درس تفسیر آیت الله جوادی
95/01/21
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 9 تا 10 سوره احقاف
﴿قُلْ مَا كُنتُ بِدْعاً مِنَ الرُّسُلِ وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لاَ بِكُمْ إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ مَا يُوحَي إِلَيَّ وَ مَا أَنَا إِلاّ نَذِيرٌّ مُبِينٌ (۹) قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِن كَانَ مِنْ عِندِ اللَّهِ وَ كَفَرْتُم بِهِ وَ شَهِدَ شَاهِدٌ مِن بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلَي مِثْلِهِ فَآمَنَ وَ اسْتَكْبَرْتُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (۱۰)﴾
سوره مبارکهٴ «احقاف» ـ همانطوري که ملاحظه فرموديد ـ چون در مکّه نازل شد، عناصر محوري آن هم اصول دين است؛ منتها سُوَر مکّي چند قسم میباشند: در برخيها قسمت توحيد بيش از وحي و نبوّت است، در برخيها، قسمت وحي و نبوّت بيش از توحيد و معاد است و در بعضي از سُوَر هم قسمت معاد آن بيش از توحيد و وحي و نبوّت است؛ البته اين برابر ضرورتِ نياز آن جامعه است. در اين سوره مبارکهٴ «احقاف» بعد از جريان توحيد، مسئلهٴ وحي و نبوّت را مطرح فرمود، بعد فرمود نه من اوّلين پيامبر هستم و نه پيام من اوّلين پيام است؛ قبل از من انبياي ديگر(عليهم السلام) هم بودند و پيامهايي هم آوردند و شما هم شاهد نبوت آنها و شاهد پيام آنها بوديد؛ هم نبوت آنها را ادراک کرديد و هم پيام آنها را دريافت کرديد، پس﴿قُلْ مَا كُنتُ بِدْعاً مِنَ الرُّسُلِ﴾؛ يعنی در اين دو بخش من نوعآور نيستم، اوّلين پيامبر يا اوّلين پيام برای من نيست. ﴿وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لاَ بِكُمْ﴾؛ شما توقع داريد من کارهاي غيبي براي شما انجام بدهم ـ نظير آنچه در سوره مبارکه «اسراء» گذشت ـ مقدور من نيست! توقع داريد که من از آينده به ذات خودم خبر بدهم، مقدور من نيست! ولي ﴿إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ مَا يُوحَي إِلَيَّ﴾؛ آنچه ذات اقدس الهي به من وحي ميفرستد، من جدّاً از آن تبعيت ميکنم. در آيات[1] فراواني خداي سبحان فرمود: ﴿تِلْكَ مِنْ أَنبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيها إِلَيْكَ﴾[2] که قصهٴ آن ﴿مَا كُنتَ بِجَانِبِ الطُّورِ﴾،[3] ﴿مَا كُنتَ بِجَانِبِ الْغَرْبِيِّ﴾،[4] ﴿مَا كُنتَ ثَاوِياً فِي أَهْلِ مَدْيَنَ﴾[5] يا ﴿مَا كُنتَ لَدَيْهِمْ﴾[6] همه اينها را بيان فرمود؛ جريان نوح و کشتي نوح را که تاريخ مدوّني نبود تا انسان از تاريخ آن استفاده کند، همه را براي پيامبر شرح داد و بسياري از جريانهاي آينده را هم شرح داد.
بنابراين جمع اين آيات اين است که من ذاتاً عالِم به غيب نيستم، براي اينکه بشر و مخلوق خدا هستم و اما اسرار غيبي را ذات اقدس الهي برابر حِکَم و مصلحتي که خود ميداند براي من نازل کرده و دربارهٴ آينده شما هم من يک رؤياي خوبي ديدم، اما چه زماني اتفاق ميافتد و چه زماني جريان مهاجرت از مکه به مدينه پيش ميآيد که ما از اين رنجها نجات پيدا ميکنيم، آن به دست خداست. پس ﴿مَا كُنتُ بِدْعاً مِنَ الرُّسُلِ﴾ از دو منظر، ﴿وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لاَ بِكُمْ﴾ از دو منظر و وحي هم که ميآيد من فقط تابع وحي هستم و اسرار الهي هم بر من نازل ميشود.
