درس تفسیر آیت الله جوادی
94/10/16
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 26 تا 33 سوره زخرف
﴿وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ إِنَّنِي بَرَاءٌ مِمَّا تَعْبُدُونَ (26) إِلاَّ الَّذِي فَطَرَنِي فَإِنَّهُ سَيَهْدِينِ (27) وَ جَعَلَهَا كَلِمَةً بَاقِيَةً فِي عَقِبِهِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (28) بَلْ مَتَّعْتُ هٰؤُلاَءِ وَ آبَاءَهُمْ حَتَّي جَاءَهُمُ الْحَقُّ وَ رَسُولٌ مُبِينٌ (29) وَ لَمَّا جَاءَهُمُ الْحَقُّ قَالُوا هذَا سِحْرٌ وَ إِنَّا بِهِ كَافِرُونَ (30) وَ قَالُوا لَوْ لاَ نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلَي رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ (۳۱) أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُم مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ رَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُم بَعْضاً سُخْرِيّاً وَ رَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ (۳۲) وَ لَوْ لاَ أَن يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً لَجَعَلْنَا لِمَن يَكْفُرُ بِالرَّحْمنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِن فِضَّةٍ وَ مَعَارِجَ عَلَيْهَا يَظْهَرُونَ (33)﴾
در سوره مبارکهٴ «زخرف» که در مکه نازل شد و خطوط کلّي آن هم مشخص شد که چيست، بعد از بيان آن معارف کلّي، بخشي از مصداقهاي آن معارف کلّي را که سيرهٴ انبياي الهي(عَلَيْهِمُ السَّلَامْ) است را ذکر ميکند. از برجستهترين انبياي خاورميانه، وجود مبارک ابراهيم خليل است که براي برقراري يک نظم علمي، با سفاهت مبارزه کرد؛ هم در بخشهاي اعتقادي شِرک را برانداخت، هم در بخشهاي معرفتي سفاهت را از جامعه دور کرد و از ذات اقدس الهي هم خواست که اين را در دودمان او حفظ کند و خداوند اين توحيد را و اين تبرّي از شرک را در دودمان او قرار داد. حرف رسمي وجود مبارک ابراهيم خليل تبرّی از مشرکان بود، چون آنها از نظر اعتقادي گرفتار شرک و از نظر معرفتي مبتلا به سفاهت بودند. کسي که قبول و نکول او به حرف ديگري وابسته است، اين شخص سَفيه است؛ وقتي که ميخواهد چيزي را بپذيرد، ميگويد: ﴿إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَي أُمَّةٍ﴾[1] و ميخواهند چيزي را رد کنند، ميگويند: ﴿مَا سَمِعْنَا بِهَذا فِي آبَائِنَا الأوَّلِينَ﴾.[2] خليل حق فرمود اين «سَفَهْ» است و قرآن کريم هم در سوره مبارکهٴ «بقره» فرمود راهي را که ابراهيم(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) نشان داد، راه عقلانيت است: ﴿وَ مَن يَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلاّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ﴾،[3] پس خليل حق(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) هم در بخش اعتقادي با شِرک مبارزه کرد تا سرانجام دست به تَبَر برد و هم در بخشهاي معرفتي با جهالت و سفاهت مبارزه کرد تا جامعه را عقلاني کند. پرسش: همه کفّار که «سَفَهْ» نبودند، دانشمند هم داشتند. پاسخ: بله، عالِم را ذات اقدس الهي معرفي کرد، عالِم کسي است که هم تجربه حسّي داشته باشد و هم تجريد عقلي؛ شما ببينيد الآن خيلي از اينها از راه دور جريان کيوان[4] را بررسي ميکنند يا سياهچالههاي آسمان را که در دورترين نقطه است بررسي ميکنند و زحمت تجربي فراواني هم ميکشند؛ اما از نظر معرفتي کور هستند و پيش پاي خودشان را نميبينند! ميگويند اين خودش درست شد. اين نظم محيّرالعقول را هيچ عقلي ميپذيرد که خودبهخود درست شده باشد؟! اين بيان نوراني سيدالشهداء(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) در دعاي «عرفه» است که فرمود: «عَمِيَتْ عَيْنٌ لَا تَرَاكَ عَلَيْهَا رَقِيباً»؛[5] آنکه تو را نميبيند کور است! اينها با چه زحمت و تلاش چندين سالهای وضع کيوان و اين سياهچالهها را بررسي کردند؛ ولي وقتي گزارش ميدهند، ميگويند خودبهخود اينطور شد، اين نظم عميق خودبهخود پيدا ميشود؟!
بنابراين حصر معرفتشناسي در حسّ و تجربهٴ حسّي «سَفَهْ» است. معرفتشناسي حسّي و تجربي کفِ سواد است؛ يعني ما ديگر از اين پايينتر علمي نداريم! از اين بالاتر نيمهتجربي است که رياضي است، از آن بالاتر تجريدي کلامي است، از آن بالاتر تجريدي فلسفي است، از آن بالاتر تجريد عرفان نظري است و از آن بالاتر هم راههاي ديگر است. غرض اين است که اگر کسي بخواهد جهانبين باشد و از بود و نبود عالَم خبر داشته باشد، او که نميتواند سياهچال تجربهٴ حسّي گرفتار بشود! لذا خليل حق با «سَفَهْ» مبارزه کرد و همين را در دودمان خود قرار داد.
