درس تفسیر آیت الله جوادی

95/09/21

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيه 16 تا 21 سوره قاف

﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ (16) إِذْ يَتَلَقَّي الْمُتَلَقِّيانِ عَنِ الْيَمينِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعيدٌ (17) ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْهِ رَقيبٌ عَتيدٌ (18) وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذلِكَ ما كُنْتَ مِنْهُ تَحيدُ (19) وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ ذلِكَ يَوْمُ الْوَعيدِ (20) وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهيدٌ (21)﴾

سوره مبارکه «ق» براي تبيين آن عناصر محوري، خلقت انسان را کاملاً تشريح مي‌کند؛ سوگند ياد مي‌کند که ما انسان را آفريديم و انسان را هم به ﴿أَحْسَنِ تَقْوِيم‌﴾[1] آفريدند؛ چه اينکه در آيات قبل هم مشخص شد. «أحسن تقويم» بودنِ انسان به اين است که آنچه لازمه کمال انسانيت است را داشته باشد. کمال انسانيت مثل کمال موجودات ديگر، در جامعيتِ سه مبدأ است: هم مبدأ فاعلي، هم مبدأ غائي، هم مبدأ داخلي. نظام فاعلي‌ آن محفوظ است که به «الله» منتهي مي‌شود، نظام غائي آن هم محفوظ است که باز به «الله» منتهي مي‌شود در مسئله معاد، نظام داخلي آن که ﴿أَحْسَنِ تَقْوِيم‌﴾ است آن است که هر چه در کمال علمي و عمليِ انسان لازم بود خدا به او داد. اين تعبير را وجود مبارک موساي کليم در مناظره‌اي که با فرعون داشت بيان کرد، فرمود: ﴿رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَي﴾؛[2] يعني اختصاصی به انسان ندارد، بلکه تمام نيازهاي داخلي هر چيزي را به او داد، يک؛ براي او هدفِ کمالي مشخص کرد، دو؛ راه رسيدن به آن کمال را فراسوي او نصب کرد، سه؛ اين مي‌شود کمال: ﴿رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَي﴾، کجا ﴿هَدَي﴾؟ به مقصد، يک؛ به راهي که به مقصد مي‌رسد، دو؛ اين مي‌شود نظام أحسن؛ اين يک اصل کلّي است.

