درس تفسیر آیت الله جوادی
95/03/04
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 4 تا 7 سوره فتح
﴿هُوَ الَّذِي أَنزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ وَ كَانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً (٤) لِيُدْخِلَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الأنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَ يُكَفِّرَ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَ كَانَ ذلِكَ عِندَ اللَّهِ فَوْزاً عَظِيماً (۵) وَ يُعَذِّبَ الْمُنَافِقِينَ وَ الْمُنَافِقَاتِ وَ الْمُشْرِكِينَ وَ الْمُشْرِكَاتِ الظَّانِّينَ بِاللَّهِ ظَنَّ السَّوْءِ عَلَيْهِمْ دَائِرَةُ السَّوْءِ وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ لَعَنَهُمْ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ وَ سَاءَتْ مَصِيراً (۶) وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ وَ كَانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً (۷)﴾
معنای ﴿يَهْدِيَكَ﴾ در آيه و چگونگی جمع آن با ﴿عَلَي صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ﴾
در اين سورهٴ مبارکه «فتح» که برکاتي را بر فتح مترتّب فرمود، يکي از آنها هدايت به صراط مستقيم است؛ با اينکه قبلاً در سوره «يس» که در مکّه نازل شد فرمود: ﴿عَلَي صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ﴾[1] اين ﴿يَهْدِيَكَ﴾[2] به همان معناي ﴿يُتِمَّ﴾ است که هدايت را اتمام کند، هدايت را ادامه بدهد، به طوري که همان راه قبلي مستدام باشد و همان نعمت قبلي تتميم بشود.
مقصود موسای کليم از اعتراف به «ذنب» و «ظلم» با استفاده از تحليل امام رضا
جريان معنای «ذَنب»، در سوره مبارکه «شعراء»، وجود مبارک موساي کليم تصريح کرد که ﴿وَ لَهُمْ عَلَيَّ ذَنبٌ﴾، چون ﴿لَهُمْ عَلَيَّ ذَنبٌ﴾ را در آيه چهارده سوره مبارکه «شعراء» تصريح کرده است، معلوم میشود که «ذَنب» شرعي به معنايي اينکه حکم خدا را ـ معاذالله ـ خلاف کرده باشد نيست، بلکه نزد آنها «مُذنب» بودند و اگر در سوره مبارکهٴ «قصص» هم همين تعبير آمده است که ﴿إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي﴾؛[3] يعني از ديد آنها ﴿ظَلَمْتُ نَفْسِي﴾. ﴿إِنِّي﴾؛ من قبلاً کسي از اينها کشتم و نزد اينها «مُذنب» هستم، نزد اينها «ضالّ»[4] هستم و نزد اينها «ظالم» هستم؛ ﴿إِنِّي ظَلَمْتُ﴾ که در آيه شانزده به بعد سوره مبارکهٴ «قصص» است همين است، به دليل اينکه خود ذات اقدس الهي در سوره مبارکهٴ «شعراء» بعد از گذشت همه اينها، ميفرمايد که شما برويد فرعون را به عنوان رسول هدايت کنيد؛ و برويد به عنوان معصوم او را هدايت کنيد و اگر آنها نسبت به شما کينه دارند من ترميم ميکنم. در سوره مبارکه «شعراء» آيه ده اين است: ﴿وَ إِذْ نَادَي رَبُّكَ مُوسَي أَنِ ائْتِ الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ﴾، معلوم ميشود که آنها ظالم بودند نه حضرت! ﴿قَوْمَ فِرْعَوْنَ أَلاَ يَتَّقُونَ﴾،[5] آنگاه وجود مبارک موسي عرض کرد: ﴿رَبِّ إِنِّي أَخَافُ أَن يُكَذِّبُونِ ٭ وَ يَضِيقُ صَدْرِي وَ لاَ يَنطَلِقُ لِسَانِي فَأَرْسِلْ إِلَي هَارُونَ﴾؛[6] من ميترسم که مرا تکذيب بکنند، براي اينکه نزد اينها متّهم هستم، ﴿وَ لَهُمْ عَلَيَّ ذَنبٌ فَأَخَافُ أَن يَقْتُلُونِ ٭ قَالَ كَلّا﴾؛[7] هيچکدام از اينها نميتوانند دليل باشند و هيچکدام از آنها هم نميتوانند به شما آسيب برسانند. پس اگر «ضلالت»، يک؛ «ظلم»، دو؛ «ذَنب»، سه؛ اينها به وجود مبارک موساي کليم ـ يکي در سوره «شعراء» و دو تا در سوره «قصص» ـ اسناد داده شد، طبق تحليلي که وجود مبارک امام رضا(سلام الله عليه) در کتاب شريف عيون اخبار الرضا[8] که در بحث گذشته قرائت شد بيان فرمودند، همه اينها به آن قوم برميگردد؛ يعني حضرت فرمود من به زعم آنها «مُذنب» هستم، من نزد آنها «ضالّ» هستم، من نزد آنها «ظالم» هستم، وگرنه نه «ذَنبي» بود، نه «ضلالتي» بود و نه «ظلمي».