در سوره مبارکهٴ «اعراف» هم گذشت پيامبر که تابع وحي است، شما هم پيرو او باشيد! آيه 158 سوره مبارکهٴ «اعراف» اين بود که ﴿وَ اتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ﴾؛ يعني شما هم پيرو وحي باشيد، چنان که او پيرو وحي است. در اينجا چند مطلب است که يکي پس از ديگري بايد تبيين بشود: يکي عامي است که در سوره مبارکهٴ «انعام» آمده يا در سوره مبارکهٴ «يوسف» آمده که ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلَّهِ﴾؛[7] حاکميت متعلق به خداست! اين استثناپذير نيست، تخصيصپذير نيست، تقييدپذير نيست که ما در جهان ـ معاذ الله ـ دو تا حاکم داشته باشيم: يکي خدا و يکي غير خدا؛ چه در نظام تکوين و چه در نظام تشريع اين اصل تخصيص يا تقييدپذير نيست: ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلَّهِ﴾؛ در سوره مبارکه «انعام» همين مطلب را فرمود، در سوره مبارکهٴ «يوسف» هم همين مطلب را دارد که ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلَّهِ﴾؛ غير از خداي ذات اقدس الهي کسي حق حاکميت ندارد. در جريان يوسف که فرمودند شما اين احکام را بيان کنيد، فرمود: ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلَّهِ﴾، تغيير حکم مقدور أحدي نيست، تبيين حکم فقط در اختيار ذات اقدس الهي است؛ حالا آن آيه را که «بالصراحة» در سورهٴ «يوسف» يا «انعام» بيان کرد عرض ميکنيم، ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلَّهِ﴾ تخصيصپذير هم نيست! درباره خود پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: ﴿إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ مَا يُوحَي إِلَيَّ﴾، اينچنين نيست که من مثل يک مرجع تقليد يا مثل يک مجتهد بنشينم فکر بکنم و برابر علم حصولي و ادلّهٴ ظنّي و امثال آن حکمي را بفهمم و از آن اطاعت کنم، اينطور نيست! مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) در بحار ادعاي اجماع اماميه را نقل ميکند که علماي اماميه اجماع دارند که وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) برابر علم حصولي و اجتهادي و ظنّي که فقها و مراجع دارند آن گونه حکم خدا را بيان نميکند، بلکه برابر وحي الهي و الهام الهي بيان ميکند.[8] پس نه ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلَّهِ﴾ تخصيص يا تقييدپذير است، نه ﴿إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ مَا يُوحَي إِلَيَّ﴾ تخصيصپذير است؛ فقط از وحي اطاعت ميکنم و حکم هم فقط متعلّق به خداست. ميماند رواياتي که در باب تفويض آمده است؛ چند روايت است که مرحوم کليني نقل کرد و ديگران هم نقل کردند که ذات اقدس الهي بخشي از احکام را به پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) واگذار کرده که از اينجا مسئلهٴ «فرضُ النّبي» و «فرضُ الله» از هم جدا شدند؛ آن احکامي را که خدا بيان فرمود ميشود «فرضُ الله» و آن احکامي را که وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود ميشود «فرضُ النّبي». وقتي به آن روايات مراجعه ميشود ـ اينها تقريباً ده روايت هستند که مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) اينها را شرح کرده، چون اصل آن روايات را مرحوم کليني در کافي[9] را نقل کرده است ـ در اين روايات همانطوري که تفويض نسبت به پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) هست، نسبت به ائمه(عليهم السلام) هست که خداوند امر احکام را «فَوَّضَ» به پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) و پيغمبر هم «فَوَّضَ» آن را به اهل بيت(عليهم السلام). از اين جهت وقتي گفته ميشود «فرضُ النّبي»، يعني چيزي را که غير خدا بيان کرده؛ خواه به صورت پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) به مردم افاضه شده باشد و خواه به صورت امام که قهراً «فرضُ النّبي»، ميشود «فرضُ النّبي و الامام»؛ صورت خاص به اين معناست که فرض يا «فرضُ الله» است يا «فرضُ المعصوم»، آن معصوم يا پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) است يا امام(عليه السلام).