درباره خصوص انسان که فرمود ما انسان را به ﴿أَحْسَنِ تَقْوِيم‌﴾ آفريديم؛ فرمود ما نگذاشتيم بيگانه در او دخالت کند، تمام نيازهاي اساسي او را به او داديم، سوگند ياد کرد: ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها﴾؛[3] قَسم به خدايي که روح را آفريد و قَسم به خدايي که روح را «مستوي الخلقة» خلق کرد اين مثل بدن نيست که گاهي ناقص باشد و گاهي غير ناقص. قَسم به نفس و قَسم به خدايي که روح و نفس را «مستوي الخلقة» خلق کرد: ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها﴾. آن‌گاه با «فاء» فصيحيه ـ که اين «فاء» فصيحيه کار تفسير را انجام مي‌دهد ـ تسويه روح و «مستوي الخلقة» بودنِ روح را معنا کرده است: ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها ٭ فَ﴾،[4] اين «فاء» که «فاء» عطف عادی نيست، اين «فاء» فصيحيه است که تفسير مي‌کند. ﴿فَسَوَّاها﴾ يعني او را «مستوي الخلقة» کرد، ﴿فَأَلْهَمَها﴾، اين «فاء» ﴿فَأَلْهَمَها﴾، «فاء» فصيحيه است. ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾، حق و باطل، صدق و کذب، خير و شرّ، فسوق و فجور، آن راه‌هاي اصلي را به او نشان داد و در درون او گذاشت. هيچ کس نيست که از عدل لذّت نبرد و از ظلم رنج نبرد، اين را از کسي نياموخت؛ هيچ کسي نيست که از خِير لذّت نبرد و از شرّ نرنجد، اين را از کسي نياموخت. الآن در مشرق عالَم، مغرب عالَم اين هفت ميليارد زبان مشترک همين ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها ٭ فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾ است. بعد در سوره «نحل» فرمود شما درس‌هاي حوزوي و دانشگاهي هيچ چيزي از آن را بلد نبوديد، فرمود: ﴿وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً﴾؛[5] اين نکره در سياق نفي است؛ يعني از اصطلاحات حوزوي و دانشگاهي هيچ چيزي بلد نبوديد، هم در درون شما اين مطلب را ما به وديعه گذاشتيم، هم فرشته‌ها و انبيا را فرستاديم به شما بگوييم مهمان‌هايي را دعوت نکنيد که با صاحبخانه نسازد. شما صاحب‌خانه‌اي داريد و آن علم به فجور و تقواست، اين را من به شما دادم. آنچه از ديگران مي‌شنويد يا در کتاب‌ها مي‌خوانيد، اينها علم‌هاي مهمان و وارداتي هستند. مهماني را بخوانيد که با صاحب‌خانه بسازد. اگر مهماني را فراهم کرديد و علمي را فراهم کرديد که با صاحب‌خانه ساخت؛ مي‌شويد عالِمِ عادل، سعادتمند دنيا و آخرت، نه تنها خودتان اهل بهشت هستيد عده زيادي را هم به همراه خود بهشتي مي‌کنيد و در قيامت هم حق شفاعت داريد. ذات اقدس الهي دستور مي‌دهد به عالِمِ عامل، هنگامي که وارد صحنه قيامت شد بعد مي‌خواهد برود بهشت، دستور مي‌دهد: «قِف تَشفَع لِلنَّاس»؛[6] تشريف داشته باش! شفاعت بکن! تو «مُشَفَّع» هستي! «مُشَفَّع» آن شفيع «مقبول الشفاعة» را مي‌گويند «مُشَفَّع». فرمود تو شفاعت بکن! عده‌اي را که پاي سخنراني‌هاي تو، پاي منبر تو بودند، پاي کتاب تو بودند، عده‌اي از شما استفاده کردند، دست آنها را بگير ببر بهشت. اين براي آن است که اين مواظب بود علمي را وارد صحنه نفس کرد که با صاحب‌خانه بسازد، با آن ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾ بسازد. گرچه در سوره «نحل» فرمود: ﴿وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً﴾؛ اما مجاري فهم را هم گفت: ﴿وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴾. اما اگر ـ خداي ناکرده ـ علمي فراهم کرد که با صاحب‌خانه نساخت، اين اوّل جهاد و اوّل درگيري است و اگر ـ خداي ناکرده ـ ادامه داد، اين به صورت مرض در مي‌آيد و اگر اين مرض را معالجه نکرد، اين مرض به صورت غدّه‌هايي درمي‌آيد که از راه «تسويل» بد را به صورت خوب، خوب را به صورت بد نشان مي‌دهد؛ اين ﴿سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي﴾،[7] ﴿سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ﴾،[8] طوري مي‌شود که انسان برادر خود را آن هم آن برادر را به چاه مي‌اندازد و اين را هم کار خوب مي‌داند. يعقوب(سلام الله عليه) به فرزندان خود فرمود: ﴿سَوَّلَتْ لَكُمْ﴾؛ «تسويل» يک کارِ کاذبِ نفسِ مسوّله است، چون مهمان ناخوانده است و وارد درون شد. مي‌داند که اين شخص از چه چيزي خوش مي‌آيد، همه رذايل را يکجا جمع مي‌کند، يک؛ يک پرده زَرورقي روي اين رذايل مي‌کشد، دو؛ روي اين را به صورت تابلوي زرّين در مي‌آورد، سه؛ به او نشان مي‌دهد، او هم قبول مي‌کند و به چاه مي‌افتد، چهار. «تسويل» يعني بد را به صورت خوب در آوردن و به خورد صاحب آن دادن. گاهي بت‌پرستي را گوساله‌پرستي را براي آدم زيبا جلوه مي‌دهد که سامري گفت: ﴿سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي﴾. اگر به اينجا رسيد که «تسويل» کار خود را انجام داد، انسان فريب مي‌خورد و با خودش هم نقشه بازي مي‌کند و نمي‌فهمد، با خودش مکر مي‌کند و نمي‌فهمد. اين است که ذات اقدس الهي فرمود اگر شما حرف‌هاي روشن داريد، ﴿وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفي﴾؛[9] سرّ آن است که آدم خودش مي‌داند؛ ولي از ديگران مي‌پوشاند. «أخفي» آن است که کار بر خود او مشتبه است، براي اينکه نفس مسوّله کاري کرد که اين باطل را حق مي‌بيند، اين منکر را معروف مي‌بيند، آن وقت بد نمي‌داند؛ لذا ذات اقدس الهي مي‌فرمايد اينها در صدد نيرنگ هستند؛ ولي با خودشان دارند نيرنگ بازي مي‌کنند: ﴿وَ ما يَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ﴾،[10] اينها خيال کردند که ﴿يُخادِعُونَ اللَّهَ﴾، اما اين چنين نيست.

