درس تفسیر آیت الله جوادی
94/11/25
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 32 تا 42 سوره دُخان
﴿وَ لَقَدِ اخْتَرْنَاهُمْ عَلَي عِلْمٍ عَلَي الْعَالَمِينَ (۳۲) وَ آتَيْنَاهُم مِنَ الآيَاتِ مَا فِيهِ بَلاَءٌ مُبِينٌ (۳۳) إِنَّ هؤُلاَءِ لَيَقُولُونَ (۳٤) إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي وَ مَا نَحْنُ بِمُنشَرِينَ (۳۵) فَأْتُوا بِآبَائِنَا إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ (۳۶) أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ أَهْلَكْنَاهُمْ إِنَّهُمْ كَانُوا مُجْرِمِينَ (۳۷) وَ مَا خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ (۳۸) مَا خَلَقْنَاهُمَا إِلاّ بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ (۳۹) إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ مِيقَاتُهُمْ أَجْمَعِينَ (٤۰) يَوْمَ لاَ يُغْنِي مَوْلي عَن مَوْلي شَيْئاً وَ لاَ هُمْ يُنصَرُونَ (٤۱) إِلاّ مَن رَحِمَ اللَّهُ إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ (٤۲)﴾
بعضي از نکاتي که مربوط به مباحث قبلي بود اين است، اقوامي که به هلاکت رسيدند دو گروه بودند؛ يک گروه چيزي از آنها نمانده تا به بقيه ارث برسد، در آن مورد دارد که ﴿أَعْجَازُ نَخْلٍ خَاوِيَةٍ﴾ شدند، ﴿سَخَّرَهَا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيَالٍ وَ ثَمَانِيَةَ أَيَّامٍ﴾،[1] هيچ چيزي از آنها نمانده است که به اقوام بعدي برسد، گروه ديگري هستند؛ نظير فراعنه مصر که «اموال»، «قصور»، «زروع»، «جنّات» و «عيون»ي از آنها مانده است و به ديگران رسيد. در سوره مبارکهٴ «هود» آيه صد اين چنين ميفرمايد: ﴿ذلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْقُرَي نَقُصُّهُ عَلَيْكَ مِنْهَا قَائِمٌ وَ حَصِيدٌ﴾؛ يعني «مِنْهَا قَائِمٌ وَ مِنْهَا حَصِيدٌ»، اين قريهها بعضيها سر پا هستند و بعضيها هم کاملاً دِرُو شدند؛ اين ﴿حَصِيدٌ﴾، «فعيل» به معناي مفعول است. «يَوْمَ حَصَادِه» در ﴿وَ آتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصَادِهِ﴾؛[2] يعني روز دِرُو. وقتي که اين مزرعه و زرع را دِرُو ميکنند، ديگر چيزي در زمين نميماند. فرمود که ما خيليها را دِرُو کرديم، چيزي نميماند تا به ديگران ارث برسد! پس بعضي از اين اقوال هلاکت شده، آثاري از اينها باقي است، ﴿مِنْهَا﴾؛ يعني اين قريهها، ﴿ذلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْقُرَي﴾؛ يعني اين شهرها و روستاها و ديارهايي که ذکر کرديم دو قسم هستند: در يک قسم عذاب طوري بود که کلّ شهر را ويران کرده است، «دَمَّرَها»، «تَدْمير» کرد کلّ اين شهر را، اما يک وقت است که برخي از اين افراد عذاب شدند و برخي از آثار از بين رفتند و يک مقدار هست؛ فرمود: ﴿مِنْهَا قَائِمٌ﴾ بعضي از اين قريهها هستند که سر پا هستند ﴿وَ حَصِيدٌ﴾؛ يعني « مِنْهَا حَصِيدٌ» بعضيها دِرُو شده هستند. آن قريههايي که ساختمانها، بناها، زروع، جنّات و عيون آنها دِرُو شدند، چيزي نمانده که به ورثه برسد و آنهايي که سر پا هستند، آنها را ما ارث داديم. جريان مصر از اين قبيل بود که سر پا بود، فرمود: ﴿كَمْ تَرَكُوا مِن جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ﴾.[3]
مطلب ديگر آن است که اين تفکيک نشان ميدهد مردم بنياسرائيل به دو قسم تقسيم شدند: يک عدّه مهاجر بودند و يک عدّه هم در همان مصر ماندند، براي اينکه آيه 57 به بعد سوره «شعراء» اين است: ﴿فَأَخْرَجْنَاهُم مِّن جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ﴾؛[4] يعني آلِ فرعون را از سرزمين آباد خودشان بيرون برديم؛ البته اينها خارج نشدند، ما اينها را بيرون کرديم. ﴿وَ كُنُوزٍ وَ مَقَامٍ كَرِيمٍ ٭ كَذلِكَ وَ أَوْرَثْنَاهَا بَنِي إِسْرَائِيلَ﴾؛[5] اينها را به بنياسرائيل داديم، ﴿فَأَتْبَعُوهُم مُّشْرِقِينَ﴾[6] که بقيهٴ داستان را از اين به بعد ذکر ميکند؛ يعني وقتي آلِ فرعون را ما از اين «کنوز»، «جنّات»، «عيون»، «زروع» و «مقام کريم» بيرون برديم و اينها را به بنياسرائيل ارث داديم، اينها به دنبال وجود مبارک موساي کليم تا دريا رفتند و غرق شدند؛ اين نشان ميدهد که بنياسرائيل به دو قسمت تقسيم شدند: يک قسمت مهاجر بودند که به همراه موساي کليم رفتند و يک قسمت همانهايي بودند که در مصر ماندند؛ البته به دليل اين تفکيک که فرمود: ﴿فَأَخْرَجْنَاهُم مِّن جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ ٭ وَ كُنُوزٍ وَ مَقَامٍ كَرِيمٍ ٭ كَذلِكَ وَ أَوْرَثْنَاهَا بَنِي إِسْرَائِيلَ ٭ فَأَتْبَعُوهُم مُّشْرِقِينَ﴾، اينها را از اين سرزمين بيرون برديم، آثار و اموال اينها را به بنياسرائيل داديم، اينها آمدند کنار دريا که با آن گروه ديگر از وجود مبارک موساي کليم و همراهانشان برخورد کردند. بنابراين اين با آياتي که ميفرمايد ما «مشارق أرض» را و «مغارب أرض» را به بنياسرائيل داديم،[7] ميتواند هماهنگ باشد.
