درس تفسیر آیت الله جوادی
95/07/05
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيه 1 تا 4 سوره حُجرات
﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَميعٌ عَليمٌ (1) يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ (2) إِنَّ الَّذينَ يَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ أُولئِكَ الَّذينَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوي لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظيمٌ (3) إِنَّ الَّذينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ (4)﴾
يک توضيح کوتاهي درباره بعضي از سؤالهاي بحث قبل اشاره بشود تا برسيم به آن مسئله مهم امروز که مسئله مباهله است. در جريان اِحباط و تکفير که معتزله بر آن هستند، دو مسئله کلامي است که نزد اماميه باطل است. اِحباط آن است که سيّئه بعدي حسنه قبلي را از بين ببرد؛ يعني اگر کسي کار واجبي را انجام داد فيض و ثوابي برد، بعد معصيت کرد، اين معصيت و سيّئه لاحق، آن حسنه سابق را از بين ميبرد، اين را ميگويند اِحباط. تکفير آن است که اگر قبلاً گناهي کرد بعد يک عمل واجب يا مستحبي را انجام داد، اين حسنه لاحق، سيّئه سابق را ميپوشاند و کفّاره آن محسوب ميشود. اين دو مطلب کلامي که مورد پذيرش اهل «اعتزال» است، نزد ما «اماميه» باطل است، زيرا عقلاً اين ظلم است، چون حساب و کتابي ندارد، کدام سيّئه کدام حسنه را از بين ميبرد؟ کدام حسنه کدام سيّئه را از بين ميبرد؟ بايد ميزانی و حسابي باشد؛ نقلاً هم باطل است، براي اينکه کريمه ﴿فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً﴾[1] ميگويد هر کسي اعمال خودش را ميبيند، در صحنه قيامت ترازويي نصب ميکنند اين ميزان است، وزني ميآورند که حق است، ديگر سنگ و مس نيست: ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾،[2] که در سوره «اعراف» بود، نه «و الوزن حقٌّ»، كه وزني هست! نانوايي که ميرويد ترازويي هست، سنگی هم هست و يک نان، که وزن نان را با سنگ به وسيله ترازو ميسنجند. در قيامت ترازويي است که يک حقيقت خاص دارد، وزن و واحد سنجش آن ترازو، حقيقت است؛ آن وقت اعمال و عقايد و اخلاق را با آن حقيقت ميسنجند. وزن در قيامت «الحق» است، نه اينكه وزني هست، مثل «المَوتُ حَقٌّ و الْجَنَّةُ حَقٌ و النَّارُ حَقٌ»،[3] از آن قبيل نيست. «و الوزن حقٌّ» نيست، بلكه «حق» با «الف و لام» است. ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾؛ يعني يک طرف ترازو را ما «حقيقت» ميگذاريم، يک طرفش را نماز؛ نماز را با «حقيقت» ميسنجيم، عقيده را با حقيقت ميسنجيم، روزه را با حقيقت ميسنجيم. آن کسي که عمل صالح نياورد نميتوانيم آن را با «حقيقت» بسنجيم و نميتوانيم براي او ترازو نصب کنيم. درباره کفّار فرمود: ﴿فَلا نُقيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً﴾،[4] ما براي چه چيزي ترازو بياوريم؟! او عمل صالحي نياورده که ما بسنجيم! همهاش سيّئه است، براي سيّئه ترازوي ديگري است که درکات جهنّم آن را مشخص ميکند. براي اين گروه ما ترازو نصب نميکنيم، چون با دست خالي آمده است، فرمود: ﴿فَلا نُقيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً﴾. پس عقلاً و نقلاً تکفيرِ حسنه لاحق، نسبت به سيّئه سابق باطل است. عقلاً و نقلاً اِحباط سيّئه لاحق نسبت به حسنه سابق باطل است، اين مطلب اوّل.
اما در جريان غيبت، آن نصوصي که دارد اگر کسي آبروي ديگري را بُرد، ما او را هم «مسلوب الحيثيه» ميکنيم، عمل صالح او را ميگيريم، اين حاکم بر ﴿مَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ﴾ است. اگر دليلي بگويد هر کسي کاري کرد مالي فراهم کرد، مال اوست، ﴿لِلرِّجالِ نَصيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا وَ لِلنِّساءِ نَصيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ﴾[5] بعد يک کسي مال ديگري را غصب بکند و سرقت بکند، اگر حکومت اسلامي باشد، مال اين مالگير را به آن مالباخته ميدهند. اگر اين سارق و غاصب بگويد فلان مال من کجاست، من خودم کسب کردم ﴿لِلرِّجالِ نَصيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا﴾ به او ميگويند مال مردم را گرفتي، ما هم مال تو را گرفتيم. اين روايات غيبت از همين قبيل است، ميگويند اگر کسي آبروي ديگري را بُرد، حسنهاي از حسنات غيبتکننده را به غيبتشونده ميدهند، چون بايد جبران بکند؛ اين حاکم بر ﴿مَنْ يَعْمَلْ﴾ است، ميگويند اين عمل تو نيست. اگر کسي مال ديگري را بُرد، مال اين را ميبرند، اين نميتواند بگويد من کسب کردم، مال من کجاست؟ ميگويند مال ديگري را گرفتي، حالا اين مال را بايد به او پس میدادی! پس آن نصوصي كه دارد عمل غيبتكننده را به غيبتشونده ميدهند،[6] حاكم بر ﴿مَنْ يَعْمَلْ﴾ است؛ لذا هم متكلّمين ما، هم فقهاي ما، «اِحباط» و «تكفير» را باطل ميدانند به استناد ﴿مَنْ يَعْمَلْ﴾، روايات غيبت را صحيح ميدانند به استناد اين نصوص. اين درباره آن مسئله حبط و غيبت و امثال آن.
