درس تفسیر آیت الله جوادی
94/11/28
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 34 تا 50 سوره دُخان
﴿إِنَّ هؤُلاَءِ لَيَقُولُونَ (۳٤) إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي وَ مَا نَحْنُ بِمُنشَرِينَ (۳۵) فَأْتُوا بِآبَائِنَا إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ (۳۶) أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ أَهْلَكْنَاهُمْ إِنَّهُمْ كَانُوا مُجْرِمِينَ (۳۷) وَ مَا خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ (۳۸) مَا خَلَقْنَاهُمَا إِلاّ بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ (۳۹) إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ مِيقَاتُهُمْ أَجْمَعِينَ (٤۰) يَوْمَ لاَ يُغْنِي مَوْلي عَن مَوْلي شَيْئاً وَ لاَ هُمْ يُنصَرُونَ (٤۱) إِلاّ مَن رَحِمَ اللَّهُ إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ (٤۲) إِنَّ شَجَرَةَ الزَّقُّومِ (٤۳) طَعَامُ الأثِيمِ (٤٤) كَالْمُهْلِ يَغْلِي فِي الْبُطُونِ (٤۵) كَغَلْيِ الْحَمِيمِ (٤۶) خُذُوهُ فَاعْتِلُوهُ إِلَي سَوَاءِ الْجَحِيمِ (٤۷) ثُمَّ صُبُّوا فَوْقَ رَأْسِهِ مِنْ عَذَابِ الْحَمِيمِ (٤۸) ذُقْ إِنَّكَ أَنتَ الْعَزِيزُ الْكَرِيمُ (٤۹) إِنَّ هذَا مَا كُنتُم بِهِ تَمْتَرُونَ (۵۰)﴾
سوره مبارکهٴ «دُخان» که در مکه نازل شد، عناصر محوري سُوَر مکي اصول دين است ـ توحيد و وحي و نبوّت ـ که در کنار آن مسائل ولايت و اهل بيت هم مطرح است، در آغاز اين سوره بعد از جريان سوگند به «کتاب مبين»،[1] فرمود: ﴿إِنَّا كُنَّا مُنذِرِينَ﴾،[2] بعد مسائل توحيدي را ذکر فرمود و از عاقبت و معاد هم «إنذار» کرد و اجمالاً در آيه شانزده ﴿يَوْمَ نَبْطِشُ الْبَطْشَةَ الْكُبْرَي﴾ را مطرح فرمود. بعد از اينکه قصهٴ آلِ فرعون و قوم «تُبَّع» را ذکر فرمود، به مسئله معاد پرداخت که براي همه مسئله مهمي بود و هست؛ فرمود اينها منکر معاد هستند و اينها يا مثل فرعون به قدرت خودشان تکيه ميکنند که ﴿فَتَوَلَّي بِرُكْنِهِ﴾،[3] ما کساني را از بين برديم که از اينها مقتدرتر هستند ﴿أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ﴾ و اگر شبههاي دارند ميگويند: ﴿فَأْتُوا بِآبَائِنَا إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ﴾. ما تبيين کرديم که معاد رجوع به دنيا نيست، معاد سير مستمرّ «إِلَی يَوْمِ الْقِيَامَةِ» است و اگر اينها ميخواهند در دنيا مسئلهٴ إحياي مرده را از نزديک تجربه کنند، کم نبودند انبيا(عَلَيْهِمُ السَّلَامْ) که مردهها را به معجزه الهي زنده کردند و هر ساله ما مُرده را زنده ميکنيم، به اينها ميگوييم وقتي بهار شد به اين فکر باشيد که ﴿أَنَّ اللَّهَ يُحْيِي الأرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا﴾؛[4] ما هر سال داريم مرده را زنده ميکنيم! وقتي بهار ميشود دو تا کار انجام ميگيرد: يکي خوابيدهها را بيدار ميکند و ديگر اينکه مردهها را زنده ميکند. اين درختها در زمستان خوابند و در بهار بيدار ميشوند، وقتي بيدار شدند نيازي به غذا دارند، غذاي آنها هم از آب است و خاک است و کود است و امثال آن؛ اين خاکهاي اطراف اين درخت مُردهاند! ما طرزي رهبري ميکنيم که اين درخت از راه ريشه اين خاکهاي مرده را به بدن خودش جذب بکند و به صورت خوشه و شاخه دربياورد، اين خاکِ مرده است که حيات گياهي پيدا ميکند! ما هر سال داريم مرده را زنده ميکنيم! ﴿أَنَّ اللَّهَ يُحْيِي الأرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا﴾. اگر اينها براساس حسّ و تجربه ميخواهند سخن بگويند، ما هر سال داريم مرده را زنده ميکنيم و اگر در مراحل تجريدي بخواهند فکر بکنند، ما هم چند تا برهان اقامه کرديم؛ يکي اينکه اگر نظام آفرينش حساب و کتابي نداشته باشد و هر کس هر کاري کرد نه پاداش ببيند و نه کيفر ـ اگر معاد نباشد وضع همين است! ـ اين ميشود «لَعب» و خدا کار «لَعب» نميکند؛ اين ميشود باطل و خدا کار باطل نميکند؛ اين ميشود «عَبَث» و خدا کار «عَبَث» ندارد؛ اين ميشود «سُديٰ» و خدا کار «سُديٰ» نميکند؛ اين چهار آيه که ﴿أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثاً﴾[5] در بخش پايانی سوره «مؤمنون» يا ﴿وَ مَا خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ﴾ يا ﴿مَا خَلَقْتَ هذَا بَاطِلاً﴾[6] يا ﴿أَ يَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَن يُتْرَكَ سُدًي﴾،[7] اينها چهار تا وسط هستند که هم ميتوان هرکدام از آنها را به صورت شکل اوّل تنظيم کرد و هم به صورت شکل دوم؛ هستيِ بيهدف باطل است و باطل را خدا انجام نميدهد؛ هستيِ بيهدف «لَعب» است و خدا کار «لَعب» را انجام نميدهد؛ هستيِ نظام به آفرينش بيهدف «سديٰ» و باطل است و خدا کار «سديٰ» و باطل انجام نميدهد. اين مباحث در اوّل سوره مبارکهٴ «يونس» مبسوطاً بحث شد، در سوره «ص» بحث شد، در سوره «مؤمنون» بحث شد، در سوره «قيامت» به خواست خواهد آمد که ﴿أَ يَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَن يُتْرَكَ سُدي﴾؛ اگر اين کارها باشد، اين کارها «عَبَث» است و خدا کار «عَبَث» نميکند؛ لذا در همين قسمت هم، يعني آيه 38 و 39 سوره مبارکهٴ «دُخان» که محل بحث است، ميفرمايد ما آسمان و زمين را به عنوان بازيگر نيافريديم که اين قسمتِ نفي است، يک؛ و ما آسمان و زمين را جز به حق نيافريديم، دو؛ اينها با حق ساخته شد و حق هم يعني هدفمند! و اگر شما دقيقتر براساس برهان تجريدي بخواهيد فکر بکنيد، ما انسان را به شما طرزي معرفي ميکنيم که انسان يک موجودِ نَميري است! شما به اين فکر هستيد که مُرده را خدا زنده بکند، انسان که نميميرد! اگر براساس همين مُوت ظاهري، يعنی براساس بحث تجربي و حسّي و امثال آن ميخواهيد حساب بکنيد، ما هر ساله داريم مرده را زنده ميکنيم! اگر آن فهم را داريد که درباره انسان آن معاني عالي را بفهميد، انسان که مُردني نيست! فقط اين بدن انسان متفرّق ميشود که دوباره جمع ميکنند، ولي روح که نميميرد! آنطوري که ذات اقدس الهي انسان را معرفي ميکند، انسان يک موجود نمونهاي در ساختار خلقت است! درست است که ﴿أَلاَ إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ﴾،[8] لکن همه به طرف خدا هم سير دارند و هم صيرورت؛ اما تنها قافلهاي که به لقاي خدا بار مييابد قافله انسانيّت است! ﴿إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ﴾،[9] نه در بين راه توقف داريد و نه در بين راه نابود ميشويد؛ مرگ به معناي تخلّل عدم بين متحرِّک و هدف نيست که نيست! اين متحرِّک وقتي شروع کرد تا «لقاء الله» در حرکت است، اينطور نيست که در اين وسطها به گودال نفي و نابودي برود و بعد سر از جاي ديگري دربياورد. فرمود اين معنا را که نميفهميد، آن معناي حسّي و تجربي را بخواهيد بفهميد که ما هر ساله داريم مرده را زنده ميکنيم؛ اگر مقداري بالاتر بياييد، انسان اصلاً نميميرد! قبلاً هم ملاحظه کرديد که قرآن مرگ را نابودي نميداند و ميگويد در مصاف با مرگ انسان پيروز است و مرگ را ميميراند، نه بميرد! مرگ را ميپوساند، نه بپوسد! او «ذائق» است و مرگ «مذوق»! اگر در اين حدّ ميتوانيد فکر بکنيد، اصلاً سؤال جا ندارد که خدا چگونه مرده را زنده ميکند و اگر در مسائل حسّي و تجربي فکر ميکنيد، ما هر ساله داريم مرده را زنده ميکنيم! اين که در روايات ما آمده «اِذَا رَأَيتُمُ الرَّبِيع فَاکثرُوا ذِکر النُّشُور»،[10] براي همين است. اگر نسبت به بدن ميخواهيد بگوييد، هر ساله خدا دارد اين خاکها را زنده ميکند! اگر راجع به روح سخن ميگوييد، او که نميميرد! بعد ميفرمايد اگر قدري بالاتر بياييد ميفهميد که همهٴ موجودات «ابن السبيل» هستند و فقط انسان است که به مقصد ميرسد، همه توراهي هستند! براي اينکه موجود يا جماد است يا نبات است يا حيوان که در اين سَمت است و يا فرشته است که در آن سَمت است؛ اين موجودات مادي جماد و نبات و حيوان «ابن السبيل» توراهيِ بخش اوّل هستند و آن فرشتگان و مجردات «ابن السبيل» بخش دوم هستند. تنها موجودي که از صفر به صد ميرسد انسان است! فرشتگان درست است که از آن طرف به لقاي الهي بار مييابند؛ ولي از اين طرف از ماده که شروع نکردند، اينها توراهي میباشند؛ تنها موجوي که از دو طرف، اين راه را طي ميکند انسان است، ﴿يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ﴾؛ او ميتواند خليفه باشد، او ميتواند مَظهر همه اسماي الهي باشد، او ميتواند از تُراب به «رب الارباب» برسد، بقيه موجودات همه «ابن السبيل» هستند و هيچکدام از آنها از صفر به حق نميرسند؛ اما اينکه در آيات دارد که ﴿أَلاَ إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ﴾ که يعني صيرورت همه اينها به لقاي الهي است، اين هم درست است؛ اما معناي آن اين نيست که همه اينها به ﴿دَنَا فَتَدَلَّي﴾[11] ميرسند، هر کس از هر جايي که آمده به همان جا برميگردد! ما الآن معتقديم که همه موجودات از ذات اقدس الهي هستند و همه موجودات هم به طرف خدا برميگردند؛ اما همانطور که صادر شدند، همانطور برميگردند! مگر همه موجودات صادر اوّل هستند؟ يا همه موجودات صادر ثاني و ثالث و رابع هستند؟ همه موجودات با حفظ مراتب از خدا هستند و همه موجودات هم با حفظ مراتب به خدا ميرسند، همانطوري که از خدا بودند؛ اما نه معناي آن اين است که صادر اوّل هستند، به طرف خدا ميروند، نه آنطوري که به ﴿دَنَا فَتَدَلَّي﴾ برسند. الآن ما ميگوييم همه اين آبها که از باران ريخته و نزولات الهي است، به دريا ميرسند، بله به دريا ميرسند! اما اين نهرهاي کوچک همين که به بحر رسيدند همانجا ميمانند، تنها آن سيل است که خروشان تا وسط دريا ميرسد، مگر همه آبها به وسط دريا ميرسند؟! بنابراين ﴿إِنَّا لِلّهِ﴾ با حفظ مراتب، ﴿وَ إِنّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ﴾[12] با حفظ مراتب؛ اينطور نيست که حالا معناي ﴿أَلاَ إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ﴾ اين باشد که همهٴ آنها به «لقاء الله» برسند.
