درس تفسیر آیت الله جوادی
95/09/14
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيه 4 تا 11 سوره قاف
﴿قَدْ عَلِمْنا ما تَنْقُصُ الْأَرْضُ مِنْهُمْ وَ عِنْدَنا كِتابٌ حَفيظٌ (4) بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ فَهُمْ في أَمْرٍ مَريجٍ (5) أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَي السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنَّاها وَ ما لَها مِنْ فُرُوجٍ (6) وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فيها رَواسِيَ وَ أَنْبَتْنا فيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهيجٍ (7) تَبْصِرَةً وَ ذِكْري لِكُلِّ عَبْدٍ مُنيبٍ (8) وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً مُبارَكاً فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنَّاتٍ وَ حَبَّ الْحَصيدِ (9) وَ النَّخْلَ بَاسِقَاتٍ لهََّا طَلْعٌ نَّضِيدٌ (10) رِّزْقًا لِّلْعِبَادِ وَ أَحْيَيْنَا بِهِ بَلْدَةً مَّيْتًا كَذَلِكَ الخُْرُوج (11)﴾
سوره مبارکه «ق» همانطوري که ملاحظه فرموديد در مکه نازل شد و عناصر محوري سُوَر مکي، اصول دين است؛ يعني مبدأ، وحي، نبوت، معاد و خطوط کلّي فقه و اخلاق و در اين سوره قسمت مهم آن مسئله معاد است، گرچه وجود مبارک حضرت براي تتميم مکارمِ اخلاقی مبعوث شده است: «بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَكَارِمَ الْأَخْلَاق»،[1] لکن قسمت مهمّ بحثهاي اخلاقي به معاد وابسته است؛ يعني اگر معاد نباشد، اخلاق ضامن اجرا ندارد. کسي که کار بد نميکند، عادل است و ظالم نيست، اين يا براي محبوبيّت اجتماعي است يا براي نظم جامعه و مانند آن است؛ اما اگر يک وقت در تنهايي و خلوت باشد، احَدي از کار خلاف او باخبر نيست، به نظم جامعه هم آسيبي نميرساند، از محبوبيّت و شهرت او هم نميکاهد، چنين انساني چرا دست به خلاف نزند و از لذت صَرف نظر کند؟ تنها عاملي که جلوي انحراف دروني را ميگيرد همان ياد معاد است، زيرا عمل، براساس اعتقاد به معاد اين کاري که انسان انجام داد زنده است، يک؛ چون ميافتد در نظام هستي. اصل دوم آن است که چيزي که در دايره نظام هستي قرار گرفت، اين معدوم نخواهد شد، در جاي خودش هست و اين در مقاطع ديگر نيست، وگرنه موجودي است که در زمان و زمين خاص اتفاق افتاد. اين موجودي که در زمان و زمين خاص اتفاق افتاد، ميافتد در خط توليد، هيچ چيزي در عالم بيکار نيست، سنگی که در جايی افتاده، جاي خودش را سوراخ ميکند. مگر ميشود چيزي موجود شده باشد و معطّل باشد؟! يا موجود شده باشد، او را از دايره هستي بيرون بکشند، «لاشیء» بشود؟! هيچ کدام از اينها نيست. اگر «الف» در يک زمان و زميني و جايي موجود شد، اين شيء در دايره هستي، خودش هست، يک؛ و اثر خودش را ميگذارد، دو; ممکن است بعد از دو روز از بين برود يا بعد از دو ساعت از بين برود يا بعد از دو ثانيه از بين برود; ولي آن اثر دو ثانيه را گذاشته است. آن اثر دو ثانيه، در دو ثانيه ديگر اثر ميگذارد، يک وقت ميبينيد که اين سر در ميآورد. اين اثر همان کاري است که بيست سال قبل انجام گرفت، هيچ ممکن نيست که چيزي موجود شده باشد و بيخاصيت باشد، بگوييم تاريخ مصرفش گذشت، يک وقت سر در ميآورد، آن وقتي که سر در ميآورد مسئله معاد است که يقه آدم را ميگيرد. هرگز عمل عامل را رها نميکند: ﴿لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاَّ ما سَعي﴾;[2] اين دوتا حصر را ميرساند، که عمل زنده است، يک؛ با عامل رابطه قطعي دارد، دو؛ او را رها نميکند و در قيامت دامن او را ميگيرد، سه؛ اين رسوا ميشود، چهار. اين عقيده آدم را حفظ ميکند؛ حرفي را که زد، کاري را که کرد، مالي را که بُرد، هرگز معدوم نميشود، اين ميافتد در خط توليد، خودش هم ممکن است بعد از مدتي از بين برود; ولي آثارش يکي پس از ديگري همه در خط توليد است. پرسش: اين را ما بايد تعبداً قبول کنيم.؟ پاسخ: نه، برهاناً قبول ميکنيم، قرآن برهان اقامه ميکند; اگر کاري کرد، کسي حرفي زد، اين حرف در همان وقت که موجود است معدوم است; اين جمع نقيضين است و محال است؛ اين حرف يا اين کار را از کلّ دايره هستي بخواهند بيرون بکشند هم مستلزم آن است که او را از جاي خودش هم بيرون بکشند; اين هم جمع نقيضين و محال است، پس اين کار هست. اين کار که هست، ميافتد در خط توليد; مگر ميشود چيزي در عالَم موجود باشد و بياثر باشد؟! ميافتد در خط توليد. حالا يا دَه سال ميماند، يا دَه ثانيه ميماند، يا يک ثانيه ميماند، بالاخره در همان يک ثانيه اثري دارد. اين اثر يک ثانيهاي آن هم ممکن است بيش از يک ثانيه نماند; ولي يک اثرِ ثالثِ يک ثانيهاي ميگذارد و همچنين ادامه میيابد. اينکه ميگويند هرگز دروغ از بين نميرود و دروغگو رسوا ميشود، سرّش اين است. سرّش اين است که اين کاري که کرد، اين فعلي که انجام داد، اين حرفي که زد، اين ميافتد در خط توليد. اين اگر معدوم بشود آدم راحت است; اما اين معدوم نميشود، بلکه ميافتد در خط توليد. در خط توليد بعد از بيست سال آدم را رسوا ميکند. لازم نيست خود او باشد، آثار او يکي پس از ديگري; يک اثري دارد، آن اثر ثالث توليد ميکند، آن اثر رابع توليد ميکند، بعد از پنجاه سال شخص رسوا ميشود. اين عقيده آدم را حفظ ميکند و آدم هم با آبرو زنده است. اينکه در دعاها اصراري داريم که به ما آموختند که خدايا! «عَلی رُؤُوسِ الأَشْهادِ»[3] ما را رسوا نکن! همين است. اين عقيده به معاد است که حرف اوّل را در اخلاق ميزند. مسئله نظم اجتماعي، مسئله محبوبيت و شُهرت اجتماعي، مسئله محبت اجتماعي، اينها جزء فروع است، جايي است که هيچ کس خبر ندارد، اگر آنجايي که ابواب را بست: ﴿وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ﴾؛ هيچ کس خبر ندارد، آنجا ميگويد: ﴿مَعَاذَ اللَّهِ﴾.[4] همه ما آبرويمان را ميخواهيم و زنده به آبرو هستيم: ﴿إِنَّ الأوَّلِينَ وَ الآخِرِينَ ٭ لَمَجْمُوعُونَ إِلَي مِيقَاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ﴾؛[5] اين در مناجات «شعبانيه» ائمه فرمودند که از خدا بخواهيد مرا «عَلی رُؤُوسِ الأَشْهادِ» رسوا نکن! پس اصرار قرآن بر معاد براي آن است که اگر گفت اخلاق لازم است، عدل لازم است، راه را هم به او نشان داد; منتها به لسان قرآن اين است که ﴿عِنْدَنا كِتابٌ حَفيظٌ﴾؛ به لساني که باز از قرآن گرفته شده، اين است که اين ميافتد در خط توليد. هيچ موجودي از بين نخواهد رفت، نه آن وقتي که موجود شد، ميشود آن را معدوم دانست; ميشود جمع نقيضين؛ نه هيچ موجودي را از دايره هستي رأساً ميشود بيرون آورد، زيرا لازمهاش اين است که او را از جاي خودش هم بکَنَند; باز ميشود جمع نقيضين. پس هر چيزي که هست هست و هيچ موجودي معطَّل در عالَم نيست، هر شئيی ميافتد در خط توليد، ولو يک ذرّه باشد، ميافتد در خط توليد. اين يک خط توليد، گاهي يک اثر يک ثانيهاي دارد، بعد خودش هم از بين ميرود. وقتی از بين رفت، آن اثر يک ثانيهاي، اثري در ثانيه سوم و چهارم ميگذارد و يک وقت خودش را نشان ميدهد. اينکه در روايات دارد که دروغ هرگز به مقصد نميرسد، سرّش همين است.
