درس تفسیر آیت الله جوادی
95/01/28
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 15 تا 16 سوره احقاف
﴿وَ وَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ إِحْسَاناً حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً و وَضَعَتْهُ كُرْهاً و حَمْلُهُ و فِصَالُهُ ثَلاَثُونَ شَهْراً حَتَّي إِذَا بَلَغَ أَشُدَّهُ و بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً قَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ و عَلَي وَالِدَيَّ و أَنْ أَعْمَلَ صَالِحاً تَرْضَاهُ و أَصْلِحْ لِي فِي ذُرِّيَّتِي إِنِّي تُبْتُ إِلَيْكَ و إِنِّي مِنَ الْمُسْلِمِينَ (۱۵) أُولئِكَ الَّذِينَ نَتَقَبَّلُ عَنْهُمْ أَحْسَنَ مَا عَمِلُوا و نَتَجَاوَزُ عَن سَيِّئِاتِهِمْ فِي أَصْحَابِ الْجَنَّةِ وَعْدَ الصِّدْقِ الَّذِي كَانُوا يُوعَدُونَ (۱۶)﴾
سوره مبارکهٴ «احقاف» که در مکّه نازل شد، بعد از بيان مسائل توحيد و بخشي از وحي و نبوت، ميفرمايد مردم بر دو قِسم میباشند: عدّهاي آيات الهي را تکذيب ميکنند، آن را ـ معاذ الله ـ سِحر ميدانند، فِريه و افترا تلقّي ميکنند و از وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) دليل جدايي را طلب ميکنند. آنگاه ذات اقدس الهي به پيامبرش فرمود به آنها بگو، نه من اوّلين پيامبر هستم و نه پيام من اوّلين پيام است و اين برهان الهي است که با معجزهٴ الهي همراه است؛ آن وقت شواهد فراواني را ذکر ميکنند، بعد ميفرمايد اين گروه کساني هستند که ﴿قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ﴾، پايانشان را ذکر ميکند؛ در برابر آن گروه هم گروه ديگري بودند که ﴿قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا﴾،[1] پس افراد در برخورد با وحي و نبوّت دو گروه بودند: يک عدّه کافر و يک عدّه مؤمن. آنگاه ذات اقدس الهي اين دو گروه را با يک تمثيل خارجي و شرح بيشتري مطرح ميکند؛ فرمود افراد دو گروه هستند: بعضيها هستند که تربيت خانوادگيِ آنها درست است، از همان خانواده صحيح شروع ميکنند که هم خودشان تربيت شدهاند، هم نسبت به پدر و مادرشان احسان ميکنند و هم نسبت به فرزندانشان مراقب میباشند؛ در قبال اين گروه، گروه ديگري هستند که نه خودشان تربيت صحيح دارند، نه به پدر و مادرشان احترام ميکنند و نه به فکر نسل آينده هستند! اين ﴿وَ وَصَّيْنَا﴾ که در آيه پانزده است با ﴿و َالَّذِي قَالَ لِوَالِدَيْهِ أُفٍّ﴾ که در آيه هفده است، دو گروه هستند که در مقابل آن دو گروهي که از آيهٴ شش به بعد ذکر شده میباشند؛ در آيه شش به بعد فرمود يک عدّه هستند که ﴿وَ إِذَا حُشِرَ النَّاسُ كَانُوا لَهُمْ أَعْدَاءً﴾ و همينهايي هستند که وقتي وحي الهي را ببينند ميگويند ـ معاذ الله ـ اين سِحر مبين است، يا ميگويند: ﴿افْتَرَاهُ﴾[2] و مانند آن، در قبال اينها گروهي میباشند که ﴿قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا﴾. پس «فهاهنا فِرَقٌ أربعة»: فرقه اُوليٰ اهل کفر هستند با آن حرفها، فرقه دوم ﴿الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا﴾ هستند. در مقابل اين دو فرقه، دو گروه ديگر هستند که با ﴿وَ وَصَّيْنَا﴾ شروع ميشود که عدّهاي با تربيت صحيح خانوادگي موفّق و کامياب هستند و عدّهاي هم با تربيت ناصحيحِ خانوداگي، مشکل دارند.
