درس تفسیر آیت الله جوادی

95/01/18

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيات 5 تا 9 سوره احقاف

﴿وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّن يَدْعُوا مِن دُونِ اللَّهِ مَن لاَ يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلَي يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ هُمْ عَن دُعَائِهِمْ غَافِلُونَ (۵) وَ إِذَا حُشِرَ النَّاسُ كَانُوا لَهُمْ أَعْدَاءً وَ كَانُوا بِعِبَادَتِهِمْ كَافِرِينَ (۶) وَ إِذَا تُتْلَي عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلْحَقِّ لَمَّا جَاءَهُمْ هذَا سِحْرٌ مُبِينٌ (۷) أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَلاَ تَمْلِكُونَ لِي مِنَّ اللَّهِ شَيْئاً هُوَ أَعْلَمُ بِمَا تُفِيضُونَ فِيهِ كَفَي بِهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ (۸) قُلْ مَا كُنتُ بِدْعاً مِنَ الرُّسُلِ وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لاَ بِكُمْ إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ مَا يُوحَي إِلَيَّ وَ مَا أَنَا إِلاّ نَذِيرٌّ مُبِينٌ (۹)﴾

در آغاز سوره مبارکهٴ «احقاف» که در مکّه نازل شد، فرمود آنچه در نظام هستي است مخلوق خداست و خدا هم آن را به «حق» آفريده است. «حق» در کتاب‌هاي عقليِ معقول و مانند آن ملاحظه فرموديد که گاهي به معناي موجودِ در مقابل معدوم است و حق در اين صورت يعني ثابت؛ گاهي حق در مقابل کذب است که در اين حال حق به معنا و موافق با صدق است که در قضايا و مانند آن است. گاهي حق در قبال باطل هست، اينکه فرمود حق است؛ يعني در قبال باطل هست. هر چه که در جهان هست، از آن جهت که فعل خداست و فيض خداست حق است؛ اما آنچه را که بشر با سوء اختيار خود مسير را عوض کرد، به حسب ظاهر ممکن است موجود به نظر بيايد، ولي باطل است. تهديد شيطان اين است که من کاري مي‌کنم تا اينها ﴿فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللّهِ﴾؛[1] يعني آن هدف اين خلقت را تغيير دهند. خداوند هر موجودي را براي بهره صحيح آفريد، اگر اين چوب را به صورت «صَنَم» و «وَثَن» دربياورند، اين تغيير خلق خداست؛ خدا چوب را براي بت شدن و بت ساخته شدن خلق نکرده است و همچنين کارهاي ديگري که شيطان «اغواء» مي‌کند و بشر انجام مي‌دهد. بنابراين ممکن است براساس ﴿فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللّهِ﴾ کارهايي را بشر انجام بدهد که اين کار باطل است؛ هم باطل است هم «بالباطل». بنابراين نه سخن فخر رازي حق است که آمده فرق گذشته بين موجود باطل و موجود «بالباطل»[2] و نه اين توهم درست است که حق به معناي ثابت است؛ حق به معناي ثابت، يکي از معاني چندگانه‌اي است که براي حق ذکر کردند، يک جامع مشترکي بين معاني حق است که به معني اصل ثبات است؛ اما حق گاهي در مقابل معدوم است؛ يعني موجود؛ گاهي در مقابل باطل است؛ يعني صحيح و گاهي در مقابل کذب است، يعني صدق.

مطلب ديگر آن است ذات اقدس الهي فرمود يک عدّه در صَدد آن هستند که حرف شيطان را گوش بدهند تا ﴿فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللّهِ﴾، اينها دارند بت مي‌سازند و بت‌ها را مي‌پرستند؛ چه آن کاري را که خليل حق(سلام الله عليه) انجام داد و بت‌ها را شکست که ﴿فَجَعَلَهُمْ جُذَاذاً إِلاّ كَبِيراً لَّهُمْ﴾[3] و چون آنچه در سوره مبارکهٴ «انبياء» آمده است که فرمود: ﴿إِنَّكُمْ وَ مَا تَعْبُدُونَ مِن دوُنِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ﴾،[4] کوبيدن و شکستن بت‌ها در دنيا و سوزاندن بت‌ها در آخرت، تعذيبي است نسبت به بت‌پرست‌ها و براي خود بت از آن جهت که چوب است در هر حالي برده خدا و بنده خداست و مسبِّح حق است. پرسش: آيا ممکن است که در خالقيّت فقط حق خلق شده باشد، ولی در ربوبيّت «ربِّ» باطل هم باشد؟ پاسخ: به هر حال چه در عبوديت و چه در اصل اعتقاد، غير از توحيد بينديشد مي‌شود باطل؛ اين يا تغيير در معرفت است که کار شيطان است يا تغيير در عبادت است که باز هم کار شيطان است. ذات اقدس الهي با يک آيه فرمود که ما اصلاً جن و انس را براي عبادت خلق کرديم، همان آيه معروف که فرمود: ﴿وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ﴾[5] و با آيه ديگر که سوره مبارکه «طلاق» آيه دوازده است، فرمود ما اصلاً کلّ نظام را براي معرفت خلق کرديم: ﴿اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماوَاتٍ وَ مِنَ الأرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الأمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلَي كُلِّ شَي‌ءٍ قَدِيرٌ وَ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحَاطَ بِكُلِّ شَي‌ءٍ عِلْمَاً﴾؛ فرمود ما اصلاً جهان را خلق کرديم که شما عالِم بشويد!