فرمود اينها بايد از چند جهت مسئله معاد را باور کنند: اوّلاً انسان مرگ را ميميراند. اين از لطيفترين تعبيرات قرآن کريم است که غير از انبيا هيچ کس اين حرف را نياورد که انسان مرگ را ميميراند نه اينکه بميرد و مرگ از پوست به درآمدن است نه پوسيدن؛ لذا اصرار قرآن اين است که نگوييد فوت، بگوييد «وفاة». در «وفاة» اين «تاء» جزء کلمه نيست، اصل آن «واو، فاء و ياء» است «استيفاء، متوفِّي، متوفّیٰ، مستوفا» همه از يک خانواده هستند؛ يعني أخذ تامّ. وقتي گفتيم فلان سخنران «مستوفا» بيان کرد يا مقاله فلان نويسنده «مستوفا» است؛ يعني حق مطلب را به خوبي ادا کرد. مرگ «توفِّي، استيفاء، متوفّیٰ، مستوفا» و مانند آن است. پس «وفاة» است نه فوت؛ اين «تاء» جزء کلمه نيست و هيچ چيز از انسان کم نميشود. بعد توضيح داد، فرمود شما مگر در دنيا هر لحظه نميميريد؟ در دنيا چه طور زنده هستيد؟ شما روحی داريد که هشتاد سال، نود سال، کمتر و بيشتر زنده است، بدنی داريد که هر روز در تغيير است، مگر اين بدن شما همان بدن دوران خردسالي و جواني است؟ کسي که هفتاد يا هشتاد زندگي ميکند، چندين بار تمام ذرّات بدن او عوض ميشود. اين غذا به اصطلاح «بدن ما يتحلَّل» میسازد. انسان خيال ميکند که اين پوست يا اين خالي که در دست اوست، همان خال دوران خردسالي اوست; دهها بار اين عوض شده است و ما همان ما هستيم. همانطوري که در دنيا، هر لحظه اين بدن دارد عوض ميشود و روح ثابت است و هويّت ما را آن روحِ ثابت تشکيل ميدهد، مرگ هم همينطور است. قرآن کريم درباره مرگ فرمود شما که داريد منتقل ميشويد از جايي به جاي ديگر، اين ذرّات شما پراکنده ميشود: ﴿وَ عِنْدَنا كِتابٌ﴾ همه ثبت است؛ هم اين کتاب ﴿حَفيظٌ﴾ است به معناي «حافظ»، هم «فعيل» به معني مفعول است «حفيظ» به معناي «محفوظ» است، يک لوح محفوظ است؛ نه اين کتاب فراموش ميکند، چيزي را کم و زياد ميکند، نه خودش ميپوسد، «حفيظ» به هر دو معناست، پس شما از بين نميرويد. قدرت ما را بخواهيد که ما باز اين قدرت را تبيين ميکنيم که اين نظام سپهري را ما آفريديم، «لا شيء» را شيء کرديم، «لا من شيء» را شيء کرديم؛ نه «من لا شيء»، بلکه «لا من شيء» را شيء کرديم، پس قدرت ما اين است. شما هم که از بين نميرويد، اينها همه امکان را ثابت ميکند؛ اما ضرورت معاد که «المعاد حقٌّ بالضّرورة»، نه معاد ممکن است، نه خدا قادر است و ميتواند؛ بلکه الا و لابد معاد حق و ضروري است، چرا؟ براي اينکه با يک قضيه سالبه و يک قضيه موجبه که در حقيقت دو تا برهان است ثابت کرد که عالَم ياوه نيست که هر کسي بيايد هر کاري بکند. نه ما بازيگر هستيم و نه عالَم باطل است؛ بلکه ما حق هستيم و عالَم هم به حق اثبات شد؛ اين چهار عنوان محصول دو تا برهان است که يکي به صورت موجبه در ميآيد، يکي به صورت سالبه. عالَم باطل نيست که هر کسي هر کاري کرد کرد! حسابي دارد، کتابي دارد; حساب و کتاب براي روز ارزيابيِ پاداش و کيفر است. ما هم بازيگر نيستيم. عالَمی را ما خلق بکنيم هر کسي بيايد بِچَرد، بگويد، اين ميشود لهو. پس ما بازيگر نيستيم و عالم هم لغو نيست، اينها قضاياي سلبي است که هدفمند بودن عالَم را ثابت ميکند. آنجايي که به صورت يک قضيه موجبه سلب ميکند، به صورت سلب فرمود: ﴿ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلاَّ بِالْحَقِّ﴾،[6] اين «باء» چه به معني مصاحبه باشد، چه به معني ملابسه باشد؛ يعني جامه حق در بدن عالَم است و کسوت حق در بدن عالَم است، حق آن است که به مقصد برسد; چيز ياوه که حق نيست، چيز باطل و لهو و لعب که حق نيست. فرمود اين عالَم پيچيده به حق است و اين جامه را نميشود از بدنِ عالَم کَند: ﴿وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً﴾،[7] ﴿ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلاَّ بِالْحَقِّ﴾، اين حق است. اگر هر کسي هر چه کرد کرد، رفت رفت، اين ميشود باطل. چون جز حق چيزي ديگر نيست، پس هر کس هر کاري را کرد آن را ميبيند و با اوست.
