درس تفسیر آیت الله جوادی
95/09/15
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيه 6 تا 11 سوره قاف
﴿أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَي السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنَّاها وَ ما لَها مِنْ فُرُوجٍ (6) وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فيها رَواسِيَ وَ أَنْبَتْنا فيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهيجٍ (7) تَبْصِرَةً وَ ذِكْري لِكُلِّ عَبْدٍ مُنيبٍ (8) وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً مُبارَكاً فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنَّاتٍ وَ حَبَّ الْحَصيدِ (9) وَ النَّخْلَ بَاسِقَاتٍ لهََّا طَلْعٌ نَّضِيدٌ (10) رِّزْقًا لِّلْعِبَادِ وَ أَحْيَيْنَا بِهِ بَلْدَةً مَّيْتًا كَذَلِكَ الخُْرُوج (11)﴾
سوره مبارکه «ق» که در مکه نازل شد، با تعجّب مشرکان و ملحدان درباره اصول دين روبهرو بود. عناصر محوري سُور مکي هم همانطوري که ملاحظه فرموديد اصول دين است؛ گرچه خطوط کلّي اخلاق و حقوق را هم ذکر ميکند. آنها هم درباره وحي و نبوت مشکل جدّي داشتند، هم درباره توحيد، هم درباره معاد. قرآن کريم از اين گروه, سه بخش از آيات را که مربوط به تعجّب اينهاست ذکر ميکند؛ گاهي درباره وحي و نبوت ميفرمايد که اينها تعجّب ميکنند و ميگويند اين امري عجيب است مگر ميشود انسان پيام الهي را دريافت بکند و به جامعه منتقل کند؟! تعجّب است; مگر ميشود اين بُتها به يک مبدأ برگردند؟! ﴿إِنَّ هذا لَشَيْءٌ عُجابٌ﴾;[1] مگر ميشود مردهها دوباره زنده بشوند؟ ﴿ذلِكَ رَجْعٌ بَعيدٌ﴾;[2] در هر سه امر اينها مشکل داشتند و تعجّب ميکردند و سرّش اين بود که چون تفکر نداشتند تعجّب ميکردند. کسي که اهل تعقّل و تفکر نباشد، يک مطلب علمي که شنيد, اوّل شک ميکند، بعد گمان پيدا ميکند که اين مطلب باطل است، بعد تکذيب رسمي ميکند و باورش ميشود که اين دروغ است. اينکه قرآن کريم درباره مشرکان دارد که ﴿فَهُمْ في أَمْرٍ مَريجٍ﴾،[3] اينها در هرج و مرج هستند، از چند منظر هست: يکي اينکه اينها اين مراحل گوناگون را يکي پس از ديگري پشت سر ميگذارند، اوّل شک و ترديد دارند، بعد در اثر حفظ همان شک، گمان ميکنند که اين حرف باطل است، بعد يقين ميکنند که اين حرف باطل است و جدّاً تکذيب ميکنند و دست به اسلحه ميبرند. اوّل شک است، بعد تعجّب و همچنين مظنّه به خلاف است، بعد يقين به خلاف که تکذيب است، اين ميشود: ﴿فَهُمْ في أَمْرٍ مَريجٍ﴾. از نظر نحوه برخورد چون که وحي بودن براي اينها تعجّب است، گاهي ميگويند اين سِحر است، گاهي ميگويند اين شعر است، گاهي ميگويند اين کهانت است، گاهي ميگويند اين فريه و دروغ است، گاهي حضرت را متّهم ميکنند و ميگويند او مجنون است; اين هم ﴿فَهُمْ في أَمْرٍ مَريجٍ﴾. حالا يا در زمانهاي گوناگون اين پنج، شش حرف را ميزنند، يا افراد گوناگون، قبايل مختلف هر کدام يکي از اينها را ميگويند؛ قبيلهاي حرفها را به شعر، قبيلهاي حرفها را به سِحر، قبيلهاي حرفها را به کهانت و مانند آن متّهم ميکنند، يا همان مردم مکه همه در يک مقطع ميگويند اين شعر است, در مقطع ديگر ميگويند اين سِحر است، ﴿فَهُمْ في أَمْرٍ مَريجٍ﴾. اگر يک متفکر به برهان بينديشد، نه اينگونه پراکندگي حرف ميزند، نه در مقاطع گوناگون يک وقت شک، يک وقت تعجّب، يک وقت ظنّ به خلاف، يک وقت يقين به خلاف پيدا ميکند که ميشود: ﴿فَهُمْ في أَمْرٍ مَريجٍ﴾؛ بلکه ﴿عَلي صِراطٍ مُسْتَقيمٍ﴾[4] است. قرآن کريم دو تا راه نشان داد: يکي راه فکر کردن، يک هم آن کجراههاي که اينها رفتند، ﴿سَبيلَ الغَيِّ﴾[5] است که ميشود: ﴿فَهُمْ في أَمْرٍ مَريجٍ﴾. در آيات گوناگون، چون همين قبايل يا افراد متخلف يا امکنه مختلف، يا ازمنه مختلف, اين تعبيرات را داشتند، قرآن کريم هم در هر مقطع آيه مناسب آن مقطع را ذکر کرد.
