درس تفسیر آیت الله جوادی
94/11/26
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 32 تا 39 سوره دُخان
﴿وَ لَقَدِ اخْتَرْنَاهُمْ عَلَي عِلْمٍ عَلَي الْعَالَمِينَ (۳۲) وَ آتَيْنَاهُم مِنَ الآيَاتِ مَا فِيهِ بَلاَءٌ مُبِينٌ (۳۳) إِنَّ هؤُلاَءِ لَيَقُولُونَ (۳٤) إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي وَ مَا نَحْنُ بِمُنشَرِينَ (۳۵) فَأْتُوا بِآبَائِنَا إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ (۳۶) أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ أَهْلَكْنَاهُمْ إِنَّهُمْ كَانُوا مُجْرِمِينَ (۳۷) وَ مَا خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ (۳۸) مَا خَلَقْنَاهُمَا إِلاّ بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ (۳۹)﴾
در سوره مبارکهٴ «دُخان» بعد از تبيين آن اصول کلّي، به قصص برخي از انبيا(عَلَيْهِمُ السَّلَامْ) و استکبار امتهاي آنها پرداختند. جريان موسي کليم و استکبار فرعون را بازگو فرمودند، بعد به جريان قوم «تُبَّع» ميرسند. در جريان بنياسرائيل فرمود که ﴿وَ لَقَدِ اخْتَرْنَاهُمْ عَلَي عِلْمٍ عَلَي الْعَالَمِينَ﴾؛ ما اينها را نسبت به مردم جهان فضيلت داديم، منظور اين نيست که اينها از نظر علم صائب و عَمَل صالح فضيلت داشتند، بلکه انبيا فراواني، معجزات بيشماري به آن انبيا و کرامتهايي را به وسيلهٴ انبيا بهرهٴ آنها کرديم که ايمان بياورند؛ ولي متأسفانه بهره صحيحي نبردند. تاکنون مشخص شد که سرزمين مصر به ارث مستضعفين رسيد که بخشي از اينها همين بنياسرائيل بودند و بخشي هم اقوام ديگر که فرمود: ﴿وَ أَوْرَثْنَا﴾ اينها را ﴿مَشَارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبَهَا﴾؛[1] اما چطور شد که وجود مبارک موسي کليم برنگشتند، مأموريت داشتند که در همان منطقهٴ فلسطين و صحراي سينا بمانند و مردم را هدايت کنند و اما اينکه چطور مردم مصر راهنما و رهبر نداشتند، اينطور نيست! عدّهاي را وجود مبارک موسي کليم و هارون (سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْهِمَا) در زمان اقامت خود در مصر پروراندن که قرآن از آنها به عنوان ﴿مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ أُمَّةٌ قَائِمَةٌ يَتْلُونَ آيَاتِ اللَّهِ آنَاءَ اللَّيْلِ﴾[2] ياد ميکند، همانها علمايي بودند که حافظ دين و مکتب موساي کليم و هارون(سَلٰامُ اللَّهِ عَلَيْهِمَا) بودند و مردم بنياسرائيل و ماندههاي در مصر را هدايت ميکردند، پس اينطور نيست که آنها بدون راهنما باشند. اما اينکه اينها امت برجسته بودند يا نه؟ از قرآن برنميآيد که اينها يک امت برجستهاي باشند، بلکه برخلاف آن برميآيد؛ همان چهار ـ پنج طايفهاي که قبلاً بازگو شد.
در سوره مبارکه «مائده» از «بنياسرائيل» اين چنين ياد ميکند، سوره مبارکه «مائده» از آيه هجده به بعد اين است: ﴿وَ قَالَتِ الْيَهُودُ وَ النَّصَارَي﴾ که اينها بنياسرائيلي هستند، ﴿نَحْنُ أَبْنَاءُ اللّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ قُلْ فَلِمَ يُعَذِّبُكُم بِذُنُوبِكُم بَلْ أَنْتُم بَشَرٌ مِمَّنْ خَلَقَ يَغْفِرُ لِمَن يَشَاءُ وَ يُعَذِّبُ مَن يَشَاءُ﴾. اگر اينها ﴿فَضَّلْنَاهُمْ عَلَي الْعَالَمِينَ﴾[3] میباشند و اگر ﴿وَ لَقَدِ اخْتَرْنَاهُمْ عَلَي عِلْمٍ عَلَي الْعَالَمِينَ﴾ هستند، چرا گرفتار ذنوب و معذّب به ذنوب هستند؟ بعد فرمود: ﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ قَدْ جَاءَكُمْ رَسُولُنَا يُبَيِّنُ لَكُمْ عَلَي فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ أَن تَقُولُوا مَا جَاءَنَا مِنْ بَشِيرٍ وَ لاَ نَذِيرٍ﴾،[4] بعد به يهوديهاي عصر پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ) ميفرمايد که اين وحي الهي آمده است در حالی که شما عالماً عامداً انکار ميکنيد؛ همان بنياسرائيل بودند که انکار کردند! همين يهوديان بنيقريظه و بنينظير بودند که اين همه فتنهها را در مدينه به پا کردند، اينها هم جزء بنياسرائيل بودند: ﴿وَ إِذْ قَالَ مُوسَي لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِيَاءَ وَ جَعَلَكُم مُلُوكاً وَ آتاكُم مَا لَمْ يُؤْتِ أَحَدَاً مِنَ الْعَالَمِينَ﴾،[5] وجود مبارک موساي کليم فرمود فضيلتهاي فراواني خدا به شما داد که به هيچکس نداد، آنگاه فرمود: ﴿يَا قَوْمِ ادْخُلُوا الأرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللّهُ لَكُمْ وَ لاَ تَرْتَدُّوا عَلَي أَدْبَارِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خَاسِرِينَ ٭ قَالُوا يَا مُوسي إِنَّ فِيهَا قَوْماً جَبَّارِينَ وَ إِنَّا لَن نَدْخُلَهُا حَتَّي يَخْرُجُوا مِنْهَا فَإِن يَخْرُجُوا مِنْهَا فَإِنَّا دَاخِلُونَ ٭ قَالَ رَجُلاَنِ مِنَ الَّذِينَ يَخَافُونَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمَا ادْخُلُوا عَلَيْهِمُ الْبَابَ فَإِذَا دَخَلْتُمُوهُ فَإِنَّكُمْ غَالِبُونَ وَ عَلَي اللّهِ فَتَوَكَّلُوا إِن كُنْتُم مُؤْمِنِينَ﴾،[6] حرف رسمي آنها اين بود: ﴿قَالُوا يَا مُوسَي إِنَّا لَن نَدْخُلَهَا أَبَداً مَا دَامُوا فِيهَا فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقَاتِلاَ إِنَّا هَا هُنَا قَاعِدُونَ﴾،[7] اين همه معجزات را از کليم حق ديدند! کليم حق فرمود شما موظف هستيد وارد اين سرزمين شويد و اين مستکبرين را از آنجا بيرون کنيد و وارث آن شويد، آنها صريحاً به موساي کليم گفتند تو و خداي تو برويد فتح کنيد، بعد ما وارد ميشويم! چه فضيلتي را اينها دارند؟ اينها که اين معجزهها را از موساي کليم ديدند! اگر ﴿فَضَّلْنَاهُمْ﴾ هست و اگر ﴿وَ لَقَدِ اخْتَرْنَاهُمْ﴾ هست، مربوط به فضايل اخلاقي اينها نيست. اينهايي که آن حرف را زدند و خدا فرمود که به آنها بگو: ﴿فَلِمَ يُعَذِّبُكُم بِذُنُوبِكُم﴾[8] يا در آيه 24 همان سوره مبارکه «مائده» دارد که اينها صريحاً به پيامبر خودشان گفتند که ﴿يَا مُوسَی إِنَّا لَن نَدْخُلَهَا﴾؛ مادامي که مستکبران هستند ما وارد اين سرزمين نميشويم، ﴿فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقَاتِلاَ إِنَّا هَا هُنَا قَاعِدُونَ﴾؛ تو و خداي تو برويد با اينها بجنگيد، کشور را آرام بکنيد و تحويل ما بدهيد. کسانی که در برابر پيغمبر زمان خود چنين حرفي ميزنند، چگونه فضيلت دارند؟ چگونه ﴿وَ لَقَدِ اخْتَرْنَاهُمْ﴾ هست؟ بعد موساي کليم عرض کرد: ﴿رَبِّ إِنِّي لاَ أَمْلِكُ إِلاّ نَفْسِي وَ أَخِي﴾؛[9] خدايا! گرچه هيچ کسي مالک خودش نيست «لا يَمْلِكُ إلاّ الدُّعاءَ»؛[10] اما به حسب ظاهر و از نظر وظيفه شرعي، من فقط اختيار خودم را دارم، برادر من هم اختيار خودش را دارد؛ ﴿رَبِّ إِنِّي لاَ أَمْلِكُ إِلاّ نَفْسِي﴾ ـ اين ﴿أَخِي﴾ عطف بر ﴿نَفْسِي﴾ نيست ـ ﴿وَ أَخِي﴾ هم «لاَ يَملِکُ إِلاّ نَفسَه»، هر کدام از ما اختيار خودمان را داريم، نه اينکه ﴿إِنِّي لاَ أَمْلِكُ إِلاّ نَفْسِي وَ أَخِي﴾ که ﴿أَخِي﴾ عطف بر ﴿نَفْسِي﴾ باشد، من مالک خودم هستم و مالک برادرم! اين ﴿أَخِي﴾ عطف است بر آن ضمير ﴿لاَ أَمْلِكُ﴾؛ يعني ﴿رَبِّ إِنِّي لاَ أَمْلِكُ إِلاّ نَفْسِي﴾، ﴿وَ أَخِي﴾ هم «لاَ يَملِکُ إِلاّ نَفسَه»، ما فقط دو نفر هستيم که اختيار خودمان را داريم؛ اينها ميگويند که شما برويد و بجنگيد و شهر را آرام کنيد، بعد تحويل ما بدهيد. ﴿فَافْرُقْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفَاسِقِينَ﴾؛[11] اينها فاسق هستند، خدايا بين ما و اينها جدايي بينداز! اگر کسي دل پيغمبر خودش را درد بياورد، صريحاً پيغمبر بگويد: ﴿لِمَ تُؤْذُونَنِي﴾[12] و صريحاً پيغمبر بگويد اينها فاسق هستند، چگونه ﴿فَضَّلْنَاهُمْ عَلَي الْعَالَمِينَ﴾ هستند؟ چگونه ﴿وَ لَقَدِ اخْتَرْنَاهُمْ﴾ هستند؟ پرسش: چه اشکال دارد که جز اين باشد؟ همانطوری که امت پيغمبر ﴿كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلْنَّاسِ﴾[13] هستند، بعضاً چنين نبودند؟ پاسخ: بله، ولي منظور اين است که اما ﴿فَضَّلْنَاهُمْ عَلَي الْعَالَمِينَ﴾ که نيست! معلَّل هم هست، نفرمود که شما آدمهاي خوبي هستيد، فرمود: ﴿كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلْنَّاسِ﴾، چرا؟ ﴿تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ﴾، اگر امر معروف و نهي از منکر نشود که خَير نيستيد! دو مطلب است: يکي اينکه ﴿عَلَي الْعَالَمِينَ﴾ و امثال آن نيست، ديگر اينکه معلَّل است و مادام است؛ يعنی مادامي که امر به معروف و نهي از منکر ميکنيد؛ اما اينجا هم صريحاً ﴿لِمَ تُؤْذُونَنِي﴾ در آن هست و هم صريحاً پيغمبر عرض کرد: ﴿فَافْرُقْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفَاسِقِينَ﴾، بعد هم ذات اقدس الهي هم آنها را سرگردان کرد، چهل سال آنها را سرگردان کرد! ﴿فَإِنَّهَا مُحَرَّمَةٌ عَلَيْهِمْ أَرْبَعِينَ سَنَةً يَتِيهُونَ فِي الأرْضِ﴾،[14] گاهي لحظهای اينها را از دريا عبور ميدهد و گاهي چهل سال اينها را در جاده خاکي معطّل ميکند، اين خداست! آنجا که ديگر جا براي سرگرداني نبود! يک ميدان و بيابان بازی بود که راه آن هم باز بود! چهل سال آدم سرگردان باشد و از طرفي هم در يک لحظه از اين کرانه به آن کرانه دريا عبور بکند! اين وقايع همه برای اينهاست! مادامي که «کليم الله» با اينها هست، ﴿فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي الْبَحْرِ يَبَساً﴾[15] نصيب اينهاست و مادامي که در برابر کليم حق ايستادند، چهل سال سرگردان هستند؛ کسي که چهل سال سرگردان است، چگونه ميشود که بر جهانيان مقدم باشد؟ ﴿وَ لَقَدِ اخْتَرْنَاهُمْ﴾ برای اينها نيست، ﴿فَضَّلْنَاهُمْ﴾ برای اينها نيست، آن مختار بودن، «خيرة» و خير بودن و فضيلت برای انبياي فراواني است که به اينها داده شده است. پرسش: ... آن شخص يهودی که به اميرالمؤمنين میگويد شما هنوز پيغمبرتان را دفن نکرده بوديد اختلاف که حضرت در جواب او فرمودند ما درباره پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) اختلاف نکرديم، اختلاف ما درباره دستوری بود که از پيغمبر ما رسيده بود؛ ولی شما هنوز پايتان از آب دريا خشک نشده بود که ... .[16] پاسخ: شما در اصل و ما در فرع؛ اين هم نشان ميدهد که نسبي نيست، امت اسلامي به هر وسيلهاي باشد از آنها بهتر است، براي اينکه حضرت فرمود ما در فرع اختلاف کرديم و شما در اصل؛ ما اختلاف دروني داريم، ما پيغمبر و امام را قبول داريم! منتها يکي ميگويد خليفه زيد است و يکي ميگويد عمرو است، شما اصل را منکر هستيد! بنابراين اين دليل است بر اينکه اينها افضل نيستند. پرسش: احتمال دارد که نسبی خودشان را افضل بدانند؟ پاسخ: ممکن است خودشان افضل بدانند، همانطور که الآن هم ميدانند، اما قرآن نميگويد شما ﴿اخْتَرْنَاهُمْ﴾؛ يعني شما آدمهاي خوبي هستيد! اينها را که سرگردان ميکند چه خيري دارند؟ وقتي پيغمبر اينها ميگويد اينها فاسق هستند و پيغمبر اينها ميفرمايد: ﴿فَلِمَ يُعَذِّبُكُم بِذُنُوبِكُم﴾، اينها چه خيري دارند؟ وجود مبارک کليم حق به ذات اقدس الهي پناهنده شد که خدايا! مرا از اينها و اينها را از من جدا کن: ﴿فَافْرُقْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفَاسِقِينَ﴾، در همان زمان خودشان هم خير نبودند! بنابراين قرآن هرگز اينها را به عنوان يک امت «راقي»،[17] «متمدّن»، «خَير» و مانند آن نميداند.