اما اصلِ جريان حبط كه در چند جاي قرآن كريم آمده، نميگويند اين سيّئه، حبط است، عملي كه صبغهٴ عبادي دارد؛ ولي مشوب است، «لغير الله» است، ميگويند اين عمل حبط شده و باطل است، مثل اينكه كسي نماز خوانده ريائاً، روزه گرفته ريائاً، نماز و روزه صبغه عبادي دارد و ثواب دارد؛ اما چون «لغير الله» است حابط است نه مُحبِطي دارد و اگر عمل، صبغه عبادي نداشت، اصلاً حبط درباره او مطرح نيست. سيّئه يك چيز باطلي است حابط نيست، بلكه باطل است، ولي نماز ريائي حابط است و آن حبطش بطلان اوست يا شرك كه عبادت «للصنم و الوثن» هست اين حابط است و حبط آن بطلان آن است. اين با سيّئهاي مثل سرقت و غصب فرق دارد، سرقت و غصب كه صبغه عبادي ندارد تا ما بگوييم اين حابط است و مثلاً بيثواب است.
اما مسئله اِحباط در آنجا كه كلاً اساس ميرود، مثل كسي كه ـ معاذ الله ـ مشرك، ملحد، كافر و مرتد بشود، اينها اساس را به هم ميزند، و كسي كه اساس را به هم زد، ديگر با دست خالي «يوم القيامة» ميرود، ديگر چيزي ندارد كه به حساب بيايد. اين مطالب مربوط به حبط و تكفير و غيبت و اين چند مسئله بود.
حالا برويم به سراغ مسئله جريان قبر نبي و صوت نبي و اينها؛ اين چند مسئله درباره «الحبط ما هو؟ التكفير ما هو؟ الغيبة ما هي؟ المثقال ذرة ما هو؟»، اين چند مطلب مربوط به آن بود؛ اما برسيم به سراغ اصل مطلب.
در جريان احترام به قبور نبي، حضور نبي و غيبت نبي، چون حيات و ممات اينها يكسان است، يك حرمت خاص دارد، چون حرمت خاص دارد بايد آن را رعايت كرد، اين كار اگر براي رعايت احترام باشد صبغه عبادي ميگيرد و ثواب هم دارد، چون فرمود: ﴿إِنَّ الَّذينَ يَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ أُولئِكَ الَّذينَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوي﴾ كه جزء مهمترين بشارتهاي ديني و علمي است و اگر كسي اين ادب را رعايت نكرد، عمل او «حبط» است؛ يعني عملي كه ميتوانست صبغه عبادي داشته باشد و باعث امتحان قلب باشد كه ممتحن القلب، جزء شاگردان مخصوص انبيا و ائمه (عليهم السلام) هستند كه حديث ما «صعب مستصعب» است،[7] علم ما «صعب مستصعب» است و مانند آن، «لَا يَحْتَمِلُهُ إِلَّا مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ عَبْدٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَان»[8] اين از بهترين بشارتهاست كه اگر كسي اين خاندان را احترام كرد، زمينه فراگيري علوم ويژه اينها هم مطرح است؛ آنگاه با اميدي زيارت «جامعه كبيره» را ميخواند و ميگويد، من اينجا مشرّف شدم، «مُحْتَمِلٌ لِعِلْمِكُمْ»[9] كه اين جمله همان طور كه در بحث قبل ملاحظه فرموديد، جمله خبريهاي است كه به داعي انشا القا شده، چون دعاها اينطور است. اگر كسي ـ همين عمل كه ميتواند زمينه امتحان قلب را فراهم كند، تقواي قلب را فراهم كند ـ ادب را رعايت نكرده است؛ حالا اگر قصد تحقير داشت ـ معاذ الله ـ كه حكم آن كفر است، اگر قصد تحقير و اهانت به مقام نبوّت نداشت؛ ولي بيادبي كرد، معصيت است و اگر نه، بر اساس عوامي اين كار را كرد، معصيت هم نيست، ولي عمل او حبط شده است؛ يعني ثواب نميبرد. حالا تا آن شخصي كه اين طور وارد محضر ميشود و اينطور حرف ميزند قصدش چه باشد؛ اگر قصد او توهين باشد كه كفر است و اگر يك مقدار ايذا باشد، نه اينكه به مقام نبوّت بخواهد ـ خداي ناكرده ـ بياعتقادي داشته باشد معصيت است و اگر بيادبي نباشد، بلكه براساس عوامي باشد فيض نميبرد، چون ادب حضور را ياد نگرفته؛ آنهايي كه فيض نبردند عملشان حبط است، اما آنهايي كه ـ خداي ناكرده ـ قصد ايذا دارند معصيت است، آنها كه ـ خداي ناكرده ـ قصد اهانت و تحقير مقام نبوّت را دارند كفر است؛ اينها مربوط به اين چند آيه كه كجايش حبط است، كجايش معصيت است، و كجايش كفر.