در جريان تعجّب کردنِ نسبت به اصل وحي، موارد فراواني است: يکي سوره مبارکه «ص» است که بعد از «صافات» است; ميگويند اين يک امر عجيبي است. درباره توحيد در سوره مبارکه «ص» که ما را از بتپرستي و شرک بر حذر ميدارد و ما را به توحيد دعوت ميکند، يک امر عجيبي است. آيه پنج سوره مبارکه «ص» اين است که ﴿أَ جَعَلَ الْآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَيْءٌ عُجابٌ﴾؛ مگر ميشود که يک معبود کلّ عالَم را اداره بکند؟ اين يک امر عجيبي است; اين درباره توحيد است. درباره معاد هم گفتند که ﴿أَ بَشَراً مِنَّا واحِداً نَتَّبِعُهُ﴾، اين را به صورت تعجّب ذکر کردند که يک نفر ميآيد ميگويد من از طرف خدا هستم، آيا ما اين حرف را باور بکنيم؟ ﴿أَ بَشَراً مِنَّا واحِداً نَتَّبِعُهُ﴾؟ در سوره مبارکه «قمر» بايد اين آيه باشد که اينها مشکلشان مسئله وحي و نبوتِ وجود مبارک پيغمبر بود. آيه 24 سوره مبارکه «قمر» اين است: ﴿فَقالُوا أَ بَشَراً مِنَّا واحِداً نَتَّبِعُهُ إِنَّا إِذاً لَفي ضَلالٍ وَ سُعُرٍ ٭ أَ أُلْقِيَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنا بَلْ هُوَ كَذَّابٌ أَشِرٌ﴾ ـ معاذالله ـ. پس درباره وحي و نبوت اينها تعجّب ميکردند، درباره توحيد اينها تعجّب ميکردند، فعلاً درباره مسئله معاد است که در آيات ديگر هم تعجّب ميکردند، در اينجا هم در سوره مبارکه «ق» تعجّب آنها ذکر شده است که ﴿أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً ذلِكَ رَجْعٌ بَعيدٌ﴾ و اين استبعاد و تعجّب است.
قرآن کريم در همه اين بخشها يک اصل مشترکي دارد که آن دعوت به فکر و عقل است که معرفتشناسي به حسّ و تجربه نيست، حسّ و تجربه کفِ معرفت است و همين حسّ و تجربه هم به تجريد عقلي وابسته است. شما اگر آن اصول عقلي و آن تجريد عقلي را برداريد، ما معرفت حسّي و تجربي هم نداريم. الآن کساني که با تجربه ميانديشند دارويي را در صد مورد يا هزار مورد تجربه کردهاند براي ميليونها نفر نسخه ميپيچند. اين کار به دو اصل عقلي و تجريدي تکيه ميکند: يکي اينکه ميگويند بشر، نوع واحد است، «حكم الأمثال فيما يجوز و فيما لا يجوز واحد»[6] است، تفاوتي بين اين نوع واحد در مصاديق فراوان نيست. اينها را که تجربه نکردند اينها را عقل تجريدي فتوا ميدهد. و از طرفي هم به اصل تجريدي ديگر تکيه ميکند، چون تجربه با «لا تجربه» جمع نميشود. اينکه تجربه با «لا تجربه» جمع نميشود؛ يعني اصل تناقض مستحيل است، اينکه حسّي نيست، اين عقلي محض است. اگر اين تجريد عقلي محض را بگيرند، حسّ و تجربه حسّي هم پشتوانه علمي ندارد. ما در همه مواردي که يقين پيدا ميکنيم، اگر کسي به ما بگويد تجربه با «لا تجربه» يکي است، ميگوييم نه، اين جمع نقيضين و محال است. جمع نقيضين محال است يک اصل عقلي تجريدي است، اينکه در جايي تجربه نشده است؛ نظير حرارت و برودت نيست که تجربه شده باشد يا نظير آهنگ نيست که انسان با گوش شنيده باشد, بلکه يک برهان عقلي است که اصل قضيه عقلي است. اجتماع ضدّين محال است، اجتماع مثلين محال است، اجتماع نقيضين محال است، اينها تکيهگاه همه مسائل يقيني است و هيچ کدام از اينها هم تجربي نيست، اينها تجريدِ عقلي است؛ يعني تمام معرفتهاي حسّي و تجربه حسّي، تکيهگاه آنها به اين اصول عقلي است که تجربه نشده و حسّي نيست.