اما اين جريان جعل نامه توسط يهوديان که براساس ﴿وَ لاَ تَزَالُ تَطَّلِعُ عَلَي خَائِنَةٍ مِنْهُمْ﴾[18] است، اين جعل را مرحوم صاحب جواهر(رِضوَانُ اللهِ عَلَيهِ) در همان جلد 21 جواهر که کتاب جهاد است ثبت کردند؛ در جواهر جلد بيست و يکم آنجا سخن از جزيهاي است که مرحوم محقق در متن شرايع دارد که از اين فِرَق سهگانه؛ يعني يهود و مجوس و مسيحي جزيه ميگيرند ـ چه عرب باشند و چه عجم ـ اين بحثي که در آنجا مطرح ميکنند، صاحب جواهر(رِضوَانُ اللهِ عَلَيهِ) آن را شرح ميکند و ميفرمايد برخيها ادعا کردند که جزيه از يهوديهاي اهل خيبر برداشته شد، در صفحه 235 فرمود: «و دعوی بعض أهل الذمة و هم أهل خيبر سقوط الجزية عنهم بكتاب من النبي صلی اللّٰه عليه و آله لم يثبت»؛[19] اينها گفتند ما قبالهاي از پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ) داريم که حضرت جزيه اهل خيبر را بخشود که اهل خيبر نبايد جزيه بدهند. اين نامه و قباله نه تنها ثابت نشد، «بل الثابت خلافها بل عن أبي العباس بن شريح أنهم طولبوا بذلك»؛ گفتند شما که مدعي هستيد وجود مبارک پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ) جزيه را از يهوديهاي خيبر حذف کرد و ساقط کرد قباله و سند معاهده بياوريد، «فأخرجوا كتاباً»؛ يک قبالهاي را درآوردند که در آنجا «ذكروا أنه خط معاذ» که يکي از کاتبان رسول خدا بود. مستحضريد که وحي را گروه خاصي مثل حضرت امير و اينها(سَلامُ اللهِ عَلَيه) مينوشتند، نامهها و بخشنامههايي که براي «وُلاة» و استاندارها بود را هم يک گروه خاصي مينوشتند. نامه را گفتند اين به خط مَعاذ است که به دستور و املاي پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ) نوشته است، پس اين سند و قباله به خط مَعاذ است که از منشيان دفتر حضرت بود. «و فيه شهادة سعد و معاوية»، معاويه که بعد از اسلام جزء کاتبان بود، در دفتر کار ميکرد و بعضي از نامهها را مثلاً او مينوشت؛ ولي وقتي که بررسي کردند، ديدند «و كان تاريخه بعد موت معاذ»؛ آن وقتي که اين نامه به خط معاذ گفته شد، آن وقتي بود که معاذ مرده بود و در ذيل اين نامه هم شهادت معاويه بود و معاويه هم به حسب ظاهر بعد از فتح مکه مسلمان شد و فتح خيبر قبل از فتح مکه بود و قبل از اسلام معاويه، پس معاويه که شهادت داد در زمان فتح خيبر که مسلمان نبود، معاذ هم که شما ميگوييد نامه به خط اوست، در زمان فتح خيبر مرده بود! پس اين نامه اوّل و وسط و آخر آن جعل است. «و کان تاريخه بعد موت معاذ» که به زعم شما نامه به خط اوست، «و قبل إسلام معاوية» که اصلاً معاويه آن روز مسلمان نبود؛ يعني قبلاً کافر بود، بعد منافق شد ـ يک بيان نوراني حضرت امير(سَلامُ اللهِ عَلَيه) دارد که اين دودمان ابوسفيان «مَا أَسْلَمُوا وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا»؛[20] يعني زندگي اينها قبل از فتح مکه کفر بود، بعد از فتح مکه هم منافق شدند. اينها يک لحظه ايمان نياوردند که مثلاً مسلمان شده باشند؛ قبلاً کافر بودند بعد هم منافق شدند ـ «و قبل اسلام معاوية فعلم بطلانه». همانطوري که عرض شد مرحوم صاحب جواهر مديريت فقهي او بسيار قوي است، اما اين کار، کار تاريخي است! اين تاريخ برای خطيب بغدادي است که ايشان در آن «الرحلة في طلب الحديث» در صفحه 54 اين تحقيق را کردند،[21] بعد مرحوم صاحب جواهر و ديگران از ايشان نقل ميکنند، يک چنين ملتي چگونه ميشود که ﴿فَضَّلْنَاهُمْ عَلَي الْعَالَمِينَ﴾ باشد؟! اين ﴿وَ لاَ تَزَالُ تَطَّلِعُ عَلَي خَائِنَةٍ مِنْهُمْ﴾ هم همين است. بنابراين اينکه خود قرآن دارد مرتّب وجود مبارک موسي آنها را مذمت ميکند، اعراض ميکند و اينها را سرزنش ميکند، اينها هم به موساي کليم ميگويند ﴿فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقَاتِلاَ إِنَّا هَا هُنَا قَاعِدُونَ﴾، بعد موساي کليم(سَلامُ اللهِ عَلَيه) به خدا عرض ميکند ﴿فَافْرُقْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفَاسِقِينَ﴾، بعد هم ذات اقدس الهي فرمود: ﴿أَرْبَعِينَ سَنَةً يَتِيهُونَ فِي الأرْضِ﴾،[22] يک چنين ملت سرگرداني چگونه ميشود ﴿فَضَّلْنَاهُمْ عَلَي الْعَالَمِينَ﴾ باشد يا ﴿وَ لَقَدِ اخْتَرْنَاهُمْ عَلَي عِلْمٍ عَلَي الْعَالَمِينَ﴾ باشد و مانند آن. يک گروه اندکي در آنها بودند، البته قرآن حق آنها را حفظ کرده که فرمود: ﴿مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ أُمَّةٌ قَائِمَةٌ يَتْلُونَ آيَاتِ اللّهِ﴾، آنها سرجايشان محفوظ است.
اما جريان معاد؛ در بحث معاد اينها گفتند: ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾، گاهي ميگويند جز يک مرگ ما مرگ ديگر نداريم و گاهي هم ميگويند بيش از يک حيات نداريم. درباره ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾ چهار وجه بود که در بحث قبل گذشت، اينها چون در سوره «غافر» شنيده بودند که عدّهاي ميگويند ﴿رَبَّنَا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ﴾،[23] اينها ميگويند ما بيش از يک مرگ نداريم و قهراً هم بيش از يک حيات نداريم؛ اما در سوره مبارکه «غافر» بعد از اينکه اينها اين مراحل دنيا را گذراندند؛ از دنيا مُردند وارد صحنه برزخ شدند، از صحنه برزخ مُردند و وارد صحنه قيامت شدند، اين دو موت و دو حيات را که تجربه کردند، وقتي که وارد دوزخ ميشوند ميگويند خدايا! تو که اين قدرت را داري که جابهجا بکني، هجرت بدهي، منتقل بکني، موت و حيات ميدهي، يک بار هم ما را برگردان از اين صحنه به صحنه دنيا، ما صالح ميشويم! ﴿رَبَّنَا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنَا بِذُنُوبِنَا فَهَلْ إِلَي خُرُوجٍ﴾؛ شما که دو بار اين کار را کرديد! إماته کردي بعد إحيا کردي، إماته کردي بعد إحيا کردي، يک بار ديگر هم إماته بکن و بعد إحيا بکن تا ما برويم در دنيا و مشکل خودمان را حلّ کنيم! اينها را چه وقت ميگويند؟ همينهايي که ميگفتند: ﴿مَا هِيَ إِلاّ حَيَاتُنَا الدُّنْيَا﴾[24] يا ميگفتند: ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾، همينها وقتي آن دو مرگ و دو حيات را تجربه کردند، ميگويند خدايا! تو که اين کارها را ميکني و کردي، يک بار هم اين کار را بکن! جواب ميدهند که از اينجا به بعد رجوع ممکن نيست و ﴿کَلاَّ﴾! از جهنم برگرديد به دنيا، ديگر ممکن نيست. پرسش: چطور عذاب در اينجا از سخن میافتد، اما ؟ پاسخ: همين يک تحقير است، در صحنه معاد اجازه حرف نميدهند: ﴿لاَّ يَتَكَلَّمُونَ إِلاّ مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قَالَ صَوَاباً﴾؛[25] آن روز کسي در صحنه قيامت حرف نميزند؛ اما در جهنم که دارند سوخت و سوز ميکنند، گاهي ناله ميکنند، گاهي يکديگر لعن ميکنند و گاهي هم ﴿كُلَّمَا دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَهَا﴾[26] و مانند آن را ميگويند.