مطلب ديگر در اين ﴿وَ لَقَدِ اخْتَرْنَاهُمْ﴾ است، اين ﴿وَ لَقَدِ اخْتَرْنَاهُمْ﴾ اگر به لحاظ انبيا و اوليا که خدا به اينها داد به بنياسرائيل برگردد، درست است؛ «اسرائيل»؛ يعني يعقوب(سَلامُ اللهِ عَلَيهِ) که فرزندان فراواني داشت، همان فرزنداني که حاضر بودند يوسف(سَلامُ اللهِ عَلَيهِ) را به چاه بيندازند يا حاضر شدند او را بکُشند، اين گروه که نميتوانند فضيلتي بر عالميان داشته باشند! از همان اوّل شما نگاه ميکنيد، ميبينيد که بدرفتاري در آنها هست و بدرفتاريهايي که ذات اقدس الهي در قرآن کريم از اين يهوديها نقل ميکند، از ديگران که نقل نميکند! بنابراين نميشود که اينها يک امت متمدّن و برجستهاي باشند، اگر فضيلتي هست برای انبيا و اولياي اينهاست و اگر براي اينها فضيلتي هست؛ يعني ما براي اينها انبيا و اولياي فراواني فرستاديم، براي هيچ امت و ملّتي به اندازه بنياسرائيل ما انبيا نفرستاديم، اما خود اينها از همان آغازِ بنياسرائيل بودنشان ـ اسرائيل يعني يعقوب، نام مبارک يعقوب است ـ در همان دودمان و در خانهٴ يعقوب، اينها آمدند آنطور دروغ گفتند، برادر را به چاه انداختند و حاضر شدند در برابر پيغمبر خودشان برادر را بکشند! آن وقت اين گروه چگونه ميشود که ﴿وَ لَقَدِ اخْتَرْنَاهُمْ عَلَي عِلْمٍ عَلَي الْعَالَمِينَ﴾ يا ﴿فَضَّلْنَاهُمْ عَلَي الْعَالَمِينَ﴾ باشد. در آيه شانزده سوره «جاثيه» که در پيش است، فرمود: ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ الْكِتَابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ وَ رَزَقْنَاهُم مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَ فَضَّلْنَاهُمْ عَلَي الْعَالَمِينَ﴾، ﴿عَلَي الْعَالَمِينَ﴾ فضيلت داديم؛ يعني در اعطاي کتاب، در اعطاي حکم، در اعطاي نبوّت و در روزيهايي که به اينها داديم، نه اينکه اينها يک امت برجستهاي هستند! اينها از همان آغاز کار خودشان برادر به چاه انداختن را شروع کردند و هيچ امتي را قرآن کريم به اندازه اين يهوديها سرزنش نکرد! از ﴿كُونُوا قِرَدَةً خَاسِئِينَ﴾[8] گرفته تا ﴿وَ قَتْلَهُمُ الأنْبِيَاءَ﴾[9] تا ﴿وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ الْحَقّ﴾[10] تا ﴿وَ لاَ تَزَالُ تَطَّلِعُ عَلَي خَائِنَةٍ مِنْهُمْ﴾.[11] پرسش: سياق کلام دارد که بعضی از انبيا را تخصيص میزند؟ پاسخ: نه، منظور اين است که به بنياسرائيل انبياي فراواني داديم که اين درست است. به هيچ ملّتي به اندازه بنياسرائيل خداي سبحان انبيا نداد، اين درست است. پرسش: توبهٴ فرزندان يعقوب، همانند توبهٴ جناب حُر است؟ پاسخ: نه، اينجا ﴿سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ﴾[12] بود، آن آخرها ديگر رسوا شدند! تا آخرين لحظه هم به وجود مبارک يوسف گفتند که يک برادر دزدي هم او داشت، همان جا بود و مهمان او بودند، ﴿فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَّهُ﴾[13] که سرقت کرده بود؛ وقتي آن ﴿صُوَاعَ﴾[14] را در ظرف بنيامين يافتند، اينها آمدند به يوسف ـ البته نميشناختند ـ گفتند برادري هم داشت که او هم دزد بود، حالا شما صَرف نظر کنيد! به خود يوسف گفتند! در همان کاخ عزيزِ مصر و در مصر، وقتي اينها برگشتند و ديدند که برادرشان را گرفتند: ﴿إِلاّ مَن وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِندَهُ﴾،[15] گفتند برادري هم داشت که او هم سرقت ميکرد، تا آخرين لحظه هم همين حرف را زدند! بنابراين اينها نميتوانند ﴿وَ لَقَدِ اخْتَرْنَاهُمْ عَلَي عِلْمٍ﴾ يا ﴿فَضَّلْنَاهُمْ عَلَي الْعَالَمِينَ﴾ باشند؛ براي اين جهت درست است که خداي سبحان به اينها نعمت فراواني داد، انبياي فراواني داد، اولياي فراواني داد، چون اکثر انبياي ابراهيمي بنياسرائيل هستند! بنياسماعيل از وجود مبارک پيغمبر به عنوان رسول است و اهل بيت(عَلَيهِمُ السَّلام) هم به عنوان ائمه، اينها بنياسماعيل هستند! اما بنياسرائيل، يعني بنييعقوب همانها هستند. بنابراين ما راهي براي اثبات اينکه اين امت برترين امت است نداريم؛ البته در اينها يک مردان باايماني بودند که قرآن از ايمان اينها ياد کرد و فرمود: ﴿مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ﴾، نه خصوص يهوديها! مسيحيها هم بودند: ﴿مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ أُمَّةٌ قَائِمَةٌ يَتْلُونَ آيَاتِ اللّهِ﴾[16] اين درست است؛ اما اينکه اين امت، امت برجستهاي باشد ما دليلي نداريم. پرسش: نمیشود گفت که در يک بُرههای تمجيد کرده و در بُرههای ديگر خير؟ پاسخ: الآن آخرين بُرهه، بُرههٴ قرآن است! قرآن کريم وقتي که از اينها ياد ميکند، اوصاف آنها همين است؛ ﴿كُونُوا قِرَدَةً خَاسِئِينَ﴾ دارد، ﴿وَ لاَ تَزَالُ﴾[17] دارد، ﴿وَ قَتْلَهُمُ الأنْبِيَاءَ﴾ دارد، ﴿وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ﴾[18] دارد، کدام امت غير از اينها شروع کرد به پيغمبرکشي؟ آن هم اينطور با جمع محلّيٰ با «الف» و «لام»؛ يعني انبياي فراواني را شهيد کردند! بنابراين ما دليلی نداريم که بگوييم اين امت يک امت متديّن، متمدّن و برجستهای است؛ البته در ميان اينها افرادي هستند که قرآن از اينها با «مِن» تبعيضيه ياد کرد: ﴿مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ أُمَّةٌ قَائِمَةٌ يَتْلُونَ آيَاتِ اللّهِ آنَاءَ اللَّيْلِ وَ هُمْ يَسْجُدُونَ﴾ که اين درست است. خود انبيا بنياسرائيل هستند، چون فرزندان يعقوب میباشند، اولياي اينها و امامهايي که در اينها بودند درست است؛ اما اينکه اين امت، يک امت برجستهاي باشد دليلي بر آن نيست. بعضيها خواستند بگويند که اين ﴿فَضَّلْنَا﴾ يا ﴿اخْتَرْنَا﴾يي که در مورد آنها دارد، اينها فعل ماضي است و از گذشته خبر ميدهد؛ اين کار نميتواند تام باشد، چون دربارهٴ اهل بيت و اولياي الهي(عَلَيهِمُ السَّلام) هم همين تعبير آمده است؛ آيه 33 سوره مبارکهٴ «آل عمران» هم اين است: ﴿إِنَّ اللّهَ اصْطَفَي آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْرَاهِيمَ وَ آلَ عِمْرَانَ عَلَي الْعَالَمِينَ﴾، وجود مبارک سيد الشهداء(سَلامُ اللهِ عَلَيهِ) هنگامي که علي بن الحسين(سَلامُ اللهِ عَلَيهِ) را به ميدان اعزام کرد، اين آيه را پشت سر او خواند،[19] اين تا «إِلَی يَوْمِ الْقِيَامَةِ» درست است، نميشود گفت که فعل ماضي است و آن وقت برای گذشته است؛ در اينگونه از موارد، چون خصوصيت عصمت و طهارت و کمال علمي و عملي مطرح است، ديگر فعل ماضي و مضارع مطرح نيست، ﴿إِنَّ اللّهَ اصْطَفَي﴾ نه اينکه قبلاً ﴿اصْطَفَي﴾ بود و حالا اينطور نيست، پس نميشود گفت چون ﴿لقَدِ اخْتَرْنَا﴾ فعل ماضي است يا ﴿فَضَّلْنَا﴾ که در سوره «جاثيه» آمده فعل ماضي است و شامل آينده نميشود، اين ﴿الْعَالَمِينَ﴾ را بايد بررسي کرد، يک؛ و معيار فضيلت هم اين است که انبياي فراواني به اينها داديم، دو. پرسش: «اصْطَفَيْنٰا» و ﴿اخْتَرْنَا﴾ با هم فرق میکنند؟ پاسخ: «اصطفينا» نيست، ﴿اصْطَفَي﴾ٰ است و فعل ماضي است، ﴿لقَدِ اخْتَرْنَا﴾ هم همينطور است و اينکه بهتر از اوست! ﴿اخْتَرْنَا﴾ بهتر از ﴿اصْطَفَي﴾ است، در حالي که آن ﴿اصْطَفَي﴾ که فعل ماضي است همه را ميرساند. ﴿فَضَّلْنَا﴾ هم فعل ماضي است، ﴿اخْتَرْنَا﴾ هم فعل ماضي است، ﴿اصْطَفَي﴾ هم فعل ماضي است؛ ﴿اخْتَرْنَا﴾ و ﴿فَضَّلْنَا﴾ برتر از اين ﴿اصْطَفَي﴾ است که ماضي مفرد است؛ ولي براي همه زمانهاست.
مطلب ديگر اين است که در آغاز اين سوره مبارکهٴ «دخان» فرمود اينها يک مشکل جدّي درباره معاد دارند: ﴿لاَ إِلهَ إِلاّ هُوَ يُحْيِي وَ يُمِيتُ رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبَائِكُمُ الأوَّلِينَ ٭ بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ يَلْعَبُونَ ٭ فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي السَّماءُ﴾،[20] بعد فرمود: ﴿يَوْمَ نَبْطِشُ الْبَطْشَةَ الْكُبْرَي﴾[21] که در آنها سخن از معاد بود. فرمود اينها منکر مسئله معاد هستند و ميگويند پايان زندگي مرگ است و انسان با مُردن ميپوسد و نابود ميشود. ﴿إِنَّ هؤُلاَءِ لَيَقُولُونَ﴾؛ حتماً حرفها و منطق آنها اين است که ـ مَعَاذَالله ـ بعد از مرگ خبري نيست، ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾؛ فقط يک مرگ است و بعد از مرگ خبري نيست، ﴿وَ مَا نَحْنُ بِمُنشَرِينَ﴾ اينکه شما ميگوييد «يَوْمَ النُّشُور»ي هست و ﴿أَنشَرَ﴾[22] يعني «أَحْيَاء» و ما دوباره زنده نميشويم، چنين مطلبي درست نيست. در سوره مبارکهٴ «جاثيه» که در پيش است، آيه 24 هم همين حرف را دارد، ميگويند: ﴿مَا هِيَ إِلاّ حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَ نَحْيَا وَ مَا يُهْلِكُنَا الاَّ الدَّهْرُ وَ مَا لَهُم بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاّ يَظُنُّونَ﴾. در اينجا حرف آنها به اين صورت است که بيش از يک مرگ نيست: ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾ و در آنجا سخن اين است که بيش از يک حيات نيست ﴿مَا هِيَ إِلاّ حَيَاتُنَا الدُّنْيَا﴾ و سرّ آن هم اين است که اين ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾ که يعني ما بيش از يک مرگ نداريم، اين ﴿الْأُولَي﴾ گاهي در مقابل ثانيَ است و گاهي مقابل ندارد؛ يک وقت است کاري چند درجهاي و چند مرتبهاي است ميگوييم اوّل اين بود، بعد دوم اين بود، يک وقت است که دومي ندارد و ميشود گفت که اوّل اين کار را کرديم. پس اوّل گاهي در مقابل دوم است و گاهي مقابل ندارد، اينها که ميگويند: ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾؛ يعني ما يک مرگ بيشتر نداريم و فقط يک مرگ است؛ يعني مرگ پايان زندگي ماست که انسان ميميرد و ميپوسد، تمام شد و رفت. ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾ يک مرگ است و أولايي نيست که در مقابل ثانيه باشد، اين وجه اوّل.
وجه دوم اين است که در سوره مبارکهٴ «غافر» اينها که قبلاً شنيدند ـ مثلاً بنا بر اين که سوره قبلاً نازل شده باشد ـ آيه يازده سوره مبارکهٴ «غافر» اين است که در روز قيامت هنگامي که ميخواهد حسابها بررسي بشود، افراد ميگويند: ﴿رَبَّنَا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ﴾؛ ما را دو بار زنده کردي و دو بار ميراندي؛ يک بار در دنيا ما را زنده کردي، بعد «إماته» کردي و مُرديم؛ وقتي مُرديم و به حيات برزخي ما را زنده کردي که اين شد حيات دوم. بار ديگر ما را از برزخ «إماته» کردي و وارد قيامت و معاد کردي، پس ما دو مرگ داريم و دو حيات؛ حيات دنياست و مرگ بعد از حيات است، يک حيات و مرگ؛ وارد برزخ ميشويم حيات دوم، از برزخ ميميريم منتقل ميشويم وارد قيامت ميشويم که ميشود دو مرگ و دو حيات.
هر هجرتي دو چهره دارد: يک مسافر که هجرت ميکند از آن جهت که ما را ترک ميکند و ما او را نميبينيم، اين ميشود غيبت و از آن جهت که وارد صحنه ديگر ميشود، ميشود حضور و شهادت. مرگ از اين جهت است که ما آن را نميبينيم، نه اينکه او نابود شد! او دارد ميرود و وارد صحنه ديگر شده، کاملاً هست! وقتي از امام(سَلامُ اللهِ عَلَيهِ) سؤال ميکنند که برزخ چه وقت است؟ فرمود: «الْقَبْرُ مُنْذُ حِينِ مَوْتِهِ إِلَی يَوْمِ الْقِيَامَة».[23] ما ديگر چهار تا عالم نداريم که يکی دنيا، يکی قبر، يکی برزخ و يکی قيامت باشد، ما سه عالم داريم؛ دنيا و برزخ و قيامت داريم و برزخ همان قبر است که سؤال و جواب و کلّ جريان، به تعبير ديني گاهي از آن به برزخ ياد ميشود و گاهي از آن به قبر.