فضای مأموريت موسی(عليه السلام) به سوی فرعون دال بر شرعی نبودن «ذنب»
پرسش: ...؟ پاسخ: بله، برهان او درست است و مضمون آن را هم چون خود حضرت «بالصّراحة» فرمود: ﴿وَ لَهُمْ عَلَيَّ ذَنبٌ﴾؛ آنها مرا «مُذنب» ميدانند و ميترسم که مرا بکشند! اين تحليل از خود قوّت متن به دست ميآيد؛ در اين آيه سوره مبارکه «شعراء» که فرمود: ﴿وَ لَهُمْ عَلَيَّ ذَنبٌ﴾، آن وقت خداوند ميفرمايد: ﴿كَلّا﴾، پس نزد «الله» «مُذنب» نيست و خدايي که او را به عنوان رسول انتخاب ميکند و ميگويد تو پيام مرا به فرعون و هامان و آل فرعون برسان. عرض کرد من نزد اينها «مُذنب» هستم! فرمود: ﴿كَلّا﴾ من ترميم ميکنم. پرسش: در سورهٴ «قصص» فرمود: ﴿إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ﴾؟ پاسخ: بله، آن جمله براي اين است که من آن کاري را که کردم، اگر شما جبران نکنيد باز اين مشکل هست، چون در همين فضا خدا فرمود تو رسول من هستي! اگر در همين ظرف که وجود مبارک موساي کليم ميگويد من سابقهٴ قتل دارم و راه را گم کردهام و نزد آنها «ظالم» هستم و نزد آنها «مُذنب» هستم، در همين فضا خدا فرمود ﴿كَلّا﴾؛ تو رسول من هستي، معلوم ميشود که هيچ محذوري در خارج نيست و همه اينها را ذات اقدس الهي ترميم ميکند. آن تحليل روايات نه براي تعبّد است، بلکه خود روايت مطلبي را تعليم ميدهد، ولو سند ضعيف باشد، چون يک مطلب علمي را دارد بيان ميکند. بنابراين با بودن اين فضا که در همان آيه ده سوره مبارکه «شعراء» اين است که ﴿وَ إِذْ نَادَي رَبُّكَ مُوسَي أَنِ ائْتِ الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ﴾ آنها ظالم هستند! ﴿قَوْمَ فِرْعَوْنَ أَلاَ يَتَّقُونَ﴾، در اين فضا وجود مبارک موساي کليم عرض کرد: ﴿إِنِّي أَخَافُ أَن يُكَذِّبُونِ ٭ وَ يَضِيقُ صَدْرِي وَ لاَ يَنطَلِقُ لِسَانِي فَأَرْسِلْ إِلَي هَارُونَ﴾، چرا؟ براي اينکه ﴿وَ لَهُمْ عَلَيَّ ذَنبٌ فَأَخَافُ أَن يَقْتُلُونِ﴾، فرمود: ﴿كَلّا﴾؛ هيچ کاري از اينها ساخته نيست، تو اگر کسي را کُشتي به حق کُشتي و او شايسته قتل بود «صدر من أهله و وقع في محلّه» که نه «ضلالت» است، نه «ظلم» است و نه «ذَنب»، تو رسول من هستي! اين نشان ميدهد «ذَنبي» که هست، «ذَنب» مصطلح فقهي نيست.
دليل بر عدم امکان استفاده از استغفار پيامبر بر رفعی بودن آن
مطلب ديگر اين است که استغفار اوليا و معصومين درجاتي دارد، همه اينها مثل وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) نيستند که آن ﴿دَنَا فَتَدَلَّي﴾[9] نصيب آنها بشود! همانطوري که فرمود: ﴿لَقَدْ فَضَّلْنَا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلَي بَعْضٍ﴾،[10] يک آيه؛ ﴿تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَي بَعْضٍ﴾،[11] دو آيه؛ درباره اوليا اينطور است، معصومين ديگر هم اينطور است که ممکن است برخي از آنها در اثر اشتغال به کار مهم از «أهم» باز بمانند يا در اثر اشتغال به يک امر مباح از مستحب باز بمانند که در آن بخش ممکن است استغفار اينها رفعي باشد و نسبت به آينده دفعي باشد؛ اما اگر کسي به جايي رسيد که خدا ميفرمايد بگو: ﴿أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمِينَ﴾،[12] اين ﴿أَوَّلُ الْمُسْلِمِينَ﴾ در قرآن يکجاست و يکبار آمده است و آن هم مخصوص پيغمبر است؛ معلوم ميشود که اوّليت زماني نيست، اگر اوّليت زماني بود برای حضرت آدم بود. ﴿أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمِينَ﴾، اين ﴿أَوَّلُ الْمُسْلِمِينَ﴾ که در قرآن يکجاست و آن هم مخصوص پيغمبر است، معلوم ميشود که اوّليت رُتبي است؛ در آن مقام هيچ ترک اُولايي و مانند آن نيست، بنابراين استغفار او برميگردد به استغفار دفعي و نه رفعي.