در اين روايات دهگانه که مرحوم کليني نقل کرد و مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) در مرآة آورد، هفت تا از اين روايات يا ضعيف هستند يا مجهول، سه تا روايت از اين روايات يکي از اينها حَسَن است، يکي موثّق است و يکي هم صحيح؛ حالا گوشهاي از اين روايات را بخوانيم و ببينيم که فرمايش مرحوم مجلسي يا ساير فقهاء اين است که ـ معاذ الله ـ پيغمبر از آن جهت که يک مجتهد است مثل يک مرجع ديني، ايشان ميآيد با علم حصولي و با ظنون خود حکمي را ميفهمد و بر «فرضُ النّبي» اضافه ميکند که ميشود «فرضُ الله»؟ يا نه، «سابقه» وحي دارد، «لاحقه» الهام دارد، «معصومانه» در وحي و الهام جستجو ميکند و آن حکم خدا را بيان ميکند؟ مستحضريد که سِمَتي که براي پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) است، هم نبوّت است، هم رسالت است و هم خلافت؛ پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) اين دو سِمَت را که دارد، آن سِمَت سوم جامع آن دو صفت و سِمَت است؛ يک صفت اين است که او نبيّ است؛ يعني خبر و گزارش را از خدا دريافت ميکند. آن جهتِ ارتباطِ خبريابيِ انسان کامل از خدا را ميگويند نبوّت، «نبأ» يعني خبر؛ از آن جهت که اخبار را دريافت ميکند ميشود نبيّ و از آن جهت که اخبار دريافتشده را به امت اسلامي ميرساند ميشود رسول. رسول «بِمَا أنَّهُ رَسُول» حرفي ندارد مگر «کلامُ الله» و جامع بين اين دو جهت ميشود خلافت، او «خليفة الله» است. سخن از وکالت يا نيابت و امثال آن نيست که يک سلسله اموري را موکّل بخواهد و وکيل برابر قانوني که خودش تشخيص ميدهد انجام بدهد، از آن سنخ نيست؛ خليفه از آن جهت که خليفه است، حرف «مُستخلف عنه» را ميزند. در بحثهاي کرامت انسان هم اين مطلب گذشت که خدا فرمود من انسان را کريم خلق کردم: ﴿وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ﴾،[10] چرا؟ جهت کرامت انسان چيست؟ پاسخ اين است که انسان خليفه است؛ منتها خلافت مقولِ به تشکيک است! آن خلافتِ معصومانه برای انبيا و ائمه(عليهم السلام) است و خلافت عادلانه و امثال آن نصيب مؤمنين هم خواهد بود که مؤمن خليفه خداست؛ البته در حد عدالت و نه بالاتر. خليفه از آن جهت که خليفه است خودش کريم نيست، چون جانشين کريم است ﴿وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ﴾ شامل حال او ميشود. پس ادعاي اوّل قرآن اين است که ﴿وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ﴾ و دليل اين کرامت هم خلافت است، براي اينکه خليفهٴ کريم، کريم است؛ وقتي خليفهٴ کريم، کريم بود؛ يعني کرامت او «بالخلافة» است، نه برای خودش! اگر کسي حيثيت و آبرويي دارد براي اينکه جانشين يک وزير است، امضاي او که به منزلهٴ امضاي وزير است بايد کار وزارتخانه را انجام بدهد، نه کار شخصي را! اگر کسي قائم مقام يک سِمَت والايي بود، ولي کارها و حرف خودش را انجام داد، اين ميشود غاصب؛ لذا همين قرآني که انسان را به عنوان ﴿وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ﴾ بيان ميکند و راز کرامت انسان را هم در خلافت او ميداند که انسان خليفه خداست، اگر کسي نان خلافت را بخورد و در کنار سفرهٴ کرامت و خلافت الهي بنشيند و حرف خودش را بزند ميشود غاصب، آنگاه همين افراد را قرآن ميفرمايد: ﴿أُولئِكَ كَالأنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾،[11] همين انسانها را ميگويد! براي اينکه او غاصبانه دارد زندگي ميکند، او نان خلافت را ميخورد و حرف خودش را دارد ميزند! اگر کسي کريم است بايد حرف صاحب کرامت را بزند. بنابراين خليفه آن است که حرف «مُستخلف عنه» را بزند و اگر کسي بخواهد حرف خودش را بزند ديگر خليفه نيست! رسول آن است که حرف «مُرسِل» را برساند، کسي بخواهد حرف خودش را برساند که رسول نيست!
اما اين بابي که مرحوم کليني نقل کرد و مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) اين ده روايت را نقل ميکند، عنوان باب اين است: «بَابُ التَّفْوِيضِ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ صَلَّی اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم وَ إِلَی الْأَئِمَّةِ عَلَيْهِمُ السَّلَامْ فِي أَمْرِ الدِّين»[12] اين عنوان باب است در مرآة العقول، جلد سوم صفحه 141 تا صفحه 156. اين روايت اوّل و دوم که يکي ضعيف است و ديگری مجهول، روايت ششم و هفتم و هشتم و نهم و دهم آن پنج تا هم که يا ضعيف است يا مجهول، اين هفت روايت که خارج بشود سه روايت ميماند که يکي حَسَن، يکي موثّق و ديگری هم صحيح است؛ حالا مضمون روايات چيست؟ اصل روايت اوّل را که ايشان نقل ميکنند «مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَی عَنْ أَحْمَدَ بْنِ أَبِي زَاهِرٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِسْمَاعِيلَ عَنْ صَفْوَانَ بْنِ يَحْيَی عَنْ عَاصِمِ بْنِ حُمَيْدٍ عَنْ أَبِي إِسْحَاقَ النَّحْوِيِّ قَالَ دَخَلْتُ عَلَی أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيْهِ السَّلَامْ فَسَمِعْتُهُ يَقُولُ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَدَّبَ نَبِيَّهُ [صَلَّی اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم] عَلَی مَحَبَّتِهِ فَقَالَ وَ إِنَّكَ ﴿لَعَلی خُلُقٍ عَظِيمٍ﴾[13] ثُمَّ فَوَّضَ إِلَيْهِ فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَّ ﴿وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا﴾[14] که سوره «حشر» است «وَ قَالَ عَزَّ وَ جَلَّ ﴿مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ﴾[15] چرا؟ چون رسول از آن جهت که رسول است حرف مرسِل را ميزند. «ثُمَّ قَالَ وَ إِنَّ نَبِيَّ اللَّهِ فَوَّضَ إِلَی عَلِيٍّ وَ ائْتَمَنَهُ»؛ همه اين اسرار را به وجود مبارک حضرت امير سپرد، وقتي گفتند وجود مبارک حضرت، يعني دوازده امام! آن وقت «فَسَلَّمْتُمْ وَ جَحَدَ النَّاسُ»؛ شما شيعهها قبول کرديد و مردم انکار کردند، «فَوَ اللَّهِ» خدا اين نجات را بهره شما نکرد، مگر همين پذيرش ولايت و رسالت و امامت اهل بيت و پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم). «فَوَ اللَّهِ لَنُحِبُّكُمْ أَنْ تَقُولُوا إِذَا قُلْنَا وَ أَنْ تَصْمُتُوا إِذَا صَمَتْنَا»؛ ما دوست داريم که هر چه ما ميگوييم شما پيرو ما باشيد و هر جا که ما ساکت هستيم، شما هم ساکت باشيد. «وَ نَحْنُ فِيمَا بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مَا جَعَلَ اللَّهُ لِأَحَدٍ خَيْراً فِي خِلَافِ أَمْرِنَا»؛[16] ما واسطهايم! اگر کسي واسطه است، واسطه «بِمَا أنَّهُ واسِطة» حرف خودش را ميزند يا حرف «ذيالواسطة» را نقل ميکند؟ اينطور نيست که امام(سلام الله عليه) يا پيغمبر(صلّی الله عليه و آله و سلم) مثل يک مرجع تقليد و فقيه بنشيند استدلال بکند، فکر بکند، مصالح مرسله يا امثال آن را برابر ادلّهٴ ظنّيه به فکر خودش يک چيزي دربياورد و فتوا بدهد! او ميشود مرجع تقليد، او که ديگر امام نيست!
حالا يک اختلاف نظري بين مرحوم مفيد و مرحوم صدوق هست که آن را ايشان جمعبندي ميکنند. مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) ميفرمايد که اين تفويض در دو مبحث است: يکي در نظام تکوين است که خلقت، «احياء» و «أماته» چيزي به غير خدا وابسته نيست، مگر در حدّ معجزه؛ اين عيساي مسيح است که مرده را زنده ميکند: ﴿تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ﴾[17] اين ميشود معجزه و در غير معجزه کاري از انبيا و اوليا ساخته نيست. در کارهاي معجزات چه «احياء موتيٰ» و مانند آن و چه خلق کردن، اينها در حدّ وسيله هستند و وسيله هم «بِمَا أنَّهُ وَسيله» مستقل نيست، کار «ذي الوسيله» را انجام ميدهند. پس در نظام تکوين اينطور نيست که ـ معاذ الله ـ امام يا پيغمبر «بالاستقلال» کاري را انجام بدهند، فرمود اين، دو وجه دارد: [18] يکي اينکه بگوييم ـ معاذ الله ـ «إنهم يفعلون جميع ذلك بقدرتهم و إرادتهم و هم الفاعلون لها حقيقة» که اينها واقعاً کفر هستند، «فهذا كفر صريح» اينکه تکفيري خيال ميکند، اين است که شيعيان ـ معاذ الله ـ چنين حرفي را ميزنند که اينها «بالذات» و «بالاصالة» مرده را زنده ميکنند يا حاجت مردم را برآورده ميکنند، اينکه نيست! «فهذا كفر صريح دلّت علی استحالته الأدلة العقلية و النقلية و لا يستريب عاقل في كفر من قال به»؛ هيچکسي شک نميکند که اگر کسي ـ معاذ الله ـ بگويد امام يا پيغمبر ـ معاذ الله ـ مستقلاً و بدون ارادهٴ الهي مرده را زنده ميکنند، مريض را شفا ميدهند و مانند آن؛ وسيله «بِمَا أنَّهُ وَسيلة» کار «ذي الوسيلة» را منتقل ميکند.
وجه اوّل که در نظام تکوين مراد نيست، مرحوم مجلسی در دو بخش بحث کردند: يک بخش درباره تکوين که خارج از بحث کنوني ماست، گرچه مورد خواست آنها که ميگفتند براي ما گنجي بياور يا به اين کوهها دستور بده که قدري کنار بروند و دشتي برای سرزمين مکه پيدا بشود تا ما کشاورزي بکنيم، اين پيشنهادات باطلي که در سوره مبارکهٴ «إسراء» بحث آن گذشت؛ گفتند فرشتهاي بيايد که براي تو گنجي بياورد، براي ما چشمه درست کن، اگر توانستي اين کوهها را کنار ببريد تا اين سرزمين مکّه دشتي بشود تا ما کشاورزي بکنيم، پيغمبر فرمود اينها به دست من نيست، ذات اقدس الهي بخواهد انجام ميدهد. اينها در بحث تکوين است. بحث تکوين که گذشت وارد بحث تشريع ميشويم تا «فرضُ النّبي» و «فرضُ الله» هم مشخص بشود. پس در بحث تکوين اگر کسي اينچنين بگويد «بيّن الغي» است.