پس وجه اوّل اين است که اينها ميگويند که ما يک مرگ داريم و بعد از مرگ خبري نيست: ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾ تمام شد و رفت. وجه دوم اين است، بنا بر اينکه سوره مبارکه «غافر» قبلاً نازل شده باشد و اينها دو مرگ و دو حيات را از قرآن شنيده باشند که قرآن ميگويد عدّهاي در معاد ميگويند: ﴿رَبَّنَا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ﴾، اينها دارند اين را منکر ميشوند و ميگويند ما دو تا «إماته» نداريم، اولاً «إماته» نيست ﴿وَ مَا يُهْلِكُنَا الاَّ الدَّهْرُ﴾، موت است و موت هم بيش از يکي نيست و موتي که بعد از آن حيات باشد ما نداريم، فقط موت داريم؛ لذا وجه اول اين است که اين موت است «و لاغير»، اُوليٰ در قبال ثانيه نيست و وجه دوم هم آن است که اُوليٰ در مقابل ثانيه است و دارند ثانيه را منکر ميشوند؛ ميگويند شما که ميگوييد عدّهاي در قيامت ميگويند: ﴿رَبَّنَا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ﴾، ما اين را قبول نداريم ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾، فقط يک مرگ است و دو مرگ نيست؛ اينکه برزخي باشد، در برزخ زنده بشويم، بعد از برزخ بميريم و وارد معاد بشويم نيست. پرسش: ... مجموع اين است که حيات بعدی را دارند انکار میکنند؟ پاسخ: بله، حيات بعدي را؛ منتها حيات بعدي با دو لحن طرح ميشود: يکي حصر موت اُوليٰ است و ديگری هم حصر حيات اُوليٰ است؛ حصر حيات در سوره مبارکه «جاثيه» است که ميگويند: ﴿مَا هِيَ إِلاّ حَيَاتُنَا الدُّنْيَا﴾، آيه 24 سوره «جاثيه» اين است که ﴿قَالُوا مَا هِيَ إِلاّ حَيَاتُنَا الدُّنْيَا﴾ و در سوره «دُخان» که محور بحث است دارد که ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾؛ ما بيش از يک مرگ نداريم و اين يک مرگ يا اوّلي است که مقابل ندارد، اين وجه اول است؛ يا اوّلي است که مقابل دارد و مقابل آن هم برابر آيه سوره «غافر» مرگ ثاني است؛ البته قرآن فقط نقل ميکند، نه اينکه آنها باور داشته باشند! آنها ميگويند شما که ميگوييد ما دو موت و دو حيات داريم، نخير! ما بيش از يک موت نداريم و بعد از مرگ خبري نيست. وجه سوم اين است که در قرآن فرمود: ﴿وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْيَاكُمْ﴾[24] که موتي بود و بعد حياتي، بعد هم موتي هست و حياتي. مشرکان ميگويند نه، ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾؛ ما فقط قبلاً مرده بوديم و بعد زنده شديم، همين! ديگر از اين به بعد مرگي باشد که پشت سر آن حيات باشد ما نداريم، از اين به بعد يک مرگ خالي است! آن مرگي که بعد از آن حيات باشد، آن مرگ دنيايي است؛ يعني ما قبلاً مرده بوديم و بعد زنده شديم. آن مرگي که بعد از آن حيات باشد، فقط يک مورد است: ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾، براي اينکه ﴿وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْيَاكُمْ﴾. اين مرگي که ما در مقابل داريم، بعد از اين مرگ ديگر حياتي نيست؛ مرگي که بعد از آن حيات باشد فقط يک مورد است، ما قبلاً مرده بوديم: ﴿وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْيَاكُمْ﴾؛ اما اين مرگ بعدي مرگي نيست که بعد از آن حيات باشد! اين سه وجه بود، وجه چهارم هم به تعبير سيدنا الاستاد(رِضوانُ اللهِ عَلَيهِ) که اين وجوه چهارگانه را ذکر کردند، اين است که به لحاظ حکايت باشد نه «مَحکي»؛[25] يعنی کاري به آن واقع ندارد؛ اين که گفت: ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾، به لحاظ همين حکايتي باشد که در سوره مبارکه «غافر» است که شايد اين به همان وجه قبلي برگردد که به لحاظ حکايت بودن و نه به لحاظ «مَحکي» بودن؛ البته خيلي هم تفاوت به لحاظ «مَحکي» ندارد. سرّش آن است که اينها مرگ را پوسيدن ميدانند، الآن هم همينطور است!
مشکل جهان کنوني اين است که اينها متمدّانه حرف ميزنند؛ ولي جاهلانه فکر ميکنند، غالب اينها خيال ميکنند که مرگ پوسيدن است و مرگ پايان راه است. انبيا آمدند يک حرف تازه آوردند، فرمودند که انسان مرگ را ميميراند! اين حرف چقدر حرف آسماني است! غير از انبيا هيچکسي اين حرف را نزد که انسان مرگ را ميميراند، جامع اينها که قرآن کريم است به عنوان «أُعْطِيتُ جَوَامِعَ الْكَلِم»،[26] فرمود: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾؛[27] هر کسي مرگ را ميچشد، نه مرگ او را بچشد! هر ذائقي مذوق را هضم ميکند! يک ليوان آب، يک ليوان شربت يا يک استکان چاي را که ذائق مينوشد، آن مذوق را هضم ميکند؛ ما مرگ را هضم ميکنيم، ما مرگ را ميميرانيم، ما انتقال را ميميرانيم، اين بيان نوراني حضرت رسول(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) است که تفسير قرآن است، فرمود: «إِنَّمَا تُنْقَلُونَ مِنْ دَارٍ إِلَی دَار»،[28] ما يک انتقال داريم و اين انتقال را زير پا لِه ميکنيم. اين بيان نوراني سيدالشهداء را ملاحظه بفرماييد در بحبوحهٴ روز عاشورا که «أَقْبَلَتِ السِّهَامُ مِنَ الْقَوْمِ كَأَنَّهَا الْقَطْر»،[29] فرمود: «صَبْراً بَنِي الْكِرَامِ فَمَا الْمَوْتُ إِلَّا قَنْطَرَةٌ»؛[30] فرمود مرگ پل است و شما روی پل داريد راه میرويد! اين زير دست و پای شماست! اين طوری نيست که شما را از پای دربياورد! شما او را از پای درمیآوريد و زير دست و پايتان لِه میکنيد: «فَمَا الْمَوْتُ إِلَّا قَنْطَرَةٌ تَعْبُرُ بِكُمْ»، روی مرگ راه برويد پا بگذاريد و آن طرف آب برسيد! پس انسان است که مرگ را میميراند، اگر انسان است که مرگ را میميراند آن کسی که بعدها گفت: مرگ اگر مرد است آيد پيش من ٭ ٭ تا کشم خوش در کنارش تنگتنگ[31] از همينجا گرفته است! وگرنه شاعري، اديبي، يک فيلسوف و حکيمي در ايران آمده باشد و قبل از اسلام اين حرفهاي بلند را زده باشد که نيست، وگرنه نمونه آن را بياوريد! هيچ حکيمي در ايران زمين نبود که اينطور بلند حرف بزند: مرگ اگر مرد است آيد پيش من ٭٭٭ تا کشم خوش در کنارش تنگتنگ من از او جانی برم بیرنگ و بو ٭٭٭ او ز من دلقی ستاند رنگرنگ در اين مصاف من پيروزم! من او را از پا در ميآورم، نه او ما را! چون ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾، نه «كُلُّ نَفْسٍ يَذوقُهَا الْمَوْتِ»، مرگ ما را نميچشد ما او را ميچشيم؛ لذا يا شيرين است يا تلخ، در روايات فراوان داريم که مرگ براي يک عدّه خيلي شيرين است و براي يک عدّه خيلي تلخ است، چون عُصاره زندگي است.
