درس تفسیر آیت الله جوادی
94/09/25
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 51 تا 53 سوره شوری
﴿وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاّ وَحْياً أَوْ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ (۵۱) وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا كُنتَ تَدْرِي مَا الْكِتَابُ وَ لاَ الْإِيمَانُ وَ لكِن جَعَلْنَاهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَن نَّشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلَي صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ (۵۲) صِرَاطِ اللَّهِ الَّذِي لَهُ مَا فِي السَّماوَاتِ وَ مَا فِي الأرْضِ أَلاَ إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ (۵۳)﴾
اين آخرين بخش سوره مبارکه «شوريٰ» است که قبل از تعطيلات موفق نشديم به اين بحث پاياني بپردازيم. عصارهٴ بحث اين است که ذات اقدس الهي وقتي با بشر بخواهد سخن بگويد، سه راه دارد؛ اين اختصاصي به حالت خواب يا بيداري ندارد، در خواب هم بخواهد سخن بگويد همين سه راه هست؛ آنچه براي خليل حق(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) در جريان «ذَبح» فرزند او مطرح شد، آن هم مشمول همين آيه است، پس بخواهد با بشر سخن بگويد از اين سه راه است. سرّش اين است که در خواب بدن ميخوابد جان که نميخوابد؛ البته افراد غافل همانطوري که در بيداري در خواب هستند، در خواب هم خواب میباشند، لکن مردان الهي جانشان نميخوابد. درباره شخص پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) رسيده است که «تَنَامُ عَيْنِي وَ لَا يَنَامُ قَلْبِي»؛[1] من قلبم نميخوابد، گرچه چشمم ميخوابد. درباره مؤمنان خاص هم همين وصف وارد شده است که مؤمن چشم و بدن او ميخوابد، ولي قلبش نميخوابد. رؤياهايي صادقهاي که نصيب مؤمنان خالص ميشود، همين است. پس خدا اگر بخواهد با بشر سخن بگويد، همين سه راه است که قبلاً مبسوطاً بحث شد.
جريان تعليم آدم، آن هم يک نحوه تکليم الهي است، چگونه ذات اقدس الهي اسماي حسناي خود را به آدم؛ يعني مقام آدميت، نه شخص آدم ـ که امروز مصداق کامل آن مقام، وجود مبارک حضرت هستند ـ باخبر کرد؟ آنجا ديگر «بلاواسطه» بود، براي اينکه خود فرشتهها خبر نداشتند! فرشتهها به وسيله انسان کامل از اسماي الهي باخبر شدند؛ معلوم ميشود خداي سبحان با فرشته هم چند گونه سخن ميگويد؛ گاهي «بلاواسطه» با فرشتهها سخن ميگويد؛ مانند اينکه به جبرئيل(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) امر ميکند يا به عزرائيل(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) امر ميکند و مانند آن؛ گاهي «مع الواسطه» با آنها سخن ميگويد؛ مثل اينکه به انسان کامل ميفرمايد: ﴿يا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ﴾؛[2] به انسان کامل ميفرمايد اين اسماي حسنايي که فرا گرفتي، اين اسما را نه در حد تعليم، بلکه در حد «إنباء» و گزارش به فرشتهها منتقل کنيد. از اين معلوم ميشود که تکليم خدا نسبت به فرشتهها گاهي «بلاواسطه» است و گاهي «مع الواسطه»؛ اما نمونهٴ ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ را هم بايد پيدا کرد، آن حقايق اسما را ذات اقدس الهي «بلاواسطه» آموخت.
مطلب ديگر اينکه کلام الهی فعل خداست؛ البته منشأ اين کلام که علم است عين ذات است و اما اين کلام چه کلام تدوينی و چه کلام تکوينی اينها فعل خداست. برخیها بر اين هستند که کلام خدا گذشته از اين الفاظ و حروف و اصوات، صفتی است قائم به ذات خدا به نام کلام، اينها کلام نفسی میپندارند. اشاعره که فخر رازی سخنگوی اينهاست، اصراری دارند که خدای سبحان صفتی دارد عين ذات او به نام کلام که علم نيست و به اوصاف ديگر برنمیگردد؛ چيزی است به نام کلام، ولی شنيده میشود؛ با اينکه صوت نيست، با اينکه آهنگ و حرف نيست؛ ولی شنيده میشود، میگويد اين تعجب ندارد، همانطوری که ذات اقدس الهی با اينکه جسم نيست، جرم نيست، و بدن ندارد ـ معاذ الله ـ ديده میشود، کلام خدا با اينکه حرف و صوت نيست شنيده میشود. از فخر رازی که تفکر اشعری دارد و رؤيت خدا را با آن وضع تجويز میکند، شنيدن کلام اينچنينی را هم تجويز کند بعيد نيست، با اينکه خود ايشان در ذيل همين آيه نسبت به حنبلیها خيلی لحن تندی دارد که اينها اصلاً قابل درک نيستند و مطلبی را درک نمیکنند؛[3] ولی خودش مبتلای به اين حرف است؛ میگويد همانطوری که ـ معاذ الله ـ خدا را با اينکه جسم نيست میشود ديد، کلام خدا را با اينکه صوت و آهنگ و حرف نيست میشود شنيد و انبيا آن کلام را يا فرشتهها آن کلام را میشنوند که ـ معاذ الله ـ قائم به ذات اقدس الهی است؛ البته درک اين مطلب به عهدهٴ خود فخر رازی است. بنابراين منشأ کلام که علم ذات اقدس الهی است عين ذات اوست، وگرنه کلامی که به عنوان صوت باشد ذات اقدس الهی ايجاد میکند. کلام خدا فعل خداست، گرچه منشأ ذاتی دارد و اين فعل را ذات اقدس الهی ايجاد میکند.
