درس تفسیر آیت الله جوادی
94/11/17
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 7 تا 16 سوره دُخان
﴿رَبِّ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا إِن كُنتُم مُوقِنِينَ (۷) لاَ إِلهَ إِلاّ هُوَ يُحْيِي وَ يُمِيتُ رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبَائِكُمُ الأوَّلِينَ (۸) بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ يَلْعَبُونَ (۹) فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي السَّماءُ بِدُخَانٍ مُبِينٍ (۱۰) يَغْشَي النَّاسَ هذَا عَذَابٌ أَلِيمٌ (۱۱) رَبَّنَا اكْشِفْ عَنَّا الْعَذَابَ إِنَّا مُؤْمِنُونَ (۱۲) أَنَّي لَهُمُ الذِّكْرَي وَ قَدْ جَاءَهُمْ رَسُولٌ مُبِينٌ (۱۳) ثُمَّ تَوَلَّوْا عَنْهُ وَ قَالُوا مُعَلَّمٌ مَجْنُونٌ (۱٤) إِنَّا كَاشِفُوا الْعَذَابِ قَلِيلاً إِنَّكُمْ عَائِدُونَ (۱۵) يَوْمَ نَبْطِشُ الْبَطْشَةَ الْكُبْرَي إِنَّا مُنتَقِمُونَ (۱۶)﴾
سوره مبارکهٴ «حم» مانند «حواميم»[1] ديگر در مکه نازل شد و معمولاً سُوَر مکي دربارهٴ اصول دين است؛ بخشي از اين سُوَر اهتمام شديدي به مسئله وحي دارند که وحي و نبوّت چيست؟ چگونه نازل ميشود؟ آثار آن چيست؟ و چون مسئلهٴ توحيد در فضاي شرک از اهمّيتي برخوردار بود، لذا مسئلهٴ توحيد را مکرّر با براهين گوناگون ذکر ميفرمايند. اينکه اين کتاب نوراني در «ليلهٴ قدر» نازل شد، «ليلهٴ قدر» ليلهٴ تفريق است و نه ليلهٴ دفعي و جمع؛ جمع اين مطلب که قرآن در «ليلهٴ قدر» دفعتاً نازل شد و اين ليله، ليلهٴ تفريق و تفصيل است به اين است که سوره مبارکه «دخان» يا سوره مبارکهٴ «قدر» مشخص کرد که «ليلهٴ قدر» ليلهٴ تفريق و تفصيل است؛ اما قرآن کريم که دفعتاً نازل شد، يک تفصيل علمي دارد که همان وقت براي حضرت روشن شد و يک تفصيل عيني و خارجي دارد که در طول 23 سال مشخص ميشد؛ چه اينکه در «ليلهٴ قدر» يک تفصيل علمي دارد که فرشتگان به محضرِ وليّ آن عصر ميآورند و يک تفصيل عيني دارد که در طول سال مشخص ميشود، اين ﴿فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ﴾،[2] نه يعني تفصيل و تفريق خارجي، تفصيل خارجي و تفريق خارجي جزء مقدّرات سالانه است که در طي سال بايد حاصل بشود. بنابراين «اجمال» به معناي دفعي است، يک؛ «تفصيل» علمي است، دو؛ تفصيل عيني و تفريق عيني در طول 23 سال است، سه؛ چه اينکه در «ليلهٴ قدر» اجمالاً و دفعتاً خطوط کلّي نازل ميشود و تفصيل علمي هم به وليّ آن عصر ارائه ميشود؛ ولی تفصيل عيني و تفريق عيني در طول کلّ سال است.
مطلب ديگر دربارهٴ معرفت ذات اقدس الهي است، قبلاً روايات فراواني را که مرحوم ابن بابويه قمي(رِضوانُ اللهِ عَلَيهِ) در کتاب شريف توحيد آوردند، يک بار همه اين روايات خوانده شد؛ در بخش پاياني کتاب شريف توحيد باب 67 در «بابُ النهيِ عَنِ الكَلام وَ الجِدال وَ المِراء فِي اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ»[3] روايت فراواني است که در طي اين چند صفحه ـ تقريباً 35 روايت است ـ اينها را مفصلاً در بحثهاي قبل خوانديم؛ در بعضي از اين روايات سيوپنجگانه، فرمود هيچکسي نگويد که من قدرت آن را دارم، متخصص اين رشته هستم و درباره معرفت خدا ساليان متمادي کار کردم! فرمود هر کس در هر شرايطي باشد، قَدّ فکر او به مقام ذات اقدس الهي نميرسد؛ اين روايات سيوپنجگانه است که اگر لازم باشد، باز ممکن است بخوانيم.
