درس تفسیر آیت الله جوادی
95/09/16
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيه 9 تا 16 سوره قاف
﴿وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً مُبارَكاً فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنَّاتٍ وَ حَبَّ الْحَصيدِ (9) وَ النَّخْلَ بَاسِقَاتٍ لهََّا طَلْعٌ نَّضِيدٌ (10) رِّزْقًا لِّلْعِبَادِ وَ أَحْيَيْنَا بِهِ بَلْدَةً مَّيْتًا كَذَلِكَ الخُْرُوج (11) كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ أَصْحابُ الرَّسِّ وَ ثَمُودُ (12) وَ عادٌ وَ فِرْعَوْنُ وَ إِخْوانُ لُوطٍ (13) وَ أَصْحابُ الْأَيْكَةِ وَ قَوْمُ تُبَّعٍ كُلٌّ كَذَّبَ الرُّسُلَ فَحَقَّ وَعيدِ (14) أَ فَعَيينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ بَلْ هُمْ في لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَديدٍ (15) وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ (16)﴾
سوره مبارکه «ق» که در مکه نازل شد و عناصر محوري اين سوره هم اصول دين و خطوط کلّي اخلاق و فقه است، با قَسَم شروع شد. قبلاً هم ملاحظه فرموديد که قَسمِ ذات اقدس الهي به بيّنه است, نه در قبال بيّنه؛ برخلاف قَسمهايي که در محاکم شرعي است که اگر مدّعي بخواهد حرف خود را ثابت کند, بايد بيّنه ارائه کند و منکر با سوگند, حرف خود را ثابت ميکند که سوگند در مقابل بيّنه است; ولي قَسمهاي الهي به خود بيّنه است. براي اثبات اينکه قرآن معجزه است به خود قرآن قَسم ميخورد؛ براي اينکه ثابت کند آورنده اين قرآن پيغمبر است و به مقام نبوت رسيد است به خود قرآن قَسم ميخورد؛ براي اثبات توحيد به خود قرآن قَسم ميخورد؛ براي اثبات معاد به خود قرآن قَسم ميخورد، زيرا قرآن معجزه است، مثل اينکه کسي ادّعا کند الآن روز است و به آفتاب قََسم بخورد; اين به دليل قَسم خورده است نه در قبال بيّنه. وقتي که ذات اقدس الهي ميخواهد ثابت کند که قرآن معجزه است، به خود قرآن سوگند ياد ميکند، چون خودش معجزه است، فحص و بررسي درباره قرآن، إعجاز آن را ثابت ميکند و اگر آورنده معجزه پيغمبر است و قرآن را هم وجود مبارک نبيّ اکرم(صلي الله عليه و آله و سلم) آورد، پس به خود قرآن ميشود سوگند ياد کرد که آورنده آن پيغمبر است و اگر قرآن کلام خداست، گرچه نميشود با قرآن مبدأ را ثابت کرد، چون اصل مبدأ بايد ثابت بشود تا ما بدانيم که او کلامي را ميفرستد و معجزهاي دارد. اصل مبدأ با نقل ثابت نميشود, با قرآن ثابت نميشود که خدا هست؛ اما توحيد خدا با قرآن ثابت ميشود، چون وقتي ثابت شد که اين قرآن کلام خداست، خود خدا ميفرمايد من شريک ندارم، ثابت ميشود؛ خود خدا ميفرمايد بشر عبث و ياوه خلق نشده و حيات بعد از مرگ هست، ثابت ميشود. اصل مبدأ با قرآن ثابت نميشود درست است; اما توحيد ثابت ميشود, وحي و نبوت ثابت ميشود, معاد ثابت ميشود؛ لذا در آيات گوناگون گاهي به قرآن قَسم ميخورد، به قرآن قَسم که اين معجزه است. گاهي به قرآن قَسم ميخورد که آورنده آن پيغمبر است, گاهي به قرآن قَسم ميخورد که خدا شريک ندارد، گاهي به قرآن قَسم ميخورد که بشر بعد از مرگ زنده ميشود.