وجه دوم اين است که ذات اقدس الهي هر وقت اينها اراده کردند، مقارن اراده و تصميم اينها خداي سبحان تصميم ميگيرد و اراده ميکند که همزمان بشود؟ ميفرمايد عقلاً محال نيست، لکن اخبار کثيرهاي را که ما در کتاب بحار وارد کرديم، اين را هم منع ميکند؛ فقط معجزات اينطور است، در غير معجزات اينطور نيست. «مع أن القول به قول بما لا يعلم إذ لم يرد ذلك في الأخبار المعتبرة فيما نعلم و ما ورد من الأخبار الدالة علی ذلك»، مثل «خطبة البيان»ي که منصوب به حضرت امير است، اين «فلم توجد إلا في كتب الغلاة و أشباههم مع أنه»؛ بر فرض چنين روايتي هم باشد «يمكن حملها علی أن المراد بها» اين است که «كونهم علة غائيةً لإيجاد جميع المكنونات و أنه تعالى جعلهم مطاعا في الأرضين و السماوات و يطيعهم بإذن الله تعالى كل شيء حتى الجمادات و أنهم إذا شاءوا أمرا لا يرد الله مشيتهم لكنهم لا يشاءون إلا أن يشاء الله»؛ آن بخشهاي پاياني زيارت «جامعه» هم به اين مضمون میباشد که «بِكُمْ فَتَحَ اللَّهُ وَ بِكُمْ يَخْتِم»؛[19] هر چه که شما بخواهيد انجام ميشود! يعني ذات اقدس الهي به شما اين امکانات را داده که شما پيامرسان مشيئت الهي باشيد؛ امر شما در آسمان «مَتّبَع» است، در زمين «مَتّبَع» است و هرکدام هر چه که بخواهيد انجام ميدهند؛ يعني به اين معنا و به اين وجه دومي است که مرحوم مجلسي ذکر ميکند. «و ما ورد من الأخبار في نزول الملائكة و الروح لكل أمر إليهم و أنه لا ينزل من السماء ملك لأمر إلا بدأ بهم»، اين «فليس لمدخليتهم في تلك الأمور و لا للاستشارة بهم فيها بل له الخلق و الأمر» که اين «له» ـ تقديم خبر بر مبتدا ـ هم مفيد حصر است، «بل له الخلق و الأمر تعالى شأنه و ليس ذلك إلا لتشريفهم و إكرامهم و إظهار رفعة مقامهم»؛[20] بعد فرمايش مرحوم امين الاسلام را نقل ميکند، بعد رواياتي که مربوط به اين زمينه است، چه از وجود مبارک حضرت حجّت و مانند را ذکر ميکند و بعد هم سخن مرحوم صدوق را ذکر ميکند که تفويض در اينجا به هيچ وجه نيست که خداي سبحان کاري را به اينها واگذار کرده باشد و خودش کنار کشيده باشد! اين قطع رابطه ربوبيتِ خدا از موجودي از موجودات پذيرفتني نيست. اين تفويض در نظام تکوين است که دو تا معنا دارد: اوّلي که محال است و دومي ممکن هست، ولي دليل معتبري ما نداريم و بايد توجيه بشود.
اما مقام و بحث ثاني تفويض در تشريع است. فرمود: «الثاني: التفويض في أمر الدين و هذا أيضاً يحتمل وجهين»،[21] همانطوري که تفويض در نظام تکوين دو وجه بود، تفويض در نظام تشريع هم دو وجه است: «أحدهما: أن يكون الله تعالى فوّض إلى النبي و الأئمة صلوات الله عليهم أجمعين عموما أن يحلّوا ما شاءوا و يحرّموا ما شاءوا من غير وحي و إلهام أو يغيّروا ما أوحی إليهم بآرائهم و هذا باطل لا يقول به عاقل»، چرا؟ «فإن النبي صلی الله عليه و آله و سلم كان ينتظر الوحي أياماً كثيرة»؛ چند روز بود منتظر وحي بود تا اينکه حکم الهي بيايد، رسول «بِمَا أنَّهُ رَسول» حرف مَرسِل را ميزند! اينکه مجتهد و فقيه نيست که بنشيند ادلّهٴ ظنّيه را بررسي کند و با اصل و أمارات حکم صادر کند يا حکم کشف کند! اين اوّلين وجه «بيّن الغي» است.