ذات اقدس الهي فرمود ما سعي بليغ خليل حق(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) را گرامي داشتيم و در دودمان او هم حفظ کرديم؛ ضمير «جَعَلَ» به «الله» برميگردد، ضمير تأنيث «ها» در ﴿جَعَلَهَا﴾ به همان کلمهٴ برائت برميگردد که ﴿إِنَّنِي بَرَاءٌ مِمَّا تَعْبُدُونَ﴾؛ اين را ما قرار داديم و تا آنجا که ممکن بود حفظ، راهنمايي و هدايت کرديم: ﴿لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ﴾؛ ولي وقتي زندگي آنها رو به راه شد، کمکم در اثر نفوذ بيگانهها، اينها از مسير خليل حق فاصله گرفتند: ﴿بَلْ مَتَّعْتُ هٰؤُلاَءِ وَ آبَاءَهُمْ حَتَّي جَاءَهُمُ الْحَقُّ﴾ تا انبياي بعدي آمدند و کمکم نوبت به وجود مبارک پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) رسيد. پرسش: ديدن با چشم خيلی مهم است! الآن خيلیها اگر نبينند قبول نمیکنند، شب عاشورا ابیعبدالله بهشت را به اصحاب نشان داد! پاسخ: آنها را که با چشم ظاهری نشان نداد، آن را با دل نشان داد! اينها اگر چشم را هم ميبستند باز ميديدند، آنها را با شهود عقلي نشان داد، نه با چشم ظاهري! آنها که وجود مبارک سيدالشهداء بهشت آنها را نشان داد، با اين چشم نبود، آنها اگر چشم خودشان را هم ميبستند ميديدند، حالا آن را هم ـ به خواست خدا ـ شرح ميدهيم. فرمود: ﴿حَتَّي جَاءَهُمُ الْحَقُّ وَ رَسُولٌ مُبِينٌ﴾ اين توحيد را ذات اقدس الهي نصيب اينها کرد، اين برائت را نصيب اينها کرد، امکانات فراواني به اينها داد، انبياي فراواني براي اينها فرستاد، اينها اين راه را ادامه دادند تا وضع ماليشان خوب شد از يک سو، گرفتار غرور و خودخواهي و دنياپرستي شدند از سوي ديگر، کمکم وضع اينها به جايي رسيد که وحي و نبوت را ـ معاذ الله ـ به «سُخريّه» گرفتند و ميگفتند اين سِحر است و دست از دين برداشتند. فرمود: «وَ جَعَلَ» خدا اين کلمه برائت را ﴿كَلِمَةً بَاقِيَةً﴾ در دودمان خليل حق(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) تا اينها از هر جهلي به علم، از هر باطلي به حق، از هر کذبي به صدق و از هر شرّي به خَير و از هر قبيحي به حَسَن برگردند. پرسش: برائت که کلمهای منفی است ؟ پاسخ: چرا! تبرّي در کنار تولّي است. اگر کسي پايگاهي نداشته باشد، چگونه ميتواند بگويد که من از شما بيزارم؟ از اينها بيزار است به چه چيزي وصل است؟ آن ﴿إِلاّ الَّذِي فَطَرَنِي﴾ مثبت است! فرمود که من به توحيد تکيه کردم. بارها شنيديد که اين کلمه ﴿إِلاّ﴾ به معني غير است، اين «لاَ إِلٰهَ إِلاَّ اللَّه» دو جمله نيست که مرحوم آخوند و امثال آخوند به زحمت افتادند که حصر را از آن استفاده کنند،[6] اين يک قضيه بيشتر نيست، اين دو قضيه نيست؛ يعني نفس انسان اينطور نيست که از توحيد و شرک خالي باشد؛ انبيا آمده باشند مطلبي را ثابت کنند و مطلبي را نفي کنند؛ شرک را بگويند باطل است، توحيد را بگويند حق است و توحيد را براي ما ثابت کنند، بلکه «إلّا» به معني غير است، يک؛ اين قضيهٴ «لاَ إِلٰهَ إِلاَّ اللَّه» يک قضيه است، نه دو قضيه، دو؛ دين نيامده به ما بگويد که در درون شما خبري از شِرک و توحيد نيست و من آمدم دو کار را انجام بدهم: يکي اينکه توحيد را ثابت کنم و ديگر اينکه شِرک را نفي کنم، سه؛ بلکه دين آمده بگويد اين توحيدي که داري و دلپذير است، دلمايه است و در درون شما جاي کرده، غير از اين، ديگران نه! «لاَ إِلٰهَ» غير از همين که داري، چون «إلّا» وقتي به معني غير شد، اين ديگر دو قضيه نيست تا اينها به زحمت بيفتند و مفهوم حصر درست کنند؛ غير از خدا، ديگري نيست. پس تکيهگاهي انسان در درون خود دارد به نام توحيد که براساس اين تکيهگاه ميگويد ديگران نه.
خليل حق(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) هم گفته که ﴿إِنَّنِي بَرَاءٌ مِمَّا تَعْبُدُونَ﴾، مگر آن چيزی که خودم دارم! همين را ذات اقدس الهي در دودمان او مستقر کرد؛ منتها اينها بعد از اينکه از رفاه برخوردار شدند، غرور و خودخواهي از درون ريشه کرده و دويده، مشکلاتي براي اينها ايجاد کرد که اينها در برابر وحي ـ معاذ الله ـ گفتند که ﴿سِحْرٌ مُبِينٌ﴾.[7]
يک بيان نوراني حضرت امير(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) در خطبهٴ «قاصعه»[8] دارد که اوضاع انبيا را شرح ميدهد، ميفرمايد من که الآن امام شما هستم و شما را به وحدت دعوت ميکنم، اين وحدت را قدر بدانيد، رهبري را قدر بدانيد، مرا تنها نگذاريد و جامعه را «ارباً اربا» نکنيد. آن روز دو قدرت در خاورميانه بود: يکي قدرت امپراطوري ايران بود در شرق حجاز و يکي هم قدرت امپراطوري روم بود در غرب حجاز. حجاز هم ميدانيد که يک حيات خلوتي بود براي اين دو امپراطوري و براي حجاز کسي حساب باز نميکرد، آنها نه صنعتي داشتند، نه کشاورزي داشتند، نه دامداري داشتند و نه رشد علمي داشتند، براي حجاز کسي حساب باز نميکرد. دو امپراطوري رسمي در خاورميانه بود، وقتي قرآن ميفرمايد: ﴿غُلِبَتِ الرُّومُ﴾،[9] ديگر لازم نيست بگويد که چه کسي غالب شد؛ مثل اينکه آن روزها دو ابرقدرت همسو و همسان در اين کره زمين بودند؛ يکي آمريکا بود و ديگری شوروي سابق، اگر ميگفتند آمريکا شکست خورد؛ يعني شوروي پيروز شد و اگر ميگفتند شوروي شکست خورد؛ يعني آمريکا پيروز شد؛ فاعل را حذف ميکردند، چون معلوم بود. اينکه فرمود: ﴿غُلِبَتِ الرُّومُ﴾، معلوم بود که چه کسي غالب شد، چون غير از امپراطوري ايران در خاورميانه قدرتي نبود که بتواند روم را شکست بدهد؛ لذا به همان فعل مجهول اکتفا شد «حَذْفِ مَا يُعْلَمْ جائِز»[10] ديگر نفرمود چه کسي غالب شد؟ فقط از مغلوب خبر داد ﴿غُلِبَتِ الرُّومُ﴾، معلوم است که چه کسي غالب شد! اما ﴿وَ هُم مِّن بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ﴾؛[11] همين شکستخوردهها بعد پيروز ميشوند.
وجود مبارک حضرت امير(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) فرمود دو قدرت در خاورميانه هست: يکي قدرتهاي امپراطوري ايران است و ديگری هم قدرتهاي امپراطوري روم، اگر شما به اختلافات خود دامن زديد و مرا تنها گذاشتيد و نظام اسلامي را حفظ نکرديد: «الْأَكَاسِرَةُ وَ الْقَيَاصِرَة» بر شما مسلّط ميشوند؛ «أکاسِرة» همين امپراطوري کسرا در ايران و «قياصِرة» هم همين قيصرهاي روم؛ اين مطلب صريحاً در خطبه نوراني «قاصعه» در نهجالبلاغه آمده است. فرمود اين «أکاسِرة» و «قياصِرة» ميآيند و بر شما مسلّط ميشوند، چه اينکه بر پدران شما مسلّط شدند! اينها پيغمبرزاده و امامزاده بودند، پدران شما فرزندان ابراهيم خليل بودند، شما از نژاد عرب هستيد! اين ابراهيم و اسحاق و اسماعيل ساليان متمادي نبوت اين منطقه خاورميانه را به عهده داشتند، شما اجداد و نياکان شما پيغمبرزاده بودند! همين «أکاسِرة» و همين «قياصِرة» اجداد شما را که پيغمبرزاده و امامزاده بودند را چاروادار[12] کردند، چاروادار يعني «إِخْوَانَ دَبَرٍ وَ وَبَرٍ»! اينکه ميفرمايند نفوذي نفوذي، هميشه اين خطر هست و بايد مواظب بود! فرمود مگر پدران و اجداد شما را چاروادار نکردند؟! آنها شتر ميخواهند و شتر هم چاروادار ميخواهد. ديگر نميگفتند که اينها پيغمبرزاده و نوههاي ابراهيم هستند، «إِخْوَانَ دَبَرٍ وَ وَبَرٍ»! «وَبَر» اين جلوي سينهٴ شتر را ميگويند که پشمهاي نرم و لطيفی دارد؛ ميگويند پارچههاي «وَبَر»ي و عباهاي «وَبَر»ي از همين موهاي جلوي سينه شتر هست که خيلي نرم است، اينها ميشود پارچههاي «وَبَر»ي. «بَرَک» هم بخشي از همينهاست که از همين قسمتها بايد باشد. «دَبَر» هم يعني پشت، به هر حال شتر زخمی هم ميشود. فرمود يادتان باشد که اجدادتان را همين«أکاسِرة» و همين «قياصِرة» آوردند اصحاب «دَبَر» کردند! پشت اين شترها که زخم ميشود، آن چاروادار بايد اين زخمها را برطرف کند، يا اين چاروادار بايد اين موي جلوي سينهٴ شتر را به عنوان «وَبَر» بچيند و بشويد و آماده کند و نخريسي کند تا بشود لباس «وَبَر»ي. فرمود اينها آمدند پدرانتان را چاروادار کردند! الآن هم اين مسئولين بدانند که اگر ـ خداي ناکرده ـ اوضاع برگردد و آنها بيايند، اينها را ماشينشور ميکنند! اين طور نيست که به اينها سِمَت بدهند! تا ممکن است ما بايد اين نظام، خون شهدا، وحدت، دين، قرآن و عترت را حفظ بکنيم و براي هيچ به جان هم نيفتيم! اين بيان صريح حضرت امير در اين خطبه «قاصعه» نهجالبلاغه است که فرمود اين دشمن از هر دو سو در راه است! اگر مرا تنها گذاشتيد اينها ميآيند شما را اصحاب «دَبَر وَ وَبَر» ميکنند.