بنابراين وسوسه شيطان گاهي از راه تسويل نفس است، گاهي از راه‌هاي ديگر تا انسان را به اسارت بگيرد. وقتي انسان را به اسارت گرفت از آن به بعد ديگر اين شخص مي‌داند که اين کار بد است، عالماً عامداً معصيت مي‌کند، چون اسير است. اين ﴿إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةُ بِالسُّوءِ﴾،[11] اوّل که امير نبود، اوّل يک جنگجو و مزاحمي بود، وقتي اسير گرفت آن‌گاه انسان تمام درس‌هايي که خوانده بايد در خدمت او قرار بدهد. ﴿إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةُ بِالسُّوءِ﴾، بعد از تسويل است؛ آن هم بعد از وسوسه است.

چه در اين قسمت چه در قسمت‌هايي که فرمود: ﴿وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفي﴾، حالا «أخفي» گاهي نسبي است و گاهي مطلق است. آن آيه‌اي که دارد: ﴿وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفي﴾، «أخفي» مطلق است که حتي بر خود شخص هم مخفي است، اين «أخفي» که سيدناالاستاد در تفسير الميزان فرمود: ﴿وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ﴾[12] اين ممکن است بر آن «أخفي» منطبق بشود، ممکن است بر مادون آن هم منطبق بشود. اين بيماري‌هاي روحي هم مثل بيماري‌هاي نفسي است؛ اگر کسي اوّل خلق شد و ذات اقدس الهي تمام دستگاه‌هاي سالم را به او داد؛ يعني دستگاه گوارش او سالم است. يک کودک يا يک نوجوان يک مختصر غذاي سمّي يا غذاي مانده بخورد فوراً بالا مي‌آورد؛ يعني تمام دستگاه‌ او را ذات اقدس الهی سالم و بهداشتي و طبّي خلق کرد. بعد اگر کسي ناپرهيزي کند ـ خداي ناکرده ـ به سَمت اعتياد حرکت کند، همين سمّ براي او مثل عسل شيرين است معتاد است. اين مرض به آن صورت در مي‌آيد؛ گاهي بيماري به خون مي‌رسيد، گاهي به استخوان مي‌رسد، اين بيماري‌ها همان‌طوري که سرايت مي‌کند گاهي به خون، گاهي به استخوان، بيماري‌هاي قلبي و دروني و اخلاقي هم که ﴿فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً﴾[13] گاهي به «سِرّ» مي‌رسد، گاهي به «أخفي» مي‌رسد. ذات اقدس الهي هم مي‌فرمايد همه مراحل وسوسه را ما مي‌دانيم، البته کساني هستند که اينها را گزارش مي‌دهند؛ ولي حضور ما به اين شخص از ديگران نزديک‌تر است، يک؛ و از حضور اطلاع پيدا کننده‌ها و مسئولان هم نزديک‌تر است، دو؛ از همه اينها ما نزديک‌تر هستيم و باخبر هستيم و آگاه مي‌کنيم. چه اينکه در بخش‌هاي ديگر هم فرمود که اگر کسي مهمان‌هايي را دعوت کرد که با صاحب‌خانه ساخت؛ يعني علمي را فراهم کرد که با آن علوم الهي سازگار بود؛ اخلاقي فراهم کرد که با ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾ سازگار بود، آن وقت ﴿تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلاَئِكَةُ﴾؛[14] اينجا ﴿إِذْ يَتَلَقَّي الْمُتَلَقِّيانِ﴾، مواظب هستند که او هر چه مي‌گويد ضبط کنند؛ اما آنها فرشتگان رحمت‌ هستند بر او نازل مي‌شوند. انسان به جايي مي‌رسد که مي‌شود شاگرد امام و شاگرد پيغمبر(عليهما السلام). حالا آن فرشتگان عالي بر آنها وحي نازل مي‌کنند، قوانين الهي را نازل مي‌کنند. اين فرشتگان نازل مي‌شوند او را تأييد مي‌کنند و در تصميم‌گيري او، او را تحکيم مي‌کنند: ﴿تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلاَّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا﴾. اينکه انسان هراسي از دشمن ندارد، اينکه به لطف حق اميدوار است، اينکه هرگز متزلزل نمي‌شود، اين آرامش قلب به وسيله نزول فرشته‌هاست. پس هم آن راه باز است هم اين راه باز است.

