درس تفسیر آیت الله جوادی
94/12/15
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 12 تا 18 سوره جاثيه
﴿اللَّهُ الَّذِي سَخَّرَ لَكُمُ الْبَحْرَ لِتَجْرِيَ الْفُلْكُ فِيهِ بِأَمْرِهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِن فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (۱۲) وَ سَخَّرَ لَكُم مَا فِي السَّماوَاتِ وَ مَا فِي الأرْضِ جَمِيعاً مِنْهُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ (۱۳) قُل لِلَّذِينَ آمَنُوا يَغْفِرُوا لِلَّذِينَ لاَ يَرْجُونَ أَيَّامَ اللَّهِ لِيَجْزِيَ قَوْمَاً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ (۱٤) مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَسَاءَ فَعَلَيْهَا ثُمَّ إِلَي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ (۱۵) وَ لَقَدْ آتَيْنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ الْكِتَابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ وَ رَزَقْنَاهُم مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَ فَضَّلْنَاهُمْ عَلَي الْعَالَمِينَ (۱۶) وَ آتَيْنَاهُم بَيِّنَاتٍ مِنَ الأمْرِ فَمَا اخْتَلَفُوا إِلاّ مِن بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِيَما كَانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ (۱۷) ثُمَّ جَعَلْنَاكَ عَلَي شَرِيعَةٍ مِنَ الأمْرِ فَاتَّبِعْهَا وَ لاَ تَتَّبِعْ أَهْوَاءَ الَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ (۱۸)﴾
سوره مبارکهٴ «جاثيه» که ششمين ﴿حم﴾ از «حواميم»[1] هفتگانه است و در مکّه نازل شد، مصدّر به بيان تنزيل کتاب از خداي «عزيزِ حکيم»[2] است، آنگاه معارف توحيد و وحي و نبوّت را با خطوط کلّي اخلاق و فقه ذکر ميکند. سرّ تکرار آيات توحيد براي آن است که همانطوري که اصلِ هستي برای ذات اقدس الهي است و هستي همه موجودات به برکت هستي خداست، همه علوم و معارف و اخلاقيات و حقوق هم به برکت معرفت توحيدي است؛ وقتي توحيد باشد، مسئله اخلاق مطرح است، شريعت مطرح است، فقه و حقوق مطرح است و مانند آن. پس در نظام هستيشناسي اوّل خداست، بعد موجودات ديگر را آفريد و از نظر معرفتشناسي اوّل معرفت خداست، بعد معرفت علوم ديگر؛ لذا در هر سرفصلي ـ خواه مسائل فقه باشد، اصول باشد، اخلاق باشد، حقوق باشد و مانند آن، اوّل مسئله توحيد مطرح است، بعد ساير مسائل.
در آيات اوّليه مسئله توحيد را مطرح فرمود، آنگاه براي مؤمنين که از راه نقل ايمان ميآورند، براي اهل معرفت که از راه يقين و شهود ايمان ميآورند و براي متفکّران که از راه عقل ايمان ميآورند، اين اقسام را ذکر فرمود. در آيه دوازده به بعد ميفرمايد: ﴿اللَّهُ الَّذِي سَخَّرَ لَكُمُ الْبَحْرَ﴾، درياشناسي، کشتيراني، هواشناسي و بادشناسي اينها يک سلسله علومي است که مَرهون علم توحيد است؛ خداست که اينها را منظم آفريد، اگر ـ معاذالله ـ يک مبدأ حکيمي نباشد، هيچ اطميناني به نظم اين امور نيست. از کجا نظم سير بادها اينچنين باشد؟ از کجا نظم آب اينطور باشد؟ از کجا نظم چوب اينطور باشد که هر چوبي در فلان حجم روي آب ميايستد و هر آبي اين حجم از چوب را تحمّل ميکند، يا هر بادي که از غرب بوزد راه آن تا فلان منطقه شرق است؟ اگر نظمي از نظر «رياح» نباشد، از نظر «مياه» نباشد و از نظر کشتيها نباشد، علوم و فنون سامان نميپذيرد! هم ما را به علوم و فنون آشنا ميکنند، هم ما را به بهرهبرداري از اين نظام هستي دعوت ميکنند؛ آنجا که سخن از بهرهوري علم است، سخن از تعقّل و ايمان و تفکّر است و امثال آن و آنجا که سخن از بهرهوري عملي است، سخن از تشکر است؛ ميفرمايد براي شما اين کار را کردم ﴿لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴾، اين شکرگزاري در برابر نعمتهاست. بهرهبرداري از اين «رياح» و «مياه» و کشتيها و امثال آن در سايهٴ آن توحيد سامان ميپذيرد، چه اينکه بهرهبرداري معرفتي از اين امور هم در سايه توحيد سامان ميپذيرد؛ لذا مسئله توحيد را در اصل همه اين موجودات ذکر ميکند. و اين بحث هم قبلاً گذشت، همانطوري که ـ در فقه و اصول و ساير علوم ـ تمايز علوم به موضوعات است، تمايز علم ديني از غير ديني هم به