حالا خصوصيت اين چيست؟ چگونه هست؟ چگونه يافت ميشود؟ خصوصيّاتش بخشي در اين آيات است قسمت مهم آن در روايات اهل بيت(عليهم السلام) است؛ اما اينها دارند تعجب ميکنند. ما براي اينکه بين محال و مُستَبعَد فرق بگذاريم که چه چيزي بعيد است و چه چيزي محال؟ ما را قرآن به برهان دعوت کرد، به فکر دعوت کرد، به عقل دعوت کرد، اصرار قرآن اين است که ﴿لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ﴾،[8] براي اينکه بدانيم چه چيزي ممکن است، چه چيزي ضروري است و چه چيزي محال است؛ چه چيزي مُستَبعَد است و چه چيزي مستحيل؟ خود آنها هم ميگويند: ﴿وَ ما نَحْنُ بِمُسْتَيْقِنينَ﴾[9] و قرآن هم ميفرمايد اينها در استبعاد هستند نه استحاله. ميگويند مگر ميشود مرده را زنده کرد؟! آن کسي که هيچ را به اين صورت درآورد، چرا پراکندهها را نتواند جمع کند؟! لذا اگر در قدرت فاعل اشکال داريد که ذات اقدس الهي قدير محض است، براي اينکه هيچ را به اين صورت درآورد; حالا که پراکنده هستند. مرگ هم اين نيست که انسان نابود بشود، روح که اصلاً از بين نميرود ثابت است، بدن متفرق ميشود بعد جمع ميکنند. مگر در دنيا ابدان شما مرتّب در تحليل نبود؟ آنجا هم همينطور است. ما کتابي داريم که تمام ذرّات عالم را ضبط کرده است؛ هم اين کتاب، حافظ تمام ذرّات عالم است، يک؛ هم خودش از گزند تغيّر و تبدّل مصون و محفوظ است، دو؛ حفيظ به هر دو معناست. بعد کمکم برهان اقامه ميکند. ميفرمايد که ما يک دليل نقد به شما نشان بدهيم، ما هر سال داريم مُرده را زنده ميکنيم. شما بهار که شد، اين باران که نازل ميشود، دو تا کار ميکند: خوابيده را بيدار ميکند، يک؛ مُرده را زنده ميکند، دو. اين درختها اگر سرماي سنگين نيايد اينها زمستان خواب هستند، بهار که ميشود اين درختها بيدار ميشوند، وقتی بيدار شدند غذا ميخواهند; غذا که ميخواهند غذاي اينها خاکي که در کنار آنهاست، کودي است که در کنار آنهاست، آبي است که در کنار آنهاست، هوايي است که در کنار آنهاست. اينها مُرده هستند، اين خاک و کودي که در کنار اين درخت است اين مُرده است، فرمود ما مِرده را زنده ميکنيم، مگر سفر نکردند نديدند که ﴿يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها﴾؟[10] درختها را که خوابيدهاند بيدار ميکند اين برهان نيست براي معاد نيست؛ اما ﴿يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها﴾؛ لذا در روايات است که اگر ربيع و بهار را ديديد، «فَاکثرُوا ذِکر النُّشُور»[11] اين سال به سال دارد مُرده را زنده ميکند، اين حيات گياهي که ميدهد، به چه چيزي ميدهد؟ به جماد ميدهد. فرقي بين احياي آن خاک و احياي سنگ و اينها نيست، اين سنگريزهها همه اينها را اين درختها در مواد و ريشههاي خودشان جذب ميکنند، ميشود خوشه و ميوه. همين خاکِ مُرده است که به صورت خوشه و شاخه و ميوه درميآيد. پس خوابيده را بيدار ميکند، يک؛ و انسانها در قبر خوابيدهاند؛ لذا ميگويد: ﴿مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا هذا﴾؛[12] اينها خواب هستند، خوابيدهها را بيدار ميکنند و مُردهها را هم زنده ميکند، اين برهاني است که آورده است. پس اوّلاً بين محال و مُستَبعَد فرق است، اين درجه اوّل؛ در درجه دوم استبعاد نکنيد نگوييد اين بعيد است، براي اينکه سنگينتر را خدا انجام داد