درس تفسیر آیت الله جوادی
94/11/27
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 34 تا 42 سوره دُخان
﴿إِنَّ هؤُلاَءِ لَيَقُولُونَ (۳٤) إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي وَ مَا نَحْنُ بِمُنشَرِينَ (۳۵) فَأْتُوا بِآبَائِنَا إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ (۳۶) أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ أَهْلَكْنَاهُمْ إِنَّهُمْ كَانُوا مُجْرِمِينَ (۳۷) وَ مَا خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ (۳۸) مَا خَلَقْنَاهُمَا إِلاّ بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ (۳۹) إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ مِيقَاتُهُمْ أَجْمَعِينَ (٤۰) يَوْمَ لاَ يُغْنِي مَوْلي عَن مَوْلي شَيْئاً وَ لاَ هُمْ يُنصَرُونَ (٤۱) إِلاّ مَن رَحِمَ اللَّهُ إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ (٤۲)﴾
در تتمّهٴ بحث قبل که بنياسرائيل أفضل امتهاي جهان نيستند مطالبي گفته شد؛ قرآن کريم که از اينها به عنوان ﴿وَ لَقَدِ اخْتَرْنَاهُمْ عَلَي عِلْمٍ عَلَي الْعَالَمِينَ﴾[1] در همين سوره مبارکه «دخان» ياد ميکند، يا در سوره مبارکه «جاثيه» که در پيش است ميفرمايد: ﴿فَضَّلْنَاهُمْ عَلَي الْعَالَمِينَ﴾،[2] به مناسبت همان انبياي فراواني است که ذات اقدس الهي به بنياسرائيل عطا کرد، نه اينکه اينها يک قوم برجسته، عالِم، متمدّن، فرهنگي باشند و ايمان آنها از ايمان ديگران بيشتر باشد. شما ملاحظه بکنيد، در بسياري از آيات سوره مبارکه «مائده» ـ که برخي از اينها قبلاً گذشت ـ از مذمّت فکري يهوديها سخن به ميان آورده است؛ آيه 64 سوره مبارکه «مائده» اين است: ﴿وَ قَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَ لُعِنُوا بِمَا قَالُوا﴾ اين قوم ملعون چگونه ميتوانند که أفضل عالمين باشند؟ در همان سوره مبارکه «مائده» آيه 78 ميفرمايد: ﴿لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلَي لِسَانِ دَاوُدَ وَ عِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ﴾، انبيا اينها را لعن کردند! گروهي که ملعون انبياي الهي هستند و خود خدا هم بر اينها لعنت فرستاد، چگونه ميتوانند ﴿وَ لَقَدِ اخْتَرْنَاهُمْ﴾ باشند؟ ﴿فَضَّلْنَاهُمْ﴾ باشند؟ همين ﴿وَ قَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللّهِ﴾[3] حرف اينهاست! «تثنيه» برای بنياسرائيل است! چه رذيلتي بود که اينها مرتکب نشدند؟! چه فضيلتي بود که اينها تصاحب کردند؟! پرسش: با فرعونيان زياد مبارزه کردند! پاسخ: بله، اما جنگي است که «بعضهم» با «بعض» دارند؛ مثل اينکه اوس و خزرج هم با هم مبارزه کردند، اما در برابر دين، ملعون دو پيامبر شدند؛ آيه 78 سوره مبارکه «مائده» اين است: ﴿لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن بَنِي إِسْرَائِيلَ عَلَي لِسَانِ دَاوُدَ وَ عِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ﴾، آيه 79 اين است: ﴿كَانُوا لاَ يَتَنَاهُوْنَ عَن مُنكَرٍ فَعَلُوهُ﴾، هر کاري که حرام بود و رهبران الهي نهي از منکر ميکردند اينها تجرّي داشتند و آن مَنهي را انجام ميدادند و اين ﴿وَ قَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ﴾ که آيه 64 سوره «مائده» است، همين معنا را ميرساند و از نظر مکتبي هم گرفتار تفويض هم بودند. بنابراين دليلي ندارد که اين قوم نسبت به اقوام ديگر برتر باشند، انبياي فراواني به اينها داده شد که به ديگران داده نشد، اينها هم مثل ساير افراد هستند که بعضيها مؤمن و بعضيها هم کافر میباشند و مانند آن.