تبيين ديدگاه ابوحنيفه در معنای زياد شدن ايمان مؤمن
اما اين قسمت که فرمود ما فتح مُبين را به شما داديم و سَکينت را در قلوب مؤمنين نازل کرديم تا ﴿لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ﴾، يک بحث مبسوط دقيقي هم سيدنا الاستاد دارند که حتماً ملاحظه بفرماييد که ايمان اضافه و کم ميشود؛[13] گاهي کم ميشود، گاهي زياد و ايمان غير از علم است؛ منتها توضيحي ميخواهد که ايشان حرف حکما و اينها را ذکر ميفرمايند، اشکالي که ابوحنيفه و همفکرانش دارند را ذکر ميکنند، تأويلاتي را که آنها دارند را هم بيان ميفرمايند و اشکالي هم بر تأويلات آنها دارند. عصاره حرف اين است که آنها ميگويند ايمان که همان علم است و علم هم که همان جزم است و جزم که زياده و نقيصه ندارد! آدم ميداند که دو دوتا چهارتاست، اينکه کم و زياد ندارد! جزم «بما انه جزمٌ» که تصديق است، نه کم دارد و نه زياد، ايمان همان علم است و تصديق است و تصديق کم و زياد ندارد. آن وقت آياتي که دلالت ميکند بر مزيد ايمان؛ نظير همين آيه چهار سوره «فتح» که فرمود: ﴿لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً﴾ و همچنين در بخش پاياني سوره مبارکه «توبه» آنجا هم ايمان را به زياده و نقص و هم کفر و نفاق را ـ که از آنها به «رِجس» تعبير کرده است ـ به زياده و نقص متّصف کرد؛ آيه 124 و 125 سوره مبارکه «توبه» اين است: ﴿وَ إِذَا مَا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُم مَن يَقُولُ أَيُّكُمْ زَادَتْهُ هذِهِ إِيمَاناً فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَزَادَتْهُمْ إِيمَاناً وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ ٭ وَ أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَرَضٌ فَزَادَتْهُمْ رِجْساً إِلَي رِجْسِهِمْ وَ مَاتُوا وَ هُمْ كَافِرُونَ﴾،[14] پس ايمان زياده و نقص دارد، کفر زياده و نقص دارد، نفاق زياده و نقص دارد، چون ايمان «نور» است که زياده و نقص دارد و کفر و نفاق «رِجس» است که زياده و نقص دارد، اينها را چه ميکنيد؟ ايشان نقل ميکنند که ابوحنيفه و همفکران ايشان ميگويند ايمان همان تصديق جزمي است[15] و تصديق جزمي ديگر زياده و نقص ندارد! آدم ميداند که دو دوتا چهارتاست، ديگر زيادتر و کمتر و مانند آن فرض ندارد! پس ايمان زياده و نقص ندارد، چون ايمان تصديق علمي است و تصديق علمي زياده و نقص ندارد و آيات و رواياتي که زيادي ايمان و مانند آن را مطرح کردهاند، براي آن است که ايمان عَرَض است؛ عَرَض به زعم اين گروه از متکلّمان «لا يبقي زمانين». ميگويند عَرَض، چه عَرَضهاي مادي و چه عَرَضهايي که نفساني است، اينها دو لحظه باقي نيستند، چرا؟ چون بقا عَرَض است، يک؛ اگر عَرَض دو لحظه باقي باشد، قيام عرض به عرض لازم ميآيد، دو؛ و چون قيام عَرَض به عَرَض محال است و عَرَض به جوهر بايد تکيه کند، پس عَرَض در هيچ حال در دو لحظه باقي نيست؛ مرتّب اعراض زائل ميشوند و امثال آنها افاضه ميشود، اين سه؛ چون بقا عَرَض است، يک؛ اگر عَرَض باقي باشد لازمه آن قيام عَرَض به عَرَض است «و التالي» باطل، دو؛ پس عَرَض قبلي از بين رفته و مثل آن ظهور کرده و چون اين امثال شبيه به هم هستند، ما خيال ميکنيم اين همان امر متّصل است و چون امثال اَعراض يکي پس از ديگري ميآيد، آن وقت زيادي ايمان به اين است؛ ايمان که عَرَض است، اين لحظه قبلي زائل شد و حال در لحظه بعدي است؛ گاهي بين اين لحظهها فَتراتي فاصله است، گاهي فاصله کم است، گاهي اصلاً فاصله نيست و گاهي فاصله زياد است، در آنها که اصلاً فاصله نيست و مرتّب و لحظه به لحظه به آنها افاضه ميشود، زيادي ايمان است؛ در آنهايي که بين اين افاضه ايمان، فاصله است، نقص و ضعف ايمان است. بنابراين آياتي که دارد ايمان اضافه و کم دارد، ناظر به آن فَترات مُتخلّله است؛ آياتي که ضعف ايمان را ميرساند، ناظر به اين است که آن فَترات زياد است و آياتي که کمال ايمان را ميرساند، ناظر به اين است که آن فَترات کم است و فاصلهاي در کار نيست؛ اين عصارهٴ حرف متکلّمان همفکرِ اين شخص بود.