مطلب ديگر اين است همه آياتي که در قرآن کريم آمده است، اينها قابل فهم است؛ مادامي که بحث، بحثِ علم حصولي و استدلال و مفهوم است، انسان به اندازهٴ استعداد خودش راه دارد و اينها را ميفهمد؛ معناي ابد را، معناي ازل را، معناي سَرمَد و معناي غير متناهي را خوب ميفهمد و ما هم بيش از آن مقداري که ميفهميم و دليل بر آن اقامه ميشود مکلّف نيستيم؛ به شهود خارجي مکلّف نيستيم، ولي اگر کسي شهودي داشت «طُوبَی لَهُ وَ حُسْنُ مَآب»، ما آنچه مقدور ماست را مکلّف هستيم، آنچه مقدور ما نيست تحت تکليف ما هم نيست. پس همه آيات و رواياتي که دربارهٴ ذات اقدس الهي هست، هر کس به اندازه استعداد خودش ميتواند بفهمد، حتي مفهوم نامتناهي را! مفهوم ذات را! يعنی ذات نامتناهي و مانند آن. در همين کتاب شريف توحيد مرحوم صدوق، ائمه(عَلَيهِمُ السَّلام) فرمودند کسي به اين فکر باشد که اسماي خدا را عبادت ميکند مُشرک است؛ کسي به اين فکر باشد که ذات را با وصف، ذات را با اسم يا ذات را با اثر عبادت میکند مُشرک است، فقط بايد ذات را عبادت بکند! همه مفاهيم را بشر ميفهمد، ذات را ميفهمد، نامتناهي را ميفهمد، ازلي و ابدي و سَرمَدي را ميفهمد و همان را عبادت ميکند «و لاغير».
نزاع بين حکيم و عارف ـ حکمت و عرفان ـ در يک امر ديگر است، هر دو معتقد هستند که بحثهاي علم حصولي مطلق است و توان آن را دارد که دربارهٴ ذات اقدس الهي، نامتناهي بودن و مانند اينها را درک بکند، براهين فراواني هم طرفين ميتوانند اقامه بکنند؛ البته اين مورد اتفاق هر دو است. آنچه در قسمت سَلب مورد اتفاق ديگر است، اين است که شهود ذات اقدس الهي به نحو کُنه ذات مقدور کسي نيست، اين را هم طرفين اتفاق دارند؛ اما تلاش و کوشش عارف چيز ديگر است، سعي حکيم چيز ديگری است! جهاد اصغر و جهاد اوسط را همه ما شنيدهايم، ولي جهاد اکبر را که کمتر معروف است را کمتر شنيدهايم و چون آن کمتر مطرح است، اين جهاد اوسط برابر آن روايتي که ما داريم شده جهاد اکبر. در جهاد اصغر جنگ ما با استکبار و با صهيونيسم و مانند اينها جنگ آهن است؛ يعني جنگ بدني است که با کفّار داريم ميجنگيم؛ البته استکبارستيزي يک امر اساسي دين ماست، اين جهاد اصغر است. جهاد اوسط جنگ بين نفس و عقل است؛ نفس ميخواهد در مرحله شهوت و غضب ميداندار باشد، عقل ميخواهد اينها را «عِقال کند» تا بشود باتقوا، بشود عادل، بشود فاضل و مانند آن؛ اين جهاد اوسط است؛ منتها چون جهاد اکبر در دسترس نبود و همين جهاد اوسط نسبت به جهاد اصغر، جهاد اکبرِ نسبي است، در آن روايت وجود مبارک پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) فرمود شما از جهاد اصغر آمديد: «وَ بَقِيَ عَلَيْهِمُ الْجِهَادُ الْأَكْبَر»[4] و کار سختي هم هست که انسان بتواند «هِيَ نَفْسِي أَرُوضُهَا بِالتَّقْوَی»؛[5] او را به فضيلت دعوت کند و او را رام بکند؛ البته اين کار آساني هم نيست و اين در حقيقت جهاد اوسط است! محصول جهاد اوسط اين است که انسان وارسته ميشود، باتقوا ميشود، اهل بهشت ميشود و مانند آن. از اين بالاتر جهاد اکبر است؛ يعني اگر کسي در جهاد اوسط موفق شد، انسان وارسته و تقوا و عادل و پرهيزکار و اهل بهشت شد، از آن به بعد در درون خود يک درگيري ديگری با قلب دارد که آن درگيری بين عقل است و قلب؛ عقل حکيم ميگويد من ميخواهم بفهمم و قلب عارف ميگويد که من ميخواهم ببينم؛ فهميدن هنر نيست، ديدن هنر است! اينکه گفته شد: خود هنر دان ديدن آتش عيان ٭٭٭ ني گپ دلّ علي النار الدخان[6] جنگ بين عارف و حکيم است؛ عارف به حکيم ميگويد که چقدر برهان اقامه ميکني که بهشت هست و جهنم هست؟ همه ما ميدانيم که بهشت هست و جهنم هست؛ هنر در اين نيست که شما استدلال کني که بهشتي هست و جهنّمي هست، آن کار آسانی است، هنر در اين است اينجا که نشستهاي جهنّم را ببيني! همين جا که نشستهاي بهشت را ببيني! خود هنر دان ديدن آتش عيان ٭٭٭ ني گپ دلّ علي النار الدخان حکيم دارد گپ ميزند، او دود را ميبيند و از دود پي به آتش ميبرد، اين که هنر نيست! ادلّهٴ فراواني اقامه ميکنيد که خدا عادل هست، حکيم هست، بايد به عدل عادلان پاداش بدهد و بايد به ظلم ظالمان کيفر بدهد، پس بهشت و جهنّمي هست، همه اين حرفها حق است؛ اما آن بيان نوراني حضرت امير که در خطبه فرمود: «فَهُم وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا»،[7] تازه در مرحلهٴ «کأنّ» است! بالاتر از اين مرحله «أنّ» است که خود حضرت فرمود: «مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ».[8] بنابراين اگر کسي طبق فلان آيه يا طبق فلان روايت بگويد که بهشت حق است، او دارد گپ ميزند، ما همه ميدانيم که بهشت و جهنّمي هست! اگر رسيديد به فرمايش حضرت امير که فرمود مردان الهي کساني هستند که گويا بهشت را ميبينند، گويا جهنّم را ميبينند، «عُوَاء» و زوزهٴ سگان جهنّم را ميشنوند، آن هنر است! «خود هنر دان ديدن آتش عيان»، گپ زدن مهم نيست «ني گپ دلّ علي النار الدخان»؛ اين جهاد اکبر است که بين فلسفه و عرفان است، بين حکيم و عارف است، اين ميگويد من ميخواهم بفهمم و او ميگويد که فهميدن هنر نيست، بيا با هم برويم ببينيم! هر دو متّفق هستند که برهان حصولي و معناي نامتناهي و مانند اينها را خوب درک ميکنند و هر دو هم متّفق میباشند که إکتناه ذات محال است؛ ولي هر دو ميکوشند که به اندازه خود بروند و خدا را مشاهده کنند.