بنابراين بشر هم «للعبادة» خلق شد و هم «للمعرفة»؛ لازم نيست که ما آن ﴿لِيَعْبُدُونِ﴾ را به «لِيَعْرِفُون» معنا کنيم، آن ﴿لِيَعْبُدُونِ﴾ معناي خاص خودش را دارد و پايان سوره مبارکه «طلاق» هم معناي خاص خودش را دارد. جهان، براي اينکه انسان عالِمِ وارسته بشود خلق شد؛ حالا اگر کسي مسير اوّلي و دومي را عوض کرد و پيرو شيطان بود که ﴿فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللّهِ﴾، اگر از عبادت منصرف شد يا از معرفت منحرف شد، اين همان تغيير مسير خلقت است که به إضلال شيطان برمي‌گردد. اما در آيه پنجم که فرمود: ﴿وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّن يَدْعُوا مِن دُونِ اللَّهِ مَن لاَ يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلَي يَوْمِ الْقِيَامَةِ﴾، معبود اينها اگر فرشتگان و امثال اينها باشند، اينها غرق در عبادت الهي‌ هستند و توجهي به مادون ندارند؛ اگر هم فرشتگان زميني باشند، اينها اصل ادراک را دارند؛ ولي به بت و بت‌پرستي اعتنايي ندارند؛ ولي به هر تقدير عالِم و آگاه‌ می‌باشند، براي اينکه دو وصف علمي به اينها اسناد داده شد؛ فرمود در قيامت معلوم مي‌شود که اين معبودها دشمن عابدها بودند، معلوم مي‌شود در ظرف عبادت عالِم بودند، يک؛ اينها را بد مي‌دانستند، دو، چون دارد: ﴿وَ إِذَا حُشِرَ النَّاسُ كَانُوا لَهُمْ أَعْدَاءً﴾، معلوم مي‌شود که در دنيا دشمن اينها بودند؛ معلوم مي‌شود غفلتي نبود، جهلي نبود، نسياني نبود، علم بود و اگر علم نبود که دشمني نبود!پرسش: اين قسمت که ملائکه می‌گويند: ﴿كَانُوا يَعْبُدُونَ الْجِنَّ﴾[6] شايد به خاطر همين عدم توجه است! پاسخ: نه، خود شيطان هم در قيامت مي‌گويد اينها «أهواء» خودشان را مي‌پرستيدند؛ آن معبود اصلي همين هوا و هوس است. چه کسي به طرف شيطان مي‌رود؟ جهل علمي و جهالت عملي خود اشخاص؛ يعني ميل پيدا کردند که از حق گريزان باشند و به طرف شيطان گرايش داشته باشند. اينکه از وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) رسيد که «أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ»[7] همين است! آن آيه‌اي که فرمود: ﴿أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ﴾،[8] اين محکم‌ترين آيه است بر آياتي که ظاهر آنها اين است که ﴿يَعْبُدُونَ الْجِنَّ﴾ يا ﴿اتَّخَذُوا الشَّيَاطِينَ﴾[9] و مانند آن حاکم است. اينها که به طرف شيطان مي‌روند، برابر ميل خودشان مي‌روند؛ اينها که به طرف «صَنَم» و «وَثَن» مي‌روند، برابر ميل خودشان مي‌روند؛ لذا در حقيقت ميل و هواي خودشان معبود اينهاست. اينکه فرمود در قيامت معلوم مي‌شود که اينها دشمن هستند و در قيامت گفته مي‌شود: ﴿كَانُوا لَهُمْ أَعْدَاءً﴾، نه اينکه در قيامت دشمن مي‌شوند! در قيامت وقتي همه جمع شدند، معلوم مي‌شود که اينها دشمنان بت‌پرست‌ها بودند، معلوم مي‌شود که در دنيا مي‌فهميدند! ﴿وَ كَانُوا بِعِبَادَتِهِمْ كَافِرِينَ﴾، معلوم مي‌شود که در دنيا به عبادت اين بت‌پرست‌ها کفر مي‌ورزيدند، پس معلوم مي‌شود که غفلت به معناي تغافل هست، نه به معناي عدم اطلاع.

مطلب بعدي اين است که وقتي آيات الهي بر آنها تلاوت مي‌شود، وجود مبارک پيغمبر مي‌فرمايد که من اگر ـ معاذ الله ـ خلاف بگويم، آن حرف را هم آورده‌ام که خدا فرمود: ﴿وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الأقَاوِيلِ﴾؛[10] من تلخ‌ترين کيفر را دامن‌گير او مي‌کنم، من که چنين کاري نمي‌کنم! و از طرفي شما هم هر کاري مي‌کنيد و هر حرفي را هم مي‌زنيد، در مَشهد و در محضر ذات اقدس الهي‌ هستيد که در سوره مبارکهٴ «يونس» آيه 61 گذشت که فرمود: ﴿وَ مَا تَكُونُ فِي شَأْنٍ وَ مَا تَتْلُوا مِنْهُ مِن قُرْآنٍ وَ لاَ تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلاّ كُنَّا عَلَيْكُمْ شَهُوداً إِذْ تُفِيضُونَ فِيهِ﴾؛ همين که مي‌خواهيد وارد بشويد در مَشهد ما هستيد! اين‌جا هم فرمود هر کاري که انجام بدهيد ﴿فَلاَ تَمْلِكُونَ لِي مِنَّ اللَّهِ شَيْئاً هُوَ أَعْلَمُ بِمَا تُفِيضُونَ فِيهِ﴾. «أفاضَ» يعني حرکت کرد و آمد، در ﴿ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفَاضَ النَّاسُ﴾[11] پايان روز عرفه که از عرفات به طرف مشعر مي‌آيند، فرمود: ﴿ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفَاضَ النَّاسُ﴾؛ حرکت کنيد بياييد، اين‌جا هم فرمود همين که کاري را مي‌خواهيد وارد بشويد و حرکت کنيد به سَمت کاري، در مَشهدِ خداي سبحان می‌باشيد! پس تمام کارها و اقوال شما مشهود خداست، کارهاي من و اقوال من هم مشهود خداست! من حرفي آوردم که نه سِحر است و نه فريه، مي‌گوييد نه! مثل آن را بياوريد! اين ﴿كَفَي بِهِ شَهِيدا﴾ تحدّي است و قبلاً هم تحدّي کرده است؛ فرمود چگونه من دروغ مي‌گويم، با اينکه کتاب خدا دست من است! مي‌گوييد کتاب خدا نيست، پس مثل اين بياوريد! پس تحدّي کرده است، نه اينکه به معناي علم باشد که خدا مي‌داند من پيغمبر هستم؛ اين پيشنهاد کفايت مذاکرات است، اينکه احتجاج نشد! اين معنايش اين است که خدا مي‌داند و آنها هم ـ معاذ الله ـ مي‌گويند که خدا نمي‌داند! اما حضرت فرمود نه خدا شهادت داد، نه اينکه خدا عالِم است، او گواهي داد که من پيغمبرم، براي اينکه کتاب او به دست من است.

