درس تفسیر آیت الله جوادی

95/08/19

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيه 14 تا 15 سوره حُجرات

﴿قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ في‌ قُلُوبِكُمْ وَ إِنْ تُطيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ (14) إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ في‌ سَبيلِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ (15)﴾

در سال نُه هجري، تقريباً قاطبه حجاز را نورانيّت اسلام گرفت؛ لذا وَفدها و هيئات فراواني، از اطراف به مدينه مشرّف مي‌شدند و عرضِ اسلام مي‌کردند. گروهي از بني‌أسد و غير بني‌أسد از اطراف مدينه به پيشگاه پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) رسيدند و گفتند ما ايمان آورديم. حضرت فرمود هنوز عمق ايمان به شما نرسيد و به قلب شما راه پيدا نکرد، شما بخش ظاهري اسلام و دين را فهميديد و لساناً اقرار کرديد و عملاً هم بخشي از اعمال را انجام مي‌دهيد؛ ولي درون شما هنوز ايمان را نپذيرفت. اين ايمان بايد به وسيله برهان يا شهود وارد خزينه قلب شود و هنوز قلب شما ايمان نياورده است. شما بگوييد ما مسلمان هستيم، براي اينکه مؤمن بشويد، ما ايمان را براي شما تفسير مي‌کنيم، تا شما ببينيد هنوز قلب شما که وظيفه قبولِ ايمان را دارد، به وظيفه خود عمل نکرده است، آن وقت بعد از ادراک اين مطلب، قلب خود را مؤمن کنيد.

اين يک ترجمه ظاهري از اين آيه است: ﴿قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا﴾، مستحضريد که «اَعراب» مفرد ندارد؛ لذا مي‌گويند: «أعرابي». «عَرب» آن شهرنشين را مي‌گويند و «أعرابي» آن باديه‌نشين را مي‌گويند که بحث آن در جلسه قبل گذشت. ﴿قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا﴾؛ ايمان نياورديد، ﴿وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا﴾ و هنوز ايمان در قلب شما وارد نشده است، معلوم مي‌شود که ايمان، لِساني و عملي نيست، گرچه لسان و عمل را به همراه دارد؛ اما ايمان با لسان و عمل حاصل نخواهد شد. اصل ايمان در قلب مستقر است، آثار و برکات آن در زبان و جوارح است. پرسش: پس هيچ کسي را نمي‌شود مؤمن گفت؟ پاسخ: چرا نمي‌شود گفت؟ اگر کسي در قلب او ايمان وارد شد، مي‌شود مؤمن. آثار اعتقادي و جزمي آن را هم در همين آيه بعدي؛ يعني آيه پانزده بيان فرمود که الآن مي‌خوانيم. فرمود: ﴿وَ إِنْ تُطيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً﴾؛ اگر به اين دو محور اصلي مؤمن شده و اطاعت کرديد، حرف‌هاي خدا را؛ يعني احکام شريعت را بايد بفهميد و عمل کنيد. رهبري‌هاي پيغمبر را که مسائل ولايت و حکومت و رهبري است، اين را هم بايد اطاعت کنيد. اين‌که جدا فرمود: ﴿إِنْ تُطيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾، يا در مواردي که دارد: ﴿أَطيعُوا اللَّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ﴾،[1] معلوم مي‌شود آنچه را که رسول به عنوان وحي و به صورت قرآن مي‌آورد، بايد قبول کرد و آنچه را که به صورت اِلهام است و حديث قدسي است که آن هم وحي است و با رهبري‌هاي خود جامعه را هدايت مي‌کند، آن را هم بايد پذيرفت و ايمان آورد؛ لذا گاهي ﴿أَطيعُوا اللَّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ﴾ است، گاهي ﴿إِنْ تُطيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾ است. اين ﴿لا يَلِتْكُمْ﴾، هم اَجوف آن نقل شده، هم مهموز آن؛ هم «لاتَ يليتُ» آمده، هم «اَلَتَ يألِتُ». «لاتَ يَليتُ» در آيه چهارده همين سوره «حجرات» است که ﴿لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً﴾. «اَلَتَ يألِتُ» در سوره مبارکه «طور» آمده که فرمود: ﴿وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ﴾؛[2] يعني کساني که ايمان بياورند، ما چيزي از آثار اينها کم نمي‌کنيم، ﴿وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ﴾. اين ﴿أَلَتْناهُمْ﴾، مثل «أمَرناهُم» است. غرض آن است که هم براساس لغت برخي از همين حجازي‌ها مهموز است که در سوره «طور» آمده و هم براساس لغت گروهي از حجازي‌ها اَجوف آمده که «لاتَ يليتُ» است. ﴿وَ ما أَلَتْناهُمْ﴾ آمده، چه اينکه ﴿لا يَلِتْكُمْ﴾ هم آمده است. به هر تقدير فرمود: ﴿لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً﴾؛ چيزي از اعمال شما را کم نمي‌کند.