اصل اين مطلب در همين قسمتهاي آيات قرآني است، فرمود ما به آنها امکانات فراوان داديم: ﴿وَ جَعَلَهَا كَلِمَةً بَاقِيَةً فِي عَقِبِهِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ﴾، بعد وقتي اوضاع آنها خوب شد و يک مقدار دنيازده شدند، در برابر وحي نبوي ـ معاذ الله ـ گفتند: ﴿هذَا سِحْرٌ﴾، همينها! و اينکه وجود مبارک حضرت امير در خطبهٴ «قاصعه» دارد که اين اختلافات را کنار بگذاريد، اين نفي و تُندزباني و بدگويي و طرد يکديگر را بگذاريد کنار، براي همين جهت است. پس اينها اينطور بودند.
اما در جريان خليل حق(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) که ملکوت را خدا به آن حضرت نشان داد و بعد فرمود شما نگاه کنيد بلکه ببينيد، انسان دو راه دارد: يا راه فهميدن است يا راه شهود و ديدن؛ اين حالاتي که وجود مبارک سيّدالشهداء(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) در راه داشت، اينها طبق تعبير سيدنا الاستاد مرحوم علّامه طباطبايي ظاهراً خواب نبود، بلکه حالت «مَناميّة» بود. اينکه حضرت در بين راه گفت حالتي به من دست داد و من شنيدم که هاتفي ميگويد: ﴿إِنَّا لِلّهِ و إِنّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ﴾[13] نه اينکه حضرت خواب ديد و علي بن الحسّين(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْهِمَا) فرمود: «أَ لَسْنَا عَلَی الْحَق».[14] اين حالت، حالت «مَناميّة» است، حالت «مَناميّة» حالتي است که انسان بيدار است ـ حالا ممکن است که چشم را روي هم بگذارد ـ وضوي او باطل نميشود و حقايقي را مشاهده ميکند يا حقايقي را ميشنود؛ اين حالت، حالت «مَناميّة» است که شبيه «نَوم» است، ولي «نَوم» نيست که انسان بعد وقتي به حالت عادی آمده بايد دوباره تجديد وضو کند، اينطور نيست. در جريان شب عاشورا که حضرت «إشهاد» کرد و نشان داد، همچنين عصر تاسوعا و صبح عاشورا اين حالتهايي که گفتند حضرت فرمود حالتي به من دست داد جدّم(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) به من فرمود که امشب مهمان من هستي، اينها خواب نبود، خوابي در کار نبود، همان حالت کشف و شهود بود. در حالت کشف و شهود اگر انسان چشم خود را هم ببندد ميبيند، چون از درون ميبيند، نه از بيرون! در شب عاشورا بعد از اينکه اتمام حجّت کرد و معلوم شد که اينها صد درصد ماندني هستند، آن وقت وجود مبارک حضرت جاي اينها را در برزخ و قيامت به اينها نشان داد؛ البته گاهي براي اتمام حجّت است و گاهي براي تشويق، بعد از اينکه مسلَّم شد و صد درصد يقيني شد که اين ذوات مقدس تا آخرين لحظه ايستادهاند، آن وقت حضرت جايگاه آنها را نشان داد. گاهي هم براي اتمام حجّت است، ولو اينها اهل قداست نباشند؛ نظير کاري که وجود مبارک امام سجاد[15] ـ امام چهارم ـ کرد و نظير کاري که وجود مبارک امام باقر[16] کرد، هر دو بزرگوار در صحنهٴ عرفات جاي آنها را نشان دادند! اين جريان «مَا أَكْثَرَ الضَّجِيجَ وَ أَقَلَّ الْحَجِيجَ» همين است به حضرت عرض کردند ـ هم به امام باقر هم به امام سجاد(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْهِمَا) ـ که امسال حاجيها زياد هستند، حضرت فرمود نخير! ناله زياد است، حاجي کم است! عرض کردند اين صحراي عرفات را جمعيت پُر کرده، حاجي کم است؟! فرمود حالا ببين، ببين حاجي کم است يا زياد؟ اينها نگاه کردند، ديدند که صحراي عرفات را حيوانات پُر کردند. آنکه در برابر امام زمانش بايستد همين است! اين را هم امام سجاد و هم امام باقر نشان دادند، اينها که با چشم ظاهر نديدند، اينها چشمشان را ببندند هم ميبينند. اين يک «وليّ الله» مطلق و يک انسان مطلق ميخواهد تا با نورانيّت خود در انسان اثر بگذارد که انسان باطن افراد را ببيند. در صحراي عرفات پُر از حيوانات است که بعد گفتند بله ما قبول داريم «أَكْثَرَ الضَّجِيجَ»؛ اين نالهها زياد است، حاجي کم است! همين چند نفر هستند که اين همه ناله دارند، «مَا أَكْثَرَ الضَّجِيجَ وَ أَقَلَّ الْحَجِيجَ».
