درس تفسیر آیت الله جوادی
94/10/23
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 41 تا 54 سوره زخرف
﴿فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ فَإِنَّا مِنْهُم مُنتَقِمُونَ (٤۱) أَوْ نُرِيَنَّكَ الَّذِي وَعَدْنَاهُمْ فَإِنَّا عَلَيْهِم مُقْتَدِرُونَ (٤۲) فَاسْتَمْسِكْ بِالَّذِي أُوحِيَ إِلَيْكَ إِنَّكَ عَلَي صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ (٤۳) وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ وَ سَوْفَ تُسْأَلُونَ (٤٤) وَ اسْأَلْ مَنْ أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رُسُلِنَا أَ جَعَلْنَا مِن دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ (٤۵) وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسَي بِآيَاتِنَا إِلَي فِرْعَوْنَ وَ مَلَئِهِ فَقَالَ إِنِّي رَسُولُ رَبِّ الْعَالَمِينَ (٤۶) فَلَمَّا جَاءَهُم بِآيَاتِنَا إِذَا هُم مِنْهَا يَضْحَكُونَ (٤۷) وَ مَا نُرِيهِم مِنْ آيَةٍ إِلاّ هِيَ أَكْبَرُ مِنْ أُخْتِهَا وَ أَخَذْنَاهُم بِالْعَذَابِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (٤۸) وَ قَالُوا يَا أَيُّهَا السَّاحِرُ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ بِمَا عَهِدَ عِندَكَ إِنَّنَا لَمُهْتَدُونَ (٤۹) فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُمُ الْعَذَابَ إِذَا هُمْ يَنكُثُونَ (۵۰) وَ نَادَي فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ قَالَ يَا قَوْمِ أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ هذِهِ الأنْهَارُ تَجْرِي مِن تَحْتِي أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ (۵۱) أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هذَا الَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَ لاَ يَكَادُ يُبِينُ (۵۲) فَلَوْلاَ أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِن ذَهَبٍ أَوْ جَاءَ مَعَهُ الْمَلاَئِكَةُ مُقْتَرِنِينَ (۵۳) فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْماً فَاسِقِينَ (۵٤)﴾
سوره مبارکهٴ «زخرف» ـ همانطوري که ملاحظه فرموديد ـ چون در مکه نازل شد و عناصر محوري سُوَر مکّي اصول دين و خطوط کلّي فقه و اخلاق بود، حتماً نظام معرفتي را تبيين کردند اولاً، نظام ارزشي را تبيين کردند ثانياً، جريان پيامبران گذشته را ارائه کردند ثالثاً و آنچه در آن عصر گذشت و راجع به وجود مبارک پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) بود را بيان کردند رابعاً. در بخش پاياني بحث ديروز فرمود نه تنها تو سالک اين راهي، بلکه مُستقر بر اين راهي، تو ﴿عَلَي صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾ هستي. به ديگران ميفرمود شما پايگاهي نداريد تا کاري انجام بدهيد، به اهل کتاب فرمود: ﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لَسْتُمْ عَلَي شَيْءٍ حَتَّي تُقِيمُوا التَّوْرَاةَ وَ الْإِنْجِيلَ﴾،[1] اگر کسي خواست کتابي بنويسد، راهي داشته باشد و مدنيّتي ايجاد کند، به هر حال پايگاهی ميخواهد؛ فرمود شما پايگاه نداريد، کجا ايستادهايد؟ ﴿لَسْتُمْ عَلَي شَيْءٍ حَتَّي تُقِيمُوا التَّوْرَاةَ وَ الْإِنْجِيلَ﴾. آنچه معروف بين اهل تفسير است، اين است که شما ارزشي نداريد مگر اينکه تورات و انجيل را اقامه کنيد، آن هم حق است؛ اما اين بيان سيدنا الاستاد بيان لطيفي است که شما اگر بخواهيد ديني داشته باشيد، مدنيّتي داشته باشيد يا تمدّني داشته باشيد، يک پايگاه ميخواهيد، شما پايگاهتان چيست؟ ﴿لَسْتُمْ عَلَي شَيْءٍ حَتَّي تُقِيمُوا التَّوْرَاةَ﴾؛ اما درباره پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) ميفرمايد که ﴿إِنَّكَ عَلَي صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾، پايگاه فکري داري، نظام معرفتي شما مشخص است، نظام ارزشي هم مشخص است، راه انبيا هم مشخص است و سيره تو هم معيّن است، پس ﴿إِنَّكَ عَلَي صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾؛ حالا که چنين است و پايگاهي داريد: ﴿فَاسْتَمْسِكْ بِالَّذِي أُوحِيَ إِلَيْكَ﴾. ديگران هم همين کار را ميکنند: ﴿وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ﴾، البته «ذکر» اُولي همان ياد خداست؛ ولي نام يک ملت، ملّتي نامور بشود و ماندگار بشود در سايهٴ ﴿وَ مَا عِندَ اللَّهِ﴾ است، چون ﴿مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَ مَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ﴾.[2] اگر ملّتي بخواهد بماند، ناموَر و نامدار بشود، جز راه توحيد راه ديگري نيست، چون فرمود: ﴿مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَ مَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ﴾.
اما اين مسئله که هر کسي عمل صالح انجام دهد به بهشت ميرود، چنين چيزي در قرآن نيست. فرمود هر کسي عمل صالح، يعنی اين حُسن فعلي انجام دهد، ﴿وَ هُوَ مُؤْمِنٌ﴾، اين ﴿وَ هُوَ مُؤْمِنٌ﴾ ملکه است، اينکه اسم فاعل نيست، اين صفت مشبهه است به وزن اسم فاعل؛ يعني ايمان ملکهٴ راسخهٴ ثابتهٴ اوست؛ وقتي ايمان ملکهٴ راسخ ثابتي بود، انجام واجبات و ترک محرّمات که مستمر است. هيچجا ما نداريم که کسي کار خوب انجام بدهد به بهشت میرود، حتماً حُسن فعلي با حُسن فاعلي همراه است؛ کار خوب، از مرد خوب. کار خوب اگر از کافر باشد، ممکن است که بهرههاي دنيايي داشته باشد؛ ولي به بهشت نميبرند! ﴿وَ مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ﴾،[3] نه «آمَنَ»! اين ﴿وَ هُوَ مُؤْمِنٌ﴾ صفت مشبهه است، نه اسم فاعل و همچنين نشانهٴ ثبات و دوام و استقرار است. مقتضاي مؤمن بودن انجام واجبات است «بالاستمرار» و ترک محرمات است «بالاستمرار».