پرسش: ... پس اين حکم قرآن که می گويد: ﴿إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئات﴾[10] چه میشود؟پاسخ: يعني «عندالله، عندالقيامة»؛ يك وقت انسان توبه ميكند، مثل ظرفي كه آلوده بود، انسان حالا كه شستشو كرد پاك ميشود، «الْإِسْلَامُ يَجُبُّ مَا كَانَ قَبْلَه»[11] خودِ عمل تطهير ميكند. يك وقت است كه دستي نجس شده؛ آن وقت يك كار خيري آدم انجام داده، آن كار خير كه باعث نميشود اين دست نجس پاك شود اين دست نجس را بايد شست. يك وقت انسان كار بدي كرد بعد كفّاره آن كارِ بد را ميدهد استغفار ميكند، خود اين عمل مستقيماً با آن سيّئه كار دارد، توبه كردن همين است، قضا به جاي آوردن همين است، كسي نمازش را قضا كرد، دوباره انجام داد اين براي همان است، ترميم خود همان عمل است؛ اما يك وقت است كه نه، اگر كسي قبلاً گناهي كرده ثوابي بعداً كرده، اين خود به خود حسنه بعدي، سيّئه قبلي را تكفير كند يا سيّئه بعدي، حسنه قبلي را اِحباط كند، اين حساب و كتابي ندارد بايد «عند الله يوم القيامة» به حساب و کتاب او برسند. مثل اينكه كسي روي كاغذ مطالبي نوشته، بعد كلّ كاغذ را سوزانده ديگر چيزي در آن كاغذ نيست، فرمود: ﴿وَ أَفْئِدَتُهُمْ هَواءٌ﴾؛[12] اين دل ديگر خالي است؛ قبلاً عقيده داشت، ايمان داشت، باور داشت و احترام ميكرد قلباً؛ اما ـ معاذ الله ـ حالا كافر شد، فرمود اين دل حالا ديگر خالي است؛ ﴿هَواءٌ﴾؛ يعني تهي، ﴿وَ أَفْئِدَتُهُمْ هَواءٌ﴾؛ آن وقت اين با ظرف خالي در قيامت ميرود، اگر چنين كسي ـ معاذ الله ـ وارد صحنه قيامت شد، آيه ﴿فَلا نُقيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً﴾ شامل او ميشود؛ فرمود ما براي او ترازو نصب نميكنيم، او چيزي نياورده تا ما بسنجيم، اين همه عقايدش كه در دل بود ـ معاذ الله ـ با ارتداد شست و گذاشت كنار، ﴿وَ أَفْئِدَتُهُمْ هَواءٌ﴾، وقتي قلبش خالي باشد، دستش هم تهي است.پرسش: وقتی که میفرمايد: ﴿إِلاَّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صالِحاً﴾[13] چرا دوباره میفرمايد: ﴿يُبَدِّلُ اللَّهُ﴾؟پاسخ: بله ديگر، چون آخر اينها مبدأ قابلي است، مگر ما ـ خداي ناكرده ـ خودمان همه كارهايم، ما فقط زمينهسازيم. يك كشاورز فقط آب ميدهد، كود ميدهد، شيار ميكند؛ اما آنكه مُرده را زنده ميكند اوست؛ دهها بار اين آيه سوره مباركه «واقعه» مشخص شد كه ما كشاورز نيستيم، ما زارع نيستيم، ما «حارث» هستيم. كار يك كشاورز اين است كه اين بذر را از انبار به مزرعه ميآورد و اين مزرعه را شيار ميكند، خاك را زير و رو ميكند، اين شيء جامد مُرده را از انبار ميآورد، زير خاك جابهجا ميكند، قدري هم آب ميريزد؛ اما آنكه مرده را زنده ميكند، فرمود ماييم: ﴿أَفَرَأَيْتُمْ ما تَحْرُثُونَ﴾ حواستان جمع باشد، شما كشاورز نيستيد، شما زارع نيستيد، شما حارث هستيد: ﴿أَ فَرَأَيْتُمْ ما تَحْرُثُونَ ٭ أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ﴾،[14] زارع آن است كه مرده را زنده كند؛ اين بذر مرده را زنده كند، به او ريشه بدهد و خوشه بدهد و شاخه بدهد، ماييم كه او را زنده ميكنيم ،شما خبر نداريد، رفتيد خوابيديد، شما مردهاي را جابه جا كرديد، چرا مستحب است هنگام زرع كه انسان يك مقدار گندم يا جو را بگيرد با طهارت باشد رو به قبله بايستد، اين آيه را بخواند: ﴿أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ﴾، بعد بذر را روي زمين بپاشد[15] چرا اين همه دستور به ما دادند، براي اينكه آنكه مرده را زنده ميكند ديگري است، اوست كه بر اموات و عقايد و اعمال مسلّط است، «مقلّب القلوب» است، ما فقط مبدأ قابلي داريم كار ميكنيم؛ اما تأثير و تأثّر عقايد مطلب ديگر است؛ بنابراين اينها مربوط به سؤالات بحث قبل بود.