فرمود به فکر و عقل وادارشان ميکند که فکر کنيد. اگر شبهه شما درباره قدرت الهي است، ما تنظيم خلقت را دوباره بازگو ميکنيم تا معلوم بشود اين نظام سپهري «محيّر العقول» را خدا آفريد. اگر درباره احياي موتاست که شما هر سال داريد تجربه ميکنيد که خدا مردهها را زنده ميکند که ﴿کَيفَ يُحْيِي الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها﴾.[7] ما درختهاي خوابيده را ـ که در بحث قبل گذشت ـ در بهار بيدار ميکنيم و خاکها و زمينهاي مرده را زنده ميکنيم. فرمود مگر نميبيند که ﴿کَيفَ يُحْيِي الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها﴾ زمين مرده را ما زنده ميکنيم. در سوره مبارکه «يس» هم هست که «أرض ميته» را ما زنده ميکنيم. در اينجا هم ميفرمايد ما باران ميفرستيم مرده را زنده ميکنيم؛ يعني خاک را گياه ميکنيم و حيات ميبخشيم. پس اگر از نظر قدرت هست که قدرت الهي بيکران است، اگر از نظر احياي مرده است که شما هر سال داريد ميبينيد و اگر از نظر تحقيق در ضرورت اين مسئله است بعد از امکان، خدا جهان را به حق آفريده است، ياوه و بطلان در عالَم نيست. پس اصل امکان با قدرت خدا ثابت ميشود و اصل هدفمندي هم «بالضّرورة» معاد را ثابت ميکند و جريان وحي و نبوت هم «بالضّرورة» ثابت ميشود، براي اينکه انسان را خدا بايد هدايت بکند، تنها کسي که از طرف خدا ميتواند پيام بياورد انسانهاي کامل هستند، چون غير انسان، فرشته اگر بخواهد پيام بياورد که با انسان زندگي مأنوس ندارد. پرسش: ...؟ پاسخ: نه، وجود مبارک حضرت ابراهيم سؤال نکرده که شما ميتوانيد يا نه؟ چون خود حضرت ابراهيم در پايان سوره مبارکه «بقره» وقتي با نمرود احتجاج ميکند، وقتي نمرود ميگويد پروردگار تو چه کسی است؟ گفت: ﴿رَبِّيَ الَّذي يُحْيي وَ يُميتُ﴾[8] سالهاي قبل خود وجود مبارک حضرت ابراهيم به احيا و إماته خداي سبحان استدلال کرد. وجود مبارک خليل حق در جريان احياي اموات مشکلي نداشت، سؤال وجود مبارک حضرت ابراهيم که در بحثهاي قبل گذشت، اين نبود که خدا مرده را زنده ميکند يا نه؟ و خدا چگونه مرده را زنده ميکند؟ اين دو تا مطلب مورد سؤال حضرت نبود. سؤال حضرت خليل اين بود که خدايا به من نشان بده! ﴿أَرِني﴾[9] به من نشان بده که چگونه تو مرده را زنده ميکني که من ياد بگيرم مرده را زنده کنم، مثل اينکه شاگردي به استاد ميگويد شما چگونه اين دارو را ميسازي به من نشان بده که من هم بسازم؟ آنگاه ذات اقدس الهي نشان داد، نه اينکه گفت من قادر هستم يا همانطوري که اوّل خلق کردم بعد دوباره زنده ميکنم، بلکه دستور داد اين کار را بکن و اين حرف را بزن, مرده زنده ميشود، مظهَر من ميشوی. خليل حق در جريان احياي موتا ترديدي نداشت، چون خودش قبلاً استدلال کرده بود، ﴿رَبِّيَ الَّذي يُحْيي وَ يُميتُ﴾ به برهان قاطع. بنابراين کاري که خليل حق کرد اين بود که بشود مظهر «هو المحيي» و همينطور هم شد کاري کرد که چند تا مرده را زنده کرد.
در اين قسمتها ذات اقدس الهي فرمود جا براي تعجّب نيست. اگر در قدرت حق بحث ميکنيد، خدا قادر مطلق است؛ اگر در امکان معاد بحث ميکنيد، شما هر سال داريد ميبينيد که خدا مردهها را دارد زنده ميکند؛ اگر درباره ضرورت معاد بحث بکنيد، خداي عالَم که جهان را به حق آفريده است ياوه و باطل نيست: ﴿أَ يَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَن يُتْرَكَ سُدي﴾[10] انسان خيال ميکند هر کاري کرد کرد، حساب و کتابي نيست؟ اين ميشود لغو. در ذيل اين آيه اين روايت هست وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) که مشغول کشاورزي بودند، چون کارهاي يدي مثل کارهاي کشاورزي، بنّايي، اينها زير لب زمزمهاي هم دارند، حضرت که سرگرم کارهاي کشاورزي و آبياري باغ و درخت بود، اين بخش از آيات سوره مبارکه «قيامت» را زمزمه ميکرد: ﴿أَيَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَن يُتْرَكَ سُدي﴾؛ انسان خيال ميکند ياوه و باطل است تمام ميشود و ميرود![11] اين از بهترين تعبيرات قرآن کريم است که انسان مرگ را ميميراند. چقدر اين حرف تازه است! ما هستيم که در مصاف با مرگ، مرگ را ميميرانيم و مرگ زير پاي ما لِه ميشود. همان بيان نوراني حضرت سيّدالشهداء(سلام الله عليه) در روز عاشورا در بحبوحه تيراندازيها فرمود: «صَبْراً بَنِي الْكِرَامِ فَمَا الْمَوْتُ إِلَّا قَنْطَرَةٌ»؛[12] فرمود يک مقدار بردبار باشيد، مرگ پل زير پاي شماست، روي اين مرگ پا ميگذاريد ميرويد وارد برزخ ميشود، ديگر شما هستيد و مرگ نيست. اين حرفها فقط حرفهاي انبياست. «مَا الْمَوْتُ إِلَّا قَنْطَرَةٌ»؛ شما مرگ را ميميرانيد.
در پايان بحث قبل که موفق نشديم آن روايت را تتميم بکنيم، اين است که مراحل فراواني را ذات اقدس الهي در قرآن کريم به عنوان فيض الهي، فيض علمي، فيض عملي، کمالات اخلاقي و اينها ذکر کرده است؛ اما همه ما را هم دعوت کرد، ما نبايد بگوييم به فلان مقام رسيدن سخت است, مجتهد شدن سخت است, حکيم شدن سخت است, اينها سخت نيست; اينها خيلي سهل و آسان است. سرّش اين است که به ما گفته سرعت بگيريد: ﴿سَارِعُوا﴾،[13] به ما گفته سبقت بگيريد: ﴿فَاسْتَبِقُوا﴾،[14] اما ما نبايد اُخروي حرف بزنيم و دنيوي فکر بکنيم! قرآني حرف بزنيم و عُرفي فکر بکنيم! اينطور نباشد. آنکه ما از مسابقه ميبينيم اين است که يک جا خطّکشي است يک افراد ميدوند تا هر کدام زودتر به آن مقصد برسند; اين معني مسابقه است؛ اما مسابقات قرآني اينطور نيست، که جايي خطّکشي باشد ما بايد بدويم با سرعت و سبقت به آنجا برسيم اين نيست. در مسابقات قرآني آنجا که پايان راه است که ما بايد با سرعت به آنجا برسيم، سبقت بگيريم تا به آنجا برسيم، آن ايستا نيست، جامد نيست، بلکه ما اگر يک متر به سرعت به طرف او ميرويم، او دَه متر به سرعت به طرف ما ميآيد، اين معني مسابقه است. اين مسابقات المپيادي نيست، اين مسئله ﴿مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا﴾[15] با آن روايت نوراني تفسير ميشود. اين «القُرآن يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً»[16] که مخصوص قرآن نيست، حديث هم همينطور است، «يفسر بعضه بعضا»[17] فرمود اگر شما يک قدم به طرف ذات اقدس الهي برويد، فيض او هرولهکنان به طرف شما ميآيد و انسان زود به مقصد ميرسد. اگر ما بخواهيم به يک جاي بلندي برسيم، اگر ما يک متر رفتيم او دَه متر با سرعت به طرف ما ميآيد، پس رسيدني است; اين فيض است. معناي ﴿مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا﴾ اين نيست که اگر کسي يک کار خير کرد, در قيامت دَه برابر پاداش ميگيرد; آن سر جايش محفوظ است. اين ﴿جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا﴾ را آن روايت معنا کرده است. ما با اين مسابقه حالا چرا عقب بيفتيم؟ چرا ما شيخ انصاري نشويم؟ چرا ما آخوند خراساني نشويم؟ چرا ما فلان حکيم نشويم؟ اين راه باز است. راه سخت است; ولي او زودتر از ما حرکت ميکند. اين روايت نوراني را بررسي کنيد، اين هروله را بررسي کنيد، اين فيض خدا غلطان غلطان، دَه قدم دَه قدم به طرف ما ميآيد، ما اگر يک قدم به طرف او برداريم. حالا فرق نميکند, هر کسي در هر فضيلتي از فضايل علمي و اخلاقي بخواهد حرکت کند، در رشتههاي علميِ الهي بخواهد حرکت کند همين است، در رشتههاي اخلاقي بخواهد حرکت کند همين است، در رشتههاي خدمات به مردم که آن هم صبغه اخلاقي دارد حرکت کند همين است. فرمود اينطور است؛ لذا او اگر «سَرِيعَ الرِّضَا» است،[18] «سريع الافاضة» هم است. مگر رضا فعل او نيست؟ مگر قائم فقط به ذات اقدس الهي است؟ او «سَرِيعَ الرِّضَا» است و چون «سَرِيعَ الرِّضَا» است، «سريع الافاضة» هم هست. اينکه شما ميبينيد برخيها مثل علامه حلّي(رضوان الله عليه) در دوران کمسنّي و کمسالي به مقاماتي رسيدند همين است; اينها يک قدم را البته با اخلاص و با توحيد برداشتند, فيض الهي هم دَه قدم به طرف آنها آمد، چرا ما نرويم؟ اين فيضهاي فراواني که او با دو دستي دارد ميدهد، او «بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّةِ»[19] است، با احترام هم ميدهد، بيمنّت هم ميدهد. او «دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَی الْبَرِيَّةِ»[20] است، او «بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّةِ» است؛ اما اين روايت همه اينها را شفّاف ميکند، نه اينکه آنجا ايستاده است با دو دستي به شما جايزه ميدهد، خير! فيض او و اين جايزه او هروله کنان به طرف انسان سالک ميآيد. اگر اين است، چرا ما نرسيم؟ چرا ما نرويم؟
اگر ـ خداي ناکرده ـ انسان جا بزند، همين خطرات چندگانه او را تهديد ميکند: اوّل شک، بعد مظنّه به عدم، بعد ـ معاذالله ـ جزم به بطلان و تکذيب. اينها که اوّل ﴿كَذَّبُوا﴾ نبودند، اين ﴿كَذَّبُوا﴾ برای مراحل آخرشان است. اوّل شک است: ﴿إِنَّنا لَفي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونا إِلَيْهِ﴾[21] بود، بعد مظنّه به بطلان پيدا کردند، بعد يقين پيدا کردند و شک کردند. گاهي استبعداد هست، وقتي اين استبعداد را تقويت کردند، به زعم باطل اينها اين استبعاد ميشود استحاله. اوّل ميگويند: ﴿ذلِكَ رَجْعٌ بَعيدٌ﴾، بعد به صورت يقين خيال ميکنند که اين حرف، حرف باطلي است. در هر سه مسئله هم همينطور است: چه مسئله توحيد که ﴿أَ جَعَلَ الْآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَيْءٌ عُجابٌ﴾، هم در مسئله وحي و نبوت ﴿أَ بَشَراً مِنَّا واحِداً نَتَّبِعُهُ﴾، هم در مسئله معاد که ﴿ذلِكَ رَجْعٌ بَعيدٌ﴾. منشأ آن فکر نکردن است. آن وقت قرآن کريم همه اينها تحليل ميکند ميگويد يا مشکل فاعلي داريد، يا مشکل قابلي داريد. اگر مشکل در مبدأ فاعلي است که خدا «بکل شیء قدير» است و قدرت او نامتناهي است و اگر مشکل قابلي