مطلب ديگر اين است که در ذيل آيات غيبت ملاحظه بفرماييد، آنجا خيلي از افراد ميبينند که کار خوب انجام دادند، ولي نميبينند؛ عرض ميکنند که ما اين کارها را کرديم! فرمود چون شما بدهکار بوديد دَينتان را به آن مُغتاب داديد؛ شما آبروي افراد را بُرديد، غيبت کرديد، توبه هم که نکرديد، استحلال هم که نکرديد، از اعمال شما گرفته شده و به او داده شد، پس ﴿مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ﴾[4] نيست. گاهي در قيامت سؤال ميکنند که اين گناهان را ما انجام نداديم، اما در اعمال ما ثبت است! جواب اين است که شما آبروي مردم را بردي، استحلال هم که نکردي، استغفار غيبت را هم نکردي، سيئات آنها به نامه اعمال شما انداخته شده است؛ هر دو طايفه نصوص در ضمن آيات غيبت هست،[5] بنابراين معيار در محاسبه روز قيامت است که کسي ﴿جَاءَ بِالْحَسَنَةِ﴾.
مطلب ديگر اين است که در قيامت ـ در سوره مبارکه «اعراف» گذشت ـ ميزان و ترازويي هست، ترازو سه کار دارد: خودِ اصل ترازو که دو کَفّه دارد و به آن ميگويند ميزان که شاهيني دارد و مسئول برقراري عدل است، اين کار ميزان است؛ دو کار ديگر هم دارد که يک کَفّه وزن ميگذراند و کَفّه ديگر موزون، ترازوهاي رايج اينطور بود؛ حالا ممکن است که ترازوهاي دقيقي اختراع بشود که راه ديگري داشته باشد، ولي ترازوهاي رايج اين بود که يک ميزان داريم، يک وزن داريم و يک موزون؛ اين ميزان و ترازو شاهيني دارد که مسئول برقراري نظم بين وزن و موزون است، يک کَفّه اين ترازو را سنگ ميگذارند و کَفّه ديگر را موزون ميگذارند يا نان يا ميوه يا چيز ديگري ميگذارند، اين کار ترازوست. در قيامت ميزان هست، وزني که با آن عقيده و اخلاق و اعمال را ميسنجند سنگ و مصر نيست، بلکه حق است: ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾،[6] نه «وَ الْوَزْنُ حقُّ»، نه اينکه وزني هست؛ مثل اينکه «أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ وَ الْجَنَّةَ حَقٌّ وَ النَّارَ حَقٌّ»،[7] از آن قبيل نيست که بگويند بهشت و جهنّمي هست، نه خير! ﴿وَ الْوَزْنُ﴾ چون با «الف» و «لام» آمده است، ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾؛ يعني حق را ما وزن قرار ميدهيم و عمل را با حق ميسنجيم. در دنيا وزن سنگ است و موزون نان يا ميوه؛ در آخرت وزن حق است و موزون عمل، اعتقاد و اخلاق است. پس ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾، آن وقت اعمال را در کَفّه ديگر ميسنجند. اگر کسي عمل نداشت، در سوره مبارکه «کهف» ميفرمايد که ما براي اين ترازو نصب نميکنيم! ترازو بياوريم و آن حق را يک طرف بگذاريم، آن کَفّه ديگر که خالي است! در سوره مبارکه «کهف» فرمود: کفّاري که هيچ عمل صالح ندارند ـ آيه 105 سوره مبارکه «کهف» اين است: ﴿أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بَآيَاتِ رَبِّهِمْ وَ لِقَائِهِ فَحَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فَلَا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَزْناً﴾؛ ـ ما ترازويي بياوريم چه چيزي را بسنجيم؟ کسي که با دست خالي آمده، چه چيزي را بسنجيم؟ براي او ترازو نصب نميکنيم، البته يک ترازوي ديگري ممکن است باشد که دَرَکات جهنم را بسنجد، آن يک مطلب ديگر است؛ چه اينکه ممکن است براي اولياي الهي حسابي نباشد که «يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ بِغَيْرِ حِسَاب»،[8] براي اينکه او اصلاً سيّئهاي ندارد، هر چه هست حَسَنه است. اگر معصوم کاملي است که هر چه هست حَسَنه است و سيّئهاي ندارد، ما چه چيزي را بسنجيم؟ البته درجات حسنات را ممکن است با يک عامل ديگري بسنجند. غرض اين است که ما يک ميزان داريم، يک وزن داريم و يک موزون که برای بعضي ترازو سنگين ميشود و برای بعضي ترازو سبک، اگر کسي عمل صالح نداشته باشد: ﴿فَحَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ﴾ باشد و در قيامت چيزي نياورد، ﴿فَلَا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَزْناً﴾؛ ما ترازو نصب نميکنيم، براي اينکه او چيزي ندارد تا ما بسنجيم!
«فتحصَّل» معيار آن است که در روز محاسبه، انسان چيزي در دست او باشد، نه اينکه در دنيا کاري کرده باشد! اگر در دنيا کاري کرده که ﴿لاَ تُبْطِلُوا صَدَقَاتِكُم بِالْمَنِّ وَ الأذَي﴾،[9] يعنی اعمال او را باطل کرده باشد که هيچ، ارتداد پيدا کرده باشد ـ معاذ الله ـ که همه سوابق او از بين رفته باشد که هيچ، غيبت کرده باشد که برخي از اعمال او از بين رفته باشد که هيچ، تمام محاسبه در قيامت با ﴿مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ﴾ است؛ کسي که با دست پُر آمده! اگر با حَسنه آمده ميسنجند، اگر کار خوب کرده، ولي فعلاً دست او خالي است که نميسنجند. اين برای آن بخشهاست.