مطلب بعدي آن است که حالا که آنها رفتند و به طرف شهود ذات اقدس الهي رسيدند، حتي خود پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) وجود مبارک حضرت که صادر يا ظاهر اوّل است، موجودي نه تنها برتر و بالاتر از پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) کسي نيست، معادل او هم نيست؛ براي اينکه او صادر يا ظاهر اوّل است و در روايات ما هم هست که ائمه فرمودند: «اوّل مَا خَلَقَ الله نُورُ نَبِينَا»،[9] پس وجود مبارک حضرت نه تنها برتر ندارد، بالاتر هم ندارد؛ اما در بحث گذشته روشن يعني روشن شد که ذات اقدس الهي تجلّياتي دارد که هنوز صادر يا ظاهر نشده است و وجود مبارک پيغمبر که تجلّي صادر و ظاهر اوّل است، موجودي است ممکن و محدود؛ نامحدود که نيست، محدود است! اگر صادر اوّل محدود است، تفاوت ظهور خدا با صادر اوّل، آيا تفاوت محدود است يا غير محدود؟ يعني خدا به اندازهٴ محدود از پيغمبر بزرگتر است؟ يا به اندازهٴ نامحدود از پيغمبر بزرگتر است؟ اگر خدا ـ مَعَاذَالله ـ به اندازهٴ محدود از پيغمبر بزرگتر باشد، «يَلزم» تناهي «الله»، چرا؟ چون پيغمبر موجودي است ممکن و محدود، خدا ـ مَعَاذَالله ـ به مقدار محدود بر اين محدود افزوده ميشود که مجموع دو متناهي ميشود متناهي، پس خدا به اندازهٴ نامتناهي بر پيغمبر «أفضل» است و اگر آن نامتناهي جِلوهاي بر اين متناهي بکند، اين متناهی مدهوش ميشود. اينطور نيست که حالا ما بگوييم چون او صادر و ظاهر اوّل است، وقتي خدا تجلّي کرد چرا او مدهوش ميشود؟ يک نامتناهي که ميلياردها برابر نامتناهيِ اين محدود است بر او تجلّي ميکند! لذا وقتي که بدون واسطه تجلّي کرد او مدهوش ميشود. پرسش: گفتيد خدا که نامتناهی است، پس هيچ موجودی غير خدا وجود ندارد! پاسخ: چرا! ظهورات او هستند، مثل او نيستند؛ اما ممکنات او که هستند! بله، مثل او نيست، اما اينها که هيچکدام مثل او نيستند! ميماند مطلب ديگر.
آن مطلب ديگر اين است که تمثيل يک سهم تعيين کنندهاي در فهميدن مطلب دارد. ما هيچکدام الآن شک نداريم که آفتاب را داريم ميبينيم و آنهايي هم که گفتند «آفتاب آمد دليل آفتاب»[10] حرفشان همين است! آفتاب را آدم ميبيند، ولي آنکه کارشناس است به ما ميگويد شما که آفتاب را نميبينيد، آنچه شما ميبينيد نور آفتاب است، مگر آفتاب قابل ديدن است؟! تازه آن وقتي که هنگام کسوف شده ـ با اينکه نور آن، يعني قمر بين ما و آفتاب فاصله شد و نميگذارد نور آفتاب به ما برسد در حقيقت زمين را ظِلّ ميگيرد نه آفتاب را که ما ميگوييم آفتاب را ظِلّ گرفته! زمين را ظِلّ گرفته، يعني قمر بين ما و آفتاب فاصله ميشود، آن چهرهٴ قمر شفّاف است، سايه قمر ميافتد روي زمين، زمين را ظِلّ ميگيرد که ما در سايه قرار داديم ـ آن وقتي که زمين را ظِلّ گرفته و به اصطلاح کسوف است، اين کارشناسان ميگويند کسي که بخواهد آفتابِ مُنْکَسِفه را با چشم غير مسلّح ببيند کور ميشود، تازه آن وقت! بنابراين ما دسترسي به آفتاب نداريم، ما نور آفتاب را ميبينيم؛ اين تازه تمثيل است که ما خيال ميکنيم آفتاب را داريم ميبينيم. درباره ذات اقدس الهي بايد گفت آنچه هست ظهور است و ظهور او هم نامتناهي است! ازليت و ابديت را ظهور او دارد اداره ميکند! عارف، برهان حکيم را ميپذيرد و حکيم در برابر عارف خاضع است، ميگويد راهي که تو ميروي براي ما دشوار است، نه اينکه رفتني نيست! اين جنگ بين عقل و قلب، جنگ منزّه و مقدّسي است؛ نظير تخاصم بين فرشتهها که در «مَلأ اعليٰ» تخاصمي هست، چه اينکه در بهشت هم ﴿يَتَنَازَعُونَ فِيهَا﴾[11] در ربودن «کأس»ها از دست فرشتهها نزاعي هست؛ يک نزاع نرم و محبوب و مقدسي در بين فرشتهها هست، تخاصمي در «ملأ اعليٰ» بين فرشتهها هست، آن جنگ مقدس بين عقل و قلب است که عقل ميگويد من ميخواهم بفهمم و قلب ميگويد من ميخواهم ببينم؛ قلب ميگويد اين هنر نيست، اين گپ زدن است، اين حرفزدنها بس است، يک مقدار برو به دنبال خطبه حضرت امير که فرمود بهشت را ببين! جهنم را ببين! بهشت و جهنم که موجود هستند! يک بيان نوراني از حضرت رضا(سَلامُ اللهِ عَلَيهِ) است که فرمود: «ليس منّا» کسي که بگويد ـ مَعَاذَالله ـ بهشت و جهنم خلق نشده است.