بنابراين مرگ در مرگ به معناي نابودي در کار نيست، ما فقط از جايي به جاي ديگر هجرت ميکنيم، وقتي به «دَارِ الْقَرَار»[32] رسيديم، ديگر هجرتي در کار نيست؛ لذا ﴿أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ﴾ و وقتي به «دَارِ الْقَرَار» رسيديم، «حَياتٌ لَا مَوتٌ مَعَه»، هيچ! الآن هم شما بخواهيد به متمدّنان غرب و شرق بفهمانيد، براي شما سخت است؛ لذا قرآن کريم آرامآرام شبهات و حرفهاي آنها را نقل ميکند، بعد جهان را تفسير ميکند! الآن مشکل اساسي جهان چيست؟ اينها ميگويند مرگ پايان راه است، چه غربي و چه شرقي! آنها اگر نظام علّي را ميپذيرند، در حدّ علت مادي ميپذيرند، نه علت فاعلي! و اگر هدفمندي را ميپذيرند، در حدّ رفاه و امنيت ميپذيرند، نه آن سير ملکوتي! الآن اگر عصر علمي نيست، پس چه وقت عصر علم است؟ الآن اگر عصر علم و دانش نباشد که انسان به آسمان رفته به زير زمين رفته، الآن اگر عصر علم نيست پس چه وقت عصر علم است؟ با اين حال ميگويند مرگ نابودي است! پرسش: مگر سه تا حيات دو تا مرگ ندارند؟ سه تا حيات داريم: حيات دنيا، حيات برزخ و حيات اخروی؟ پاسخ: بله، حيات با مرگ، اين حيات را فرمود: ﴿أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ﴾؛ يعني يک بار ما را زنده کردي بعد مُرديم، بار ديگر ما را زنده کردي بعد مُرديم، آمديم وارد اين حيات، اين حيات ديگر «دَارِ الْقَرَار» است؛ آن حيات «دَارِ الْقَرَار»، حيات بعد از موت ثاني است.
بنابراين الآن که عصر تمدن و عصر علم است، شما بخواهيد اين حرفها را به جامعه بفهمانيد، به زحمت ميفهمانيد. خيلي از سخنرانيها، خيلي از مقالات و اينها در مدار همين امنيت و آزادي و استقلال مادی است، در سايه اينها انسان دارد حرفهاي دين را ميرساند، وگرنه اساس دين برای مرگ به بعد است؛ يعني اساس ابد است، چون بساط دنيا برچيده ميشود! آنچه با ابديت انسان راه دارد، از مرگ به بعد است؛ الان هم اين مسئله براي خيليها حلّ شدني نيست، آنها هر چه هم که ميپذيرند بر اين اساس است؛ نظام علّي را هم که ميپذيرند، علت فاعلي را نميپذيرند، بلکه علت قابلي را ميپذيرند؛ بله! بذري بايد باشد تا کشاورزي باشد و مادهاي بايد باشد که صنعت باشد، اما برهان وجود مبارک حضرت امير را ببينيد، در نهجالبلاغه وقتي ميخواهد نظام علّي را ثابت کند نميفرمايند که زراعت که بدون بذر نميشود، به علت مادي استدلال نميکند، فرمود: «زَعَمُوا أَنَّهُمْ كَالنَّبَاتِ مَا لَهُمْ زَارِعٌ».[33] فعل بدون فاعل نميشود، نه فعل بدون ماده! فعل بدون ماده که شما همه قبول داريد؛ شما هم به دنبال عليّت مادّي ميگرديد و به دنبال علت صوري ميگرديد. چقدر اين حرف زيباست! نفرمود که زرع بدون بذر نميشود؛ يعني بدون علت مادّي نميشود، فرمود: «زَعَمُوا أَنَّهُمْ كَالنَّبَاتِ مَا لَهُمْ زَارِعٌ ... وَ هَلْ يَكُونُ بِنَاءٌ مِنْ غَيْرِ بَان» و ساختمان البته مصالح ساختماني ميخواهد، علت مادّي ميخواهد، علت صوري ميخواهد؛ ساختمان سنگ و گِل و آجر ميخواهد، آهن ميخواهد، يک؛ هيأت ساختماني هم ميخواهد، دو؛ اما عمده سازنده است! فرمود: «هَلْ يَكُونُ بِنَاءٌ مِنْ غَيْرِ بَان»؛ بدون باني ميشود؟ کشاورزي بدون زارع ميشود؟ فعل بدون فاعل نميشود! آن وقت اينها از طرفي ميگويند: ﴿فَأْتُوا بِآبَائِنَا﴾، اينها اصلاً نميدانند معاد يعني چه؟ قيامت يعني چه؟ خيال ميکنند انسان که زنده ميشود و حيات بعد از موت يعني دوباره برميگردد به دنيا! اينجا که مجدد عالم تکليف است و عالم آزمون، آنجا عالم پاداش و عالم کيفر است! اين برهان عميق را سيدنا الاستاد دارد، ايشان فرمود که ما در سوره مبارکه «انبياء» ذيل آيه شانزده اين را مفصّل بحث کرديم؛ که آسمان و زمين بيهدف خلق نشده است: ﴿وَ مَا خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الأرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ﴾، اين نظام بازيچه نيست؛ با همين استدلال در همين آيه سوره مبارکه «دخان» که محل بحث است برهان اقامه ميکنند، ميفرمايد: ﴿وَ مَا خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ﴾؛ اگر کسي در همين زندگي و در دنيا هر کاري کرد کرد؛ اگر بيايند و بروند، حساب و کتابي نباشد اين که ميشود بازيچه! فرمود نه ما بازيگر هستيم، نه عالم جای بازی است و بازيچه است و نه شما براي بازي خلق شديد! اين برهان را شما الآن هم بخواهيد به متفکران غرب بفهمانيد خيلي سخت است که انسان مرگ را ميميراند نه بميرد! مرگ پوسيدن نيست، مرگ از پوست به درآمدن است و تمام حقيقت برای «بَعْدَ الْمَوْت» است و هر حساب و کتابي هم که باشد آنجا براي آدم روشن ميشود؛ انسان متحيّرانه ميگويد: ﴿مَالِ هذَا الْكِتَابِ لاَ يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَ لاَ كَبِيرَةً إِلاّ أَحْصَاهَا﴾،[34] فرمود وقتي اينها ميگويند: ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي وَ مَا نَحْنُ بِمُنشَرِينَ﴾ برهان اينها آن است که ميگويند: ﴿فَأْتُوا بِآبَائِنَا إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ﴾؛ پدران ما را بياوريد! گاهي انبيا(عَلَيهِمُ السَّلام) مرده را زنده ميکردند که اين البته مقدور خداست ﴿أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلَي قَرْيَةٍ﴾.