موضوعات است. اگر علمي موضوع آن فعل انسان باشد؛ مثل خوانندگي، نوازندگي، سازندگي و امثال آن، اين ميتواند ديني يا ميتواند غير ديني باشد. پس علمي که موضوع آن علم فعل انسان است؛ مثل هنر، سينما، خطنويسي، سازندگي، خوانندگي و نوازندگي، اينها ميتوانند ديني باشند يا ميتواند غير ديني باشند؛ اگر مطابق شريعت بود، ميشود ديني و اگر مطابق شريعت نبود، ميشود غير ديني؛ اما علمي که موضوع آن فعل خداست يا فعل خليفه خداست، اين حتماً ديني است! ما ميخواهيم ببينيم که وجود مبارک حضرت امير چه کارهايي کرده! امام باقر چه کارهايي کرده! امام صادق چه کارهايي کرده! نه اينکه چه فرمود، چه فرمود که يقيناً ديني است! بحث در اين است که حضرت چه کارهايي را در مدت عمر انجام داده است، اين يقيناً ديني است. حالا اگر خواستيم ببينيم که خدا چه کارهايي کرده! چطور اگر ما بحث بکنيم که حضرت امير چه کارهايي کرده ميشود ديني، اگر بحث بکنيم که خدا چه کارهايي کرده ديني نيست؟! اين صد درصد ديني است! ما علم غير ديني در عالَم نداريم؛ فيزيک ديني است، شيمي ديني است، ما کاري به قبول و نکول عالِم نداريم که عالِم ميپذيرد يا نميپذيرد! حالا آن کسي که درباره حضرت امير کتابی به نام صوتالعدالةالانسانية نوشته، با اينکه مسيحي است؛ اما علم او علم شيعي است، ولو خودش مسيحي است! پس عالِم چه عقيدهای دارد، ميپذيرد يا نميپذيرد در علم سهمي ندارد؛ تمايز علوم به موضوعات آن علم است! علمي که درباره فعل انسان عادي است، اين ميتواند ديني باشد يا ميتواند غير ديني باشد؛ اگر اين خط را بنويسد ديني است و اگر خلاف آن را بنويسد ـ باطل بنويسد ـ غير ديني است و مانند آن؛ نوازندگي اينطور است، خوانندگي اينطور است، اگر غنا باشد اينطور است، غير غنا باشد اينطور است، ميتواند ديني باشد يا غير ديني؛ اما اگر کسي درباره کار چهارده معصوم(عليهم السلام) دارد بحث ميکند که اينها در مدت عمرشان چه کارهايي کردند، اين يقيناً ديني است! درباره ذات اقدس الهي بيترديد ديني است! آن فيزيکدان، آن شيميدان، آن درياشناس، آن صحراشناس، آن ستارهشناس، آن سپهرشناس، آن «رياح»شناس و آن «مياه»شناس دارد کار خدا را بررسي ميکند! فرض ندارد کسي در جهان، درباره چيزي که مربوط به نظام هستي است بحث بکند و اين علم ديني نباشد، حالا خودش يا قبول دارد يا قبول ندارد.
بنابراين قرآن کريم ما را به اين دو امر آشنا ميکند؛ يکي اينکه اصل هستي هر چيزي، بعد از هستي ذات اقدس الهي است، دوم اينکه معرفت هر چيزي بعد از معرفت توحيدي اوست؛ سرّ تکرار آيات توحيد در هر سرفصلي اين است. پس آنجا که کسي بخواهد از راه نقل مؤمن باشد، آيهٴ توحيدی را ذکر ميکند؛ آنها که از راه شهود ميخواهند مؤمن باشند ـ يعني اهل معرفت ـ آيات توحيدی را ذکر ميکند؛ آنها که از راه کلام و فلسفه و برهان عقلي ميخواهند موحّد باشند، آيات توحيدی را ذکر ميکند؛ حالا آنها که ميخواهند در اخلاق کار کنند، در علوم و فنون کار کنند يا از جهان خارج بهرهبرداري کنند، باز آيات توحيد را ذکر ميکند؛ لذا در حقيقت اين تکرار نيست، اين بيان اصل و ريشه اين علوم و معارف از يک سو و اعمال از سوي ديگر است. فرمود: ﴿اللَّهُ الَّذِي سَخَّرَ لَكُمُ الْبَحْرَ لِتَجْرِيَ الْفُلْكُ فِيهِ بِأَمْرِهِ﴾؛ يعني اين کار را ميتوانيد بکنيد! ترغيب کرده که دريا در اختيار شماست، کشتيسازي در اختيار شماست، «رياح» در اختيار شماست، ما براي شما مُسخّر کرديم! به همه اينها گفتيم که در اختيار بشر باشند! ﴿وَ لِتَبْتَغُوا مِن فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴾؛ از دريا کمک بگيريد ـ از آب دريا، از زير دريا، از غذاي دريا، از ماهي دريا، از گوهرهاي دريا کمک بگيريد ـ ﴿وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴾. ﴿وَ سَخَّرَ لَكُم مَا فِي السَّماوَاتِ وَ مَا فِي الأرْضِ﴾، چون شامل همه انسانهاست؛ موجودات آسماني ـ چه در فضا باشند و چه در نظام سپهري باشند ـ آنها را براي شما مسخّر کرده است: ﴿مَا فِي السَّماوَاتِ﴾ و ﴿مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ﴾[3] فرشتهها را هم شامل ميشود؛ البته خدا تسخير کرده، اما بهرهبرداري از فرشتهها براي همه مقدور نيست؛ براي اولياي الهي