[12] فرمود حالا که بهشت هست جهنم هست و ديدن ممکن است برو ببين! «وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا»، من که ديدم! «مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ» اين دربارهٴ مبدأ، «لَوْ كُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِيناً»[13] اين دربارهٴ معاد، در آن خطبهٴ «قاصعه» هم وجود مبارک پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) فرمود: يا علي! «إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرَی مَا أَرَی إِلَّا أَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِيٍّ وَ لَكِنَّكَ لَوَزِيرٌ»؛[14] فرمود هر چه من ميشنوم تو ميشنوي و هر چه من ميبينم تو ميبيني؛ منتها وحي بر تو نازل نميشود، تو پيغمبر نيستي و شريعت نميآوري. پس «بين المبدأ و المعاد» که وحي و نبوت است را او ديده، مبدأ و منتها را ديده، لکن آنچه را ميبيند ظهور است؛ مثل اينکه ما آفتاب را ميبينيم و هيچ هم ترديدی هم نداريم که آفتاب را ميبينيم؛ ولي کارشناس ميگويد نور آفتاب را ميبينيد، نه خود آفتاب را! ما ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ﴾[15] را ميبينيم.
بنابراين هيچ نزاع مذمومي بين حکيم و عارف نيست، يک نزاع محمود و ممدوحي؛ نظير تخاصم در «ملأ اعليٰ» است و ما درک ذات اقدس الهي را از نظر مفهوم مکلّف هستيم و اين حدود 35 روايت ميگويد که وارد آن محدودهٴ منطقه ممنوعه نشويم، يعنی وارد منطقه ذات نشويد، اگر میخواهيد ببينيد، چه چيزي را ميخواهيد ببينيد؟ او که جزء ندارد تا ببينيد! کُلّ آن هم که نامتناهي است و قابل إکتناه نيست، خودت را براي چه چيزي خسته بکني؟! به مقام فنا هم که برسي، وحدت شهود نصيب شما ميشود، نه وحدت وجود! تو در مقام فنا اگر غير خود را نبيني و بخواهي خدا را ببيني، چون محدود هستي، شهود شما هم در مقام فنا شهود محدود خواهد بود، و شهود محدود هم فقط ميتواند به ظهور حق، فيض حق و تجلّي حق راه پيدا کند، نه خود حق! او که جزء ندارد تا شما جزء او را ببيني، کلّ آن هم که نامتناهي است. پرسش: ... أدنی را چه میگوييم؟ پاسخ: همينطور است! هر چه هم که برسد، باز فاصله بين وجود مبارک پيغمبر که يک وجود ممکن است و محدود است ـ چون پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) محدود است متناهي است ـ فاصله بين اين محدود و خدا نامتناهي است، نميشود گفت که ـ مَعَاذَالله ـ فاصله بين خدا و پيغمبر محدود است؛ يعني خداوند به مقدار محدود از پيغمبر بزرگتر است، او «اللَّهُ أَكْبَرُ مِنْ أَنْ يُوصَف»[16] خدا به اندازه نامحدود از صادر اوّل بزرگتر است؛ لذا هر چه هم پيغمبر بالا برود محدود است و نسبت به تجلّيات ذات اقدس الهي نامتناهي است؛ لذا آن نامتناهي اگر بخواهد جِلوهاي کند او مدهوش ميشود؛ همانطوري که براي کليم حق ﴿خَرَّ مُوسي﴾[17] پيش آمد، اگر آن ذات ذرّهاي فيض و تجلّي خود را بيشتر کند، براي حبيب حق و براي خليل حق هم «خَرَّ خَلِيل» و «خَرَّ حَبِيب» پيش خواهد آمد و آن مدهوش شدن در قوس نزول بود؛ يعني حضرت وقتي که در عالَم طبيعت بود، آن مراحل عاليه که نازل ميشد مدهوش ميشد، دربارهٴ معراج چنين چيزي نيست که وجود مبارک حضرت در معراج مدهوش شده باشد، ولي «عليٰ أيّ حال» آنچه برهان بر آن قائم است، اين است که فاصلهٴ خدا از صادر اوّل نامتناهي است و چون نامتناهي است ـ آن روز به عرض شما رسيد ـ اگر کسی اينجا يک کلمه رقم نُه را بنويسد، بعد از اينجا تا کرهٴ مريخ و بالاتر از مريخ هر چه هست صفر بگذارد و منظور از اين رقم هم رقم نجومي باشد، باز متناهي است! و عدم تناهي هم به آن معنا قابل درک نيست، ما مفهومِ غير متناهي را که درک ميکنيم، اين غير متناهي به حمل اوّلي است!