پرسش: اگر کسی گفت که تجارت نافع بود ايمان آوردند؟ پاسخ: به هر حال اگر مؤمن هست، چيزي را آورده است؛ يعنی حُسن فاعلي را آورده، خود ايمان ملکه است، فضيلت است و واجب است که ايمان بياورد، پس دست او خالي محض نيست، ولو عمل نکرده! اما خود ايمان واجب ميباشد و يک حسنه است؛ اعتقاد دارد و مسلمان هست؛ منتها مسلمان فاسق است، مسلمان فاسق با کافر خيلي فرق ميکند. بنابراين در آن قسمت فرمود: ﴿فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ فَإِنَّا مِنْهُم مُنتَقِمُونَ﴾، رواياتي که در ذيل اين است ملاحظه بفرماييد که بر وجود مبارک حضرت امير(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) تطبيق شده است که از «ناکثين» و «مارقين» و «قاسطين» و مانند اينها، بعد از رحلت پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) انتقام ميگيريم، ﴿أَوْ نُرِيَنَّكَ الَّذِي وَعَدْنَاهُمْ فَإِنَّا عَلَيْهِم مُقْتَدِرُونَ﴾ در هر دو حال.[10] پس ﴿فَاسْتَمْسِكْ بِالَّذِي أُوحِيَ إِلَيْكَ إِنَّكَ عَلَي صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾، پايگاهي داريد و شرف تو و قوم تو در سايه ياد الهي محفوظ ميماند؛ البته اعلام خطر هم کرد! بخشي از اين سوره «تبشير» است و بخشي هم «إنذار»، اين ﴿وَ سَوْفَ تُسْأَلُونَ﴾ درباره «إنذار» است؛ يعني مؤمنان هم به ياد خدا هستند، هم عزّت و شرافت دنيا و آخرت را تحصيل کردند و شما هم مسئول هستيد! سؤال توبيخي که ﴿وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُم مَسْئُولُونَ﴾،[11] بعد ﴿وَ اسْأَلْ مَنْ أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رُسُلِنَا﴾ که مربوط به برهان نقلي است که اشاره شد.
در آغاز اين سوره مبارکهٴ «زخرف» که به منزله متن است و آيات بعد به منزله شرح آن، آيه شش به بعد اين است: ﴿وَ كَمْ أَرْسَلْنَا مِن نَبِيٍّ فِي الأوَّلِينَ ٭ وَ مَا يَأْتِيِهم مِن نَبِيٍّ إِلاّ كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُونَ ٭ فَأَهْلَكْنَا أَشَدَّ مِنْهُم بَطْشاً وَ مَضَي مَثَلُ الأوَّلِينَ ﴾،[12] اين سه سطر به منزلهٴ متن است و کلّ اين سوره به منزله شرح است؛ فرمود ما انبيايي را فرستاديم که بعضي پذيرفتند و بعضي نپذيرفتند، هيچ جايي نيست که انديشه باشد و وحي نرفته باشد. الآن اگر ثابت بشود که در بخشي از اين کُرات حيات هست و افرادي زندگي ميکنند، حتماً در آنجا نبوت رفته است! در بعضي از بيانات نورانی حضرت امير هست که «مَدَائِنُ مِثْلُ الْمَدَائِن».[13] اگر يک منظومهٴ شمسي، اگر يک راه شيري، اگر يک کوکب و ستارهاي ثابت بشود که در آن حيات است و عدّهاي در آن زندگي ميکنند، حتماً پيغمبر دارند! ممکن نيست جايي انديشه باشد و هدايت الهي نباشد؛ اما هميشه کفاّر در هر منطقهاي هستند که ﴿يَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ اللّهِ﴾.[14] «صَدَّ» هم به معناي «إنْصَرَفَ» است که «يَصُدُّ نَفْسَهُ عَنِ الحَق» و هم به معناي «صَرَفَ» است که «يَصُدُّ وَ يَصْرِفُ غَيرَهُم عَنِ الحَق» که مستضعف از همين جا پيدا ميشود. اگر در هر جايي نبوت هست که هست، کفّار هم هستند؛ هر جا باشد دشمناني هستند، اين دشمنان «صادّ عَنْ سَبيلِ الله» هستند که مستضعفين پيدا ميشوند. اگر جايي مستضعف بود، معناي آن اين نيست که وحي به آنجا نرفته است. اين سه جمله يا سه سطر به منزلهٴ متن است، بعد خطوط کلّي را ارائه فرمودند، جريان پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم)را ذکر کردند، بعد نوبت رسيده به تفصيل بعد از اجمال، آن وقت قصهٴ حضرت ابراهيم(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) را ذکر کردند که بحث آن در بيست آيه تمام شد، قصه موساي کليم(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) را شروع ميکنند که در ده آيه تمام ميشود، بعد قصه وجود مبارک عيسي(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِينْ) را ذکر ميکنند که پنج ـ شش آيه است؛ اينها به منزلهٴ شرح ﴿كَمْ أَرْسَلْنَا مِن نَبِيٍّ فِي الأوَّلِينَ﴾ هستند که در آغاز همين سوره مبارکه «زخرف» آمده است. فرمود ﴿وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسَي بِآيَاتِنَا﴾؛ ما موساي کليم را براي فرعون، همراه با معجزات فرستاديم. آنها هم مشکل معرفتي داشتند، هم مشکل نظام ارزشي داشتند و هم گرفتار تقليد کور بودند؛ اين سه خطر يک «داء عضال»[15] است که دامنگير همه اُمم جاهلي شده است، ﴿وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسَي بِآيَاتِنَا إِلَي فِرْعَوْنَ وَ مَلَئِهِ﴾. وجود مبارک کليم حق فرمود: ﴿إِنِّي رَسُولُ رَبِّ الْعَالَمِينَ﴾ کسي که کلّ جهان را دارد ميپروراند، جامعه بشري را هم او بايد بپروراند؛ هر کسي که آفريد بايد بپروراند! خدا جهانآفرين است و جهانپرور؛ خدا انسانآفرين است و انسانپرور، من از طرف او آمدم: ﴿إِنِّي رَسُولُ رَبِّ الْعَالَمِينَ ٭ فَلَمَّا جَاءَهُم بِآيَاتِنَا﴾؛ با معجزات ما آمد، ﴿إِذَا هُم مِنْهَا يَضْحَكُونَ﴾؛ او را ـ معاذ الله ـ به مسخره گرفتند و خنده استهزايي داشتند، چرا؟ چون نظام معرفتي اينها نظام حسّي بود؛ ميگفتند که ﴿أَرِنَا اللّهَ جَهْرَةً﴾،[16] يک؛ ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾[17] دو. اگر گروهي معرفتشناسي آنها در حدّ حسّ و تجربه باشد، خدايي را ميپذيرند که ببينند؛ يعني همان «صَنَم» و «وَثَن»، آن خدايي که ﴿لَا تُدْرِكُهُ الأبْصَارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الأبْصَارَ﴾[18] را چون نميفهمند نميپذيرند. اگر کسي بگويد من از طرف «رَبُّ الْعَالَمِين» آمدم، وسيله خنده آنها را فراهم کرده است. اينها از آن جهت که فرمود: ﴿إِنِّي رَسُولُ رَبِّ الْعَالَمِينَ﴾ استهزا کردند، اما معجزاني را که نشان داد گفتند سحر است. آنچه را که ديدني نيست ميخندند و آنچه را که ديدني است، او را به سِحر متهم ميکنند، اين کارها را کردند: ﴿إِذَا هُم مِنْهَا يَضْحَكُونَ﴾. بعد فرمود: ﴿وَ مَا نُرِيهِم مِنْ آيَةٍ إِلاّ هِيَ أَكْبَرُ مِنْ أُخْتِهَا﴾؛ ما معجزات فراواني را به اينها داديم. در سوره مبارکهٴ «اعراف» بخشي از آن معجزات گذشت، قبل از اينکه آن معجزه سنگين که خاتمه دهندهٴ بساط فراعنه بود ظهور کند، معجزات ديگري بود که در سوره مبارکه «اعراف» بحثش گذشت. آيه 133 سوره مبارکه «اعراف» اين بود: ﴿فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمُ الطُّوفَانَ وَ الْجَرَادَ وَ الْقُمَّلَ وَ الضَّفَادِعَ وَ الدَّمَ آيَاتٍ مُفَصَّلاَتٍ فَاسْتَكْبَرُوا وَ كَانُوا قَوْماً مُجْرِمِينَ﴾؛ حالا يک ظرف آبي را يک فرعوني ميگرفت خون بود و موسوي ميگرفت ـ کساني که کليمي بودند و وجود مبارک موسي را پذيرفته بودند ـ آب بود، در دهان آنها خون بود و در دهان اينها آب بود، از اين معجزات فراوان ديدند که هرکدام از ديگري روشنتر و شفّافتر بود. اينکه هرکدام از ديگري شفّافتر، يعني همه آنها شفّاف بودند. ﴿وَ مَا نُرِيهِم مِنْ آيَةٍ إِلاّ هِيَ أَكْبَرُ مِنْ أُخْتِهَا﴾، اينکه فرض ندارد هرکدام از ديگري بزرگتر باشند! يعني هرکدام شفّاف و روشن بودند. اينجا هم فرمود که ما آيات خود را فرستاديم: ﴿وَ مَا نُرِيهِم مِنْ آيَةٍ إِلاّ هِيَ أَكْبَرُ مِنْ أُخْتِهَا وَ أَخَذْنَاهُم﴾ اينها ايمان نياوردند، البته آن وقت اينها را ما به عذاب مؤاخذه نکرديم! ﴿وَ أَخَذْنَاهُم بِالْعَذَابِ﴾، البته به يک عذاب مقطعي ﴿لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ﴾. اما وقتي که برنگشتند ـ همين فراعنه و فرعون و مَلأ فرعون ـ حرف آنها هم اين بود: ﴿وَ قَالُوا يَا أَيُّهَا السَّاحِرُ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ﴾؛ ما نه «ربّ» را قبول داريم و نه معجزه را. «ربّ» را قبول نداريم، چون ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾؛ معجزه را قبول نداريم، چون سِحر است؛ ولي در هر حال تو سِحري انجام دادی که اين آب براي ما خون شد و براي پيروان تو آب، از همين جا گرفتي و آن حيوانات ديگر هم که موذي هستند و مزاحم ما میباشند. ﴿يَا أَيُّهَا السَّاحِرُ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ﴾؛ يعني نه ما «ربّ» تو را ميپذيريم، چون نميبينيم و نه معجزهات را ميپذيريم، چون سِحر است. ﴿وَ قَالُوا يَا أَيُّهَا السَّاحِرُ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ بِمَا عَهِدَ عِندَكَ﴾؛ تو ميگويي که از طرف او آمدم، چون معاهدهاي کردي و ميگويي اين معجزات از طرف اوست. ما قبول ميکنيم، اگر تو اينها را پذيرفتي و اين بلاها از ما رفع شد ما برميگرديم. ﴿فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُمُ الْعَذَابَ﴾؛ ما مادامي که اين عذابها را از آنها کشف کرديم و گرفتيم، اينها «نکث عهد» و «نقض عهد» کردند: ﴿إِذَا هُمْ يَنكُثُونَ﴾، نه به ربوبيّت پروردگار ايمان آوردند و نه به معجزه بودنِ آنچه کليم خدا آورد معتقد شدند. پرسش: معلوم می شود که دليل عقلی داشتند، چون غير از خدا ؟ پاسخ: نه، اگر عقل بود که قبول ميکردند! لذا در مقطع خطر نگفتند «يَا أَيُّهَا النَّبِيّ»، بلکه گفتند: ﴿يَا أَيُّهَا السَّاحِرُ﴾، اگر يک معرفت عقلي بود ميگفتند: «يَا أَيُّهَا النَّبِيّ» و ميگفتند: «رَبَّكَ» نه «رَبَّنٰا»! پس معلوم ميشود که «رَبَّنٰا» و «رَبُّ الْعَالَمِين» را قبول نداشتند. تو مدعي هستي که از طرف خدا آمدي، از خدا بخواه که مشکل ما را حل کند، همين! او «رَبُّ الْعَالَمِين» باشد ما نميپذيريم، او «رَبُّنٰا» باشد را ما نميپذيريم، تو مدّعي هستي که «ربّ» توست، پس از «ربّ» خودت بخواه. تعبير ﴿يَا أَيُّهَا السَّاحِرُ﴾ نشان ميدهد که در همان حال هم اينها در جاهليت به سر ميبردند اين نظام معرفتشناسي آنهاست. ﴿يَا أَيُّهَا السَّاحِرُ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ﴾، همان کاري که برخي از کفّار در جهنم ميگويند؛ در جهنم همينها به مالک جهنّم(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) ميگويند: ﴿يَا مَالِكُ لِيَقْضِ عَلَيْنَا رَبُّكَ﴾،[19] نه «رَبَّنٰا»! از خدايت بخواه که جان ما را بگيرد، ما اينطور نميتوانيم تحمّل بکنيم. همين اصرار و اين جمود در جهنم هم هست و از آنها گرفته نخواهد شد؛ به وجود مبارک مالک(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) ميگويند: ﴿يَا مَالِكُ لِيَقْضِ عَلَيْنَا رَبُّكَ﴾؛ امّا آنها که يک مقدار به اصل الوهيت معتقد بودند، ميگفتند که پروردگارا! ﴿يُخَفِّفْ عَنَّا﴾[20] و مانند آن؛ آنها در جهنم حساب ديگري دارند، ظاهراً آنها اهل خُلُود نيستند. ﴿فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُمُ الْعَذَابَ إِذَا هُمْ يَنكُثُونَ﴾، فرعون در قوم خود اين ندا را داد: ﴿وَ نَادَي فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ﴾ که حالا مبارزات او شروع ميشود؛ ما هم سَحَره را دعوت کنيم و او هم سِحر خودش را إعمال بکند تا ببينيم که چه کسي پيروز ميشود. فرعون يک اعلام عمومي داد: ﴿وَ نَادَي فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ﴾. برهاني که فرعون بر حقانيت خود اقامه کرد، براساس همان نظام ارزشي باطل جاهلي بود: ﴿قَالَ يَا قَوْمِ أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ﴾؛ يعني هر کسي مالک اين سرزمين هست و قدرت مالي دارد او بر حق است: «الحقُّ لِمَن غَلَبْ». اين ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلَي﴾[21] نظام فکر جاهلي است، هميشه همينطور بود! نظام الهي آمده گفته که اين فکر باطل است، بلکه ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا﴾،[22] ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَن تَزَكَّي﴾،[23] نه ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلَي﴾! هر کس زد و بند کرد و بُرد او پيروز است، اين صحيح نيست! بلکه هر کس تزکيه کرد و خود را تطهير کرد پيروز است. آمدند که بفرمايند: ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَن تَزَكَّي﴾، ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا﴾، نه ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلَي﴾! حرف آنها اين بود، ميگفتند: ﴿أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْر﴾ بله ملک مصر، چه دليلي هست که حق با توست؟ ﴿أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ هذِهِ الأنْهَارُ تَجْرِي مِن تَحْتِي﴾؛ يعني تحت قصر من، بخشي از آن رود عظيم نيل از لابهلاي «قصور» فرعون عبور ميکرد: ﴿وَ هذِهِ الأنْهَارُ تَجْرِي مِن تَحْتِي أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ﴾؛ مگر نميبينيد! اين ميشود نظام معرفتي آنها؛ چيزي حق است که ديده بشود و چيزي حق است که با قدرت و ثروت همراه باشد، همين! ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلَي﴾. حالا که چنين است و سلطنت مصر برای من است، «أنهار» مصر از زير «قصور» من ميگذرد، قدرت و ثروت در اختيار من است و اين هم «مَرئي» و «مُبصَر» شماست، ﴿أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هذَا الَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَ لاَ يَكَادُ يُبِينُ﴾؛ من بهترم يا او؟ حق با من است يا حق با او؟ اين نظام معرفتي و ارزشي را وجود مبارک کليم حق باطل کرد، فرمود آن بود و نبود دو قسم است که بعضي ديدني است و بعضي ديدني نيست، معرفت هم بايد بعضي حسّي باشد و بعضي عقلي، ارزش هم برای چيزي است که متعلق به امر ديدني نيست باشد و آن امر بقادار است و آن امر بقادار امر ملکوتي است که با جان انسان سازگار است و انسان اگر از آنها چيزي تهيه کرد هرگز از انسان جدا نميشود و قابل سلب نيست و حافظ انسان است، اين امر آدم را حفظ ميکند و نه ما آن را و مانند آن. فرمود: ﴿أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هذَا الَّذِي هُوَ مَهِينٌ﴾، مَهانت و ذلّت و حقارت و فقر برای اوست، اين چه ارزشي دارد؟! ﴿وَ لاَ يَكَادُ يُبِينُ﴾؛ او نميتواند حرف خودش را بزند، چون در زبان مبارک او احياناً آن فصاحت و بلاغتِ مهم نبود؛ البته اصل بيان را داشت، وجود مبارک کليم حق به ذات اقدس الهي عرض کرد که هارون ﴿أَفْصَحُ مِنِّي لِسَاناً﴾؛[24] يعني من فصيح هستم، ولي او بهتر سخنراني ميکند و يکي از اساسيترين راه تبليغ هم همان بيان خوب است؛ اگر بخواهد بنويسد، قلم روان است که خوب میباشد. قلم مبهم و گُنگ قلم تبليغ نيست، بيان گُنگ و مبهمی که انسان بيدليل حرف بزند و صدر و ساقه حرف او مشخص نباشد راه تبليغ نيست.