بنابراين قرآن به منکران معاد ميفرمايد که اگر شما انسان را فقط در محدودهٴ طبيعت خلاصه ميکنيد، خدا هر ساله دارد مرده را زنده ميکند و اگر بخشي از انسان را طبيعي و بخشي ماواري طبيعي و مجرد ميدانيد، آنکه اصلاً نميميرد تا شما بگوييد وقتي مرگ پيدا کرد دوباره بايد زنده شود. او هم برتر از آن است که وقتي اين بدن را رها کرده دوباره بيايد به دنيا، با بدن خاص خودش به هر طوري که ذات اقدس الهي به او عطا ميکند، سير خودش را ادامه ميدهد. پرسش: مگر روح همه انسانها به «لقاء الله» نمیرسد؟ پاسخ: بله، ولي آن که ميتواند برسد اين است. پس منکران اگر به آن مراحل مياني اشکال داشته باشند، پاسخ اين است که ﴿أَنَّ اللَّهَ يُحْيِي الأرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا﴾، اگر آن مسائل تجريدي قدِ عقل آنها برسد که پاسخ آن مشخص است؛ فرمود مشکل شما چه هست؟ اين نظام، نظام حق است و باطل نيست، الآن در عالمي که ميبينيد ـ هميشه همينطور بود ـ اين ظلمها، اين قتل و غارتها هميشه بود، ﴿وَ قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلَي﴾[13] هميشه بود؛ حساب و کتاب اگر در عالَم نباشد که ميشود لغو! چند صباحي يک عدّه به قدرت خودشان متکي هستند، بعد به قهر الهي ميرسند؛ لذا فرمود که ما چند کار کرديم: هر چيزي را به حق خلق کرديم: ﴿مَا خَلَقْنَاهُمَا إِلاّ بِالْحَقِّ﴾؛ انسان را ذات اقدس الهي به حق آفريد، انسان را ـ آن دستگاه گوارش و معده و روده و اينهايي را که در جلسات قبل اشاره شد ـ طرزي خلق کرد که چيز باطل را قبول نميکند؛ غذاي سمّي و آلوده را برميگرداند. اين انسان مثل تُنگ خالي نيست که هر چه در آن بريزي جا بدهد، اينطور نيست! اين را صحيح و سالم خلق کرده است، اگر غذاي سالم به روده و معده داديم جذب ميکند و غذاي مسموم داديم بالا ميآورد، فطرت هم همينطور است، فرمود حرف دروغ زدي، اين برميگرداند و باور نميکند؛ حرف راست زدي، باور ميکند؛ درونش به حق، بيرونش به حق، روحش به حق، بدنش به حق، ما اينها را با حق ساختيم؛ يعني مصالح ساختماني انسان حقيقت است. کلّ جهان هم همينطور است، مصالح ساختماني «أرض و سماء» حقيقت است؛ کسي روي زمين خلاف بکند، بالا ميآورد؛ زير آسمان خلاف بکند، بالا ميآورد. فرمود اين مجموعه به حق خلق شد و مِزاج اين نظام سپهري باطل را قبول نميکند. الآن شما میببينيد که اين هفت ميليارد را سه ـ چهار نفر دارند اداره ميکنند! وجود مبارک ابراهيم است و موسي است و عيسي است و وجود مبارک پيغمبر و اهل بيت(عَلَيْهِمُ السَّلَامْ)؛ اينها دارند جهان را اداره ميکنند، ديگران رفتند که رفتند، اثري از آنها نيست! اين همه سلاطين و خوانين و خواتين و اينها که آمدند خبري از آنها نيست، آنکه ميماند اين است.
بنابراين فرمود در اين نظام، اگر شما خيال کرديد که معاد «عود إلي الدنيا» است، اين خيال باطلي است و معاد اين نيست؛ اگر درباره قدرت خدا بحث ميکنيد که ما گفتيم هر ساله خدا دارد مرده را زنده ميکند؛ اگر درباره روح بخواهيد بحث کنيد، روح که نميميرد، بلکه روح مرگ را ميميراند؛ اگر درباره کلّ نظام بخواهيد بحث بکنيد، هم نظام فاعلي حق است، هم نظام داخلي است و هم نظام غائي حق است، ما با مثلث حق خلق کرديم.
