درس تفسیر آیت الله جوادی
94/09/03
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 51 تا 53 سوره شوری
﴿وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاّ وَحْياً أَوْ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ (۵۱) وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا كُنتَ تَدْرِي مَا الْكِتَابُ وَ لاَ الْإِيمَانُ وَ لكِن جَعَلْنَاهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَن نَّشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلَي صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ (۵۲) صِرَاطِ اللَّهِ الَّذِي لَهُ مَا فِي السَّماوَاتِ وَ مَا فِي الأرْضِ أَلاَ إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ (۵۳)﴾.
کلمه يا کلام الهي دو قسم است: يک قسم تکويني است که از افرادي مثل عيساي مسيح(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) به عنوان «کَلِمَةُ الله» ياد ميشود: ﴿إِنَّ اللّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ﴾.[1] تمام موجودات خارجي کلمات الهي هستند؛ يک قسم هم مانند همين الفاظ، کلام اعتباري است و همچنين مرکّباتي که در قرآن کريم و ساير کتابهاي آسماني هست، اينها امور اعتباري میباشند؛ يعني آن «معنا» ارتباط ذاتي با اين کلمات ندارد، ممکن است مطلبي را خداي سبحان براي انبيا(عَلَيْهِم السَّلَام) بفرمايد که گاهي به زبان عبري، گاهي عربي، گاهي سرياني، گاهي تازي و گاهی به زبان عربي باشد، اينها ممکن است! پس در کلمه يا کلام الهي مطالبي است که قراردادي نيست و يک الفاظ و حروفي هم هستند که قراردادي میباشند. گاهي ممکن است يک کلمه و لفظي در بين يک ملت معانی متعدد داشته باشد، نزد ملت ديگري مُهمل باشد؛ مثل کلمه «عين» که در عربي براي آن معاني زيادي ذکر ميشود؛ ولي در نزد نژادها و اقوام ديگر که به عربي سخن نميگويند، اين کلمه «عين» مُهمل است و اصلاً معنا ندارد. پس اراده معنا از لفظ يک امر قراردادي و اعتباري است و از آنجايي که قرارداد و اعتبار است، در آن مرتبهاي که قرآن ﴿عَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾ است، اين قراردادها و اعتبارات متنوّع راه ندارد؛ آن مطلبی که در آغاز سوره «زخرف» آمده است: ﴿وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾[2] آنجا اصل مطلب مطرح است، آنجا عبري و عربي و سرياني و اينها نيست؛ در موطني بايد با اين الفاظِ قراردادي رابطه داشته باشد و آن مُوطِن انسانيت است. در مُوطِن انسانيت که قرارداد مطرح است، اين معاني با اين الفاظ رابطه برقرار ميکنند. آن پيغمبر و انسان کامل(عَلَيْهِ السَّلَام) که اين وحي را دريافت ميکند، يا «بلاواسطه» است يا ««مع الواسطه»»؛ اگر «بلاواسطه» بود، با دستِ خود خداي سبحان و بدون واسطه، در حريم قلب او، بين آن امر اعتباري و آن واقعي رابطه برقرار ميکند، آن معاني را به صورت الفاظ و کلمات درميآورد؛ لذا پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) اين کلمات را از «الله» ميشنود و اگر ««مع الواسطه»» باشد، ذات اقدس الهي به وسيله جبرئيل(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه)، بين آن معاني و اين کلمات، امّا در حيطهٴ نفس اين انسان و در محدودهٴ قلب اين انسان، اين الفاظ را قالَب آن معاني و آن معاني را مقلوب اين قالب قرار ميدهد و اين پيغمبر از جبرئيل(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْهِمٰا) اين حرف را ميشنود. پرسش: قبلاً فرموديد که عقل و قلب پيامبر با وحی يکي است و لفظ وجود ندارد، امّا ؟ پاسخ: بله، الآن هم همين حرف است، در مسئله ﴿عَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾ لفظ نيست، وقتي که تنزّل ميکند با يکي از اين الفاظ اعتباري رابطه برقرار ميکند.
