خيلي کَرَم کرد مرا از زندان بيرون آورد. ببينيد اصلاً نام چاه را نميبرد، با اينکه تمام مشکلات از چاه پيش آمد. گفت: ﴿نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْني وَ بَيْنَ إِخْوَتي﴾ و خداي من نسبت به من خيلي محبت کرد، ﴿إِذْ أَخْرَجَني مِنَ السِّجْنِ﴾،[20] اين ميشود کَرَم! براي اينکه مبادا آنها شرمنده بشوند. آخر زندان رفتنِ وجود مبارک يوسف از چاه شروع شد، اين يوسف است، اين پيغمبر است! هيچ کس فکر نميکرد حالا که بنا شد درد دل را مطرح کند چرا از وسط قصه شروع کردي اوّلش را نگفتي؟ اين ميشود کَرَم! اين کلمه قول را خداي سبحان به کار برد، در حالي که اين به قصد است، به در درون حضرت يوسف بود ظاهر که نگفت. پس اين ﴿ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ﴾، ميتواند الفاظ را شامل بشود، چه اينکه يقيني است؛ ميتواند نيّتها و قصدها را شامل بشود، براي اينکه «إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّيَّات»، آنها را هم يقيناً ضبط ميکنند. پس اين چنين نيست که الفاظ و کلمات را ضبط بکنند و آن نيّتها و مقاصد را ضبط نکنند، اين طور نيست. ﴿وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ﴾؛ سکرات از آن جهت که انسان تخدير ميشود متوجه نميشود، ميگويند سَکرت است؛ يا سکرت مقام است، يا سکرت جواني است، يا سکرت مال است، يا سکرت مِي است. اين سکرت براي آن است که انسان متوجه نيست دارد چه کار ميکند! هيچ کسي را نميشناسد! مجاري ادراکي او نسبت به عالَم دنيا تقريباً تعطيل شد يا تحقيقاً. فقط اعمالش را ميبيند و اموالش را ميبيند و چهرههاي بچهها ملکوتي ميبيند. در آن حالت به او ميگويند اين مرگي است که شما از آن فرار ميکرديد! بارها به عرض شما رسيد ما در ايران مردان بزرگي داشتيم، اما هيچ کدام قبل از اسلام به اين عظمت حرف نزدند که «مرگ اگر مرد است گو نزد من آي»[21] شما يک شاعر، يک حکيم، يک فيلسوف نشان بدهيد ايراني باشد قبل از اسلام باشد بگويد انسان مرگ را ميميراند! اينکه گفت: من از او جاني بيرنگ و بو ٭٭٭ او ز من دلقي بگيرد رنگ رنگ يعني او بدن را از من ميگيرد، ولي من تمام هويت خود را از دست او درميآورم، اين حرف برای بعد از اسلام است. اگر ما يک موجود ابدي هستيم حتماً بايد کالاي ابدي ببريم، فکر ابدي بکنيم. چيزهايي که از بين رفتني است آدم را تنها ميگذارد، آدم عاقل که اين کار را نميکند، چيزي بايد داشته باشد. «أَلعُلَمَاءُ بَاقُونَ»،[22] بارها به عرض شما رسيد اين جمله خبريهاي است که «اُلقيت بداعي الانشاء»؛ يعني بکوشيد ماندگار باشيد و نپوسيد! اگر از ما سؤال بکنند که «أَلعُلَمَاءُ بَاقُونَ»، ميگوييم «العلماء» مبتداء و «باقون» خبر است. اين خلاف هم نگفتيم نکته ادبي هم است؛ اما اگر از يک اصولي سؤال بکنند که اين «أَلعُلَمَاءُ بَاقُونَ»، ميگويد اين جمله خبريهاي است به داعي انشاء القاء شده است؛ يعني اي «أيها العلماء» بکوشيد بمانيد! چگونه آدم ميماند؟ اگر ﴿مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَ مَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ﴾،[23] انسان تا «عند الله»ي نشد ميپوسد. ميپوسد يعني نام و خبري از او نيست! الآن اين سنگ و گِل که نمردند، نابود نشدند، ولي کاري از آنها ساخته نيست، اين گونه ميشود. پرسش: صاحب نهايه فرموده: «و نعلم ما توسط وحيه» يعنی شما همينطوری معتقد میشويد که خطورات ذهنی، خاطرات ذهنی، وهم و خيال را هم تحت وجود انسان میپنداريد؟ پاسخ: آنکه هست، ولي رقيب و عتيد هم ميبينند. سخن در اين نيست که خدا ميداند، آنکه فرمود: ﴿نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ﴾. پرسش: يعنی آيا خداوند انسانها را به صرف خطورات ذهنی مجازات میکند؟ پاسخ: نه، اما اين همان بيان لطيف مرحوم آخوند در کفايه است که تجرّي و امثال تجرّي از خُبث سريره حکايت ميکند. کسي که قصد کرده معصيت بکند، نه توبه کرده باشد، ولي فراهم نشد؛ اين در نامه عمل او معصيت نوشته نميشود ولي به هر حال خُبث سريره را که به همراه دارد. آنجا نسبت به علم خدا فرمود ما عالم هستيم، ما حتي قبل از اينکه او بفهمد چه قصدي دارد ميفهميم؛ اما اينجا ميفرمايد نه، اين کساني که با شما هستند آنها ميفهمند. اگر نيّتي کرديد ارادهاي کردي، مشيتي داشتيد، خودتان که ميدانيد، اما آن رقيبي که عتيد است، آن عتيدي که رقيب است آن ميفهمد؛ نه اينکه يکي رقيب است آن ديگري عتيد، بلکه کلّ واحد از آنها که طرف راستاند و طرف چپاند، هم آن طرف راستي که اصحاب يمين است ﴿رَقيبٌ عَتيدٌ﴾؛ يعني مراقبي است آماده، هم اين دومي ﴿رَقيبٌ عَتيدٌ﴾؛ يعني مراقبي است آماده. اينها هم ميفهمند. پرسش: ...؟ پاسخ: آن الله که ميداند، ﴿وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يَعْلَمُ مَا فِي أَنْفُسِكُمْ فَاحْذَرُوهُ﴾؛[24] اما اينجا ميفرمايد اينها که مسئول نوشتناند مسئول ضبطاند اينها هم ميدانند، ﴿إلاّ رَقيبٌ عَتيدٌ﴾. پرسش: اينجا دارد: ﴿أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ﴾؟ پاسخ: نه، يک مرحله مرحله علم است، يک مرحله مرحله محاسبه؛ ذات اقدس الهي فرمود: ﴿إِنْ تُبْدُوا ما في أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ﴾؛[25] آن برای محاسبه است؛ اما آن مرحله علم فرمود: ﴿وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ﴾،[26] الآن سخن از محاسبه نيست، سخن از ضبط اعمال است. فرمود هم ما ميدانيم هم آن ﴿يَتَلَقَّي الْمُتَلَقِّيانِ عَنِ الْيَمينِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعيدٌ﴾ که ﴿ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْهِ رَقيبٌ عَتيدٌ﴾، آنها هم ميدانند. ﴿وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ﴾؛ به هر سه وجه؛ چه «باء»، «باء» تعديه، چه «باء»، «با» ملابسه، چه «باء»، «باء» مصاحبه باشد، معنايش روشن شد. آنگاه به او ميگويند اين همان است که شما از آن فرار ميکرديد، نميخواستيد، دوست نداشتيد! اين مسئله احتضار است. اما حالا چون شما هستيد و از بين نميرويد و مرگ را اماته کردهايد، وارد صحنه بعد ميشويد، نفخ صوري هست. در نفخه اوّل، ﴿نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ﴾،[27] در آن «حواميم سبعه»[28] مسئله نفخ اوّل و مسئله نفخ دوم انسان وقتي که از دنيا وارد برزخ ميشود چه حالي دارد؟ هنگامي که ميخواهد قيامت برسد همه موجودات در اثر نفخ صور محو ميشوند! دوباره ﴿ثُمَّ نُفِخَ فيهِ أُخْري فَإِذا هُمْ قِيامٌ يَنْظُرُونَ﴾،[29] آنجا بحث شد، يک دميدن است که خاموش ميکند، يک دميدن است که روشن ميکند. قبلاً که با هيزم مطبخها اداره ميشد، آنجا مستحضر بوديد که يک فوت کردن هست که آن آشپز، زير اين ديگ فوت ميکرد تا اين آتش به خوبي بگيرد، اين فوت کردن براي آن است که آتش را خاموش بکند. گاهي که آتش کارش تمام شد فوت ميکنند تا خاموش بشود، مثل اينکه وقتی يک شخص سيگاري کبريت را وقتي روشن کرد، بعد فوت ميکند که اين آتش خاموش بشود. به ما هم گفتند در جامعه دهن شما فقط فوتي بکند که آتش را خاموش بکند، مبادا کاري انجام بدهيد، چيزي بنويسيد، چيزي بگوييد و عملي انجام دهيد که آتش را روشن بکند، وگرنه دامنگير خود شما هم ميشود. اينکه مبادا آتش را روشن کنيد از همين جاست. فرمود کار شما نفخ اوّل است، کار شما خاموش کردن آتش است. مبادا چيزي بنويسيد چيزي بگوييد که بين دو نفر آتش روشن کنيد.