همه شما لااقل اين کفايه را خوانديد، يک حمل اوّلي داريم و يک حمل شايع، حمل اوّلي آن است که محمول بر موضوع صادق است در فضاي مفهوم و حمل شايع هم ترتيب اثر خارجي است که وجود خارجي دارد. گاهي حمل اوّلي به حمل شايع دو دليل يکجا صادق نيست؛ مثلاً کلمه «فرد»، اين «الفردُ فردٌ» به حمل اوّلي، اما «الفردُ کليٌّ» به حمل شايع، چرا کلّي است؟ براي اينکه کلمه «فرد» بر خيليها صادق است؛ زيد فرد است، عمرو فرد است و بکر فرد است، اما زيد «شخصٌ» به حمل اوّلي و «شخصٌ» به حمل شايع؛ اما «فرد» و «شخص» و مانند اينها، شخص «شخصٌ» به حمل اوّلي و «کليٌّ» به حمل شايع، چون شخص بر خيليها صادق است؛ زيد شخص است، عمرو شخص است، بکر شخص است. فرد، فرد است به حمل اوّلي و «کليٌّ» است به حمل شايع؛ زيد فرد است، عمرو فرد است، بکر فرد است. غير متناهي، غير متناهي است به حمل اوّلي و متناهي است به حمل شايع، براي اينکه ما اگر غير متناهي را درک ميکرديم که در ذهن ما مفاهيم ديگر نبود! در ذهن ما مفاهيم فراواني است که يکي از آنها مفهوم غير متناهي است، در کنار مفهوم غير متناهي مفهوم «شَجَر» است، «حَجَر» است، «انسان» است، «فَرَس» و«بَقَر» است، اگر آن غير متناهيِ به حمل شايع بود که ديگر جا براي غير نميگذاشت! پرسش: اينکه فرموديد خداوند بر پيامبر تجلّی کرد او مدهوش شد، منظور در مرحلهٴ سوم است؟ پاسخ: بله. پرسش: يعنی فيضی برتر از پيامبر وجود دارد، با اينکه صادر اوّل است؟ پاسخ: بله، صادر اوّل است؛ تا حال اين قدر تجلّي کرده است، از دست خدا که فيض تمام نشده است! پرسش: برتر از پيغمبر هم میشود بود؟ پاسخ: بله، برتر از پيغمبر! مرتّب دارد ميگويد: ﴿رَبِّ زِدْنِي عِلْماً﴾،[18] پس برتر از پيغمبر هم هست، اگر نبود که نميگفت: بگو ﴿قُل رَبِّ زِدْنِي عِلْماً﴾! فاصله بين صادر اوّل و ذات اقدس الهي فاصله نامتناهي است، ﴿رَبِّ زِدْنِي﴾! تا ابد بهشتها که هست، ازليتي که هست، فيوضات ازلي که بر روح مطهر حضرت نازل ميشود ﴿رَبِّ زِدْنِي﴾ که باز متناهي است! آنچه حضرت ميگيرد متناهي است، آنچه نگرفته است هم نامتناهي است؛ ولو ابديت بهشت را حضرت درک بکند، باز يک موجود ممکني است و محدود! آنچه گرفته است متناهي است، آنچه نگرفته است نامتناهي است، اگر ـ مَعَاذَالله ـ دارايي خدا به دو قسمت تقسيم شود، يک قسمت آن است که تجلّي کرده به نام عالَم و يک قسمت آنکه در غيب است و تجلّی نکرده، اگر آن مقداري که تجلّي نکرده هم محدود باشد، مجموع دو محدود ميشود محدود، پس آن مقداري که تجلّي نکرده و از غيب به ظهور نرسيده، نامتناهي است؛ تا ابد هم ﴿رَبِّ زِدْنِي﴾ بگويد، باز هم فيض خدا نامتناهي است. پرسش: در مورد علت استحالهٴ يک فيض نامحدود بفرماييد؟ پاسخ: نامحدود که ديگر ممکن نيست، ميشود واجب! اگر چيزي ممکن شد، صدر و ذيلي دارد! اگر يک شخص است و اگر نامحدود شد بايد با همه باشد و اگر نامحدود شد که جاي براي غير نميگذارد! الآن شما يک خط نامحدودی را که فرض کرديد، در امتداد اين خط ديگر خطي نيست؛ اگر خطي باشد، بايد در کنار آن باشد؛ يعنی در طرف راست يا چپ آن و اگر سطحي فرض کرديد که اين سطح نامتناهي است، ديگر سطحي در عالَم نخواهد بود! مگر اينکه بالاتر از آن باشد که بشود ارتفاع يا پايينتر از او که بشود عمق و اگر حجمي فرض کرديد که اين حجم نامتناهي است، ديگر جسم ديگر نداريد! نه در طول آن، نه در عرض آن، نه در ارتفاع آن و نه در عمق آن، چون حجم همه را پُر کرده است. اگر يک شخص نامتناهي باشد، آن وقت جا براي غير که نميگذارد! فيض خدا نامتناهي است و در قبال فيض چيزي ديگر نيست! هر جا که برويم ـ قبل از اين عالم، بعد از اين عالم و ابديت اين عالم ـ همه فيض خداست و در قبال فيض خدا که چيزي نيست! اما وجود مبارک پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) يک موجودي است متناهي، هر چه هم بگويد: ﴿رَبِّ زِدْنِي﴾ باز متناهي است! انبياي ديگر هستند، اهل بيت هستند و همه اينها چون هستند، او يک موجود برتري است؛ اگر به مقام امکان آمد، ميشود متناهي و اگر به صُقع ربوبي برگشت ميشود نامتناهي.