وجه دوم: «و ثانيهما: أنه تعالى لما أكمل نبيه»؛ همه علوم را به آن حضرت داد. در بحث معارف قرآني هم آن روايات نوراني که از وجود مبارک امام سجاد در صحيفه سجاديه که در دعاي ختم قرآن هست ـ همه دعاهاي صحيفه سجاديه نوراني است مخصوصاً اينگونه از ادعيه ـ که خدايا! علم قرآن را تو به ما آموختي! تو ما را وارث پيغمبر قرار دادي! تفسير قرآن، تأويل قرآن، باطن قرآن و حقايق قرآن را تو به ما آموختي![22] از همان راه اينها استفاده ميکنند و مطالب را بازگو ميکنند. «ثانيهما أنه تعالي لما أکمل نبيه(صلي الله عليه و آله و سلم) بحيث لم يكن يختار من الأمور شيئاً إلا ما يوافق الحق و الصواب». اصلاً حرم امن نبوّت اين است که در مسير وحي دارد زندگي ميکند، او اصلاً بيرون از اين وحي نيست! در بحث مُخلَصين اشاره شد که چرا شيطان به مُخلَصين دسترسي ندارد؟ آيا نسبت به آنها ميخواهد احترام بکند؟ يا نه! اوج مقام آنها طوري است که شيطان به آنجا دسترسي ندارد؟ افراد عادي مثل ما در جايي زندگي ميکنيم که هم حق وجود دارد و هم باطل، هم صدق و هم کذب، هم خَير و هم شرّ، هم حَسَن و هم قبيح، اين بدلي درست ميکند؛ بر فرض ما که متدين هستيم، بخواهيم راه حق برويم، اين آن قدرت را دارد که باطل را حق نشان بدهد، حق را باطل نشان بدهد، از نفس مسوّله کمک بگيرد و ما را فريب بدهد، اين راه دارد؛ اما يک مرحله است که در آن مرحله اصلاً باطل نيست، کذب نيست، شرّ نيست و قبيح نيست، مثالهايي که قبلاً ذکر ميکرديم اين بود: اگر کسي وارد کتابخانهاي بشود که ميليونها کتاب هست اما همه قرآن است، اين شخص هر کتابي را ـ کوچک، بزرگ، از نزديک يا از دور ـ اگر ببيند ميفهمد قرآن است، براي اينکه اينجا غير از قرآن چيز ديگر نيست! پيغمبر و اهل بيت(عليهم السلام) به جايي رسيدند که در آنجا جز چيزي ديگر نيست، اينها هر چه بفهمند حق است و هر چه بگويند حق است، شيطان آنجا راه ندارد! اينکه گفت: ﴿إِلاّ عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ﴾،[23] نه يعني من به آنها احترام ميکنم! اين صريحاً درباره آدم اين کار را کرد؛ منتها آنجا نشئه تکليف نبود و توجيه عقلاني هم دارد؛ اين نه براي آن است که حالا احترام ميکند، گفت من مقدورم نيست! من ﴿لَأُزَيِّنَنَّ﴾؛[24] بدلي ميسازم! جايي که کاری از بدلي ساخته نيست، من با چه ابزاري بدلي بسازم؟! اينها در کتابخانهاي هستند که غير از قرآن چيزي ديگر در آن نيست، من چه چيزي به آنها نشان بدهم؟ غير از حقيقت چيزي ديگر نيست، من چه چيزي به اينها نشان بدهم؟ اين نه براي آن است که به پيغمبر و ائمه(عليهم السلام) ميخواهد احترام بکند! او مقدورش نيست. انسان به جايي ميرسد که در آنجا جز حق چيزي ديگر نيست و او جز حق نميانديشد جز حق نميخواهد، بهشت چطور است؟ اگر ـ إن شاء الله ـ نصيب ما شد و رفتيم بهشت، حالا بهشت حتي پايينتر از آن مقام اهل بيت است! در بهشت جسماني ـ ﴿لَا لَغْوٌ﴾،[25] اين «لام» چون تکرار شده است اسم آن مرفوع است، وگرنه «لا» لاي نفي جنس است ـ ﴿لَا لَغْوٌ فِيهَا وَ لاَ تَأْثِيمٌ﴾؛ اصلاً خيال گناه در بهشت نيست. پس ما چنين عالَمي داريم، اين بهشت که به مراتب پايينتر از آن مقام مُخلَصين است! عالَمي است که اصلاً گناه در آن نيست، خلاف در آن نيست، کذب در آن نيست، باطل و شرّ در آن نيست، هر چه هست حقّ است و خَير است و صدق است و حَسَن! چنين جايي، جا براي بدليسازي و گمراهي نيست؛ از اين به مراتب بالاتر مقام مُخلَصين است، آنجا که جا براي گناه نيست! فرمود پيغمبرها در اين محدوده هستند، اينجا هر چه باشد وحي است و الهام؛ در اين وحي و الهام به پيغمبر ميفرمايد ـ نظير واجب تخييري در برابر واجب تعييني ـ هرکدام از