ردّ ديدگاه ابوحنيفه توسط علامه طباطبايي با تبيين رابطه علم و ايمان
سيدنا الاستاد دو مطلب را در دو مقام بحث ميکند: يکي اينکه ايمان غير از تصديق علمي است، يک التزام عملي هم هست؛ اگر کسي به علم خود ملتزم نباشد او عالِم هست، ولي مؤمن نيست! ايمان آن تصديق علمي است همراه با التزام عملي که من برابر اين علم خود عمل هم خواهم کرد! که اگر التزام عملي باشد، ميشود ايمان و اگر صِرف تصديق علمي باشد و التزام عملي نباشد، اين علم هست و ايمان نيست، آن وقت آن ﴿وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾[16] را به همين معنا توضيح ميدهند که آنها يقين داشتند، ولي ايمان نداشتند؛ يعني التزام عملي نداشتند. اما اين توجيحاتي که اينها کردند که براساس «تَجَدُّدِ اَمْثال»[17] فاصله اگر زياد باشد، ايمان نقص دارد و فاصله کم باشد، ايمان زياد ميشود، ميفرمايند اصل «تَجَدُّدِ اَمْثال» در موطن خود باطل شد، يک؛ و اينکه گفتيد عَرَض باقي نيست، عَرَض مثل جواهر باقي است، دو؛ قيام به عَرَض در صورتي محذور دارد که به جوهر منتهي نشود! اگر عَرَضي به عَرَض قيام کرد و آن عَرَض به جوهر متّکي بود محذوري ندارد! عمده آن است که شما گفتيد اين فَترات و فاصلهها گاهي زياد است و گاهي کم، در آن فاصله ـ يعني آن در لحظه قبلي که ايمان قبلي عَرَض بود ـ رخت بربست، لحظه و ايمان بعدي هنوز نيامده و اين وسط هم اين شخص نه مؤمن است و نه کافر به زعم شما، پس هم مبنا باطل است و هم بنا؛ هم مبنا که «تَجَدُّدِ اَمْثال» باشد باطل است، هم عَرَض «لا يبقي زمانين» باطل است و هم قيام عَرَض به عَرَض را باطل دانستيد باطل است؛ اين مباني است که باطل است! و اينکه گفتيد مَزيد ايمان به اين است که فاصله کم باشد و آنجا که ايمان نقص دارد فاصله زياد است، در آن فواصل که اين شخص نه مؤمن است نه کافر! و دليل اينکه ايمان زياده و نقص دارد، تنها به اين نيست که فاصله زياد بشود يا متعلقات زياد بشود.
ناتمامی معنای آيه بر زياد شدن ايمان به زياد شدن متعلّق آن
آنها گفتند که ايمان زياد ميشود، براي اينکه احکام جديد ميآيد، دستورهاي جديد ميآيد، آيات جديد نازل ميشود و اين شخص در اثر ايمان آوردن به دستورهاي تازه، احکام تازه، سُوَر تازه و آيات تازه ايمانش زياد ميشود؛ ايشان ميفرمايند ظاهر آيات اين است که ايمانشان زياد ميشود، نه اينکه احکام، آيات و سُور زياد ميشود که اين وصف به حال متعلَّق موصوف باشد! شما وصف را به حال خود موصوف بايد بگيريد، نه متعلَّق آن! ظاهرش اين است که ﴿زَادَتْهُمْ إِيمَاناً﴾ ايمان اينها زياد ميشود، نه اينکه متعلَّق ايمان يعنی «مَا يُؤمِنُ بِه» زياد ميشود.