[35] برهان ابراهيم خليل(سَلامُ اللهِ عَلَيه) اين بود که ﴿رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِيْ وَ يُمِيتُ﴾[36] عملاً هم نشان دادند ﴿أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلَي قَرْيَةٍ﴾، بعد ﴿قَالَ كَمْ لَبِثْتَ قَالَ لَبِثْتُ يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ﴾؛[37] فرمود اين کارها را ما کرديم، نشان داديم و مرده را زنده کرديم، ولي معاد اين نيست! معاد اين است که کلّ بساط زمين تبديل ميشود به عالم ديگر: ﴿يَوْمَ تُبَدَّلُ الأرْضُ غَيْرَ الأرْضِ وَ السَّماوَاتُ﴾،[38] کلّ نظام سپهري عوض ميشود و شما نابود نميشويد، بلکه هجرت ميکنيد، مرگ انتقال از عالمي به عالم ديگر است. امروز هم کار سختي است که انسان بخواهد بفهماند که بشر مرگ را ميميراند، نه بميرد و نه بپوسد و احياي قبور هم همين است! اينکه ميگوييد برويد به سراغ قبرستان، آنجا که مردهها نيستند! آنجا زندههاي واقعي هستند! خيليها به برکت همين زيارت قبور به جايي رسيدند؛ قبلاً هم به عرض شما رسيد، اين دعاي مخصوص زيارت قبور يک مکتب و مدرسه است! انسان که رفت نزد آنها عرض ادب کرد، فاتحه خواند و سلام کرد، «السَّلَامُ عَلَی أَهْلِ الدِّيَار»[39] و اين چيزها را خواند، آن دعاي معروف و ذکر معروف را ميخواند: «اَلسَّلَامُ عَلَی أَهْلِ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مِنْ أَهْلِ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ»، بعد ميگويد: «يَا أَهْلَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ بِحَقِّ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ كَيْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مِنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه»؛[40] يعني من آمدم اينجا درس بگيرم! اي اهل «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» شما را به «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» قَسَم بگوييد که آنجا چه خبر است؟ اينکه مرحوم قاضي و اينها بسياري از اوقات را در «واديالسّلام» ميگذراندند به اين علت است که آنجا از هر حوزهاي و دانشگاهي قويتر است و از هر مکتب و مدرسهاي قويتر است، اگر کسي با مردهها بتواند حرف بزند! چون واقعيت نزد آنهاست! ما به آنها قَسَم ميدهيم که شما را به «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» قَسَم بگوييد که آنجا چه خبر است؟ اگر اين اثر نداشته باشد ـ مَعَاذَالله ـ.اين دعا لغو است.
بنابراين مرگ براي خيليها روشن نيست و خيال ميکنند که پوسيدن است؛ مرگ حيات است، انتقال است، هجرت است و همه چيز را با هم میبينند! در شبانهروز پنج بار مؤمنيني که قدري آزاد هستند، سري به بچهها در منزل ميزنند؛ يعنی در اين اوقات «صَلَوَات خَمْس»، شب و روز پنج بار اينها سري ميزنند ـ البته آنها که آزادتر باشند ـ که بچهها مشغول نماز اوّل وقت هستند يا نيستند؟ اين است که مرحوم آقاي قاضي و امثال آقاي قاضي سعي ميکردند که «واديالسلام» را ترک نکنند، براي اينکه آنجا از هر مدرسهاي قويتر است! فرمود معناي مرگ اين نيست که شما دوباره برگرديد به دنيا! تناسخيها هم که فکر ميکنند انسان وقتي که مُرد، چون پاداش و کيفري هست و دوباره بايد پاداش يا کيفر ببيند، پس روح او به بدنش برميگردد، براساس حکمت متعاليه پاسخ تناسخيها و نفي تناسخ کار آساني است، چون برابر سوره مبارکهٴ «مؤمنون» اين بدن بايد رشد بکند تا به مرحلهٴ نفسيابي برسد؛ اين نطفه بشود عَلَقَة، عَلَقَة بشود مُضْغَة، مُضْغَة بشود جنين، بشود عِظَام، ﴿فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً﴾ و بعد بشود جنين، ﴿ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾.[41] اين عَلَقَة «نُطْفَةُ الحُدُوث» است و «عَلَقِيةُ البَقاء»، مُضْغَة «عَلَقِيةُ الحُدُوث» است و «مُضْغَةُ البَقاء»، آن عِظَام «مُضْغَةُ الحُدُوث» است و «عِظَاميةُ البَقاء»، جنين « عِظَاميةُ الحُدُوث» است و «جَنينُ البَقاء» تا ﴿ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ﴾ که همان را ما ﴿خَلْقاً آخَرَ﴾ کرديم. بنابراين روح به منزلهٴ ميوه بدن است که ترقّي ميکند و به آنجا ميرسد. هر درختي براي خودش يک ميوه دارد، نه اينکه ميوه اين درخت که اين درخت را رها کرده، دوباره به بدن نهالي که درخت آن اين ميوه را میدهد به آن نهال برسد، اين اصلاً شدني نيست؛ لذا ابطال تناسخ براساس مکتب حکمت متعاليه آسان است، براساس مکتبهاي ديگر مقداري تأمّل طلب ميکند؛ تناسخ به هر وسيلهاي باشد متسحيل است. حقيقت انسان هجرت است، اين را اگر ما خوب بررسي کنيم که حقيقت انسان اين است که او مهاجر است، ديگر برگشت آن ميشود مُستحيل؛ اگر حقيقت انسان اين است که «أنَّهُ ناطِقٌ»، برگشت او به «صاهل» و «ناهق» و اينها محال است. حقيقت انسان اين است که او مهاجر است: ﴿إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ﴾[42] برگشت نداري، داري ميروي. اگر ثابت شد ـ برابر آيات قرآن ـ که حقيقت انسان اين است که رونده است، اين دوباره برگردد يعني چه؟! تمام الآن هم که شما ميبينيد اينها «به زير آورند چرخ نيلوفري را»،[43] حلّ اين حرفها براي آنها خيلي سخت است. اينها در تمام مدت عمر همان ﴿مَا هِيَ إِلاّ حَيَاتُنَا الدُّنْيَا﴾ را ديدند؛ همان چيزي را که ميبينند، همان معرفتشناسي حسّي و تجربهٴ حسّي است؛ اما اينکه براي اينها ثابت بشود که ما موجودي داريم که «حَقِيقَتَهُ أنَّهُ مُهاجِر»، اگر اين برهاني بشود که قابل برهان هم هست، ديگر تناسخ محال است. حقيقت «الف» اين است که رونده است، پس برگشت آن محال است! حقيقت انسان اين است که ﴿كَادِحٌ إِلَي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ﴾، مرتّب از دنيا وارد صحنهٴ برزخ، بعد وارد صحنهٴ معاد و ـ إنشَاءَالله ـ بعد هم وارد بهشت میشود. پرسش: ... رجعت که؟ پاسخ: رجعت برگشت خودش است و قبلاً هم اشاره شد؛ اينطور نيست که روح اين شخص ـ مَعَاذَالله ـ برگردد! خود روح، شخص است! يک چند صباحي در دنيا دوباره برميگردد، آن کارهاي انجام نشده را انجام ميدهد و دوباره ميرود؛ مثل مسافري که وسطها يک چند روزي معطّل شد که کارهاي خود را انجام بدهد و بعد ميرود. اينطور نيست که ـ مَعَاذَالله ـ روح اين شخص به بدن نوزاد تعلق بگيرد، خود آن شخص است؛ مثل همان ﴿فَأَمَاتَهُ اللّهُ مِاْئَةَ عَامٍ﴾[44] که دوباره زنده شد، اين همان شخص است، بيگانه که نيست. اين مثل مسافري است که چند روز کار دارد و کارهاي خود را انجام ميدهد و بعد راهش را ادامه ميدهد؛ اينطور نيست که اگر چند روز در دنيا ماند، با هجرت او مخالفت داشته باشد.