آن مبلِّغي موفق است که دو مطالعه کند: اول مطلب علمي عالمانه را تحليل کند و ثانياً تنظيم بکند؛ حالا يا در ذهن خود يا در روي کاغذ که از کجا وارد بشود، از کجا خارج بشود، مقدمات آن چيست، شاهد آن چيست، پُرحرفي نکند، کمحرفي نکند تا بشود فصيح! فرمود: ﴿هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِسَاناً﴾، من چنين مبلِّغي دارم! حالا وجود مبارک کليم حق خودش فصيح بود، اما وجود مبارک هارون(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْهِمَا) أفصح بود، اين نيست که ﴿لاَ يَكَادُ يُبِينُ﴾ باشد؛ «مُبين» بود، بيان ميکرد، برهان اقامه ميکرد و سخنگو هم خود حضرت بود، وقتي که با هم وارد شدند وجود مبارک کليم حق سخن گفت! در مواضع عمومي، سخنرانيهاي عمومي و اينکه حضرت به کوه «طور» برود و جامعه را هارون(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْهِمَا) اداره بکند، بله او ﴿أَفْصَحُ مِنِّي لِسَاناً﴾ بود، ﴿هَارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لاَ تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ﴾؛ اما در مواقع رسمي و به عنوان سخنگوي رسمي خود کليم حق با فرعون سخن ميگفت. پرسش: اينکه فرموديد حضرت موسی در جاهای اصلی صحبت میکرد و فصيح هم بوده، پس انتخاب هارون علت ديگری داشته و ترفند بود؟ پاسخ: نه، آنطوري که آنها ميخواستند که در مهمترين و حساسترين جاها مانند هارون أفصح باشد نيست، وگرنه وجود مبارک موساي کليم خواستهاي داشت و عرض کرد: ﴿وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِن لِسَانِي﴾؛[25] مشکلي من دارم، همه اين خواستهها را رديف کرد و به ذات اقدس الهي ليست داد که پروردگارا مشکل من اين است و هم قدرت آنها چنين است و من هم دستِ تنها هستم اولاً فرمود: ﴿وَ اجْعَل لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي ٭ هَارُونَ أَخِي ٭ اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي﴾[26] اين برای اين جهت، ثانياً فرمود: ﴿وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِن لِسَانِي﴾، فرمود همه خواستههاي تو را من انجام دادم ﴿قَدْ أُوتيِتَ سُؤْلَكَ يَا مُوسَي﴾،[27] پس تو مشکلي نداري! اگر چيزي در لسان مبارک تو بود، ما برداشتيم؛ گفتي از اهل من باشد، از اهل تو بود؛ گفتي برادر من باشد، برادرت را وزير تو قرار داديم، تو که مشکلي نداري! آن وقت ﴿اذْهَبْ إِلَي فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَي﴾،[28] البته با همه سرمايههايي که ما به تو داديم. بنابراين اگر در زبان مبارک کليم حق عُقدهاي بود، با ﴿وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِن لِسَانِي﴾ که حضرت دعا کرد و با ﴿قَدْ أُوتيِتَ سُؤْلَكَ يَا مُوسَي﴾ که خدا پاسخ داد حلّ شد، پس ﴿لاَ يَكَادُ يُبِينُ﴾ شد. فرعون حرف را نميفهمد، نه اينکه موساي کليم نتوانست بيان کند؛ لذا گفتند که ما نميفهميم، گاهي گفتند سِحر است، گاهي گفتند شعبده است و مانند آن. فرعون خطاب کرده که ما اين حرفها را نميفهميم، نه اينکه او نتوانست خوب بيان کند، بلکه فرعون نتوانست درست مطالب را درک کند، او برهان اقامه کرد: ﴿رَبُّنَا الَّذِي﴾ چقدر اين آيه با عظمت است! با اينکه جمله کوتاهي است، به سه نظام از نظام عقلي اشاره کرده است: ﴿رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَي كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَي﴾،[29] کدام فيلسوف اينطور حرف ميزند؟ هم به نظام فاعلي، هم به نظام داخلي و هم به ناظم غائي اشاره کرده است. آنکه فلسفه خوانده است ميبيند که اينجا بايد زانو بزند! نظام فاعلي را به «الله» رساند: ﴿رَبُّنَا الَّذِي﴾، نظام داخلي را فرمود: ﴿أَعْطَي كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ﴾؛ هر چيزي و هر چه لازم بود به آنها داد. شما ببينيد زيستشناسها وقتي سوسمارها، مارها، عقربها، اين خرسها و اين خوکها، اينهايي که در قطب زندگي ميکنند، تمام آنچه را که يک خرس قطبي لازم داشت خدا به او داد؛ اين بايد شش ماه بخوابد، وسيله و امکانات را برای او فراهم کرد، براي چه؟ ﴿ثُمَّ هَدَي﴾؛ هدف دارند، راه دارند، سازمان دروني دارند، سازمان برون رفت دارند و راهي که آنها را به مقصد برساند دارند. ﴿رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَي كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ﴾ يعني هر چه، يک گياه چه ميخواهد؟ اين درخت چه ميخواهد؟ همه چيز را به او داد! آن حيوان دريايي چه ميخواهد؟ همه چيز را به او داد! نقصي در خلقت نيست، آن حيواني که در قطب زندگي ميکند يا در استوا زندگي ميکند يا در هوا زندگي ميکند يا در دريا زندگي ميکند، او چه ميخواهد؟ هر چه ميخواهد به او داد! اين خداست! ﴿رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَي كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ﴾؛ يعني «مَا يَتِمُّ بِهِ خَلْقُهُ، مَا يَکمُلُ بِهِ خَلْقُهُ، مَا يَبصِرُ بِهِ خَلْقُهُ، مَا يَحْتٰاجُ اليهِ خَلْقُهُ» همه را به او داد، بعد او را در راه نگه نداشت، بلکه ﴿ثُمَّ هَدَي﴾؛ مقصدي براي او معين کرده، راهي براي او معين کرده، وسيله تَطَرُّق را فراهم کرده و او را به مقصد رسانده است. اين سه جملهٴٴ نوراني کليم حق، نظام فاعلي، نظام داخلي و نظام غايي را بيان کرده، اين را البته فرعون نميفهمد، ميگويد اين ﴿لاَ يَكَادُ يُبِينُ﴾ چيست که ميگويي؟ نه اينکه در گفتار او لکنتي بود! بعد از اينکه ذات مقدس فرمود فصيح شدي برو: ﴿قَدْ أُوتيِتَ سُؤْلَكَ يَا مُوسَي﴾، ديگر مشکل بياني نداشت! منتها وجود مبارک هارون أفصح بود و او که اين حرفها را نميفهميد، ميگفت: ﴿لاَ يَكَادُ يُبِينُ﴾. پرسش: اشکالی اينجا مطرح میشود که چطور هارون نسبت به حضرت موسی اين فضيلت و برتری را دارد؟ پاسخ: فضيلتي نيست، البته کسي است که سخنگوتر است، شيرينبيانتر است، آهنگ خوب دارد، تُن صداي او بهتر است و خودش هم پيغمبر بود! پيغمبري بود نسبت به پيغمبر ديگر که تُن صداي او بهتر است، تُندتر حرف ميزند، شيرينتر و شيواتر حرف ميزند. يک پيغمبر نسبت به پيغمبر ديگر، اگر در بخشي از کمالات مثلاً جلو باشد محذوري ندارد؛ اما آنچه لازمهٴ نبوت است، در حدّ نصاب آن را وجود مبارک کليم حق دارا بود. پرسش: اگر فصيح بودن طبق تعريف شما، يعنی نه کم بگويد و نه زياد بگويد، اينها را که حضرت موسی داشت، اما أفصح؟ پاسخ: با مردم حرف زدن، جامعه را روشن کردن، به زبان تمام طبقات آشنا بودن و همهٴ طبقات را قانع کردن، يک سخنگو ميخواهد! اين سخنگو أفصح از خود موساي کليم است؛ در جاهاي حسّاس هر جا که با دربار فرعون بود، سخنگو خود کليم حق بود، هارون که حرفي نميزد. فرمود که اينها حرف نميفهمند، نه اينکه موساي کليم نتوانست بيان کند و حرفهاي آنها هم در همين زمينه است: ﴿وَ نَادَي فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ قَالَ يَا قَوْمِ أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ هذِهِ الأنْهَارُ تَجْرِي مِن تَحْتِي﴾، اين چه ميفهمد؟ به شعيب گفتند: ﴿مَا نَفْقَهُ كَثِيراً مِمَّا تَقُولُ﴾؛ خيلي از حرفهای تو را ما نميفهميم.
نميدانم شما آن زمان قبل از انقلاب، خروشچف[30] که رئيس جمهور وقت اتحاد جماهير شوروي بود ـ معاذ الله ـ ميگفت خدايي نيست، اگر بود ما هم ميديديم. روزنامههاي ما هم قبل از انقلاب اين مطلب نوشتند. اين کشور بخش وسيعي از اروپا و آسيا را گرفته، آن نقشه قبل از فروپاشي را که شما ببينيد، اتحاد جماهير سوسياليستي شوروي بخشي از آن برای آسيا بود و بخشي هم برای اروپا، کلّ اين منطقه را اينها داشتند و رئيس جمهور آن هم ـ خروشچف ـ آن وقت ميگفت که خدايي نيست، اگر بود ما هم ميديديم؛ اين معلوم ميشود که «جَهْرَة» است، کسي که نظام معرفتي او حسّ و ادراک حسّي است: ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾ هست، ﴿أَرِنَا اللّهَ جَهْرَةً﴾ هست، همين حرف فرعون را ميزند، اين ﴿تَشَابَهَتْ قُلُوبُهُمْ﴾[31] است، اينها دلشان ميخواهد روح را در تالار تشريح ببينند، آنطوري که گوش و پوست را ميبينند و خدا را ـ معاذ الله ـ با چشم ببينند، آنطوري که در و ديوار را ميبينند؛ حالا قرآن حق دارد که بفرمايد: ﴿أُولئِكَ كَالأنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾؟[32] فرمود: ﴿وَ لاَ يَكَادُ يُبِينُ ٭ فَلَوْ لاَ أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِن ذَهَبٍ﴾، اين هم با دست ساده آمده، نه دستبند دارد و نه طلايي در گردن اوست، همينطوري صافِ صاف آمده به دربار ما، چه چيزي دارد؟ ﴿أَسْوِرَةٌ﴾ همان دستواره است. دست او خالي است، دستبندِ طلا ندارد، اين شخص کيست؟ الآن هم که شما به خيلي از جاها برويد ـ در غرب يا غير غرب ـ همين فکر را ميبينيد. ﴿فَلَوْ لاَ أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِن ذَهَبٍ﴾، اگر ميگوييد ملائکه دارند، چرا ملائکه همراه او نيامدند؟ براي اينکه او معتقد است، چيزي هست که ديده بشود و چيزي که ديدني نيست ديده نميشود. آنها که گرفتار حسّ و تجربه حسّي هستد و معرفتشناسي آنها چنين است، همين است. ﴿فَلَوْ لاَ أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِن ذَهَبٍ أَوْ جَاءَ مَعَهُ الْمَلاَئِكَةُ مُقْتَرِنِينَ﴾؛ اين ملائکه که صف بسته هستند همراه او باشند تا ما اينها را ببينيم. فرعون يا خودش واقعاً اينطور بود يا عوام فريبي کرد، بر معرفتشناسي جامعه اثر سوء گذاشت و آنها را به اين صورت درآورد، ﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوه﴾، شستشوي مغزي همين است! شستشوي مغزي اين است که آنچه در درون اينها به عنوان فطرت معرفتي ذات اقدس الهي داد، آن را کنار بگذارد، البته آن از بين رفتني نيست، آن بيچاره دفن ميشود! اگر ـ معاذ الله ـ آن فطرت از بين برود و اين ﴿أُولئِكَ كَالأنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾ واقعاً حيوان بشوند که عذابی نيست! اگر کسي در قيامت خوک شد، خوک که از خوک بودن رنجی نمیبرد! تمام درد اين است که در قيامت انسانيّت ظهور ميکند و ميفهمد واقعاً خوک شده است که رنج ميبرد و درد ميکشد. اين «انسانٌ و خنزيرٌ»، «انسانٌ و قِرَدٌ». انسان «نوع الانواع» نيست، انسان نوع اخير نيست و انسان آخرين نوع نيست، انسان نوع متوسط است يا جنس سافل، تحت انسان انواع فراوان است؛ بعضيها حيوانات شهوياند، بعضي حيوانات غضبياند و بعضيها هم فرشته هستند! همين انسان که حدّ وسط است و مرز چهارراه است، بعضيها به صورت فرشته محشور ميشوند!