مثل وجود مبارک حضرت، بر اينها استفاده از فرشتههاي آسمان مثل فرشتههاي زمين کاملاً مقدور است؛ ولي افراد ديگر بتوانند از مَلَک مثل فَلَک بهره بگيرند مقدورشان نيست؛ البته ملائکهاي هستند که مُسخَّرند براي خدمات به انسان و خدمترساني، اينکه دارد: «إِنَّ الْمَلَائِكَةَ لَتَضَعُ أَجْنِحَتَهَا لِطَالِبِ الْعِلْمِ رِضًا بِه»،[4] فرّاشي مراکز علمي را فرشتههايي که ﴿أُوْلِي أَجْنِحَةٍ مَّثْنَي وَ ثُلاَثَ وَ رُبَاعَ﴾[5] به عهده دارند، اين تسخير خدا نسبت به مَلَک براي انسان؛ ولي انسان عادي بتواند از مَلَک کمک بگيرد، مقدور همه نيست؛ لذا فرمود: ﴿وَ سَخَّرَ لَكُم مَا فِي السَّماوَاتِ وَ مَا فِي الأرْضِ جَمِيعاً مِنْهُ﴾؛ چيزي در آسمان نيست، مگر اينکه خداي سبحان براي بشر تسخير کرده است. پس معرفت آنها را ترغيب کرده، امکانپذير کرده؛ بهرهبرداري از آنها را هم ترغيب کرده و امکانپذير کرده است. پرسش: اين تکرار نيست، تکرار جايز است که من يک لفظ را برای يک معني چند بار تکرار کنم، اين تکرار است؟ پاسخ: نه، تکرار براي آن است که اين اصل يک وقت است که فلان فرع از آن استفاده ميشود و يک وقت است که اين اصل فرع ديگري به نام «الف» از آن استفاده ميشود، چون از دو منظر و از دو جهت است، اين تکرار همه جانبه نيست، گرچه لفظاً تکرار است؛ اما اين نکتهاي که با اين کلمه اينجا آمده، براي اينکه اين اصل است براي «الف» و نکتهاي که با اين کلمه در جاي ديگري آمده براي اينکه اين کلمه اصل است براي «باء»، پس در حقيقت تکرار نيست، اين صورت تکرار است؛ لذا فرمود: ﴿إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ﴾.
در جريان «أرض» و «سماء» و «ليل» و «نهار» که شش ـ هفت طايف آيه بود، بخشي از آيات به صورت روشن در سوره «أعراف»[6] دلالت داشت به اينکه روز اصل است و شب به دنبال آن است، چون شب سايه است و به دنبال نور حرکت ميکند، وقتي نور برگشت سايه هم برميگردد که فرمود: ﴿يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ إِنَّ فِي ذلِكَ﴾[7] کذا و کذا؛ يعني «يَجْعَلُ الله اللَّيلَ غاشِيةَ النَّهار» که پردهٴ آن است، چون پرده اوست هر جا او باشد اين پرده روي آن قرار ميگيرد و به دنبال آن است؛ اين از نظر وجودي است که روز اصل است و شب تابع آن است، چون نور اصل است و سايه تابع آن است. اما از نظر عدمي، شب اصل است و روز تابع آن است. در آيه 37 سوره مبارکهٴ «يس» تعبير قرآن کريم اين است: ﴿وَ آيَةٌ لَّهُمُ اللَّيْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهَارَ فَإِذَا هُم مُّظْلِمُونَ﴾، گرچه سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) ـ آنطوري که در تفسير سوره مبارکهٴ «يس»[8] گذشت ـ اين لطيفه را نميپذيرند؛ ولي بعضي اهل معرفت اينطور معنا کردند که وضع زندگي جهان، اصل آن شب است که ما روز را از آن همانند «سَلخ» ميکِشيم؛ يعني اصل، تاريکي است، پوستهاي از روشني بر روي اين تاريکي هست، وقتي اين پوسته و پوست را «سَلخ» بکنيم، اصل تاريکي روشن ميشود. فرمود: ﴿وَ آيَةٌ لَّهُمُ اللَّيْلُ﴾ که ﴿نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهَارَ﴾. «سَلخ» يعني پوست را درآوردن و به آخر رساندن. اينکه در تقويمها قبلاً مينوشتند اين ماه «سَلخ» دارد يا «سَلخ» ندارد، يعني آخر دارد و سيپُر هست يا نه؟ «سَلخ» در مقابل غُرّه است؛ غُرّه اوّل ماه است و «سَلخ» آخر ماه است. سابقاً در تقويمها مينوشتند که اين ماه «سَلخ» ندارد؛ يعني سيپُر نيست و 29 روز است، پس «سَلخ» يعني آخر؛ اينجا «سَلخ» سلاخي کردند، يعني اين پوست را از روي اين شیء درآوردن، قشري از نور روي اين فضا هست، وقتي ما اين قشر از نور را برداريم بقيه ميشود تاريک؛ يعني اصل جهان ظلمت است، بشر و غير بشر اصل آنها همان ظلمت و نابودي و عدم است، براي اينکه همه ممکنات معدوم بودند، قشري از نور وجود و فيض الهي روي اينها آمده که در معاد يا غير معاد اگر اين «سَلخ» بشود و اين قشر از نور گرفته بشود اينها ميافتند در تاريکي، اين معناي لطيفي است؛ ولي آنجا گذشت که سيدنا الاستاد اين معنا را نميپذيرند و فرمودند اگر «باء» بود، ميشد اين معنا از آن استفاده بشود، ولي چون «مِن» هست اين معنا استفاده نميشود.