داريد, اينها هر روز دارند بعد از مرگ زنده ميشوند و خداي سبحان که «لا من شيء» را به اين صورت درآورد حالا که اينها همه هستند و پراکندهاند, اينها را جمع ميکند. پس اگر از نظر فاعل مشکل داريد, او «بکل شيء قدير» است; اگر از نظر قابل مشکل داريد, او قابل است به دليل اينکه بار اوّل زنده کرد بار دوم هم همينطور است؛ لذا فرمود: ﴿فَهُمْ في أَمْرٍ مَريجٍ﴾؛ در هرج و مرج هستند؛ يا گاهي ميگويند شعر است، سِحر است، کهانت است، فريه است، دروغ است، جنون است ـ معاذالله ـ اين را ميگويند؛ يا اوّل شک است و بعد ظنّ به خلاف است و بعد جزم به خلاف است و تکذيب است؛ يا افراد مختلف هستند؛ لذا فرمود: ﴿بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ﴾؛ شک و ترديدی نيست, اينها تکذيب کردند، ﴿فَهُمْ في أَمْرٍ مَريجٍ﴾؛ مريج بودن او هم يا به لحاظ طوايف است، يک؛ يا به لحاظ ازمنه است، دو؛ يا به لحاظ مراحل چندگانه استکباري, استنکاري, استحالی و استبعادي است، سه. اينها عقلي حرف ميزنند و نقلي فکر ميکنند. اگر لفظي باشد انسان اوّل ترديد دارد که فرد رايج منظور است يا فرد نادر; بر فرد شايع حمل ميکند؛ اما وقتي مطلب عقلي شد، ندرت و غير ندرت فرق نميکند، اصلاً معجزه يک امر نادر است. آنها به امر نادر تحدّي کردند. بنابراين ميفرمايد: ﴿فَهُمْ في أَمْرٍ مَريجٍ﴾.
اگر از نظر قدرت فاعلي است و در فاعل شک داريد: ﴿أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَي السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنَّاها وَ ما لَها مِنْ فُرُوجٍ﴾؛ هيچ فُرجه، خَلل و شکافي نيست که بينظمي ايجاد کند. زمين هم اين چنين است: ﴿وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فيها رَواسِيَ وَ أَنْبَتْنا فيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهيجٍ﴾. گاهي جامع ذکر ميکند, ميگويد: ﴿كُلِّ زَوْجٍ﴾، گاهي تفصيل ميدهد, ميفرمايد شما در زمين هم حبوبات داريد که کلّ ريشه هر ساله قطع ميشود, سال بعد ريشه جديد رشد ميکند، اين بذرها اينطور است. اينطور نيست که جو و گندم و اينها ريشهشان در زمين بماند, بلکه کلّ اين خوشه «حصيد»؛ يعني «محصود» میشود ـ «فعيل» به معني مفعول است ـ قطع ميشود؛ يعني از جا کَنده ميشود. سال بعد با آن بذر ريشه توليد ميشود. بخشي از اين نباتات، درختان هستند که ريشههاي آنها محفوظ است، خوشه و شاخههاي آنها تغيير ميکند و اين درختان هم بعضيها موادّ غذايي دارند، بعضيها غير غذايي هستند, مثلاً «تفکّه و فاکه» و اينهاست اينها را پشت سر هم ذکر ميکند. ميفرمايد: ﴿وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فيها رَواسِيَ وَ أَنْبَتْنا فيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهيجٍ﴾؛ هر جفتي حالا يا مذکر و مؤنث است، در جريان انعام اينطور است، در جريان گياهان اينطور است؛ بعضي از گياهان هم بايد تلقيح بشوند؛ لذا ضمن اينکه از درختهاي ديگر نام ميبرد از نخل هم نام ميبرد که با ازدواج ثمر ميدهند؛ يعني با تلقيح ثمر ميدهند. ﴿تَبْصِرَةً وَ ذِكْري لِكُلِّ عَبْدٍ مُنيبٍ ٭ وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ﴾؛ يعني فضا, ﴿ماءً مُبارَكاً فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنَّاتٍ﴾؛ باغها, ﴿وَ حَبَّ الْحَصيدِ﴾؛ «حصيد» يعني «محصود»؛ يعني «مقطوع». اين بذر و دانهاي که برای اين خوشهاي است