پرسش: ... می تواند به نامتناهی متصل بشود؟ پاسخ: ميتواند متصل بشود، چه اينکه همه متصل هستند! پرسش: هيچ فاصلهای نيست؟ پاسخ: فاصله وجودي هست، اين ارتباط دارد؛ مثل اينکه همه ما مرتبط هستيم! هيچ موجودي نيست، مگر اينکه با خدا مرتبط است! قبلاً اين مسئله بحث شد که ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ﴾،[19] اينکه ما ميگوييم «الانسانُ فقيرٌ» نظير «الجسمُ ابيض» يا «الجسمُ أسود» نيست که عَرَض مفارق باشد؛ فقر براي انسان عَرَض مفارق باشد، يک؛ نظير «الاربعةُ زوجٌ» نيست که فقر براي انسان ذاتي باشد؛ مثل اينکه زوجيّت براي «أربعه» ذاتي است، چون آنجا عَرَض ذاتي است و عَرَض غير از ذات است، غير از مَعروض است، دو؛ و اگر ميگوييم «الانسانُ فقيرٌ»، نظير «الانسانُ ناطقٌ» نيست که ذاتي باشد، يعني ذاتي «ماهُوي»؛ زيرا ناطق در حريم ماهيت ذاتي انسان است و چون ماهيت يک قدم دنبالتر است و فرع است و تابع است، در قدم اوّل، هستي اوست! اگر گفتيم «الانسانُ فقيرٌ» نظير «الانسانُ ناطقٌ» نيست، قبلاً هم شنيديد وقتي به يک اديب بگوييد که «الانسانُ موجودٌ» را ترکيب بکن، ميگويد: «الانسانُ» مبتدا و «موجودٌ» خبر است، وقتي به حکيم بگوييد اين را ترکيب بکن، ميگويد: «الانسانُ» خبر مقدم و «موجودٌ» مبتداي مؤخّر است، آن هستي است که به انسانيّت مُتعيّن است! چهار، پس اگر ميگويند «الانسانُ فقيرٌ»، مثل اينکه بگويند «الانسانُ موجودٌ». يک چنين ذاتي است! نه عَرَض ذاتي است، نه عَرَض مفارق است، نه عَرَض ذاتي است، نه ذاتي ماهوي است، بلکه ذاتي هويّتي است! اين ذاتي هويت الّا و لابدّ فقر است! حرف است! و حرف هم به اسم متصل است، همه ما مرتبط هستيم! ﴿بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ﴾؛[20] زمام ما به دست اوست! ﴿فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ﴾، ما همه به او مرتبط هستيم! اينطور نيست که ـ مَعَاذَالله ـ تفويض باشد، او ما را رها کرده باشد، بعد در قيامت از ما حساب بگيرد که بشود تفويض! ما همه به او بستهايم! منتها ما همه به او بستهايم، خودمان را که حساب ميکنيم، ميشويم محدود؛ آن طناب الهي را نگاه ميکنيم، ميشويم نامتناهي؛ لذا هميشه ميگوييم ﴿رَبِّ زِدْنِي﴾. بنابراين اگر موجودی صادر يا ظاهر اوّل شد، خود او را که نگاه ميکنيم متناهي است، وابسته به فيض و جمال و جَلال کسي است که نامتناهي است، آن جَلال اگر قدري بيشتر به او جِلوه کند مدهوش ميشود. پرسش: در مورد اهل بيت(عَلَيْهِمُ السَّلَامْ) که داريم خزائن علم پروردگار[21] هستند، پس به اندازهٴ سعهٴ وجودی آنهاست؟ پاسخ: بله، علم فعلي است! فرمود: «نَحْنُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَی»،[22] يک؛ «كَلِمَاتِ اللَّهِ التَّامَّات»،[23] دو، اينکه ميگويند: «نَحْنُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَی» و «كَلِمَاتِ اللَّهِ التَّامَّات» همه مربوط به مقام فعل است. مقام ذات و صفاتي که عين ذات است، در همين 35 روايت دارد که مبادا بگويي من متفکر هستم و من دستم ميرسد، آنجا غير از حيرت و حيران چيزي ديگر نيست، خودت را زحمت نده! پرسش: علم را هم فرموديد که لايتناهی است؛ يعنی فضايل را فيض بگيريم، اينجا نامحدود میشوند؟ پاسخ: يعني اينها متصل هستند و اينکه ميگويند: ﴿رَبِّ زِدْنِي﴾ تمام نميشود. مگر انسان که به بهشت رفت تمام ميشود؟ ابديت است! ابديت که تمام شدني نيست! البته آنها فيض برتر و بيشتري در بهشت ميگيرند، دائماً ﴿رَبِّ زِدْنِي﴾ هست؛ باز هر اندازه که بگيرد ميشود متناهي و آن اندازه که از غيب به شهادت ظهور نکرده است نامتناهي است، وگرنه ـ مَعَاذَالله ـ لازم ميآيد که خدا متناهي باشد، چون اگر آن مقداري که در جهان غيب است و تجلّي نکرده است متناهي باشد، به علاوه اين مقداري که در جهان امکان آمده که يقيناً متناهي است، دو متناهي است که مجموع دو متناهي ميشود متناهي. بنابراين آنچه را که خدا دارد و در غيب است و تجلّي نکرده است نامتناهي است و آنچه را که تجلّي کرده است، ولو به صورت صادر يا ظاهر اوّل متناهي است؛ لذا اگر او بخواهد يک مقدار بيشتر تجلّي کند ميشود: ﴿خَرَّ مُوسي صَعِقاً﴾ که گاهي ميشود مدهوش و گاهي هم حالتهاي ديگر براي آنها پيش ميآيد و مانند آن. پرسش: «لَا فَرْقَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهَا إِلَّا أَنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ خَلْقُك...».