بيان نوراني حضرت امير(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) که فرمود قول خدا فعل خداست، ﴿إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾،[4] اين ﴿كُنْ فَيَكُونُ﴾ اين طور نيست که لفظ باشد، قول خدا فعل خداست که «لَا بِصَوْتٍ يَقْرَعُ وَ لَا بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ»،[5] چون صوت يا با کوبيدن است يا با کَندن، انسان وقتي جِرمي را بر جرم ديگر وارد کند و بکوبد صوت پيدا ميشود يا جِرمي را از جرمي بکَند صوت پيدا ميشود؛ اين صوت يا محصول «قَرع» و کوبيدن است يا محصول «قَلع» و کَندن است، «قلع عَنيف»[6] يا «قرع عَنيف» صوت توليد ميکند. اين بيان نوراني حضرت امير که فرمود: «لَا بِصَوْتٍ يَقْرَعُ وَ لَا بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ» و مانند آن همين است، فرمود حرف خدا که به آسمان و زمين و مانند آن بخواهد دستور بدهد ﴿كُنْ فَيَكُونُ﴾ اين نيست؛ اما کلمات تدويني الهي که به انبياي الهي وحي ميفرستد، اينها را ايجاد ميکند و اينها ديگر صوت است. آن اراده تکويني که فرمود: ﴿إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾ آنجاست که نهجالبلاغه دارد که « لَا بِصَوْتٍ يَقْرَعُ وَ لَا بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ». بنابراين کلماتي را که ذات اقدس الهي به انسان کامل القاء کرده «بلاواسطه» است و همانها را در حد «إنباء» منتقل نمود، نه در حد تعليم! نفرمود: «يا آدَمُ عَلِّمْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ» فرمود: ﴿يا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ﴾. دو مشکل براي فرشتهها هست: يکي اينکه آنها صلاحيت اين را ندارند که شاگرد «بلاواسطه» خدا باشند، دوم اينکه صلاحيت آن را ندارند که عالِم به اسما باشند، در حد «نبأ» و گزارش از اسما باخبر هستند. به هر تقدير درباره فرشتهها اينها «مع الواسطه» انجام شد، آنجايي که دستور به خود فرشتههاست که شما اين کارها را انجام دهيد «بلاواسطه» است.
مطلب ديگر اين است که گاهي ممکن است کلام «بلاواسطه» باشد، اما معنايش اين نيست که اين مخاطب جزء مقرّبان است. يک بيان نوراني از امام سجاد(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) در صحيفه سجاديه است که او «الدَّانِي فِي عُلُوِّهِ وَ الْعَالِي فِي دُنُوِّه»[7] است. آنچه انسان در مدرسهها به عنوان براهين ابطال تسلسل و امثال آن ميخواند، خيال ميکند که هر موجودي سببي دارد و آن سبب سببي دارد که سرسلسلهٴ آن اسباب خداي سبحان است، وقتي اين سلسلهها به نقطه آغازين ميرسند، آنجا ـ معاذ الله ـ جاي خداست. در حالي که وقتي ما به آنجا رسيديم، ميفهميم سلسلهآفرين و سلسلهجنبان هم خداست! نه تنها سرسلسله خداست و نه تنها خدا آغاز است! بلکه خدا اول است، يک؛ همان که اول است آخر است، دو؛ وقتي اول و آخر شد، بين اول و آخر هم او حضور دارد! اين طور نيست اين تسلسل که محال است، اين سلسله به پايان رسيد، آن نقطه آغازين جاي خداست! ما وقتي به نقطه آغازين رسيديم، ميفهميم که سلسله جنبان خداست! اين بيان نوراني امام سجاد(عليه السلام) در صحيفه که فرمود: «الدَّانِي فِي عُلُوِّهِ وَ الْعَالِي فِي دُنُوِّه»؛ يعني در مقام فيض و در مقام ظهور فعلي، هم بالا را اداره ميکند، هم ميانه و هم نازل را؛ لذا ﴿هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُم﴾.[8]