در بخشي از جريان قيامت هست که بعضي از بهشتيها به يکديگر ميگويند ما رفيقي در دنيا داشتيم که به ما ميگفت غير از حيات دنيا و مرگ بعد از حيات دنيا خبري نيست، او ديگر الآن ما نميدانيم کجاست، آيا اين جريان برزخ و جريان قيامت برای او حلّ شد؟ الآن در بهشت است يا در جهنم است؟ کجاست؟ در سوره مبارکه «صافّات» اين است که فرمود: ﴿وَ عِندَهُمْ قَاصِرَاتُ الطَّرْفِ عِينٌ ٭ كَأَنَّهُنَّ بَيْضٌ مَكْنُونٌ ٭ فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلَي بَعْضٍ يَتَسَاءَلُونَ ٭ قَالَ قَائِلٌ مِّنْهُمْ إِنِّي كَانَ لِي قَرِينٌ﴾؛[27] من دوستي داشتم که ﴿يَقُولُ ءَإِنَّكَ لَمِنَ الْمُصَدِّقِينَ﴾؛[28] میگفت آيا تو باورت ميشود که قيامت حق است؟ ﴿ءَإِذَا مِتْنَا وَ كُنَّا تُرَاباً وَ عِظَاماً ءَإِنَّا لَمَدِينُونَ﴾؛[29] حالا که مُرديم و پوسيديم و خاک شديم، روز جزا و پاداش و کيفري هست؟ ما کسي داشتيم با ما اين حرف را ميزد و الآن من او را نميبينم، آيا شما از او باخبر هستيد يا نه؟ ﴿هَلْ أَنتُم مُطَّلِعُونَ﴾،[30] بعد به او اجازه ميدهند که ـ چون بهشت بالاست و جهنّم پايين ـ اشراف داشته باشد به جهنم و از بالا سري به جهنم بزند، ﴿فَاطَّلَعَ فَرَآهُ فِي سَوَاءِ الْجَحِيمِ﴾؛[31] ديد اين شخص در وسط جهنم است! بعد به او گفت که ﴿قَالَ تَاللَّهِ إِن كِدتَّ لَتُرْدِينِ﴾؛[32] قَسَم به خدا! تو نزديک بود که مرا گمراه بکني! تو ميگفتي بعد از مرگ خبري نيست و من هم ميگفتم که انبيا گفتند بعد از مرگ خبري هست من باور کردم و اگر حرف تو را باور ميکردم امروز گرفتار سقوط ميشدم. ﴿وَ لَوْ لاَ نِعْمَةُ رَبِّي لَكُنتُ مِنَ الْمُحْضَرِينَ ٭ أَفَمَا نَحْنُ بِمَيِّتِينَ ٭ إِلاّ مَوْتَتَنَا الْأُولَي﴾؛[33] يادت هست که ميگفتي ما فقط يک مرگ داريم؟ آيا ما فقط يک مرگ داشتيم يا بعد از مرگ دوباره حيات و حساب و کتابي بود؟ ﴿أَ فَمَا نَحْنُ بِمَيِّتِينَ ٭ إِلاّ مَوْتَتَنَا الْأُولَي وَ مَا نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ﴾؛ شما حرفهايت يادت هست که در دنيا ميگفتي ما بيش از يک مرگ نداريم و عذابي هم ـ مَعَاذَ الله ـ بعد از مرگ نيست! اين صحنهاي که ميبينيد من الآن در اين صحنه هستم: ﴿إِنَّ هذَا لَهُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ﴾[34] آن وقت قرآن از اين به بعد را نقل ميکند که ﴿لِمِثْلِ هذَا فَلْيَعْمَلِ الْعَامِلُونَ﴾.[35] برهاني که ذات اقدس الهي براي آنها اقامه ميکند، اين است که ميفرمايد اگر ـ مَعَاذَالله ـ صحنه قيامت نباشد، دنيا ميشود لغو؛ يعني انسان بيايد و بخورد و هر کاري دلش خواست بکند، بعد حساب و کتابي نباشد، اين ميشود لغو، و خداي سبحان فرمود در کار ما لغو نيست و اهل بازي نيستيم، يک؛ و حصر ميکند جز حق ما جهان را نيافريديم، اين دو. آيه استدلال محل بحث اين است که ميفرمايد اينها ميگويند اگر معاد هست «آباء» ما را بياوريد: ﴿فَأْتُوا بِآبَائِنَا﴾، آيه 33 همين سوره مبارکه «دُخان» که محل بحث است، به اصل مطلب که مربوط به مشرکين حجاز است برميگردد: ﴿إِنَّ هؤُلاَءِ لَيَقُولُونَ ٭ إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾؛ گاهي ميگويند ما بيش از يک مرگ نداريم؛ يعني بعد از اينکه حيات ما تمام ميشود، مرگ فرا ميرسد و ديگر خبري نيست و گاهي هم ميگويند ما بيش از يک حيات نداريم؛ يعني اينطور نيست که بميريم و دوباره زنده بشويم: ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي وَ مَا نَحْنُ بِمُنشَرِينَ﴾، اين ﴿بِمُنشَرِينَ﴾ يعني حيات بعد نداريم. پس از اينکه گفتند: ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾؛ يعني ما بيش از يک مرگ نداريم و از اينکه گفتند: ﴿وَ مَا نَحْنُ بِمُنشَرِينَ﴾؛ يعني بيش از يک حيات نداريم و نشانه آن هم اين است که ﴿فَأْتُوا بِآبَائِنَا إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ﴾؛ اگر حيات بعد از مرگ حق است نياکان ما را برگردانيد! آنگاه ذات اقدس الهي ميفرمايد که اگر اينها به قدرت ميخواهند ببالند، ما کساني که خيلي مقتدرتر از اينها بودند را خاک کرديم و اگر اهل استدلال هستند، ساختار خلقت براساس حق و هدفمندي است: ﴿أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ﴾، خَير در اينجا به معناي فضيلت و کمال اينها نيست، آيا شما مقتدرتر هستيد يا قوم «تُبَّع»؟ «تبابعه»، نظير «قياصره»، نظير «اکاسره»، نظير خاقانها، خاقان ميگويند لقب سلطنتهاي تُرکي است و قيصر برای روم است و کسري هم برای ايران است و «تبابعه» برای کسي است که حِمْيَر[36] و سَبأ و حَضرَموت را داشته باشد، اگر مالک اين منطقه وسيع در خاورميانه باشد، جزء «تُبَّع» است، ملوک «تُبَّع» يعني کساني که خيليها تابع اينها هستند. «تبابعه» سلاطيني بودند که بر يمن و سبأ و حَضرَموت و اينها حکومت ميکردند. فرمود شما مقتدرتر هستيد يا ملوک «تُبّع»؟ البته نه از نظر فضيلت؛ يعني از نظر قدرت: ﴿أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ﴾ که در سوره «سبأ» آن چند مرحله گذشت. ما آنها را که از شما قويتر بودند: ﴿أَهْلَكْنَاهُمْ﴾. در سوره مبارکه «سبأ» دارد اينها که الآن معاصر حضرت هستند ـ يعني معاصر پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ) هستند ـ اينها ﴿وَ مَا بَلَغُوا مِعْشَارَ مَا آتَيْنَاهُمْ﴾؛[37] اينها يک دهم قدرت پيشينيان را ندارند، ما آنها را خاک کرديم و اينها که چيزي نيستند! اينجا ميفرمايد: ﴿أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ أَهْلَكْنَاهُمْ إِنَّهُمْ كَانُوا مُجْرِمِينَ﴾، اين مباحث درباره بحثهاي تجربي و شواهد تاريخي و قصه خارجي بود.