غرض اين است که در مرتبه ﴿عَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾، مسئلهٴ لفظ، وَهم و خيال نيست، اينها مراحل نازله است؛ يک وقت است که مطلب القا ميشود و يک وقت هم هست که با لفظ القا ميشود، اگر با لفظ القا ميشود حتماً در موطني است که الفاظ و اعتبارات در آنجا حضور دارند و آن هم مرحلهٴ نفسِ انسان کامل است. انسان کامل يا «بلاواسطه» اين کلمات را از خدا تَلَقّي ميکند، همان روايتي که مرحوم صدوق نقل کرد: «ذَاكَ إِذَا لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّه»[3] در آنجا «بلاواسطه» ذات اقدس الهي بين اين معاني و آن الفاظ رابطه برقرار ميکند و وجود مبارک پيغمبر در حيطهٴ نفس خودش آن کلمات را از ذات اقدس الهي تلقي ميکند، چون حيطهٴ نفس انسان کامل است که اعتبارات را برميدارد، اگر «مع الواسطه» باشد ذات اقدس الهي به وسيله جبرئيل در قلمرو نفس انسان کامل اين رابطه را برقرار ميکند؛ خارج از محدوده انسانيّت، اعتبارات نيست تا آن معاني با الفاظ و کلمات رابطه برقرار کند؛ سرانجام بايد در نفس پيغمبر باشد و پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) هم يا «بلا واسطه» يا «مع الواسطه» از ذات اقدس الهي در حيطهٴ نفس خود اينها را مشاهده ميکند؛ اينها تا به مرحله نفس پيغمبر نرسند، نه عبري است و نه عربي! براي اينکه بيرون از مرحلهٴ انسانيت که اعتباراتي وجود ندارد! بالاتر ميشود ﴿عَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾، اگر بخواهد ﴿عَرَبِيٌّ مُبِينٌ﴾[4] شود، بايد در حيطهٴ نفس باشد؛ حالا يا ذات اقدس الهي «بلا واسطه» اين کار را انجام ميدهد يا به واسطه جبرئيل اين کار را انجام ميدهد، لفظ برای خدا، معنا برای خدا و پيوند دادن هم برای خدا؛ البته يا «بلا واسطه» است يا «مع الواسطه». پرسش: در مسئله قلب و عقل ؟ پاسخ: وجود مبارک انسان کامل در مسئله قلب و عقل، آن مرحله، مرحلهاي است که ﴿عَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾ را ميتواند تلقي کند؛ امّا وقتي بخواهد ﴿عَرَبِيٌّ مُبِينٌ﴾ را تلقي کند، بايد در مرحلهٴ نفس حضرت باشد.
مطلب ديگر اين است که جمله ﴿أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً﴾ عطف است بر جمله ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ و در ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ چنين نيست که آن «شَجَره» که حجاب است حرف بزند، تا «قُرب فرائض»[5] و مانند آن بشود. مسئله ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾، يعني نه اينکه آن حجاب حرف ميزند! وجود مبارک موساي کليم(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) از پشت اين درخت و از لابهلاي اين درخت اين حرف را ميشنود، درخت ميشود پرده، نه اينکه درخت متکلّم شود. از پردهٴ درخت اين حرف را ميشنود، نه اينکه از درخت ميشنود، تا شود «قُرب فرائض» يا «قُرب نوافل»[6] و مانند آن.
مطلب ديگر آن است که بين «نزول» و «انزال» يک تفاوت حقيقي نيست که کثيرِ حقيقي باشند؛ مثل «وجود» و «ايجاد» است، يک حقيقت است که اگر به فاعل اسناد بدهند ميشود «ايجاد» و اگر به قابل اسناد بدهند ميشود «وجود»؛ اينطور نيست که ايجاد خداي سبحان غير از وجود مخلوق باشد که چيزي داشته باشيم به نام «ايجاد» و چيزي داشته باشيم به نام «وجود»؛ پس اين شیء را اگر به قابل اسناد بدهيم، ميشود «وجود» و اگر به فاعل اسناد بدهيم ميشود «ايجاد». «نزول» و «انزال» هم همينطور است؛ اگر به فاعل اسناد بدهيم ميشود «انزال» و اگر به قابل اسناد بدهيم ميشود «نزول». بنابراين وجود مبارک پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) نه در لفظ دخيل است و نه در معنا، فقط مستمع است؛ منتها در حيطهٴ نفس آن حضرت، اين پيوند بين حقيقت و اعتبار صورت ميپذيرد؛ اين پيوند را ذات اقدس الهي در قلمرو و حوزه نفس پيغمبر که انسان است و اعتباريات را داراست ـ حالا يا «بلا واسطه» يا «مع الواسطه» ـ برقرار ميکند.
مطلب ديگر سؤالي است به اين مضمون که در صحيفه سجاديه حضرت ميفرمايد شيطان بر انسان مسلّط است،[7] اين مطلب مربوط به سوره مبارکه «ابراهيم» بود که مفصلاً بحث شد که آنجا گفته شد شيطان ذاتاً هيچ سلطنتي بر انسان ندارد، مگر اينکه انسان خودش سلطنت و تولّي او را بپذيرد، گفت: ﴿فَلاَ تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنفُسَكُم مَّا أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ مَا أَنتمُ بِمُصْرِخِيَّ﴾؛ شما مرا ملامت نکنيد، بلکه خودتان را ملامت کنيد! من دعوتنامه نوشتم که شما آمديد، انبيا و اوليا هم دعوتنامه نوشتند، ميخواستيد آنجا برويد! ﴿إِلاّ أَن دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلاَ تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنفُسَكُم﴾،[8] اين مفصلاً در آنجا بحث شده است.