اما مطالبي که مربوط به سؤال‌هاي ديگر است؛ درباره وجود مبارک امام حسن و امام حسين(سلام الله عليهما) که پيغمبر فرمود: «حَسَنٌ‌ مِنِّي‌ وَ أَنَا مِنْه‌»،[15] «حُسَيْنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ حُسَيْنٍ»،[16] درست است که بعضي از اينها قبل از نزول آيه مباهله نازل شد؛ اما به حسب ظاهر اين آيه در مدينه نازل شد و در اواخر مدينه هم بود يا مثلاً اواسط هجرت پيغمبر بود که نازل شد؛ تقريباً در اواخر عمر مبارک حضرت نازل شد؛ اما طبق آن بياني که قرآن سالي يکبار عرضه مي‌شد يا ﴿إِنَّا انزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ﴾،[17] ناظر به آن نزول اجمالي است، اجمال قرآن بر حضرت قبلاً نازل شده بود، وجود مبارک حضرت مي‌دانست که اينها ﴿أَنْفُسَنَا﴾[18] هستند، چون ﴿أَنْفُسَنَا﴾ اختصاصي به حضرت امير ندارد؛ لذا اگر قبل از نزول تفصيلي آيه «مُباهله» وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) چه درباره حضرت امير، چه درباره امام حسن، چه درباره امام حسين(سلام الله عليهم اجمعين) مي‌فرمود: «عَلِيٌ‌ مِنِّي‌ وَ أَنَا مِنْ عَلِي‌»،[19] «حَسَنٌ‌ مِنِّي‌ وَ أَنَا مِنْه‌»، «حُسَيْنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ حُسَيْنٍ»، براساس همان آيه مباهله ﴿أَنْفُسَنَا﴾ است ﴿أَنْفُسَنَا﴾ که اختصاصي به وجود مبارک حضرت امير ندارد، گرچه از نظر شأن نزول حضرت امير مراد است ولاغير؛ اما معيار ولايت است و معيار امامت است. اين ولايت و امامت در حسنين(سلام الله عليهما) هم هست و لازم نبود که اين آيه نازل بشود تا پيغمبر بفرمايد: «حَسَنٌ‌ مِنِّي‌ وَ أَنَا مِنْه‌»، «حُسَيْنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ حُسَيْنٍ»، همان نزول اجمالي کافي است.