مطلب ديگر آن است که مشکل اصلي بشر اين است که نميپذيرفتند فردي از بشر بتواند پيام الهي را تلقّي کند. آنطوري که بايد الله را بشناسند چون نشناختند؛ لذا در سوره مبارکه «إسراء» قبلاً گذشت، آيه94 اين بود: ﴿وَ ما مَنَعَ النَّاسَ أَنْ يُؤْمِنُوا إِذْ جاءَهُمُ الْهُدي إِلَّا أَنْ قالُوا أَ بَعَثَ اللَّهُ بَشَراً رَسُولاً﴾؛ در سوره مبارکه «انعام» هم مبسوطاً گذشت که اصلاً ميگويند ممکن نيست بشر پيامبر بشود![1] اگر پيامآوري هست بايد که فرشته باشد؛[2] اما ذات اقدس الهي با دادنِ معجزه به دست پيغمبر، ميفرمايد به اين معجزه قَسم که آورنده آن پيغمبر است. پس اگر سوگند است گاهي سوگند به قرآن است براي اثبات نبوت پيغمبر، مثل اينکه در سوره مبارکه «يس» فرمود: ﴿يس ٭ وَ الْقُرْآنِ الْحَكيمِ ٭ إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلينَ﴾؛[3] به قرآن قَسم که تو پيغمبر هستي. اين قَسم خوردن به دليل است. گاهي هم درباره خود قرآن و عظمت قرآن بحث ميشود، مثل آغاز سوره مبارکه «ص» که دارد: ﴿ص وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ﴾؛[4] قَسم به قرآني که «ذِکرُ الله» است; ﴿بَلِ الَّذينَ كَفَرُوا في عِزَّةٍ وَ شِقاقٍ﴾؛[5] نميپذيرند که اين قرآن کلام خداست؛ قهراً دعوت او را، يک؛ دعواي او را، دو؛ هر دو را تکذيب ميکنند. قرآن با دعوتي همراه است که دعوت به توحيد دعوت به معاد و مانند آن است. با ادّعايي همراه است که آورنده آن پيغمبر است و کلام خداست. همه اين دعوتها و ادّعاها با قَسم ثابت ميشود، تنها چيزي که نميشود آن را با قرآن ثابت کرد اصل وجود خداست، البته آن با برهان عقلي بايد ثابت بشود، چون اگر اصل مبدأ ثابت نشود, ديگر فرض ندارد که بگوييم قرآن از طرف خداست. وقتي اين بحث جدّي است که ثابت بشود مبدئي هست; آن هم با برهان عقلي بايد ثابت بشود. آن هم شکپذير نيست: ﴿أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ﴾;[6] ولي ذات اقدس الهي براي اينکه ما به قرآن بيشتر بپردازيم، به اين دليل ياد ميدهد. در بعضي از تعبيرات بزرگان اين است که انسان وقتي ميخواهد ذکر بگويد يک وقت روايت دستور داده است که فلان ذکر را بعد از نماز ظهر بگوييد يا بعد از نماز مغرب بگوييد اين اُولي همان است. يک وقت انسان ميخواهد ذکر بگويد، اگر دليل خاص نيست که فلان ذکر را بعد از فلان نماز بگوييد، يا فلان ذکر را در فلان روز بگوييد دليل خاصي نيست; انسان اگر خواست ذکر بگويد بهترين ذکر همان آيات قرآن است، زيرا هم تلاوت قرآن است و هم ذکر؛ يعني جريان ذکر يونسي يا جريان ذکر يوسفي؛ خواه ذکر يونسي که ﴿وَ ذَا النُّونِ﴾[7] باشد، خواه ذکر يوسفي که ﴿تَوَفَّني مُسْلِماً وَ أَلْحِقْني بِالصَّالِحينَ﴾[8] باشد، در هر حال هم تلاوت است و هم ذکر. اصرار ذات اقدس الهي اين است که انسان قرآنمحور زندگي کند, چون همه چيز با او ثابت ميشود و همه چيز را هم با دليل ثابت ميکند؛ منتها سوگند او به دليل است بيگانه نيست يک چيز بيگانه نيست و مشکل اصلي مردم هم اين است که فکر ميکردند که اگر پيامي هم هست بايد به وسيله فرشته باشد. حالا اگر جريان نوح است, جريان عاد و ثمود است, جريان قوم صالح است, جريان اين پنج، شش قومي که حالا ذکر ميشود مشترکاتشان همين است; مشترکاتشان همان آيه 94 سوره مبارکه «إسراء» است که ميگويند مگر ميشود بشري پيام خدا را به ما برساند؟