مطلب ديگر، در جريان مرگ که در باب برزخ گفته شد مرگ است، گرچه در برزخ ميگويند بعد از اينکه تلقين شده سؤال و جواب شده به مرده ميگويند: «نَمْ قَرِيرَ الْعَيْن»؛[9] يعني در قبر بخواب؛ ولي چون «إِنَّ النَّوْمَ أَخُو الْمَوْت»،[10] اين نسبت به آن حيات بعدي يک مرگ موقّت است؛ لذا قبر را ميگويند «مَرقَد»: ﴿مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا﴾،[11] و گرنه اين شخص مرده است؛ گرچه در برزخ زنده است! ولي از برزخ ميميرد و وارد مسئله معاد ميشود، چون مرگ همان هجرت است، همانطوري که فنا و نابوديِ اوّلي نبود، فنا و نابودي دومي هم نيست. به هر تقدير اينگونه از آيات گاهي ما را به معارف دعوت ميکنند، گاهي ما را به اخلاق دعوت ميکنند، گاهي ما را به حقوق دعوت ميکنند، گاهي ما را به علوم دعوت ميکنند و گاهي هم ما را به فنون دعوت ميکنند. پرسش: استاد روح نميميرد در برزخ؟ پاسخ: روح نه! اصلاً روح مردني نيست! مفارقت روح از بدن هست که اين بدن را رها ميکند و در برزخ وارد بدن ديگر ميشود تا در قيامت به همان بدن اوّلي خودش برگردد. پرسش: در قيامت با بدن مادي دنيايي خودش برميگردد؟ پاسخ: بله، يعني همين بدن است، چون روايت دارد که طوري برميگردد که «لَوْ رَأَيْتَهُ لَقُلْتَ فُلَان»[12] و بهمان، کاملاً افراد يکديگر را ميشناسند. پرسش: مگر بدن مادي در آخرت ميتواند دوام و بقا پيدا کند؟ پاسخ: به هر حال طوري است که مناسب با آخرت است؛ البته دنيا احکامي دارد و آخرت يک احکام ديگري دارد، ولي در روايات هست که طوري محشور ميشوند «لَوْ رَأَيْتَهُ لَقُلْتَ فُلَان» که انسانها کاملاً يکديگر را ميشناسند. پرسش: ...؟ پاسخ: خود ذات اقدس الهي جدا ميکند! هر جا که هستي هست، مُوجِد آن ذات اقدس الهي است؛ منتها انسان ابزار آن را فراهم ميکند؛ در دنيا با خُلق خوب ابزارِ خلقت خوب را فراهم ميکند، بعضي در قيامت زيبا محشور ميشوند، «اللَّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهِي يَوْمَ تَسْوَدُّ فِيهِ الْوُجُوهُ وَ لَا تُسَوِّدْ وَجْهِي يَوْمَ تَبْيَضُّ فِيهِ الْوُجُوه»[13] اين دعاي هنگام شستن صورت وضوگيرنده همين است! در قرآن فرمود که بعضي سفيدرو و روسفيد هستند، بعضي سيهروي و روسياه هستند؛[14] در دنيا سفيد بودن يا سياه بودن علامت فضل نيست ـ چه بلال حبشي و چه غير بلال ـ هر که مؤمن باشد فضيلت دارد؛ ولي در آخرت اگر کسي سياهروي بود، مربوط به فضا و هوا و تابش آفتاب نيست، مربوط به سيئات عمل است. پس بعضيها سفيدرو و زيبا محشور ميشوند و بعضي روسياه و سيهرو و زشت هستند و اين را خود ما بايد بسازيم؛ اخلاق و خُلق با همان خلقت آميخته است، کسي که متخلّق است، يعني اين هنر را دارد که ابزار خوب تهيه کند تا آن سازنده و صورتگر اين را به بهترين وجه بسازد. اگر کسي به خياط جامه سياه داد، او جامهٴ سياه براي او درست ميکند؛ اما اگر کسي به خياط جامهٴ ظريف و لطيف و زيبا داد، او هم جامهٴ زيبا درست ميکند. پس تا ما به آن صورتگر خودمان چه بدهيم؛ اگر خدايي ناکرده اعمال سياه بدهيم، گرفتار ميشويم ﴿وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ﴾[15] ميشود و اگر ـ إنشاءالله ـ اعمال سفيد و روشن بدهيم ﴿يَوْمَ تَبْيَضُّ فِيهِ وُجُوهٌ﴾، به هر حال ما خودمان را بايد با اين ابزارمان بسازيم؛ عدّهاي زيبا محشور ميشوند در حد يوسف يا بالاتر از يوسف و عدّهاي هم بسيار زشت محشور ميشوند. در روايات معاد دارد که برخي ـ معاذالله ـ به صورتهايي محشور ميشوند که «تَحْسُنُ عِنْدها الْقِرَدَةُ و الْخَنازِير»؛[16] صورتهاي بوزينه از آن صورتها خيلي بهتر است، اين است که ـ معاذالله ـ ﴿أُولئِكَ كَالأنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾[17] همين درميآيد؛ انسان اين مواد و وسايل اوّليه را خودش بايد بپردازد. بنابراين در همه بخشهاي علوم و فنون که قرآن کريم مطرح ميکند، سرفصل همه مسئله توحيد است، اوست که اين کارها را کرده است، او واحدي است که ﴿لاَ شَرِيكَ لَهُ﴾،[18] بعد مسئله علوم، مسئله اخلاق و مسئله فنون را يکي پس از ديگري ذکر ميکند. پرسش: ...؟ پاسخ: البته مرگي نيست، چون در آن معاد «موت» را ميميرانند: «يُقال لِلْمُوتِ مُتْ».[19]