اما امروز که 24 ذيحجّه هجري قمري و از بهترين ايام است، حوزه علميه اين رسالت را بايد به دوش ميكشيد. ما يك سلسله واجبات ركني ولايت و امامت داريم، يك سلسله اجزاي غير ركني؛ اجزاي غير ركني ولايت آن اعياد و جشنها هست، اينكه فلان روز امام(سلام الله عليه) ازدواج كرده است، فلان روز امام(سلام الله عليه) فلان مطلب را فرموده است، اينها جزء اجزاي غير ركنيِ ولايت است. يك سلسله اجزاي ركني ولايت است؛ مثل «غدير»، غدير كه با آن روزي كه حضرت ازدواج كرده يكسان نيست، «مباهله» هم از همين جريان است. وقتي مأمون عباسي از وجود مبارك امام رضا(عليه السلام) سؤال ميكند به چه دليل علي(عليه السلام) افضل است و خليفه است، به چه دليل علي(عليه السلام) امام بلافصل است؟ فرمود: به آيه ﴿أَنْفُسَنا﴾[16] شما چه دليلي بهتر از اين داريد كه خود خدا اين را فرمود كه «علي جان پيغمبر» است، پس پيغمبر در حقيقت نمرد، جان پيغمبر بايد جاي او بنيشند، چرا بيگانه بيايد جاي او بنشيند؛ آنكه جاي جان پيغمبر است بايد به جاي او بنشيند، نه بيگانه؛ فرمود: «بِآيةُ ﴿أَنْفُسَنا﴾». مأمون در اثر آشنايي با علماي اهل سنّت و فقها و متكلّمان آنها فوراً گفت: «لَو لا نِسَاءَنَا»؛ يعني اين ﴿أَنْفُسَنا﴾ در قبال ﴿نِساءَنا﴾ است، أنفسي كه در مقابل ﴿نِساءَنا﴾ است، يعني «رجالنا»، رجال كه فضيلت نيست؛ يعني مردان ما، ما مردانمان را ميآوريم شما هم مردانتان را بياوريد، اين چه فضيلتي است، وقتي مأمون فواراً گفت: «لَو لا نِسَاءَنَا»، اگر كلمه ﴿نِساءَنا﴾ در اين آيه نبود، اين ﴿أَنْفُسَنا﴾ ميتوانست دليل باشد؛ اما چون ﴿نِساءَنا﴾ هست، «أَنْفُسَ» در قبال نساء است، يعني «رجالنا»، يعني ما مردانمان را ميآوريم شما هم مردانتان را بياوريد، علي بن ابيطالب يكي از رجال بود، اينكه فضيلت نيست؛ فوراً وجود مبارك امام رضا(عليه السلام) فرمود: «لولا أبنائنا»، اگر كلمه «أبناء» نبود، فقط ما همين دو جمله را ميداشتيم ﴿نِساءَنا﴾ و ﴿أَنْفُسَنا﴾ اين تقابل نشان ميداد كه «أنفس» به معني «رجال» است؛ اما «أبنائنا» را ذات اقدس الهي فرمود، ما پسرانمان را ميآوريم چه كوچك چه بزرگ، اينجا كه زيرنويسي نشده، پسران ما نابالغ باشند، شما هم پسرانتان را بياوريد؛ چه كوچك چه بزرگ، اگر «أنفس» به معني «رجال» بود، چرا «أبنائنا» را دوباره ذكر كرد؛ پس ﴿أَنْفُسَنا﴾ به معناي «رجالنا» نيست، «أبناء» معناي خودش را دارد، «نساء» معناي خودش را دارد، «أنفس» معناي خودش را دارد، اين است كه او ساكت شد و مجاب گرديد، چون ديگر حرفي براي گفتن نداشت.[17]
اينكه عرض ميكنم جزء واجبات ركني است و حوزه بايد پاياننامه بنويسد، بحث بكند، در همين زير گوش ما مسئله ﴿أَنْفُسَنا﴾ را منكر شدند. اين قاضي عبدالجبار همداني اسدآبادي از ايران بود، او معاصر كليني است؛ همان طوري كه مرحوم كليني نزد ما علماً و عملاً قداستي دارد و حرمتي دارد، او معاصر كليني است تقريباً، مثل مرحوم كليني در اوايل قرن چهارم به سر ميبرد؛ الآن بيش از هزار سال است كه از عمر او ميگذرد، او هم برای اسدآباد همدان است، اين كتاب را زير گوش ما در رامهرمز نوشته. رامهرمز را هم كه گفتند رامهرمز؛ براي اينكه هرمز كه يكي از نامداران اين مملكت بود «رامَ وَ قَصَدَ» آن منطقه را، آن مرام و مقصد و مقصود هرمز بود، اسمش شده رامهرمز و وجوه تسميه ديگري هم براي رامهرمز گفتند. در همين ايران همين همداني اسدآبادي آمده، اصل جريان مباهله را منكر شده، گفت بعضي از شيوخ ما فرمودند كه علي بن ابيطالب در آن صحنه نبود؛ در حالي كه شما ميبينيد هم مفسّران، هم محدّثان، هم مورّخان هر سه گروه اجماع دارند كه علي(عليه السلام) حاضر بود؛ آن وقت زير گوش ما يك ايراني ميگويد علي(عليه السلام) در آن صحنه نبود، هزار سال گذشته اين فكر دوام داشت، دوام داشت تا قلم به دست صاحب المنار رسيد، او همان را فتوكپي كرده در تفسير المنار آورده، ميگويد مگر اين دليل نيست «أنفس»، يعني «رجال»؛ اگر حوزه به وظيفهاش قيام نكند؛ همين خطر زير گوش او هست، چرا براي سيد مرتضي ما اين همه حرمت قائليم و اگر خروجي نجف نباشد تمام حوزههاي علميه سراسر جهان ميخوابد؛ ببينيد يك مرد چقدر توانست كار بكند. اگر خروجي نجف نباشد، «اليوم» تمام حوزههاي علميه شيعه ميخوابد، زيرا كتب اربعه را در حوزه علميه نجف نوشتند، شرايع را محقّقان نوشتند، ارشاد را علامه آنجا نوشتند، تا رسيد حرفهاي شهيد اوّل و شهيد دوم كه خروجي آن حوزه بودند، تا رسيد به صاحب جواهر كه سلطان فقه است، مكاسب را آنها نوشتند، رسائل را آنها نوشتند كفايه را آنها نوشتند؛ اگر شما اين خروجي نجف را برداريد هيچ حوزهاي از حوزههاي شيعه در روي زمين نميماند؛ اين براي فداكاري يك فرد مدير است به نام سيد مرتضي، اينها به قداست حضرت امير است به بركت حضرت امير است؟ آنكه «ممّا لا ريب فيه» است؛ در مدينه منوره شش حجّت بالغه الهي مخصوصاً پيغمبر آرميده است، چنين بركتي نداشت؛ اينها را نميشود به قداست حضرت امير آورد، اينها نورند بهره را ما بايد ببريم. وقتي حوزه علميه نجف را به «سيد مرتضي» ميسپرند، او مدير و مدبّر لايق است، خروجي دارد، وقتي حوزه علميه مدينه را به «ابيبنكعب» ميسپرند خروجي ندارد، حوزه علميه سرزمين وحي را به «ابن عباس» ميسپرند او خروجي ندارد، تا چه كسي حوزه علميه را اداره كند. خدا مرحوم بحرالعلوم(رضوان الله عليه) را غريق رحمت كند! ايشان كتابي نوشته به نام الفوائد الرجاليه كه چهار جلد است، رجال او نظير رجال نجاشي و اينها نيست، اين كتاب تقريباً شرح حال علما و حوزههاي علميه و برخوردهاست. ايشان ميگويد وقتي سيد مرتضي حوزه علميه نجف را راهاندازي كرد، ديد اين طلبههايي كه درس او ميآيند يكسان نيستند، بعضي سؤال خوب ميكنند اشكال خوب ميكنند، خوب ميفهمند، خوب تقرير ميكنند، ديگري متوسط است. برخي براي امام جمعه شدن و برخی برای امام جماعت شدن خوب هستند كه فلان مسجد يا فلان حوزه را اداره بکند؛ برخيها حيف است از حوزه بيرون بروند. سيد مرتضي ديد كه اين طلبه خيلي خوشفهم و خوشاستعداد و خوشاشكال است، اين را ماهي دوازده دينار شهريه داد كه ديگر منبر نرود، نماز جماعت نخواند، امام جمعه نشود، فقط و فقط درس و تحقيق و تأليف؛ بعد شده شيخ طوسي، دو كتاب از كتب اربعه را او نوشته؛ اين مديريت سيد مرتضي است. ديد آن يكي مثل شيخ طوسي نيست؛ ولي خوش استعداد است به او ماهي هشت دينار شهريه داد شده قاضي عبدالجبار، او از فقهاي نامي ما بود كه تقريباً در رديف دوم و سوم قرار دارد، نام آن بزرگوار را هم علامه بحرالعلوم آنجا ذكر كرده. اين بورسيه دادن! که چه كسي خوش استعداد است، چه كسي به درد حوزه ميخورد، چه كسي زعيم حوزه است، چه كسي مرجع آينده است، چه كسي ميتواند اصل ركن دين را حفظ كند، اين نبايد از حوزه بيرون برود! اين يك سيد مرتضاي بفهم ميخواهد، شده حوزه علميه نجف، تا «اليوم» هم بركات فراواني دارد؛ اين بر اساس مديريت بود. خود بحرالعلوم هم آمده با مديريت خوبي