اما برهان مسئله معاد که هم سالبه ذکر ميشود و هم موجبه؛ اگر جهان حساب و کتابي نداشته باشد، هر کس هر کاري کرد، کرد؛ اين همه مکتبها و مدرسهها و آرايي که هست معلوم نشود که حق با کيست! به هر حال اين مکتبهاي گوناگون، اين نحلههاي گوناگون، اين آراي گوناگون و اين مذاهب گوناگون، روزي بايد معلوم بشود حق با کيست يا نه؟ اگر معاد نباشد همينطور در عالَم ابهام است! اما اگر معاد باشد ﴿ذلِكَ الْيَوْمُ الْحَقُّ﴾،[38] اصلاً روز، روز حق است! فرمود: ﴿وَ مَا خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ﴾، ما بازيگر نيستيم که بيايند و بروند و هر کسي حرف خودش را بزند و معلوم نباشد که حق با کيست! اين نفي بازيگري، فرمود ما بازيگر نيستيم! ﴿مَا خَلَقْنَاهُمَا﴾ اين «سماوات» و «أرض» را ﴿إِلاّ بِالْحَقِّ﴾، اين «باء» يا باي «مصاحبة» است يا «باء» باي «ملابسة» است؛ يعني مصالح اوّلي جهان حقيقت است. از اين معلوم ميشود که مصالح مادي را نميخواهد بگويد، نميخواهد بگويد که ما زمين را از فلان ماده خلق کرديم يا آسمان را از فلان ماده خلق کرديم! زمين چيزي نبود، آسمان چيزي نبود و ما اينها را آفريديم، ولي ساختار اينها به «حق» است؛ مثل اينکه دستگاه روده و معده و اينها با طب خلق شدند. اين دستگاه روده و معده مثل تُنگ خالي نيست، اين تُنگ خالي را هر چه که به آن بدهي قبول ميکند و جا ميدهد؛ چه عسل بدهي و چه سَم بدهي، اينطور نيست که اين تُنگ حرفي براي گفتن داشته باشد، هم عسل را جا ميدهد و هم سَم را؛ اما يک مختصر غذاي مانده و مسموم را که به اين روده و معده بدهي فوراً بالا ميآورد؛ يعني اين روده به حق خلق شد، اين معده به حق خلق شد. در تمام پاراگرافهاي تاريخي، «نظام» حق است! هيچ ممکن نيست کسي در نظامي، در مقطعي، در دورهاي، در سالي و در يک زمان و زميني، کلاه سر مردم بگذارد، خيانت بکند و سالم دربرود، يک روز بالا ميآورد! اين خاصيت «حق» بودن نظام است! فرمود ساختار اين عالَم حق است، در هر پاراگراف تاريخي متّقيان پيروز هستند؛ اين ﴿وَ الْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ﴾[39] موجبهٴ کليه است، نه اينکه فقط در بهشت مردان باتقوا موفق هستند، آنکه «مِمّا لاَ رَيْبَ فِيهِ» است؛ در تمام پاراگرافهاي تاريخي، در هر مقطع تاريخي، در هر زمان و زميني، در هر دولت و ملتي، آنکه درست ميگويد ميماند و آنکه در صَدَد کلاهگذاري بر سر مردم است، او بالا ميآورد! اين دنياست و وضع تاريخ هم همينطور است! ﴿وَ الْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ﴾ اين است! ﴿مَا خَلَقْنَاهُمَا إِلاّ بِالْحَقِّ﴾ اين است! يعني اگر از خدا سؤال بکنيد که زمين را با چه چيزي آفريدي؟ چيزي نبود که زمين را مثلاً از فلان ماده يا از چيز ديگري بيافريند! اين يک ديد الهي است، نه ديد تجربي فيزيکي و شيمي، نميشود گفت که شما آب را از چه چيزي خلق کردي؟ ميگويند آب از دو جزء است! آن دو جزء از چه چيزي خلق کردي؟ اينطور نيست که سخن از امر مادي باشد. فرمود اين «باء» يا باي «مصاحبة» است يا باي «ملابسة» است، فرمود ما اين عالم را با حقيقت خلق کرديم؛ يعنی اين باطل نميپذيرد! طرزي ما روده شما و معده شما را آفريديم که اين غذاي سمّي را بالا ميآورد؛ طرزي فطرت شما را آفريديم که حرف سمّي را بالا ميآورد. ميبينيد که اين کودک را تا دروغ يادش ندهند دروغ نميگويد! اين روايت نوراني مرحوم صدوق در توحيد[40] نقل کرده که تا يک سال اصلاً کودک را نزنيد، چون اگر گريه ميکند واقعاً درست ميگويد؛ يا جايي از بدن او درد ميکند، يا جاي او تَر و خيس است يا گرسنه است، او ممکن نيست که بيخود گريه کند! طبق اين ﴿فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا﴾[41] فطرت را به حق آفريد، اگر کسي دروغ بگويد بالا ميآورد و يک وقت هم رسوا ميشود. يک بيان لطيفي سيدنا الاستاد(رِضوانُ اللهِ عَلَيهِ) دارد که دروغ به مقصد نميرسد: «أن الكذب لا يفلح»،[42] چرا؟ در بعضي از آيات دارد که به هر حال دروغگو رسوا ميشود، فرمايش ايشان اين است که انسان که کاري کرد، بعد بگويد که من نکردم! اين کاري که کرد ديگر معدوم نميشود، موجود است! حالا اين را در هر جا مخفی بکند و به هر صورت مخفي بکند، حرفي را که زده، به هر وضع انکار بکند معدوم نميشود، در مقطع خودش هست، يک؛ اگر چيزي موجود است، لازمي دارد، ملزومي دارد، ملازمي دارد، مقارن و همراهي دارد، دو؛ گاهي يکي از اين لوازم و ملازم و ملزومات خودشان را نشان ميدهند، سه؛ او رسوا ميشود، چهار. ممکن نيست کسي بتواند با دروغ به مقصد برسد، براي اينکه آن دروغ نابود که نميشود! کاري که انسان کرد يا حرفي را زد، يعني در معدوم محض است؟ يا اگر حرفي را زد يا کاري را انجام داد اين موجود شد؟ شیء موجود معطّل نيست، اين ميافتد در چرخهٴ توليد! مگر ميشود چيزي در عالم موجود باشد و نيفتد در چرخه توليد؟ اين سنگي که اينجا افتاده در چرخهٴ توليد است و مرتّب دارد به زير پاي خود فشار ميآورد تا اينکه يک وقت آن را سوراخ ميکند، اينطور نيست که چيزي موجود بشود، حرفي موجود بشود يا کاري را انسان انجام بدهد، اين معطّل و ساکت باشد! اين ميافتد در چرخهٴ توليد، در چرخهٴ توليد که شد، يک وقت سر برميآورد؛ طبيعت اينطور است، فطرت اينطور است، کل نظام اينطور است. فرمود ما نه باطل خلق کرديم و نه از حق صَرف نظر کرديم؛ گاهي به صورت موجبه است و گاهي به صورت سالبه: ﴿وَ مَا خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ﴾، يک؛ ﴿مَا خَلَقْنَاهُمَا إِلاّ بِالْحَقِّ﴾، دو. در سوره مبارکه «ص» هم آيه 27 اين است: ﴿وَ مَا خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الأرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا بَاطِلاً﴾، اگر چيزي به مقصد نرسد باطل است! ﴿أَ يَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَن يُتْرَكَ سُدي﴾[43] همين است. در بخش پاياني سوره مبارکهٴ «مؤمنون» همين است که فرمود: ﴿أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنَا لاَ تُرْجَعُونَ﴾؛[44] شما خيال کرديد که حساب و کتابي در عالم نيست! در اين بخش پاياني سوره مبارکه «مؤمنون» آيه 115 فرمود: ﴿أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنَا لاَ تُرْجَعُونَ﴾. بنابراين نظام، نظام حق است؛ اگر کسي آبروي خودش را ميخواهد نه بيراهه برود و نه راه کسي را ببندد! اين ممکن نيست که کسي بيراهه برود و راه کسي را ببندد و آبروي او نرود، اين شدني نيست! فرمود اين نظام، باطل را بالا ميآورد.