اما برخي از مطالبي که مربوط به آيات قبل است؛ در آيات قبل روشن شد که انسان وقتي وارد صحنه قيامت شد، متن عمل را ميبيند که ﴿فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ ٭ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ﴾،[3] يک؛ اعضا و جوارح او هم شهادت ميدهند، اين دو. گاهي تشبيه يا تمثيلي ذکر ميشود که لازم نيست که شاهد، ادراککننده باشد؛ مثل صُوَر فيلم، اين صُوَر فيلم خودش شهادت ميدهد که اين شخص چه کار کرده است؛ يعني آنچه را که اين گفته و انجام داده، آن را فيلمبرداری کرده و ضبط ميکنند و به انسان نشان ميدهند، پس معلوم ميشود که لازم نيست شاهد ادراک بکند، همين که شهادت داد کافي است.
پاسخ تمثيل اين است که فيلم شهادت نميدهد، بلکه آن محکمهٴ قضا استشهاد ميکند؛ يک وقت است که آن شاهد حرف ميزند، استدلال ميکند، اعتراضي که به او شد را ميفهمد و اعتراض را پاسخ ميدهد، اين در صحنه قيامت است؛ اما فيلم صورتي است که از آن صحنه عکسبرداري شده، قاضي محکمه به اين فيلم استدلال ميکند، نه استشهاد! اين صحنه و صورت فيلم شهادت نميدهد، حرف نميزند، چيزي نميفهمد، بلکه قاضي با اين صحنهٴ فيلم استدلال ميکند، ميگويد نشان اينکه در فلان صحنه تو اين حرف را زدي اين صداي توست يا در فلان صحنه که اين کار را کردي، اين تصوير و عمل توست؛ ولي در محکمهٴ قيامت «شاهد» کاملاً سخن ميگويد، يک؛ اعتراض صاحبِ دست و پا را ميفهمد که ﴿قَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدتُمْ عَلَيْنَا﴾[4] اعتراض را ميفهمد، اين دو؛ در صدد پاسخ برميآيد و به معترض ميگويد: ﴿أَنطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنطَقَ كُلَّ شَيْءٍ﴾، سه؛ انطاق را محور قرار ميدهد نه اعلام را، چهار؛ يعني اعضا و جوارح نميگويند که خدا به ما فهماند، اعضا و جوارح ميگويند ما در دو مرحله آگاه بوديم: آن وقتي که تو دست آوردي که اين رشوه را بگيري ما فهميديم و الآن هم که در محکمهٴ عدل الهي ما حاضر هستيم، ما ميفهميم که در کجا حاضر هستيم؛ منتها هم آن روز زبان بسته بوديم و هم امروز، خدا امروز ما را به حرف آورد، نه ما را آگاه کرد! ﴿قَالُوا أَنطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنطَقَ كُلَّ شَيْءٍ﴾، نه «أعْلَمَنا»! ما در هر دو مرحله عالِم بوديم؛ هم در مرحلهٴ تحمّل حادثه و هم در مرحلهٴ اَداي شهادت، چون شهادتي در محکمه مسموع است که آن شاهد در متن حادثه حضور داشته باشد، يک؛ عالمانه آن صورت را درک کند، دو؛ و به خاطر بسپارد، سه. پس هر شاهدي اين دو مرحله علمي را پشت سر گذاشته؛ يعني هم در مرحله تحمّل حادثه و هم در مرحله اَداي شهادت؛ منتها اجازه حرف زدن را از ذات اقدس الهي بايد بگيرند.