اينها را به عنوان «فرضُ النبي» بگير و به مردم بگو که اينها ميشود نظير دو رکعت آخر، پس در اين محدوده است، نه اينکه پايين محدوده باشد ـ معاذ الله ـ تو مثل يک مرجع تقليد يا مثل مجتهد بنشيني فکر بکني و هر چه که تو فکر کردي بشود دين! اين معنايش اين است که بخشي از دين را از بشر ميگيرد، نه از خدا! فرمود که اين معنا «و ثانيهما أنه تعالي لما أکمل نبيه(صلي الله عليه و آله و سلم) بحيث لم يكن يختار من الأمور شيئاً إلا ما يوافق الحق و الصواب و لا يَحُلُّ بباله ما يخالف مشيته سبحانه في كل باب»، اصلاً در حرم امن قلب پيغمبر جز اراده الهي آنجا ظهور ندارد! اينکه فرمود: «إِنَّ الْإِمَامَ وَكْرٌ لِإِرَادَةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ لَا يَشَاءُ إِلَّا مَنْ يَشَاءُ اللَّهُ»،[26] «وَکْر» يعني آشيانه؛ ارادهٴ الهي، اين مرغ بخواهد پَر بکشد آشيانه آن دل اهل بيت است. «قُلُوبُنَا أَوْعِيَةٌ لِمَشِيَّةِ اللَّهِ»،[27] «إِنَّ الْإِمَامَ وَكْرٌ لِإِرَادَةِ اللَّهِ»، «وَکْر» يعني آشيانه؛ اين اراده اگر بخواهد بنشيند، کجا مينشيند؟ در قلب ما مينشيند! اين حرم امن پاک است، اينجا جز وحي الهي، جز حرم امن و جز الهام الهي که چيزي ديگر نيست؛ لذا فرمود: «في کل بابٍ فوض إليه تعيين بعض الأمور كالزيادة في ركعات الفرائض و تعيين النوافل من الصلاة و الصيام» و کيفيت جِدّ «و غير ذلك مما سيأتي بعضها في هذا الكتاب إظهاراً لشرفه و كرامته عنده»، اما «و لم يكن أصل التعيين إلا بالوحي و لا الاختيار إلا بالإلهام»؛ اوّل وحي و تعليم است که حضرت در قلمرو تعيين و الهام الهي به سر ميبرد، بعد از اينکه يکي را انتخاب کرد دوباره خدا امضا ميکند و ميگويد حالا به مردم بگو! اين سَبق و لحوق آن، ورود و خروج آن، آغاز و انجام آن وحي الهي است، ديگر اينچنين نيست که حضرت از آن جهت مثل يک مجتهد بنشيند فکر بکند و با علم حصولي اين کار را انجام بدهد. «و لم يكن أصل التعيين إلا بالوحي و لا الاختيار إلا بالإلهام» با اين هم کافي نيست، «ثم كان يؤكّد ما اختاره صلی الله عليه و آله و سلم بالوحي»، پس اين محفوف به وحي است؛ منتها حرمت پيغمبر باعث شد که اينها را به عنوان «فرضّ النبي» ميگوييم، نه اينکه ـ معاذ الله ـ حکم برای پيغمبر باشد و او خودش استدلال کرده باشد، خودش مثل يک مرجع تقليد بنشيند و فکري را به دست بياورد. «و لا فساد في ذلك عقلا»، بله راست گفته چون برهان عقلي برخلافش نيست! «و قد دلت النصوص المستفيضة عليه».
حالا اشکالي ـ ظاهر کليني و اکثر محدّثين هم همين است[28] ـ مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) مشکلي دارد که اين اشکال مرحوم صدوق را مرحوم مفيد و امثال آن ـ يک اختلاف داخلي است ـ حلّ ميکنند. بعد ميفرمايد: «كل ذلك بحسب ما يريهم الله من مصالح الوقت كما سيأتي في خبر ابن أشيم و غيره»،[29] تازه چه وقت بگويد و کجا بگويد را هم ذات اقدس الهي برابر وحي به اينها الهام ميکند.
در صفحه 146 هم بيان نوراني امام رضا(سلام الله عليه) ذکر ميکند،[30] در صفحه 147 هم ميفرمايد: «وَ قَدْ فَوَّضَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَی نَبِيِّهِ أَمْرَ دِينِهِ فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَ: ﴿وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا﴾». مثلاً الآن حداکثر يک سيزدهم قرآن کريم درباره فقه باشد؛ يعني اين شش هزار و ششصد و اندي آيه نوراني که هست، اگر پانصد آيه درباره احکام فقهي باشد يعني يک سيزدهم آيات قرآن درباره فقه هست؛ اين همه احکام فقهي که صدها فکر هست، اينها را ذات اقدس الهي از راه روايات و الهام به ائمه(عليهم السلام) فرمود.