اما آن مسئلهاي که وجود مبارک فاطمه زهرا(سَلامُ اللهِ عَلَيهَا) فرمودند که در بحث گذشته بيان شد، چون اين شبهه از ديرزمان بود، مخصوصاً از مادييّن آن عصر؛ اين شبهه را مرحوم کليني(رِضوانُ اللهِ عَلَيهِ) نقل کرد،[45] بعدها مرحوم ميرداماد[46] اين را پروراند. آنها ميگويند که اين عالم را، حالا اين زمين و آسمان را خدا از چه چيزي خلق کرد؟ اگر از چيزي خلق کرد، پس معلوم ميشود که آن ماده ازلي بود و نيازي به خدا ندارد. اگر «مِن شیء» خلق کرد، پس معلوم ميشود که آن شیء ازلي است و ـ مَعَاذَالله ـ. نيازي به خدا ندارد؛ اگر «مِن لا شیء» خلق کرد، «لا شیء» که عدم است و محال است که عدم، ماده قرار بگيرد که آدم از هيچ يک چيزي بسازد! الآن اينجا سنگ و گِلي نيست، ما از سنگ و گِل معدوم ديوار بسازيم، اين محال است! پس هر دو قِسم آن محال است؛ اگر جهان را «مِن شیء» آفريد، پس معلوم ميشود آن شیء ازلي است، سابقه دارد و نيازي به خدا ندارد؛ اگر «مِن لا شیء» آفريد، «لا شیء» که عدم محض است و نميتواند ماده باشد. اين شبههاي بود درباره اثبات توحيد، از ديرزمان اين زرتشتي و ديگران اين را پروراندند و آمده در حوزه اسلامي. اصل اين شبهه را مرحوم کليني(رِضوانُ اللهِ عَلَيهِ) بازگو کرد، بعدها مرحوم ميرداماد و اينها ذکر کردند. مرحوم کليني دارد که خطبهاي وجود مبارک حضرت امير دارد ـ حالا آن خطبه را ميخوانيم ـ که از آن خطبه به عظمت ياد ميکند، ايشان در جلد اوّل صفحه 136 «کتاب التوحيد»، «باب جوامع التوحيد» حديث اوّل، در آنجا دارد که شبههاي که آنها گفتند اين بود، عدهاي براي مشوب کردن اذهان اين حرف را زدند، فرمود «ثنَوِيَّة» اينطور گفتند که «أَنَّهُ لَا يُحْدِثُ شَيْئاً إِلَّا مِنْ أَصْلٍ وَ لَا يُدَبِّرُ إِلَّا بِاحْتِذَاءِ مِثَالٍ»؛ خدا کاري که انجام ميدهد دو خاصيت دارد: يا بايد ماده باشد که روي اين ماده چيزي ايجاد بکند و از طرفي هم الگويي هم بايد داشته باشد که برابر آن الگو کار بکند، اگر خدايي هست کارش اين است و شما ميگوييد که خدا هيچکدام از دو کار را نميکند و خدا نوآور است. اگر خدايي هست که هيچ کاري نميکند مگر اينکه «مِن شیء» و با يک الگو بايد باشد که حالا وجود مبارک حضرت امير هر دو را نفي کرد. حرف مرحوم کليني اين است که آنها ميگويند: «إِنَّ الْأَشْيَاءَ كُلَّهَا مُحْدَثَةٌ بَعْضُهَا مِنْ بَعْضٍ وَ إِبْطَالًا لِقَوْلِ الثَّنَوِيَّةِ الَّذِينَ زَعَمُوا أَنَّهُ لَا يُحْدِثُ شَيْئاً إِلَّا مِنْ أَصْلٍ» يک، که ماده بايد ازلي باشد «وَ لَا يُدَبِّرُ إِلَّا بِاحْتِذَاءِ مِثَالٍ»، يک الگو بايد داشته باشد که برابر او الگوسازي بکند، دو. وجود مبارک حضرت امير هر دو را در آن خطبه نفي کرد. «فَدَفَعَ عَلَيْهِ السَّلَامْ بِقَوْلِهِ لَا مِنْ شَيْءٍ خَلَقَ مَا كَانَ»، با اين جميع حُجَجِ ثَنَوِيَّةِ وَ شبهه آنها را نفي کرد، چرا؟ «لِأَنَّ أَكْثَرَ مَا يَعْتَمِدُ الثَّنَوِيَّةُ فِي حُدُوثِ الْعَالَمِ»، اين است که ميگويند: «أَنْ يَقُولُوا لَا يَخْلُو»؛ اگر خالقي باشد و جهاني را بايد خلق کرد از اين دو حال بيرون نيست: «مِنْ أَنْ يَكُونَ الْخَالِقُ خَلَقَ الْأَشْيَاءَ مِنْ شَيْءٍ»، يک؛ «أَوْ مِنْ لَا شَيْءٍ»، دو؛ شیء هم که از نقيضين بيرون نيست. «مِن شیء» خلق بکند محال است، «مِن لا شیء» هم خلق بکند محال است. «مِنْ أَنْ يَكُونَ الْخَالِقُ خَلَقَ الْأَشْيَاءَ مِنْ شَيْءٍ أَوْ مِنْ لَا شَيْءٍ»؛ اگر بگوييد که خدا «مِن شیء» خلق کرد اين اشتباه است، براي اينکه معلوم ميشود شیء قبلاً بوده و ازلي بوده و نيازي به خدا نداشت و اگر بگوييد «مِن لا شیء» خلق کرد، اين نقيض است! «لا شیء» عدم است و از عدم که نميشود آدم چيزي خلق بکند! «مُنَاقَضَةٌ وَ إِحَالَةٌ»؛ يعني بيان محال است، «لِأَنَّ مِنْ تُوجِبُ شَيْئاً وَ لَا شَيْءٍ تَنْفِيهِ» اين نقض است؛ اگر گفتيد خدا جهان را «مِن لا شیء» خلق کرد، «لا شیء» عدم است؛ اين «مِن» يا «مِن»، «تبعيضية» است يا «مِن»، «نشيئة» است؛ يعني از بعضي از عالَم يا خلقت نشأت گرفته از بعضي از عالَم است. عدم نه ميتواند کل باشد براي بعض و نه ميتواند منشأ باشد براي شئ. بنابراين عالم خدا را «مِن شئ» خلق کرده باشد، پس قبلاً شیء بود و ازلي بود و نيازي به خالق ندارد و اگر «مِن لا شیء» خلق کرده باشد که «لا شیء» نميشود مبدأ قابلي باشد و محال است. پس «مِن شیء» محال است، «مِن لا شیء» محال است و وقتي که طرفين نقيضين محال شد، پس خلقتي در کار نيست! اين عصاره شبهه آنهاست.