«فتحصَّل»: «کم فرقٌ» بين شهادت در صحنهٴ معاد که اصلاً معادل ندارد با تصوير فيلم؛ گذشته از اينکه اين فيلم نه تنها شاهد نيست بلکه محکمه استشهاد ميکند؛ نظير عمل هم نيست، براي اينکه اين يا بر رويِ پارچه است يا رويِ کاغذ است يا رويِ جِرم ديگري است که کاملاً قابل پاره کردن و از بين بردن است؛ ولي متن عمل از بين رفتني نيست. اما در جريان ﴿شَهِدَ شَاهِدٌ مِن بَنِي إِسْرَائِيلَ﴾،[5] خيلي روشن نيست که آن «شاهد» «عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سَلَام» است يا نه! تأثيري هم ندارد؛ اما بگوييم منظور از ﴿شَهِدَ شَاهِدٌ مِن بَنِي إِسْرَائِيلَ﴾ وجود مبارک موساي کليم(سلام الله عليه) است، اين با مقام آن حضرت سازگار نيست که ذات اقدس الهي نام موساي کليم را به عنوان «شاهد» ذکر بکند که شما اگر اينطور هستيد، موساي کليم آنطور شهادت داد! زيرا افراد عادي را با افراد عادي ميسنجند و موساي کليم را با انبيا ميسنجند! بنابراين اگر منظور از «شاهد»، «عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سَلَام» باشد و «عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سَلَام» هم در مدينه ايمان آورده باشد، ممکن است اين آيه را مدني بدانيم و بگوييم به دستور ذات مقدس پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) در اين سوره قرار گرفته است، اين محذوري ندارد.
عمده آن است که آيا بنياسرائيل قبول دارند که انجيل برای آنهاست يا نه؟ مستحضريد که انبياي بعد از وجود مبارک حضرت ابراهيم؛ انبياي ابراهيمي هستند؛ حتي وجود مبارک پيغمبر اسلام(صلي الله عليه و آله و سلم)؛ منتها حضرت فرزند اسماعيل است که فرمود: «أَنَا ابْنُ الذَّبِيحَيْن»،[6] انبياي ديگر فرزندان اسحاق و يعقوب و اينها هستند. لقب پُرافتخار حضرت يعقوب «اسرائيل» است؛ اين انبيا چون فرزندان اسحاق و يعقوب هستند، انبياي «اسرائيلي» میباشند و اقوام اينها هم به نام بنياسرائيلاند، گرچه غير بنياسرائيل هم ايمان آوردند؛ لذا يهوديها، اعم از بنياسرائيل و غير بنياسرائيلي میباشند، چه اينکه مسلمانها، اعم از عرب و غير عرب است. بنياسرائيل هم نبوّت وجود مبارک موساي کليم را تحمّل کردند، هم رسالت وجود مبارک عيساي مسيح را. در سوره مبارکهٴ «صف» آيه پنج و شش به اين صورت آمده است، آيه پنج اين است: ﴿وَ إِذْ قَالَ مُوسَي لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَنِي وَ قَد تَعْلَمُونَ أَنِّي رَسُولُ اللَّهِ﴾ که قوم او همان بنياسرائيل بودند. در آيه شش به اين صورت آمده است: ﴿وَ إِذْ قَالَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُم مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْرَاةِ وَ مُبَشِّرَاً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِن بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ﴾، ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ بنابراين بنياسرائيل هم در حوزه رسالتِ وجود مبارک موساي کليم بودند و هم در حوزه رسالتِ وجود مبارک عيساي مسيح(سلام الله عليهما)، حالا قبول و نکول آنها تأثيري ندارد؛ ولي هم اين دو بزرگوار جزء انبياي بنياسرائيلي هستند، هم اقوام آنها جزء بنياسرائيل بودند، البته غير از بنياسرئيل هم ايمان آوردند.
