درس تفسیر آیت الله جوادی
94/11/14
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 7 تا 16 سوره دُخان
﴿رَبِّ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا إِن كُنتُم مُوقِنِينَ (۷) لاَ إِلهَ إِلاّ هُوَ يُحْيِي وَ يُمِيتُ رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبَائِكُمُ الأوَّلِينَ (۸) بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ يَلْعَبُونَ (۹) فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي السَّماءُ بِدُخَانٍ مُبِينٍ (۱۰) يَغْشَي النَّاسَ هذَا عَذَابٌ أَلِيمٌ (۱۱) رَبَّنَا اكْشِفْ عَنَّا الْعَذَابَ إِنَّا مُؤْمِنُونَ (۱۲) أَنَّي لَهُمُ الذِّكْرَي وَ قَدْ جَاءَهُمْ رَسُولٌ مُبِينٌ (۱۳) ثُمَّ تَوَلَّوْا عَنْهُ وَ قَالُوا مُعَلَّمٌ مَجْنُونٌ (۱٤) إِنَّا كَاشِفُوا الْعَذَابِ قَلِيلاً إِنَّكُمْ عَائِدُونَ (۱۵) يَوْمَ نَبْطِشُ الْبَطْشَةَ الْكُبْرَي إِنَّا مُنتَقِمُونَ (۱۶)﴾
سوره مبارکهٴ «دخان» که در مکه نازل شد، بخش مهمي از مسائل آن مربوط به وحي و نبوّت است، بعد قصص برخي از انبيا(عَلَيهِمُ السَّلام) را هم ذکر ميکنند. چند نکتهاي که مربوط به مطالب قبلي است: مسئله اوّل اين است که فهم قرآن بدون روايات ممکن نيست، اين «حَقٌ لاَ رَيْبَ فِيهِ» است، براي اينکه قرآن و عترت عِدل هم هستند، اگر بدون روايت باشد قرآن فهميده نميشود و اگر بدون قرآن باشد روايت فهميده نميشود، اين «حَقٌ لاَ رَيْبَ فِيهِ» است؛ لذا هر مفسّري اوّلين بار بايد به خدمت اهل بيت برود تا راهنمايي بشود که چگونه قرآن را بفهمد و تفسير کند، اين هم نتيجهٴ اوّل که بر آن اصل متفرّع است. مسئله دوم آن است که وقتي به خدمت اهل بيت ميرويم ـ چون آنچه عِدل قرآن کريم است عترت است نه روايت ـ ائمه(عَلَيهِمُ السَّلام) راهنمايي کردند، فرمودند قرآن بَدَلي ندارد، جعلي ندارد، مشابه ندارد، تحريف ندارد و «الي يوم القيامة» مَصون از هر زياده و نقص است؛ ولي به نام ما روايات فراواني جعل کردند: «سَتَكْثُر عَلَيّ القالَة»،[1] از بيانات نوراني پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) است که فرمود به نام ما روايات فراواني جعل کردند؛ چه اهل سنّت به نام رسول خدا و چه در غير اهل سنّت، اين بيان آمده است. سيوطي که از علماي اهل سنّت است، دو جلد کتاب نوشته به عنوان «اللآلئ المصنوعة في الأحاديث الموضوعة» که در اين از اوّل طهارت تا آخر ديات، روايتهاي جعلي را جمع کرده است، دو جلد کتاب است. در بين ما هم عدّهاي کوشش کردند که در بين متأخرين مرحوم علامه عسکري(رِضوانُ اللهِ عَلَيهِ) است، ايشان تا حدود 150 يا بيشتر راوي مجعول کشف کرده، چه رسد به روايت! يعني در روايات اسلام 150 آدم جعل شده است که حالا از هرکدام چندين روايت جعل کردند. «خمسون و مائة صحابي مختلَق» که نوشته ايشان است همين است؛ 150 تا محدّث و راوي جعل کردند، هر کدام از اينها چندين روايت ساخته باشند خدا ميداند؛ لذا ائمه فرمودند در قرآن دستي برده نشد، تحريف محال است، کم و زياد محال است، هر آنچه خدا نازل کرده همان است؛ ولي به نام ما روايات جعل ميکنند، چه اينکه از وجود پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) رسيد که «سَتَكْثُر عَلَيّ القالَة».