در بخشهايي از اين آيات فرمود که ما ادلّه را نشان ميدهيم تا اينها نگاه بکنند يا ايمان بياورند يا يقين پيدا کنند. آنجا که سخن از نگاه است و علم ظاهري است، سخن از اين است که ﴿أَ فَلاَ يَنظُرُونَ إِلَي الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ﴾،[20] انسان اگر درباره شتر خوب بحث بکند، پي ميبرد که اين نظم دقيق ناظمي دارد، حيوانات ديگر هم همينطور هستند؛ اما يک وقت است که از همين شتر ـ در جريان ناقه صالح ـ از سنخ ﴿أَ فَلاَ يَنظُرُونَ إِلَي الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ﴾ تعبير نميکند، ميفرمايد که صالح پيغمبر به اينها گفت که اين آب را تقسيم بکنيد: ﴿فَقَالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ نَاقَةَ اللَّهِ وَ سُقْيَاهَا﴾؛[21] اين «نَاقَةُ اللَّه» است، اين آيه الهي است. همه شترها را خدا خلق کرد؛ اما اين معجزه است، چون معجزه است تعبير فرمود: ﴿فَقَالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ نَاقَةَ اللَّهِ﴾ که براي «تحذير» است؛ يعني «بَعِّدوا أنفسکم» از اين ﴿نَاقَةَ اللَّهِ وَ سُقْيَاهَا﴾! ديگر سخن از ﴿أَ فَلاَ يَنظُرُونَ إِلَي الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ﴾ نيست، بلکه «أَ فَلاَ يَنظُرُونَ إِلَي نَاقَةَ اللَّهِ»؛ يعني «آيَة اللَّهِ». کلّ جهان از منظر برخي از اهل معرفت و طبق بعضي از آيات؛ نظير «نَاقَةُ اللَّه» است؛ يعني هيچ چيزي در عالَم نيست، مگر اينکه معجزه است. اينکه فرمود آنچه در آسمان است آيه است و آنچه در زمين است آيه است، اين برای ﴿لِقَوْمٍ يُوقِنُون﴾[22] است. اگر کسي اهل يقين و شهود بود، هيچ فرقي ندارد براي او عصاي موسي آن وقتي که اژدها ميشود يا آن وقتي که در دست اوست يا عصايي که در دست ديگري است! هرچه که در عالَم هست نشانهٴ قدرت خداي سبحان است! اين تعبير خيلي فرق ميکند؛ پس گاهي ما را به نظر دعوت ميکند و گاهي از اشيا با اسامي خاصي نام ميبرد، فرمود: ﴿أَ فَلاَ يَنظُرُونَ إِلَي الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ﴾، گاهي آنچه در خارج است آيات خارجي است و آنچه در درون ماست آيات أنفسي است؛ گاهي بالاتر از «آيت» ياد ميکند؛ در بخش پاياني سوره مبارکهٴ «فصّلت» اين مسئله گذشت در آيه 53 فرمود: ﴿سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ﴾؛ آنچه در جهان خارج است آيات الهي است که آيات آفاقي است ﴿وَ فِي أَنفُسِهِمْ﴾؛ آنچه در درون انسان است، از شئون او و قواي او، اين عقل نظري او، عقل عملي او، وَهم و خيال او، شهوت و غضب او همه اينها حيرتانگيز است و آيات الهي است؛ آيه است که نشان ميدهد خدا را، مثل اينکه چمن آب را نشان ميدهد، دُخان آتش را نشان ميدهد، اينها آيه و علامت هستند؛ اژدها شدنِ آن عصا، نبوت موساي کليم را نشان ميدهد، آيت هستند. پس تودهٴ اهل نظر با فکر همراه میباشند، اينها شتر را نگاه ميکنند تا پي ببرند به مقصد. «خواص» شتر را نميبينند، آيت حق ميبينند؛ خواه «نَاقَةَ اللَّهِ» صالح باشد يا «ناقهٴ» عادي؛ اينها آيت و نشانه هستند که با آنها به صاحب نشانه پي ببرند؛ اينها برای دو گروه است: ﴿سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ﴾ که اين نشانه است براي آن بينشان، ﴿وَ فِي أَنفُسِهِمْ﴾ که اين نشانهها هستند براي بينشان؛ براي اوحدي از اهل معرفت که ائمه فرمودند: «بِكَ عَرَفْتُكَ وَ أَنْتَ دَلَلْتَنِي عَلَيْك»[23] ديگر آيه نيست، از خود خدا، خدا را ميشناسند «بِكَ عَرَفْتُكَ وَ أَنْتَ دَلَلْتَنِي عَلَيْكَ وَ دَعَوْتَنِي إِلَيْكَ وَ لَوْ لا أَنْتَ لَمْ أَدْرِ ما أَنْتَ»؛ من تو را از راه تو شناختم! اين ديگر نه راه فکر و استدلال و قياس و منطق است، نه از راه معجزهشناسي است. آن عارف از راه «آيت» که بگويد: «به صحرا بنگرم، به دريا بنگرم»[24] از راه شهودِ «آيت» به «ذي الآيه» پي ميبرد و آن حکيم و متکلّم از راه «فکر» يا «حدوث» يا «تغيّر» يا «امکان ماهوي» يا «امکان فقري» پي به خدا ميبرد؛ اما اين گروه سوم که اوحدي از اولياي الهي هستند، نه از راه استدلال خدا را ميشناسند و نه از راه آيه و علامت عارفانه ميشناسند، آيتي در کار نيست، بلکه خود شیء است «اگر آفتاب آمد دليل آفتاب».[25] يک وقت انسان يک روشني ميبيند، اين علامت اين است که آفتاب طلوع کرده است؛ گاهي از سايه پي ميبرد، گاهي از نوري که از روزنه آمد پي ميبرد و گاهي خود آفتاب را ميبيند، اين ميشود «آفتاب آمد دليل آفتاب». ﴿سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ﴾ برای کسي که میگويد: «به صحرا بنگرم، به دريا بنگرم» که از آن قبيل است؛ ﴿وَ فِي أَنفُسِهِمْ﴾ برای به عقل بنگرم است که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ»[26] ميشود؛ به عقل نظري بنگرم، به عقل عملي بنگرم، به وهم بنگرم، به خيال بنگرم، به شهوت بنگرم، به غضب بنگرم، به هويّتم بنگرم تو را ميبينم، اينها آيت هستند؛ اما ﴿أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ﴾ اين سخن از آيه نيست، اين ﴿عَلَي كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ﴾ است، نه «بکلِّ شَيْءٍ شَهِيد»! يک وقت است که ميگوييم که «اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ شَهُيد»، يعني ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾؛[27] اما وقتي جايي بخواهيم بگوييم خدا به همه چيز عالِم است ديگر «باء» استعمال ميشود، نه «عليٰ»! اگر خواستيم بگوييم که «الله» «بِكُلِّ شَيْءٍ» عالم است، ميگوييم ﴿اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ﴾ يا «بِكُلِّ شَيْءٍ شَهُيد» و مانند آن؛ اما اگر خواستيم بگوييم که هر چه که ما ميخواهيم ببينيم اوّل خدا را ميبينيم بعد آن را، اين با «عليٰ» استعمال ميشود؛ يعني بالاي هر چيزي، شهودِ «الله» است! شما اين طبقه بالايي را برداري و به طبقه دوم برسيد، قبل از اينکه آن طبقه دوم را ببيني «الله» را ميبيني! آن را برداري و طبقه سوم را بخواهي ببيني، قبل از اينکه طبقه سوم را ببيني بالاي آن «الله» را مشاهده ميکني! اينجا ديگر سخن از «آيه» نيست که ما از آيه به «ذيالآيه» پي ببريم، ﴿أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ﴾. اين «بِكَ عَرَفْتُكَ وَ أَنْتَ دَلَلْتَنِي عَلَيْك» و «عَمِيَت عَيْنٌ لَا تَرَاكَ عَلَيْهَا رَقِيباً»[28] که در دعاي «عرفه» سيد الشهداء(سلام الله عليه) آمده، اين مخصوص آن خاندان است؛ ولي براي توده مردم همان راه نظر، يعنی ﴿أَ فَلاَ يَنظُرُونَ إِلَي الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ﴾ است؛ حالا يا از راه «حدوث» يا از راه «تغيّر» يا از راه «امکان ماهوي» يا از راه «امکان فقري» پي به «الله» ميبرند. براي خواص از اولياي الهي مسئله «آيه» است که اگر توفيق پيدا کنيم ميگوييم جهان آيه است، اينطور نيست که حالا عصاي موسي آن وقتي که اژدها شد آيه باشد و آن وقتي که در دست اوست آيه نباشد، هر چه در عالَم هست آيه است که قرآن کريم از اين تعبيرات زياد دارد؛ اما آن کسي که نه از