گاهي انسان «بلاواسطه» از خدا چيزي را ميشنود، اما معنايش اين نيست که خودش جزء مقرّبين شد، «لدي الله»ي شد و حرف را از بالا درک کرد، حرف را از پايين درک کرد! اينچنين نيست کسي که «بلاواسطه» کلام را از خدا درک ميکند به «لدي الله»ي رسيده باشد، بلکه کلام خدا و فيض خدا و ظهور خدا و عنايت خدا که «الدَّانِي فِي عُلُوِّهِ وَ الْعَالِي فِي دُنُوِّه» است و ﴿هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُم﴾، فيض خدا و کلام خدا در مقام نازل، بر کنار گوش او چنين طنيني انداخت؛ لذا وقتي در قيامت به عدّهاي ميفرمايد: ﴿قالَ اخْسَؤُا﴾[9] او «بلاواسطه» کلام را درک ميکند، اما جزء مقرّبين نيست! اينکه گفته شد کلام «بلاواسطه» مخصوص مقرّبين است، آنجايي است که مخاطب بالا برود و در مقام عُلوّ، کلام را از خدايِ «عليِّ حکيم» درک کند. ذيل اين آيه هم از «عليِّ حکيم» سخن به ميان آمده است، نه از ﴿هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُم﴾. هر اسمي که در پايان آيه است، ضامن مضمون آيه، دليل مدّعاي آيه و حد وسط برهان آيه است. ﴿إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾ اگر «عليّ» است، کسي بخواهد حرف «عليّ» را بشنود، بايد به «عُلُوّ» برسد، نه ﴿هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُم﴾. آنجا که ﴿هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُم﴾ باشد، ممکن است ﴿قالَ اخْسَؤُا﴾ هم در کنار آن باشد.
بنابراين کلام «بلاواسطه» خدا دو قسم است: اگر در مقام «عُلُوّ» باشد اين برجستگي را نشان ميدهد، در مقام «دُنُوّ» باشد که ﴿قالَ اخْسَؤُا﴾ را همراهي ميکند، اين مقام «عُلُوّ» را نشان نميدهد، اين هم يک مطلب. اين سخن جناب فخر رازي، همانطوري که در «رؤيت حق» سخن ناصوابي است، چون ﴿لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ﴾؛[10] خدا ديده نميشود، نه در دنيا، نه در برزخ، نه در قيامت، نه در خواب و نه در بيداري، چون مجرّد محض جهت ندارد، صورت ندارد، وجود مثالي و تمثّل ندارد؛ لذا به هيچ وجه ديده نميشود؛ کلام الهي هم شنيده نخواهد شد، کلامي که صفتي باشد قائم به ذات و در عين حال شنيده شود، اين هم غير معقول است؛ لذا ايشان از ابو منصور ماتريدي سمرقندي نقل ميکند که کلام الهي قابل شنيدن نيست، ميگويد اين حرف همان حرف معتزله است؛[11] البته حرف، حرف حقي است که کلام وصفي باشد قائم به ذات حق تعاليٰ، صوت، آهنگ، کلمه و حرف نباشد و شنيده بشود، چنين چيزي معقول نيست. اين کلام الهي است که اقسام سهگانه آن مشخص شد و ظاهرش حصر است.
دربارهٴ شيطان مناظرهاي اتفاق افتاده که خداي سبحان با او سخن گفت و بعد هم او را لعن کرد و طرد کرد. معناي آن اين نيست که شيطان جزء مقرّبان شده و «بلاواسطه» کلام را از «عليِّ حکيم» شنيد! اين کلام را از خدايي که «الدَّانِي فِي عُلُوِّهِ» شنيد، همانطوري که عدّهاي در قيامت ﴿اخْسَؤُا﴾ را از خدا ميشنوند. خدا در قيامت با عدّهاي سخن ميگويد و با عدّهاي سخن نميگويد، يک عدّه را نگاه ميکند و يک عدّه را نگاه نميکند؛ البته منظور نگاه تشريفي است، وگرنه او ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ بَصيرٌ﴾[12] است، ﴿وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ وَ لا يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ﴾؛[13] در قيامت خدا با عدّهاي حرف نميزند. حالا با آن عدّهاي که حرف ميزند، معنايش اين است که اينها جزء مقرّبان هستند؟ يا نه! خدايي که ﴿هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُم﴾، خدايي که «الدَّانِي فِي عُلُوِّهِ»، اين خدا در مقام فعل و در مراحل نازلهٴ فعل با برخيها حرف ميزند. بنابراين اگر با شيطان سخن ميگويد يا با عفريتهاي ديگر سخن گفته است، معنايش اين نيست که اينها چون «بلاواسطه» کلام الهي را شنيدند پس جزء مقرّبان میباشند، بايد ديد که منطقهٴ سخن کجاست؟ آنجا که «لدي الله»ي است، مخاطب به مقام «عُلُوّ» رسيده است و آنجا که «لدي الله»ی نيست و «لدي الناس» است، مخاطب در جايگاه خود قرار دارد. گفتگوي ذات اقدس الهي با ابليس از سنخ ديگر است، نه از سنخ ﴿إِلاّ وَحْياً﴾ که در اين قسمت آمده است. پرسش: در رابطه با شيطان اگر صحبت میکنيم، بدون واسطه بوده است چون واسطه ؟ پاسخ: براي چه؟ اگر ما بگوييم ـ معاذ الله ـ اين سلسله هستي که تمام شد خدا سرسلسله است؛ يعني موجودي است محدود که اول خداست، خدا اولي نيست که دوم داشته باشد! اولي است که آخر هم اوست! اگر ما خيالمان درباره خداشناسي اين است که سلسلهٴ مخلوقات هر کدام معلول علتي هستند و آن علت هم معلول علتي است، همچنين آن علت هم معلول علتي است تا به سرسلسله برسيم که خدا ـ معاذ الله ـ آغاز آن سلسله است، اين ميشود يک موجود مشخص محدود، اما وقتي به سرسلسله رسيديم ميفهميم که سلسلهجنبان هم اوست! او اوّلي است که عين آخر است، آخري است که عين اوّل است، ظاهري است که عين باطن است و باطني است که عين ظاهر است! هيچ چيزي را نميشود شناخت، چرا؟ براي اينکه خداي سبحان در اين مظاهر ظهور کرده است؛ خداي سبحان که در اين مظاهر ظهور کرده است و اينها مظاهر «هو الظاهر» هستند، مگر حيثيت «هو الظاهر» او غير از حيثيت «هو الباطن» اوست؟ يا عين اوست؟! پس معلوم ميشود که هيچ چيزي را نميشود شناخت! آنکه گفته است: و لَستُ اُدرك من شيءٍ حقيقتَه ٭٭٭ و كيف اُدْرِكه و أنتم فيه[14] ناظر به همين است، اگر ـ معاذ الله ـ حيثيت «هو الاوّل» او غير از «هو الآخر» باشد که ميشود مرکّب، اگر حيثيت «هو الظاهر» او غير از حيثيت «هو الباطن» باشد که ميشود مرکّب، آن وقت خدا ظهور کرده و ظاهر شده است «الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِه»[15] که در نهجالبلاغه است، جهان تجلّي حق است «بما هو الظاهر»، اما «بما هو الباطن» تجلّي حق نيست؛ اين معنايش اين است که ـ معاذ الله ـ «هو الظاهر» غير از «هو الباطن» است، اما اگر «هو الظاهر» او ـ کما هو الحق ـ مانند «هو الباطن» بود و او با همان «هو الظاهر»ي که مانند «هو الباطن» است تجلّي کرده است، هيچ چيزي را نميشود شناخت؛ آنها که ميگويند کُنه هيچ چيزي را نميشود شناخت حرفشان اين است. اگر ـ معاذ الله ـ «هو الظاهر» غير از «هو الباطن» باشد و «هو الباطن» غير از «هو الظاهر» باشد ميشود مرکّب! اين بيان نوراني حضرت امير در نهجالبلاغه برهان مسئله است، فرمود: «كُلُّ ظَاهِرٍ غَيْرَهُ غَيْرُ بَاطِنٌ»؛[16] هر ظاهري غير از خدا غير باطن است «كُلُّ ظَاهِرٍ غَيْرَهُ غَيْرُ بَاطِنٌ»، شما اگر چيزي گفتيد که ظاهر است يعني باطن نيست و اگر چيزي باطن است ديگر ظاهر نيست؛ اما غير از خدا هر ظاهري غير باطن است، تنها خداست که ظاهرش عين باطن است، ظاهر و باطن او يکي است؛ اگر ظاهر و باطنش يکي است، او ظهور کرده «بِما انّهُ ظاهرٌ کَما انّهُ باطنٌ»، آنها که ميگويند هيچ چيزي را نميشود شناخت براي همين است: و لَستُ اُدرك من شيءٍ حقيقتَه ٭٭٭ و كيف اُدْرِكه و أنتم فيه يعني ظهور تو در اين است! بنابراين کُنه هيچ چيزي را نميشود شناخت، براي اينکه کسي در اينجا ظهور کرده است که ظهور او عين باطن است، آنگاه اگر ذات اقدس الهي اولش عين آخر است و آخرش عين اول است، کلّ جهان هستي را او گرفته و بقيه «صُوَر مرآتي» هستند؛ صورتهاي آيينه هستند که فقط او را دارند نشان ميدهند، يا سايههايي هستند که او را دارند نشان ميدهند.