ناتمامی معنای زياد شدن ايمان به حمل آن بر شرک رقيق در مؤمنين
از طرفي هم طبق اين آيه نوراني که ميفرمايد: ﴿وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلّا وَ هُم مُشْرِكُونَ﴾؛ [18] معلوم ميشود بعضي از ايمان ضعيف است که آن ضعف را شرک تأمين ميکند و بعضي از ايمان قوي است که منزّه از شرک است؛ اين «لاَ إِلٰهَ إِلاَّ اللَّه» تمام هويت آنها را تأمين کرده است، هيچ کمبودي نيست که آن کمبود را شرک اداره بکند. اين آيه نوراني که فرمود: ﴿وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلّا وَ هُم مُشْرِكُونَ﴾؛ اکثر مؤمنين گرفتار يک شِرک رقيقي هستند، روايتي که در ذيل آن هست، از امام(سلام الله عليه) سؤال کردند که چگونه ميشود که مؤمن، مشرک باشد؟ ميفرمايند همين که ميگويند: «لَولا فَلانٌ لَهَلَکْتُ»،[19] مواظب زبانشان نيستند و همينطور ميگويند، ميگويند اگر فلانکس نبود ما از بين ميرفيتم! حيات و ممات که به دست «الله» است! بگوييد اگر عنايت الهي نبود که از آن راه و به وسيله فلان شخص بيماري ما را حلّ کند «لَهَلَکْتُ». اين تعبيراتي هم که ميگويند «اوّل خدا، دوم فلان شخص» اين هم با شِرک آميخته است، خدا اوّلي نيست که دومي داشته باشد ﴿هُوَ الأوَّلُ وَ الْآخِرُ﴾[20] و آنچه در جهان خلقت است مأموران الهي میباشند؛ در يک بخش با فاصله کم دارد: ﴿وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ﴾؛[21] يعني هر چه در عالَم هست فصل مقوّم آن اين است که اين سپاه و ستاد خداست، آن وقت نميشود اينها را در مقابل خدا قرار داد و بگوييم اوّل خدا دوم فلان طبيب! يا اوّل خدا دوم فلان شخص! يا اگر فلان شخص نبود يا فلان شیء نبود «لَهَلَکْتُ». تمام اشيا و تمام اشخاص جنود و سربازان الهي هستند؛ اگر جنود و سربازان الهي میباشند، در برابر خدا نيستند، بلکه طبق تدبير الهي هستند. در جريان همراه غار هم آيه چهل سوره مبارکهٴ «توبه» اين است: ﴿إِلَّا تَنصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثَانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِي الْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لاَ تَحْزَنْ إِنَّ اللّهَ مَعَنَا فَأَنْزَلَ اللّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا﴾، گاهي سپاه و ستاد الهي ديدني است و گاهي ناديدني! در همان غار فرمود: ﴿وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا﴾ اين همان ﴿وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ﴾ است! بنابراين هيچ وقت نميشود گفت که اگر باد نبود، اگر هوا نبود، اگر طوفان نبود، اگر فلان شخص نبود «لَهَلَکْتُ»، بايد گفت خدا را شکر که از اين راهها مشکل مرا حلّ کرده است! وقتي از حضرت سؤال کردند که چگونه مؤمن مشرک ميشود ﴿وَ مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلّا وَ هُم مُشْرِكُونَ﴾؟ فرمود همين که ميگويند: «لَولا فَلانٌ لَهَلَکْتُ»! اين حديث در تفسير شريف نور الثقلين[22] و ساير تفسيرها هست، ولو روايت ضعيف باشد؛ اما برهان مسئله است! ما بخش وسيعي از مطالب را با آن قدرت برهاني که در اين کلمات هست استفاده میکنيم و اينها را به عنوان معلِّم ميشناسيم که ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ﴾،[23] منتها همانطوري که درباره روايات فقهي تلاش و کوشش شده که اجر همه اينها با خداي سبحان! در روايات تفسيري، روايات مقتل، روايات حقوق، روايات اخلاق و روايات تاريخ متأسفانه آن تلاشهای علمی نشده است. اگر آن رجال و درايهاي که درباره فقه کار کردند، به همان روال درباره روايات تفسيري و مقتلي و تاريخي و اخلاقي و قضايي و اينها کار بکنند، بسياري از علوم براي ما روشنتر خواهد شد.