و شما با آن داريد زندگي ميکنيد، آن که «لا من شيء» را شيء کرد اين پراکندهها را جمع ميکند، پس استبعاد نکنيد، دو. قدرت مرکزي ذات اقدس الهي هم که «لا يتناهی» است، اينها هم که موجود و قابل حيات مجدّد هستند و براي اينکه وضع روشنتر بشود شما هر سال ميبينيد که اشيا مُرده را خدا دارد زنده ميکند؛ لذا در اين سوره مبارکه «ق» از آغازش که فرمود اينها تعجب ميکنند ميگويند: ﴿أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً ذلِكَ رَجْعٌ بَعيدٌ﴾، خود اينها هم اعتراف دارند که اين مستبعَد است، دليلي بر استحاله ندارند. آنگاه ذات اقدس الهي ميفرمايد: ﴿بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ﴾؛ شما مستبعَد را بايد با عقلتان ممکن تلقي کنيد، اگر برهان همراهي کرده است. ﴿بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ فَهُمْ في أَمْرٍ مَريجٍ﴾، در مسائل علمي در هرج و مرج هستند، هرج و مرج يعني اختلاط؛ يعني اشيايي که با هم مأنوس و مرتبط نيستند، مخلوط ميشوند. يک اشکال هست و جوابي که به آن مربوط نيست داده ميشود، ميشود هرج و مرج. يک سؤال غير واردي که ارتباطي به مبحث ندارد در اثناي مبحث طرح ميشود، اين ميشود هرج و مرج. با هرج و مرج که فکر سامان نميپذيرد، فرمود اينها در هرج و مرج هستند. اينکه ميگويند: «حُسْنُ السُّؤَالِ نِصْفُ الْعِلْم»[13] براي اينکه هرج و مرج نشود. يک سؤال علمي مربوط به مطلبي است و جواب علمي ميخواهد. سؤالي که مرتبط نيست ميشود هرج و مرج. اگر سؤال بجا بود و جواب به آن ارتباطی نداشت، ميشود هرج و مرج، فرمود اينها ﴿فَهُمْ في أَمْرٍ مَريجٍ﴾.
قدرت مرکزي را بخواهيد ببينيد: ﴿أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَي السَّماءِ فَوْقَهُمْ﴾، اين فرهنگِ محاوره غير از فرهنگ علم است؛ الآن ما ميگوييم آسمان بالاي سر ماست، نه تنها ما، همه سپهرشناسها، آسمانشناسها و زمينشناسها ميگويند آسمان بالاي سر ماست؛ در حالي که اينها کُراتي معلَّق است. کسي که کره ماه يا کرات ديگر رفته، زمين را بالاي خودش ميبيند، اينطور نيست که حالا زمين پايين باشد و آسمان بالا باشد; اينها کُراتي است که در فضا معلّق هستند، آنکه در مريخ رفته زمين را بالاي سرش ميبيند، آنکه کره ماه رفته زمين را بالاي سرش ميبيند. فرهنگ محاوره يک چيز است، فرهنگ علم چيزي ديگر است. الآن اين مثل دو، دوتا چهارتا براي سپهريشناسها روشن شد که زمين حرکت ميکند نه آفتاب؛ اما وقتي ميخواهند حرف بزنند چه ميگويند؟ ميگويند وقتي که يک ساعت از طلوع زمين گذشته من ميآيم يا شما بيا يا ميگويند وقتي که يک ساعت از طلوع آفتاب گذشت! آفتاب که طلوع نميکند، غروب و طلوع برای زمين است. براي همه کساني که ثابت شد زمين حرکت ميکند، زمين طلوع و غروب ميکند نه آفتاب; ولي در محاوره وقتي حرف ميزنند ميگويند وقتي آفتاب طلوع کرد و آفتاب غروب کرد. الآن هم وقتي در محاوره کسي حرف ميزند ميگويد آسمان بالاي سر ماست; اما آن تحقيقات علمي را که در محاورات به کار نميبرند. بله در تحقيقات علمي آسمان بالاي سر نيست، ما آسمان را بالا ميبينيم وقتي هم که رفتيم کره مريخ، زمين را بالاي سر خود ميبينيم. اينها فرق بين فرهنگ محاوره و لسان علم است. در جريان حضرت ابراهيم هم همينطور است: ﴿فَلَمَّا رَأَي الشَّمْسَ بازِغَةً﴾؛[14] اين نميشود گفت اين دليل است بر اينکه آفتاب حرکت ميکند. محاوره بودن و براساس عرف سخن گفتن که طرفين بفهمند، غير از لسان علمي است. ﴿أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَي السَّماءِ فَوْقَهُمْ﴾، اينها که سوار آپولو و اينها ميشدند و ميرفتند کره ماه، در هر دو طرف سير صعودي احساس ميکردند. ﴿كَيْفَ بَنَيْناها﴾؛ از هيچ ما اين نظام سپهري را ساختيم. ﴿وَ زَيَّنَّاها﴾؛ اصرار قرآن کريم اين است که چه درباره زمين که سخن ميگويد چه درباره آسمان که سخن ميگويد، بگويد ما زمين را مزيّن کرديم، حواستان جمع باشد اگر خانه خوبي، فرش خوبي و اتومبيل خوبي داريد اينها «زينة الارض» است نه زينت شما. در سوره مبارکه «کهف»، اين آيه آمده است که ﴿إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زينَةً لَها﴾؛[15] اگر بوستان است، اگر بُرج است، اگر اتومبيل است و اگر فرش است، اينها «زينةُ الارض» است نه «زينةُ الانسان» و اگر کسي بالا برود شمس و قمر را تصاحب کند، باز مزيَّن نشده، چون ﴿زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزينَةٍ الْكَواكِبِ﴾،[16] شمس و قمر زينت آسمان است، نه زينت انسان؛ زينت انسان همان است که در سوره مبارکه «حجرات» فرمود: ﴿حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإيمانَ وَ زَيَّنَهُ في قُلُوبِكُمْ﴾.[17] اينجا هم دارد: ﴿وَ زَيَّنَّاها﴾؛ ما آسمان را مزين کرديم، بر فرض هم شما صاحب آفتاب و ماه هم بشويد، زينت شما نيست، زينت انسان چيزي ديگر است. خُلَل و فُرَج و جاي خالي و جاي فوتي ندارد، اين فُرجهها و تفاوتها و نابسامانيها در عالم نيست; گاهي ميفرمايد: ﴿ما تَري في خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ﴾؛[18] «تفاوت » غير از «اختلاف» است؛ «تفاوت» يعني ما حلقهاي داريم اين يک در بين يا دو در بين بعضي از حلقات آن فوت شده است. اين فوت که بشود ديگر اين حلقه منظم و منسجم نيست، کارآيي ندارد. فرمود شما تمام ذرّات عالم را بگرديد ميبينيد که هر چيزي سر جاي خودش است هيچ چيزي فوت نشده است: ﴿ما تَري في خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ﴾، نه اينکه اختلاف ندارند، اختلاف بايد باشد، اختلاف ليل و نهار است، اختلاف شئون است، اختلاف درجات است، اختلاف مراتب است; اين اختلاف زينت است؛ اما هيچ چيزي فوت نشده است. اين رشته و نظمي که شما ميبينيد، اين «نضيد» است؛ يعني «منضود» است؛ يعني منظوم است اين الجوهر النضيد في شرح منطق التجريد که علامه نوشته، يعني همه حرفهاي منطقي آن، هر کدام منظّم در جاي خودش است. فرمود اين نظام اينطور است هر دانهاي از ستارهها هر کدام در جاي خود هستند و چيزي فوت نشده، تا جاي خالي باشد، تا بينظمي اتفاق بيفتد. اختلاف هست يکي کوچک و يکي بزرگ است؛ اما همه اين اختلافات دليل بر نظم است؛ لذا فرمود فُرجه، فوت و خللي در اينها نيست، اين برای آسمان. ﴿وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا﴾، اين ﴿مَدَدْناها﴾ يا ﴿وَ إِلَي الْأَرْضِ كَيْفَ سُطِحَتْ﴾[19] معناي آن اين نيست که زمين مسطّح است و کروي نيست; فرهنگ محاوره و حرف زدن غير از لسان علمي است. نبايد گفت که ظاهر قرآن اين است که ﴿وَ إِلَي الْأَرْضِ كَيْفَ سُطِحَتْ﴾ پس در قرآن دارد که زمين