بيان نوراني وجود مبارک موساي کليم در دربار فرعون اين است که ﴿رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَي كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَي﴾[14] که مبسوطاً در سوره «طه» گذشت، اين يک جمله کوتاهي است؛ اما به سه نظام اشاره کرده: فرمود هر چيزي که شما به آن اشاره کنيد، يک نظام فاعلي دارد که به «الله» منتهي است؛ يک نظام داخلي دارد که کمبودي ندارد و هر چه، هر چيزی که بايد داشته باشد دارد. پيشرفتهترين علم اگر درباره درخت فتوا بدهد که درخت بايد فلان اثر را داشته باشد، خدا آفريد و داد؛ معدن بايد فلان اثر را داشته باشد، داد؛ هر چيزي هر چه لازم دارد به او داد: ﴿أَعْطَي كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ﴾ کمبود ندارد تا بگوييد که اي کاش درخت اين را ميداشت! نه، هر چه که بايد داشته باشد دارد. درختها و خوشهها و شاخهها هر چه بايد داشته باشند دارند، اين برای نظام داخلي بود؛ بعد بايد به مقصَد برسند، بيمقصد که نيست! مقصد اينها را مشخص کرده، يک؛ مقصودي که در آن مقصد او را زيارت ميکند را مشخص کرده، دو؛ راهي که اينها را به مقصد برساند تا مقصود را ببينند مشخص کرد، سه؛ فرمود: ﴿أَعْطَي كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَي﴾؛ راه رفتن را، پاي رفتن را، چشم رفتن را به آنها داد تا به مقصد برسند؛ پس هم نظام فاعلي را مشخص کرد، هم نظام داخلي را مشخص کرد و هم نظام غائي را مشخص کرد که اين ميشود: ﴿فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ﴾.[15] پرسش: ببخشيد! منظور از «مصير» انسان با «صاد» همان رسيدن به بهشت و جهنم است؟ پاسخ: نه، مقصود نهايي کسي ديگر است، بهشت و جهنم ميرود، آخرت ميرود، تا به لقاي «الله» برسد. پرسش: «لقاء الله» چگونه است؟ پاسخ: «لقاء الله»، «لقاء الله» است! آنجا جلوه و نور الهي را ميبيند که تا کنون گوشهاي از اين براي کليم حق ظهور کرده است. پرسش: «مصير» همين است که فرموديد؟ پاسخ: نه «مصير» همه اينها اين نيست؛ ولي پايان خواص است! چهره ميبيند ـ چهرهٴ هستي ـ آنکه در نماز ميگويد: ﴿وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماوَاتِ﴾،[16] نه يعني «نَظرتُ»، اين «وجوهٌ ناضرةٌ»، نه «عيونٌ ناظرةٌ»! چهرهٴ هستي که در نماز ميگويد: ﴿وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي﴾، همان وجه ﴿وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ ٭ إِلَي رَبِّهَا نَاظِرَةٌ﴾[17] آن به طرف لقاي الهي است؛ البته به جِلوهٴ حق ميرسد، به تجلّي حق ميرسد، به «نور السَّمواتِ بالحَق» ميرسد، هر کسي «کُلٌّ عَلي مَراتِبِه». ذات حق تعالي که ادراک و شهود او مستحيل است، «بالقول المطلق» در دسترس احدي نيست، چون او بسيط است و جزءبردار نيست، يک؛ نامتناهي است و إکتناهپذير نيست، دو؛ او را نميشود با علم شهودي درک کرد، البته با علم حصولي، مفهوم نامتناهي، مفهوم «الله»، مفهوم ذات جامع جميع کلمات که ما به همينها مکلّف هستيم راه دارد.
يک بيان لطيفي مرحوم ابن بابويه قمي از وجود مبارک امام صادق(عَلَيْهِ السَّلَامْ) در همان توحيد نقل ميکند که شخصي به حضرت عرض ميکند اينها که مفهوم است! فرمود اگر مفهوم نباشد «لَکَانَ التَّوْحِيدُ عَنَّا مُرْتَفِعا»،[18] ما که مکلّف نيستيم آن ذات را ببينيم! ما مکلّف هستيم که بفهميم؛ برهاني باشد که مثل دو، دو تا چهارتا يا قويتر از اين و غنيتر از اين که شفاف باشد و ثابت بکند که يک حقيقت نامتناهي در عالم هست، ما و عالم را آفريد و ما در برابر او خاضع هستيم؛ ما اين را بايد بفهميم و عمل کنيم؛ اما برويم بيرون و او را ببينيم، نه مکلّف هستيم و نه مقدور ما هست! فرمود: «لَکَانَ التَّوْحِيدُ عَنَّا مُرْتَفِعا». بنابراين هم دليل تجربي ذکر ميکنند و هم دليل تجريدي. پرسش: آيا اين فيض خاص در همين دنيا هم ...؟ پاسخ: خواصِ در آنها کساني هستند که «مُوتُوا قَبْلَ أَنْ تَمُوتُوا»[19] نصيب آنها شده است؛ مثل وجود مبارک حضرت امير و امثال او که چنين هست. پرسش: اينها در منطقهٴ سوم است! پاسخ: بله، منطقه اوّل و دوم که مُستحيل است! فرمود اينها ميگويند: ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي وَ مَا نَحْنُ بِمُنشَرِينَ﴾، خيال ميکنند که معاد رجوع به دنياست ﴿فَأْتُوا بِآبَائِنَا إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ﴾. آنگاه استدلال قرآن اين است که اگر به قدرت خود تکيه ميکنيد، ما مقتدرتر از شما را خاک کرديم: ﴿أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ﴾ که ﴿أَهْلَكْنَاهُمْ إِنَّهُمْ كَانُوا مُجْرِمِينَ﴾، اگر برهان ميخواهيد اين است: ﴿وَ مَا خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ﴾؛ ما بازيگر نيستيم! اگر نظامي باشد که هر کس هر چه کرد کرد، بگويد: ﴿وَ قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلَي﴾،[20] حساب و کتابي نباشد ميشود «لَعب» و بازي. فرمود ما اهل «لَعب» نيستيم، اهل بازي نيستيم، اهل بطلان نيستيم؛ تعبيرات سوره مبارکهٴ «ص»، تعبيرات سوره مبارکهٴ «مؤمنون»، تعبيرات سوره مبارکهٴ «يونس» به اين مضمون است؛ در اوّل سوره مبارکه «يونس» ملاحظه بفرماييد، آنجا در آيه سه به بعد فرمود: ﴿إِنَّ رَبَّكُمُ اللّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَي عَلَي الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الأمْرَ مَا مِن شَفِيعٍ إِلاّ مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ ذلِكُمُ اللّهُ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ ٭ إِلَيْهِ مَرْجِعِكُمْ جَمِيعاً وَعْدَ اللّهِ حَقّاً إِنَّهُ يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ لِيَجْزِيَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ بِالْقِسْطِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ شَرَابٌ مِنْ حَمِيمٍ وَ ...﴾[21] کذا و کذا؛ هر کسي کاري کرد در برابر آن مسئول است، اينطور نيست که حساب و کتابي نباشد! پس چهار تا حدّ وسط است که در اثر تعدّد حدود وُسطي، براهين متعدّد ميشود؛ «لَعب» باطل است، باطل يعني بيهدف بودن صحيح نيست و «عَبَث» صحيح نيست، «سُديٰ» صحيح نيست که اينها در سُوَر قبلي گذشت و اين اخيري، يعني ﴿أَ يَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَن يُتْرَكَ سُدي﴾ در سوره مبارکه «القيامة» ميآيد. در ذيل اين ﴿أَ يَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَن يُتْرَكَ سُدي﴾ روايتي است که وجود مبارک حضرت امير(سَلٰامُ اللهِ عَلَيهِ) کشاورزي ميکردند، وقتي اين بيلها را با خاک آشنا ميکردند و خاکها را شيار ميکردند، اين آيه نوراني را ميخواندند: ﴿أَ يَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَن يُتْرَكَ سُدي﴾. کارگري که کار ميکند، براي رفع خستگي زمزمهاي دارد که وجود مبارک حضرت امير اين آيه را ميخواند؛[22] چه اينکه وجود مبارک حضرت ابراهيم و حضرت اسماعيل وقتي ميخواستند اين کعبه را بسازند، با همان زبان خودشان که قرآن آن زبان را به عربي ترجمه کرده است، زمزمهاي داشتند و ميگفتند: ﴿رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا﴾.[23] اين بنّا و اينها که کارهاي يَدي دارند، براي رفع خستگي زمزمهاي دارند؛ آن کسي که «اهل الله» نيست، براي رفع خستگي آن بدن حيواني خود سوت ميکشد، اما آن کسي که «اهل الله» است يک ذکر و زمزمهاي دارد. آنها وقتي ميخواستند اين ديوار کعبه را بالا ببرند، مطلبي را ميگفتند که ترجمه عربي آن اين است که ﴿رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا﴾؛ ﴿وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْرَاهِيمُ الْقَوَاعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسْمَاعِيلُ رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا﴾، اين ﴿رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا﴾ شعار آنها در ساختن کعبه بود. اين ﴿أَ يَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَن يُتْرَكَ سُدي﴾ هم شعار مبارک حضرت امير بود در آن کشاروزي. پرسش: از فرمايش حضرتعالی استفاده میشود که از زمان تکوين به تشريع آمده را اشاره میکنيد، حالا آن انسان جاهل يا مشرک اصلاً ؟ پاسخ: به هر حال اوّل اين براهين را براي اثبات توحيد آوردند، بعد وقتي که از مشرکان اقرار گرفتند که ﴿مَّنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ﴾،[24] بعد با اينها استدلال ميکند. اگر کسي اهل استدلال نباشد، او را از راه انسانشناسي معرفي ميکنند که حقيقت انسان که نميميرد! آن را روي حدس ميگويند، نه روي برهان مقدمات حسّي يا تجريدي. از اينها اوّل اقرار گرفتند که ﴿مَّنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ﴾، فرمود حالا که «الله» را قبول داريد، خدا با سه نظام اين جهان را خلق کرد: نظام فاعلي آن مضبوط است، نظام داخلي آن مضبوط است، نظام غايي آن مضبوط است، شما نمونهاي بياوريد که کسي، پژوهشگري بگويد اي کاش اين خوشه، اين درخت يا آن شیء اگر اينطور بود بهتر بود! اين درخت هر چه که بايد داشته باشد دارد، اين درخت! اين انسان هم هر چه که بايد داشته باشد دارد، ﴿أَعْطَی كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ﴾،[25] فرمود ما به حق خلق کرديم.