براي معرفت دو راه وجود دارد: يکي راه درس و بحث عادي است که همه سرگرم هستيم، اين مثل انساني است که استخري درست کرده و از بيرون آب ميآورد، انسان از کتاب و از استاد ياد ميگيرد؛ انسان از مباحثه، از مناظره، از گفتگو و از گفتمان چيزي ياد ميگيرد. استخري باز کرده که از جدولهاي گوناگون اين علوم را فراهم ميکند؛ اما يک وقت است که کُندوکاوي کرده و از درون چشمه ميجوشد، اين ديگر رؤيت است، ديگر سخن از مفهوم نيست. اين «مَنْ أَخْلَصَ لِلَّهِ» همين است! «مَنْ أَخْلَصَ لِلَّهِ أَرْبَعِينَ صَبَاحاً ظَهَرَتْ يَنَابِيعُ الْحِكْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلَی لِسَانِه»،[17] اين ديگر مثل استخر نيست، آبي که از بيرون وارد استخر شده اگر نيايد، مثل انساني است که متارکه کرده که کمکم يادش ميرود و اما اگر از درون خودش بجوشد، ديگر ﴿لِكَيْلاَ يَعْلَمَ مِن بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً﴾[18] نيست، اين چشمه هميشه هست و اين راه اساسي است! فرمود شما اين راه اساسي را طيّ کنيد، اين راه ـ حالا يا کم يا زياد ـ براي همه باز است. اگر کسي چهل شبانهروز جز خدا نينديشد، خيلي هم کار سختی نيست؛ منتها ما چون وارد نشديم براي ما سخت است؛ نه بيراهه برويم و نه راه کسي را ببنديم، بازي نکنيم، کسي را هم به بازي نگيريم و کسي هم نتواند ما را به بازي بگيرد! البته از اين جهت سخت است. اين بيان نوراني سيد الشهداء(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) که فرمود اکثري مردم اسلام آنها آدامسي است، همينطور است؛ فرمود: «النَّاسَ عَبِيدُ الدُّنْيَا وَ الدِّينُ لَعْقٌ عَلَی أَلْسِنَتِهِمْ يَحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَايِشُهُمْ فَإِذَا مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّيَّانُونَ».[19] «لَعق»؛ يعني «تَلْعَقُ بِهِ الألسُن»؛ آدامس همين است، آدم يک مقدار لذت ميبرد، وقتي که اين نوجوان ميبيند اين به صورت پوسته درآمد با آب دهان مياندازد دور. فرمود دين خيليها اينطوري است، وقتي که به سودشان نبود مياندازند دور! «وَ الدِّينُ لَعْقٌ عَلَی أَلْسِنَتِهِمْ يَحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَايِشُهُمْ فَإِذَا مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّيَّانُونَ». بنابراين دين آدامسي مشکلي را حلّ نميکند و درس و بحث استخري هم تا حدودي سودمند است، عمده همان «مَنْ أَخْلَصَ لِلَّهِ أَرْبَعِينَ صَبَاحاً» است که اين کار شهداي کربلا بود. اين کار خيلي از شهدا بود! ما که از اين شهداي هشت سال دفاع مقدس خبري نداريم! خيلي از همين عزيزان اينطور ديدند! اينطور که انسان فداکاري ميکند لابد چيزي را ديده! اينها هست و اين راه هم باز است.
بنابراين رؤيت ملکوت نصيب خليل حق(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) شد، نظر در ملکوت را تشويق کردند که ما اين راه را طيّ کنيم بلکه ببينيم و اين راه هم هست. به هر تقدير فرمود: ﴿وَ جَعَلَهَا﴾، ذات اقدس الهي اين کلمه را ﴿كَلِمَةً بَاقِيَةً فِي عَقِبِهِ﴾؛ در دودمان خليل حق قرار داد تا اينها از انحراف به استقامت برگردند و حال اينکه اينها همين که لذايذ زندگي نصيبشان شد و زندگيشان روبهراه شد، کمکم راه آباء و اجدادشان را فراموش کردند و به آن شِرک و انحرافهاي سياسي مبتلا شدند: ﴿وَ لَمَّا جَاءَهُمُ الْحَقُّ قَالُوا هذَا سِحْرٌ وَ إِنَّا بِهِ كَافِرُونَ﴾. بعد اين حرف را زدند، از بس غرق دنيا شدند گفتند که چون معيار ارزش ثروت است، اگر وحي حق است و ارزشمند است بايد بر فلان سرمايهدار نازل بشود، همين! ﴿وَ قَالُوا لَوْ لاَ نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ﴾؛ يعني اگر اين سحر نباشد و حق باشد، بايد بر يک انسان سرمايهدار نازل بشود، چرا بر او نازل نشده و بر يک انسان تهيدست نازل شده؟ ﴿وَ قَالُوا لَوْ لاَ نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلَي رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ﴾؛ يعني «عَلَي رَجُلٍ عَظِيمٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ»، در کتابهاي تفسير ملاحظه فرموديد که بر بعضي از سرمايهدارهاي مکه يا بعضي از سرمايهدارهاي طائف تطبيق کردند.