مطلب بعدي آن است که قبلاً اشاره شد که با قرآن نمي‌شود خدا را ثابت کرد؛ ولي با قرآن مي‌شود توحيد خدا را ثابت کرد؛ چه اينکه مي‌شود نبوت را ثابت کرد، چه اينکه مي‌شود معاد را ثابت کرد. چرا نمي‌شود با قرآن، مبدأ را ثابت کرد؟ براي اينکه قرآن، پيام، رسالت و دستور است. مي‌گويند گفت؛ اگر اين شخص قبلاً ثابت نشود، پيام چه کسي را دريافت مي‌کند؟ لذا فرض ندارد که خود قرآن بتواند اصل مبدأ را ثابت کند. اصل مبدأ بايد ثابت بشود، تا بگوييم اين کلام اوست؛ وگرنه بگوييم کسي هست مي‌گويد: ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا﴾،[20] ﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ﴾،[21] ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ﴾،[22] ﴿يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ﴾،[23] ما اصل او را شک داريم که چنين کسي در عالَم هست يا نه؟ پرسش: از حيث اعجاز چطور؟ پاسخ: از حيث معجزه مي‌شود درختِ خوب، مي‌شود نظم، مي‌شود موجودِ کامل، از آن جهت مثل درخت است که انسان با يک درخت پي به آفريدگار مي‌برد، همه آيت هستند. اگر يک کلام منسجمي باشد بعد ثابت بشود که اين معجزه است آن وقت معلوم مي‌شود که کسي هست که کلّ جهان را آفريد، وگرنه پيام قرآن، ظاهر قرآن و مداليل قرآن اين‌طور نيست که بتواند مبدأ را ثابت کند و اگر مبدأ ثابت شد از آن به بعد ديگر هيچ ترديدي نيست، چون مبدأ يعني هستي محض، حقّ صِرف، ديگر لازم نيست ما يک بحث ديگري مطرح کنيم که آيا او صادق است؟ راست مي‌گويد؟ او حکيم است؟ اصلاً خدا يعني حکيمِ محض، عليمِ محض، صادقِ محض، خيِّرِ محض و مانند آن؛ خدا يعني اين. پرسش: اگر آيات و پيام‌ها برهانی باشد چطور؟ پاسخ: برهان باشد که قرآن ثابت نمي‌کند، بلکه هدايت مي‌کند. برهان اقامه مي‌کند، خود قرآن دارد که هيچ مخلوقي بي‌خالق نيست؛ اين نه از جهت که قرآن است از جهتي که برهان اقامه کرده، نه از جهت اينکه معجزه است، معجزه هم اگر نبود اين‌طور بود. الآن برهان، حديث قدسي يا روايتي که ائمه(عليهم السلام) فرمودند اينها که معجزه نيستند، برهان امام صادق ثابت مي‌کند؛ حضرت وقتي دليل اقامه کرده است خدايي هست ما با برهان مي‌فهميم که خدايي هست، نه با معجزه بودنِ آن کلام. پرسش: اينکه فرموديد فلسفه اصلی عقل اين است که خدای واقعی خود را معرفی کند، اين قدر صحبت از معبود و اله و خدا و ... .؟ پاسخ: براي تأييد آن چيزي است که فطرت آن را در درون خود دارد. اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) در آن خطبه اوّل نهج البلاغه که فرمود: «وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»[24] همين است. فرمود ذات اقدس الهي انسان را بي‌سرمايه خلق نکرد، دفينه‌هايي در درون انسانيت انسان است؛ منتها اينها معدن‌شناس‌ هستند و مي‌آيند «إثاره و ثوره» و شيار مي‌کنند و مي‌شکافند آن درون را بيرون مي‌آورند مي‌گويند تو اين هستي! «وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»؛ «إثاره» و انقلاب فرهنگي مي‌کنند. «ثوره» را مي‌گويند انقلاب. از انقلاب به «ثوره» ياد مي‌شود. اينها هم مي‌آيند انقلاب فرهنگي مي‌کنند و درون را بيرون مي‌آورند و آشکار مي‌کنند مي‌گويند تو اين هستي، تو در درون خود کسي را قبول کردي. آن ﴿أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ﴾[25] را به او نشان مي‌دهند و مانند آن.

مطلب ديگر آن است که قبلاً اشاره شد که علوم تجربي ما به تجريد وابسته است. ما اگر بخواهيم ثابت کنيم که اين دارو براي همه مردم خوب است، مگر ما چقدر آزموديم؟ کسي که دارويي کشف کرده حداکثر اين است که در شهر خود و در کشور خود، چند سالي آزمايش کرده باشد، بعد مي‌گويد براي تمام مردم روي زمين، اين دارو خوب است. اين را تجربه که نکرده، از راه تجريد عقلي است.