بنابراين اين اتمام حجّت است، براي اينکه تحدّي قبلاً شده و اينها را دعوت کرده به آوردن مثل. الآن اگر کسي عکس محبوب کسي را باطل کند، اين عمل تعذيبي است نسبت به اين شخص؛ بت‌پرست‌ها به اين بت‌ها دل بستند، چه در دنيا کار خليل حق(سلام الله عليه) و چه در آخرت سوزاندن اين بت‌ها که فرمود شما و معبودهايتان «حَصَب» جهنّم و سنگريزه‌هاي جهنّم هستيد[12] يک نحوه تعذيب است؛ البته براي بت‌ها عذاب نيست؛ اين چوب چه سوخته بشود و چه سوخته نشود، در هر دو حال مُسَبِّح حق است، اما از اين جهت که شعور عمومي سراسر جهان را گرفته است، در قرآن فرمود شما نمي‌دانيد و زبان اينها را متوجه نمي‌شود، بعضي از صداهاست که به گوش شما نمي‌رسد و بعضي از صداهاست که به گوش شما مي‌رسد؛ ولي اين فرهنگ را نمي‌دانيد؛ اين يک سليمان و داودي را مي‌خواهد(سلام الله عليهما) که بگويند: ﴿عُلِّمْنَا مَنطِقَ الطَّيْرِ﴾،[13] وگرنه آنها حرف مي‌زنند و عدّه‌اي هم هستند که حرفشان را مي‌فهمند. از وجود مبارک امام سجاد(سلام الله عليه) سؤال شد که اين گنجشک‌ها در «بين ‌الطلوعين» چه مي‌گويند؟ فرمود روزيِ خودشان را از ذات اقدس الهي دريافت مي‌کنند.[14] اگر کسي باشد که زبان مرغان و طيور را بداند که ﴿عُلِّمْنَا مَنطِقَ الطَّيْرِ﴾، اين مي‌شود «يَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُم»؛ اما اگر کسي است اصلاً صدا را نشنود در اثر «همس» شديد، يعني خيلي ضعيف است يا اينکه مي‌شنود و متوجه نمي‌شود، او مشمول ﴿لَّا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ﴾[15] است؛ اينها در هر حالي تسبيح‌گوي حق‌ هستند و تکويناً اين کار را مي‌کنند، چه سوخته بشوند و چه سوخته نشوند؛ چه نار باشد و چه نور، در هر دو حال مُسَبِّح حق هستند. پرسش: علم اگر مجرد از ماده است، ماده چگونه می‌تواند عالم و ...؟ پاسخ: «علم» هم مثل «وجود» مقولِ به تشکيک است، صدر و ذيل جهان را هستي دارد، يک؛ هستي از عالي‌ترين مرحله تا نازل‌ترين مرحله يک قشرِ ضعيفي از تجرّد را در بخش‌هاي پاييني به همراه دارد، دو؛ لذا علم همه جا را فرا گرفته، سه. آن علم اگر مثل وجود است، مقولِ به تشکيک است، قهراً کمالات علمي هم مقولِ به تشکيک‌ می‌باشند «منها التجرّد». ما يک تقسيم ابتدايي داريم که مي‌گوييم موجود «إمّا مجرّد و إمّا مادّي» بعد دقيق‌تر مي‌گوييم: «کلّ موجودٍ مجرّد». تقسيمي داريم مي‌گوييم که «الموجودُ إمّا واحدٌ و إمّا کثير»، بعد مي‌گوييم «وحدت» مُساوق[16] با «وجود» است «کلُّ مُوجودٍ فَهُوَ واحِد». اين کثرت در مقابل وحدت است، نه در مقابل وجود! «الموجودُ إمّا واحدٌ و إمّا کثير» يکي از بخش‌هاي هستي‌شناسي است؛ لذا در بعضي از مسائل که مربوط به مسائل اوّليِ علوم عقلي است ـ نه مسائل تقسيمي ـ هستي مساوق با وحدت است، اين يک تقسيم است که «کلُّ واحدٍ موجودٌ و کلُّ موجودٍ واحد»، بعد در اثناي بحث مي‌گويند: «الموجودُ إمّا واحدٌ و إمّا کثير». در اين علوم عقلي يکي از مباحث مربوط به هستي‌شناسي بحث وحدت و کثرت است که «الموجودُ إمّا واحدٌ و إمّا کثير»، با اينکه در طليعهٴ بحث ثابت کرديم که «کلُّ مُوجودٍ فَهُوَ واحِد» و هستي مساوق با وحدت است. بنابراين ما يک وحدت مطلقه داريم که مقابل ندارد و يک وحدت مقيّده داريم که در مقابل کثرت است؛ تجرّد اين‌چنين است، علم اين‌چنين است، سراسر جهان را علم فرا گرفته است. پرسش: در مرتبهٴ ماده اگر سابقهٴ تجرد را دارند، يعنی «ذی روح» هستند؟ پاسخ: روح با تجرّد اگر آميخته باشد بله، اما کسي برهان اقامه نکرده که تجرّد با روح است که نظير انسان مرکّب باشد از بدن و روح؛ تجرّد آن قشر ضعيف است و جنبه وحدت آن که وحدت جمعي است، جهت ادراکي است؛ لذا خوب ادراک مي‌کنند، ديگر تمثيل نيست، واقعاً اينها ادراک مي‌کنند! مرحوم ميرداماد و ساير حکما(رضوان الله عليهم) هم گفتند اينکه آن شخص کافر سنگريزه‌ای را دست خودش آورد و به وجود مبارک حضرت عرض کرد در دست من چيست؟ حضرت فرمود من بگويم يا آنچه در دست توست بگويد چيست، گفت آنچه در دست من است اگر شهادت بدهد بهتر است؛ همان سنگريزه در دست اين شخص شهادت داده است،[17] اين بزرگان مي‌گويند معجزه پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) اين نبود که سنگريزه‌ها را به حرف دربياورد، معجزه اين بود که آن پرده غفلت را از گوش اين کافر بردارد تا صداي اين سنگريزه‌ها را بشنود، وگرنه «توحيدگوی او نه بنی آدمند و بس»،[18] هر موجودي به هر حال مُسَبِّح حق است: ﴿إِن مِن شَيْ‌ءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ﴾.