بعد سؤال کردند که پس ما چه کار کنيم؟ دو طايفه از نصوص در جوامع روايي ما هست، هم مرحوم کليني نقل کرد و هم ديگران که در اين دو طايفه راه تفسير را نشان دادند؛ يک طايفه مربوط به اصل روايت است که ائمه فرمودند روايتي که از ما صادر شده است را بر قرآن کريم عَرضه کنيد، اگر مخالف و مباين قرآن بود حرف ما نيست؛ اگر مخالف و مباين قرآن نبود، رجال آن درست باشد، يک؛ درايه آن درست باشد، دو؛ اين دو فنّ را که احراز کرديد، اين روايت براي شما ميشود حجّت؛ اين يک طايفه از نصوص است که در همه جوامع روايي هست، مرحوم مجلسي(رِضوانُ اللهِ عَلَيهِ) اينها را در بحار جمع کرده که اصل آن در کافي کليني(رِضوانُ اللهِ عَلَيهِ) است. طايفه ثانيه همان نصوص علاجيه است که معروف است و در کتابهاي اصول[2] هم آمده است که از ائمه(عَلَهِمُ السَّلام) سؤال ميکنند، اگر دو روايت از شما نقل شده است که مخالف هم بودند چه کنيم؟ فرمودند عرضه بر کتاب خدا کنيد، آن روايتي که مخالف کتاب است، اين را «فَاضْرِبُوهُ عَلَي الجِدار»،[3] چون حرف ما نيست و آنکه مخالف قرآن نيست، آن حجّت است. پرسش: ابتداي روايت «مَا وافَقَ» است، در روايت فرمود: «فَمَا وٰافَقَ كِتابُ اللهِ فَأَقْبَلُوهُ وَ مَا خَالَفَهُ فَاضْرِبُوا»؟ پاسخ: بله، غرض اين است که عمده آن قسم دوم است که مخالف کتاب حجّت نيست، مخالفت ضرر دارد نه اينکه موافقت شرط باشد، چون خيلي از چيزهاست که تفصيل آن به وسيله اهل بيت آمده است؛ ما احکام نماز، احکام روزه، احکام حج و احکام عمره، غالب اينها در روايات آمده است، آنچه حجّت و شرط است، مانعيّتِ مخالفت است، نه شرطيّت موافقت؛ موافق کتاب بودن شرط نيست، مخالف کتاب بودن مانع است. خيلي از چيزهاست که قرآن کريم به اهل بيت ارجاع داده است، در همين سوره مبارکهٴ «حشر» فرمود: ﴿وَ مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا﴾؛[4] شما در امر و نهي ببينيد که پيغمبر چه فرمود! پس خود قرآن ميگويد ببينيد که پيغمبر چه گفت؛ اگر همه خصوصيات در قرآن بود که ديگر ارجاع نميشد. پرسش: روايت پيامبر ميفرمايد که با موافقت کتاب قبول است؟ پاسخ: بله، اما تفسيرش اين است که «مَا خَالَفَ الکِتاب فَاضْرِبُوهُ عَلَي الجِدار». پرسش: پس شِق سومي ندارد؟ پاسخ: چرا! «مَا وٰافَقَ كِتاب»، در صورتي که کتاب تعرض کرده باشد و چيزي را فرموده باشد، حتماً روايت بايد موافق آن باشد؛ اما اگر چيزي را نفرموده باشد، مثل همان الفية و نفلية شهيد که در يکي هزار حکم واجب براي نماز و در دومي سه هزار حکم مستحب براي نماز هست، قرآن کريم خيليها را تعرّض نکرده است، خودش فرمود ببينيد پيغمبر چه ميگويد: ﴿وَ مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا﴾، معلوم ميشود اگر چيزي را قرآن فرموده باشد، حتماً روايت بايد مخالف آن نباشد؛ اما اگر چيزي را قرآن نفرموده، روايت موافق چه باشد؟! چيزي را که قرآن تعرّض نکرده، فراوان است؛ کيفيت حج، کيفيت عمره، کيفيت سعي بين صفا و مروه، کيفيت وقوف در عرفات، کيفيت وقوف در مشعر، فقط اصل آنها را فرموده است. بنابراين آنچه مانع است مخالفت کتاب است، نه اينکه موافقت کتاب شرط باشد.