[20] آنگاه ذات اقدس الهي در حدّ اينکه با زبان اينها هماهنگ باشد و اينها بفهمند، فرمودند که رزق ظاهري شما که امر مادي است و به دست ماست و ما تعيين ميکنيم؛ رزق معنوي مثل وحي و نبوت که از آنها رزق کريم ياد ميشود، آن مگر برابر ميل شماست که ما به فلان سرمايهدار اين وحي را نازل کنيم؟ ﴿أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ﴾؛ اين پيشنهاد شما براي چيست؟ شما که درباره ارزاق ظاهري کارتان لنگ است، چرا درباره ارزاق ملکوتي سخن داريد؟ ﴿أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُم مَعِيشَتَهُمْ﴾؛ ما اين معيشت را که چه چيزي داشته باشيد، چه چيزي نداشته باشيد و چقدر داشته باشد، وسيله اينها را را فراهم کرديم؛ البته همه به عنوان آزمون و امتحان است. ﴿مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ رَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ﴾؛ مقامات دنيايي برخيها را، بيش از مقامات دنيايي ديگران قرار داديم؛ يک نکته برای آن است که مبادا اينها گرفتار آن رذيلت بشوند، نکته دوم آن است که نظام زندگي و تمدن آنها سامان بپذيرد. فرمود ما اين تفاوت را انجام داديم، مبادا کسي، کسي ديگر را مسخره کند! «سِخري» در دو جاي قرآن نفي شده، مبادا بعضيها بعضيها را در اثر نداري يا فقر مسخره کنند، اين کار حرام است. ﴿سِخْرِيّاً﴾[21] در دو جاي قرآن نفي شده و ﴿سُخْرِيّاً﴾[22] در يک جاي قرآن اثبات شده است؛ يعني يک تَسخير متقابل باشد، مگر شما نميخواهيد يک زندگي مرفه و متمدن داشته باشيد؟ زندگي يکسان زندگي ناقص است؛ يعني اگر همه طبيب باشند، همه مهندس باشند يا همه روحاني باشند، اولين روز فلج شدن چرخ زندگي است! مردم مادامي که کارهاي متفاوت، شئون متفاوت و شغلهاي متفاوت دارند زندگيشان سامان ميپذيرد؛ اما اگر همه کشاورز باشند، زندگي مختل خواهد بود. ما اينها را با تفاوتهاي گوناگون آفريديم و به آنها سِمَتهاي گوناگون داديم تا تسخير متقابل باشد؛ تسخير يکجانبه محدود و محکوم است، «سِخريّه» و مسخره کردند محکوم است. در دو قسمت از قرآن کريم «سِخريه» و مسخره کردنِ غني نسبت به فقير تحريم شده و در اين قسمت هم «سُخريّهٴ» متقابل را مثبت ميدانند، نه «سُخريّه» يکجانبه که کسي شخصی را يا يک ملتي مردمی را تحت تسخير خود قرار بدهد، فرمود ما اين کار را کرديم!
در سوره مبارکهٴ «هود» فرمود که ما شما را استعمار کرديم: ﴿هُوَ أَنشَأَكُم مِنَ الأرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيَها﴾.[23] استعمار از مقدسترين تعبيرات قرآن کريم است؛ يعني ذات اقدس الهي «مُسْتَعْمِر» است و ما جزء «مُسْتَعْمَر» او هستيم. استعمار قرآني اين است که خداي سبحان تمام امکانات را در جهان خارج آفريد، يک؛ همه قدرتها و هوشمندي را به ما داد، دو؛ ما را امر کرد که اين زمين را آباد کنيم، سه؛ و آقاي خود باشيم، چهار؛ اين ميشود استعمار قرآني! فرمود: ﴿هُوَ أَنشَأَكُم مِنَ الأرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيَها﴾، اما همين استعمار و واژه مقدس جزء منحوسترين واژهها شد؛ زيرا ديگري ميگويد که تمام امکانات از شما، از امکانات خودتان اين کشور را براي ما اداره کنيد که اين ميشود استعمار منحوس؛ يعني توان و امکانات خود را در راه اهداف ما به کار بگير؛ اما ذات اقدس الهي ميگويد که امکانات را من به تو دادم، توان را من به تو دادم، کشور را و زمين را آباد بکن، براي اينکه آقاي خود باشي! ﴿هُوَ أَنشَأَكُم مِنَ الأرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيَها﴾، «الله ميشود «مُسْتَعْمِر»، ما ميشويم جزء مُستعمَرات الهي که اين بهترين فضيلت است؛ اما بيگانه آمده ميگويد که همه امکانات کشور خودت را و همه توانهاي درون خود را در سود ما به کار بگير؛ لذا اين ميشود منحوس. در اين قسمت فرمود: ﴿لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُم بَعْضاً سُخْرِيّاً﴾.