مطلب بعدي آن است که در جريان ﴿إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا﴾[7] مثل ﴿إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا﴾[8] است؛ در قسمت پايانی سوره مبارکهٴ «بقره» دارد: ﴿آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِن رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ﴾؛[9] هم وجود مبارک پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التّحية و الثناء) ايمان آورد و هم مؤمنين؛ البته درجات ايمان به درجات آن ذوات قدسي وابسته است. يک انسان کامل معصوم مثل پيغمبر و اهل بيت(عليهم السلام) ايمانشان در مرحله عالي است، اصحاب خاص آنها ايمانشان متوسّط و افراد عادي هم ايمانشان در مرحلهٴ نازلتر است. اين ﴿إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ﴾ هم هر سه گروه را شامل ميشود؛ سه گروه پاسخ ميشنوند و پاسخ سه درجه است: پاسخ انسان کامل معصوم، مثل پيغمبر و اهل بيت(عليهم السلام) را خود ذات اقدس الهي ميدهد که ميفرمايد: ﴿فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ﴾،[10] پاسخ مؤمنينِ متوسّط را فرشتگان ميدهند ـ مثلاً فرشتگان مياني ـ و پاسخ مؤمنين نازلتر را فرشتگان ضعيفتر ميدهند، مثل اينکه توفّي هم سه قسم است: هم ﴿اللَّهُ يَتَوَفَّي الأنفُسَ﴾،[11] هم ﴿يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ﴾،[12] هم ﴿تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا﴾؛[13] اگر «إماته» به دست عزرائيل(سلام الله عليه) هست و ملائکهٴ زير مجموع، «إحياء» هم سه مرحله است، تعليم هم سه مرحله است و پاسخ هم سه مرحله! بنابراين اين ﴿فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ﴾ را هم ذات اقدس الهي ميفرمايد، هم فرشتگانی نظير جبرئيل و اسرافيل و اينگونه از ذوات مقدس ميفرمايند و هم ملائکهٴ مياني.
مطلب ديگر اين است، خوفي که نفي شده است، آن «خوف» نقصآور است، مثل اينکه آدم ميترسد چيزي را از دست بدهد يا محزون است که چيزي را از دست داده است؛ اما «خوف» فراق الهي يک شیء محمودي است، نبايد انسان از اين «خوف» گِله داشته باشد، يا اميد داشته باشد که اين «خوف» رخت بربندد، چون فرمود: ﴿وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾،[14] اين «خوف» عاليترين مقام است که انسان از مقام الهي حريم ميگيرد؛ اصلاً احترام را که احترام گفتند، براي اين است که انسان حريم ميگيرد! وقتي که وارد حرم مطهّر ميشود، انسان احترام ميکند؛ يعني جرأت نميکند نزديک بشود! اين حريم گرفتن، در برابر او ايستادن ـ که ميگويند او استاد است و ما در برابر او ايستادهايم ـ و احترام به ذات اقدس الهي اين يک عبادت است! به اين علت است که ما نبايد توقع داشته باشيم اين «خوف» از بين برود! اين ﴿فَلاَ خَوْفٌ﴾ در برابر ﴿وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ﴾ نيست، بلکه يک «خوف» عادي است که انسان از حوادث ميترسد، آنها ﴿فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ﴾.