در سوره مبارکه «انعام» گذشت که ميگويند حتماً بايد فرشتهاي باشد. مرحوم آقا سيد نورالدين ـ خدا غريق رحمت کند ـ (که مرحوم آيت الله اراکي خيلي در وصف او تلاش و کوشش کردند, معرفيشان کردند) ايشان سه جلد تفسير به نام القرآن و العقل نوشتند. در همان بخشهاي تفسيري هم مرقوم فرمودند که الآن ما در جبهه هستيم و غير از پسر من که يک معالِم نزد من است و براي او دارم معالِم تدريس ميکنم, کتابي نزد من نيست. من همه اينها را با برهان عقلي از قرآن استفاده ميکنم؛ لذا تفسير ايشان که سه جلد است به نام القرآن و العقل است. و اصرار ميکند که الآن من که در جبهه هستم و پسر من نزد من است و براي او معالِم درس ميگويم هيچ کتابي نزد من نيست; ولي ميخواهم بگويم که قرآن مطالبش با عقل هماهنگ است. در آن بخشهايي از سوره مبارکه «انعام» آنجا دارد که اينها ميگويند: پيامبر بايد فرشته باشد, ايشان ميفرمايد پيامبر ما فرشته است; ظاهرش بشر عادي است; اما باطن او فرشته است, نور است, عقل است, عدل است و معصوم است. شما ميگوييد پيامبر ظاهرش بايد فرشته باشد; مگر دست و پاي پيغمبر وحي ميآورد؟ ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمينُ ٭ عَلي قَلْبِكَ﴾؛[9] قلب حضرت اين کلمات را ميشنود, قلب حضرت, جبرئيل را ميبيند قلب حضرت همه اين حرفها را ادراک ميکند و احساس ميکند: ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمينُ ٭ عَلي قَلْبِكَ﴾؛ آن قلب, قلب فرشته است و مقام فرشتگي دارد. بنابراين شما اگر اصرار داريد پيامبر بايد فرشته باشد، بايد بدانيد که دست و پا که پيغمبر نيست، قلب پيغمبر است و قلب هم فرشته است; انسان اين سِمَت را دارد.
بنابراين تمام اين قَسمها به اين برميگردد، چون برهان است، تعبّد در آن نيست و همه آنها را با برهان اقامه ميکند. ببينيد همين جا که قَسم ياد ميکند برهان اقامه ميکند، ميگويد ما که کلّ اين نظام را آفريديم. اينطور نيست که يک بار ما انسان را که مرده زنده ميکنيم, بلکه دهها بار فاسد ميشود و از بين ميرود, ما زنده ميکنيم; در سوره مبارکه «نساء» گذشت فرمود: ﴿كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَاهُمْ جُلُوداً غَيْرَهَا﴾،[10] مگر يک بار و دو بار است؟ اصل آن که ثابت بشود, فرقی بين يک بار و دو بار نيست. انسان پوسيد و خاکستر شد، چگونه ﴿مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَميمٌ﴾؛[11] در سوره مبارکه «نساء» دارد چندين بار: ﴿كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَاهُمْ﴾؛ سخن از يک بار و دو بار نيست. بار اوّل خاک شد, خدا زنده کرد, بقيه چه؟ فرمود براي من فرق نميکند, دَهها بار خاکستر بشود ما اين توان را داريم; هويت انسان هم به نفس اوست: ﴿كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَاهُمْ جُلُوداً غَيْرَهَا﴾. مرحوم طبرسي در احتجاج[12] دارد که به امام صادق(سلام الله عليه) عرض کردند که اين پوستِ اوّل, دستِ اوّل, گوشتِ اوّل, استخوانِ اوّل معصيت کرده: «مَا ذَنْبُ الْغَيْرِ»؟ ﴿كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَاهُمْ جُلُوداً غَيْرَهَا لِيَذُوقُوا الْعَذَابَ﴾ به حضرت عرض کرد اين پوستِ دوم, دستِ دوم و استخوانِ دوم گناهشان چيست؟ حضرت فرمود: «هِيَ هِيَ وَ هِيَ غَيْرُهَا» اين پوست و گوشت و استخوانِ دوم عين همان اوّلي است و غير اوّلي است؛ عين اوّلي است براي اينکه ملاک هويت و وحدت هويت همان روح است. در دنيا چندين بار ذرّات بدن ما عوض ميشود و اصل حيات و هويت ما زنده است. مگر دست گناه ميکند؟ مگر پا گناه ميکند؟ مگر زبان گناه ميکند؟ اينها ابزار کار ما هستند. در سوره مبارکه «حم» گذشت که وقتي انسان به دست و پا ميگويد شما چرا شهادت داديد؟ ﴿لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْءٍ﴾[13] ، شهادت يعني شهادت! اگر دست گناه بکند و حرف بزند، ميگويند اقرار کرد، نميگويند شهادت داد. شهادت برای بيگانه است. اگر زيد گناه کرد و خود زيد اقرار کرد ميشود: ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعيرِ﴾؛[14] اما اگر عمرو آمده گفته که زيد گناه را کرد; اين شهادت است، اينکه اقرار نيست. دست اگر گناه کرده بود, زبان اگر گناه کرده بود, پا اگر گناه کرده بود، حالا که دارند حرف ميزنند بايد بگوييم اقرار کرد; ولي قرآن فرمود اينها اقرار نيست, اينها شهادت است، چون دست گناه نميکند, بلکه دست يک ابزار است, آن که گناه ميکند خود شخص است، چون خود شخص وقتي به سخن ميآيد، ميشود: ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعيرِ﴾ آنجا ديگر اعتراف است; اما وقتي دست حرف ميزند, پا حرف ميزند, چشم حرف ميزند، ميشود شهادت، پس معلوم ميشود اينها بيگانه هستند, اينها گاهي هستند, گاهي نيستند و گاهي عوض ميشوند؛ لذا حضرت فرمود: «هِيَ هِيَ وَ هِيَ غَيْرُهَا». پس سخن از يک بار و دوبار نيست: ﴿كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم﴾؛ دَهها بار هم اين سوخته بشود باز زنده بشود, تا انسان انسان است همينطور است; در دنيا چطور است؟ وقتي بحث دنيا حلّ بشود آخرت هم حلّ ميشود. حالا در دنيا اگر کسي سرقت کرده و در محکمه شرع قرار شد که دست او را قطع کنند، او فرار کرد و بعد از بيست سال دستگير شد. در طي اين بيست سال چندين بار تصادف کرد, دست او را قطع کردند, دست مصنوعي گذاشتند و تمام اعضا و جوارح او با پيوند اعضای او به کساني که مرگ مغزي پيدا کردند عوض شد، حالا بعد از بيست سال, امام معصوم, مثل حضرت امير اين را دستگير کرد، حالا ميخواهند دست او را قطع کنند. او ميتواند بگويد که اين دست من برای ديگري است و اينجا وصل کردند؟ ميتواند بگويد من تصادف کردم, دستم قطع شد و اين دست ديگري است که اينجا جرّاحي کردند؟ وقتي به بدن انسان رسيد دست انسان است. در مسئله فقه و طهارت و نجاست هم همينطور است. دستي که از جاي ديگر قطع کردند و آوردند اين ميته است «المبُانُ من الحَيّ» اين ميته و نجس است يا اگر دست ملحد و مشرکي را خواستند به دست يک مسلمان پيوند بدهند اين نجس است; اما وقتي اتّصال گرفت, پاک است، وقتي اتّصال گرفت ديگر نميشود گفت اين دست کافر است و نجس است! وقتي اتّصال گرفت ديگر پاک است و ميتواند با آن وضو بگيرد. مادامي که روح چيزي را بپذيرد بدن اوست; حضرت فرمود: «هِيَ هِيَ وَ هِيَ غَيْرُهَا»؛ اگر از نظر شخص غير او باشد، از نظر واقعيت عين اوست. پرسش: در روايت است که هنگام صبح تمام اعضا به سراغ زبان می روند ...؟ پاسخ: بله، يعني ما را ابزار باطل قرار ندهيد! ما آفريده شديم, خدا ما را به شما براي ابزار صحيح داد، ما را در راه باطل مصرف نکنيد! و گرنه الآن هم که دست کسي ميسوزد, اينها که در اتاق عمل ميروند، بعضي از اعضاي اينها را ارباً اربا ميکنند هيچ دردي را احساس نميکند، چون روح يعني آن نيروي لامسه گرفته شده است با اينکه دست تکهتکه شد, هيچ دردي احساس نميکند, چون درد را روح احساس ميکند, وقتي تخدير بشود به هيچ وجه احساسي ندارد. اينها ميگويند خدا ما را به شما داد براي اينکه ابزار صحيح باشيم, ما را بيجا مصرف نکنيد! تهديدي هم هست که اگر ما را بيجا مصرف کرديد, ما يک وقت اين را داد ميکشيم و اين را ميگوييم, آبروي تو را ميبريم. خدا ما را به تو داد که در راه صحيح مصرف بکني. خدا وقتي ما را آن روز به حرف در بياورد, ما ميگوييم که تو چه کار کردي. بنابراين اگر اعضا و جوارح حرف ميزنند اقرار نيست، شهادت است. خود انسان وقتي که وارد صحنه ميشود، بله اقرار است.