مطلب بعدي در جريان تبديل زمين و آسمان دنيا به زمين و آسمان آخرت است؛ اين تبديل، تغيّر جوهري نيست که حقيقت آنها عوض بشود، تا اشکال بشود که اگر حقيقت زمين عوض شده چگونه شهادت مي‌دهد؟ يا حقيقت آسمان که عوض شده، چگونه مثلاً شهادت مي‌دهد؟ تبديل؛ يعني زميني که در دنياست تبديل مي‌شود به زميني که مناسب آخرت است؛ مثل انسان، يک انسان ديگري که خلق نمي‌شود و يک چيز ديگري که نيست! همين حقيقتي است که در دنيا هست، به طوري که افراد، يکديگر را کاملاً مي‌شناسند، در روايات دارد که طرزي افراد محشور مي‌شود که هر کسي ديگري را مي‌شناسد؛[19] منتها همين يعني همين! اين بدن طرزي ساخته مي‌شود که با قيامت سازگار باشد؛ زمين اين‌طور است، آسمان اين‌طور است، معنايش اين نيست حقيقت زمين يک حقيقت ديگري مي‌شود تا اشکال بشود به اينکه زميني که اين‌جا ديد و حاضر بود چگونه در قيامت شهادت مي‌دهد؟ عين اين حقيقت محفوظ است؛ منتها تبديل مي‌شود به زمين و آسماني که مناسب با آن عالَم باشد.

مطلب بعدي آن است، اينکه فرمود: ﴿كَفَي بِهِ شَهِيداً﴾، براي اينکه در حقيقت تحدّي است و بين من و بين شما او داوري کرده و شهادت داده، نه اينکه خدا عليم است! اگر عليم باشد ﴿بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ﴾ ديگر نيست؛ يعني او کاري کرده که بين من و بين شما داوري حاصل شده است.

مطلب بعدي در آيه نهم است که فرمود: ﴿قُلْ مَا كُنتُ بِدْعاً مِنَ الرُّسُلِ﴾؛ آنها مي‌گفتند که اگر شما واقعاً پيغمبر هستيد و ارتباط با غيب داريد چرا مي‌گوييد: ﴿وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لاَ بِكُمْ﴾؛ نمي‌دانم درباره من چه تصميمي گرفته مي‌شود؟! حضرت فرمود درست است، شما يا پيامبر را قبول نداريد يا نبوت مرا شک داريد؛ ولي انبياي قبلي هم که آمدند همين حرف را داشتند، آنها از غيب خبر دادند، اما هيچ‌کدام نگفتند ما ذاتاً عالِم غيب هستيم؛ همه اينها گفتند ما ذاتاً فقير هستيم، تا ذات اقدس الهي چيزي را به ما نگويد ما نمي‌دانيم، همه‌ آنها همين حرف را زدند؛ نه من اوّلين پيامبرم، نه حرف‌هاي من اوّلين حرف است. اين حرف‌هايي بود که از زمان آدم تا الآن بود، منتها من آن را تکميل کردم و از وجود مبارک آدم تا وجود مبارک مسيح(سلام الله عليه) اينها انبياي الهي بودند که آمدند و رفتند، نه من اوّلين پيامبر هستم و نه حرف‌هاي من اوّلين حرف است، اين حرف‌ها بوده؛ ولي شما توقع نداشته باشيد که ما بدون اذن خدا و بدون دستور خدا از غيب باخبر باشيم، ما موجودي هستيم مخلوق خدا؛ منتها ذات اقدس الهي براساس ﴿اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ﴾[20] ما را انتخاب کرده و اسراري را به ما نشان داده است.

در جريان علم غيب فرمود که شما مي‌دانيد ما در همين مکّه بوديم و جاي ديگر نرفتيم و درس هم که نخوانديم و کتاب هم که نديديم، اما کلّ جهان مثل اين است که در مشت مبارک حضرت باشد! الآن شما در قم داريد زندگي مي‌کنيد، کساني که ساليان متمادي اهل اين شهر هستند و در قم دارند زندگي مي‌کنند، اينها حرم و اطراف حرم و شمال و جنوب و شرق و غرب حرم در کفِ دستشان است؛ وقتي آدرس مي‌خواهند بدهند، خيابان شرقي‌ و غربي‌ آن چيست يا خيابان شمالي‌ و جنوبي آن چيست، اينها کاملاً بلد هستند. وقتي پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) از خاورميانه بخواهد سخن بگويد؛ يعني آن روزها که معمورهٴ همين بخش بود، برای ايشان مثل اينکه کلّ اين جهان در حدّ يک روستا باشد يا يک محله کوچکي باشد که تمام کوي و برزن در دست حضرت است؛ وقتي خبر مي‌دهد، خداي سبحان به او مي‌فرمود که اين‌طور بگو و حضرت هم براي مردم خواند؛ فرمود: ﴿مَا كُنتَ بِجَانِبِ الْغَرْبِيِّ﴾[21] قصه از اين قبيل است، ﴿مَا كُنتَ بِجَانِبِ الطُّورِ﴾[22] قصه از اين قبيل است، ﴿مَا كُنتَ ثَاوِياً فِي أَهْلِ مَدْيَنَ﴾[23] قصه از اين قبيل است، ﴿مَا كُنتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقلاَمَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ﴾[24] قصه از اين قبيل است، در جريان نوح قصه از اين قبيل است، در جريان ابراهيم قصه از اين قبيل است. فرمود اينها مثل اينکه در کفِ دست من است، اينها در کتاب‌هاي انبيا هم هست؛ بعضي از مسائل حقوقي را هم ذکر مي‌کند، فرمود من که اصلاً در مدت عمر تورات نديدم، شما تورات را در خانه‌هاي خود مخفی کرديد: ﴿فَأْتُوا بِالتَّوْرَاةِ فَاتْلُوهَا إِن كُنْتُمْ صَادِقِينَ﴾؛[25] اين تورات را دربياوريد، ببينيد همين حرف‌هايي که من مي‌گويم در آن هست يا نيست؟ ما که اصلاً در مدت عمر تورات را نديديم، اين مي‌شود پيغمبر! فرمود کلّ اين خاورميانه در مشت من است! اصلاً آن جاهايي که وجود مبارک موساي کليم مناجات کرده، شايد خبري از آن نباشد؛ آن‌جايي که قرعه مي‌زدند که چه کسي مريم(سلام الله عليها) را تحت کفالت خود قرار بدهد شايد در دسترس نباشد؛ اما همه اينها مثل اطراف اين حرم در دست من است! بخشي از اينها هم در تورات نوشته شده، اين را بيرون بياوريد و ببينيد همين حرف‌هايي که من مي‌گويم هست يا نه؟ آنها حرفي براي گفتن نداشتند! فرمود ما درست است که مي‌گوييم علم غيب داريم؛ اما اين علم غيب ما به تعليم الهي است ﴿وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لاَ بِكُمْ﴾، اين همه آيات دارد که ﴿تِلْكَ مِنْ أَنبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيها إِلَيْكَ﴾،[26] فرمود: ﴿عَالِمُ الْغَيْبِ فَلاَ يُظْهِرُ عَلَي غَيْبِهِ أَحَداً ٭ إِلاّ مَنِ ارْتَضَي﴾،[27] ما اين حرف‌ها را هم آورديم، ما نمي‌گوييم که ذاتاً بلد هستيم! ما مي‌گوييم ذات اقدس الهي اينها را به ما داده، در کتاب‌هاي انبياي قبلي هم هست و ما هم که اصلاً اين کتاب‌ها را نديديم، تا از آن دربياوريد! اين مسائل حقوقي را که من مي‌گويم و درباره آن کار خلافي که اغنياي شما انجام مي‌دادند و شما حاضر نيستيد تورات را دربياوريد، دربياوريد و ببينيد که همين حرف‌ها در آن هست يا نيست؟! بنابراين اين ﴿مَا كُنتُ بِدْعاً﴾ ناظر به اين است، ﴿وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لاَ بِكُمْ﴾. پرسش: انتظار داشتند که انبيا ذاتاً عالم باشند؟ پاسخ: بله، مي‌گفتند چرا مي‌گويي: ﴿وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لاَ بِكُمْ﴾؟ شما اگر عالِم غيب هستيد و ادعا مي‌کنيد که با غيب ارتباط داريد، چرا مي‌گوييد من نمي‌دانم چه بر سر ما مي‌آيد؟! حضرت فرمود بله، آنهايي که انبيای قبلی گفتند را مي‌دانيم، آنهايي را نگفتند را که ما نمي‌دانيم ﴿وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ لاَ بِكُمْ﴾.