مستحضريد در منطق ما مبادي بديهيه ما يک بخش از آن به استقراء وابسته است؛ کسي استقراء کامل کند، اگر استقراء آن تام نبود که يقين نيست و اگر استقراء آن تام بود که يقيني است؛ اين يک مطلب. دوم مسئله تجربه است تجربه با استقراء فرق آن اين است که ممکن است استقراء يقين نياورد، چون استقراء تام مقدور نيست؛ استقراء غير از تصورات همگاني چيزي ديگر نيست؛ يعني مثلاً يک ميليارد جمعيت که هستند همه را بررسي کند، بعد اگر فردي را بررسي نکرد ديگر نسبت به او شک دارد. اين «کل انسان يحرک فک الاسفل عند المضغ» که مثال مي‌زنند؛ همه را بررسي کردند مي‌شود استقراء تام؛ استدلال نيست، يقين به همه است، چون همه را ديد؛ ولي تجربه استدلالي را به همراه دارد، يک فرق جوهري است بين تجربه و استقراء؛ لذا مي‌گويند استقراء تام که حاصل نمي‌شود، ناقص هم که مفيد يقين نيست، لذا در براهين راه ندارد. اما تجربه استدلال است يک قياس خفيّ، آن بخش‌هاي آزمون شده را همراهي مي‌کند. مقداري را انسان مي‌آزمايد، يک؛ بعد مي‌گويد اين مقداري که من آزمودم اينها يا روي تصادف و اتفاق است يا روي نظم طبيعي است؛ اگر تصادف و اتفاق بود، يک مورد، دو مورد، دَه مورد، صد مورد، هزار مورد، پس تصادف نيست. چون تصادف نيست يک منشأ طبيعي دارد که اين دارو در آن اثر کرده است. اين بيماري در انساني که باشد با اين دارو حل مي‌شود آن وقت مي‌گويند ضروري نباشد: «لما کان دائمياً و لا اکثريا و لکنه کذلک فالحکم کذلک»؛ اين مي‌شد تجربه. اين در صورتي است که انسان دوام يا اکثري بودن را احراز بکند. بخش سوم حدسيات است؛ اين بيست و چهار، پنج قسم مبادي تصديقي که در کتاب‌هاي برهان است، برهان را هم مرحوم بوعلي مي‌فرمايد: اگر کسي بخواهد متفکر بار بيايد، اگر کسي بخواهد بناي عقلا و فهم عرفي زندگي کند، همين است؛ اما اگر کسي برهاني بخواهد بار بيايد الا و لابد بايد که آن برهان منطق را بخواند. برهان منطق هم حواستان جمع باشد، مثل کفايه و مکاسب نيست، بلکه نفس‌گير است؛ هم مرحوم بوعلي دارد که برهان، قسمت فريضه منطق است، هم شيخ اشراق دارد؛ هم در حکمت اشراق هست و هم در حکمت مشاء هست که کسي متفکر بار مي‌آيد که برهان منطق را بخواند. برهان هم يک کتاب نفس‌گيري است و کمترين چيزي که خدا خلق کرده مسئله يقين است. يقين هم به اين آساني‌ها گير کسي نمي‌آيد؛ در روايات ما دارد که «اقلّ شيء» که خدا خلق کرد مسئله يقين است.[26] سيدنا الاستاد امام ـ خدا غريق رحمت کند ـ يک روز در بحث اصول مي‌فرمود: خيلي‌ها «ظُنَنا» هستند ما به آنها مي‌گوييم علما! علم کم گير مي‌آيد. در برهان، مبادي تصديقيه که مشخص شد، استقراء مرز آن جداست، تجربه که با قياس خفي همراه است و يقيني‌تر از استقراء است مرز آن جداست، حدسيات مرز آن جداست. مقدمات حدسي از کجا پيدا مي‌شود؟ ارزش آن چيست؟ الآن آنها که ملحد هستند، کمونيست هستند، خدا را قبول ندارند، عالَم را مي‌گويند همين‌طوري پيدا شد، اينها يقين دارند وقتي در عالَم درخت هست آبي هست که او را پرورش بدهد؛ اين را از کجا گرفتند؟ به خالق که معتقد نيستند تا بگويند مبدأ حکيم وقتي درخت را آفريد، حتماً آبي را خلق مي‌کند. اينها براساس حدسيات است؛ بشر با حدسيات هم يقين پيدا مي‌کند. مرز حدسي با حسّي هم در برهان منطق مشخص شده است. در بخش‌هايي از اين قضايا با مقدمات حدسي که فصل سوم است؛ يعني کاملاً از مرز تجربه جداست و کاملاً از مرز تجربه و استقراء جداست. حدسيات يک مقدمات ديگري است، پيدايش آن حساب و کتابي دارد، کدام مقدمه حدسي است؟ کدام مقدمه يقين‌آور است و مانند آن؟ اينها که با اختراع، يک دارو يقين پيدا مي‌کنند که اين دارو شفابخش مشرق و مغرب عالَم است؛ اگر به تجربه تکيه نکنند به حدسيات تکيه مي‌کنند؛ اين است که مقامِ حدس محفوظ است.