در اين قسمتها ذات اقدس الهي ميفرمايد که قَسم به قرآن، قرآن معجزه است, قَسم به قرآن، آورنده آن پيغمبر است، قَسم به قرآن خدا شريک ندارد، قَسم به قرآن جهان بعد از اين حيات ديگري دارد، همه اينها درست است. به دليل، قَسم خوردن است، نه اينکه قَسم در مقابل دليل باشد. اگر در سوره مبارکه «يس» دارد: ﴿يس ٭ وَ الْقُرْآنِ الْحَكيمِ ٭ إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلينَ﴾؛ با بيّنه قَسم خورد، مثل اينکه کسي ادّعا کند الآن روز است; ميگويند به چه دليل ميگويي روز است, ما که در اتاق تاريک هستيم؟ ميگويد به اين آفتاب قَسم که الآن روز است. قَسمهاي قرآن اينطوري است, حالا در موارد ديگر توضيح ميخواهد; اما در اين موارد خيلي شفّاف است. در سوره «ص» هم فرمود: ﴿وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ ٭ بَلِ الَّذينَ كَفَرُوا في عِزَّةٍ وَ شِقاقٍ ٭ كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ فَنادَوْا وَ لاتَ حينَ مَناصٍ ٭ وَ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ﴾؛[15] اينها مشکلشان اين است که مگر يک نفر ميشود پيامبر بشود؟ قَسم به قرآن اين شخص که ميگويد من پيغمبر هستم, راست ميگويد. اين قَسم روي برهان است، موارد ديگر هم همينطور است. در سوره مبارکه «زخرف» قَسم ياد ميکند; قَسم به قرآن که قرآن معجزه است. ببينيد در سوره «زخرف»: ﴿حم ٭ وَ الْكِتابِ الْمُبينِ ٭ إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ﴾؛[16] قَسم به قرآن که اين حرف کلام ماست، قَسم به قرآن که اين حرف ماست, اين کتاب ماست، چرا؟ براي اينکه به معجزه دارد قَسم ميخورد. ترديد داريد: ﴿لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلي أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ﴾.[17] بنابراين قَسم قرآن به بيّنه است، نه در قبال بيّنه. آن وقت ضمناً عظمت قرآن را هم به ما ميرساند، يک؛ ما را هم قرآني به بار ميآورد، دو; چون که گفتند اگر ذکري خواستيد بگوييد، اگر دستور خاص رسيده است که آن مقدم است. اگر دستور خاص نرسيده است, ذکرهاي قرآني را بگوييد! دعاهاي قرآني را بگوييد که هم ذکر است و هم تلاوت قرآن.
در اينجا هم از بس وضع روشن بود، اوّل ضمير است بعد اسم ظاهر. اين اسم ظاهر هم نه براي اينکه معلوم بشود اينها چه کساني هستند، دليل را ذکر ميکند؛ و گرنه قاعده آن اين است که اوّل اسم ظاهر باشد بعد ضمير. در همين اوّل سوره مبارکه «ق» دارد: ﴿ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجيدِ ٭ بَلْ عَجِبُوا﴾؛[18] اينجا ضمير است. بايد بگويند «بل عَجِب الکفار» يا «عَجِب» قوم پيامبر؛ اما اينجا ضمير آورد، معلوم بشود که مرجع ضمير چه کسی است؟ بعدها اسم ظاهر را ذکر ميکند؛ اما با وصف، نميگويد، عرب يا قوم شما، يا اهل حجاز. آيه دو اين است که ﴿فَقالَ الْكافِرُونَ هذا شَيْءٌ عَجيبٌ﴾؛[19] اين اسم ظاهر است، يک؛ با وصف، دو؛ دليل آن مطلب است، سه. وگرنه نظم طبيعي اين است که وقتي که شما قرآن را آوردي, قوم تو انکار ميکنند; اما معلوم بود که منکران چه کساني هستند؟ به ضمير اکتفا کرد فرمود: ﴿بَلْ عَجِبُوا﴾؛ منتها دليل تعجبِ اينها کفر اينهاست، وگرنه اين تعجبآور نيست. در بخشهاي ديگر ذات اقدس الهي به حضرت ميفرمايد که ﴿وَ إِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ﴾؛[20] شما بايد تعجب بکنيد نه اينها. آمدنِ پيامبر يک امر ضروري است. خدا جهان را خلق کرده براي درخت, باران ميفرستد که حيات اوست، براي بشر قرآن نازل ميکند که حيات اوست: ﴿اسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾؛[21] اگر باران بيايد که درخت زنده بشود، تعجب دارد؟! اگر قرآن بيايد که جامعه زنده بشود تعجب دارد؟! ﴿وَ إِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ﴾؛ تو بايد تعجب کني! اينها دارند انکار ميکنند. حالا اگر درخت قدرت ميداشت تعجب ميکرد که چه طور باران آمد؟ اين تعجب جا داشت! باران آمد تو را زنده بکند. اگر يک وقت درخت زبان داشته باشد و تعجب بکند، خدا ميتواند به ديگري بگويد تعجب درخت صحيح نيست، شما از تعجب درخت بايد تعجب بکنيد. درخت احتياج به آب دارد براي اينکه زنده بشود جا براي تعجب نيست. انسان براي اينکه زنده بشود, انسان بشود و حيات انساني داشته باشد، قرآن و وحي ميخواهد. مجد مگر نميخواهد؟! قرآن مجيد است؛ حکمت مگر نميخواهد؟! ﴿وَ الْقُرْآنِ الْحَکيمِ﴾[22] است؛ نام و ياد خدا نميخواهد؟! ﴿وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ﴾ است. اينها را با وصف ذکر ميکند. وقتي ملّت متمدّن و مجيد ميشود و با مجد زندگي ميکند که قرآني بينديشد، ﴿وَ الْقُرْآنِ الْمَجيدِ﴾.[23] براهيني هم که اقامه شده از همين قبيل است.