بارها به عرض شما رسيد که اين چهار کار يعني چهار کار! قرآن گفته بهشت را شنيديد؟ ميتوانيد نمونه بهشت را در جامعه خود داشته باشيد. جهنم را شنيديد؟ ميتوانيد نمونه جهنم، اين چقدر قرآن شيرين است! ميتوانيد کشوري داشته باشيد جهنم. بهشت و جهنم را چگونه معرفي کرد خدا؟ فرمود بهشت که کاري به کار کسي ندارد، بد کسي را نميخواهد، ﴿وَ نَزَعْنَا مَا فِي صُدُورِهِم مِنْ غِلٍّ﴾؛[30] هيچ بهشتي نسبت به بهشتي ديگر کينه ندارد. فرمود مردان باتقوا هم تلاش و کوشش آنها اين است که نظام وکشور خود را بهشت کنند، ميگويند خدايا! ﴿وَ لاَ تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلّاً لِلَّذِينَ آمَنُوا﴾؛[31] اين حرف بهشتيهاست. عرض ميکنند خدايا! در بهشت اينها که کينه هم ندارند، بد کسي را نميخواهند چه کسي به اينها داد؟ تو دادي، اينها که از خانه پدرشان نياوردند. اين دعاي نوراني امام عصر(عجل الله تعالي فرجه الشريف) در شبهاي ماه مبارک رمضان اين دعاي «افتتاح» چقدر شيرين است! همهاش گدايي که نيست، به ما گفتند هم گدايي بکن، هم ضجّه بزن، هم ناله بزن، هم نياز خود را بگو، هم يک قدر با خدا ناز بکن! اين ناز را هم او ميخرد. اين بيان نوراني امام زمان(سلام الله عليه) در دعاي «افتتاح» که عرض کرد: «مُدِلًّا عَلَيْك»؛[32] يعني خدايا! من ميخواهم ادلال کنم، دلال کنم، غنج کنم، با تو ناز کنم! اين ماه ماه مهماني است، تو هم ميزبان هستی من هم مهمان هستم. ولي من ميخواهم با تو در اين دعا ناز کنم. «ادلال» يعني «دَلال»، يعني ناز کردن. اين راه را به ما نشان دادند. در دعاي «ابوحمزه ثمالي» چه ميخوانيم؟ در دعاي «ابو حمزه ثمالي» يک بخش از آن به ناز است خدايا! اينها که ميگويند خوب هستند اينها که از خانه پدرشان نياوردند، اينها را تو دادي، «لَا الَّذِي أَحْسَنَ اسْتَغْنَی عَنْ عَوْنِكَ وَ رَحْمَتِكَ»[33] آنهايي که خوب هستند و جزء اولياي الهي هستند مگر از خانه پدرشان آوردند؟ آنها را تو دادي، به ما هم بده! اين زبان، زبان ناز است. خدا البته ميگويد آنها زحمت کشيدند حرف مرا گوش کردند، اين جوابش است. اما حرف، حرف نازپرور است نه نياز، «لَا الَّذِي أَحْسَنَ اسْتَغْنَی عَنْ عَوْنِكَ وَ رَحْمَتِكَ وَ لَا الَّذِي أَسَاءَ وَ اجْتَرَأَ عَلَيْكَ وَ لَمْ يُرْضِكَ خَرَجَ عَنْ قُدْرَتِكَ»؛ خدايا! آنها که آدمهاي خوبياند به جايي رسيدهاند بهشتي شدند، مگر از خودشان داشتند يا تو دادي؟ غرض اين است که ميشود ناز کرد.
اينها که در دنيا هستند، مردان الهي هستند و انقلابي ميخواهند بمانند، بايد مثل امام باشند. گفتند بيراهه بروند راه کسي را ببندند دکّانداري بکنند انقلابي نيست. ما را بهشتي بکن خدايا! ﴿وَ لاَ تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلّاً لِلَّذِينَ آمَنُوا﴾؛ ما بد کسي را نخواهيم. مدام به اين بد بگوييم، مدام به آن بد بگوييم، مدام به اين فحش بگوييم! پس اين دو؛ يکي اينکه بهشت چيست؟ دوم اينکه ما ميتوانيم نظامي مثل بهشت داشته باشيم؛ اما سه و چهار اين است که در جهنم غير از فحش و بدگويي، اين به او بد بگويد آن به اين بد بگويد، ﴿كُلَّما دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَها﴾؛ اينجا هم ميشود کشور جهنمي درست کرد، اين به او بد بگويد، او به اين بد بگويد، اين به او اهانت بکند، او به اين را اهانت بکند! پس هر چهار يعني هر چهار، ممکن است ما نظامي داشته باشيم بهشتي، نظامي داشته باشيم جهنمي. اينکه ميگويد ما مواظب هستيم همه کارهاي شما را مينويسيم شما راه خود را درست طي کنيد همين است. ما به آنها ميگوييم اين مرگي که شما از آن فرار ميکرديد اين است که اين يکي از بيانات نوراني حضرت امير است در خطبه نهج البلاغه. خطبههاي نهج البلاغه، روايات اهل بيت تقريباً يا تحقيقاً تفسير قرآن است؛ حالا يا بالصّراحه اسم آيه را ميبرند يا نميبرند. حضرت در يکي از خطبهها دارد وقتي افراد را ميآورند اين تنها نيست، کسي را ميآورند سائق است، کسي را ميگويند شهيد است. سائق به چه کسي ميگويند؟ چطور يک عده وقتي وارد صحنه قيامت ميشوند وارد برزخ ميشوند استقبالکننده دارند؟ اصحابي که ﴿تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُم﴾،[34] اينها که طيب و طاهر هستند، ملائکه به استقبال اينها ميآيند. اينکه فشار قبر ندارد فشار احتضار ندارد، فرشتگان در کمال اطمينان و ادب، روح را قبض ميکنند، سلام عرض ميکنند، ﴿تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُم﴾، اما يک عده هستند که ﴿الْمَلاَئِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبَارَهُمْ﴾؛[35] با مُشت و لگد اينها را ميبرند، در حال احتضار بچهها نميدانند اين بيچاره چه ميچشد! اما اين در دو قسمت قرآن، اين آيه هست که ﴿الْمَلاَئِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبَارَهُمْ﴾؛ هم سيلي به صورت ميزنند، هم مُشت به پشت ميزنند. خدا مرحوم آيت الله شاهآبادي را غريق رحمت کند! ايشان رسالهاي دارد اين آيه را خوب توجيه کرده. ميگويد فرشتهها و مسئولان دنيا ميبينند اين عمرش تمام شده کاري نکرده با مُشت اين را از دنيا بيرون ميکنند. مسئولان آخرت ميبينند عمري طولاني با دست خالي دارد ميآيد محکم به صورتش ميزنند که چرا با دست خالي داري ميآيي؟ ﴿الْمَلاَئِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبَارَهُمْ﴾، آن فرشتههاي آن عالَم، محکم به صورت او ميزنند، فرشتههاي اين عالَم محکم به پشت او ميزنند. اين بيان نوراني حضرت در نهج البلاغه هست که اين افراد عادي که ميآيند، «معه سائق و شهيد»؛ سائق به چه کسي ميگويند؟ همه ما ميدانيم که در اين رمهدارها و در رمهسراها چه خبر است! آن چوپان اين حيوان را از پشت هِي ميکند، اين را ميگويند سوق، «سائق»؛ يعني کسي که از پشت دستور ميدهد. «قائد» آن کسي است که از جلو راهنمايي ميکند. حيوان، سائق دارد نه قائد، کسي جلو به احترام او را دعوت بکند نيست، از پشت هِي ميکند. ﴿وَ سيقَ الَّذينَ كَفَرُوا﴾[36] اين است. يک عده هستند که نسبت به بهشتيها پشت سر هستند؛ اما آنها بدرقه ميکنند نه اينکه هِي بکنند. اين چوپان حيوان را هِي ميکند نه بدرقه بکند؛ اما بزرگان وقتي جايي رفتند يک عده به استقبال آنها ميآيند يک عده بدرقه ميکنند. اين در نهج البلاغه که هست از همين آيه 21 سوره مبارکه «ق» گرفته شده، ﴿وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهيدٌ﴾. براي يک عده اين سائق از پشت هِي ميکند، مثل حيوان. براي يک عده بدرقه کننده است اگر پشت سر او ميآيند، شاهد اعمال او هم هست که ـ إنشاءالله ـ اميدواريم هر دو براي ما خير و رحمت باشد.