يک بيان لطيفی سيدنا الاستاد مرحوم علامه دارند که اگر آن رهبريهاي الهي و احياي فطرت نبود، بشر طبعاً «مُستخدِم» است و «مُستعمِر»، چون بيش از پنجاه آيه در مذمّت انسان است: انسان «ظلوم»[24] است، انسان «جهول»[25] است، انسان تعدّيگر و بخيل است، ﴿وَ كَانَ الْإِنسَانُ قَتُوراً﴾[26] و مانند آن، بيش از پنجاه آيه! همه اينها به قسمت طبيعت انسان برميگردد، انسان طبعاً همين است؛ اما آن فطرت که به وسيله رهبران الهي احيا ميشود، او ميشود: ﴿فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا﴾،[27] او ميشود: ﴿يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ﴾،[28] اين انسان مشترکات فراواني با فرشتهها خواهد داشت که «إِنَّ الْمَلَائِكَةَ لَتَضَعُ أَجْنِحَتَهَا لِطَالِبِ الْعِلْمِ».[29] فطرت را رهبران الهي احيا میکنند، طغيانگران بشر اين فطرت را خاموش میکنند و فتيله آن را پايين میکشند و طبيعت را احيا میکنند، اين خطر براي همان است. پرسش: ... مردم چگونه میشناسند؟ پاسخ: بله، خداوند اين طبيعت را سرکش خلق نکرده است، براي اينکه تنظيم بشود فطرت را هم به ما داده است. اگر ـ خداي ناکرده ـ ما اين فتيله عقل را پايين بکشيم و کار را به دست اين فطرت ندهيم، اين مثل اسب سرکش است؛ اسب را خدا آفريد؛ اما راهِ مهار را هم به ما آموخت. پرسش: خلاف طبيعت؟ پاسخ: طبيعت ما به رهبري فطرت اداره ميشود. انبيا آمدند از بيرون و فطرت از درون، ياري کنندهٴ نظم متقابل جهان متمدن است؛ حالا اگر کسي حرف بيرون را گوش نداد و نه از سِنخ «مَنْ أَخْلَصَ لِلَّهِ» شد که از درون حرف را بشنود و نه از سِنخ افراد متدين شد که حرف رهبران الهي را گوش بدهد، او ﴿يَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَن يُتْرَكَ سُدي﴾؛[30] فکر ميکند که رها هست و ﴿يُرِيدُ الْإِنسَانُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ﴾.[31] فرمود اينها اينطور هستند و حرفهايشان اين است که ﴿وَ لَوْ لاَ أَن يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً لَجَعَلْنَا لِمَن يَكْفُرُ بِالرَّحْمنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِن فِضَّةٍ﴾. مسائل مالی براي ما عزيز نيست؛ درست است که ما دامداري را گفتيم براي شما جمال است؛ اما نگفتيم براي شما زينت است! در همان سوره مبارکهٴ «کهف» فرمود: ﴿إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَي الأرْضِ زِينَةً لَّهَا﴾؛[32] زينت شما نيست! اگر کسي يک درخت خوبي را غَرس کرد آن زمين را زينت داد؛ اما به هر حال انسان از ديدنِ درخت خوب و بوستان خوب و پارک خوب لذت ميبرد، از ديدن دامهايي که در موقع شيردادن منظم حرکت ميکنند لذت ميبرد؛ لذا فرمود: ﴿وَ لَكُمْ فِيهَا جَمَالٌ حِينَ تُرِيحُونَ وَ حِينَ تَسْرَحُونَ﴾،[33] اين لذت است؛ اما زينت شما نيست، زينت شما جاي ديگر است.
يک بيان لطيفي مرحوم صدرالمتألهين دارد، ميفرمايد که بعضي از سرمايهداران هرگز ترقّي نميکنند، چه اينکه درخت هيچ وقت ترقّي نميکند! براي اينکه شما ميبينيد اين درختي که سرسبز است، خرم است و بالا آمده، اين دست و پاي اوست، سرش که در گِل است و دهانش که در لجن است، کجا اين درخت ترقي کرده؟! اگر اين اصل درخت بود، بله شما بگوييد اين درخت ترقي کرده؛ اما اصل آن در لجن است، اين فروعات درخت است که بالا آمده است. فرمود سرمايهدار حالا ولو بُرج چند طبقه بسازد، اين فروعات اوست، اين شاخ و برگ اوست، وگرنه دهان او در لجن است! سر، مغز و فکر او همه در آب و گِل است! فرمود کجا چنين انساني ترقّي ميکند؟! کسي که حياتش حيات نباتي است و در حد گياه و درخت فکر ميکند، بله اين خيلي سرسبز است، اما اينها فروعات زندگي اوست، اصل او در آب و گِل است؛ اما کسي که الهي و ملکوتي فکر میکند، اصل او با فرشتههاست و فروعات او هم در زمين، در حدّ متعارف و متعاقل است. غرض اين است که اگر کسي حيات او حيات گياهي بود، هرگز ترقّي نميکند، چه اينکه حيات حيواني هم همينطور است. در قيامت که يک عدّه مثل حيوانات «منکوس» ميشوند،[34] براي اينکه در دنيا همينطور بودند؛ يعني تمام تلاش و کوشش آنها مرتبط به زمين بود. فرمود: ﴿وَ لَوْ لاَ أَن يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً لَجَعَلْنَا لِمَن يَكْفُرُ بِالرَّحْمنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِن فِضَّةٍ﴾؛ ما براي