اما درباره اينکه ذات اقدس الهي فرمود ما عالَم را از حق خلق کرديم، در بعضي از ادعيه يا اذکار يا اوراد؛ مثل «جوشن کبير» دارد که خدا اشيا را از عدم خلق کرد؛ آن فقرهاي که دارد «يَا ذَا الْجُودِ وَ النِّعَم» پايانش اين است که «يَا مَنْ خَلَقَ الْأَشْيَاءَ مِنَ الْعَدَم».[4] مستحضريد همانطوري که آيات قرآن «بَعْضُها» مُفسّر «بعض» هستند،[5] روايات اهل بيت(عَلَيْهِمُ السَّلَامْ) هم بعضيها مفسّر بعض میباشند،[6] وقتي طبق اين دو خطبه ـ که در بحث گذشته تبيين گرديد ـ مشخص شد که عدم چيزي نيست که خداي سبحان عدم را به اين صورت دربياورد که عدم بشود مادهٴ قابلي، آن وقت عدم را به صورت آسمان دربياورد، عدم را به صورت زمين دربياورد، قهراً معناي «خَلَقَ الْأَشْيَاءَ مِنَ الْعَدَم» که اوّل آن «يَا ذَا الْجُودِ وَ النِّعَم» است، اين است که أشيا سابقهٴ عدم داشتند، يعني حادث هستند؛ قبلاً معدوم بودند بعد موجود شدند؛ به قرينه همين رواياتي که بعضيها در خطبه نوراني حضرت زهرا(سَلامُ اللهِ عَلَيهَا)[7] است و بعضيها هم در خطبه مبارک وجود مبارک حضرت امير(سَلامُ اللهِ عَلَيهِ).[8] پرسش: اوّلين صادر از ذات اقدس الهی يک چيزی به نام نور است يا عقل است يا «سبحان الله» است؛ يعنی يک جلوه از ذات خلق میشود؟ پاسخ: پس قبلاً معدوم بود بعد موجود شد و معناي حدوث هم همين است، نه اينکه عدم موجود شد و از عدم وجود ساختند. يک وقت ما ميگوييم خدا ميتواند آجر بيافريند، سنگ بيافريند و با آن ديوار درست کند، اين حق است؛ يک وقت ميگوييم آجري که نيست و سنگي که نيست، اين آجر معدوم را ديوار ميکند! اين محال است. پرسش: ما جمع میکنيم و خلق میکنيم، او کم میکند و خلق میکند! پاسخ: فرق نميکند! اوّل ايجاد ميکند، بعد به صورتهاي ديگر درميآورد؛ اينطور نيست که عدم را وجود کند، معدوم را موجود ميکند! وقتي ذات اقدس الهي چيزي را در حيطهٴ علم به آن علم پيدا کرد، اين ميشود شیء؛ وقتي که شیء شد، اين شیءِ معلومِ «عند الله» را که معدوم در خارج است، به اين شیء ميفرمايد: «کُن» اين شیء معلوم در خارج موجود ميشود، نه اينکه آن عدم بشود وجود! پرسش: خداوند در قرآن اوّلين مرحله خلقت آسمان را ﴿وَ هِيَ دُخَانٌ﴾[9] معرفی کرد، گاز را حرارت داديم شد مايع، بعد حرارت داديم شد جامد؟ پاسخ: پس موجودي را متطوّر[10] ميکند، نه اينکه معدوم را به اين صورت دربياورد! پرسش: وقتی که همه چيز هست و موجود است ... .؟ پاسخ: نه! پرسش: چون همه جا هست! همه چيز هست! پاسخ: نه، غرض اين است که اشيا هرکدام سابقه عدم دارند و اشيايي که معدوم هستند، ذات اقدس الهي قبل از ايجاد به اينها علم دارد، «عَالِمٌ قَبْلَ أَنْ يُخْلَقَ»، بعد به اين معلوم فرمان هستي ميدهد، «﴿إِذَا أَرَادَ﴾ لِشیءٍ» که «عَلِمَهُ» و اراده کرد آن شیء که معلوم است موجود بشود: ﴿يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ﴾،[11] اين معدوم موجود ميشود. ما الآن در ذهن ما هيچ چيزي نيست، وقتي کسي گفت که شما اقيانوس کبير را تصوّر کنيد، آن وقت تصوّر کرديم؛ ما چيزي را به صورت اقيانوس درنياورديم! اين «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ»[12] خيلي کمک ميکند! چه در مسئلهٴ تکوين و در مسئله ابداع؛ الآن صُوَر فراواني در ذهن ما هست، اين صُوَر را ترکيب ميکنيم و نتيجه ميگيريم. يک وقت است که هيچ صورتي در ذهن ما نيست، کسي گزارش ميدهد تازه در ذهن ما ايجاد ميشود، پس ما هم مُبدع هستيم و هم مُرکِّب؛ هم چيزهايي که قبلاً داريم را ترکيب ميکنيم و نتيجه ميگيريم، هم چيزي را که در ذهن ما اصلاً نبود، کسي ميگويد و ما متوجه ميشويم؛ يکی نوظهور است که معدوم بود و در ذهن ما موجود شد، يکي سابقهٴ وجود دارد که ذهن ما اينها را به صورتهاي ديگر درميآورد. خداي سبحان هر شيئي را که اراده کند ايجاد ميکند، نه اينکه عدم را وجود کند! اين شیء معدوم را هستي ميبخشد.