آن وقت وجود مبارک حضرت امير فرمود که بله ما قبول داريم و اصل تناقض حق است؛ اما نقيض «مِن شیء»، «لا مِن شیء» است، نه «مِن لا شیء»! اين را ميگويند فلسفه. «مِن شیء» محال است، بله چون ازليتي نبود! آيا «خَلَقَ الأشياءَ مِن شیء»؟ نه «مِن شیء» نيست، چون شيئي در کار نبود! او ﴿بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَ الأرْضِ﴾[47] است، نوآور است؛ اما نقيض «مِن شیء»، چون «نقيض کلّ شیء رفعه»؛ «نقيض کلّ رفعٌ أو مرفوعٌ»، نقيض «مِن شیء»، «لا مِن شیء» است، يک «لا» بايد قبل آن بياوريد، نه اينکه «مِن» را روي «لا» بياوريد! نقيض «مِن شیء»، «لا مِن شیء» است، خدا جهان را «لا مِن شیء» خلق کرد؛ يعني چيزي نبود و بديع بود. الآن اگر شما بخواهيد چيزي را در ذهن خود تصور بکنيد، ساخت و سازي داريد؟ فلان درخت را در ذهنتان تصور بکنيد، اينطور نيست که ريشه و آب و خاک و کود و اينها باشد و بعد درخت در ذهنتان است يا نه درخت را تصور ميکنيد؟ «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»،[48] پس نقيض «مِن شیء» «مِن لا شیء» نيست، بلکه «لا مِن شیء» است. مرحوم کليني ميفرمايد ـ بعد ميرسيم به خطبه حضرت فاطمه زهرا(سلام الله عليها) ـ وجود مبارک حضرت امير در اينجا ـ در همين خطبه توحيدي ـ در اوّل خطبه اينچنين فرمود: «اسْتَنْهَضَ النَّاسَ فِي حَرْبِ مُعَاوِيَةَ فِي الْمَرَّةِ الثَّانِيَةِ فَلَمَّا حَشَدَ النَّاسُ قَامَ خَطِيباً فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْأَحَدِ الصَّمَدِ الْمُتَفَرِّدِ الَّذِي لَا مِنْ شَيْءٍ كَانَ وَ لَا مِنْ شَيْءٍ خَلَقَ مَا كَانَ»؛ نه خودش از چيز است و نه آن چرا که خلق کرده از چيزی است. «لا مِن شیء» نقيض «مِن شیء» است، نه «مِن لا شیء» نقيض «شیء» باشد. بعد از بيان مرحوم کليني، بعدها به دست حکما افتاده که مرحوم ميرداماد براساس آن بحث کرده است. پرسش: در خود خطبه فرمود: «وَ بَانَتِ الْأَشْيَاءُ مِنْه». پاسخ: اشيا از «الله» است، نه اشيا از چيز ديگر است! بله اشيا هم فاعل ميخواهند. پرسش: اشکال در جلسه گذشته هم همين بود، علم رياضی يک عدد بینهايت بود؟ پاسخ: نه، مثال هم بايد با ممثّل هماهنگ باشد! ما در عدد، غير متناهي «لايقفي» داريم؛ غير متناهي «لايقفي» که محال نيست و داريم، غير متناهي «بالفعل» که تسلسل است محال است. الآن ما در ابديت بهشت هيچ ترديدي نداريم، بهشت که نامتناهي است؛ اما نامتناهي «لايقفي» است، نه نامتناهي «بالفعل»! لا يتناهاي «بالفعل» مستحيل است، اگر چنين باشد که تسلسل حق ميشود و ـ مَعَاذَالله ـ ما راهي براي اثبات مبدأ نداريم! «عدد»، غير متناهي «لايقفي» است! جهان را خدا «لا مِن شیء» خلق کرد، اينکه در صدر آن دارد که «لَا مِنْ شَيْءٍ كَانَ وَ لَا مِنْ شَيْءٍ خَلَقَ مَا كَان» به همين روال اين خطبه ميآيد، بعد مرحوم کليني بعد از نقل خطبه ميفرمايد که «وَ هَذِهِ الْخُطْبَةُ مِنْ مَشْهُورَاتِ خُطَبِهِ عَلَيْهِ السَّلَامْ» که خيليها آن را حفظ کردند، بعد اينچنين ميفرمايد: «فَلَوِ اجْتَمَعَ أَلْسِنَةُ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ» که «لَيْسَ فِيهَا لِسَانُ نَبِيٍّ»؛ اگر همه جن و انس جمع بشوند و پيغمبر در بين اينها نباشد «عَلَی أَنْ يُبَيِّنُوا التَّوْحِيدَ بِمِثْلِ مَا أَتَی بِهِ بِأَبِي وَ أُمِّي» پدر و مادرم به فداي او! «مَا قَدَرُوا عَلَيْه»! اين حرفها که نبود! اين طرز تفکر نه در يونان بود، نه در شرق بود و نه در غرب بود! «أَ لَا تَرَوْنَ إِلَی قَوْلِهِ لَا مِنْ شَيْءٍ كَانَ وَ لَا مِنْ شَيْءٍ خَلَقَ مَا كَان»! نگاه نميکنيد که آن نقيض را چگونه معنا کرد؟ «فَنَفَی بِقَوْلِهِ لَا مِنْ شَيْءٍ كَانَ مَعْنَی الْحُدُوثِ وَ كَيْفَ أَوْقَعَ عَلَی مَا أَحْدَثَهُ صِفَةَ الْخَلْقِ وَ الِاخْتِرَاعِ بِلَا أَصْلٍ وَ لَا مِثَالٍ نَفْياً لِقَوْلِ مَنْ قَالَ إِنَّ الْأَشْيَاءَ كُلَّهَا مُحْدَثَةٌ بَعْضُهَا مِنْ بَعْض»؛ اينکه ميگويند هر چيزي از چيز ديگر بود، زير آن را آب بست! «وَ إِبْطَالًا لِقَوْلِ الثَّنَوِيَّةِ الَّذِينَ زَعَمُوا أَنَّهُ لَا يُحْدِثُ شَيْئاً إِلَّا مِنْ أَصْلٍ وَ لَا يُدَبِّرُ إِلَّا بِاحْتِذَاءِ مِثَالٍ فَدَفَعَ عَلَيْهِ السَّلَامْ بِقَوْلِهِ لَا مِنْ شَيْءٍ خَلَقَ مَا كَانَ جَمِيعَ حُجَجِ الثَّنَوِيَّةِ وَ شُبَهِهِمْ لِأَنَّ أَكْثَرَ مَا يَعْتَمِدُ الثَّنَوِيَّةُ فِي حُدُوثِ الْعَالَمِ أَنْ يَقُولُوا» يا «مِن شیء» است که محال است يا «مِن لا شیء» است محال است، ايشان ميفرمايند که نقيض «مِن شیء» «لا مِن شیء» است که حضرت امير در خطبه بيان کرده است.