بنابراين مؤمن واقعي کيست؟ ﴿إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ﴾ و هيچ شک و ترديدي در حَرم قلب اينها راه پيدا نشود و با مال خود جهاد کنند و با جان خود جهاد کنند، اينها راست مي‌گويند، اينها اگر بگويند ﴿آمَنَّا﴾، راست مي‌گويند. آنجا کذب، کذب خبري است نه کذب مخبري؛ اگر اينها منافق بودند، هم کذب خبري داشتند و هم کذب مخبري؛ اما برخي از اينها منافق نبودند، تازه با لوح ساده، درجات ظاهري دين را درک کردند و پذيرفتند، کذب اينها کذبِ خبري است نه مخبري. اينها دروغ نگفتند، بلکه نمي‌دانند که حقيقت ايمان بايد از دل شروع شود.

بنابراين اگر در جمع اينها منافق وجود داشت، هم کذب خبري هست و هم کذب مخبري، ولی اگر در جمع اينها منافق وجود نداشت، فقط کذب خبري خواهد بود. اينکه مي‌گوييد ما ايمان آورديم، اين مطابق با واقع نيست، زيرا ايمان از قلب شروع مي‌شود و در لسان و جوارح ظهور مي‌کند، ولي شما فقط همين دو منطقه لسان و جوارح را داريد، قلب را نداريد. پس گاهي زبان و جوارح اِظهار مي‌کند و عمل مي‌کند، ولی قلب خبر ندارد! يک وقت است که قلب بر خلاف آن معتقد است که آن مي‌شود نفاق. اين ﴿فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً﴾،[3] يعنی منافقان اين چنين نيستند که فقط در سطح ظاهر عمل کنند و پذيرفته باشند، اينها اصلاً عملي ندارند؛ يعني منافق هيچ عمل صالح ندارد. تعبيري در آيه است که اينها ﴿لا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلاَّ قَليلاً﴾؛[4] در بحث نفاق که اينها کم به ياد خدا هستند. يک بيان لطيفي در روايات ما هست که سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) در ذيل همان آيه ﴿لا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلاَّ قَليلاً﴾، آن روايت را نقل مي‌کند و مي‌فرمايد اين از غُرر روايات ماست، براي اينکه اشکالي است که منافق اصلاً خدا و دين را قبول ندارد، نه قلّةً و نه کثرةً! چگونه خدا مي‌فرمايد اينها کم به ياد خدا هستند؟ ﴿لا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلاَّ قَليلاً﴾! اين روايات در واقع گره‌گشاست و حضرت در اين روايت مي‌فرمايد که منافق به هيچ وجه خدا را قبول ندارد و اصلاً به ياد خدا نيست، اين مطلب اوّل؛ فقط براي دنيا تظاهر به اسلام مي‌کند، اين مطلب دوم؛ دنيا هم در مکتب وحي اين است: ﴿قُلْ مَتَاعُ الدُّنْيَا قَلِيلٌ﴾،[5] اين هم مطلب سوم؛ کسي که فقط در حولِ دنيا مي‌گردد، اين کم گيرش مي‌آيد، اين مطلب چهارم؛ پس ﴿لا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلاَّ قَليلاً﴾. استفاده ‌اين مطلب از اين آيه خيلي سخت است! اين ﴿لا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلاَّ قَليلاً﴾، انسان خيال مي‌کند که استثنا متصل است؛ يعنی منافق کم به ياد خداست، در حالي که او کافر محض است و ﴿إِنَّ الْمُنافِقينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ﴾؛ از کافر هم بدتر هستند، براي اينکه کافر قبول ندارد؛ اما اينها مي‌گويند ما قبول داريم و قبول ندارند و در صدد ضربه‌زدن هستند. بنابراين اينکه فرمود: ﴿لا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلاَّ قَليلاً﴾، با توجه به اين سه چهار مبدأ تصديقي، ثابت مي‌شود که منافق فقط براي دنيا دين را قبول دارد و اين هم اندک است، ﴿قُلْ مَتَاعُ الدُّنْيَا قَلِيلٌ﴾. پس ايمان را معنا فرمودند. حالا برگرديم به اصل مطلب.