پس اين دو طايفه از نصوص، طبق راهنمايي اهل بيت بر هر مفسّري لازم است که هر روايتي چه معارض داشته باشد و چه معارض نداشته باشد ـ برابر طايفه اوليٰ ـ و روايتي که معارض دارد برابر نصوص علاجيه ـ روايات طايفه ثانيه ـ اينها را بر قرآن کريم عرضه کند، اگر مخالف بود رد کند و اگر مخالف نبود «عَلَي الرَّأْسِ وَ العَيْن» بپذيرد، اين راهنمايي اهل بيت بود. از اين راهنمايي به دست ميآيد که ما موظفيم در ابتدا قرآن را از اوّل تا آخر به مقدار فهم خودمان ادراک کنيم، تا ترازو و ميزان براي ما باشد؛ اما هنوز حجّت نيست، فقط ميفهميم که خدا چه فرمود، اين را اينجا مينويسيم و حق عمل کردن نداريم، چون براي ما حجّت نيست. سپس ميرويم به خدمت روايات؛ اگر مقيّدي پيدا شد، اطلاقات آن تقييد ميشود؛ مخصّصي پيدا شد، عمومات آن تخصيص میخورد؛ شأن نزولي گفته شد، مشخص ميشود؛ قرينهاي بود براي «ذي القرينه»، مشخص ميشود؛ از باطن خبر دادند، مشخص ميشود؛ از ظاهر خبر دادند، مشخص ميشود؛ اين فحص بليغ را بايد انجام بدهيم. وقتي اين فحص بليغ را کرديم، دوباره ميرويم خدمت قرآن و جمعبندي آن را براي خود حجّت ميدانيم و عمل ميکنيم. در اين مجموعه ديگر «دَور» در کار نيست! چون اوّلين بار به اهل بيت مراجعه کرديم که ما چگونه قرآن را بفهميم که آنها به ما دستور دادند و گفتند که قرآن دست خورده نيست و روايات ما دست خورده است! روايت عِدل قرآن نيست، ما عِدل قرآن هستيم! اگر حرفي از ما شنيديد که حجّت است، حرفي را از ما نشنيديد و از روايت شنيديد، بر قرآن عرضه کنيد؛ پس ما اوّل بايد برويم خدمت قرآن، بفهميم که قرآن چه ميگويد و ترازو داشته باشيم تا مضمون روايت را بر اين قرآن عرضه کنيم و با اين ترازو بسنجيم؛ اما از ترازو که به تنهايي کاري ساخته نيست! ترازو چه مشکلي را حلّ ميکند؟ ترازو منتظر است که کالايي را در آن بگذاريم و بسنجيم، آن کالا راهنمايي اهل بيت است؛ وقتي اهل بيت مطلبي را فرمودند، اگر چيزي در قرآن نبود و از خودشان فرمودند، اين مثل قرآن است، براي اينکه خود قرآن ميفرمايد: ﴿وَ مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا﴾؛ ببينيد آنها چه ميگويند! اگر چيزي در قرآن بود، اين روايت را با مضمون قرآن ميسنجيم، اگر مخالف بود که طَرد ميشود و اگر مخالف نبود، لازم نيست که موافق باشد، چون موافقت شرط نيست، مخالفت مانع است؛ لذا اگر خاص بود تخصيص ميزنيم، قيد بود تقييد ميزنيم، قرينه بود توضيح ميدهيم و شأن نزول بود بيان ميکنيم و مانند آن. پس ما دو رفت و برگشت داريم، البته بدون اينکه «دَور» در کار باشد، اين براي کيفيت فهم قرآن بود. پرسش: بسياري از روايات سنگين هستند! پاسخ: در قرآن هم اصول دين دارد و هم فروع دين دارد؛ در اصول دين فرمود ظن معتبر نيست، چون شما ميخواهيد علم پيدا کنيد! الآن ميخواهيد علم پيدا کنيد که آسمان اوّل، آسمان دوم و آسمان سوم که حضرت معراج رفت چطور بود؟ اثر عملي ندارد! يک خبرِ ظني آمده است، شما چه کار ميخواهيد بکنيد؟ فقط ميتوانيد يک اسناد ظنّي بدهيد و بگوييد که گمانم اين است، علم که پيدا نميشود و اثر عملي هم که ندارد! اما اگر مربوط به فروع دين بود، روايت ظنّي حجّت است که «يُؤْخَذ بِه»؛ اما اگر يک امر علمي بود و نه عملي، علمي که دست ما نيست! ما بايد علم پيدا کنيم که آسمان اوّل چگونه بود، آسمان دوم چگونه بود و آسمان سوم چگونه بود، اين روايت هم که علم نميآورد و اثر عملي هم که ندارد، حالا ما چه کار بکنيم؟ ميگوييم ما محترمانه برخورد ميکنيم و ميگوييم به گمان ما اين است.