ائمه(عَلَيهِمُ السَّلام) هم با شاگردان خودشان دو گونه حرف ميزدند، چون شاگردان آنها در يک سطح نبودند. مرحوم صدوق(رِضوَانُ اللّه عَلَيهِ) در همان کتاب شريف توحيد دارد که کسي آمده خدمت حضرت و از همان همسايههاي بد خود سؤالي را مطرح کرد؛ آن همسايه مُلحد يا مشرک گفته که آيا خدايي که شما معتقديد ميتواند کرهٴ زمين را در پوست تخم مرغ جا بدهد که نه پوست تخم مرغ بزرگتر بشود و نه کره زمين کوچک بشود؟ اين کار را میتواند بکند يا نه؟ ايشان ماند! آمد خدمت وجود مبارک امام صادق(سَلامُ اللهِ عَلَيه) و عرض کرد آيا میشود اين کار بشود که خداي سبحان کره زمين را در چيزي که مثل پوسته تخم مرغ است، جا بدهد که نه پوسته تخم مرغ بزرگتر بشود و نه زمين کوچکتر بشود؟ حضرت ديد او اهل استدلال به آن معنا نيست يا موقع، موقع استدلال نيست، فرمود: «يَا هِشَامُ فَانْظُرْ أَمَامَكَ وَ فَوْقَكَ وَ أَخْبِرْنِي بِمَا تَرَی»،[13] عرض کرد من آسمان را ميبينم، زمين را ميبينم. فرمود خدا بزرگتر از زمين را در کوچکتر از پوسته تخم مرغ جا داد، اين يک حديث؛ اين حديث را وقتي شما روي منبر نقل ميکنيد مستمع صلوات هم ميفرستد! خيليها اينطور هستند، خاصيت عوام اين است؛ اما يک محقق وقتي در زمان ديگر خدمت امام رفته است، همين مطلب را سؤال کرد؛ حضرت فرمود اين چه سؤالي است که ميکني؟! «إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَی لَا يُنْسَبُ إِلَی الْعَجْزِ وَ الَّذِي سَأَلْتَنِي لَا يَكُونُ»،[14] اين «لَا يَكُونُ» کان تامّه است خبر ندارد، «لَا يَكُونُ» يعني «لَا يُوجَد». فرمود «إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَی لَا يُنْسَبُ إِلَی الْعَجْزِ» هست، اين که «لا شیء» است! دل شما ميخواهد خدا دو، دو تا را پنج تا کند؟! دو، دو تا پنج تا که شیء نيست، «لا شیء» است، «لا شیء» را شیء کند که جمع نقيضين بشود؟ فرمود: «إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَی لَا يُنْسَبُ إِلَی الْعَجْزِ وَ الَّذِي سَأَلْتَنِي لَا يَكُونُ»؛ يعني «لَا يُوجَد»، اين «کانَ» کانَ تامه است. هر دو روايت را مرحوم ابن بابويه قمي در کتاب شريف توحيد صدوق «باب القدرة»، صفحه 122 تا صفحات 130 نقل کرد. روايتِ اوّل آن اين است که کسي آمده سؤال کرده که آيا ميشود يا نميشود؟
روايت اوّل اين است که «عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ هَاشِمٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي إِسْحَاقَ الْخَفَّافُ قَالَ حَدَّثَنِي عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا أَنَّ عَبْدَ اللَّهِ الدَّيَصَانِيَّ أَتَی هِشَامَ بْنَ الْحَكَمِ فَقَالَ لَهُ أَ لَكَ رَبٌ»؛ تو خدا داري؟ «فَقَالَ بَلَی قَالَ قَادِرٌ قَالَ نَعَمْ قَادِرٌ قَاهِرٌ قَالَ يَقْدِرُ أَنْ يُدْخِلَ الدُّنْيَا كُلَّهَا فِي الْبَيْضَةِ» که «لَا يُكَبِّرُ الْبَيْضَةَ وَ لَا يُصَغِّرُ الدُّنْيَا» که اين هشام ماند، گفت: «النَّظِرَةَ»؛ يعني مهلت بده تا من جواب بياورم. از آنجا خارج شد و «فَرَكِبَ هِشَامٌ إِلَی أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيْهِ السَّلَامْ فَاسْتَأْذَنَ عَلَيْهِ فَأَذِنَ لَهُ فَقَالَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ أَتَانِي عَبْدُ اللَّهِ الدَّيَصَانِيُّ بِمَسْأَلَةٍ لَيْسَ الْمُعَوَّلُ فِيهَا إِلَّا عَلَی اللَّهِ وَ عَلَيْكَ فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عَلَيْهِ السَّلَامْ عَمَّا ذَا سَأَلَكَ»؛ چه چيزي سؤال کرد؟ «فَقَالَ قَالَ لِي كَيْتَ وَ كَيْتَ»، متن سؤال را بازگو کرد. «فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عَلَيْهِ السَّلَامْ يَا هِشَامُ! كَمْ حَوَاسُّكَ قَالَ خَمْسٌ فَقَالَ أَيُّهَا أَصْغَرُ فَقَالَ النَّاظِرُ فَقَالَ وَ كَمْ قَدْرُ النَّاظِرِ قَالَ مِثْلُ الْعَدَسَةِ أَوْ أَقَلُّ مِنْهَا فَقَالَ يَا هِشَامُ! فَانْظُرْ أَمَامَكَ وَ فَوْقَكَ وَ أَخْبِرْنِي بِمَا تَرَی فَقَالَ أَرَی سَمَاءً وَ أَرْضاً وَ دُوراً وَ قُصُوراً وَ تُرَاباً وَ جِبَالًا وَ أَنْهَاراً فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عَلَيْهِ السَّلَامْ إِنَّ الَّذِي قَدَرَ أَنْ يُدْخِلَ الَّذِي تَرَاهُ الْعَدَسَةَ أَوْ أَقَلَّ مِنْهَا قَادِرٌ أَنْ يُدْخِلَ الدُّنْيَا كُلَّهَا الْبَيْضَةَ لَا يُصَغِّرُ الدُّنْيَا وَ لَا يُكَبِّرُ الْبَيْضَةَ فَانْكَبَّ هِشَامٌ عَلَيْهِ وَ قَبَّلَ يَدَيْهِ وَ رَأْسَهُ وَ رِجْلَيْهِ وَ قَالَ» کذا و کذا که تشکر کرد. اين حديث اوّل بود.
اما حديث پنجم و ششم و نهم و دهم را ميبينيد که طرزي ديگر است. روايت نهم اين است: «مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ عُمَرَ بْنِ أُذَيْنَةَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيْهِ السَّلَامْ قَالَ: قِيلَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَامْ هَلْ يَقْدِرُ رَبُّكَ أَنْ يُدْخِلَ الدُّنْيَا فِي بَيْضَةٍ مِنْ غَيْرِ أَنْ يُصَغِّرَ الدُّنْيَا أَوْ يُكَبِّرَ الْبَيْضَةَ قَالَ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَی لَا يُنْسَبُ إِلَی الْعَجْزِ»؛ او اصلاً عجز ندارد! او «عَلیَ كُلِّ شیء قَدير» است؛ اما «وَ الَّذِي سَأَلْتَنِي لَا يَكُونُ»؛ اين که تو سؤال کردي محال است. تو اگر سؤال بکني آيا خدا ميداند دو دو تا را فرد بکند يا نه؟ ميگوييم دو دو تا فرد بشود «لا شیء» است، «لا شیء» را شیء بکند محال است! خدا «عَلیَ كُلِّ شیء قَدير» است؛ ولي اينکه دو، دو تا بشود پنج تا هستيپذير نيست، تداخل محال است! خدا قدرت دارد زمين را بيافريند که آفريد، آسمان را بيافريند که آفريد؛ اما زمين را در پوسته تخم مرغ جا بدهد اين «لا شیء» است و «لا شیء» شیء نميشود! محال ممکن نميشود! ما يک براهين اوليه و يک سرمايه داريم، اگر آنها اصل تناقض را از ما بگيرند، ما هيچ راهي براي اثبات مبدأ نداريم! سرمايهٴ ما اصل تناقض است! اين بيان نوراني حضرت امير هم در نهجالبلاغه[15] است و هم بيان نوراني امام رضا در توحيد[16] صدوق است که «كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُول»؛ هر چيزي که هستي آن عين ذاتش نيست سبب دارد. اگر چيزي هستياش عين ذات آن نيست و «لا شیء» است دفعتاً بشود شیء، ديگر چه دليلي داريم بر اينکه خدا در عالَم هست؟ ما به استناد اصل تناقض است که ميگوييم شيئي که هستي ندارد محتاج است، اگر حادث است قديم ميخواهد و اگر ممکن است واجب ميخواهد.