ما يک اسلام داريم که قرآن کريم به کلّ جهان نسبت مي‌دهد، اين ديگر در مقابل ايمان نيست. وقتي مي‌فرمايد: ﴿لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾،[6] زمين و اهل زمين، آسمان و اهل آسمان، فرشته‌ها، در و ديوار عالَم، آب و درياي عالَم، فضا و هواي عالَم، اينها همه مسلمان می‌باشند؛ يعني مُنقاد هستند. پس ايمان در برابر اسلام در فضاي تکوين نيست، ﴿لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾؛ لذا وقتي به آسمان و زمين مي‌فرمايد: ﴿فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعينَ﴾؛[7] يعني منِ زمين با آسمان، آسمان و من، دوتايي همراه ساير موجودات با طوع و رغبت مي‌آييم. خطاب تثنيه است، ولي جواب جمع است؛ ﴿فَقالَ لَها﴾؛ يعني ذات اقدس الهي به «سماء» فرمود، ﴿فَقالَ لَها﴾ و به زمين، ﴿ائْتِيا﴾ که تثنيه است، ﴿ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً﴾. جواب: ﴿قالَتا﴾ که تثنيه است، ﴿قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ﴾، نه «طائِعَين»! آسمان و زمين عرض کردند که ما دوتايي همراه همه موجودات عالَم، با طوع و رغبت مي‌آييم. اين نشان مي‌دهد که اسلام در فضاي تکوين، در مقابل ايمان نيست، اين مطلب اوّل.

مطلب دوم آن است که «آمَنَ» به معناي «اِعتَقَدَ قلباً» و مانند آن نيست، بلکه اين لازمه آن است. «آمَنَ» يعني «دَخَل فِي المَأمَن». معناي «آمَنَ» که «إعتَقَدَ» نيست، معناي «آمَنَ» که «أسلَمنَا» نيست، معنای «آمَنَ» که «آمَنَّا» نيست، معناي «آمَنَ»؛ يعني «دَخَلَ فِي المَأمَن». مأمَن کجاست؟ ذات اقدس الهي فرمود: «کَلِمَةُ لا إِلَهَ إِلا الله‌»؛[8] اين حصن يعني دژ و من هم دژبان هستم و اينجا مَأمَن است. آن‌که وارد اين مَأمن شد مؤمن است، چگونه وارد مَأمن شد؟ به وسيله اعتقاد. نه اينکه «آمَنَ» يعني «إعتَقََدَ»! بلکه «آمَنَ» يعني «دَخَلَ فِي المَأمَن»، چگونه «دَخَلَ فِي المَأمَن»؟ «بالإعتقادِ قلباً» و عملِ صالح «لساناً و جارحةً».