وجود مبارک حضرت امير(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) در جواب نامه معاويه ملعون فرمود بنا بر اين نيست که ما از خودمان تعريف بکنيم: «نَهَی اللَّهُ عَنْهُ مِنْ تَزْكِيَةِ الْمَرْءِ نَفْسَهُ»؛[33] اگر چنين نبود، ما ميگفتيم که چه کسي هستيم، البته براي دوستانشان گفتند. در آن نامه فرمود که جلوي ما بسته است، لکن اينقدر هست که بدان خيليها ميروند در ميدان جبهه و کشته ميشوند، از ما اگر کسي رفت و کشته شد «سيد الشهداء» ميشود که عموي من است! خيليها ميروند در جبهه و جانباز ميشوند، از ما اگر کسي رفت و جانباز شد ميشود «طّيار» که آن برادر من است! در بعضي از نصوص دارد که ذات اقدس اقدس الهي به او دو تا بال عطا نمود که «يَطِيرُ بِهِمَا مَعَ الْمَلَائِكَةِ فِي الْجَنَّةِ»،[34] اين ميشود انسان فرشتهخو! اگر در آغاز سوره مبارکه «فاطر» دارد که فرشتهها ﴿أُوْلِي أَجْنِحَةٍ مَّثْنَي وَ ثُلاَثَ وَ رُبَاعَ﴾،[35] جعفر طيّار هم در کنار آنهاست که فرمود دو بال خدا به او داد که «يَطِيرُ بِهِمَا»، پس انسان چنين ميشود! انسان نوع اخير نيست، نوع متوسط است و «تحت الانسان انواع»، نه اينکه ﴿أُولئِكَ كَالأنْعَامِ﴾ حقيقتاً حيوان بشوند و حقيقتاً حيوان ميشوند! اما حقيقتاً انسان هستند که حيوان شدند، چون انسان براي اينها جنس سافل ميشود که آن وقت درد شروع ميشود، وگرنه اگر تحوّل نوع باشد و انسان به قِرَد تبديل بشود، براي او که عذابي نيست! چه عذابي است براي بوزينه؟ چه عذابي است براي خوک؟ فرمود: ﴿ فَلَوْ لاَ أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِن ذَهَبٍ أَوْ جَاءَ مَعَهُ الْمَلاَئِكَةُ مُقْتَرِنِينَ ٭ فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ﴾، اين است که گفتند تا نفس ميکشيد علم! در روايات ما هست که ائمه فرمودند: «فَإِنَّ الْعِلْمَ إِذَا لَمْ يُعْمَلْ بِهِ لَمْ يَزْدَدْ صَاحِبُهُ إِلَّا كُفْراً وَ لَمْ يَزْدَدْ مِنَ اللَّهِ إِلَّا بُعْدا»؛[36] کسي يک جا بنشيند و علمي ياد نگيرد، به همان اندازه از خدا دور شد. آدم پاي سخنراني مينشيند که آن آقا بفهمد چه ميگويد؛ يک آيهاي! يک روايتي دليلي! خودش اگر سخنراني ميکند، سر هم نکند؛ سخنراني را دعوت کرده، او سر هم نکند؛ ميخواهد پاي سخنراني آقايي بنشيند، او سر هم کننده نباشد، فرمود: «فَإِنَّ الْعِلْمَ إِذَا لَمْ يُعْمَلْ بِهِ لَمْ يَزْدَدْ صَاحِبُهُ إِلَّا كُفْراً وَ لَمْ يَزْدَدْ مِنَ اللَّهِ إِلَّا بُعْدا». آدم يک ساعت رفته جايي و چيزي بدست نياورده، به همان اندازه از خدا دور شده است، ديگر «قُرْبَةً إِلَی اللَّه» ندارد! ميگويد من رفتم آنجا روضه «قُرْبَةً إِلَی اللَّه»، چيزي که ياد نگرفتي! حالا جريان مصيبت و اشک حساب ديگري دارد، آن که مسئله علم نيست، آن عشق است و شور است محبّت است و آن راه خاص خودش را دارد؛ اما از نظر علمي اين آقا چيزي ياد نگرفته فرمود اين شخص شستشوي قوم خود را مغزي داد: ﴿فَأَطَاعُوهُ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْماً فَاسِقِينَ﴾.