فرمود: «وَ قَدْ فَوَّضَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَی نَبِيِّهِ أَمْرَ دِينِهِ فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَ: ﴿وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا﴾ وَ قَدْ فَوَّضَ ذَلِكَ إِلَی الْأَئِمَّةِ». ما «فرضُ النبي» داريم، «فرض الامام» که نداريم! در حالي که تفويض به ائمه(عليهم السلام) شده است؛ يعني بيان کردن همان دو محور اصلي که قلمرو تعيين «بالوحي» است و محدودهٴ انتخاب «بالإلهام» است، بعد هم تأييد آن با وحي الهي است. با سه عنصر وحياني اينها حرکت ميکنند؛ يعني تعيين «بالوحي»، انتخاب «بالإلهام» و امضا هم «بالوحي». فرمود ولي علامت مفوّضه و غلات و اصنافشان اين است که «نِسْبَتُهُمْ مَشَايِخَ قُمْ وَ عُلَمَاءَهُمْ إِلَی الْقَوْلِ بِالتَّقْصِيرِ»؛ بعضيها که اهل غُلوّ هستند علماي قم و مشايخ قم همين حرفهايي که ما گفتيم را دارند ميگويند، آن وقت آن قاريان مشايخ و علماي قم را ميگفتند که درباره ائمه کوتاهي ميکنند. ما امام را به عنوان جانشين پيغمبر ميشناسيم، پيغمبر را به عنوان «خليفة الله» ميشناسيم و به عنوان «رسول الله» ميشناسيم، نه به عنوان مرجع تقليد! رسول الله «بِمَا أنَّهُ رَسول الله» غير از حرف مُرسِل که حرف کسي را نميگويد! خليفه «بِمَا أنَّهُ خَليفه» غير از حرف «مُستخلف عنه» را که نميزند! اما از آن به بعد ـ إلي ما شاء الله ـ خدا به اينها چه چيزي داد، به عقل کسي هماهنگ درنميآيد، از آن به بعد اين زيارت «جامعه» است که در دسترس ماست؛ اين زيارت «جامعه» در حقيقت تفسير ولايت است، ولايت ائمه(عليهم السلام) مثل قرآن تفسير ميخواهد؛ منتها حالا فکر شده که بهترين زيارت و دعايي که بتواند گوشهاي از مقام اينها را بيان کند چيست؟ که همين زيارت نوراني «جامعه» است! آن وقت از آن به بعد زيارت «جامعه» معناي خودش را پيدا ميکند. چيزي در عالَم نيست که خدا به اينها نداده باشد! از هر فرشتهاي بالاترند! اگر آن روز فرشتهها شاگردي آدم را داشتند که ﴿يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ﴾،[31] امروز میآيند خدمت وجود مبارک حضرت و شاگردي میکنند، از اين مقام بالاتر چه ميخواهيد؟! اينها که ميخواهند عالَم را اداره کنند! مدبّرات امر کيست؟ همينها هستند! اينها از کجا ياد ميگيرند؟ ﴿يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ﴾. فرشتگان امروز از چه کسي ياد ميگيرند؟ از وجود مبارک حضرت، از اين مقام بالاتر فرض ندارد! اما وقتي انسان از راه آن وارد بشود که ديگر غُلوّ نيست! چطور مدبُرات امر را شما قبول کرديد، همين حرفها را درباره استادِ مدبّرات امر قبول نداريد؟! ميگوييد غُلوّ است؟! مگر فرشتهها مدبّرات امر نيستند؟ ﴿فَالْمُدَبِّرَاتِ أَمْراً﴾![32] حالا «صافّات»[33] و «نازعات»[34] که هستند، اينها اقسامشان است؛ اينها که مدبّرات امر هستند، اين مدبّرات امر که شاگرد انسان کامل است! منظور از آدم که شخصِ حضرت آدم نيست، اين مقام انسان کامل است؛ آن روز وجود حضرت آدم بود امروز وجود مبارک حضرت است، ﴿يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ﴾ اينها با اسمای الهي دارند کار ميکنند! شما اين حرفهای احياي موتي و امثال آن را که درباره ملائکه قبول داريد، دربارهٴ اسرافيل، جبرائيل و عزرائيل اينها را قبول داريد، درباره معلّم آنها قبول نداريد؟ اينکه غُلوّ نيست! اما وقتی انسان از راه آن وارد بشود ديگر مطمئن است.
بنابراين تفويض هم «فرضّ النبي» هست و هم «فرضُ الامام» هست؛ منتها فرض به اين است که در سه ضلع وحي و الهام حرکت ميکنند: تعيين آن «بالوحي» است، انتخاب آن «بالإلهام» است، بعد ملحوق است به امضا و تنفيذ ذات اقدس الهي.
حالا ميماند بحثي که مرحوم کاشف الغطاء دارد و بحثي پيرامون علم غيب که چند بار در همين بحث خوانده شد؛ يک بيان عقلي هم سيدنا الاستاد دارد که ميفرمايد آن بياني که ديگران دارند، به همان بياني که ما ميگوييم برميگردد.[35] حالا ـ إن شاء الله ـ فردا مطرح ميشود.