«فتحصّل أنّ الايمانَ هوَ الدُّخولُ فِي المَأمَن» و دخول در مأمن حاصل نمي‌شود مگر به اعتقاد قلب سليم و مانند آن؛ وگرنه آن معناي اسلام که در صحنه هستي است، آن گاهي مقابل دارد و گاهي هم مقابل ندارد، انبيا هم فرزندان خود را به اسلام سفارش کردند و گفتند سعي کنيد مسلمان بميريد! هم وجود مبارک ابراهيم، هم اسحاق و هم يعقوب، اين انبياي ابراهيمي(عليهم السلام) سفارش کردند که مسلمان بميريد. حضرت يعقوب، ﴿إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ﴾؛[9] وصيت کرد، ﴿لا تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ﴾.[10] مستحضريد که مرگ، امر و نهي برنمي‌دارد، چون تحت اختيار آدم نيست و نمي‌شود گفت بمير يا نمير! اگر يک امر ضروري بر انسان حاکم است، آن نه تحت امر کسي است و نه نهي کسي! نه مي‌توان گفت نمير و نه مي‌توان گفت بمير! اگر ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾[11] است، اگر ﴿إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ﴾[12] است، اگر ﴿وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ الْخُلْدَ﴾[13] است، به کسي نمي‌شود گفت نمير! اما يعقوب و ساير انبياي ابرهيمي(عليهم السلام) فرمودند نميريد! اين «نميريد» نهي به مرگ تعلّق نمي‌گيرد، بلکه به آن قيد تعلّق مي‌گيرد؛ يعني کافر نميريد، مسلمان بميريد! ﴿لا تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ﴾. آن‌گاه وجود مبارک يوسف در مقام قدرت مرکزي مصر عرض مي‌کند که خدايا! همه نعمت‌ها را به من دادي، ﴿تَوَفَّني‌ مُسْلِماً﴾؛[14] مرا مسلمان بميران! آن لحظه اين چنين نيست که لحظه توقعِ مرگ باشد، تا بعضي‌ها خيال بکنند که ايشان در زندان تقاضاي مرگ نکرد، در چاه تقاضاي مرگ نکرد؛ اما وقتي به سلطنت رسيد تقاضاي مرگ کرد! ظاهراً اين طور نيست؛ چه در چاه، چه در زندان و چه در مقام سلطنت، حرف يوسف(سلام الله عليه) اين است که ﴿تَوَفَّني‌ مُسْلِماً وَ أَلْحِقْني‌ بِالصَّالِحينَ﴾؛ من به وصيت پدرم عمل کنم، پدرم فرمود: ﴿لا تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ﴾، من از تو مي‌خواهم که ﴿تَوَفَّني‌ مُسْلِماً﴾. اين دو ذکر در قرآن کريم، از ذکرهاي محوري است: «ذکر يونسي» و «ذکر يوسفي»؛ «ذکر يونسي» همان ذکر معهود است که ﴿فَنادي‌ فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمينَ﴾؛[15] اين ذکر مخصوص يونس(سلام الله عليه) نيست، براي اينکه خدای سبحان در ذيل آن مي‌فرمايد: ﴿وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنينَ﴾؛[16] يعني هر کس با ما از اين راه وارد شود نجات مي‌يابد، اين معلوم مي‌شود که يک اصل عامی است. آن سخنی هم که وجود مبارک يوسف دارد به نام «ذکر يوسفي»، اين هم مخصوص حضرت نيست، براي اينکه انبياي ابراهيمی(عليهم السلام) به همه امت‌های خود اين وصيت را کردند که ﴿لا تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ﴾؛ مسلمان بميريد! سعي کنيد ايمان، ايمان مستودَع نباشد، بلکه ايمان مستقر باشد، ﴿لا تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ﴾. پس اسلام در نظام تکوين، مقابل ندارد، اين يک؛ چه اينکه در جامعه انساني هم نسبت به بعضي‌ها مقابل ندارد، اين دو؛ در همين جامعه اسلامي نسبت به گروه سوم و چهارم مقابل دارد. تقابل اسلام با ايمان براي «ضعيف الايمان»‌ها که تازه مسلمان شدند اين است که قلب هنوز ايمان نياورد، ولی زبان و جوارح عمل مي‌کنند، اين مخصوص کساني است که «ضعيف الايمان» هستند. گروه ديگر کساني‌ هستند که قلب آنها برخلاف اعتقاد ندارد، ﴿في‌ قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ﴾،[17] ولی لسان و جوارحِ آنها کذب قولي و فعلي دارند؛ يعني عمل آنان عمل منافقانه است و قلب آنها هم کافر است و منکر و مخالف حق است. اين‌که فرمود شما نگوييد ما ايمان آورديم، هم مي‌تواند جامع باشد و هم مي‌تواند خصوص افراد «ضعيف الايمان» را بگيرد. اگر در جمع اينها منافقين حضور داشتند، شامل آنها هم مي‌شود و اگر در جمع اينها منافق نبود، بلکه «ضعيف الايمان» بود، مخصوص خود اينهاست.