در جريان بهشت ـ اين براي همه بهشتيهاست ـ هر کس وارد بهشت شده است ميگويد: ﴿الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ﴾؛[15] اما اينکه در دنيا و در آخرت خوفي نباشد، برای کساني است که واقعاً منطق آنها اين باشد ﴿رَبُّنَا اللَّهُ﴾، نه تنها لفظشان! منطق آنها اين باشد ﴿رَبُّنَا اللَّهُ﴾ و برابر اين منطق هم استقامت داشته باشند؛ لذا هراسي براي اينها نيست، براي اينکه چيزي از اينها گرفته نميشود، چون آنچه از دست دادني است که محبوب اينها نيست و آنچه محبوب اينهاست گرفتني نيست، حزن هم اينچنين است. فرمود: ﴿أُولئِكَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ﴾ است و نه تنها صحابتي با بهشت دارند، براي اينکه جاودانه هستند و اين ﴿جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾[16] است. پس يک گروه بودند که ﴿وَ إِذَا حُشِرَ النَّاسُ كَانُوا لَهُمْ أَعْدَاءً وَ كَانُوا بِعِبَادَتِهِمْ كَافِرِينَ﴾[17] و آن حرفها را ميزدند و ميگفتند که اين «سِحر مُبين» است يا اين «افتراء» است و مانند آن؛ گروهي هم هستند که ﴿قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا﴾، آن وقت دو گروه را که از تربيت خانوادگي شروع ميشود، برابر آنها ياد ميکند؛ ميفرمايد پدر و مادر اينها مجراي فيض خالقيت هستند، اينطور نيست که ما شما را آفريديم، «نطفه» را به «علقه» و امثال آن تبديل کرديم؛ نظير همين شيشه سلولهاي بنيادي باشد که در بيرون رحِم کارهايي ميکنند که مثلاً اين گوساله يا اين برّه به دنيا بيايد! ما از راه نَفْسِ مادر اين فيوضات را به شما ميرسانيم، اين چنين نيست که خُلق و خوي مادر، آداب و سنن و عقايد مادر در شکلگيري کودک بياثر باشد! همه فيضهايي که از ﴿ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً﴾،[18] «علقه» را «مضغه» و «مضغه» را ﴿فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾، همه از مسير نَفْسِ مادر ميگذرد! اينطور نيست که او يک ظرف شيشهاي باشد و خبر نداشته باشد! اگر همه از اين مسير ميگذرد، او مظهر خالقيت خواهد بود؛ لذا فرمود: ﴿أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوَالِدَيْكَ﴾،[19] براي اينکه نعمت از مسير پدر و مادر به شما رسيد! گاهي مسير بودنِ اينها را در اصل حدوث ذکر ميکند، گاهي محفظه بودنِ اينها را در نگهداري اين سيماها ذکر ميکند، گاهي هم سعيِ بليغ اينها را در پرورش و رشد و بالندگي و مانند اينها ذکر ميکند. آن ﴿أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوَالِدَيْكَ﴾ نشان ميدهد که اينها مظهر خالقيّت ذات اقدس الهي هستند.
چند طايفه از آيات است که احترام به پدر و مادر را گوشزد ميکند: يکي همان ﴿أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوَالِدَيْكَ﴾ است، يکي اين آيه سوره مبارکه «احقاف» است ـ يعني آيه پانزده ـ که فرمود: ﴿وَ وَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ إِحْسَاناً﴾؛ ما سفارش کرديم که نسبت به اينها بالاتر از عدل! احسان را فراموش نکنند، چون ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ﴾[20] مرحلهٴ مياني است، ﴿وَ الْإِحْسَانِ﴾ مرحلهٴ بالاتر از عدل است؛ گاهي تعبير به حُسن دارد که فرمود: ﴿وَ وَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْناً﴾،[21] اين حُسن با آن احسان ميتواند هماهنگ باشد؛ گاهي هم حذف متعلَّق «يَدُلُّ عَلَي العُمُوم» است که ندارد «حُسن» يا «احسان»، فرمود: ﴿وَ وَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ﴾[22] که اين حذف متعلَّق نشانه عموم و اطلاق آن محذوف است؛ يعني آنچه کار خَير است را شما نسبت به پدر و مادرتان روا بداريد. پس اين سه طايفه شد: يک طايفه با حذف متعلَّق است، يک طايفه متعلَّق آن «حُسن» است و يک طايفه هم متعلَّق آن «احسان»؛ آن چهارمين طايفه که اوّل ذکر شده است ﴿أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوَالِدَيْكَ﴾، اين نشانه آن است که پدر و مادر مظهر خالقيّت ذات اقدس الهي هستند؛ اما در بخشهاي منفي، فرمود: ﴿إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِندَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ كِلاَهُمَا فَلَا تَقُل لَهُمَا أُفٍّ﴾[23] يا ﴿وَ اخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ﴾،[24] اين ﴿وَ اخْفِضْ﴾ زيرمجموعه همان ﴿وَ وَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْناً﴾ و ﴿وَ وَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ إِحْسَاناً﴾ و مانند آن است؛ اما ﴿فَلَا تَقُل لَهُمَا أُفٍّ﴾ يک امر منهي و نهي است که مبادا اينها را برنجاني؟! اينها در دوراني هستند که خيلی به عاطفه وابسته هستند. فرمود: ﴿وَ وَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ إِحْسَاناً﴾، بعد براي اينکه حرمت مادر مشخص بشود، فرمود برهان مسئله هم اين است که مادر دوران بارداري را با «کُره» و رنج تحمّل کرده است. آن فشاري که از بيرون ميآيد اين شخص ميشود «مُکرَه» و «إکراه»، «کَره»؛ اما فشاري که از درون هست را ميگويند «کُره»: ﴿حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً﴾، اين برای اين جهت است. ﴿وَ وَضَعَتْهُ كُرْهاً﴾؛ با رنج و دشواري، نه با کراهت! بلکه با اشتياق! او مادر شدن را دوست دارد، آنچه در رَحِم دارد را دوست دارد؛ ولي با فشار! کراهتي در کار نيست، تحميلي از خارج نيست؛ اما باري است محبوب. ﴿حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً﴾، يک؛ ﴿و وَضَعَتْهُ كُرْهاً﴾، اين دو؛ مجموع حمل و وصال او هم سي ماه است، اين سه. ﴿وَ حَملُهُ﴾ که «کُره» است، ﴿وَ فِصَالُهُ﴾ که ﴿وَضَعَتْهُ﴾ است، تا او را از دوران شيرخوارگي جدا بکند، اين ميشود سي ماه. در زمان وجود مبارک حضرت امير ـ برخي از خلفا که قصه آن را مرحوم علامه اميني در کتاب الغدير[25] هم نقل کرد و در جوامع روايي[26] آنها هم هست ـ خليفه دوم خواست کسي را که به فاصله شش ماه فرزند آورد رَجم کند، خيال ميکرد که اَقَلّ حمل نُه ماه است، بعد که به عرض حضرت رساندند حضرت فوراً حضور پيدا کرد و فرمود قرآن ميگويد که اَقَلِّ حمل شش ماه است؛ شما شواهدي اقامه کرديد که اين مرد از آن وقتي که در منزل بود تا شش ماه بعد نيامده و در ظرف اين شش ماه هم همسر او بار به زمين گذاشته و فرزند آورده است، خيال کرديد که اَقَلِّ حمل نُه ماه است و الآن داريد حدّ جاري ميکنيد، در حالي که اَقَلّ حمل شش ماه است، نه نُه ماه، چرا؟ براي اينکه در اين آيه دارد: ﴿وَ حَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلاَثُونَ شَهْراً﴾؛ يعني مجموعهٴ بارداري او و شيردادنِ او و دوران شيرخوارگي او مجموعاً سي ماه است. در سوره مبارکهٴ «بقره» دوران شيرخوارگي و شير دادن را دو سال ميداند؛ يعني 24 ماه، آيه 233 سوره مبارکه «بقره» اين است: ﴿وَ الْوَالِدَاتُ يُرْضِعْنَ أَوْلاَدَهُنَّ حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ﴾؛ دوران شير ـ شير در اسلام اثر دارد و حکم خاص خودش را دارد ـ دو سال است؛ يعني دو تا دوازده ماه که ميشود 24 ماه. ﴿وَ الْوَالِدَاتُ يُرْضِعْنَ أَوْلاَدَهُنَّ حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ لِمَنْ أَرَادَ أَن يُتِمَّ الرَّضَاعَةَ وَ عَلَي الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَ كِسْوَتُهُنَّ﴾، فرزند که برای پدر هست از پدر به عنوان «مَوْلُودِ لَهُ» ياد ميشود، چون تأمين نفقه به عهده پدر هست. حضرت فرمود که طبق آيه 233 سوره مبارکه «بقره» دوران شير دادن دو سال است، اين دو سال را که از سي ماه کم بکنيد، ميشود شش ماه، پس معلوم ميشود که اَقَلّ حمل شش ماه است. فرمود: ﴿وَ حَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلاَثُونَ شَهْراً﴾؛ سي ماه است، 24 ماه دوران شير خوارگي است که «فِصال» است، شش ماه هم دوران حمل است، پس اَقَلّ حمل اين است؛ لذا آن زن را از حدّي که بيجا بود نجات دادند.پرسش: ... حدّ بر گردن اينها! پاسخ: به محکمه حضرت امير که مراجعه نکردند، خلاف سقيفه هم که کم نبود! ولي در آنجا وجود مبارک حضرت امير آنها را نجات داد.