ما در معارف حداقل پنج قضيهٴ حمليه داريم که دو مورد آن در منطق است و از آنجا به اصول راه پيدا کرده است؛ يکي حمل اوّلي و ديگری هم حمل شايع. بخشي از قسم سوم به نام حمل «حقيقت و رقيقت» در حکمت متعاليه هم راه پيدا کرده است. اما حمل چهارم که حمل «ظلّ و ذي ظلّ» است و حمل پنجم حمل «صورت مرآتيه و شاخص» است، اينها اصلاً راه پيدا نکرده، چون راه پيدا نکرده و اين حملها هم سر جاي خود محفوظ است، درک اين مسائل که خدا چگونه در اشيا ظهور کرده، و حال آنکه ما نميتوانيم اشيا را بشناسيم و اينها آيت محض هستند، اين يعني چه؟ آيت بودن براي «سماء و أرض» نظير علامت بودنِ پرچم براي مملکت يا فلزي که روي دوش يک نظامي است نيست يا آنطوري که چمن علامت آب است نيست. درست است که چمن علامت آب است، اما مادامي که سبز است؛ ولي وقتي که پژمرده شد و به صورت خاکستر شد ديگر آب را نشان نميدهد. چيزي آيت حق باشد و مقطعي باشد ما نداريم. دود آيت و علامت آتش است، اما مادامي که دود است؛ وقتي تبديل شد به هوا و صاف شد، ديگر آتش را نشان نميدهد؛ اما چيزي در عالم نيست که در يک مقطع خاصي آيت حق باشد که اگر دگرگون شد حقنما نباشد، چنين نيست؛ هر شيئي هر وضعي داشته باشد خدا را نشان ميدهد! بنابراين حمل پنجم حمل «آيه و ذي الآيه» است. اگر ذات اقدس الهي که ظاهر او عين باطن است و اول او عين آخر است که «كُلُّ ظَاهِرٍ غَيْرَهُ غَيْرُ بَاطِنٌ» و در جهان تجلّي کرده است، کُنه هيچ چيزي را نميشود شناخت. اگر خداي سبحان در مقام تنزّل با کسي سخن گفت، معنايش اين نيست که اين مخاطب جزء مقرّبان است، پس ما گفتگويي با ابليس داريم و مورد نقض نيست؛ ﴿قالَ اخْسَؤُا﴾ داريم و مورد نقض نيست. آنچه محور کمال است آن است که مُستمع بالا برود و «لدي الله»ي بشود، ﴿وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّی الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَكيمٍ عَليمٍ﴾[17] بشود، تا براي چنين مستمعي شنيدن کلام «بلاواسطه» فخر باشد.
فرمود ما گاهي روح را ميفرستيم، گاهي با تو «بلاواسطه» مثل ﴿فَأَوْحي إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحي﴾[18] که در سوره مبارکه «نجم» آمده سخن ميگوييم، گاهي هم «مع الواسطه» سخن ميگوييم، گاهي هم ممکن است در بيداري باشد و گاهي هم ممکن است در خواب باشد. فخر رازيها در خصوص بسياري از مسائل کلامي مشکل دارند، يکي از مشکلات جناب فخر رازي اين است فرشته که حرف خدا را ميشنود، از کجا ميفهمد که اين حرف خداست؟ میگويد اين حتماً معجزه ميخواهد. معجزه يک مطلب نظري و پيچيده است، اين کلام خدا «بيّن الرشد» است و ابهام پذير نيست، کسي که به مقام مخلَص رسيده است ـ بارها به عرضتان رسيد ـ در آن منطقه «باطل» وجود ندارد، وقتي باطل وجود نداشت شک وجود ندارد، شک هميشه در منطقهاي است که دو چيز وجود داشته باشد. اگر در منطقهاي فقط «الف» وجود دارد، غير از «الف» هيچ چيزي وجود ندارد و انسان هر چه بنگرد ميبيند که «الف» است، چه دور باشد و چه نزديک. اين مثال کتابخانه هم بارها ذکر شد، اگر ما کتابخانهاي داشته باشيم که چند ميليون جلد کتاب داشته باشد و همه قرآن باشند، ما هر کتابي را که از دور و نزديک ببينيم يقين داريم که قرآن است، چون در اين کتابخانه غير از قرآن چيزي ديگري نيست. در مقام مخلَصين ـ نه مخلِصين ـ در آن مقام مُخلَص غير از حق چيز ديگري نيست؛ لذا انسان هر چه بفهمد حق است و شک در آنجا راه ندارد. اين «لا رَيْبَ فيه» يعني «بالضرورة»، آنجا جا براي شک نيست! صحنه معاد اينطور است، در صحنه معاد انسان شک نميکند، چون همه را به واقع ميبيند و واقع ظاهر شد، درون بيرون آمد، او درباره چه چيزي شک بکند؟! «لا رَيْبَ فيه»، شکبردار نيست! در مقام مخلَصين که شيطنت را به آن مقام و بارگاه راه نيست، شک اصلاً وجود ندارد؛ اما فخر رازيها مشکل دارند، ميگويند فرشته از کجا ميفهمد که اين کلام، کلامِ خداست؟! لابد معجزه ميخواهد. حالا فرشته آمده براي وجود مبارک پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) دارد حديث نقل ميکند، از کجا پيغمبر ميفهمد که اين کلام، کلام خداست؟! پس پيغمبر هم معجزه ميخواهد. اين خيال کرده همانطوري که افراد عادي معجزه ميخواهند، پيغمبر هم معجزه ميخواهد، جبرئيل هم معجزه ميخواهد! درست است که او آسماني حرف ميزند، ولي زميني فکر ميکند! درست است که او وحياني حرف ميزند، ولي همان عرفي فکر ميکند! اگر کسي آسماني حرف زد، بايد آسماني بشود.