بحثي که در پايان جلسه قبل بود و تمام نشد، اين است که اصلاً بشر چرا پيغمبر مي‌خواهد؟ براي اينکه بشر يک مسافر تو راهي است، نه از گذشته‌اش باخبر است و نه از آينده‌اش باخبر است! اگر ـ معاذ الله ـ مرگ پوسيدن بود و آخر خط بود، او نيازي به پيغمبر نداشت، چون در همين دنيا بود و مشکل او حلّ مي‌شد؛ اما ما يک مسافريم در راه، نه مي‌دانيم از کجا آمديم و نه مي‌دانيم کجا مي‌خواهيم برويم! «بالضرورة» انسان يک راهنما مي‌خواهد؛ هم راه مي‌خواهد و هم راهنما مي‌خواهد. آن راه دين است و آن راهنما پيغمبر است؛ حالا که اين شد، پيغمبر هم مي‌گويد که من هم مثل شما هستم، من هم يک دين مي‌خواهم، يک راه مي‌خواهم و يک راهنما؛ دين که صراط مستقيم است را خدا تأمين مي‌کند و راهنماي من هم «الله» است، من هم حرف «الله» را به شما مي‌رسانم.

حالا اين وضع بايد در علم اصول مشخص بشود، چون اصول ما رهبري فقه ما را به عهده دارد! منبع احکام فقه ما عقل و اجماع نيست، منبع فقط کتاب و سنّت است، عقل چراغ است! ما بايد بدانيم که بين «سراج» و «صراط» فرق است؛ «شرع» صراط است، راه است؛ «عقل» سراج است، چراغ است؛ از چراغ چه توقعي داريد؟! شما توقع داريد که عقل قانون وضع کند؟ حتي در مستقلات عقليه! در مستقلات عقليه، عقل نشان مي‌دهد که «العدلُ حَسنٌ»، نه اينکه قانون‌گذار باشد که «العدلُ حَسنٌ». عقل؛ چه عقل حکيم باشد، چه عقل اصولي باشد و چه عقل فقيه باشد، قبل از اينکه اين شخص به دنيا بيايد اين قانون بود و بعد از مرگ او هم اين قانون هست، پس عقل چراغ است نه «صراط»! عقل مهندس نيست، مهندس شارع است؛ عقل در مقابل «شرع» نيست، عقل در مقابل «نقل» است. ما يک «صراط» داريم که الّا و لابد «وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَه‌» مهندس آن «الله» است، در اين «صراط» هيچ‌کس سهمي ندارد. عقلي داريم که «سراج» و چراغ است که اين راه را نشان مي‌دهد، نقلي داريم که آن هم «سراج» است و اين راه را نشان مي‌دهد؛ عقل در مقابل نقل است، نه عقل در مقابل وحي ـ معاذ الله ـ يا عقل در مقابل شرع! اين تعبير ناصواب است که بگوييم عقلاً و شرعاً، نمي‌شود گفت که چراغ و راه را کنار هم و در قبال هم قرار بدهيم. راه فقط يک مهندس دارد و آن خداست «و لاغير»، فرمود زبانت را حرکت نده ﴿لاَ تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ﴾،[28] اين راه را فقط «الله» بايد معين کند، چه اينکه کرده است و چراغ‌هاي فراواني هم هست؛ اين همه ادلّه نقليه و اين همه ادلّه عقليه، اينها چراغ‌ هستند که ما را به اين «صراط» مي‌رسانند؛ لذا ما از پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) سؤال مي‌کنيم که ما برابر معجزه‌اي که آوردي رسالت شما را قبول کرديم، چه کار بکنيم؟ فرمود من فقط و فقط از راه وحي دارم حرف مي‌زنم، براي اينکه نه از گذشته باخبر هستم، مگر به علم الهی، نه مي‌دانيم برزخ چه خبر است، قيامت چه خبر است و بهشت چه خبر است، چون در دسترس کسي نيست! نه علم تجربي راه دارد، نه علم تجريدي راه دارد، آن‌جا چه خبر است، تنها کسي که مي‌داند قيامت چه خبر است، بهشت چه خبر است، جهنم چه خبر است و در اسرار و رموز چه خبر است «الله» است که اينها را آفريده، از راه وحي اينها را بايد به ما خبر بدهد و هر چه که از راه وحي آمده من باخبر هستم ﴿إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ مَا يُوحَي إِلَيَّ﴾، اين حصر حقيقي است.