[24] ؟ پاسخ: همه حرف در همين «إنّ» است، «إِلَّا أَنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ خَلْقُكَ فَتْقُهَا وَ رَتْقُهَا بِيَدِكَ بَدْؤُهَا مِنْك...»؛ مثل اينکه ما بگوييم هيچ فرقي بين متناهي و نامتناهي نيست، مگر اينکه اين يک وَجَب است و آن نامتناهي است؛ تمام فرقها در همين استثناست! اگر چنين شد، آن وقت مسئلهٴ جنگ سوم که جهاد اکبر هست و بين قلب و عقل است و جهاد منزّه و مقدسي است که نظير تخاصم در «ملأ اعليٰ» است و هر دو متّفق هستند که از نظر مفهوم فرصت، فراوان است و از نظر مصداق فقط در مقام شهود و مقام ظهور است «و لاغير»، چون آن راه سختي است، وقتي که انسان در قفس خود است، از کجا ميخواهد ببيند؟! اين بيان نوراني حضرت «أَبِي إِبْرَاهِيم» است که مرحوم صدوق در توحيد نقل کرده است، فرمود: «لَيْسَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ حِجَابٌ غَيْرُ خَلْقِهِ احْتَجَبَ بِغَيْرِ حِجَابٍ مَحْجُوبٍ وَ اسْتَتَرَ بِغَيْرِ سِتْرٍ مَسْتُورٍ»؛[25] فرمود خودِ انسان يک پرده است، موجودي که پرده بودن عين ذات اوست، اين کجا را ميخواهد ببيند؟ آنکه گفته بود: «تو خود حجاب خودي حافظ»[26] از همين گرفته است، وگرنه شما يک شاعر، يک حکيم، يک فيلسوف، يک عالِم و دانشمندي بياوريد که قبل از اسلام اين حرفهاي بلند را زده باشد؛ ايراني باهوش است؛ اما اين حرفها خيلي قويتر و دقيقتر و عميقتر و عريقتر از افرادي است که قبل از اسلام به سر بردند، اين حرفهاي بلند ما قبل از اسلام نداشتيم! «تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز»، اگر نبود بيان نوراني «أَبِي إِبْرَاهِيم» او از کجا ميگرفت؟ حالا اگر کسي را در پرده پوشيدند، کلّ او پردهپوش است، بگو آفتاب را ببين! او چه چيزی را ببيند؟ کجا را ببيند؟ فرمود تو خود «لَيْسَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ حِجَابٌ غَيْرُ خَلْقِهِ احْتَجَبَ بِغَيْرِ حِجَابٍ مَحْجُوبٍ وَ اسْتَتَرَ بِغَيْرِ سِتْرٍ مَسْتُورٍ»، خود انسان فاصله است و حجاب است، اين کجا را ببيند؟ تازه به مقام فنا برسد که بتواند خود را نبيند، فنا نابودي نيست؛ يعني خود را نميبيند، ولي هست! چون هست به اندازهٴ خود خدا را مشاهده ميکند؛ يعني فيض او را. تازه به مقام فنا برسد، يعنی به جايي برسد که هيچ نبيند «رسد آدمي به جايي که به جز خدا نبيند»[27] اين وحدت شهود است، نه وحدت وجود! به جز خدا را نميبيند، اما خدا را چقدر ميبيند؟ چون خودش که نابود نشد، به اندازه خود ميبيند! اگر ما يک دوربيني، عينکي و چشمي که محدوديت دارد داشته باشيم، به اندازه خودش ميبيند؛ لذا ذات اقدس الهي به هيچ وجه قابل درک نيست! آنها که جان کَندند و پس از ساليان متمادي حرف آنها به ما رسيد، مانند سيدنا الاستاد مرحوم علامه طباطبايي که خدا ايشان را غريق رحمت کند! ايشان در الميزان تصريح کرده که ذات اقدس الهي دسترس نيست، خودت را به زحمت نينداز، اينکه گفتند «عنقا شکار کَس نشود دام باز چين»[28] همين است. پرسش: تجلّيات خداوند که نامتناهی باشد که؟ پاسخ: «بالفعل» نامتناهي «لايقفي» است، «بالفعل» که غير متناهي موجود نميشود! همان برهاني که ميگويد ما حتماً خدا داريم، براي اينکه غير متناهي «بالفعل» محال است، اگر غير متناهي «بالفعل» ممکن بود که سلسلهٴ علل به مبدأيي نميرسيد! هر چه موجود شد و به فعليّت رسيد متناهي است، آنچه در غيب است و به شهادت نرسيده است نامتناهي است. اگر چيزي «بالفعل» غير متناهي باشد، ما دليلي بر اثبات وجود مبدأ نداريم! اين تسلسل چرا باطل است؟ تسلسل براي اين باطل است که ما غير متناهي «بالفعل» نداريم.