که اين خوشه بعداً محصود و مقطوع ميشود، ﴿وَ آتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ﴾[22] اين است. «محصود» يعني «مقطوع». و چون درختها با درخت خرما فرق ميکنند که اين حتماً بايد تلقيح بشود تا ميوه بدهد، جريان نخل را جداگانه ذکر فرمود: ﴿وَ النَّخْلَ باسِقاتٍ﴾ که ﴿لَها طَلْعٌ نَضيدٌ﴾؛ «منضود» و منظم براي تلقيح است. ﴿رِزْقاً لِلْعِبادِ﴾؛ که نيازهاي اقتصادي مردم را تهيه ميکند و کار کلامي هم با اين انجام ميشود: ﴿وَ أَحْيَيْنا﴾ به اين آب، ﴿بَلْدَةً مَيْتاً﴾؛ و نباتات خوابيده را بيدار ميکنيم، زمين مرده را بيدار ميکنيم، ﴿كَذلِكَ الْخُرُوجُ﴾؛ البته در قبال إنبات و إحياء، مناسب بود که بشود «کذلک الإخراج»؛ اما چون در آيات «مَريج و فروج و بهيج» به آن صورت بود، اينجا هم فرمود: ﴿كَذلِكَ الْخُرُوجُ﴾. فرمود اگر استبعاد ميکنيد و ميگوييد که ﴿ذلِكَ رَجْعٌ بَعيدٌ﴾، نه, ديگر شما هر روز داريد ميبينيد. پس اگر از نظر قدرت فاعلي اشکال داريد که جا براي اشکال نيست؛ اگر از نظر قدرت قابلي اشکال داريد که هر سال اين شيء اصلاً نبود و پيدا شد، الآن که پراکنده است خدا ميتواند جمع بکند. نمونه آن را شما هر سال داريد ميبينيد، پس جا براي استبعاد و انکار نيست. ﴿كَذَّبَتْ﴾; بعد براي بازگو کردنِ اين مطلب که تنها تو ای پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلّم) نيستي که مردم حجاز در برابر اين اصول سهگانه: گاهي تعجّب است, گاهي انکار است, ﴿فَهُمْ في أَمْرٍ مَريجٍ﴾؛ يعني هم درباره توحيد, هم درباره وحي و نبوت، هم درباره معاد, بلکه انبياي ديگر هم مبتلا به چنين اقوامي بودند؛ آنها ميگفتند: ﴿ما سَمِعْنا بِهذا في آبائِنَا الْأَوَّلينَ﴾.[23] آنها قبول و نکولشان به اين بسته بود که هر چه نياکانشان قبول داشتند اينها قبول ميکردند ميگفتند: ﴿إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلي أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلي آثارِهِمْ مُهْتَدُونَ﴾[24] و هر چه آنها نگفته بودند، اينها هم نميگفتند ميگفتند: ﴿ما سَمِعْنا بِهذا في آبائِنَا الْأَوَّلينَ﴾. ببينيد سلب و اثبات اينها، تصديق و تکذيب اينها در مدار تقليد بود. اين دو بخش از آيات نشان ميدهد که اگر آنها ميخواستند چيزي را قبول بکنند، منتظر بودند که نياکاشان قبول کردند يا نه، ميگفتند که ﴿إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلي أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلي آثارِهِمْ مُهْتَدُونَ﴾. اگر چيز جديدي انبيا آورده بودند و اينها نميخواستند بپذيرند، ميگفتند چون پدران ما نپذيرفتند ما هم نميپذيريم: ﴿ما سَمِعْنا بِهذا في آبائِنَا الْأَوَّلينَ﴾ ما هم قبول نميکنيم. اگر کسي نفي و اثباتش به تقليد برگردد بازده او همين است.
آنگاه قرآن کريم فرمود: ﴿أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْقِلُونَ شَيْئاً﴾،[25] ﴿لا يَعْلَمُونَ شَيْئاً﴾[26] شما پدرانتان پيغمبر بودند؟! امام بودند؟! معصوم بودند؟! چه کسي بودند که به دنبال آنها راه افتاديد؟! اگر اينها عاقل نباشند مهتدي نباشند، چرا به دنبال اينها راه ميافتيد؟ ﴿أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْلَمُونَ﴾. اگر آبای شما مثل شما جاهل هستند، نه نفي اينها سند تکذيب شماست، نه قبول اينها سبب تصديق شماست; شما ببينيد برهان چه ميگويد.