بنابراين اضرابها هم اشاره شده که چندين وجه براي اضراب گفته شد يکي از راههايي که به حسب ظاهر به نظر ميرسد اين است که اينها اوّل شک دارند, بعد مظنّه دارند, بعد جزم و تعجب در اين است که شما خودتان ميگوييد: ﴿وَ ما نَحْنُ بِمُسْتَيْقِنينَ﴾؛[24] شما بين استبعاد و استحاله فرق نميگذاريد. شما ميگوييد اين بعيد است, اين مُستبعَد است، اگر مستبعد است چرا مستحيل دانستيد؟ چرا به ضرس قاطع تکذيب کرديد؟ ﴿بَلْ كَذَّبُوا﴾ گفتيد؟ اين اضراب است؛ لذا با ﴿بَلْ﴾ ذکر ميکند. شک است, اوّلاً; مظنه است, ثانياً; تکذيب است, ثالثاً و تعجبِ پيامبر و موحّدان اين است که شما بين مستبعَد و مستحيل فرق نميگذاريد. خودتان هم اقرار داريد ميگوييد: ﴿وَ ما نَحْنُ بِمُسْتَيْقِنينَ﴾! خودتان هم ميگوييد: ﴿ذلِكَ رَجْعٌ بَعيدٌ﴾،[25] اگر بعيد است امکان که دارد! يک امر غير عادي است البته، برخلاف عادت است که کسي پيامبر بشود، چون معجزه برخلاف طبيعت و بر خلاف حقيقت نيست، بر خلاف عادت است. پس برهاني هم که ذات اقدس الهي اقامه ميکند از همين است. در تعبير ﴿وَ النَّخْلَ باسِقاتٍ﴾، نخل ميدانيد که مفرد است; اما «باسقات» جمع است. حالا يا براي اينکه يک درخت شکوفههاي فراواني دارد و به جاي اينکه بفرمايد «نخل باسق»، ميفرمايد: ﴿باسِقاتٍ﴾، يا جنس است. اگر جنس باشد, «باسقات» ميتواند وصف او يا حال او قرار بگيرد که جمع است. ﴿لَها طَلْعٌ نَضيدٌ ٭ رِزْقاً لِلْعِبادِ﴾ که فايده آن است، ﴿وَ أَحْيَيْنا﴾ به اين باران، ﴿بَلْدَةً مَيْتاً﴾؛ همينطور شما زنده ميشويد. همينطور هر ساله شما ميبينيد که ما داريم مردهها را زنده ميکنيم. اين برهان مسئله است، چون قرآن حکمت و تبشير و برهان است: ﴿ادْعُ إِلَي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ﴾،[26] حالا موعظه شروع ميشود، موعظه هم گاهي به تبشير است و گاهي به انذار. ميفرمايد خيليها بودند که حرفهاي انبيا را تکذيب کردند و به سرنوشت تلخي مبتلا شدند. شما مقداري از آنها را ديديد. يک مقدار هم اگر آثار باستاني را بشناسيد, ميراث فرهنگي را بشناسيد, اگر در بين شما «مُتوَسِّم»؛ يعني اينکه آثار فرهنگي و آثار باستاني را بشناسد، اگر در بين شما متوسّمِي بود کسي که تشخيص بدهد که اين برای دَههزار سال قبل است برای پنجاه يا صد سال قبل نيست، اگر در بين شما مُتوَسِّمي باشد: ﴿إِنَّ في ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمينَ﴾؛ يعني وسَْمِهشناس، سِمِهشناس، سيماشناس، موسومشناس، علامتشناس، ميراث باستانيشناس در شما هست، برويد فلان جا را بکَنيد و پيدا کنيد: ﴿وَ إِنَّهُما لَبِإِمامٍ مُبينٍ﴾؛ دو تا محل است سر راه رسمي شما؛ شما که از مکه يا مدينه ميخواهيد به شام برويد، بعضي راههاي فرعي ميروند، آن نه! آنجا که «إمام» است، «إمام» آن بزرگراه را ميگويند «إمام». آن بزرگراهي که انسان وقتي وارد شد ديگر لازم نيست از اين و آن بپرسد, اين مستقيماً انسان را به مقصد ميرساند. بزرگراه که هيچ فرعي ندارد و هيچ اشتباهي ندارد و مستقيماً به مقصد ميرساند آن را ميگويند «إمام». فرمود اين دو تا محلّي که ما