اين برهان قرآني بيان شد و اين هم يک نحوهٴ تفسير قرآن به قرآن است؛[27] نظير آن سه بخش از آياتي که ﴿اللَّهُ يَتَوَفَّي الأنفُسَ﴾ هست، ﴿يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ﴾ هست و مانند آن. بنابراين اينکه فرمود: ﴿وَ حَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلاَثُونَ شَهْراً﴾ اين است. پرسش: منظور از «شَهر» شمسي است يا قمري؟ ظاهراً ﴿حَوْلَيْنِ﴾ برای شمسي باشد! پاسخ: هر دو را بايد قمري حساب بکنيم و معمولاً هم قمري مطلوب ميشود، نه شمسي.
يک حديث شريفي از وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) در کتاب شريف تحف العقول است که حضرت فرمود: «فَنِعْمَتِ الْمُرْضِعَةُ وَ بِئْسَتِ الْفَاطِمَةُ»،[28] اين «فَنِعْمَتِ الْمُرْضِعَةُ وَ بِئْسَتِ الْفَاطِمَةُ» درباره دنياست که دنيا را به دو روز تشبيه کردند: يک روز «مُرضعه» است و يک روز «فاطمه». مستحضريد که آن «رضاع» و شيردادني حرمتآور و محرِّم است که در همين دوران دو سالگي باشد و اگر اين بچه از دو سالگي گذشت و ديگر دو سال و چند روز شد، از آن به بعد شير نشر حُرمت نميکند که فرمودند: «لَا رَضَاعَ بَعْدَ فِطَام»،[29] «فِطام» يعني بچه را از شير گرفتند و دو سال او تمام شده است، از آن به بعد شير هر کسي را بخورد، ديگر مَحرَميت را به همراه ندارد. «فِطام» آن وقتي است که کودک را در اثر دو سالگي از پستان مادر ميگيرند که «لَا رَضَاعَ بَعْدَ فِطَام»؛ يعني اثر شرعي ندارد. اين حديثي که در کتاب شريف تحف العقول از وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) نقل شد اين است که «فَنِعْمَتِ الْمُرْضِعَةُ وَ بِئْسَتِ الْفَاطِمَةُ»؛ فرمود براي کودکان يک روز خوشي است و يک روز ناخوشي؛ روز خوش آن وقتي است که به دنيا میآيند و مادر پستان خود را در کام آنها قرار ميدهد که آنها از اين شير لذّت ميبرند، روز «فِطام» آن وقتي است که مادر پستان را از اين کودک ميگيرد و آن کودک گريه ميکند که چرا اين پستان را از من گرفتي؟ فرمود دنيا هم دو روز است، به اينها که سِمَت ميدهند، به اينها که شغل ميدهند و به اينها که پُست ميدهند، آن روزي که به اين پُست ميرسند و روز معارفه اوست و روز «رضاع» است، روزي است که پستان اين پُست را در دهن او ميگذارند که براي او لذّت دارد و تبريک به او ميگويند و روزي که بازنشست ميشود يا از کار برکنار ميشود يا معزول ميشود و مانند آن، روز «فِطام» اوست؛ فرمود دنيا براي همه همينطور است! يک روز «رضاع» دارد و يک هم روز «فِطام» دارد؛ روزي است که انسان به يک پُست و مقامي ميرسد و روزي هم است که اين پُست را از او ميگيرند، معزول ميشود، از کار برکنار ميشود و مانند آن. فرمود به نظر مردم که اين دو روز را که «الدَّهْرَ يَوْمَانِ يَوْمٌ لَكَ وَ يَوْمٌ عَلَيْك»[30] و اين دو روز را تجربه ميکنند، روزي است براي آنها روز «رضاع» که ميگويند: «فَنِعْمَتِ الْمُرْضِعَةُ» و روز ديگر روز «فِطام» است که اين پُست را از آنها ميگيرند ميشود: «بِئْسَتِ الْفَاطِمَةُ»، براي همه اين دو روز هست! هم روز رضاع است هم روز فطام؛ اما در اين آيه محل بحث يا در آيات ديگري هم وقتي احترام به مادر و امثال آن را ذکر ميکنند، گاهي به صورت همان احسان دنيايي ذکر ميکنند و گاهي به عنوان پرهيز از پرخاش ذکر ميکنند، در سوره مبارکه «عنکبوت» آيه هشت اين است: ﴿وَ وَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْناً وَ إِن جَاهَدَاكَ لِتُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلاَ تُطِعْهُمَا إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ﴾.