بنابراين حقيقت انسان اين است که رونده است و چيزي که حقيقت او اين است که «أنَّهُ مُهاجِرٌ»، ديگر بازگشت و برگشت او به نحو تناسخ محال است؛ لذا آنها که ميگويند: ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾، اين معناي ﴿مَوْتَتُنَا الْأُولَي﴾ با چهار وجه توجيه شده، فرمود که حرف آنها اين است که ما حيات بعدي نداريم و نشانه آن هم اين است که گفتند شما پدران ما را زنده کنيد بياوريد؛ پدران آنها را هم زنده کردند؛ اما باز آنها باور نکردند، ﴿فَأْتُوا بِآبَائِنَا إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ﴾. بعد ميفرمايد که اين گردنکشيها براي چيست؟ شما براي چه کسي داريد گردنکشي ميکنيد؟ چون هم در آغاز سوره مبارکه «زخرف» اينطور بود، آغاز سوره مبارکه «دخان» اين است که ﴿إِنَّا كُنَّا مُنذِرِينَ﴾[45] ما بالاخره بگير و ببند هم داريم، هميشه برهان نيست. اگر کسي برهان را نپذيرفت، ﴿خُذُوهُ فَغُلُّوهُ﴾[46] به دنبال اوست؛ حالا فرمود اين گردنکشيهاي شما براي چيست؟ مگر از قوم «تُبّع» خبر نداريد که اينها يمن را با آن وضع تحت تسخير داشتند؟ مگر در برابر انبيا نايستادند؟ مگر گردن آنها را ما خم نکرديم؟ در سورهٴ مبارکهٴ «سبأ» و اينها اين سه ـ چهار مرحله گذشت، فرمود: رسول من(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ)! به اين سرمايهداران مُترَف و مُسرِف قريش بگو! کساني را ما قبل از اينها خاک کرديم که ﴿وَ مَا بَلَغُوا مِعْشَارَ مَا آتَيْنَاهُمْ﴾؛[47] اينها يک دهم ثروت و قدرت آنها را نداشتند، قدري جلوتر که ميرويم به قارون ميرسيم، ميبينيم قاروني که ﴿مَا إِنَّ مَفَاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ﴾[48] در همان بخش، خدا ميفرمايد که ما قبل از قارون کساني را خاک کرديم که ﴿أَشَدَّ مِنكُمْ قُوَّةً وَ أَكْثَرَ أَمْوَالاً﴾؛[49] از قارون سرمايهدارتر بودند! تا ميرسد به جريان عاد و ثمود که ﴿لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُهَا فِي الْبِلاَدِ﴾؛[50] فرمود ما همه آنها را خاک کرديم. اينجا ميفرمايد که حالا يمن خيلي از اينها دور نيست، مُلوک يمن آن حِمْيَر[51] و امثال ذلک آنجا سرزمين فراواني داشتند و به عذاب الهي گرفتار شدند، اينها که قدرتمندتر از آنها نيستند! ﴿أَ هُمْ خَيْرٌ﴾، اين خَير، خَير نفسي است و نه اضافي؛ يعني بهتر نه، يعني اينها خوب هستند يا قوم تُبَّع؟ و کساني که قبل از قوم تُبَّع، يعني قوم حِمْيَر و يمني و امثال آن بودند. مسئله يمن و سبأ جريان مُلک سليمان و آن إمرائه سبأ و امثال آن اين سابقه فراواني داشت، فرمود تمام اينها را ﴿أَهْلَكْنَاهُمْ﴾، چرا؟ چون مُجرِم بودند.