تبيين اين سخن آن است که اصل ايمان، محور مرکزي آن قلب است و اين قلب بايد وارد دِژ الهي شود، دژبان آن دژ را هم خدای سبحان فرمود من هستم؛ البته وقتي انسان وارد قلعه «لا اله الا الله» مي‌شود، اين قلعه يک دَر دارد، دَرِ آن همان بيان نوراني امام رضا(سلام الله عليه) است که درباره خصوص خودش نيست، درباره اهل بيت است که «أَنَا مِنْ‌ شُرُوطِهَا»؛[18] ظاهراً اين روايت از وجود مبارک امام باقر(سلام الله عليه) هم رسيده است[19] که «أَنَا مِنْ‌ شُرُوطِهَا». «أَنَا مِنْ‌ شُرُوطِهَا»؛ يعني ولايت و امامتِ اهل بيت دَرِ ورودي قلعه الهی است، مثل «أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيٌ بَابُهَا».[20] بيان نوراني حضرت رضا(سلام الله عليه) در حديث «سلسلة الذهب» اين است که «کَلِمَةُ لا إِلَهَ إِلا الله حِصْنِي فَمَنْ قَالَهَا دَخَلَ حِصْنِي وَ مَنْ دَخَلَ حِصْنِي أَمِنَ مِنْ عَذَابِي‌»؛ بعد فرمود: «أَنَا مِنْ‌ شُرُوطِهَا»؛ اگر کسي بخواهد وارد اين دِژ بشود، دَرِ آن ولايت است. يک بيان نوراني حضرت امير دارد که فرمود ممکن است کسي چهار تا کلمه درس خوانده باشد و ياد گرفته باشد؛ اما اين علم، علم سرقتي است. چقدر اين حرف شيرين است! فرمود من درِ علم و مدينه علم هستم، اگر کسي از راه ولايت و امامت نيايد ـ مثل ديگران که اين فيض را ندارند ـ و بخشي از آيات قرآن را ياد بگيرند، «فَهُوَ سَارِقٌ»،[21] چقدر اين بيان لطيف است! اين شخص سارق است، براي اينکه از دَر وارد نشد! بنابراين اگر برخي از اهل سنّت، چهار تا کلمه سوادي دارند، اين علم برای اينها نيست، زيرا از دَر وارد نشدند. خيلي اين حرف، حرف لطيفي است! اين در بيانات نورانی حضرت است که فرمود: «مَن أَخَذَ» از دين، چيزي را از غير ما، «فَهُوَ سَارِقٌ»، براي اينکه از دَر بايد وارد می‌شد، ولی نشد؛ لذا اين علم، مشکل او را حلّ نمي‌کند و او را نجات نمي‌دهد. پرسش: ...؟ پاسخ: چرا! همين قرآن در سوره مبارکه «حشر» فرمود: ﴿ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا﴾،[22] همين قرآن فرمود که ببينيد پيغمبر چه مي‌گويد!؟ همين قرآن فرمود که من مفسّر فرستادم، ﴿وَ أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ﴾؛[23] او مبيِّن است، او مفسِّر است؛ هم او را به عنوان مفسّر معرّفي کرده و هم فرمود ببينيد او چه مي‌گويد!؟ اينجا هم که فرمود درِ اين علم، علي است، آن وقت وجود مبارک حضرت امير به خودش حق مي‌دهد که بفرمايد اگر کسي از غير راهِ ولايت وارد شود، «فَهُوَ سَارِقٌ». آن وقت اين علم، به حال او نافع نيست، از او جدا هم مي‌شود؛ البته تا برزخ ممکن است با آنها باشد، ولي از اينها جدا نمي‌شود. پرسش: معمولاً کتب شيعه ناظر به کتب اهل سنّت هستند! اگر آنها سارق هستند، پس اين چيست؟ پاسخ: نه، شيعه ناظر نيست، شيعه قرآن و عترت دارد. اگر ناظر است، مي‌خواهد آنها را رَد کند، يا مي‌خواهد آنها را توجيه کند، می‌خواهد آنها را متوجه کند. ناظر است يعني چه؟! اينها فرمودند که راه همين است و لاغير؛ يعني خود خداي سبحان، پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) را مبيِّن قرار داد و فرمود: ﴿وَ أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ﴾، بعد هم در سوره «حشر» فرمود: ﴿ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا﴾، بعد خود حضرت فرمود: «تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ».[24] اگر يک وقت شيعيان ناظر هستند، براي اين است که اشکالات آنها را حلّ کنند، وگرنه قبلاً هم به مناسبتی در اينجا بحث شد که همين قاضي‌القضاتِ معروف، عبد الجبّار همدانيِ أسدآبادي که اهل همين أسدآبادِ همدان است، او به عنوان قاضي‌القضات معروف بود و تقريباً معاصر کليني است، کتاب‌هاي فراواني هم نوشته است، کتاب المغنی او بيست جلد است که شش جلد آن در دسترس نيست. اينجا سه تا اجماع ـ به تعبير سيدنا الاستاد ـ هست: اجماع مفسّران، اجماع محدّثان و اجماع مورّخان؛ اين شخص در روز روشن در آن کتاب مي‌گويد: بعضي از مشايخ ما گفتند که علي در صحنه مباهله نبود![25] آدم کجا يقه‌اش را چاک بزند؟ پس چه کسي بود؟! پس اين ﴿أَنْفُسَنَا﴾[26] کيست؟ چنين آدمي معلوم است که سارق است! پس آن شخص چه کسي بود؟ اين ﴿أَنْفُسَنَا﴾ کيست؟ سه تا اجماع از سه گروه هست؛ همه مفسّران، همه مورّخان و همه محدّثان گفتند که اين ﴿أَنْفُسَنَا﴾ علي(سلام الله عليه) است. شما مي‌گوييد که بعضي از شيوخ ما گفتند علي در مباهله نبود! خدا سيد مرتضي را غريق رحمت کند! ايشان گفت که بگو آن شيخ شما کيست و در کجا اين حرف را گفته تا ما هم برويم تحقيق کنيم؟![27] اينکه مي‌بينيد الآن عده زيادي راه افتادند، براي اين است که اين بيچاره‌ها دسترسي ندارند. همچنين اين قاضي عبدالجبّار براي آنها، مثل کليني براي ماست يا بيشتر! چون کتاب‌هاي فراواني نوشته، شاگردان فراواني تربيت کرده، قدمت تاريخي دارد، معروف بود به قاضي‌القضات و ديگري شايد اين لقب را نداشته باشد، اين شخص در کمال صراحت مي‌گويد که بعضي از شيوخ ما گفتند علي(سلام الله عليه) در مباهله نبود! بنابراين اگر شيعه، مثل سيد مرتضي و ديگران به اهل سنّت نظر دارند، براي اين است که مشکلات اينها را حلّ کنند، وگرنه شيعه با وجود قرآن و عترت، چه احتياجي به اينها دارد؟! پس اين وضع روشني است. پرسش: آيا ﴿قُولُوا أَسْلَمْنا﴾ منافقين را از مخاطبين خارج مي‌کند؟ پاسخ: نه، براي اينکه منافقون را تا آخرين لحظه به اسلام دعوت مي‌کند. همين منافق را در عين حال که خطر و مرض او را ذکر مي‌کند، ﴿وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ﴾[28] را هم آورده، تا اين مرض را شفا بدهد؛ حالا منافق يا قبول می‌کند يا نکول! اما قرآن تا آخرين لحظه دعوت مي‌کند. پرسش: ظاهر آيه اسلامشان را تصديق مي‌کند! پاسخ: حالا معلوم نيست در جمع اين هيأتي که آمدند، منافق بود يا نبود! ولي اگر باشد، آيه براي هدايت آنها هم کافي است، آنها را تا آخرين لحظه دعوت مي‌کند، ولو قبول نکنند. در آن قسمت‌هايي که وجود مبارک حضرت امير فرمود اين کار را انجام نده، ولي تو انجام می‌دهی! يعني من موظف هستم امر به معروف و نهي از منکر کنم، ولي مي‌دانم که تو حرف مرا گوش نمي‌دهي! اين در بخشي از آيات دارد که ﴿سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ﴾؛[29] اما تو بايد انذار کني! ﴿مَعْذِرَةً إِلي‌ رَبِّكُمْ﴾[30] که در قرآن کريم است، همين است؛ يعني حجت بايد تمام شود، وگرنه ﴿سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ﴾؛ تو وظيفه داري که اِتمام حجت کني، تا اينها نگويند حجت به ما نرسيده است!