راه فکر و استدلال بخواهد خدا را بشناسد و نه از راه آيت بخواهد به «ذيالآيه» پي ببرد، آن مخصوص اولياي الهي است؛ يعني اوحدي از اولياي الهي! ديگران که مشکل جدّي دارند، در اين راه هم اگر که خداي سبحان را بشناسند ميفهمد که برهان هست و خدا هست و از هر چيزي محبوبتر و لذيذتر و معروفتر و محبوبتر هست؛ اما به هر حال دسترسي به او چون سخت است، مدام در گير و دار هستند؛ آنها ميگويند که ما يک مطالب نظري و پيچيده داريم که چگونه به خدا برسيم، بعد اين مطالب پيچيده و نظري را با مطالب بديهي حلّ ميکنيم؛ البته باز در صفا و مروه داريم سير ميکنيم؛ از مطلب نظري به مطلب ضروري ميرسيم و از مطلب ضروري به مطلب نظري ميرسيم: و الفكر حركة إلى المبادي ٭٭٭ و من مبادي إلى المراد[29] اين صفا و مروه را سير ميکنيم که در نهايت مفهوم گيرمان ميآيد! آنهايي که اين مفهوم مشکل آنها را حلّ نميکند و در صدد اين هستند که مصداق را ببينند ميگويند: آفت ادراک آن قالست و حال ٭٭٭ خون به خون شستن محالست و محال[30] شما مفهوم نظري را با کمک مفهوم بديهي حلّ ميکنيد، اين خون را با خون شستيد! اگر کسي از شما سؤال کند که عسل چيست؟ کندو را تعريف ميکنيد، زنبور را تعريف ميکنيد، موم را تعريف ميکنيد، گياه را تعريف ميکنيد، مکيدن را تعريف ميکنيد، توليد را تعريف ميما دهن شيرين نميشود! آفت ادراک آن قالست و حال ٭٭٭ خون به خون شستن محالست و محال
شما مطلب نظري را با مطلب بديهي حلّ ميکنيد ـ کار حوزه و دانشگاه اين است ـ اما اين دهن کسي را شيرين نميکند! شما با ده دليل ثابت کنيد که خدايي هست، خدا روشن است مثل دو دوتا چهارتا! اما آن خداي دلپذيري که خليل حق ميگويد من خدايي که «آفِل» است دوست ندارم؛ شما در تمام کتابهاي فلسفي، کلامي ـ چه مشّاء و چه اشراق ـ اينها را که بگرديد، اين طرز حرف زدن را پيدا نميکنيد. هيچ حکيم و رياضيداني ميگويد من دوست ندارم! دوست ندارم يعني چه؟! در مطالب علمي، نه اصولي ميتواند بگويد، نه فقيه ميتواند بگويد، نه حکيم ميتواند بگويد و نه متکلّم میتواند بگويد که من دوست ندارم اينطور بشود، دوست نداري نداشته باش! اگر برهان داري اقامه کن! در علوم حرف اوّل را دليل ميزند؛ من دوست دارم و من دوست ندارم را که شما در هيچ جا نشنيديد! ولي در مهمترين کتابهاي ما يعني قرآن کريم و در مهمترين استدلالهاي ما که توحيد است، از مهمترين انبياي ما که خليل حق است، سخن از دوست داشتن مطرح است، ميگويد من «آفِل» را دوست ندارم! اين طريقهٴ فلسفه و کلام نيست، طريقهٴ وحي است! قرآن خدايي را ثابت ميکند که دلپذير باشد! خدا آن است که به او آدم دل بدهد! اينکه خدايي هست در عالَم که اين مشکل ما را حلّ نميکند؛ آن خدايي که وحي او را ثابت ميکند با ايمان همراه است، خدايي که دل در برابر او خاضع باشد، ﴿لاَ أُحِبُّ الآفِلِينَ﴾،[31] چرا؟ چون خدا آن است که محبوب باشد و «آفِل» محبوب نيست، پس «آفِل» خدا نيست. اين طرز تربيت قرآن کريم است، شما تمام کتابهاي فلسفي و کلامي را ببينيد، اين طرز فکر را نميبينيد؛ در رياضيات نيست، در فيزيک نيست، در شيمي نيست، در فقه نيست، در اصول نيست. هيچ فقيهي ميگويد که من دوست ندارم اينطور باشم؟ اين چه استدلالي است؟! در فقه شما ديديد آيا هيچ فقيهي استدلال بکند که من اين را دوست ندارم؟! يا در اصول کسي بگويد من او را دوست دارم؟! اينها علمي نيست که با دوست داشتن يا نداشتن همراه باشد؛ در علوم عقلي هم همين طور است! اما قرآن کريم يک کتاب علمی خشک نيست، علمي است که با دل کار دارد، ميگويد خدا آن است که دل در برابر او خضوع کند، آن حقيقت نامتناهي است، چيزي که دلپذير نباشد خدا نيست! شما هر چه را ممکن است که بر او تحميل بکني، ولي او خدا نيست، ﴿لاَ أُحِبُّ الآفِلِينَ﴾.