به شما آدرس ميدهيم: ﴿لَبِإِمامٍ مُبينٍ﴾؛ اين سر بزرگراه شماست. وقتي از مکه حرکت ميکنيد به شام ميرسيد به آن بزرگراه رسيد, آنجا دو تا شهري است که ما ويران کرديم برويد ببينيد: ﴿إِنَّ في ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمينَ﴾؛ اگر وسمهشناس هستيد. اگر نه که هيچ! فرمود جريان اصحاب رسّ همين است، جريان قوم هود همين است. عدهاي تلاش و کوشش ميکردند مرحوم سيدنا الاستاد صاحب الميزان ـ خدا غريق رحمت کند ـ موقع نوشتن الميزان در قصه نوح رسيدند که آيا اين برای همان منطقه بود يا کلّ خاورميانه را طوفان گرفت؟ مدتهاي وسيعي با زمينشناسانِ دانشگاه ـ که آنها را هم خدا رحمت کند ـ بزرگانِ متديني بودند جلسه داشتند مدتهاي وسيعي با زمينشناسانِ دانشگاه ـ که آنها را هم خدا رحمت کند ـ بزرگانِ متديني بودند جلسه داشتند که آيا ما از نظر آثار باستاني علامتي داريم که روزي خاورميانه در چند قرن قبل تحت آب بود يا نه؟ آنها هم شواهدي اقامه کردند که ما اين شواهد را داريم و به اين دليل خاورميانه در عصري زير آب بود. ايشان خواستند ثابت کنند ظاهر قرآن که دارد: ﴿رَبِّ لا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرينَ دَيَّاراً﴾؛[27] اين «أرض», «الف» و «لام» آن، «الف» و «لام» عهد است؛ يعني همين محدودهاي که حضرت نوح(سلام الله عليه) زندگي ميکند يا «أرض» يعني «أرض» خاورميانه؟ چون خاور دور و باختر دور در قرآن کريم نيامده، چون دسترسي نبود. قرآن از جايي نام ميبرد که به مردم بگويد: ﴿فَانْظُروا﴾؛ برويد ببينيد که چه خبر است؟ اما خاور دور باختر دور آن روز هيچ دسترسي نبود؛ لذا صريحاً در قرآن فرمود: ما انبياي فراواني فرستاديم; اما ﴿مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ﴾؛[28] ما حالا افراد آن طرف آب و اين طرف آب را بگوييم شما که باور نميکنيد, ما هم که راه اثبات نداريم؛ لذا فرمود قِصَص بعضي از انبيا را ما در قرآن گفتيم، قصص بعضي از انبيا را نگفتيم: ﴿مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ﴾. حالا بگوييم آن طرف اقيانوس اطلس يا اين طرف اقيانوس کبير جمعيتي بودند ما انبيا فرستاديم, نه ما راه اثبات داريم, نه شما ميتوانيد تحقيق کنيد; اما اينجاها که سر راه شماست: ﴿وَ إِنَّهُما لَبِإِمامٍ مُبينٍ﴾؛ سرِ بزرگراه شماست، اين دو تا شهر است, دو تا محل است, ما ويران کرديم، اگر وَسْمِهشناس هستيد برويد ببينيد که ما اينها را با همه قدرتي که داشتند, چگونه اينها را خاک کرديم! قصه اصحاب رسّ که چاهي بود و پيامبري را کشتند در آنجا آمده، «أيکه» درباره جريان قوم شعيب که بحث آن مبوسطاً گذشت; بخشي در سوره مبارکه «فرقان» بود,[29] بخشي در سوره مبارکه «شعراء» بود.[30] فرمود اصحاب رسّ, اصحاب أيکه, قوم عاد, قوم ثمود, قوم نوح, اينها تکذيب کردند و ما اينها را خاک کرديم. پس برهان آماده است, تکذيب شما با اين خطرها هم روبهرو هست، خود دانيد! آن برهان اين هم انذار که فرمود: ﴿ادْعُ إِلَي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ﴾,[31] حالا دارد موعظه و اينها شروع ميشود.