مسئله اينکه بدن در قيامت با حرکت جوهري چگونه مي‌شود؟ اين بارها اشاره شد مثل دنياست. ما يک متحرک داريم و يک بستَر؛ بستر اگر دگرگون بشود، آن متحرک عوض نمي‌شود؛ اين بدن بستر است. کسي که مثلاً هفتاد سال يا هشتاد سال زندگي مي‌کند، حداقل چند بار تمام ذرات بدن او عوض شد؛ اما هويت او محفوظ است، تمام حافظه‌هاي او محفوظ است، تمام عقلانيت او محفوظ است. اين تغييراتي که مي‌کند در بستر سير است. در حرکت جوهري معناي آن اين نيست که اين بدن کامل مي‌شود، آن نفسي که «جسمانية الحدوث» است، يک؛ و صورت بدن است، دو؛ اين صورت سيلان دارد، سه؛ به تجرّد مي‌رسد، چهار؛ نه اينکه بدن تجرّد پيدا کند؛ لذا با همين مباني حرکت جوهري و مباني تکامل، زن و مرد يکي‌ هستند؛ با اينکه قسمت‌هاي بدني زن با عناصر بدني مرد خيلي فرق دارد، روح هر دو مجرّد است، روح نه زن است نه مرد. اصرار قرآن کريم به اينکه چه کسي زن باشد چه کسي مرد باشد، اگر ايمان بياورد و عمل صالح بکند: ﴿فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً﴾،[27] نه براي اينکه روح يک قسمت آن زن است و يک قسمت آن مرد، زن و مرد با هم مساوي‌ هستند؛ بلکه سالبه به انتفای موضوع است. ما هم مي‌گوييم زن و مرد در کمالات فرق ندارد، در کارهاي اجرايي فرق دارد، کارهاي بدني فرق دارد، چه کسي بپوشد؟ چه کسي نپوشد؟ چه کسي حجاب داشته باشد؟ چه کسي حجاب نداشته باشد؟ اينها مربوط به بدن است؛ اما روح اين‌چنين نيست که زن و مرد دو حقيقت باشند و فرق داشته باشند، اينها يک حقيقت هستند. غرب هم مي‌گويد زن و مرد يکسان است؛ اما آنها مي‌گويند ما زن داريم و مرد داريم يکسان‌ هستند، ما مي‌گوييم زن نداريم مرد نداريم، يکسان هستند. روح مجرّد است؛ نه مذکر است و نه مؤنث، مثل فرشته است. اين بدن يا اين‌چنين ساخته شد يا آن‌چنان؛ البته براي بدن احکام خاصي است که هر کدام از اينها مي‌توانند اطاعت کنند يا معصيت کنند؛ لذا شما ببينيد در اسلام هيچ کمالي مشروط به ذکورت نيست يا ممنوع به انوثت نيست. بعضي از کمالات است که برای مرد است و برای زن نيست، مثل نبوت و رسالت و امامت، اينها کارهاي اجرايي‌ هستند؛ آن پشتوانه همه اينها ولايت است که هيچ فرقي بين زن و مرد نيست. الآن شما بيبنيد صديقه طاهره بر بسياري از انبيا فضيلت دارد. رسالت و رهبري کردن، اينها کارهاي اجرايي است. اگر در فقه به ما گفتند زن نمي‌تواند مرجع باشد، چون مرجعيت يک کار اجرايي است؛ ولي زن مي‌تواند در حدّ صاحب جواهر فقيه باشد و چندين شاگرد تربيت کند که همه مرجع بشوند. مرجعيت کمال نيست، بلکه فقاهت کمال است و اجتهاد کمال است. اگر زني در حد صاحب جواهر شد که چندين شاگرد تربيت کرد که همه‌ مَرجع شدند اين کمال است. زن نمي‌تواند مرجع بشود، براي اينکه اين اجرائيات را ندارد؛ اما مي‌تواند فقيه باشد مرجع تربيت کند. هيچ کمالي به نحو سالبه کليه، در اسلام مشروط به ذکورت يا ممنوع به انوثت نيست. کارهاي اجرايي البته تقسيم شده است. گفتند جهاد در اسلام براي زن نيست؛ اما همان ثواب را دارد. مادر اگر در حال نفاس رحلت کرد ثواب شهيد را دارد.[28] اين‌طور نيست که کمال مشروط به ذکورت يا ممنوع به انوثت باشد؛ کارهاي اجرايي البته تقسيم شده است.