بنابراين تکراري در قرآن که نيست، اين «تثليث» پايان بخش سوره مبارکهٴ «فصّلت» هم که فرمود چيزي در عالَم نيست مگر اينکه «آيه» است؛ اگر بيرون را نگاه بکنيد آيه است، درون را نگاه بکنيد آيه است؛ فوق درون و بيرون آيه نيست، چيزي به عنوان آيه خدا را نشان بدهد نيست، از خدا به خودِ خدا بخواهي پي ببري، ديگر آيت و نشانهاي نيست! شما خود آفتاب را که داريد ميبينيد، نشانه که ندارد. اگر نور خارجي را ببيني، سايه درخت را ببيني ميگويي آفتابي هست؛ اما وقتي خود آفتاب را ميبيني، اين ديگر «آيت» نيست، «علامت» نيست، «نشانه» نيست، خودش را داريد ميبينيد! ببينيد اين استدلال را وجود مبارک امام صادق به شاگردان آموخت. خدا سيدنا الاستاد مرحوم علامه طباطبايي را غريق رحمت کند! اين را در ذيل آيه سوره مبارکه «يوسف» مشخص کردند و در بحثهاي ديگر هم فرمودند؛[32] ببينيد اين همه آياتي که ما تلاوت ميکنيم و سوره مبارکه «يوسف» را مکرّر ميخوانيم، اين استدلال و اين نحوه برداشت از غير امام صادق را کسي نقل نکرده است؛ حضرت فرمود شما به اين فکر هستيد که خدا را با چيزی ديگر بشناسيد؟ خدا که شاهد است و چيز ديگر غايب است، مگر غايب را وسيله براي شناخت حاضر قرار ميدهند؟! فرمودند که اگر کسي نزد شما حاضر باشد، اوّل او را ميبيني، بعد به اوصاف او پي ميبريد؛ اوّل خود شخص را ميبينيد، بعد به اندام او، به چهره او، به رنگ او پي ميبريد، بعد وقتي حرف ميزند به علم او و وقتی که عمل ميکند به وصف او پي ميبريد؛ وصف او، علم او، اندام او بعد از شهود خود اوست! وصف مشهود و کسي که حاضر است، بعد از شهود اوست؛ اوّل خود او را مشاهده ميکنيد، بعد اسم او را و بعد هم وصف او را ميپرسيد که جنابعالي اسم شما چيست؟ بعد قدّش را آدم نگاه ميکند، وصفش را نگاه ميکند. پس اوّل هستي خود شیء مشاهده ميشود، بعد اسم و وصف؛ ولي اگر کسي غايب بود، اوّل اسم و وصف هست، اسم او را آدم ميبيند، وصف او را ميبيند، بعدها شخص را بر آن تطبيق ميکند و خود شخص را ميشناسد. پس اگر معروف ما غايب باشد، اوّل اسم است و وصف، بعد خود شخص؛ اگر حاضر باشد، اوّل خود شخص است، بعد اسم و وصف.
وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) در همان آيه سوره مبارکه «يوسف» استدلال ميکند، ميگويد برادران يوسف، او را ديدند، اين آقا را ديدند، نميدانند که يوسف است! اين شخص را ديدند، «أنت» را ديدند و از «أنت» پي به يوسف بردند: ﴿أَ ءِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ﴾؛[33] يعني اوّل شخص را ديدند، بعد به اسم پي بردند. نگفتند يوسف تو هستي! گفتند تو يوسف هستي؟! فرمود بله من يوسف هستم؛ اين تعبيري است که ما مرتّب ميخوانيم و ميگوييم؛ ولي هرگز در ذهن ما اينطور نميآيد. وجود مبارک امام صادق از همين تعبير که «أنت» را بر يوسف مقدم داشت که اوّل «أنت» را آدم ميشناسد، بعد اسم و وصف را ميشناسد، گفت چون يوسف حاضر بود و برادران او را ديدند، اوّل او را ديدند و بعد به اسم و وصف او پي بردند، او گفت بله من يوسف هستم.[34] در خداشناسی هم فرمود خدا چون شاهد است، اوّل خدا را ميبينيد، بعد «الله» را، بعد «رحمان» را، بعد «حکيم» را، بعد «عليم» را و بعد «قدير» را ميشناسيد. اوّل او را ميبينيد، بعد به اسماي حسناي او پي ميبريد! «إِنَّ مَعْرِفَةَ عَيْنِ الشَّاهِد» قبل از معرفت اسم و وصف اوست «كَمَا قَالُوا لِيُوسُفَ ﴿إِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُف﴾».[35] اين همان امام صادق است که احکام فقهي را براي ما بيان ميکند! اين جزء غرر روايات است؛ حتماً به اين آيه، به ذيل اين آيه، به روايتي که در ذيل آيه است مراجعه کنيد، ببينيد که شيوهٴ استدلال را اينها چطور بيان ميکنند! گفت: «از شافعي نپرسيد امثال اين مسائل»[36] که چرا «أنت» مقدم بر يوسف شد؟ اين را يک امام صادق(سلام الله عليه) ميخواهد که چون «أنت» قبل از يوسف ذکر شد؛ يعني کسي که حاضر هست، اوّل خود او را بايد شناخت، ما نميدانيم که اسم و وصف او چيست، بعد به اسم و وصف او پي ميبريم؛ چه اينکه برادران يوسف اوّل يوسف را شناختند، بعد به اسم او پي بردند. فرمود ما خدا را اوّل بايد بشناسيم و ببينيم، بعد «الله» را، بعد «رحمان» را و بعد «رحيم» را! «إِنَّ مَعْرِفَةَ عَيْنِ الشَّاهِد» قبل از معرفت اسم و وصف اوست؛ اما معرفت غايب بعد از معرفت اسم و وصف اوست؛ از همين تقديم «أنت» بر يوسف! اين روايت در ذيل همين آيه نوراني ﴿إِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُف﴾ است.
غرض اين است که اين ﴿أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّك﴾[37] ناظر به همين قسمت است که وقتي او حاضر در همه جاست، در درون ما در بيرون ما، ﴿يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِه﴾[38] اين است، قبل از اينکه ما ديگران را بشناسيم ـ حتي خودمان را بشناسيم ـ او را داريم ميشناسيم.
فتحصّل که تکراري در کار نيست و اينکه فرمود دريا را و صحرا را و مانند آن را خلق کرديم، براي آن است که هم در مسئله بهرهوري از نظام، اوّل سخن از توحيد حق است و هم از نظر معرفتشناسي، اوّل معرفت ذات اقدس الهي است.