مسطّح است نه کُره! و حال اينکه به زبان محاورهاي حرف زدن غير از اين نيست. همه کساني که برايشان کاملاً روشن شد زمين کروي است، ميگويند سطح زمين! زمينِ مسطح; اين محاوره بودن و حرف زدن براساس محاوره چيزي ديگر است و لسان علم چيزي ديگر است. ﴿وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فيها رَواسِيَ﴾ اين حرارتهای سنگيني که در درون او است و مايه گُسَلهاي زلزلهخيز است، ما يک سلسله کوههايي را قرار داديم که نگذارد اينها بلرزند و باعث سلب آسايش بشوند. اين کوهها را ميگويند رواسي و ميخ: ﴿وَ جَعَلْنا فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ﴾. در خطبه نوراني حضرت امير است در خطبه اوّل نهج البلاغه که «وَ وَتَّدَ بِالصُّخُورِ مَيَدَانَ أَرْضِهِ»؛[20] «مَيَدَانَ»؛ يعني اضطراب؛ جلوي اضطراب زمين را با اين وَتَدها و ميخها گرفته است. پرسش: درک آن برای عوام خيلی مشکل است؟ پاسخ: حالا اين عوام به علماي خود مراجعه ميکنند آنها توضيح ميدهند. خود آنها هم گفتند که ما براي هر کدام به يک درجه از علم سخن گفتيم. «وَ وَتَّدَ بِالصُّخُورِ مَيَدَانَ أَرْضِهِ»؛ يعني ميخکوب کرد به وسيله اين کوهها آن مَيَدان، نوسان و آن زلزله را جلويش را گرفته است که اين را رواسي ميگويند.
بعد فرمود: ﴿وَ أَنْبَتْنا فيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهيجٍ﴾؛ براي تأمين کشاورزي و تأمين غذاهايتان ﴿تَبْصِرَةً وَ ذِكْري﴾؛ هم بهره کشاورزي ميبريد و اقتصاد شما تأمين است و هم يادآور مسئله معاد هستيد: ﴿وَ ذِكْري لِكُلِّ عَبْدٍ مُنيبٍ﴾؛ از نظر علم به مبدأ عليم پي ميبريد، از نظر نظم به مبدأ حکيم پي ميبريد، از نظر آفرينش به مبدأ خالق پي ميبريد، از نظر تدبير و مدبّريت به کسي که «ربّ العالمين» است پي ميبريد. ﴿وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ﴾؛ اين «سماء» غير از آن «سماء» است؛ آن «سماء» يعني نظام سپهري، اين سماء يعني فضا. ما از آسمان ميبينيم، از آسمان که باران نميآيد، اين فرهنگ محاوره است. مردم چه شرقي چه غربي ميگويند از آسمان باران آمده، سر را طرف آسمان کرديم. اين باران که از فضا ميآيد ميگويند از آسمان آمده است; اينطور حرف زدن براي آن است که مردم متوجه بشوند نه معنايش اين است که اين فضاي چند متري را به آن ميگويند آسمان; «سماء» يعني فضا. در دعاي نوراني «جوشن کبير» است: «يَا مَنْ لَهُ الْهَوَاءُ وَ الْفَضَاءُ»،[21] آنجا هست هوا و فضا هر دو جزء دعاهاي نوراني «جوشن کبير» است. ﴿وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ﴾، «ماء» پُر برکت، «ماء»ي که ميماند منشأ برکت است. ميدانيد در بيابان اگر جايي آب جمع بشود و هدر نرود، به آن برکه ميگويند و در واژه «بَرَکه، بِرکه» و اينها آن خير و دوام در آن تعبيه شده است. اين پشمهاي جلوي سينه شتر که هم نرم و هم بادوام است، ميگويند «بَرَک»، پارچههاي بَرَکي از همينهاست و «مَبارِکُ الإبِل» هم چون اين سينهخيز همانجا ميخوابد، به آن ميگويند «مَبارِک الإبِل» که ميگويند نماز خواندن در مَبارکِ إبل مکروه است و اينها. اين برکت از همين است چيزي که فايده داشته باشد، يک؛ و بادوام باشد، دو. ﴿فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنَّاتٍ وَ حَبَّ الْحَصيدِ﴾؛ هم باغ و هم