اما دربارهٴ کيفيت نزول؛ شما ببنيد اين بدرالدين زرکشي آذري زبان بود ظاهراً و در مصر متولد شد و قبل از سيوطي هم اين کتاب البرهان في علوم القرآن را نوشته است و کسي هم او را نميشناخت، سيوطي که کتاب الإتقان في علوم القرآن را نوشته، از زرکشي خيلي نام برده و ياد کرده که ديگران هم اين بدرالدين شافعي زرکشي را شناختند. شما وقتي به کتاب بدرالدين زرکشي شافعي مراجعه ميکنيد، اصلاً نزول و تنزيل و آمدن معنا به عالم طبيعت و رفتن موجود عالم طبيعي به عالم معنا، اينها براي او حلّ نشده! گاهي ميگويد جبرئيل به صورت بشر درميآيد تا حرفهاي عادي را بگويد، گاهي ميگويد که پيغمبر به صورت فرشته درميآيد تا مطالب را بفهمد؛ پيغمبر در اثر داشتن روح مجرّد « من الفرش الي العرش و من العرش الي الفرش» را احاطه دارد، اين لازم نيست که از صورت بشري دربيايد و به صورت فرشته شود، اين ميشود حرف او! اين جريان «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»[5] خيلي کمک ميکند! ما خودمان يک فراز و فرودي داريم ـ اين اصطلاح فراز و فرود از بهترين تعبيرها و اصطلاحات فريد الدين عطار است[6] ـ ما يک فراز داريم و يک فرود، دربارهٴ خودمان که حلّ بشود ـ البته در حدّ تمثيل است ـ «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ»، ميتواند مسئلهٴ وحي را و نبوّت را در حدّ تمثيل حلّ کند. خود قرآن تمثيل را يکي از راههاي خوب عالِم شدن ميداند: ﴿تِلْكَ الأمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ﴾[7] براي اينکه عالِم بشوند، ﴿وَ لَقَدْ صَرَّفْنَا لِلنَّاسِ فِي هذَا الْقُرْآنِ مِن كُلِّ مَثَلٍ﴾.[8] مَثَل سهم تعيينکنندهاي در فهم مطلب دارد، چون دامنهٴ مطلب را پايين ميآورد و رقيق ميکند، دست شنونده و مستمع را ميگيرد بالا ميبرد، تا تطابق حاصل بشود بين فکر شنونده و دامنهٴ تنزّل يافته مطلب؛ وقتي دامنهٴ آن پايين آمد، دست شنونده هم بالا رفت و تناسب حاصل شد، آن وقت اين مستمع بيچاره به زحمت ميفهمد، خاصيت تمثيل اين است. فرمود ما مَثل ميزنيم تا اينکه بالايي را يک کمي پيايين بياوريم و رقيق کنيم، پاييني را يک کمي بالا بياوريم و حقيق کنيم تا حقيقت او با رقيقت اين تطابق بکند و بفهمد، خاصيت مَثَل اين است؛ در جريان تمثيل هم ما همينطور هستيم. الآن يک حکيم يا يک متکلّم يا يک اصولي يا يک فقيه يا يک مفسّر، هر کسي که باشد يک مطلب بلند علمي در عاقله او هست، او به اين فکر است که آن را به صورت رساله دربياورد و بنويسد يا به صورت درس، بحث کند، دارد فکر ميکند؛ آن مطلب عالي بلند علمي که در عاقلهٴ او هست، آن نه عبري است و نه عربي، نه تازي است و نه فارسي است و نه آذري، مطلب علمي است! بعد به اين فکر است که من در جمع کساني حرف ميزنم که اينها آذري زبان هستند يا تازي زبان هستند يا فارسي زبان هستند، فارسي بگويم، آذري بگويم يا تازي بگويم؟ فکر ميکند و ميگويد مثلاً در فلان جمع مناسب که من عربي بگويم، بعد آن مطلب را به قوه خيال خود تنزّل ميدهد، ترتيب ميدهد که من براي آن مطلب علمی يک مقدمه ذکر بکنم، چهار تا فصل ذکر بکنم، پنج تا نتيجه بگيرم، اين را ترتيب ميدهد، بعد آن کلمات و لغات را در ذهن خودش ترسيم ميکند، بعد دست به قلم ميبرد و مينويسد يا شروع به سخن ميکند و ميگويد؛ اين گفتن او به نحو تجلّي است نه تجافي! اينطور نيست که آن مطلبي که در عاقلهٴ اوست؛ مثل اشک چشم ريخته باشد و آمده باشد روي کاغذ؛ آن مطلب سرجاي خود محفوظ است، بلکه دامنهٴ آن مطلب رقيق شده و آمده در حوزهٴ خيال و در دامنهٴ خيال رقيق شده، به صورت کتابت يا به صورت سخن درآمده است. اين سخن فرود آن فراز است، نه تجافي است آنطوري که اشک از چشم ميريزد؛ آنطوري که معنا به صورت لفظ درميآيد؛ يعني بالايي در عين حال که در بالا هست، مرحلهٴ رقيق آن مياني است، مرحله أرقّ آن طبيعي است، اين سه مرحله را آن گوينده يا نويسنده تنظيم ميکند و ميگويد يا مينويسد. پرسش: قبل از مرحلهٴ گفتن تجلّي است، اما بعد از گفتن تجافي است؟
پاسخ: تجافي نيست. اگر تجافي باشد، يعني آنکه در خيال يا ذهن اين استاد است، ديگر ريخته پايين و در ذهن او نيست. بنابراين آنکه در عاقلهٴ استاد هست، هست؛ در مُتخليّهٴ استاد هست، هست؛ در واهمه استاد هست، هست؛ رويِ کتاب هم که آمده، آمده؛ اين ميشود تجلّي!