بنابراين اين وَفدهايي که مي‌آمدند چه «منافق» و چه «ضعيف الايمان»، هر دو از فيض هدايت قرآني بهره مي‌بردند. قرآن کريم اين را مشخص کرده است و فرمود حقيقت ايمان اين است و ايمان بايد در قلب داخل شود و همان طوري که اصل قرآن در قلب وارد شده است که ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ ٭ عَلي‌ قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرينَ﴾،[31] ايمان هم بايد داخل در قلب شود، انسان بايد قلب را باز بگذارد و نبندد؛ منتها درِ اين قلب را مواظب باشد و خودش دَربان باشد، ﴿الَّذينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ﴾؛[32] انسان درِ قلب را باز مي‌گذارد، چون قلب که نمي‌خوابد، روح هم که نمي‌خوابد. اين بيان نوراني پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) که فرمود: «تَنَامُ عَيْنَايَ وَ لَا يَنَامُ قَلْبِي»؛[33] درباره مؤمنين هم نسبت به عالَم رؤيا آمده است که مؤمن مي‌خوابد، ولي قلب او نمي‌خوابد؛ لذا شيطان در عالَم خواب هم نمي‌تواند در قلب مؤمن اثر بگذارد، چون قلب که خوابيدني نيست. غفلت قلب، خوابِ اوست، در همين دعاي روز اوّل ماه مبارک رمضان است که خدايا! «اللَّهُمَّ اجْعَلْ صِيَامِي‌ فِيهِ‌ صِيَامَ‌ الصَّائِمِينَ وَ قِيَامِي فِيهِ قِيَامَ الْقَائِمَيْنِ وَ نَبِّهْنِي فِيهِ»؛[34] اين «فِيهِ» به ماه رمضان برمي‌گردد، نه به روز اوّل! اگر گفتند دعاي روز پنجم، اين «فِيهِ» به روز پنجم برنمي‌گردد، بلکه اين «فِيهِ» به کلّ «شهر» برمي‌گردد. خدايا! در شهر رمضان اين توفيق را بده: «وَ نَبِّهْنِي فِيهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغَافِلِينَ»؛ از خواب غفلت بيدار شوم! اين خواب غفلت هست؛ اما خواب به معناي بدني و ظاهري درباره قلب ـ که امر مجرّد است ـ نيست. آن وقت وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) درباره مؤمن هم دارد که مؤمن «تَنَامُ‌ عَيْنُهُ‌ وَ لَا يَنَامُ قَلْبُه‌»[35] قلب او نمي‌خوابد؛ لذا شيطان در عالم خواب هم نمي‌تواند بر مؤمن مسلّط شود، چرا؟ براي اينکه قلب که اهل خواب نيست، يک؛ خوابِ قلب غفلت است، دو؛ او هم که غافل نيست، متذکّر است، سه؛ ﴿أَلاَ بِذِكْرِ اللَّهِ﴾،[36] اين هميشه دم درِ قلب خودش است. اينکه فرمود: ﴿تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ﴾؛[37] اين مي‌داند که اين قلب او به منزله مَطاف و قبله و کعبه است، يک حرامي به نام شيطان، اِحرام بسته است که وارد اين قلب شود، ﴿إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ﴾؛ اين با شيطنت مي‌خواهد دور اين کعبه دل طواف کند، ببيند که چه وقت اين دَر باز مي‌شود تا داخل برود. صاحبِ دل، کسي که «لَبيب»[38] است، ﴿لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ﴾،[39] اين شخص دَم درِ قلب خود ايستاده است، ﴿تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ﴾؛ اين لعن مي‌کند و طرد مي‌کند؛ اما اگر کسي دم درِ قلب خود نباشد، شيطان نفوذ مي‌کند.