اما اينکه انسان وقتي دوباره برمي‌گردد کجا برمي‌گردد؟ اين در سوره مبارکه «ابراهيم» مشخص شد، آنجا دارد که ﴿يَوْمَ تُبَدَّلُ الأرْضُ غَيْرَ الأرْضِ وَ السَّماوَاتُ﴾،[29] آنجا سه مقطع بود که آيا اوّل زمين عوض مي‌شود بعد مُرده‌ها زنده مي‌شوند يا اوّل مرده‌ها زنده مي‌شوند بعد زمين عوض مي‌شود يا همزمان است؟ سه تا احتمال بود و سه تا وجه بود که آثار هر کدام هم آنجا ذکر شد که ﴿يَوْمَ تُبَدَّلُ الأرْضُ غَيْرَ الأرْضِ وَ السَّماوَاتُ﴾، يعني آن روز کلّ آسمان و زمين عوض مي‌شود، روز قيامت؛ حالا اين سه مقطع آنجا بحث شد.

 


[1] تین/سوره95، آیه4.
[2] طه/سوره20، آیه50.
[3] شمس/سوره91، آیه7.
[4] سوره شمس، آيات8.
[5] نحل/سوره16، آیه78.
[6] علل الشرائع، الشيخ الصدوق، ج2، ص394.
[7] طه/سوره20، آیه96.
[8] یوسف/سوره12، آیه18 و 83.
[9] طه/سوره20، آیه7.
[10] بقره/سوره2، آیه9.
[11] یوسف/سوره12، آیه53.
[12] ق/سوره50، آیه16.
[13] فاطر/سوره35، آیه10.
[14] فصلت/سوره41، آیه30.
[15] بحار الأنوار-ط موسسه الوفاء، العلامه المجلسی، ج43، ص306.
[16] کامل الزيارت، ابن قولويه القمی، ص52.
[17] قدر/سوره97، آیه1.
[18] آل عمران/سوره3، آیه61.
[19] اعيان الشيعه، السيدمحسن الامين، ج11، ص188.
[20] بقره/سوره2، آیه104 و 153 و 172.
[21] آل عمران/سوره3، آیه64 و 65 و 70.
[22] فاطر/سوره35، آیه15.
[23] انفطار/سوره82، آیه6.
[24] شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحديد، ج1، ص113.
[25] اعراف/سوره7، آیه172.
[26] الكافي-ط الإسلامية، الشيخ الکلينی، ج‌2، ص51.
[27] نحل/سوره16، آیه97.
[28] من لا يحضره الفقيه، الشيخ الصدوق، ج‌3، ص561.
[29] ابراهیم/سوره14، آیه48.