حالا در قوس صعود که از فرود به فراز ميرود؛ آن شنونده اوّل يک آهنگ و صدايي را ميشنود، اگر درس خوانده باشد و بجا درس آمده باشد و جاي او اينجا باشد، اين الفاظ را ميفهمد؛ اين الفاظ را «بِمَا لَهُ مِنَ المَفاهيم» از سامعهٴ خود به خيال ميبرد و تنظيم ميکند، اگر اشکال و نقد داشته باشد، همانجا متوقف ميکند و قبول نميکند، اگر اشکال و نقدي نباشد، از آن فرود بالاتر ميرود، تا برسد به اينکه خودش بشود مجتهد، او از همين خواندن و شنيدن مجتهد شده! اجتهاد هم يک ملکه نوري است! اينکه از پايين رفته بالا، اينچنين نيست که آن کلمات از ياد او رفته باشد، البته اين کلماتي که در عالم طبيعت است از بين ميرود؛ نوشتهها از بين ميرود يا گفتهها ـ مثلاً آهنگي است اگر ضبط نشود ـ از بين ميرود؛ ولي اين معنا را او در حدّ خيال حفظ ميکند، بعد وقتي شب رسيد مطالعه ميکند، همه اينها را بررسي ميکند، اگر اشکال نداشت قبول ميکند و اگر اشکال داشت نکول دارد که به بالا نميرود، بعد از اينکه اشکالات آن حلّ شد از آنها بالا ميرود که ميشود عاقله و ميشود مجتهد؛ اما هيچکدام جابهجا نشدند؛ يعني اين نقوش کتاب نيامده در ذهن اين آقا، اين نقوش کتاب هنوز روي کتاب است، يا اين آهنگها هنوز در بيرون هست؛ آنکه او شنيده است، حقيقت اين چيزي است که گوينده گفته است، از آن حق به أحق رسيده است؛ يعني از خيال به عاقله رسيده است، پس هم در قوس صعود از فرود تا فراز، هم در قوس نزول از فراز تا فرود، هيچکدام جابهجا نميشوند؛ يعني اين آهنگها بشوند خيال و از خيال بشوند عاقله که جابهجا بشوند و جاي آنها خالي بشود نيست، اين معناي نزول است! نه اينکه حضرت از بشريّت گذشته باشد و به صورت فرشته دربيايد، حالا ممکن است که جبرئيل(سَلامُ اللهِ عَلَيهِ) به صورت فرشته متمثّل بشود؛ اما شنوندهاي مثل پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) از بشريت مُنْخَلِع بشود و به صورت فرشته دربيايد لازم نيست؛ ما هر روز داريم همين کار را ميکنيم؛ ما هر روز از ماده و از طبيعت به فراطبيعت داريم سفر ميکنيم! هم مسافر پياده ميکنيم، هم مسافر ميبريم؛ هم از بالا مسافر ميآوريم، هم از پايين مسافرانی را به بالا ميبريم؛ هم آن مطالب عرشي را فرشي ميکنيم، هم فرشيان را عرشي ميکنيم؛ اصلاً کار ما فراز و فرود است! اگر کسي اين قوس صعود را و آن قوس نزول را بررسي کند، ديگر مشکل زرکشي و امثال زرکشي نيست تا بگوييم جبرئيل به صورت يک بشر درميآيد يا ـ ممکن است که او به صورت بشر متمثّل بشود ـ يا پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) از بشريت مُنْخَلِع ميشود و به صورت فرشته درميآيد، اينها لازم نيست! پس چه در إنزال و چه در تنزيل هيچکدامشان به نحو تجافي نيست، هر دو به نحو تجلّي است. پرسش: سختي إنزال در مرحلهٴ عبور کردن است؛ يعني از مرحلهٴ تجلّي به مرحلهٴ تجافي رفتن؟ پاسخ: تجافي ديگر نيست! تجافي يعني آنکه قبلاً بود، نباشد. پرسش: گاهي از اوقات هست که وقتي علما حرفي را ميفرمايند، ميگويند منظور ما اين چيزي نبود که شما گفتيد؟ پاسخ: نه، دو حرف است؛ يک وقت است که تجلّي را او درک نکرده! اگر مطلبي تجلّي کرده باشد و يک فقيه يا يک اصولي مطلبي را فرموده باشد، از عاقلهٴ او چيزي خالي نميشود، اين نظير آب نيست که از چشم بريزد پايين، اين سرجاي خود محفوظ است. پرسش: امر است که فرموده ﴿اقْرَأْ﴾؛[9] يعني بخوان که از آن مرحلهٴ تجلّي ؟ پاسخ: پايينتر آمده است. پرسش: بايد مرحلهٴ تجافي داشته باشد! پاسخ: تجافي ندارد! تجافي مثل باران است. معناي تجافي اين است که وقتي در بالا هست در پايين نيست، وقتي در پايين است در بالا نيست؛ اين معناي تجافي است. الآن باران تجافي دارد؛ يعني وقتي که در صد متري ماست در زمين نيست، وقتي که در زمين آمده ديگر در صد متري نيست، جا خالي کرده است؛ اما تجلّي آن است که در عين حال که بالا هست، رقيق ميشود ميآيد پايين و در عين حال که در مياني است ميآيد پايينتر، الآن ما هر روز داريم با تجلّي زندگي ميکنيم؛ يعني هر استادي آنچه را که در عاقلهٴ اوست با گفتن يا نوشتن تنزّل ميدهد به تجلّي و هر شاگرد يا مطالعهکنندهاي آنچه را که ميخواند يا ميشنود، از صحنهٴ کتاب بالا ميبرد به خيال و از خيال به عاقله، آنجا هم به صورت شبيه تجلّي است! اينطور نيست از خيال که به عاقله رفته، ديگر در خيال او نباشد؛ در خيال او هست، در حافظه او هست، آن ملکه اجتهاد او هم سر جاي خود محفوظ است. بنابراين إنزال و تنزيل هرکدام باشد به نحو تجلّي است. پرسش: اگر در مرحلهٴ «علي حکيم» باشد به شکل تلقّي باشد، صحيح است؟ پاسخ: به هر تقدير اگر ذات اقدس الهي بخواهد چيزي را إنزال کند، چون سخن از زمان و زمين نيست، يک وقت ممکن است که لطف الهي طوري بشود که دفعتاً ملکهٴ اجتهاد را به کسي مثل صاحب جواهر عطا بکند، اين إنزال است! يک وقت ممکن است که چهل جلد جواهر را به يک کسي اعطا کند، اين تنزيل هست! اما همه اينها به نحو تجلّي است! آنچه بالا بود هست، آنچه در مراحل مياني بود هست و آنچه را که در مرحله پايين نصيب انسان شده است هم هست؛ بالا خالي نشده، مخزن الهي خالي نميشود، چه اينکه مخزن عاقله هم خالي نميشود؛ پس انزال به اين صورت است؛ منتها حالا وجود مبارک حضرت در عين حال که اينجا نشسته است با «عليِّ حکيم» ارتباط پيدا ميکند و اين در اثر داشتن روح مجرّد است که روح مجرّد از «سَمَک» تا «سَماء» همه را ميتواند طي کند. ما الآن که در قنوت نماز ميگوييم: «رَبِّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ وَ رَبِّ الْأَرَضِينَ السَّبْع»،[10] با چه کسي داريم حرف ميزنيم؟ حالا ما ممکن است معاني اين حرف را نفهميم، اما اصل اين مطلب و کساني هستند که اينها را ميفهمند يعني چه؟ يعني ما که در محراب عبادت ايستادهايم «السَّمَاوَاتِ السَّبْع» را ميفهميم، «الْأَرَضِينَ السَّبْع» را ميفهميم، «وَ مَا فِيهِنَّ» را ميفهميم، «وَ مَا بَيْنَهُنَّ» را ميفهميم، همه را احاطه ميکنيم و مي گوييم خدايا همه جا رفتم و جز تو کسي را نديدم! اين معناي «رَبِّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ وَ رَبِّ الْأَرَضِينَ السَّبْع» قنوت ماست. پس در عين حال که انسان اينجا نشسته است يا اينجا عبادت ميکند، ميتواند آسماني باشد، به تعبير جناب نظامي، زميني به اصل و آسماني به فرع: محيطي چه گويم چو بارنده ميغ ٭٭٭ به يک دست گوهر به يک دست تيغ به گوهر جهان را بياراسته ٭٭٭ به تيغ از جهان داد دين خواسته[11]
امروز وجود مبارک وليّ عصر همينطور است! غرض اين است که انسان به اندازه توان خود ميتواند بگويد: «رَبِّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ وَ رَبِّ الْأَرَضِينَ السَّبْع»، تعليمات ما اين است! در عين حال که انسان ﴿يَأْكُلُ الطَّعَامَ وَ يَمْشِي فِي الأسْوَاقِ﴾[12] هم هست، اينطور نيست که انسان از بشريت دربيايد و بشود فرشته، روحي دارد بالاتر از فرشته و برخيها هم روحي دارند همتاي با فرشته.