موعظه هم مستحضريد به هر سخنراني نميگويند «وعظ»، به هر شخصي هم نميگويند واعظ. «الوعظ جذب الخلق الي الحقّ» اصلاً معناي موعظه همين است; آن که اين عُرضه را نداشته باشد که مردم را به خدا جذب بکند, واعظ نيست, بلکه سخنران است. «الوعظ جذبُ الخلقِ الي الحقّ». ﴿إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ﴾[32] مختص ذات اقدس الهي است. فرمود کلام خدا را اگر کسي بشنود جاذبه دارد, اينطور است; اينجا هم همينطور است. فرمود: ﴿كَذَّبَتْ﴾؛ قبل از اين قوم شما، قوم نوح، ما آنها را به آب فرستاديم. ﴿وَ أَصْحابُ الرَّسِّ﴾؛ چاهي بود که پيامبري را شهيد کردند و در آن انداختند و قوم ثمود و قوم عاد که صالح براي ثمود بود و هود براي عاد بود. فرعون و اينها را که ﴿فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْناهُمْ فِي الْيَمِّ﴾؛[33] اينها در دريا ريختيم. ﴿وَ أَصْحابُ الْأَيْكَةِ﴾؛ برای قوم شعيب بود که قصه آن مبسوطاً در «فرقان» گذشت. ﴿وَ قَوْمُ تُبَّعٍ﴾ که شخصي قيام کرد, عدهاي به دنبال او حرکت کردند و تابع او شدند, خود اين قوم شده «تُبَّع»، ﴿كُلٌّ كَذَّبَ الرُّسُلَ فَحَقَّ وَعيدِ﴾؛ يعني «وَعيدِي». اينها مستحق وعيد ما شدند و ما اينها را هم خاک کرديم، شما خود دانيد! پس اگر برهان ميخواهيد اين است و اگر قصه تاريخي ميخواهيد اين است و اين سنّت الهي تغييرناپذير است.
باز درباره معاد برهان اقامه ميکند و ميفرمايد مشکل معاد چيست؟ اگر در قدرت ماست, مگر ما آنچه را که خلق کرديم, خلق کرديم. يک بيان نوراني حضرت امير در نهج البلاغه دارد که «فَاعِلٌ لا بالْحَرَكَةُ».[34] ذات اقدس الهي با اراده کار ميکند، نه با حرکت؛ لذا خستگي معنا ندارد. الآن شما اداره کنيد که يک قطره آب تصور بکنيد، کرديد! اراده کنيد که اقيانوس اطلس يا اقيانوس کبير که بزرگترين اقيانوسهاي دنياست را حاضر کنيد، کرديد! اراده «خفيف المؤونه» است. فرمود: «فَاعِلٌ لا بالْحَرَكَةُ»؛ لذا خسته نميشود، چون اگر کسي با حرکت کار بکند, خسته ميشود; اما با اراده کار بکند. شما الآن اراده بکنيد که از مشرق تا مغرب برويد، رفتيد! اراده که خستگي نميآورد. فرمود ذات اقدس الهي با اراده کار ميکند و خسته هم نميشود. ما بار اوّل که هيچ نبود، اين «لا من شيء» را «من شيء» کرديم, الآن که همه موجود هستند و ﴿عِنْدَنا كِتابٌ حَفيظٌ﴾.[35] ﴿أَ فَعَيينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ بَلْ هُمْ في لَبْسٍ﴾ شما در اشتباه هستيد، «لَبس» يعني اشتباه، «لُبس» يعني پوشيدن. ﴿بَلْ هُمْ في لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَديدٍ﴾؛ از آفرينش مستأنف اينها در اشتباه هستند و خيال ميکنند چه طور ميشود دوباره مُرده زنده بشود؟ اوّلاً فوت نيست, بلکه وفات است، يک؛ روح از بين نميرود، دو؛ بدن پراکنده ميشود و نابود نميشود، سه؛ ﴿عِنْدَنا كِتابٌ حَفيظٌ﴾، چهار؛ قدرت الهي هم که سر جاي خود محفوظ است، پنج. بنابراين شما مشکلي براي قبول معاد نداريد. از آن طرف هم مشکل ديگر, مشکل نفساني است. ما وقتي عالَم را ميشناسيم, جهان را ميشناسيم, خدا را ميشناسيم که خود را بشناسيم. اگر خود را ـ خداي ناکرده ـ در حدّ حيوان ديديم، جهان براي ما روشن نيست، آفريننده روشن نيست; اما وقتي در حد انسان بشناسيم همه اينها مقدور ماست.