در سوره مبارک «أعراف» آيه 158 هم فرمود: ﴿وَ اتَّبِعُوهُ﴾، او چه مي‌گويد؟ او مي‌گويد من متبوعي جز وحي ندارم، شما هم بگوييد ما متبوع و قانوني جز وحي نداريم، نه اينکه قانون را گاهي «عقل» مي‌گويد و گاهي «شرع» مي‌گويد؛ قانون را فقط «الله» ساخت «و لاغير»! عقل مي‌فهمد، به دليل اينکه قبل از پيدايش اين حکيم يا اصولي يا فقيه، اين «العدلُ حَسَنٌ» و «الظلمُ قبيحٌ» بود، بعد از مرگ اينها هم هست، پس حکيم اين را نياورد! فقيه اين را نياورد! اصولي اين را نياورد! فقيه کشف کرد، اصولي کشف کرد، حکيم کشف کرد، چراغ دستشان بود! بنابراين نمي‌شود گفت اين مطلب هم عقلي است و هم شرعي، بايد گفت عقلي است و نقلي! ما با ادله نقليه مي‌فهميم که ظلم محرَّم است، با دليل عقلي مي‌فهميم که ظلم محرَّم است؛ اينها دو چراغ‌ هستند که کشف مي‌کنند که راه چيست! بنابراين ﴿إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ مَا يُوحَي إِلَيَّ﴾، حالا که اين شد ما اصلاً پيغمبر را براي چه مي‌خواهيم؟ براي اينکه ما از جايي آمديم که نمي‌دانيم کجاست! و به جايي هم مي‌رويم که نمي‌دانيم کجاست! با هويّت ما هم ارتباط دارد و يک چيز عادي هم نيست! الّا و لابد ما کسي مي‌خواهيم که راه را مشخص کند و راهنماي ما هم باشد؛ اين در اين نوبت و مرحله است. حالا آنچه را که حضرت آورده است يا قرآن است که لفظاً و معناً تمام حروف و کلمات آن از ذات اقدس الهي است؛ منتها کلمات و الفاظ آن معجزه است؛ يا حديث قدسي است که معنا از ذات اقدس الهي است و لفظ هم از ذات اقدس الهي است، منتها معجزه نيست؛ يا روايات عادي است؛ آيا اين روايات عادي که معنا از طرف ذات اقدس الهي است، چون احکام و حِکَم که فلان‌جا «فرضُ النبي» است که اين دو رکعت نماز ـ رکعت سوم و چهارم ـ را پيامبر اضافه کرد ـ معاذ الله ـ «من عند نفسه» اضافه کرد؟ يعني از آن جهت که بشر است اضافه کرد؟ يا از آن جهت که رسول الله است بيان کرده است؟ اگر از آن جهت که «رسول الله» است ﴿وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَي﴾[29] است در مسائل ديني، پس «الله» به او تعليم کرده که بگو و الفاظي را هم که انتخاب کرده به تعليم الهي بايد باشد! ما در فقه چه کار مي‌کنيم؟ به عموم تمسک مي‌کنيم، به اطلاق تمسک مي‌کنيم، به تمام تعبيراتي که از معصوم رسيده است حرمت مي‌نهيم و براساس آن کار مي‌کنيم، معلوم مي‌شود که او به جايي تکيه کرده است، اين از پيغمبر «بما انّه بشرٌ» نيست تا ما به عموم يا اطلاق آن تمسک کنيم، «بَل بما انّه رسولٌ معصومٌ» تمسک مي‌کنيم؛ يعني اين حرف مستقيماً به وسيله وحي مي‌آيد در قلب تو مي‌نشيند ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ ٭ عَلَي قَلْبِكَ﴾،[30] در محدودهٴ قلبت هم من قلب تو را نگه مي‌دارم تا مبادا کم و زياد کني: ﴿سَنُقْرِئُكَ فَلاَ تَنسَي﴾،[31] در آن‌جا هم من بايگاني مي‌کنم و از قلبت مي‌خواهد به لبان مطهرت بيايد، معصومانه است: ﴿وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَي﴾، در سه بخش من مستقيماً حضور دارم که حرف من بدون کم و زياد به جامعه برسد؛ موقعي که مي‌خواهي بفهمي معصوم هستي، موقعي که مي‌خواهي نگه بداري معصوم هستي و موقعي هم که مي‌خواهي ابلاغ کني معصوم هستي، در سه بخش من مواظب هستم که ذرّه‌اي کم و زياد نشود! ﴿إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ﴾،[32] مگر آن‌جا جاي فراموشي است؟! اين ﴿وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ﴾، اين علم او «لدنّي» است، تو که از استاد گوش ندادي! «لَدُن» يعني نزد که دقيق‌تر از «عِند» است. يک وقت انسان از شير و لوله و اينها آب مي‌گيرد، يک وقت از سرچشمه آب مي‌گيرد؛ «علم لدنّي» علمي در برابر فلسفه و کلام و فقه و اصول نيست که ما علمي داشته باشيم به نام «علم لدنّي»! همين معارفي که در کتاب و سنّت است، اگر از «لَدُن»؛ يعني از نزد «الله» و از خود سرچشمه بگيري مي‌شود «علم لدنّي»، صاف است و صد درصد صحيح است! ﴿وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ﴾، پس تلقّي تو معصومانه است؛ حالا که فهميدي و در ذهن خود نگه مي‌داري ﴿سَنُقْرِئُكَ فَلاَ تَنسَي﴾، طرزي ما «اقراء» مي‌کنيم که هيچ نسيان و کم و زيادي در حرم امن قلب تو پيدا نشود، اينکه فراموش بکني نيست. حالا مي‌خواهي ياد گرفته و نگه داشته شده را به مردم ابلاغ کني ﴿وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَي ٭ إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحَي﴾،[33] در مرحلهٴ لبان مطهّرت ما حضور داريم، در مرحلهٴ قلب مطهّرت ما حضور داريم، در مرحلهٴ تلقّي مطهّرت ما حضور داريم؛ در هر سه ضلع معصوم هستي! آنچه از ما شنيدي درست به سطح جامعه منتقل کردي و مي‌کني و هيچ تحريفي نيست، از آن به بعد مردم يا قبول می‌کنند يا نکول.

مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) را خدا غريق رحمت کند! ايشان در کتاب بحار مي‌گويد اجماع ما اماميه اين است که معصومين با علم حصولي و مجتهدانه که فقها کار مي‌کنند، اين‌طور فتوا نمي‌دهند؛[34] مثل يک فقيه که بنشيند، فکر بکند، مطالعه بکند و «مِن حيثُ إنّه بشرٌ» مطلبي را بفهمد و به جامعه منتقل کند، اين که وحي نشد! فرمود تمام اين محدوده به تعليم الهي است، اينکه مي‌بينيد اين همه تلاش و کوشش را فقها مي‌کنند درباره اينکه اين لفظي که در روايت آمده است شعاع آن تا کجاست، براي اينکه اين از معصوم «مِن حيثُ إنّه بشرٌ» صادر نشده است، «مِن حيثُ إنّه فقيهٌ، مجتهدٌ، عالمٌ بالعلم الحصولي و مستنبطٌ»، مثل ساير مراجع نازل و صادر نشده است، بلکه «مِن حيثُ رسولٌ اَمين» صادر شده است، اين اهل بيت هم از همان وجود مبارک پيغمبر اين حرف‌ها را دارند. بنابراين فرمود: ﴿إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ مَا يُوحَي إِلَيَّ﴾، پس اصل نياز بشر به وحي و نبوت براي اين است که اين پيام خدا صد درصد به ما برسد، ما با ابديت سر و کار داريم! کلّ اين آسمان و زمين عوض مي‌شود؛ ولي اصل حقيقت آن باقي است! ابد که ميلياردها سال و ده ميليارد سال و هزار ميليارد سال نيست، ما يک موجود ابدي هستيم؛ موجود ابدي را که نمي‌شود به دست افراد عادي سپرد! موجود ابدي را جز به دست ذات اقدس الهي نمي‌شود سپرد، فرمود به اينکه بگو: ﴿إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ مَا يُوحَي إِلَيَّ﴾، حصر بکن! البته او عقل کل بود، کدام عاقل است که مثل پيغمبر بفهمد؟! وجود مبارک حضرت امير را ببينيد، زير آسمان کسي جرأت نمي‌کند چنين حرفي بزند! فرمود: «سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي فَلَأَنَا بِطُرُقِ السَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّي بِطُرُقِ الْأَرْض‌»،[35] انسان دهان باز مي‌کند و اين‌طور حرف مي‌زند؟! مي‌گويد هر چه مي‌خواهيد من بلد هستم! اين فقط مخصوص اينهاست! بعضي‌ها رفتند کمي تعدّي کنند فوراً رسوا شدند. اينها با اينکه مقام علمي‌شان اين است «مِن حيثُ إنّهُ بشرٌ» فتوا نمي‌دهند، « مِن حيثُ إنّهُ معصومٌ، رسولٌ، وليٌّ، امامٌ، خليفةٌ، نبيٌّ» از اين جهت فتوا مي‌دهند؛ لذا فرمود: ﴿إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ مَا يُوحَي إِلَيَّ﴾. پرسش: بين «فَرضُ الله» و «فرضُ النّبی» تمايزی وجود ندارد، در «فَرضُ الله» هم بايد همين مسير را برويم؟ پاسخ: بله، آن را مستقيم آمده و اين را غير مستقيم؛ مثلاً در معراج حضرت فرمود که نماز بخوان در مَشهد، حضرت در همان چند دقيقه‌اي که تشريف بردند معراج، صبح شد و ظهر شد و عصر شد و مغرب شد و عشاء شد، نماز صبح خواندند، نماز ظهر خواندند، نماز عصر خواندند ـ در حضور خدا ـ نماز مغرب خواندند، نماز عشا خواندند و اين سوغات را از آن‌جا آوردند براي ما، اين شده صلات معراج مؤمن است،[36] چون از آن‌جا آمده است، اين را در مَشهد و در محضر خدا خوانده؛ منتها در مقام تبيين، بعضي از چيزها را قرآن بيان کرده و بعضي از چيزها را هم وجود مبارک پيغمبر بيان کرده است، اين‌طور نيست که پيغمبر «مِن حيثُ إنّهُ بشرٌ عادي» براي ما دين بياورد؛ آن وقت معنايش اين است که بشر در قسمت مهم دين پيغمبر نمي‌خواهد. اين نفليه و فرضيه را که مرحوم شهيد ذکر کرده اين است؛ فرضيه هزار حکم است، نفليه هم سه هزار حکم است، قسمت مهم آنها هم در روايات است؛ اگر ـ معاذ الله ـ بنا بر اين باشد که پيغمبر از آن جهت که بشر هست اين حرف‌ها را آورده؛ يعني بشر در دين داشتن ـ معاذ الله ـ به وحي نيازمند نيست، در حالي که اين‌طور نيست! تمام عبادات ما، حج ما، عمره ما، طواف ما يا «اشواط سبعه» را ذرّه‌اي نبايد تحريف بکنيم، براي اينکه اينها تبيين الهي است! خود پيغمبر هم فرمود: «صَلُّوا كَمَا رَأَيْتُمُونِي أُصَلِّي‌»،[37] فرمود: «خُذُوا عَنِّي مَنَاسِكَكُم‌»[38] به من اين‌طور گفتند: ﴿أُلْقِيَ إِلَي﴾[39] کذا و کذا؛ لذا اين‌طور نيست که مثلاً بخشي از دين از پيغمبر باشد ـ معاذ الله ـ «من حيث انه بشرٌ» و بخشي از دين از پيغمبر باشد «مِن حيثُ إنّهُ رسولٌ»! دين اوّل تا آخرش پيام الهي و صراط الهي است، معصوم(سلام الله عليه) چه امام و چه پيغمبر ـ منتها ائمه به برکت پيغمبر ـ اينها را از ذات اقدس الهي و به وسيله وحي الهي که بر پيغمبر نازل مي‌شود ياد مي‌گيرند و به ما ابلاغ مي‌کنند. در سوره مبارکهٴ «اعراف» فرمود حالا که پيغمبر اين حرف‌ها را زد، شما هم مطيع پيغمبر باشيد؛ او گفت: ﴿إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ مَا يُوحَي إِلَيَّ﴾، شما هم مطيع او باشيد؛ آيه 158 سوره مبارکه «اعراف» اين است: ﴿قُلْ يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعاً الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ لاَ إِلهَ إِلاّ هُوَ يُحْيِي وَ يُمِيتُ فَآمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ النَّبِيِّ الْأُمِّيِّ الَّذِي يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ كَلِمَاتِهِ وَ اتَّبِعُوهُ﴾؛ شما ببينيد او چه کار مي‌کند! او مي‌گويد: ﴿إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ مَا يُوحَي إِلَيَّ﴾، حصر کرده است؛ فرمود من فقط حرف وحي را مي‌زنم. در آيه 158 هم فرمود شما پيرو او باشيد، نه ـ معاذ الله ـ او يک سلسله کارهايي را مي‌کند «مِن حيثُ إنَّهُ عالِمٌ مرجعٌ دينيٌ»؛ نظير مراجعي که فتوا مي‌دهند، مرجع حرف‌هاي خودش را مي‌زند و فهم خودش را دارد مي‌گويد، اما در اين‌جا فهم خودش نيست! اين وحي الهي است که آمده در قلب معصوم، مصون مانده، محفوظ مانده، لبان مطهّرش در موقع ابلاغ و اعلام هم وحي ما را دارد مي‌گويد، نه حرف خودش را بگويد و فهم خودش را بگويد! آن وقت آيه آمده حصر کرده، گفت: ﴿إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ مَا يُوحَي إِلَيَّ﴾، شما هم ﴿وَ اتَّبِعُوهُ﴾.