مطلب ديگر اين است که کلمه حق هم باز قبلاً در سوره مبارکه «لقمان» و اينها مطرح شد که دو تا اطلاق دارد: يکي اينکه بر ذات اقدس حق اطلاق ميشود که ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾،[26] اين حق مقابل ندارد و اگر ﴿وَ أَنَّ مَا يَدْعُونَ مِن دُونِهِ هُوَ الْبَاطِلُ﴾[27] آن عدمِ ملکه نيست، آن سلب و ايجاب است. خدا حق است و در برابر خدا چيزي نيست تا باطل باشد، چون باطل عدم ملکه است و در برابر خدا هر چه هست معدوم است، بعد ذات اقدس الهي ميآفريند. يک حق است که به اصطلاح کتابهايي که رايج است، ميگويند: «حق مخلوقٌ به»، اين حق «مخلوقٌ به» فيض خداست که فرمود: ﴿وَ مَا خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا إِلاّ بِالْحَقِّ﴾،[28] اين اصطلاح حق «مخلوقٌ به» از اين قسمت از آيات گرفته شده که فرمود ما به حق جهان را خلق کرديم؛ يعني مصالح ساختماني ما در آفرينش «فرشته»ها و «ملائکه» و «أرض» و «ما بينهما» حق است؛ ما با حق مَلَک را ساختيم، با حق آسمان را ساختيم و با حق زمين را ساختيم، اين را ميگويند «حق مخلوقٌ به»؛ اين حق همان فيض الهي است که با خَلق، عين اوست «من وجهٍ» و غير اوست «من وجهٍ»، اين است که در کتابهاي عرفاني میگويند حق «عينُ الخلق» است «مِن وجهٍ» و «غيرُ الخلق» است «مِن وجهٍ»، اين حق «مخلوقٌ به» است، نه آن حقي که ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾. تعبير بزرگان اهل معرفت اين است که «الحقُّ حقٌّ و الخلقُ خلقٌ»، هيچ ارتباطي با هم ندارند که اين آن بشود و آن اين بشود! خدا خداست و خلق هم خلق است. اين حقي که خدا جهان را با اين حق ـ يعني «الحقُّ المخلوقٌ به» ـ آفريد، «أعني فيض المنبسط»، اين حق عين خلق است «مِن وجهٍ» و غير خلق است «مِن وجهٍ»، اين حق «داخِلٌ فِی الخَلقِ لَا بِالمُمازِجة و خارجٌ عَنِ الحقِّ لَابِالمُبايِنة»[29] و آن ذات اقدس الهي محمول و موضوع اينگونه از قضايا نخواهد بود، گفتند «الحقُّ حقٌ وَ الخلقُ خلقٌ». پرسش: به فرمودهٴ حضرتعالی حق پلّهٴ منتشرکنندهٴ عالم معنا است در عالم مادی؟ پاسخ: نه، اين مطلق است و آنها تعيّنات اين هستند. پرسش: ... در قرآن می فرمايد: ﴿اللَّهُ نُورُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ﴾،[30] حالا ما اگر همين نور را ـ بعضی نور صافی میگويند ـ از يک منشور رد کنيم، چندين رنگ از آن بيرون میآيد؟ پاسخ: ببينيد اين ﴿نُورِهِ﴾[31] با «مَثَلُهُ» فرق ميکند، فرمود: ﴿اللَّهُ نُورُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ﴾ و «مَثَلُهُ» نفرمود، فرمود: ﴿مَثَلُ نُورِهِ﴾، ما با مَثَل نور «الله» در عالَم کار داريم، نه «مَثَلُهُ»، آن ﴿وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الأعْلَي﴾[32] است و قبلاً هم گفته شد که موضوع و محمول با هم متحد هستند! اگر گفتيم «الف» «باء» است و «زيدٌ قائمٌ»، موضوع و محمول متحد هستند؛ اما تعيين محور اتحاد به دست محمولِ قضيه است، نه به دست موضوع و نه به دست رابط. ما سه قضيه داريم که هر سه قضيه از هم جدا هستند و تعيين کننده اين سه قضيه هم محمول قضيه است. پس اصل اوّل اين است که در هر قضيه موضوع و محمول بايد متحد باشند، اصل دوم آن است که تعيينکنندهٴ محور اتحاد چيست؟ موضوع قضيه است يا محمول قضيه است؟ در جوشن کبير «الله» يک طرف و «هو» هم به «الله» برميگردد، اما هزار اسم يا هزار و يک اسم[33] بر آن حمل ميشود که ميشود هزار قضيه؛ در اين هزار قضيه از طرفي «الله» موضوع است و ضمير «هو» هم به «الله» برميگردد؛ اما محور اتحاد هزار جاست، نه ذات اقدس الهي! ما الآن در نمونههاي خودمان که داريم ميگوييم: «زيدٌ هو ناطقٌ، زيدٌ هو عالمٌ، زيدٌ هو قائمٌ» که سه قضيه است و در هر سه قضيه يک ذات داريم به نام زيد، «هو» هم به همين زيد برميگردد نه به غير او؛ اما محور اتحاد سه جاست؛ وقتي گفتيم «زيدٌ هو ناطقٌ»، يعني در مقام ذات ناطق است؛ وقتي گفتيم «زيدٌ هو عالمٌ»، يعني در مقام ذات نه، در مقام وصف عالم است؛ وقتي گفتيم «زيدٌ هو قائمٌ»، يعني در مقام ذات نه، در مقام وصف نفساني نه، در مقام تَن و فعل قائم است؛ اين سه تا اتحاد است، حرف اوّل را در اتحاد محمول قضيه ميزند نه مفهوم. «الله»، «الله» است و «هو» هم به «الله» برميگردد، هزار تا محمول است در «جوشن کبير»، هزار تا قضيه است، هزار تا هم اتحاد است که همه بيرون دروازه است! اگر گفتند «هُوَ داخِلٌ فِي الاشْياءِ»، اگر تازه اين «هو» به آن حق به معناي «الله» برسد، نه حق «مخلوقٌ به»، تعيين محور اتحاد به دست محمول قضيه است، ما بايد ببينيم محمول قضيه کجاست؟ آنجا هم ﴿اللَّهُ نُورُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ﴾، بعد ﴿مَثَلُ نُورِهِ﴾، نه «مَثَلُهُ»، آن ﴿لِلَّهِ الْمَثَلُ الأعْلَي﴾. به هر تقدير اينها يا ميفهمند يا نميفهمند، اگر نميفهمند که ﴿خُذُوهُ فَغُلُّوهُ﴾[34] دامنگير اينهاست! اگر ميخواهند بفهمند چند برهان است: يکي اينکه «الله» را براي آنها معرفي کرده و يکي هم انسان را؛ مگر انسان ميميرد؟ شما الآن که اينجا نشستيد شرق و غرب را از نظر مکان در نظر ميگيريد، از نظر تاريخ بگوييد فلان حکيم سه هزار سال قبل بود يا چهار سال قبل بود يا وجود مبارک ابراهيم چند قرن قبل بود، زمان و زمين را شما الآن درک کرديد، پس روحي داريد مجرّد، نه متزمّن است و نه متمکّن؛ نه در زماني ميگنجد و نه در مکاني جا دارد؛ چيزي که نه متزمّن است و نه متمکّن، معلوم میشود که مجرد است و اين شیء مجرد مُردني نيست؛ به همان دليل که شما پژوهش ميکنيد، تحقيق ميکنيد و از هزارها سال قبل خبر ميدهيد، حتی الآن يک منجّم ماهرِ دقيق اگر عُرضه داشته باشد ميتواند خسوف و کسوف هزار سال بعد را مثل کفِ دست بررسي کند! از بس عالَم منظم است! اين نظم است: ﴿لاَ الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَهَا أَن تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَ لاَ اللَّيْلُ سَابِقُ النَّهَارِ﴾،[35] فرمود آنقدر منظم خلق کرديم! شب و روز حساب آن منظم است، شمس و قمر حساب آن منظم است، هيچکدام حق ندارند که جلو بيفتند! اگر منجّمي عُرضه داشته باشد، ميتواند خسوف و کسوف هزار سال يا دو هزار سال بعد را مثل کف دست روشن کند، از بس منظم است! يا خسوف و کسوف ده هزار سال گذشته را ميتواند مشخص کند. اين روح مجرد مُردني نيست! وقتي که مُردني نيست، به هر حال اين تن را که رها کرد جايي بايد زندگي کند و اگر زندگي ميکند، توشهاي ميخواهد، حياتي ميخواهد، وضعي ميخواهد که مثل اينجا نباشد. فرمود اگر آن فهم را داريد که ما بگوييم انسان ﴿كَادِحٌ إِلَي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ﴾، همه «ابن السبيل» هستند، مگر انسان و اگر در آن حدّ نيستيد، بدانيد که اينجا طبق اين چهار برهان جاي «عَبَث» نيست، جاي «لَغو» نيست، جاي «لَعب» نيست، جاي باطل نيست و حق است و اين حق همان حق «مخلوقٌ به» است که اين حق «عينُ الخلق» است «مِن وجهٍ»، چون فيض عين مستفيض است «مِن وجهٍ» و غير مستفيض است «مِن وجهٍ آخر»؛ عالَم را به حق خلق کردند. آنها که زمامدار اينگونه از فکر هستند، فرمودند خدا، خداست که کسي به او دسترسي ندارد و خلق هم «خلق» هستند. اين «علاءالدّوله سمناني» که بارها به ابن عربي اشکال ميکند، ميگويد هميشه همينطور حرف بزنيد! هميشه اينطور کسي حرف ميزند که حکيم باشد، نه عارف که غرق يک سلسله مسائل است. وقتي ابن عربي آن حرف را زد، علاءالدّولهاي که قدمبهقدم اشکال ميکند به ابن عربي، ميگويد هميشه همينطور حرف بزنيد! اگر هميشه همين طور حرف بزند که ميشود فيلسوف، ديگر عارف نميشود! گفت «الحقُّ حقٌّ وَ الخلقُ خلقٌ» که حساب آنها کاملاً از هم جداست. به هر تقدير فرمود که آسمان و زمين حق است و ما بازيگر نيستيم.
بيان لطيفي از سيدنا الاستاد مرحوم علامه طباطبايي نقل شد که اگر شما بازيگر نيستيد، دنيا که بازيچه است اين را چه کسي آفريد؟ شما ميگوييد: ﴿وَ مَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلاّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ﴾،[36] شما هم که دنيا را آفريدي، هم آخرت را آفريدي و غير از شما که کسي ديگر خلق نکرد! شما هم که ميگوييد ما بازيگر نيستيم و از اين طرف هم که ميگوييد دنيا لهو و لعب است، پس اين مشکل را چگونه حلّ ميکنيد؟ يک بيان لطيفي سيدنا الاستاد(رِضوَانُ اللهِ عَلَيهِ) دارد که فرمود خيلي فرق است بين بازيگر و بين بازيساز؛ فرمود خدا ابزار بازي خلق کرد و بازيگر نيست. ببينيد هيأت مديره يک مدرسه براي اينکه بچهها خسته نشوند، ميگويند چند ساعت درس بخوانند يک ساعت هم بازي بکنند، بچهها را به بازي گرفتن حکمت است! اين هيأت مديره مدرسه حکيمانه بررسي کرده، آنها که بازيگر نيستند؛ کودک را به بازي گرفتن حکمت است! اينها که اسباب بازي براي بچهها ميسازند، عروسک ميسازند، اينها بازيگر نيستند، بلکه بچهها را به بازي گرفتن حکمت است، آنها ميتوانند بگويند که ما بازيگر نيستيم و درست هم ميگويند، ميتوانند بگويند ما حکيمانه کار ميکنيم و درست هم ميگويند، چون بچه را بازي گرفتن حکمت است. اينها که يک مقدار خوردند، يک مقدار نوشيدند، يک مقدار خوابيدند، يک مقدار گفتند و يک مقدار خنديدند، اين بساط براي اين است که يک مقدار خستگي رفع بشود تا بقيه کارها را انجام بدهند. از وجود مبارک امام صادق(سَلٰامُ اللهِ عَلَيهِ) سؤال کردند که امام بعد از شما چه کسي است؟ فرمود: «مَنْ لَا يَلْهُو وَ لَا يَلْعَبُ»[37] آنکه بازي نميکند، چه کسي به دنبال من راه بيفتد؟! چه کسي نام مرا ببرد؟! حيف انسان نيست که دهن باز کند و بگويد که چه کسي به دنبال من ميآيد؟ فرمود: «بِأَبِي وَ أُمِّي مَنْ لَا يَلْهُو وَ لَا يَلْعَبُ»؛ فرمود پدرم و مادرم فداي کسي که اهل بازي نيست! وقتي آن شخص اين سؤال را کرد که امام بعد از شما کيست؟ فرمود: «مَنْ لَا يَلْهُو وَ لَا يَلْعَبُ»، فوراً در همان زمان وجود مبارک امام کاظم(سَلٰامُ اللهِ عَلَيهِ) يک کودکي بود که برّهاي همراه او بود و وارد منزل شد، به اين برّه گفت: «اُسْجُدِي لِرَبِّكِ»، بعد وجود مبارک امام صادق اين بچه را به بغل گرفت و فرمود: «بِأَبِي وَ أُمِّي مَنْ لَا يَلْهُو وَ لَا يَلْعَبُ». امام اهل بازي نيست، نه کسي را بازي ميدهد، نه به بازي کسي خوشحال است و نه حاضر است که بازي بکند. فرمود ما بازيگر نيستيم، کودکان را به بازي گرفتن حکمت است! پس دنيا «بما أنه دنيا»، ـ نه زمين و آسمان، چون اينها بازي نيستند! ـ اين برای من است، فلان مقام برای من است، فلان سِمَت برای من است، من اين را دارم، اينها دنياست! وگرنه زمين که اگر زمين باشد را که کسي افتخار نميکند! زمين زمين است و باغ و بوستان، باغ و بوستان است؛ اما اينکه برای من است افتخارآور است؛ من اين را دارم، من آن مقام را دارم، من اين بُرج را دارم، منظور از دنيا يعني اين. فرمود اينها بازيچه است و افراد کوتهنظر را به بازي گرفتن حکمت است؛ لذا اگر پدر بگويد من بازيگر نيستم و حکيمانه کار ميکنم درست گفته است، با اينکه براي بچه خود عروسک خريده! آن عروسکساز بگويد ما حکيمانه کار ميکنيم، درست گفته؛ آن هيأت مديره مدرسه بگويند که ما حکيمانه برنامهريزي کرديم درست گفتند، کودکان را به بازي گرفتن حکمت است؛ لذا بين دو تا آيه کاملاً قابل جمع است، فرمود ما «لاعب» و بازيگر نيستيم و دنيا هم بازيچه است؛ البته دنيا يعني غير از زمين و غير از آسمان. دنيا يعني همه اين من و ما.
يک بيان لطيفي بعضي از حکما دارند که فرمودند درخت هرگز ترقّي نميکند که قبلاً اين بحث گذشت، براي اينکه از درخت آنچه بالا ميآيد ريشه او نيست، اصل آن نيست، سر آن نيست، مغز آن نيست؛ اين دُم و فرع آن است، سر و دهان آن در لجن است. فرمود اينها که بُرج ساختند، بايد مواظب باشند که اينها ترقّي نکردند، چون دهان آنها روي خاک است! شما هم اين کتاب شريف وسايل را در باب مَسکن را ملاحظه بفرماييد! يک وقت است کسي ده طبقه، بيست طبقه، کمتر و بيشتر ميسازد که مشکل جامعه را در اثر کمي زمين حل بکند، آن يک حساب ديگر است؛ اما يک وقت است که خودش جهت فخرفروشي بُرج چند طبقه ميسازد، مرحوم صاحب وسايل(رِضوَانُ اللهِ عَلَيهِ) در کتاب مسکن وسايل دارد که وقتي کسي مازاد بر حاجت خودش طبقات بسازد، فرشتهها به او ميگويند: «يَا أَفْسَقَ الْفَاسِقِينَ أَيْنَ تُرِيدُ».[38] اين «يَا أَفْسَقَ الْفَاسِقِينَ أَيْنَ تُرِيدُ» ميشود لهو و لعب! بنابراين از آن طرف ميگويند نياز جامعه را برطرف کنيد، از اين طرف ميگويند که اگر کسي بُرجي ساخت و بالا آمد، اين دُم اوست که بالا آمده، وگرنه دهن آن در لجن است. هيچ حکيمي نميگويد که نبات ترقّي ميکند درخت ترقّي ميکند، اينکه آمده سر او و مغز او نيست، بلکه اين فروعات اوست. برخيها که حيات گياهي دارند دُم و فروعات آنها بالا آمده است، وگرنه دهان آنها در لجن است! مغز و فکر آنها در همين که «سَلَّطَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْبِنَاءَ وَ الْمَاءَ وَ الطِّين».[39]
بنابراين جمع بين «مَا کُنَّا لاَعِبِينَ» با ﴿وَ مَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلاّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ﴾ هست، پس آنها اگر خواستند به قدرت تکيه کنند، فرمود: ﴿أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ﴾؛ اگر برهان خواستند، فرمود: ﴿مَا خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ﴾؛ اگر مُلحد هستند و خدا را قبول ندارند، با انسانشناسي معاد ثابت ميشود که انسان موجودي است نَمير و يک موجود نمير به هر حال بايد با يک حساب و کتابي زندگي کند. فرمود انسان مگر ميميرد؟! انسان مرگ را ميميراند! انسان براي هميشه زنده است و مرگ از بين رفتني است، حالا اگر شما درباره بدن او مشکلي داريد، ﴿إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ﴾ براي شما مشخص ميشود با کدام بدن هست، آنچه هست انسان با همين بدن محشور ميشود، چگونه ميشود فردا معلوم خواهد شد. حالا شما چه کار داريد که چگونه ميشود!؟ به هر حال انسان است! در روايات ما ائمه فرمودند: «عَلَی صُوَرِ أَبْدَانِهِمْ لَوْ رَأَيْتَهُ لَقُلْتَ فُلَانٌ»[40] همان شخص است، کاملاً معلوم است که آدم ميبيند و ميشناسد. حالا چگونه ميشود را ﴿إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ﴾ مشخص ميکند.