تقويت ديدگاه علامه طباطبايي با تبيين جايگاه عقل نظری و عملی
اينکه فرمود مَزيد ايمان، اين راه درستي است که سيدنا الاستاد فرمودند؛ فرمودند که ايمان، تنها علم و تصديق نيست، بلکه «مع الالتزام بالعمل» هست. اين مطلب توضيحي ميخواهد که چند بار هم به مناسبتهايي گفته شد. در کتابهاي منطقي و غير منطقي ملاحظه فرموديد که وقتي اين شخص يک موضوع يا محمولي را به نفس ارائه کرد، حالا اگر بديهي بود که تصديق ميکند و اگر نظري بود که به وسيله برهان بايد تصديق بکند؛ حالا به وسيله برهان تصديق کرد، وقتي که تصديق ميکند، يعني بين اين محمول و موضوع گِره ميزند؛ ميگويد «الف» «باء» است يا «الألف هو الباء»، اين کلمهٴ «هو» در وسط، يا «است» در پايان در جملات فارسي و عربي، به منزلهٴ آن گِرهي است که نفس با دست خود بين موضوع و محمول برقرار ميکند که «تسمّي القضية عقداً»، اين در کتابهاي منطقي هست که قضيه را عقد ميگويند براي اينکه نفس گِره زده و قضيه ميگويند براي اينکه نفس قضا و حکم کرده و آن را از ترديد به در آورده است؛ مثل اينکه مدّعي و منکر وقتي وارد محکمه ميشوند سرگردان هستند، قاضي وقتي بيّنه و يمين و اين امور را بررسي کرد حکم ميکند، وقتي حکم کرد تثبيت ميشود که حق با کيست! قضا براي رفع ترديد و تحيّر است، قضيه را که قضيه ميگويند براي اينکه عقل در آن حکم ميکند؛ اين حکم به معناي فهميدن است در حقيقت، نه حکم حکومتي، نه حکم ولايتي! عقل والي نيست، وليّ و قانونگذار نيست، چراغ است و چراغ هم کار آن قانونشناسي است. اين کار عقل نظري است که «الف»، «باء» است، حالا يا «بلاواسطه» اگر بديهي باشد يا «مع الواسطه» اگر نظري باشد. ايمان هيچ کاري به اين محدوده ندارد، ايمان در دستگاه ديگري است به نام عقل عملي که شأن ديگري دارد، متولّي و مسئول ديگري دارد که آن مسئول اگر سالم باشد بايد عصاره اين عقد را به جان خود گِره بزند و بشود معتقد، که عقيده از اينجا پيدا ميشود. اگر شخص داراي عقل عملي بود که «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»،[24] آنچه را که فهميد ـ يعني عقد کرد بين موضوع و محمول ـ به جان خود گِره ميزند، معتقد ميشود و عقيده پيدا ميکند که ميشود مؤمن و اگر اهل ايمان نبود، مشکل ايماني داشت و عقل عملي او به سفاهت و جنون تبديل شد، اين دستي ندارد که آن عصارهٴ عقل عملي را به جان خود گِره بزند، اين ميشود مُعالِم کافر؛ يعني طبق برهان علم دارد که خدا هست، اين شخص که ادعاي پيغمبري کرده و معجزه آورده و حق هم با اوست، اما باور ندارد! پس ميشود انسان صد درصد به چيزي علم داشته باشد؛ ولي آن را باور نکند، چرا؟ براي اينکه باور برای عقل نظري نيست، اينها ـ بارها به عرض شما رسيد ـ دو شأن است، دو نيرو است، دو مسئول است و دو متولّي است که «بينهما بين الارض و السماء» فاصله است؛ نمونه آن در جهان خارج اين است که ما در دستگاه بدن خود يک سلسله اموري داريم که شأن آنها مثل چشم و گوش ادراک است و يک سلسله نيروهايي داريم که کار آنها ادراک نيست؛ ولي مثل دست و پا حرکت میکنند؛ اگر کسي هم چشم و گوش او سالم باشد و هم دست و پاي او، اين مار و عقرب را خوب ميبيند و دفاع ميکند و خودش را نجات ميدهد، اين قسم اوّل؛ اما در قسم ديگر اگر کسي مشکل داشته باشد، ويلچري و فلج باشد، او مار و عقرب را به خوبي ميبيند؛ اما مسموم ميشود، براي اينکه چشم و گوش فرار نميکند، آنکه فرار ميکند، حرکت ميکند و دفاع ميکند دست و پا هست که فلج است. اين شخصِ ويلچري فلج در تشخيص و فهميدن و تصديق به مار و عقرب هيچ مشکلي ندارد و نيازي به تلسکوپ و ميکروسکوپ و ذرّهبين و دوربين و عينک ندارد، کاملاً مار و عقرب را ميبيند؛ اما علم و چشم و گوش يک طرف قضيه هستند و مشکل را حلّ نميکنند، مشکل اساسي به آن دست و پاست که فلج است! گروهي دست و پاي آنها سالم است و چشم و گوششان کور و کَر هستند و گروهي هم فاقد «طَهورين» هستند. ما در قسمت بيرون چهار قسم داريم، همين چهار قسم در درون ما هم هست؛ بعضي از انسانها آن بخشي که متولّي و مسئول ادراک میباشند خوب ميفهمند، آن بخشي که مسئول عمل و ايمان هست خوب کار ميکنند که نتيجه آن هم عالِم عادل است، اين شخص خوب ميفهمد و فهميدهها را هم باور دارد، اين «عقلٌ» که «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»؛ اما اگر طبق آن بيان نوراني حضرت امير که فرمود: «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِير تَحْتَ هَوَيً أَمِير»،[25] اگر در جهاد نفس بين اين عقل و شهوت و غضب جنگ شد و اين عقل به اسارت درآمد، اوّل «نفس مسوّله» بود، بعد «امّاره بالسّوء» شد و وقتي امير شد، اين «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِير تَحْتَ هَوَيً أَمِير» اين بسته است، اين عقلِ ويلچري است، او تحت فرمان «امّاره بالسوء» است، او عالماً و عامداً معصيت ميکند! حالا چه براي او آيه بخوانيد يا نخوانيد، او خودش آيه را خوانده و کتاب هم نوشته است! او که مشکل علمي ندارد! مثل آن ويلچري که شما مدام به او عينک بدهيد، مدام دوربين بدهيد، يا مدام ذرّهبين بدهيد، او که مشکل ديد ندارد! به آنهايي که معتاد هستند، شما میخواهيد نصيحت بکنيد؟! او که هر شب با يک تکّه کارتن در کنار جدول ميخوابد، چه چيزي را ميخواهيد به او بگوييد؟! ميخواهيد بگوييد که عاقبت ندارد! او که ويران شد و از خانه افتاد بيرون! هر شب در آغوش خطر دارد ميخوابد، ميخواهيد نصيحت کنيد؟! ميخواهيد راهنمايي کنيد؟! اين شخص صد درصد خطر را بيش از ديگران دارد حسّ ميکند؛ اما کاري از عقل نظري ساخته نيست! کاري از علم ساخته نيست! علم پنجاه درصد قضيه است، مثل چشم و گوش سالم که کاري از آن ساخته نيست. آنچه از مار و عقرب فرار ميکند دست و پاست که فلج است! آن محور اراده و عزم و تصميم که بين عزم و جزم، مانند بين آسمان و زمين فاصله است فلج است، اين بايد تصميم بگيرد! اگر معتاد شد و اين محور تصميم فلج شد، شما هر چه که نصيحت بکنيد او بيش از ديگران بلد است! او مشکل علمي و جزم و تصديق ندارد، او مشکل عزم دارد، بايد تصميم بگيرد که آن فلج است، فرمود: «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِير تَحْتَ هَوَيً أَمِير».
مشخص شدن وزانت تفسير الميزان در اين مباحث
اين بيان سيدنا الاستاد که دو ـ سه صفحه است، خيلي بيان عميق علمي است، حتماً ملاحظه بفرماييد! هم جريان «لا يبقي علي الزمانين» را باطل ميداند، قيام عَرَض به عَرَض را ممکن ميداند، هم «تَجَدُّدِ اَمْثال» را باطل ميداند، هم دو تأويلي را که ابوحنيفه و همفکران او ذکر کردند باطل ميداند، الميزان را بايد اينجاها شناخت! وگرنه آنجايي که با مجمع البيان و مانند اينها مطابق است که حرف تازهاي ندارد، الميزان جايش اينجاهاست.پرسش: اگر براساس فرمايش علامه، بخشی از ايمان به هر حال تصديق باشد و بخش ديگرش التزام، به هرحال بخش تصديق آن ؟ پاسخ: نه! تصديق مقدمه است، نه اينکه ايمان بخشي از اين دارد و بخشي از آن دارد. اوّل تصديق است که بايد بفهمد؛ يعني بين موضوع و محمول گِره بزند، بگويد پيغمبر آمده و حق است، اينکه مدّعي نبوت است حق است، اين علم است. اين اصل را بايد به جان خود گِره بزند، اين يک دست ديگری ميخواهد! اين «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان» ميخواهد، نه عقل فلسفي و کلامي!
تبيين جنبه مقدمه بودن علم برای ايمان
پرسش: پس ايمان فقط به التزام عملی ؟ پاسخ: ايمان اين هست، منتها آن مقدمه آن است! تا نفهمد که نميتواند ايمان بياورد! اوّل بايد بفهمد، بعد عصارهٴ آن را به جان خود گِره بزند، اگر عصاره نداشته باشد چه چيزي را گِره بزند؟ اگر علم نباشد که «أَنَّ اللَّهَ حَقٌّ وَ أَنَّ لِقَاءَهُ حَقٌّ وَ أَنَّ السَّاعَةَ حَقٌّ وَ أَنَّ الْجَنَّةَ حَقٌّ وَ أَنَّ النَّارَ حَقٌّ»،[26] اگر علم نداشته باشد چه چيزي را گِره بزند؟ اين عقد را بايد گره بزند و عقيده کند؛ آن عقد يعني قضيهٴ علمي به عقل نظري وابسته است، آن با برهان حاصل ميشود که دين «حقٌّ»؛ حالا اين حق را ميخواهد به جان خود گره بزند و بشود متحقِّق، نه محقِّق؛ يعني من حق را قبول کردم. اگر اين دست فلج باشد طبق بيان نوراني حضرت امير که فرمود: «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِير تَحْتَ هَوَيً أَمِير»، او خودش درباره ﴿قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ﴾[27] کتاب نوشته؛ ولي همين که سخنراني تمام شد چند نامحرم را هم نگاه ميکند! براي اينکه علم که عمل نميکند؛ مثل چشم و گوش است، چشم و گوش که مار و عقرب را ميبيند فرار نميکند، آنکه فرار ميکند دست و پاست، دست و پا هم فلج است. بنابراين بين عزم و بين جزم، مانند بين آسمان و زمين فاصله است؛ اخلاق با اين عزم کار دارد، معرفت ـ معرفت يعني عرفان ـ با عزم کار دارد، عدالت با اين عزم کار دارد، دين با اين عزم کار دارد، آن علم مقدمه است. علم «مطلوب بالذات» نيست، «اعْمَلُوا لِتَعْمَلُوا»! ايمان اصل است و علم مقدمه است براي کار؛ البته از باب اينکه مقدمه واجب، واجب است؛ وگرنه مطلوب اصلي ايمان است، عزم است، اراده است توجه است و سلوک «الي الله» است؛ اينکه اصل شد، مقدمات خود را هم به همراه دارد.