حال میرسيم به برهان مسئله؛ برهان مسئله اين است که اگر اينجا هر کسي بيايد و برود و حساب و کتابي نباشد، ميشود بازيچه، ما بازيگر نيستيم و عالم را به حق آفريديم! اين هم به صورت موجبه آمده و هم به صورت سالبه؛ هم به اين صورت آمده که ما آسمان و زمين را جز به حق خلق نکرديم و هم فرمود ما بازيگر نيستيم. الآن اگر از مهندسي سؤال بکنند که شما اين شبستان مسجد اعظم را با چه چيزي خلق کردي و با چه چيزی آفريدي؟ اين ميگويد مصالح ساختماني آن آهن هست، بِتُن هست، سيمان هست، گچ هست، سنگ هست و امثال اين موارد. ما از خدا ميخواهيم سؤال بکنيم که شما عالم را از چه چيزی خلق کردي؟ هيچ نبود! شما عالَم را که هيچ نبود با چه چيزي آفريدي؟ اينها «کان تامّه» است! شما آب را که از چيزي خلق نکردي؟ هوا را که از چيزي خلق نکردي؟ اين سؤال ما را جواب بدهيد که اين عالَم را از چه خلق کرديد؟ ميفرمايد ما عالَم را از حق خلق کرديم، اين عالَم باطل نميپذيرد: ﴿مَا خَلَقْنَاهُمَا إِلاّ بِالْحَقِّ﴾ اين «باء» يا «باء» مصاحبه است يا «باء» ملابسه است؛ يا پيچيدهٴ به حقيقت است يا در صحبت حقيقت است. پرسش: «يَا مَنْ خَلَقَ الْأَشْيَاءَ مِنَ الْعَدَم»[52] چه؟ پاسخ: بله، «مِنَ الْعَدَم»، يعني اينها قبلاً معدوم بودند و شما اينها را در اين نشئه وجود کرديد، عدم نسبي است و نه عدم نفسي؛ يعني اينجا نبودند و از جاي ديگر آوردي، نه اينکه اصل شیء معدوم محض بود که «مِنَ الْعَدَم» بشود مادّه؛ يعني خدا از عدم چيزي را خلق ميکند که عدم بشود مادّه، مثل اينکه مهندس از سنگ و گِل ديوار ميسازد، عدم چيزي نيست که خدا از او شيئي دربياورد. پرسش: از ده يکی را که کم کنيم میشود نُه؟ پاسخ: ميرداماد[53] به ميدان آمده که اين شبهه را پاسخ بدهد، اين شبهه را حضرت زهرا(سَلامُ اللهِ عَلَيهَا) پاسخ داده! شبهه اين است که خدا جهان را از چه چيزي آفريد؟ اگر از شیء آفريد، پس اين شیء مادّه ازلي بود و ـ مَعَاذَالله ـ خدا نميخواهد، اگر از عدم آفريد، عدم يعني نيستي، از نيستي که نميشود هستي دربياوريم! الآن اينجا چيزي نيست، از نيستي که نميشود ديوار ساخت و شیء هم از اين دو حال خارج نيست؛ اگر «مِن شیء» باشد، پس آن شیء ازلي است و ـ مَعَاذَالله ـ خدا نميخواهد، اگر «مِن لا شیء» باشد، «لا شیء» که عدم است، از عدم که آدم چيزي خَلق نميکند و شیء هم از دو نقيض بيرون نيست: يا وجود است يا عدم؛ خلقت از « شیء» محال است، خلقت از «لاشیء» محال است و « شیء» هم که بيش از دو نقيض ندارد؛ اين شبهه است.
مرحوم ميرداماد میفرمايد ببين خطبه حضرت زهرا(سَلامُ اللهِ عَلَيهَا) چيست! 25 سال قبل از وجود مبارک حضرت امير، فاطمه زهرا اين خطبه را خواند! اين بيان يک خطبه دارد که علمي است و فهم آن بسيار دشوار است؛ يک خطابه دارد که براي استرداد فدک و جريان غدير و سقيفه است. در خطبه، نه در خطابه؛ در آغاز آن خطبه حضرت فرمود بدانيد! نقيض «من شیء»، «مِن لا شیء» نيست، بلکه نقيض «مِن شیء» «لا مِن شیء» است، نه «مِن لا شیء». نقيض موجبه، سالبه است، نه معدوله! فرمود: «ابْتَدَعَ الْأَشْيَاءَ لَا مِنْ شَيْء»[54] اينجا سجده دارد! اشيا را آفريد؛ يعني ابتدايي است، نه از « شیء» است تا آن شیء بشود ازلي و نه از «لاشیء» است تا شما بگوييد که «لاشیء» نميتواند ماده باشد. نقيض «مِن شیء»، «مِن لا شیء» نيست، وگرنه هر دو موجبه است! نقيض «مِن شیء»، «لا مِن شیء» است، نه «مِن لا شیء». بنابراين «ابْتَدَعَ الْأَشْيَاءَ لَا مِنْ شَيْء». وجود مبارک حضرت امير بعد از 25 سال يک خطبهٴ خيلي بلندی دارد که آن خطبه را هنگامي که خواست دوباره مردم را به طرف معاويه در جنگ صفيّن بسيج کند بيان فرمودند، آن خطبه در نهجالبلاغه هست. با کافي مرحوم کليني آشنا هستيد، ايشان سخنراني و بياناتي در کافی ندارد، «إلّا مَا شَذَّ وَ نَدَر»؛ اما هنگام نقل اين خطبه نوراني، وقتي ميخواهد اين خطبه را نقل کند، ميگويد که کسي در اين خطبه حرف زد که اگر جميع بشر «مِنَ الأوّلين وَ الآخرين» در آن باشند و در بين آنها نبيّايي نباشد، هيچکس نميتواند مثل اين خطبه بياورد، «بِأَبِي وَ أُمِّي»![55] اين را مرحوم کليني، در جلد اوّل کافي در اين خطبه حضرت امير دارد. آن به برکت همين جمله است که خدا اشيا را «لَا مِنْ شَيْءٍ»[56] آفريد؛ نه «مِن شیء» آفريد تا ازليّت ماده لازم باشد، نه «مِن لا شیء» آفريد تا شبههاي باشد که عدم نميتواند مادّه باشد. فرمود: «لَا مِنْ شَيْءٍ» آفريد.
مرحوم صدرالمتألهين در شرح اين سخنان جناب کليني که مرحوم کليني ميفرمايد اگر اوّلين و آخرين، همان حرف تحدّي قرآن کريم است که ﴿لَّئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَ الْجِنُّ﴾[57] اگر انبيا در آنها نباشند نميتوانند اينطور حرف بزنند، مرحوم صدرالمتألهين فرمود که يک چيز را هم اضافه بکن! هر پيغمبري هم اينطور نميتواند حرف بزند، بگو انبياي اولواالعزم! آن انبياي بزرگ! وگرنه از انبياي ديگر هم نشنيديم که آنها اينطور حرف بزنند.[58]
يک وقت حرف جناب ابن أبي الحديد را ما محضر مرحوم علامه رسانديم؛ ابن ابي الحديد دارد که من آن خطبه معروف را که در اواخر نهجالبلاغه دارد ـ ﴿أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ﴾[59] را که حضرت تلاوت فرمودند، يک خطبه طولاني دارند،[60] ـ ميگويد من از پنجاه سال قبل تا الان بيش از هزار بار اين خطبه را خواندم و هر وقت ميخواندم «أحدثت عندي روعة و خوفا و عظة»؛[61] هر وقت ميخواندم براي من تازگي داشت! بعد گفت اگر همانطوري که براي اُدبا يک چيز معروفي است که اگر مثلاً همه ادبا جمع بشوند فلان قصيده خواند بشود سجده ميکنند، اگر همه اُدبا و فصحا و بلغا جمع بشوند و اين خطبهٴ علي براي آنها خوانده بشود بايد سجده کنند.[62] من به عرض مرحوم علامه رساندم که اين اغراق نيست؟ فرمود نه اغراق نيست. عرض کردم سجده برای کلام!؟ فرمود همان کلام خداست که اينجا ظهور کرده است. همان آيات الهي است که به صورت خطبهٴ علي درآمده است! در حقيقت اگر براي خطبه علي(سَلامُ اللهِ عَلَيه) سجده ميکند، اين وصف به حال متعلق موصوف است؛ يعنی براي حقيقت قرآن دارد سجده ميکند.