کسي آمده خدمت امام عرض کرد که مرا به توحيد راهنمايي بکن! فرمود: «هُوَ الَّذِي أَنْتُمْ عَلَيْهِ»؛[17] همين است که داريد! خدايي هست و واحد است و شريکي ندارد، مگر شما چه ميخواهيد؟! فرمود: «هُوَ الَّذِي أَنْتُمْ عَلَيْهِ»؛ همين که داريد! خدا هست، انبيا فرستاده، قرآن است و عترت است، همين! اما وقتي هشام ـ هشامها دو نفر هستند ـ وارد محضر امام صادق(سَلامُ اللهِ عَلَيه) می شود حضرت ابتدائاً سؤال ميکند، به هشام ميفرمايد: «أَ تَنْعَتُ اللَّهَ [سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَی]»؟ خدا را نَعت ميکني؟ عرض کرد بله. فرمود: «هَاتِ» خدا را نعت کن ببينم چه ميگويي؟ او ﴿هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ﴾[18] و اينها را گفت. حضرت نقض کرد فرمود: «هَذِهِ صِفَةٌ يَشْتَرِكُ فِيهَا الْمَخْلُوقُونَ»؛ غير خدا هم «سميع» است، غير خدا هم «عليم» است، خدا چيست؟ او ماند! عرض کرد: «فَكَيْفَ تَنْعَتُهُ»؟ پس من چگونه خدا را وصف بکنم؟ فرمود نگو «عليم» است! نگو «سميع» است! بگو: «هُوَ نُورٌ لَا ظُلْمَةَ فِيهِ وَ حَيَاةٌ لَا مَوْتَ فِيهِ وَ عِلْمٌ لَا جَهْلَ فِيهِ»؛[19] او علم است، نه «عليم»! او حيات است، نه «حيّ»! اين «ذاتٌ ثَبَتَ لَهُ المَبدأ» نيست! فرمود: «هُوَ نُورٌ لَا ظُلْمَةَ فِيهِ وَ حَيَاةٌ لَا مَوْتَ فِيهِ وَ عِلْمٌ لَا جَهْلَ فِيهِ»؛ او علم است، نه «عليم» و «علم» نامتناهي ميشود خدا! اين فهم هشام و اين استدلال هشام را، الآن شما براي خيلي از طلبهها هم بگوييد قابل فهم نيست. حضرت دو گونه شاگرد دارد، دو گونه حرف ميزنند. اين خطبهٴ نهجالبلاغه خطبهاي بود که اگر خيليها بفهمند، مرحوم کليني در کافي نميگفت پدرم و مادرم به فداي او که اگر جن و انس جمع بشوند نميتوانند مثل علي حرف بزنند! اين چطور بود؟ اين چه حرفي است که در خطبه هست و در ديگر خطبهها نيست؟ گفت: «بِأَبِي وَ أُمِّي»؛[20] پدرم و مادرم به فداي او که اگر جن و انس جمع بشوند و در بين اينها پيغمبري نباشد اينطور نميتواند خدا! شما اين حرفها را کجا ميبينيد؟! بعدها حکماي ما اين حرفها را زدند، وگرنه اين برهان صِرفي[21] را که فارابي و امثال فارابي آوردند، از همين جاها گرفتند؛ اينها که نزد کسي درس نخواندند! اينها که منتظر نبودند از شرق و غرب اين حرفها بيايد! او را فرمود: «صِرف العلم» است. شما نگاه کنيد اينها که درِ خانه اهل بيت را بستند؛ مانند اشاعره چه ميگويند؟ مفوّضه چه ميگويند؟ «قدماي ثمانية»[22] را همين مسلمانها گفتند. اينکه با امام صادق(سَلامُ اللهِ عَلَيه) رابطه ندارد، ميگويد خدا عالم است «بِعِلمٍ». اينکه ميگويند: «بيشريک است و معاني»[23] يعني اين عالِمِ «بالعلم» نيست، قادر «بالقدرة» نيست، «بيشريک است و معاني تو غني دان خالق»؛ يعني خدا معاني ندارد؛ يعني او عالِم «بالعلم» نيست، قادر «بالقدرة» نيست، او قدرت است! اين حرفها را آن روز هم با اينکه معاصر حضرت بودند نميفهميدند! الآن «قدماي ثمانية» که سنّيها به آن قائل هستند چيست؟ اگر اينها نظير هشامها به مکتب امام صادق(سَلامُ اللهِ عَلَيه) مراجعه ميکردند ميفرمودند علم محض است، نه عالِم است «ذاتٌ ثَبَتَ لَهُ العِلم» که علم بشود زائد بر ذات، آن وقت شرکي در درون آن پيدا بشود. آنها ميگفتند ـ الآن هم ميگويند ـ که او عالم «بالعلم» است! اين «قدماي ثمانية» که در کتابهاي کلامي ما درباره آنها حرف ميزنند، اين سخن حرف همانهاست! وقتي که عالم است «بعلمٍ»، اين علم که حادث نيست! خدا عالِم است «بعلمٍ ازلي» يا خدا ـ مَعَاذَالله ـ قادر است «بقدرة ازلي»، اين ميشود «قدماي ثمانية»! اما وقتي هشام به حضرت عرض ميکند شما چه طور وصف ميکنيد؟ ميفرمايد ما نميگوييم او «عليم» است، ميگوييم او «علم» است! ديگر توهّم «قدماي ثمانية» و «تعدّد قديم» در کار نيست! ما دو تا قديم نداريم که يکي «خدا» باشد و ديگری «علم»! دو لفظ و دو مفهوم داريم و يک ذات که اينها «مُساوِق» هستند، نه مساوي و نه مترادف! اين کار از اصول ساخته نيست که بين «مُساوِق» و «مُرادِف» و «مساوي» فرق بگذارد، اين يک راه ديگر ميخواهد. آنچه از اصول برميآيد، همان است که از ادبيات به اصول آمده که «مُرادِف» چيست و «مساوي» چيست؛ اما «مُساوِق» آن است که لفظ دوتاست، مفهوم دوتاست و اين دو مفهوم در همان سِپهر ذهن، قبل از اينکه به مصداق برسند يکي ميشوند! يک وقت است يک عالِم عادلي است، اين عالم عادل دو لفظ است و دو مفهوم، ولي مصداق يکي است؛ اما حيثيت صِدق فرق ميکند؛ يعني آن حيثيت عدل غير از حيثيت علم است، يا حيثيت هاشمي بودن غير از حيثيت عالم بودن است! دو تا لفظ است و دو تا مفهوم، دو تا حيثيت صدق و يک مصداق؛ اما «مُساوِقه» اين است که دو تا لفظ دو تا مفهوم در همان سپهر ذهن قبل از اينکه به مصداق بيايند و دارند پَر ميکشند يکي ميشوند. اينکه براي اهل اصول قابل فهم نيست، چه رسد به ديگری! حضرت فرمود خدا اين است! اين جور حرف زدن، با آن جور حرف زدنها خيلي فرق ميکند؛ يک وقت است دعا ميگويند: «خَلَقَ الْأَشْيَاءَ مِنَ الْعَدَم»، يک وقتي حضرت امير در آن خطبه ميفرمايد: «لَا مِنْ شَيْءٍ خَلَقَ مَا كَانَ».
بنابراين آيات که «بَعْضُها» مفسّر بعض هستند و روايات را که «بَعْضُها» مفسّر بعض میباشند، بايد اين موارد را هم کنار هم دارد. روايت پنج و شش و نُه و ده اين قسمت هم همين است: «جَاءَ رَجُلٌ إِلَی أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَامْ فَقَالَ أَ يَقْدِرُ اللَّهُ أَنْ يُدْخِلَ الْأَرْضَ فِي بَيْضَةٍ وَ لَا يُصَغِّرُ الْأَرْضَ وَ لَا يُكَبِّرُ الْبَيْضَةَ فَقَالَ وَيْلَكَ إِنَ اللَّهَ لَا يُوصَفُ بِالْعَجْزِ وَ مَنْ أَقْدَرُ مِمَّنْ يُلَطِّفُ الْأَرْضَ وَ يُعَظِّمُ الْبَيْضَة»؛[24] بله خدا ميتواند زمين را کوچک کند و بيضه را بزرگ کند؛ ولي آن روايت نُه اين است که اين چيزی را که تو سؤال کردي عدم است! الآن شما ببينيد که عدم «بِما أنَّهُ عَدَم» بخواهد موجود بشود، يعني اجتماع نقيضين؛ اما شيئي که قبلاً معدوم بود در مرحله بعد ذات اقدس الهي به آن هستي ميدهد.