بنابراين نياز بشر به وحي و رسالت از اين جهت است، آن وقت نائبان آنها که مراجع‌ هستند؛ البته اينها «قد يُخطیء و قد يُصيب»، ما «مخطّئه» هستيم، ما که «مصوّبه» نيستيم،[40] گاهي هم اشتباه مي‌کنند. اگر کسي مجتهد بود و استنباط کرد و به مقصد رسيد «لَهُ أجران وَ لِلْمُصيبِ أجران»[41] و اگر ـ خداي ناکرده ـ اشتباه کرد «للمخطیء اجرٌ واحد»؛ ولي بين مرجع تقليد با پيغمبر خيلي فرق است.

«فتحصّل» که عقل در مقابل نقل است، نه در مقابل شرع و عقل «سراج» و چراغ است نه راه، شرع «صراط» است، راه است و مهندس آن «الله» است، عقل قبل از اينکه خلق بشود ـ بعد از خلق و قبل از آن و در همه حال ـ اين قوانين الهي سر جاي خود محفوظ است.

 


[1] نساء/سوره4، آیه119.
[2] تفسيرالرازی مفاتيح الغيب اوالتفسيرالکبير، الرازی، فخرالدين، ج‌28، ص5 و 6.
[3] انبیاء/سوره21، آیه58.
[4] انبیاء/سوره21، آیه98.
[5] ذاریات/سوره51، آیه56.
[6] سبأ/سوره34، آیه41.
[7] بحارالانوار-ط موسسه الوفاء، العلامه المجلسی، ج74، ص271.
[8] جاثیه/سوره45، آیه23.
[9] اعراف/سوره7، آیه30.
[10] حاقه/سوره69، آیه44.
[11] بقره/سوره2، آیه199.
[12] انبیاء/سوره21، آیه98.
[13] نمل/سوره27، آیه16.
[14] بصائر الدرجات، محمدبن الحسن الصفار، ج‌1، ص343.
[15] اسراء/سوره17، آیه44.
[16] لغت‌نامه دهخدا، مساوق: [م ُ وِ] ملازم، مقارن.
[17] مناقب آل أبي طالب، ابن شهرآشوب، ج‌1، ص80.
[18] ديوان سعدي، مواعظ، قصيده12؛ «توحيدگوي او نه بني آدمند و بس ٭٭٭ هر بلبلي که زمزمه بر شاخسار کرد».
[19] الكافي-ط الإسلامية، الشيخ الکلينی، ج3، ص245.
[20] انعام/سوره6، آیه124.
[21] قصص/سوره28، آیه44.
[22] قصص/سوره28، آیه46.
[23] قصص/سوره28، آیه45.
[24] آل عمران/سوره3، آیه44.
[25] آل عمران/سوره3، آیه93.
[26] هود/سوره11، آیه49.
[27] جن/سوره72، آیه26 و 27.
[28] قیامه/سوره75، آیه16.
[29] نجم/سوره53، آیه3.
[30] شعراء/سوره26، آیه193 و 194.
[31] اعلی/سوره87، آیه6.
[32] نمل/سوره27، آیه6.
[33] نجم/سوره53، آیه3 و 4.
[34] بحارالانوار-ط موسسه الوفاء، العلامه المجلسی، ج26، ص83.
[35] شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحديد، ج13، ص101.
[36] ايضاح الکفايه، شيخ فاضل لنکرانی، ج‌1، ص183.
[37] نهج الحق و كشف الصدق، الحلی، ص423.
[38] نهج الحق و كشف الصدق، الحلی، ص471.
[39] نمل/سوره27، آیه29.
[40] بعضي از متکلمين خودشان را مخطّئه و بعضي ديگر مصوّبه مي‌نامند. متکلمين شيعه مي گويند ما مخطّئه هستيم، اما متکلمين اهل تسنن (نه همه)، معتقد به تصويب بودند. مخطّئه معتقد بودند که متن واقعي اسلام يک چيز بيشتر نيست و ما که استنباط مي‌کنيم ممکن است استنباط ما صحيح و مطابق با واقع باشد و ممکن است که خطا و اشتباه باشد؛ ولي مصوّبه اجتهاد را به شکل ديگري تحليل کردند، مي‌گفتند هر مجتهدي هر طور که استنباط مي‌کند واقعيت همان است.
[41] الصراط المستقيم، علی بن يونس العاملی، ج3، ص236.