اينکه مردم بدانند طلا و نقره نزد ما عزيز نيست، اگر مردم يکدست میشدند و به طرف کفر گرايش پيدا نميکردند، ما به طبقه کافر آنقدر ميداديم که به جاي تيرِ چوبي يا تيرِ آهن، سقف خانههای خودشان را با تيرِ نقره پُر کنند. سابق با تيرِ چوب درست ميکردند و الآن با تيرِ آهن سقف را درست ميکنند، فرمود ما به جاي اين تيرِ آهن، به اينها تيرِ ـ فضهاي ـ نقرهاي ميداديم که با نقره سقف خانههای خودشان را درست کنند، نزد ما اين خاک است! خاک را به اين صورت کرديم! اگر آن «خوف» نبود، به کفار ما اينقدر ميداديم! معلوم ميشود که اينها ارزش ندارد: ﴿وَ لَوْ لاَ أَن يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً لَجَعَلْنَا لِمَن يَكْفُرُ بِالرَّحْمنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِن فِضَّةٍ﴾ سقفي از نقره! ﴿وَ مَعَارِجَ عَلَيْهَ﴾؛ نردبان و آسانسور ساختمان و همه اينها را ما از طلا و نقره قرار ميداديم و اين نردبان که به وسيله آن بالا و پايين ميروند و خودشان را نشان ميدهند که ﴿عَلَيْهَا يَظْهَرُونَ﴾ اين را هم از همينها ما قرار ميداديم، براي اينکه براي ما اينها چه ارزشي دارد؟ به هر حال سنگ هستند! همان بيان نوراني حضرت امير(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) که در زمان حکومت ايشان کسي آمده خدمت حضرت، عرض کرده که وضع مالي من خوب نيست، حضرت به مأمور امور مالي دستور دادند که بررسي کنيد و ببينيد که وضع او چيست؟ آنها بررسي کردند ديدند که يک فقير مصطلح نيست، يک تاجر و آبرومندي است که در اثر فراز و نشيب مسائل اقتصادي مقداري آسيب ديد، بعد از اينکه مشخص شد او استحقاقي دارد حضرت فرمود: «فَأَمَرَ لَهُ بِأَلْف» هزار واحد به او بدهيد. مأمور امور مالي حضرت به حضرت عرض کرد که هزار واحد؛ يعني هزار دينار يا هزار درهم؟ يعني طلا يا نقره؟ حضرت فرمود: «كِلَاهُمَا عِنْدِي حَجَرَان»؛[35] هر دو نزد من سنگ است، طلا يک سنگ زردي است و نقره يک سنگ سفيدي است، اينها در حدّ يک گياه هم نيستند؛ منتها چون کم هستند اينها را معيار ارزش قرار دادن، وگرنه بين سنگ زرد و سنگ سفيد و سنگ سياه که فرقي نيست! سنگ، سنگ است! فرمود: «كِلَاهُمَا عِنْدِي حَجَرَانِ فَأَعْطِ الْأَعْرَابِيَّ أَنْفَعَهُمَا لَه»؛ ببين مشکل او با چه چيزي حلّ ميشود؟ اين اغراق نيست، منتها حالا چون کمياب و يک مقدار رنگين است آن را معيار ارزش قرار دادند، وگرنه اينطور نيست که آن ملکوتي باشد.
فرمود اگر اين «خوف» نبود، ممکن بود که ما به افراد کافر اينقدر وضع مالي بدهيم. آدم جرأت نميکند آن بيان را بگويد! يک وقت آن بيان نوراني حضرت امير را از نهجالبلاغه همينجا خوانديم؛ حضرت فرمود حواستان جمع باشد! کسي که وضع مالي او خوب شد بايد احساس خطر بکند! حضرت فرمود اولاً داشتن کمال نيست، چون اگر کسي بگويد ـ معاذ الله ـ داشتن کمال است، بايد ملتزم بشود که خدا اين کمال را به بزرگترين انسانها يعني انبيا نداد! آن وقت نشانهٴ سادهزيستي انبيا را ذکر ميکند، بعد ميفرمايد که خليل حق اينطور بود، موساي کليم اينطور بود، عيسي اينطور بود، وجود مبارک داود که رهبري انقلاب را داشت اينطور بود، سليمان اينطور ساده با زنبيلبافي زندگي ميکرد، درباره پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) هم که همين را فرمود، بعد فرمود آن کساني که سفرههاي رنگين دارند حواس خودشان را جمع بکنند که «أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَهَانَ غَيْرَهُ حَيْثُ بَسَطَ الدُّنْيَا لَه»؛[36] اين شخص بايد بداند خدا تحقيري را درباره او روا داشت، خدا به او توهين کرد که وضع ماليش خوب شد! حتماً به اين کلمات «بَسَطَ» و «أهَانَ» در نهجالبلاغه مراجعه کنيد تا معلوم بشود که انسان براي چيزي افسوس نخورد، ديگر از اينها راستگوتر که در عالَم خدا خلق نکرده! فرمود کسي که سفرهٴ رنگين دارد بداند که خدا به او توهين کرده است! کسي که وضع مالي او خوب شد: «أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَهَانَ غَيْرَهُ حَيْثُ بَسَطَ الدُّنْيَا لَه». شما سليمان را نگاه کنيد که وضع مالي او چگونه بود؟ با آن همه امور، پدرش و خودش با زنبيلبافي زندگي ميکردند، اين حرفها را نميگوييم که آن راه را طيّ کنيم! لااقل اين حرفها را بگوييم که آن کمال نيست و انسان ميتواند با وضع ساده زندگي کند و ـ إن شاء الله ـ عالِم بشود.