اين خطبه را حضرت بعد از 25 سال عنايت کرده است؛ ولي صديقه کبري(سَلامُ اللهِ عَلَيهَا) همين بيان را بعد از رحلت وجود مبارک پيغمبر ـ در همان اوايل رحلت ـ اين را فرموده است. مرحوم کليني نقل کرد که اگر حضرت امير نبود، حضرت صديقه کبري همتايي نداشت.[49] خطبه نوراني حضرت صديقه کبري اين است؛ البته خطابه آن مطلب ديگری است، ولي خطبه اين است؛ آن خطابهاي که براي استرداد فدک با مردم حرف ميزند يک چيزي است که عادي است و ديگران هم ميفهمند، اما اين چند جملهاي که در اوّل خطبه ميفرمايد اين است: «الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَی مَا أَنْعَمَ وَ لَهُ الشُّكْرُ عَلَی مَا أَلْهَمَ وَ الثَّنَاءُ بِمَا قَدَّمَ مِنْ عُمُومِ نِعَمٍ ابْتَدَأَهَا وَ سُبُوغِ آلَاءٍ أَسْدَاهَا وَ تَمَامِ مِنَنٍ وَالاهَا جَمَّ عَنِ الْإِحْصَاءِ عَدَدُهَا وَ نَأَی عَنِ الْجَزَاءِ أَمَدُهَا وَ تَفَاوَتَ عَنِ الْإِدْرَاكِ أَبَدُهَا وَ نَدَبَهُمْ لِاسْتِزَادَتِهَا بِالشُّكْرِ لِاتِّصَالِهَا وَ اسْتَحْمَدَ إِلَی الْخَلَائِقِ بِإِجْزَالِهَا وَ ثَنَّی بِالنَّدْبِ إِلَى أَمْثَالِهَا، وَ أَشْهَدُ أَنَّ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ كَلِمَةٌ جُعِلَ الْإِخْلَاصُ تَأْوِيلَهَا وَ ضُمِّنَ الْقُلُوبُ مَوْصُولَهَا وَ أَنَارَ فِي الْفِكْرَةِ مَعْقُولُهَا الْمُمْتَنِعُ مِنَ الْأَبْصَارِ رُؤْيَتُهُ وَ مِنَ الْأَلْسُنِ صِفَتُهُ وَ مِنَ الْأَوْهَامِ كَيْفِيَّتُهُ ابْتَدَعَ الْأَشْيَاءَ لَا مِنْ شَيْءٍ»، به اين جهت است که اين حرف بوسيدن دارد! نه «لا مِن شیء»! «ابْتَدَعَ الْأَشْيَاءَ لَا مِنْ شَيْءٍ كَانَ قَبْلَهَا»، پس «مِن شیء» باشد محال است و نقيض «مِن شیء» هم «لا مِن شیء» است، نه «مِن لا شیء»! اينکه مرحوم کليني بر آن خطبه حضرت امير خيلي تکيه ميکند، همان فرق بين اصل تناقض است که نقيض «مِن شیء» «لا مِن شیء» است و «مِن لا شیء» نيست! اين شبهه و اين مغالطه که دامنگير آنها شد، کليني روي آن دارد کار ميکند! اين خطبه را که ميگويد جن و انس جمع بشوند در برابر آن خضوع ميکنند، براساس همين اصل تناقض است! اصل تناقض را اگر از بشر بگيري سنگ روي سنگ بند نميشود، اينها اصل تناقض را بد معنا کردند. «لَا مِنْ شَيْءٍ كَانَ قَبْلَهَا وَ أَنْشَأَهَا بِلَا احْتِذَاءِ أَمْثِلَةٍ امْتَثَلَهَا كَوَّنَهَا بِقُدْرَتِهِ وَ ذَرَأَهَا بِمَشِيَّتِهِ مِنْ غَيْرِ حَاجَةٍ مِنْهُ إِلَی تَكْوِينِهَا».[50] مرحوم کليني(رِضوَانُ اللهِ عَلَيهِ) ميگويد که جبرئيل بر آن حضرت نازل ميشد! اين کار آساني نيست! مرحوم کليني(رِضوَانُ اللهِ عَلَيهِ) در همان جلد اوّل کافي ـ جلد اوّل کافي که اوّل آن باب عقل و جهل است، بعد باب علم است، بعد باب توحيد است، بعد حدوث عالم است، بعد باب پيغمبر و ائمه(عَلَيهِمُ السَّلام) مواعظ و کلمات اينهاست و بعد تاريخ اينهاست ـ در باب مورد زهرا(سَلامُ اللهِ عَلَيهَا) يعني اين چاپ از کافي جلد اوّل، صفحه 458 «بَابُ مَوْلِدِ الزَّهْرَاءِ فَاطِمَة صَلَوَاةُ اللهِ وَ سَلامُهُ عَلَيها» حديث اين است که «مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَی عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنِ ابْنِ رِئَابٍ عَنْ أَبِي عُبَيْدَةَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّه قَالَ: إِنَّ فَاطِمَةَ عَلَيْهِا السَّلَامْ مَكَثَتْ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم خَمْسَةً وَ سَبْعِينَ يَوْماً وَ كَانَ دَخَلَهَا حُزْنٌ شَدِيدٌ عَلَی أَبِيهَا وَ كَانَ يَأْتِيهَا جَبْرَئِيل» که اين «کَانَ يَأتيهَا» مفيد استمرار است، امام(رِضوَانُ اللهِ عَلَيهِ) هم بر آن جمله خيلي تکيه ميکرد که همه شما در سخنرانيها شنيديد. اين «کَانَ يَأتِي» مفيد استمرار است و اصلاً «کانَ» را براي همين ميآورند! «وَ كَانَ يَأْتِيهَا جَبْرَئِيل»، مگر جبرئيل براي هر کسي نازل ميشود؟! خيلي از انبيا هستند که به وسيله فرشتههاي مادون جبرئيل وحي را دريافت ميکنند! «وَ كَانَ يَأْتِيهَا جَبْرَئِيلُ عَلَيْهِ السَّلَامْ فَيُحْسِنُ عَزَاءَهَا عَلَی أَبِيهَا وَ يُطَيِّبُ نَفْسَهَا وَ يُخْبِرُهَا عَنْ أَبِيهَا وَ مَكَانِهِ وَ يُخْبِرُهَا بِمَا يَكُونُ بَعْدَهَا فِي ذُرِّيَّتِهَا»؛ هر حادثهاي که براي ذراري آن حضرت بخواهد اتفاق بيفتد، جبرئيل به آن حضرت ميرساند! اينها را به عرض حضرت زهرا(سَلامُ اللهِ عَلَيهَا) ميگفت و وجود مبارک صديقه کبري هم املاء ميکرد و حضرت امير مينوشت، اين مُصحف فاطمه اين خواهد بود! در اينجا ندارد که حضرت خودش چيزي مينوشت: «وَ كَانَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ السَّلَامْ يَكْتُبُ ذَلِكَ». همه شما ـ إِنشَاءَالله ـ مشمول شفاعت آن حضرت باشيد و همچنين اين نظام مشمول شفاعت ايشان باشد!