حوزه علميه نجف را اداره كرده، وگرنه نوشتن كتب اربعه مگر كار آساني است. يك طلبه خوشاستعداد وقتي عائله پيدا كرده، زن و بچهاش نان ميخواهند، او ناچار است امام جمعه يا امام جماعت بشود؛ اما وقتي تأمين شود، فقط در حوزه ميماند، فقط كتاب اربعه مينويسد يا كتابهاي ديگر مينويسد اين كار اوست. خود حوزه علميه، مدير حوزه علميه، همه ما، همين گفتنها، همين شنيدنها؛ منتها با ادب، نه با اعتراض، بگوييم ما هم الآن ميخواهيم حوزه علميه نجف بشويم، بعد از انقلاب ديگر اين همه بركات و اين همه شهادت وخون و ايثار؛ ما هم بايد مثل او بشويم. آن روايت نوراني هم كه دارد علم از قم ظهور ميكند. اوّلاً ما خود طلبهها بين خود و بين خداي خود مسئوليم. يك پرانتز باز كنم يك اصل كلّي معلوم شود. يك بيان نوراني حضرت امير دارد همهاش نور است، در اواخر نهجالبلاغه است، فرمود حواستان جمع باشد «الْغِنَي وَالْفَقْرُ بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَي اللَّهِ»[18] ممكن است كسي در حوزه باشد، نامي داشته باشد، ناني داشته باشد، «عظما» باشد، يك كسي سفير هدايت شده و طرح هجرت باشد رفته باشد در روستا، رفته باشد چهارتا جوان را، چهارتا آدم عادي را دارد هدايت ميكند، او در قيامت سواره بيايد اين پياده، حساب قيامت جداست، اخلاص و خلوص و طهارت؛ «الْغِنَي وَالْفَقْرُ بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَي اللَّهِ»؛ اين يك اصل كلّي است براي همه ما، كه حواسمان جمع باشد، حالا اگر چهار نفر به ما گفتند «عظمی» يا «اعظم»، خيال نكنيم از آن آقايي كه تحت عنوان سفير هدايت و طرح هجرتي كه رفته در فلان روستا، بالاتر هستيم، آخر كار معلوم ميشود. بسا سواره كه آنجا پياده خواهد شد ٭٭٭ بسا پياده كه آنجا سوار خواهد بود بسا امير كه آنجا اسير خواهد شد ٭٭٭ بسا امير كه آنجا فرمانگذار خواهد بود [19]
حساب قيامت جداست، اين پرانتز بسته؛ اين حرفها براي قيامت نيست، اين بين ما و بين خداي ماست كه چقدر براي او كار كرديم، چقدر خودمان را ديديم. «الْغِنَي وَالْفَقْرُ بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَي اللَّهِ»، اين جزء كلمات قصار حضرت است «الْغِنَي وَالْفَقْرُ بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَي اللَّهِ» هميشه بايد حساب ما اين باشد.
اما ما يك وظيفه داريم، و نعمتي خدا به ما داد، اين نعمت را ما در چه راه صَرف كنيم، چرا درباره زكات گفتند: زكاتِ «جمال» عفاف است، زكات شهامت و شجاعت و بازوان پُرتوان، جهاد «فِي سَبِيلِ اللهِ»[20] است، اين را حضرت فرمود. اگر نعمتي را خدا به كسي داد، زكات آن را بايد بدهد، نعمت استعداد زكاتش خدمتگزاري به حوزه است، حوزه، اصل دين است، حرفهايي كه آدم از رسانهها ميشنود ميدانيد حوزه گوش نميدهد، آنكه زير گوش هم ميدهند به او گوش ميدهد. حوزه اين است، استقلال حوزه اين است، اساس دين اين است، اساس عقل اين است، حوزه را نميشود بازي داد، اين براي همان اساس دين است. حضرت فرمود وقتي نعمتي خدا به شما داد، ببينيد چرا حالا ميرويد به دنبال فلان كار، آن كار واجب كفايي است «مَن بِهِ الكفاية» هم هست. اگر شما ميتوانيد به جاي شيخ طوسي بنشينيد چرا ننشينيد؟! اگر مرحوم سيد مرتضي نبود، چه بلاهايي به سر ما آورده بودند. همين سيد مرتضي، وقتي همين قاضي عبدالجبار اسدآبادي اين كتاب را نوشت، چون قبل از او بود، او نزد اهل سنّت خيلي محترم است، او ظاهراً مبسوط نوشته، نهايه