حرفي از جناب ابن أبي الحديد نقل کرديم که بيانات نوراني حضرت امير يک بيانات عادي نيست؛ حالا اين قصه را هم شما مراجعه کنيد خوب است. وقتي مفضّل خدمت امام صادق(سَلامُ اللهِ عَلَيه) رسيد، به حضرت عرض کرد که نصيحت کنيد! فرمود قدري از دستت کمک بگير: «فَإِنْ مِتَ فَوَرِّثْ كُتُبَكَ بَنِيك»،[25] وقتي که مُردي چند جلد کتاب بچههايت از تو ارث ببرند، همهاش فرش و عِقار[26] و زمين نباشد، معنايش هم اين نيست که چهار جلد کتاب بخر و در کتابخانه خودت بگذار، چهار جلد کتاب بنويس! «فَإِنْ مِتَ فَوَرِّثْ كُتُبَكَ بَنِيك»، آدم اينطور که عمر تلف نميکند! اين خطبهاي که ـ البته آنطوري که در اين نهجالبلاغه رايج هست، خطبه 221 است؛ اما ابن ابي الحديد در خطبه 216 اين را نقل کرد ـ وجود مبارک حضرت امير چند روز قبل بحث شد که آيه ﴿أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ ٭ حَتَّي زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ﴾[27] را قرائت فرمودند، خطبهاي خواندند. بعد از اينکه ابن ابي الحديد اين بخش از خطبه را شرح ميکند، ميفرمايد: «و إني لأطيل التعجب من رجل»؛[28] من از علي بن ابيطالب(سَلامُ اللهِ عَلَيه) در عجب هستم که او طوري خطبه ميخواند که اصلاً گويا جنگ و ميدان جنگ را نديد و طرزي در ميدان جنگ حماسه ميآفريند که گويا يلِ ميدان بود که اصلاً خطبه و عرفان و حکمت نديد. «إني لأطيل التعجب من رجل يخطب في الحرب بكلام يدل علی أن طبعه مناسب لطباع الأُسود»؛ طرزي در ميدان جنگ خطبه ميخواند و سخنراني ميکند که طبع او، طبع شير است؛ اينطور است علي(عَلَيه السَّلام)! «ثم يخطب في ذلك الموقف»؛ همان جا هم وقتي ميخواهد اصحاب را نصيحت کند، طوري نصيحت ميکند که «إذا أراد الموعظة بكلام يدل علی أن طبعه مشاكل لطباع الرهبان لابسي المسوح»؛ در همان ميدان جنگ هم باشد طرزي نصيحت ميکند که مثل راهباني است که فقط پارچههاي پشمي و اينها ميپوشند که اصلاً جنگ نديدهاند! «الذين لم يأكلوا لحماً»؛ اينهايي که گوشت نميخورند «و لم يريقوا دماً فتارة يكون في صورة بسطام بن قيس الشيباني و عتيبة بن الحارث اليربوعي و عامر بن الطفيل العامري و تارة يكون في صورة سقراط الحبر اليوناني و يوحنا المعمدان الإسرائيلي و المسيح بن مريم الإلهي»؛ گاهي مثل مسيح حرف ميزند و گاهي هم مثل شير ميغرّد، من از او در تعجب هستم! بعد دارد: «و أقسم بمن تقسم الأمم كلها به»؛ قَسم ميخورم به ذاتي که همه امتها به او قَسم ميخورند، «لقد قرأت هذه الخطبة منذ خمسين سنة»؛ از پنجاه سال قبل تا الآن من اين خطبه را چند بار دارم ميخوانم، «منذ خمسين سنة و إلى الآن أكثر من ألف مرة»؛ من بيش از هزار بار از پنجاه سال قبل تا الآن اين خطبه را خواندهام، «ما قرأتها قط إلا و أحدثت عندي روعة و خوفا و عظة»؛ هر وقت خواندم براي من تازگي داشت در من اثر گذاشت، «و أثرت في قلبي وجيبا و في أعضائي رعدة و لا تأملتها إلا و ذكرت الموتی من أهلي و أقاربي و أرباب وُدِّي و خُيِّلَت في نفسي [أو خُيلتُ في نفسي] أني أنا ذلك الشخص الذي وصف عليه السلام حاله و كم قد قال الواعظون و الخطباء و الفصحاء في هذا المعنى»؛ خيليها از فُصحا حرف زدند، اما هيچکدام عليگونه سخن نگفتند. «و كم وقفت علی ما قالوه و تكرر وقوفي عليه»؛ من حرف خطبا و بلغا و فصحا را زياد شنيدم و زياد هم خواندم، «فلم أجد لشيء منه مثل تأثير هذا الكلام في نفسي فإما أن يكون ذلك لعقيدتي في قائله»؛ يا براي اينکه من علي را به عظمت ميشناسم از اين جهت است، «أو كانت نية القائل صالحة و يقينه كان ثابتا و إخلاصه كان محضا خالصا فكان تأثير قوله في النفوس أعظم و سريان موعظته في القلوب أبلغ ثم نعود إلى تفسير الفصل»، بعد در پايان دارد که اگر همه جمع بشوند و سجده کنند جا دارد. اين شرح را ادامه ميدهد تا اينجا ميرسد که سوگند ميخورم اگر همه بلغا و فصحا جمع بشوند و اين خطبه علي بن ابيطالب را براي آنها بخوانند، بايد سجده کنند،[29] اينجا بود که به عرض مرحوم علامه رسانديم که آيا اين حرف ايشان مبالغه نيست؟ فرمود: نه اين حرف، حرف مبالغه نيست، براي اينکه همان معارف قرآن کريم است که به اين صورت ظهور کرده است و چون سجده در حقيقت برای معارف قرآن کريم است، اين مبالغه نيست. در شرح همين خطبه ميفرمايد که اگر خطبا و فصحا را جمع بکنند و اين خطبه را بخوانند، همانطوري که قرآن سُوَري دارد که در بعضي از اين سُوَر سجده واجب دارد، علي بن ابيطالب(سَلامُ اللهِ عَلَيه) هم خُطَبي دارد که بعضي از آن خطبهها سجده دارد و اين از آن خُطَب است که اين را به عرض علامه رسانديم، فرمود اين مبالغه نيست، بلکه در حقيقت وصف به حالِ متعلق موصوف است؛ همان معارف الهي است که به زبان قرآن ناطق ظهور کرده است و در حقيقت سجده براي «کلام الله» هست، همان «کلام الله» را اينهايي که عِدل قرآن هستند معنا کردهاند و اگر ميگويند سجده کنيد؛ البته سجدهٴ فقهي نيست؛ ولي اگر گفتند، در حقيقت وصف به حالِ متعلق موصوف است، پس ايشان در شرح همين خطبه، همين حرف را هم دارند. حالا میرسيم به بيان اين ﴿مَا خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا﴾ که برهان دوم است؛ قرآن کريم ميفرمايد که شما به قدرت خودتان تکيه ميکنيد و ميگوييد معادی اين نيست! اگر به قدرت تکيه کنيد، قبل از شما مقتدرتر از شما بودند که خدا اينها را خاک کرده و اگر برهان بگوييد، برهان اين است که ما لَعب و لغوآفرين نيستيم. ﴿أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ﴾، ﴿قَوْمُ تُبَّعٍ﴾ همانطوري که ملاحظه فرموديد سلاطين يمن را ميگفتند «تُبَّع». مرحوم شيخ طوسي در تبيان،[30] بعد امين الاسلام در مجمع[31] (رِضوَانُ اللهِ عَلَيهِمَا)، اينها چند خبر و روايت در فضيلت «تُبَّع» نقل کردند که اين مسلمان بود و وارسته بود؛ اما اظهار نظر نکردند. سيدنا الاستاد مرحوم علامه طباطبايي برابر اين روايات ميگويد يک تلميح است يک اشاره ظريف و لطيفي است که اين تُبّع آدم شريفي بود و مسلمان بود.[32] در نهجالبلاغه در آن جريان خريدن خانه شُرِيح که حضرت فرمود اين خانهاي که شما به هشتاد دينار خريدي اگر به من ميگفتي من قبالهاي براي آن تنظيم ميکردم که هرگز حاضر نبودي بخري، که آن قباله را همه شما مستحضريد.[33] در ضمن تدوين آن قباله فرمود کساني که جزء ملوک «جَبابره» بودند هر چه فراهم کردند از دست اينها رفت؛ مثل «کِسراها» مثل «قِيصرها» مثل «تُبّعها» مثل «حِمْيَرها».[34] اينجا پيداست که «تُبَّع» هم جزء «فراعنه» و «اکاسره» و «قياصره» و «حمائره» و اينها بودند. آنچه ميتواند اگر اين روايات دو طرف صحيح باشند بين آنها جمع بکند، اين است که «تبابعه» و «تُبَّع» مُلوک و سلاطين يمن را ميگفتند، آيا همه اينها گرفتار جبر و ظلم بودند يا آن اوّلي آنها سالم بودند؟ اگر ما توانستيم يک چنين جمعبندي بکنيم که يکي از اينها سالم بود، اين روايتهايي که مرحوم شيخ طوسي در تبيان، مرحوم امين الاسلام در مجمع و سيدنا الاستاد در الميزان نقل کرد که اين «تُبَّع» ميگفت اگر پيغمبر ظهور بکند من خودم خدمتگزار او هستم يا اگر شما پيغمبر را درک کرديد به او ايمان بياوريد،[35] اگر اين «تبابعه» همه آنها يکسان نباشند و يکي از آنها معتقد باشد، اين جمع بين اين دو طايفه از روايات است؛ اکثري آنها البته ممکن است فاسد باشند، اما يک نفر سالم در اينها هم بود، اگر چنين چيزي باشد آن راهي که سيدنا الاستاد(رِضوَانُ اللهِ عَلَيه) رفتند راه درستي است.