جمعبندی بحث چگونگی ازدياد ايمان مؤمن
بنابراين ايمان از سنخ عَرَض مصطلح نيست، يک؛ بر فرض باشد عَرَض باقي است، دو؛ قيام عَرَض به عَرَض در صورتي که به جوهر نفس متّکي بشود محذوري ندارد، اين سه؛ آنجايي که ميگويند قيام عَرَض به عَرَض جايز نيست، در صورتي است که به جوهر متّکي نشود. «تَجَدُّدِ اَمْثال» هم يک چيز باطلي است و يک معناي دقيقي دارد که آن معناي دقيق هم اثبات شدني نيست. گفتند که وقتي انسان يک ساعت کنارِ نهر روان در شب مهتابی مينشيند، اگر آن نهر موجي نداشته باشد و آرام اين رود حرکت کند، عکس ماه را ثابت ميپندارد؛ در حالي که اين آب، جريان آن خيلي لطيف است و محسوس نيست، صدها بار اين عکس عوض شده است. آن مبدل شد درين جو چند بار ٭٭٭ عکس ماه و عکس اختر بر قرار[28] آدم خيال ميکند همان يک عکس است! الآن خالي که در دست آدم است، اگر شخص در سنّ پنجاه سالگي رسيد، چندين بار اين خال عوض شده و آمده رفته، چون شبيه اين ميرويد خيال ميکند که اين همان خال پنجاه سال قبل است؛ در حالی که تمام ذرّات بدن با تجزيه و تحليل دارد عوض ميشود.
بنابراين اين درست است که گاهي انسان امثال را نميبيند و خيال ميکند شیء متّصل است، «تَجَدُّدِ اَمْثال» براي توجيه بعضي از امور خوب است؛ اما مسئله اينکه عَرَض «لا يبقي بزمانين»، براي آنها کافي نيست. نه «تَجَدُّدِ اَمْثال» حق است و نه اين اين تأويلها؛ اينها دو تأويل بردند: يکي اينکه اين ايمان زياد ميشود از باب «تَجَدُّدِ اَمْثال» است و ديگر اينکه متعلّق آن يعني احکام زياد ميشود؛ در حالي که اين وصف به حال متعلّق موصوف نيست و خود ايمان است، خود ايمان درجاتي دارد، علم مراتبي دارد. بعضي از علوم است که با يک شُبهه از بين ميرود يا بعضي از علوم است که چندين شبهه هم شما بگوييد اثري ندارد، کاملاً علمش ثابت است و ايمان آن هم ثابت است، معاصي همينطور است! ايمان همينطور است! ﴿إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ﴾[29] که به آن استدلال ميکنند هم همينطور است! معصيتها باعث ميشود که ﴿فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً﴾[30] ميشود، ﴿فَزَادَتْهُمْ رِجْساً إِلَي رِجْسِهِمْ﴾[31] ميشود، عمل صالح باعث ميشود که ﴿زَادَتْهُمْ إِيمَاناً﴾[32] ميشود، ايمان مراتبي دارد، ملکات مراتبي دارد. بنابراين اينکه فرمود: ﴿لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ﴾ کاملاً مطلبي است درست و اما نتايج بعدي که ورود مؤمنين است به بهشت اين هم جزء برکات همان فتح و آثار فتح است؛ تعذيب منافقين و کفّار همينطور است، «سَوء» و «سُوء» هم ايشان فرمودند ـ ديگران هم دارند ـ که «سَوء» مصدر است و «سُوء» اسم مصدر است.[33] اين ﴿وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ وَ كَانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً﴾ که آيه هفت اين سوره است، براي آن است که اصلاً کلّ اين قضيه با سپاه و ستاد نامرئي پروردگار صورت پذيرفت.