اما مطلب بعدي، ذات اقدس الهي که قرآن را نازل کرده است يا تجلّي کرده است و وجود مبارک پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) در عبادتها با خداي سبحان سخن ميگويند و اينها که صادر اول هستند،[13] بين اينها و بين ذات اقدس الهي فاصلهاي نيست، چگونه اينها مثلاً به ذات اقدس الهي؛ يعنی آن منطقه ممنوعه راه ندارند؟ با اينکه اينها صادر اول هستند، اينها نه برتر دارند و نه معادل دارند، اگر «اوّل مَا صَدَرَ الله نُورُ نَبِينَا»[14] شد، اگر چيزي «اوّل مَا خَلَقَ الله» شد، او چطور ذات را درک نکند؟ شبهه و سؤال اين است. به هر تقدير اگر کسي «اوّل مَا خَلَقَ الله» شد، ديگر بالاتر ندارد! بين او و بين خدا فاصلهاي نيست، او چرا خدا را درک نکند؟ پاسخ اين است که او به هر حال موجودي است ممکن و مخلوق؛ حالا هر که باشد! صادر اوّل باشد يا غير اوّل باشد، اين يک؛ و هر مخلوقي هم متناهي است، نامتناهي که نيست، اين دو. بين اين صادر اوّل و بين خداي سبحان، آيا تفاوت به مقدار متناهي است يا غير متناهي؟ اگر ـ مَعَاذَالله ـ بگوييم تفاوتِ بين صادر اوّل و خدا به قدر متناهي است، يعني خدا به اندازهٴ متناهي و محدود از صادر اوّل بالاتر است ـ مَعَاذَالله ـ لازم ميآيد که خدا متناهي باشد، چرا؟ چون مجموع دو متناهي ميشود متناهي؛ صادر اوّل که متناهي است، برتري و بزرگي خدا بر صادر اوّل، آن هم که متناهي است، مجموع دو متناهي ميشود متناهي و اين مستحيل است. پس خدا به اندازه نامتناهي از پيغمبر بالاتر است؛ اگر به اندازه نامتناهي از پيغمبر بالاتر است، الکلام الکلام! پيغمبر چه چيزي را ميخواهد ببيند؟ جز ظهور او، جز فيض او و جز تجلّي او که چيزي را نميتواند درک بکند! ذات او که در دسترس احدي نيست! قبلاً هم مشاهده کرديد، اگر انسان بر فرض به مقام فنا برسد، چيزي که نصيب او ميشود وحدت شهود است، نه وحدت وجود؛ در مقام فنا اين شاهدِ فاني نه خود را ميبيند و نه غير خدا را، اين درست است، اين يک؛ اما فنا نابودي نيست، چون نابودي نقص است و فنا از درجات کمالِ شهود عرفان است، اين دو. اگر کسي به مقام فنا رسيد نابود نميشود، هست ولي نه خود را ميبيند و نه غير خود را! حالا ميخواهد خدا را مشاهده کند؛ يک موجود محدود اگر بخواهد خدا را مشاهده کند، به اندازهٴ خود، خدا را مشاهده ميکند، چون خدا اندازه ندارد، پس ظهور او را ميبيند؛ اين است که سيدنا الاستاد مرحوم امام فرمود محال است که هيچ پيغمبر و وليّاي به ذات خدا دسترسي پيدا کند! او يک حقيقت نامتناهي است! برهان تا اينجا راه دارد، هر اندازه که برهان و علم حصولي و استدلال باشد، آدم جلو ميرود و همان خدا را ميپسندد و به همان اشاره ميکند، ميگويد اينچنين حقيقتي در عالَم هست که من نميتوانم درک کنم! «لَا يُدْرِكُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ وَ لَا يَنَالُهُ غَوْصُ الْفِطَن»،[15] ﴿يُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَهُ﴾.