نوشته، خلاف نوشته، بعدها شيخ طوسي اين كتاب را نوشته، چون پول دست اينها بود، قدرت دست اينها بود، جمعيت دست اينها بود، حكومت دست اينها بود، او يك آدم فحلي بود، يك آدم بيمايهاي نبود، او تنها متكلّم نبود، او مبسوط نوشته كه بعدها شيخ طوسي ما مبسوط نوشته، اين چنين فحلي بود. حالا شما ميبينيد بعد از هزار سال در تفسير المنار همان حرف فتوكپي شده. همين قاضي عبدالجبار كه همين كتاب را زير گوش ما در همين ايران در رامهرمز نوشت و تأليف كرد و تدريس كرد، آنجا دارد كه بعضي از شيوخ ما ميگويند وجود مبارك حضرت امير در صحنه مباهله نبود، آدم چطور يقهاش را پاره كند، حالا چه بگويد، قدرت كه دست اينهاست، هزار سال قبل هم كه نوشته، الآن هم كه حرف اينهاست، المنار هم كه نگاه كنيد همين حرف را ميزند. اين المغني بيست جلد است، شش جلدش در دسترس نيست، نه از جلد اوّل تا ششم، بلکه اوّل، دهم، نوزدهم و چند جلد ديگر، اين شش جلد در دسترس نيست. ايشان در جلد بيستم صفحه 159 دليل قرآني را كه ذكر ميكند ميگويد: «و ربّما تعلّق»، يعني شيعه «بآيات المباهله و أنها لما نظرت جمع» وجود مبارك پيغمبر(عليه آلاف التحية و الثناء)، «علياً و فاطمة و الحسن و الحسين عليهم الصلاة و عليهم السلام و أن ذلك يدلّ علي أنها الافضل» وجود مبارك حضرت امير افضل است «و ذلك يقتضي انه بالامامة احق و لابد من أن يكون المراد بقوله ﴿وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ﴾» اين است، چرا؟ براي اينكه «و لا يجوز أن تجعله من نفسه إلا و يطلبه في الفضل»، كسي كه به منزله جان پيغمبر است بايد جاي پيغمبر بنشيند؛ پس او خليفه است. ايشان ميگويد اوّلاً خليفه لازم نيست افضل باشد، همين كه معتزلي دارد، ابن ابی الحديد دارد كه «الحمد لله الذي قَدَّم المفضول علي الفاضل»[21] همين است. ميگويد چه كسي گفته افضل بايد خليفه باشد؟ چه كسي گفته آنكه اعلم است بايد خليفه باشد، چه كسي اين را گفته؟ قدرت دست اين است، پول دست اين است حكومت دست اين شخص است، حرف دست اين است، ميگويد چه كسي گفته اعلم بايد مرجع باشد؛ الآن هم بعد از هزار سال ميبينيد المنار همين حرف را ميزند. شما همين صفحه 159 جلد بيست المغني را با همين صفحه كتاب المنار بعد از هزار سال تطبيق كنيد ميبينيد همان حرف است؛ چه كسي گفته افضل بايد مرجع باشد، چه كسي گفته افضل بايد خليفه باشد. بعد به جايي رسيده كه ابن ابي الحديد در آغاز اين كتاب بگويد: «الحمد لله الذي قدّم المفضول علي الفاضل» ـ معاذ الله ـ خدا اين كار را كرده! اين حرف اول: «و هذا مثل اوّل في أنه كلام في التفضيل و نحن نبيّن أن الإمامة قد تكون في من ليس بأفضل»، چه كسي گفته امام بايد «أفضل النّاس» باشد، اين يك; دوم «و في شيوخنا مَن ذكر عن اصحاب الآثار أَنّ علياً عليه السلام لم يكن في المباهلة»؛ پس صغرا و كبرا هر دو ممنوع است؛ نه افضل مقدم است نه علي در صحنه بود. شما چگونه ميتوانيد يقه چاك بزنيد، حوزه خيال ميكند روز مباهله هم مثل روز ازدواج علي(عليه السلام) است، اين كتاب ميخواهد بحث ميخواهد پاياننامه ميخواهد يك فرياد ميخواهد، علي نبود؟! پس منظور از ﴿أَنْفُسَنا﴾ كيست؟ دوست و دشمن همه گفتند حضرت امير بود، روز روشن داريد اين را منكر ميشويد. الآن ما اگر مرحوم كليني حرفي بزند باور ميكنيم؛ براي اينكه او تقريباً جزء اقدمين ماست، ثقه است، عالم است، همه مطالب او درست است، بعد ميپذيريم، اين قاضي عبدالجبار هم براي اهل سنّت مثل كليني است.