ميگويد کلام تا به انسان برسد سه معجزه لازم است: يکي اينکه فرشته بايد با معجزه بفهمد، دوم اينکه پيغمبر بايد با معجزه بفهمد، سوم هم انسانهاي عادي هم با معجزه بفهمند. معجزه يک مطلب نظري و پيچيده است که براي او حلّ نشد. همانطوري که انسان در علم حصولي يک بديهي دارد و بالاتر از بديهي يک اوّلي دارد که برهانپذير نيست ـ بديهي يعني اينکه برهان دارد، ولي برهان نميخواهد؛ دو دوتا چهارتا برهان رياضي دارد، ولي نيازي به آن نيست، چون روشن است. دور باطل است، اجتماع ضدّين باطل است، اجتماع مثلين باطل و محال است اينها بديهي است و اولي نيست؛ اينها برهان دارند، ولي برهان نميخواهد! اولي آن است که برهانپذير نباشد و برهان براي آن محال باشد؛ مثل اينکه بود و نبود يکجا جمع بشود! ما بگوييم اين چيز هم هست و هم نيست، اين ديگر برهان نميخواهد، چون اوّلي است و اگر کسي تکرار کرد انسان قطع مذاکره ميکند، معلوم ميشود که او مشکل عقلي دارد ـ در کشف و شهود هم اينچنين است؛ بعضيها بديهي و بعضي اوّلي هستند که اصلاً شکبردار نيستند. پيغمبر اصلاً شک نميکند! جبرئيل شک نميکند! چون آن حوزه، حوزهٴ «لا رَيْبَ فيه» است و شکی در آن نيست، چون دو چيز نيست! اگر جايي باطل باشد و حق باشد، انسان شک ميکند که اين حق است يا باطل؛ اما اگر باطل در آنجا راه ندارد، جا براي شک هم نيست! هر چه هست حق است، نه اينکه احتياج به معجزه داشته باشد تا با آن برهان دقيق تلازم معجزه با صدق مدعي را انسان ثابت کند. اين مباحث پيچيدگی کلامي خاص خودش را دارد. بنابراين اين پنج ـ شش مطلبي را که جناب فخر رازي گفته، همه اينها براساس همان تفکر ناصواب اشعري است، نه فرشته معجزه ميخواهد، نه پيغمبر معجزه ميخواهد، نه شک در فرشتهها هست، نه شک در پيغمبر(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) است، نه اينکه وصف ذاتي اقدس الهي قابل شنيدن با گوش است و نه ذات اقدس الهي قابل ديدن با چشم است! دور بودن از اهل بيت همين مشکلات را دارد. فرمود آنچه براي پيغمبر بود شما قبلاً نميدانستيد، حالا اين قبليت ذاتي است؟ فرمود: ﴿ما كُنْتَ تَدْري﴾؛ يعني آنچه ميداني برای تو نيست، درست است! اما «قبلاً نميدانستي» که قبلاً زماني را ثابت نميکند، چه اينکه در سوره مبارکه «عنکبوت»[19] هم گذشت که «قبلاً نميدانستي»؛ يعني قبليت زماني؟ اين با بيان نوراني حضرت امير که در نهجالبلاغه دارد مشخص میشود، فرمود که از همان دوران کودکي دو فرشته از برجستهترين فرشتههاي جهان خلقت، مأمور همراهي پيغمبر بودند.[20] ميبينيد همين «حليمه سعديه» که دايه اوست، ميبيند وجود مبارک پيغمبر يکي از دو پستان را ميمکد و آن پستان ديگر را نميمکد، او که نميفهميد سرّش چيست، بعد کمکم به هر وسيله بود فهميد که پيغمبر در همان زمان کودکي و شيرخوارگي به دايه خود ميخواهد بفهماند که آن پستان ديگر سهم برادر شيري من است، من ديگر سهم او را نميخورم و اين ديگری سهم من است، به زحمت بعدها فهميد! هر چه ميخواهد اين پستان ديگر را به دهن او بگذارد، نميگيرد! دو فرشته از برجستهترين فرشتگان الهي همراه پيغمبر بودند! بنابراين او که شريعت ديگر نداشت! راههايي که انبياي ابراهيمي آوردند و البته مشترک بود، آن راهها را به وسيله اينها قبول ميکردند، اما نه اينکه تابع کسي باشد، همکيش بود، نه پيرو کيش ديگري! خيلي فرق است که ما بگوييم تابع ابراهيم خليل بود يا همکيش با خليل حق بود، هر چه که خداي سبحان به ابراهيم خليل گفته بود، از همان راه به وجود مبارک پيغمبر رسيده بود که بخشي از اينها در سوره مبارکه «عنکبوت» آيه 48 گذشت که فرمود: ﴿وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمينِكَ إِذاً لاَرْتابَ الْمُبْطِلُونَ﴾، اينجا هم در يک آيه مانده به آخر فرمود: ﴿وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا كُنتَ تَدْرِي مَا الْكِتَابُ وَ لاَ الْإِيمَانُ﴾؛ يعني از ذات خود نميدانستيم ﴿وَ لكِن جَعَلْنَاهُ نُوراً﴾، با اين نور هم ما هادي هستيم و هم تو، ما «بلاواسطه» و تو «مع الواسطه»؛ تو هم که داري هدايت ميکني، حرف ما را نقل ميکني، نه اينکه خودت کاري انجام بدهي و بگويي من از خدا گرفتم و به شما دارم ميدهم که اين بشود تفويض، نه! هدايت الهي از زبان نوراني تو صادر ميشود: ﴿نَهْدِي بِهِ مَن نَّشَاءُ﴾ و تو هم ﴿عَلَی صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ﴾ هدايت ميکني، چه اينکه خودت هم ﴿عَلَی صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ﴾ هستي، اما معناي آن اين نيست که ما صراط مستقيمي، دين و قانوني نوشته داريم و تو برابر آن قانون نوشته داري انجام ميدهي، بلکه اين قانون نانوشته ما با سنّت و سيرت تو نوشته ميشود.
الآن ما يک مرجع تقليد داريم و يک امام، مرجع تقليد ما برابر آيات و روايات احکام را ميفهمد و به ما ميگويد، اما امام و پيغمبر قانوني از پيش نوشته دارند يا ذات اقدس الهي با الهام به اينها ميگويد که اين کار آري و آن کار نه؟ ببينيد در جريان «عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ»[21] بارها گذشت که همين تعبير درباره عمار هم آمده، اما تمام تفاوت در مرجع ضمير است؛ درباره عمار آمده است که «عَمَّارٌ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَمَّارٍ[22] » و درباره وجود مبارک حضرت امير هم آمده است: «عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ»، فرق امير المؤمنين که امام است با عمار که مأموم است چيست؟ فرق در مرجع ضمير است «عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ يَدُورُ مَعَهُ حَيْثُ مَا دَار»، اين «يَدُورُ» ضميرش به حق برميگردد «يَدُورُ الحَقّ مَدارَ عليٍ حَيْثُ مَا دَار العَلي». اما در جريان عمار «يَدُورُ العَمّار مَدارَ الحقِّ حَيْثُ مَا دَار الحَقّ»، عمار بايد ببيند که اميرالمؤمنين چه ميگويد و عمل بکند، پس هر جا حق هست عمار تابع اوست؛ اما آيا برای امير المؤمنين(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) و اصولاً اهل بيت(عَلَيْهِمُ السَّلَامْ) يک رساله عمليهاي از قبل نوشته شده که اينها برابر آن عمل ميکنند يا ذات اقدس الهي به واسطه پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم)به اينها ميگويد که اينچنين عمل بکنيد؟ ما اگر خواستيم ببينيم که دين چيست، حلال چيست و حرام چيست، فعل امام براي ما حجّت ميشود، ما که از قبل يک کتاب فقهي پيش نوشته نداريم که فعل و قول امام را برابر آن تطبيق کنيم! ما اگر بخواهيم بفهميم خدا چه فرمود، بايد ببينيم که امام چه ميکند، براي اينکه او ـ از راه نبيّ ـ کاري را که انجام ميدهد، کار دستور خداست. پس ما حق را از قول و فعل امام ياد ميگيريم «يَدُورُ الحَقّ مَدارَ عليٍ حَيْثُ مَا دَار»، آن وقت عمار و غير عمار ميشود «يَدُورُ العَمّار مَدارَ الحقِّ حَيْثُ مَا دَار». اين مطالب براي جناب فخر رازي و امثال فخر رازي قابل حلّ نيست. اگر وجود مبارک رسول، هاديِ ﴿عَلَی صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ﴾ است، نه يعني قبلاً راه راست ترسيم شده، مهندسي شده و اينها آن راه را دارند ميروند؛ اينها مهندس هستند و هر جا که اينها رفتند راه است! چه کسي به اينها ميگويد که اينجا برو؟ خدا! اينطور نيست که اينها از مکتب بشری ياد بگيرند! معلم اينها هم ذات اقدس الهي است ﴿وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَم﴾[23] که اينها را راهنمايي ميکند و ميگويد اين راه را برويد؛ لذا سيره، سنّت، قول، فعل و تقرير آنها ميشود هندسه، آنوقت ما تابع اين هندسه هستيم؛ لذا ذات اقدس الهي فرمود تو مردم را به صراط مستقيم هدايت ميکني، چون تو بر صراط مستقيم هستي ﴿عَلیَ صِرَاطٍ مُّسْتَقِيم﴾، ﴿يس ٭ وَ الْقُرْآنِ الحَْكِيمِ ٭ إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ ٭ عَلَی صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾،[24] اصلاً راه تو هستي! «أَنْتُمُ الصِّرَاطُ الْأَقْوَم»[25] که وجود مبارک امام هادي(عليه السلام) در زيارت «جامعه» دارد همين است. چه کسي به اينها «بلاواسطه» ياد ميدهد؟ ذات اقدس الهي؛ حالا با واسطه فرشته است يا «بلاواسطه» که همه اينها به واسطه وجود مبارک پيغمبر نصيب اهل بيت ميشود. بنابراين مهندس اصلي ذات اقدس الهي است، اينها راه ميروند و راه پيدا ميشود؛ همين که اينها اين مسير را رفتند، اين ميشود صراط مستقيم. فرمود تو در صراط مستقيم هستي و مردم را هم به صراط مستقيم هدايت ميکني، ﴿صِراطِ اللَّهِ الَّذي لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ﴾، بعد همه هم صيرورتشان به طرف خداست. صيرورت غير از سير است؛ يعني همهٴ آنها به طرف «الله» دارند منتقل ميشوند، ولي همه اينها «ابن السبيل» هستند، تنها موجودي که سفرنامه تام دارد، انسان کامل است و بقيه همه «ابن السبيل» و تو راهي میباشند. ما يک موجود از صفر تا صد که نداريم! جمادات، نباتات، حيوانات و اکثري انسانها اين نيمه اول را طي ميکنند، اينها ديگر به «لقاء الله» نميرسند و فرشتگان هم در نيمه دوم راه هستند، آنکه از صفر تا صد اين راه را ميرود همان انسان کامل است، بقيه «ابن السبيل» و تو راهي هستند، اينطور نيست که ﴿أَلا إِلَي اللَّهِ تَصيرُ الْأُمُورُ﴾ همه به «لدي الله» برسند. الآن اين بارانهايي که ميآيد، تمام اين بارانها در نهرها جمع ميشوند و به دريا ميريزند، اما اين نهرهاي عادي به همان ساحل و لبهٴ دريا که رسيدند بسنده ميکنند، همانجا ميمانند؛ آن سيل خروشان است که تا وسط دريا ميرود، مگر هر آبي تا وسط دريا ميرود؟! همه «الي الله» میباشند، اما خيلیها تو راهي هستند، چون خداي سبحان «الدَّانِي فِي عُلُوِّهِ وَ الْعَالِي فِي دُنُوِّه»، هرکدام که به اينجا برسند خداي سبحان را ملاقات ميکنند، چون فيض خدا، لطف خدا، کلام خدا و عنايت خدا همه جا حضور دارد: ﴿هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ﴾، اما اينطور نيست که اينها از صفر به صد برسند؛ همه آنها به طرف «الله» حرکت ميکنند، اما اکثري اينها «ابن السبيل» هستند، تنها انسان کامل و برخي از انسانها به برکت انسان کامل هستند که مصداق ﴿يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقيه﴾[26] هستند.
آنچه امروزها جاي تأسف است، همين جريان نيجريه است که شما ميبينيد. کشتن شيعيان بيگناه، خون آن دامنگير مسئولان نيجريه خواهد شد، دولت نيجريه و مسئولين نيجريه همان سفارش مسئولانمان را بپذيرند! آنها عهدهدار تأمين خونهاي پاک شهداي نيجريه هستند. دست بيگانه است که گاهي به صورت داعش، گاهي به صورت بن لادن، گاهي به صورت القاعده و گاهي به صورت طالبان است؛ اينجا «فَرِّقْ و تَسُدْ»[27] در همهجا ظهور کرده است، آنها اگر بخواهند بمانند، بايد از ريختن خونهاي طيّب و طاهر خودشان را نجات بدهند، وگرنه ممکن است که اين خونها دامنگير آنها شود و بساط سقوط آنها را فراهم بکند.