[16] فرمود بالا برويد و حکيمانه بينديشيد فکرت نمیرسد، پايين برويد و عارفانه غواصي کنيد پيدا نميکنيد، اين حرفها بوسيدني است! «لَا يُدْرِكُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ وَ لَا يَنَالُهُ غَوْصُ الْفِطَن»؛ فرمود انديشهٴ بلند ابنسينا داشته باشيد، پَرِ شما ميسوزد؛ شهود انبيا و اوليا را داشته باشيد که در اقيانوسها بخواهيد غواصي کنيد، سرِ شما به سنگ ميخورد، کجا ميخواهيد برويد؟ بالا برويد، تحت احاطه اوست؛ پايين برويد، تحت احاطه اوست؛ درون برويد و بخواهي عارفانه خدا را بشناسي، سرِ شما به سنگ ميخورد؛ بالا بخواهي بلند پروازي کني، پَرِ شما ميسوزد: «لَا يُدْرِكُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ» أی «الهِمَمُ البَعيدَة»، «وَ لَا يَنَالُهُ غَوْصُ الْفِطَن»؛ با فطانت و با فطرت بخواهي غواصي کني، درون بروي و از راه درون «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»، خدا را نميتواني بشناسي! همين که فهميديم که نميفهميم براي ما کافي است! فهميديم حقيقتي است نامتناهي که برهان هم راه دارد؛ علم حصولي و راه حوزه و دانشگاه باز است، چون مفهوم است و استدلال است و ذهن است، اين راهها باز است؛ اما همه ميبينيد که متناهي هستيم! ما ميگوييم خدا نامتناهي است و مفهوم نامتناهي را هم درک ميکنيم، اما در کنار اين مفهوم نامتناهي صدها مفهوم در ذهن ماست! نامتناهي که جا براي غير نميگذارد. اينکه ما مفهوم نامتناهي را درک ميکنيم، مفهوم «أرض» و «سماء» و «شجر» و «حجر» و «زيد» و «عمرو» را هم درک ميکنيم، معلوم ميشود که اين نامتناهي، نامتناهيِ به حمل اوّلي است، نه نامتناهيِ به حمل شايع، نامتناهي به حمل شايع بيرون است و نه در درون ما، نامتناهي که در ذهن ما و نفس ما نميگنجد. پرسش: نمیشود گفت که جهلِ عقل است؟ پاسخ: عجزِ ماسواست! عقل ميفهمد که نميفهمد «وَ كَفَی بِذَلِكَ فَخْراً». پرسش: عقل مجبور است که اين را قبول کند! پاسخ: بله، مجبور است؛ يعني ميفهمد که چنين چيزي هست که فهميدني نيست، وگرنه سر ميسپرد! چون مهمترين عقلا اينجا سر به خاک ميسپارند و ميفهمند که نميفهمند! ميفهمند که فهميدني نيست! انسان در برابر کسي به خاک ميافتد که نافهميدني نباشد؛ لذا بيشترين حکمت و بيشترين برهان را همين حکما ارائه کردند! خاضعترين همينها بودند! البته راه برهان راه باز است، علم حصولي و استدلال «تا سر رود به سر رو تا پا به پا بپو»؛[17] ولي اگر کسي بخواهد از ذهن و استدلال و فکر و کتاب و کتيبه بيرون برود و بخواهد مشاهده بکند سَر او به سنگ ميخورد؛ فقط با ظهورات حق! چه اينکه سَرِ کليم حق به سنگ خورد، يک رُخي نشان داد: ﴿خَرَّ مُوسي صَعِقاً﴾[18] شد! يک رُخي! بنابراين به همان اندازه است. راه استدلال و مفهوم باز است تا دلتان بخواهد! اما اگر کسي به سراغ راه شهود بخواهد برود، فقط با فيض او رابطه دارد. مبادا ما بگوييم صادر اوّل چون از همه مخلوقات بالاتر است، او دسترسي دارد! خير! از همه مخلوقات بالاتر است، يک؛ خودش محدود است، دو؛ برتري خدا بر او به مقدار نامتناهي است، نه مقدار متناهي، سه؛ اگر ـ مَعَاذَ الله ـ خدا به اندازهٴ محدود از پيغمبر بالاتر بود ـ مَعَاذَ الله ـ «لِلَزِمَ» تناهي حق تعالی، چون او مجموع دو متناهي است، آيا مجموع دو متناهي محال ميشود؟