مرحوم سيد مرتضي چه كار كرد، روحش با انبيا و اوليا محشور باشد! سيد مرتضي آمده اين كتاب را نقض كرده، اوّل تا آخر اين كتاب را نوشت، از بس قدرت روحي داشت، قدرت علمي داشت، اطمينان داشت، فرياد زد گفت آقايان شما را به خدا قسم! من نميگويم حرف مرا قبول كنيد، بيطرفي كنيد، بدون تعصّب بياييد حرف ما را ببينيد حرف او را ببيند، خوانندههايش را قسم داد، شافي نوشت و در پايانش قسم داد كه شما را به خدا قسم! حرف مرا قبول نكنيد؛ اما ببينيد حرف من حق است يا حرف قاضي عبدالجبّار؟![22] اين سيد مرتضي است. آن روز تقريبِ بين مذاهب را با اين راه شروع كرد، خودش شافي نوشت كه بعدها مرحوم شيخ طوسي اين شافي را تلخيص كرده به نام عوالي، اين تلخيص شافي است، خود شافي مرجع اصلي است و در دسترس هم هست. بعد شاگردان قاضي عبدالجبّار آمدند حرفهاي مرحوم سيد مرتضي را رد كردند. بعد شاگردان سيد مرتضي آمدند حرف اين راد را رد كردند؛ اين چهارمي بود. اوّلي كه قاضي عبدالجبّار است، دومي كه سيد مرتضي است رد كرده، سومي يكي از شاگردان قاضي عبدالجبّار است كه حرفهاي سيد مرتضي را رد كرده، چهارمي شاگرد سيد مرتضي است كه اين مجموعه را رد كرده. آنكه شاگرد سيد مرتضي است به نام سلّار ديلمي كه از فقهاي نامي ماست؛ ظاهراً سالار ديلمي است چون آنچه لقب رايج در گيلان بود، سالار بود نه سلّار؛ به هر حال سلّار ديلمي از بزرگان و فقهاي ماست، او جزء شاگردان سيد مرتضي است،او آمده آن را نقض كرده، اين مجموعهها الآن در كتابخانهها دارد خاك ميخورد و ما هم نميدانيم كه روز مباهله يعني چه؟ يك كلمه مباهله فقط در همين آيه نازل شد. خدا سيدناالاستاد مرحوم علامه طباطبايي را غريق رحمت كند! ايشان فرمود: نه تنها علي(سلام الله عليه) نفس اوست، ببينيد آيه درباره زهرا(سلام الله عليها) چه ميگويد، درباره حسن(سلام الله عليه) چه ميگويد، درباره حسين(سلام الله عليه) چه ميگويد، ببينيد خدا با اين تعبير كه ﴿ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكاذِبينَ﴾[23] يا ما كاذبيم يا شما؛ تحليل مرحوم علامه اين است كه كاذب به چه كسي ميگويند؟ به تماشاچي نميگويند، تماشاچي نه صادق است نه كاذب، همراه نه صادق است نه كاذب، اينها نقيض هم نيستند تا رفع بشود، كسي كه اينجا نشسته، نه كاذب است نه صادق، چون حرفي ندارد، كسي كه همراه ماست نه صادق است نه كاذب، چون حرفي ندارد. صادق بودن و كاذب بودن، فرع بر ادّعاست، فرع بر سخن گفتن است، فرع بر گزارش است. آنكه حرف ميزند يا صادق است يا كاذب، حَسن حرف ميزند، حسين حرف ميزند، اين صادق است، نه اينكه من حرف ميزنم اينها تماشاچياند، اين استدلال علامه است، اين «كاذبين» جمع است يا نه؟ به چه كسي ميگويند كاذب؟ به تماشاچي؟ به همراه؟ آنكه ساكت است؟ آنكه شنونده است؟ آنكه شنونده است نه صادق است نه كاذب، او كه حرف نميزند، اينكه حرف ميزند يا صادق است يا كاذب؛ فرمود يا شما دروغ ميگوييد يا ما، ما حرف داريم، حسنِ من حرف دارد، حسينِ من حرف دارد، اين است كه ميگوئيم امامت از درون اينها در همان دوران كودكي نهفته است، فرمود من حرف دارم، علي حرف دارد، زهرا حرف دارد، حسن حرف دارد، حسين حرف دارد(عليهم افضل صلوات المصلّين) اين تحليل سيدناالاستاد است.[24]
اين دعاي نوراني مباهله را اگر تا الآن خوانديد كه خوانديد، اگر نخوانديد تا بعدازظهر بخوانيد. اين دعا شبيه دعاي سَحر است :«اللهم انی أسألک من بهائک بآبهاه» الی آخر![25] يك مقدار اضافه دارد. فضيلتي دعاي مباهله دارد كه دعاي سَحر ندارد. اين يك ترجيعبند دلپذيري دارد كه دعاي سحر آن ترجيعبند را ندارد. شما در سوره مباركه «الرحمن» ترجيعبندي ميبينيد: ﴿فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ﴾[26] ترجيعبند دعاي مباهله اين است كه هر فقرهاي كه تمام شد، با خدا گفتگو ميكند؛ خدايا تو گفتي بخوان، من هم خواندم، تو اجابت كن! «اَللّهُمَّ اِنّي اَدْعُوكَ كَما اَمَرْتَني فَاسْتَجِبْ لي كَما وَعَدْتَني»؛ بعد از چند جمله: «اَللّهُمَّ اِنّي اَدْعُوكَ كَما اَمَرْتَني فَاسْتَجِبْ لي كَما وَعَدْتَني»[27] اين ترجيعبند است اين با رحمت خدا دست به يقه شدن است. خدايا تو گفتي بخوان من خواندم، پس اجابت بكن، چقدر اين دعاي مباهله شيرين است! شيريني اين دعاي مباهله به مراتب بالاتر از شيريني دعاي سَحر است كه ـ انشاءالله ـ اميدواريم اين را بعدازظهر بخوانيد و ما را هم فراموش نكنيد!