کشاروزي؛ هم چيزي که دانهاي است، مثل برنج، جو، گندم و ذرّت و اينها، هم چيزي که باغي است، مثل مرکّبات، سيب و گلابي و اينها. هم آن جنّات را رويانيديم و هم حبّي که درو ميشود، مثل گندم و اينها، محصود است، ﴿وَ آتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ﴾؛[22] يعني يوم درو کردن، داديم; اينها را انجام داديم. ﴿وَ النَّخْلَ باسِقاتٍ﴾؛ روي نخل و اينها خيلي قرآن تکيه ميکند، «باسق» يعني برومند، بالا رفته. «طلع نضيد» دارد، شکوفههاي منظم دارد براي اينکه ميوه بعدي بشود. اين کارها را کرديم: ﴿رِزْقاً لِلْعِبادِ وَ أَحْيَيْنا﴾، به اين آب ﴿بَلْدَةً مَيْتاً كَذلِكَ الْخُرُوجُ﴾؛ اين به تعبير سيدنا الاستاد يک برهان ديگر است. [23] در آن برهان اوّل فرمود شما معدوم نميشويد، يک؛ بعيد را محال ندانيد، دو؛ قدرت الهي توان آن را دارد، سه، براي اينکه خداي سبحان «لا شيء» را که قبلاً هيچ چيزي نبوده است به اين صورت درآورد، حالا که اينها هستند و پراکندهاند، اين تمام شد. برهان ديگر؛ شما هر سال داريد مرده زندهکردن را ميبينيد؛ وقتي اين درختِ خوابيده بيدار شد، غذا ميخواهد، غذاي او همان خاک و کودي است که در کنار اوست، اين خاک مرده است، اين خاکِ مرده ميشود خوشه و شاخه و ميوه. ما مرده را داريم زنده ميکنيم. فرمود: ﴿أَنَّ اللَّهَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها﴾،[24] نه «نُحْيِ الأشجار». اشجار خواب هستند آنها را بيدار ميکند، به آنها غذا ميدهد و غذاي آنها همين است که خاک و کود را جذب ميکنند و ميشود خوشه و شاخه و ميوه. فرمود شما هر سال داريد ميبينيد که خدا چگونه مُرده را دارد زنده ميکند، پس مشکل چيست؟
جريان معاد مهمترين رکن مسئله اخلاق است. مبدأ تأثير دارد، براي کساني که بخواهند کامل بشوند. عدهاي هم که ولايت الهي را پذيرفتند اگر بهشتي نباشد جهنمي هم نباشد سعي ميکنند آدم خوبي باشند، مثل حضرت امير و اهل بيت(عليهم السلام) که فرمود: «مَا عَبَدْتُكَ خَوْفاً مِنْ نَارِكَ وَ لَا شَوْقاً إِلَى جَنَّتِكَ»؛[25] اما اين دين چقدر شيرين است! فرمود شما مگر نميخواهيد به مقصد برسيد؟ شما که حالا وارد حوزه يا دانشگاه شديد ميخواهيد به مقصد برسيد، نگوييد مجتهد شدن يا مفسّر شدن يا فقيه شدن اينها سخت است، اين مثل المپياد نيست. يک مسابقه قرآن دارد و يک مسارعه؛ فرمود اين سرعتي که ما گفتيم: ﴿سَارِعُوا إِلَي مَغْفِرَةٍ﴾،[26] اين مثل دويدن در اين المپيادهاي مسابقهاي نيست. ما به شما گفتيم: ﴿فَاسْتَبِقُوا﴾،[27] سبقت بگيريد! اين مثل آنها نيست، براي اينکه اين بايد جان بکَند که اين صد متر، کمتر يا بيشتر را با پا برود; اما شما هيچ جايي نديديد که شما ميخواهيد به جايي برويد، آن مقصد و هدف هم دَه برابر شما دارد به طرف شما ميآيد; اين را شما کجا ديديد؟ شما ميخواهيد قلّهاي را فتح کنيد، اين قلّه سر جايش است، شما بايد جان بکَنيد قدم به قدم برويد بالاي قلّه، يا در مسابقات، در دوندگي يا غير دوندگي بايد جان بکَنيد تا به آن خط آخر برسيد؛ اما خدا و خدا و خدا و خدا! چقدر اين حديث شيرين است؟! فرمود شما که قدم به قدم طرف خدا حرکت کنيد ـ در اين حديث قدسي هروله دارد ـ او هروله ميکند به طرف شما ميآيد.[28] حالا اگر فرصت شد ـ إن شاء الله ـ اين روايت را توضيح ميدهيم.