بنابراين اينکه فرمود ايمان هنوز در قلب شما وارد نشد؛ يعني بايد مواظب باشيد، درِ دل خود را برای اين مهمان باز نگه داريد؛ چه اينکه پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) درِ قلب او باز بود براي آن مهمان که ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ ٭ عَلي‌ قَلْبِكَ لِتَكُونَ﴾. يک بيان نوراني از حضرت امير در نهج البلاغه است که فرمود آنهايي که بي‌راهه مي‌روند: «فَالصُّورَةُ صُورَةُ إِنْسَانٍ وَ الْقَلْبُ‌ قَلْبُ‌ حَيَوَان ... وَ ذَلِكَ مَيِّتُ الْأَحْيَاء‌»؛[40] فرمود يک عده جنازه عمودي‌ هستند و بعد از مدتي جنازه افقي می‌شوند. فرق اينها با مُرده‌هايي که مي‌گويند «بلند بگو لا اله الا الله»! همان افقي و عمودي بودن است، وگرنه فرق ديگری ندارند! «فَالصُّورَةُ صُورَةُ إِنْسَانٍ وَ الْقَلْبُ‌ قَلْبُ‌ حَيَوَان ... وَ ذَلِكَ مَيِّتُ الْأَحْيَاء‌».

بنابراين اگر کسي ـ معاذالله ـ گرفتار نفاق بود، آن وضع را دارد و اگر گرفتار نفاق نبود، قلب او خالي است. اين بيان نوراني را هم باز حضرت در نهج البلاغه دارد که قلب جوان، مثل زمين خالي است و براي هر کِشتي آماده است. اين فضاي حقيقي را دريابيد! ما اصلاً مُجاز نيستيم که بگوييم اين فضا فضاي مجازي است! براي اينکه سيم حقيقت نيست، شيشه حقيقت نيست، تا اگر چيزي بي‌شيشه تلويزيون بود يا بي‌سيم بود، بشود مَجاز. همين که فکر مي‌آيد، انديشه مي‌آيد، فضا فضاي حقيقي است. قلب جوان هم طبق بيان نوراني حضرت امير، مثل زمين خالي است. حضرت فرمود قبل از اينکه ديگران بيايند اين را مزرعه قرار بدهند، من اين را مزرعه قرار مي‌دهم. شما بزرگان هم همين کار را بکنيد، قبل از اينکه فضاي حقيقي اين قلب‌ها را تسخير کند، شما اين را مزرعه خوبي قرار دهيد.

 


[1] تغابن/سوره64، آیه12.
[2] طور/سوره52، آیه21.
[3] فاطر/سوره35، آیه10.
[4] نساء/سوره4، آیه142.
[5] نساء/سوره4، آیه77.
[6] آل عمران/سوره3، آیه83.
[7] فصلت/سوره41، آیه11.
[8] بحار الانوار-ط موسسه الوفاء، العلامه المجلسی، ج49، ص127.
[9] بقره/سوره2، آیه133.
[10] بقره/سوره2، آیه132.
[11] آل عمران/سوره3، آیه185.
[12] زمر/سوره39، آیه30.
[13] انبیاء/سوره21، آیه34.
[14] یوسف/سوره12، آیه101.
[15] انبیاء/سوره21، آیه87.
[16] انبیاء/سوره21، آیه88.
[17] فاطر/سوره35، آیه10.
[18] بحار الانوار-ط موسسه الوفاء، العلامه المجلسی، ج49، ص127.
[19] الفقه المنسوب للاإمام الرضا عليه السلام، موسسه آل البيت عليهم السلام، ص390.
[20] الإقبال بالأعمال الحسنه(ط ـ الحديثة)، السيدبن طاووس، ج1، ص507.
[21] الصراط المستقيم، علی بن يونس العاملی، ج2، ص20.
[22] حشر/سوره59، آیه7.
[23] نحل/سوره16، آیه44.
[24] دعائم الاسلام، قاضی نعمان مغربی، ج1، ص28.
[25] المغني في ابواب التوحيد و العدل، ج20، ص142؛ «و في شيوخنا من ذکر عن اصحاب الآثار أن عليا عليه السلام لم يکن في المباهله».
[26] آل عمران/سوره3، آیه61.
[27] الفوائد الرجالية، السيد بحر العلوم، ج‌3، ص105.
[28] اسراء/سوره17، آیه82.
[29] بقره/سوره2، آیه6.
[30] اعراف/سوره7، آیه164.
[31] شعراء/سوره26، آیه193 و 194.
[32] اعراف/سوره7، آیه201.
[33] نهج الفصاحه، ابوالقاسم پاينده، ج1، ص391.
[34] زاد المعاد، العلامه المجلسی، ص144.
[35] من لا يحضره الفقيه، الشيخ الصدوق، ج4، ص418 .
[36] الرعد/سوره13، آیه28.
[37] اعراف/سوره7، آیه201.
[38] بقره/سوره2، آیه269.
[39] ق/سوره50، آیه37.
[40] شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحديد، ج6، ص373.