در جاهليت جواني در اثر تبليغات وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) ايمان آورد، پدر و مادر مشرک او روي تعصّب جاهلي گفتند حتماً بايد دست از اين دين جديد برداري، او به عرض حضرت رساند که من الآن يک مشکل خانوادگي پيدا کردم، آيه نازل شد که شما به پدر و مادرتان در مسائل دنيايي احترام بگذاريد؛ اما در مسائل اعتقادي که نبايد پيرو اينها باشيد! ﴿وَ وَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْناً وَ إِن جَاهَدَاكَ لِتُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلاَ تُطِعْهُمَا﴾؛ اگر اينها تلاش و کوشش ميکنند که شما را از توحيد به شرک برگردانند، اينجا ديگر حرف آنها را گوش ندهيد، چون «لَا طَاعَةَ لِمَخْلُوقٍ فِي مَعْصِيَةِ الْخَالِق»،[31] اين جزء بيانات نوراني حضرت است که جزء محکمترين اصولي است که نه تخصيصپذير است و نه تقييدپذير، «لَا طَاعَةَ لِمَخْلُوقٍ فِي مَعْصِيَةِ الْخَالِق». کسي بخواهد خدا را معصيت کند براي اينکه پدرش چنين گفته يا مادرش چنين گفته، اين صحيح نيست! آنجا اين آيه نازل شد که شما به اين جوان بگوييد که احترام پدر و مادر لازم است ﴿وَ صَاحِبْهُمَا فِي الدُّنْيَا مَعْرُوفاً﴾[32] که در آيه ديگر گفتيم، اما اينجا ﴿فَلاَ تُطِعْهُمَا إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ﴾ و اگر ما گفتيم، نگفتيم که مطلقا و در همه امور حرفهاي اينها را بشنويد، گفتيم ﴿وَ صَاحِبْهُمَا فِي الدُّنْيَا مَعْرُوفاً﴾. بنابراين اين بخشي که شروع شده در سوره مبارکه «لقمان» آيه چهارده هم اين است: ﴿وَ وَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلَي وَهْنٍ وَ فِصَالُهُ فِي عَامَيْنِ أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوَالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ ٭ وَ إِن جَاهَدَاكَ عَلَي أَن تُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلاَ تُطِعْهُمَا﴾، اما ﴿وَ صَاحِبْهُمَا فِي الدُّنْيَا مَعْرُوفاً﴾؛ اينها «مسکن» ميخواهند، «نفقه» ميخواهند، «کِسوه» ميخواهند، «دارو» ميخواهند، مشکلات دنيايي آنها را حل کنيد؛ اما حرفهاي ديني و اخروي را از اينها بگيريد اينچنين نيست، ﴿وَ صَاحِبْهُمَا فِي الدُّنْيَا مَعْرُوفاً﴾؛ ولي ﴿وَ اتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنَابَ إِلَيَّ ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ﴾.