بنابراين اگر خودش شخص حجاب است، اين جان کَندن ميخواهد؛ لذا هميشه بين قلب و عقل جنگ است، اين جنگِ جهاد اکبر است؛ منتها اين چون در دسترس نيست و فقط در قلمرو خواص است، وقتي ميگويند جهاد اکبر يعني اين! آنچه در تودهٴ مردم است که در بحث اخلاق و موعظه و نصيحت و تقواگرايي و امثال آنهاست، جهاد اوسط است که آدم بايد تلاش و کوشش بکند و باتقوا بشود تا اهل بهشت بشود، همين! اما «فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا»، اين طليعهٴ جنگ سوم است. بنابراين در اين بخشها ميماند مسئله ﴿قَالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً﴾[29] که حالا ـ إِنشَاءَالله ـ آن را هم يک روز چون اين بحث طول کشيده، وارد ميشويم. مستحضريد که قرآن کريم يک وقت به عنوان جملهٴ خبريه از آنها نقل ميکند، مثل سوره مبارکهٴ «صافات» يا سوره «انبياء» که به عنوان جمله خبريه نقل ميکند: ﴿قَالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً﴾ يا ﴿وَلَدَ اللَّهُ﴾[30] که اين جمله خبريه است، فرمود:﴿إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ﴾ دروغ ميگويند، شما که خبر نداريد از کجا ميگوييد که خدا ﴿وَلَدَ اللَّهُ﴾؟ برهاني بياوريد! ﴿مَّا أَشْهَدتُّهُمْ خَلْقَ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ﴾،[31] اين جمله خبريه است که فوراً با همين بيانها ياد شده و مانند آن که قرآن ابطال ميکند؛ گاهي فرمود که اينها ميگويند که ﴿اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً﴾، آنجا را ابطال ميکند به اينکه ﴿هُوَ الْغَنِيُّ﴾،[32] غنيّ مَحض براي چه چيزي ميخواهد که پسرخوانده داشته باشد؟ براي چه؟ آيا احتياجي دارد؟ همه اين مدبّرات امر که تابع فرمان او هستند، اين چرا اتخاد ولد بکند؟ اين معقول نيست، ﴿هُوَ الْغَنِيُّ﴾. اما يک وقت است که جمله خبريه و قضيهٴ حمليه نيست، بلکه قضيه شرطيه است؛ قضيه شرطيه، آن هم از طرف خود پيغمبر است! اگر قضيهٴ شرطيه از طرف پيغمبر است، آن بايد يا مقدّم را باطل کند يا تالي را باطل کند يا هر دو را اثبات کند يا هر دو را نفي بکند، کاري بايد انجام بدهد! ﴿قُلْ إِن كَانَ لِلرَّحْمنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعَابِدِينَ﴾،[33] اين ميگويد که معناي ﴿فَأَنَا أَوَّلُ الْعَابِدِينَ﴾ اين نيست که اگر خدا فرزند داشته باشد من او را ميپرستم، آنها اصلاً براي پيغمبر حساب باز نميکنند! ميگويند: ﴿سَوَاءٌ عَلَيْنَا أَ وَعَظْتَ أَمْ لَمْ تَكُن مِّنَ الْوَاعِظِينَ﴾؛[34] ما براي تو حساب باز نميکنيم که تو بگويي اگر خدا بچه داشته باشد من او را عبادت ميکنم، ميخواهي عبادت بکن و ميخواهي عبادت نکن! آنها اصلاً براي انبيا حساب باز نميکردند! ببينيد بيادبي آنها به کجا رسيد، نميگفتند که «سَوَاءٌ عَلَيْنَا أَ وَعَظْتَ أَمْ لَمْ تَعِظ»، بلکه گفتند: ﴿سَوَاءٌ عَلَيْنَا أَ وَعَظْتَ أَمْ لَمْ تَكُن مِّنَ الْوَاعِظِينَ﴾؛ اصلاً گويا نبودي، ما برايت حساب باز نميکنيم! اينکه حضرت فرمود: ﴿إِن كَانَ لِلرَّحْمنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعَابِدِينَ﴾؛ يعني ﴿إِن كَانَ لِلرَّحْمنِ وَلَدٌ﴾ اين مقدّم، «فَهُوَ مُسْتَحِقٌ لِلْعِبادَة» اين تالي، اين برهان است! حالا بايد يا مقدم را باطل کند يا تالي را باطل کند؟ مقدم که باطل شدني نيست، چون بر فرض مقدم باطل باشد، ممکن است از راه ديگري او استحقاق عبادت نداشته باشد و در قياس استثنايي الا و لابد تالي بايد باطل بشود، او استحقاق عبادت ندارد، چرا؟ چون آنکه مستحق عبادت است خداست که شريک ندارد! اگر ذات اقدس الهي به هيچ نحو شريک ندارد، «لا بالاستقلال و لا بالمشارکة و لا بالمظاهرة» که سه قسم آن در سوره مبارکهٴ «سبأ» تفصيلاً و مکرّراً بيان شد، «وَ التّالي باطِل فَالمُقَدَمُ مِثْلُه».