فرمود در جريان نوح هم همينطور بود: ﴿كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ أَصْحابُ الرَّسِّ﴾[27] کهـ إنشاءالله ـ بحث آن مبسوط بيان ميشود که چه کساني هستند؟ ﴿وَ أَصْحابُ الرَّسِّ وَ ثَمُودُ﴾؛ اينها نسبت به انبياي قبلي خود حضرت نوح، حضرت هود، حضرت صالح اينها را تکذيب کردند. ﴿وَ عادٌ وَ فِرْعَوْنُ وَ إِخْوانُ لُوطٍ﴾[28] اينها انبياي خود را تکذيب کردند. در بخشهاي گوناگون تکذيب کردند: گاهي درباره توحيد، گاهي درباره وحي و نبوت، گاهي درباره معاد، گاهي در هر سه اصل. ﴿وَ أَصْحابُ الْأَيْكَةِ﴾[29] که بحث مبسوط آن ـ إنشاءالله ـ بعداً خواهد آمد، ﴿وَ قَوْمُ تُبَّعٍ﴾؛[30] حالا اينها بحثهاي چندگانه است که اين اقوام ـ به خواست خدا ـ جلسه بعد مطرح ميکنيم.
به پيغمبر اسلام(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود که شما نگران نباشيد، اينها جاهلان هستند، به هر حال اينها يک عدّه فعلاً ايمان ميآورند, عدهاي هم در دوران آزمون ايمان ميآورند; ولي اينطور نيست که عالَم به يک ميليارد و دو ميليارد سر خم کند. شما اگر الهي فکر ميکنيد، بايد ابديت را در نظر بگيريد؛ ابديت به رحمت الهي وابسته است. آنها که در جهنم ميمانند بسيار کم هستند. شما يک وقت ميگوييد که اين همه فاسد, چه ميشود؟ مقطعي داريد فکر ميکنيد. اگر جهاني بخواهيد فکر بکنيد, سخن از ابديت است. ابديت ميدانيد که حدّ و حصر ندارد. وقتي به لحاظ ابديت فکر کنيد, غالب مردم به مقصد ميرسند، چون آنها که عالماً عامداً در برابر انبيا ايستادند بسيار کم هستند; خيليها گرفتار شهوت هستند خيليها گرفتار شبهه هستند: ﴿غَلَبَتْ عَلَيْنا شِقْوَتُنا﴾[31] هستند. اينطور نيست که حالا همه مثل فرعون باشند، يا همه مثل نمرود باشند. آنها که ميمانند در جهنم، ﴿خالِدينَ فيها أَبَداً﴾،[32] آنها بسيار کم هستند. از رحمت آمدند و به رحمت روند باز ٭٭٭ مِن رحمةٍ بدا و الي ما بدا يَعود مويي نجنبد از سر ما جز به اختيار ٭٭٭ آن اختيار هم به کف اختيار اوست گر وعده دوزخ است و يا خُلد، غم مخور ٭٭٭ بيرون نميبرند تو را از ديار دوست[33] اگر اين حساب باشد، ﴿أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ﴾[34] هستند، جهنم را هم فرمود ما پُر ميکنيم: ﴿لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ﴾[35] ولي درباره بهشت نفرمود ما بهشت را پُر ميکنيم، «لأملأنّ الجنّة» ما نداريم, بهشتي آن قدر نيست که بهشت را پُر کند، گرچه بهشت آن قدر وسيع است که پُرشدني نيست؛ اما جهنم را فرمود ما پُر ميکنيم; با «لام» قَسَم فرمود: ﴿لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعينَ﴾؛[36] اما همه اينها مخلَّد نيستند و سخن از يک ميليارد و صد ميليارد و هزار ميليارد سال نيست، اينها به مقداري که سوخت و سوز شدند و تأمين شدند، به رحمت الهي آزاد ميشوند، آن که عنود بود و عالماً عامداً انکار کرد، آنها بله خلودشان سر جايش محفوظ است؛ اما به هر حال اکثري افراد جهنّمي آزاد ميشوند. هرگز مسئله بهشت و جهنم را با هزار ميليارد سال و صد هزار ميليارد سال قياس نکنيم، با ابد قياس بکنيم. اگر با ابد قياس بکنيم، آن وقت معلوم ميشود که رحمت الهي شامل همه ميشود.