مطلب ديگر دربارهٴ مُخلَصين است که ما در دنيا زندگي ميکنيم و دنيا جاي حق و باطل است، آن وقت چگونه مخلَصين فقط حق را ميبينند؟ مستحضريد که بدن ما و بخشي از روح مياني ما در دنياست، وگرنه اگر کسي به قلّهٴ عقل و قلب برسد، او در دنيا نيست. يک بيان نورانی از حضرت سيدالشهداء(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) هست که فرمود ما اصلاً در دنيا زندگي نميکنيم! «أَمَّا بَعْدُ فَكَأَنَّ الدُّنْيَا لَمْ تَكُنْ وَ كَأَنَّ الْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ وَ السَّلَامُ»؛[9] اصلاً ما در دنيا نبوديم و هميشه در آخرت بوديم! يعني ما بر قلّهٴ عقل و قلب زندگي ميکنيم، يک؛ دنيا آن ظرفيت را ندارد که عقل و قلب را جا بدهد، دو. در بيانات نوراني حضرت امير هست که گويا اينها هميشه در آخرت زندگي ميکنند[10] و در بخشي از خطبههاي ديگر دارد که آخرت فرزنداني دارد: «فَكُونُوا مِنْ أَبْنَاءِ الْآخِرَة»،[11] براي اينکه شما از آن عالَم آمديد، شما فرزند همان عالَم باشيد! مرداني که به مقام مُخلَصين رسيدند در دنيا نيستند، در مرحله بالاتر از دنيا هستند که شيطان در آنجا هيچ راهي ندارد، حداکثر تجرّد شيطان در محدوده وَهم و خيال و بدليسازي است، دسترسي به آن مقام ندارد.
مسئله ديگر اين است که اين ضميرها در ﴿هُوَ مَعَكُمْ﴾[12] يا ﴿نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ﴾[13] به چه کسی برميگردد؟ جلسهٴ گذشته مبسوطاً بحث شد که ضمير به فاعل ـ الله ـ برميگردد؛ امّا تعيين محور اتّحاد موضوع و محمول به دست محمول قضيه است، نه به دست موضوع قضيه! آن سه قضيهاي که ذکر شد، در هر سه قضيه ضمير به «زيد» برميگشت، ميگفتيم: «زيدٌ هُوَ ناطقٌ»، «زيدٌ هُوَ عالمٌ» و «زيدٌ هُوَ قائمٌ»، در هر سه قضيه که موضوع و محمول متّحد هستند، ضمير «هُوَ» به «زيد» برميگردد، امّا محور اتّحاد را موضوع معين نميکند، بلکه محور اتّحاد را محمول تعيين ميکند. «زيدٌ هُوَ ناطقٌ»، يعني ناطقيت با «زيد» در مقام ذات متّحد است؛ «زيدٌ هُوَ عالمٌ»، يعني «عالِم» با «زيد» در مقام ذات متّحد نيست، در مقام وصف متّحد است. «زيدٌ هُوَ قائمٌ»، يعني قيام در مقام ذات و وصف «زيد» نيست، بيرون از ذات «زيد» و در مقام فعل است. در دعای «جوشن کبير»، تمام اين ضميرهای «هُوَ» به «الله» برميگردد؛ منتها محور اتّحاد موضوع و محمول را محمول تعيين ميکند؛ اگر گفتيم «هُوَ حَيٌّ»، يعني ذاتاً! «هُوَ عَليمٌ»، يعني ذاتاً! «هُوَ قَديرٌ»، يعني ذاتاً! اما اگر گفتيم: «يَا قَابِضُ يَا بَاسِط»[14] و مانند آن؛ يعني فعلاً تمام اينها خارج از ذات است، به دليل اينکه گاهي هست و گاهي نيست؛ گاهي شفا ميدهد و گاهي شفا نميدهد؛ گاهي رزق ميدهد و گاهي رزق نميدهد، اگر اينها صفت ذات بود که سلبپذير نبود. اگر حديثي داشتيم، روايتي داشتيم که «داخِلٌ في الاشْياء»[15] اين دخول صفت فعل است؛ يعني فيض و ظهور او در اشياست، نه ـ معاذالله ـ ذات او! چون محور تعيين موضوع و محمول، محمول قضيه است، نه موضوع قضيه! پس ضمير در ﴿هُوَ مَعَكُمْ﴾ ضمير در ﴿إِنَّا مَعَكُمْ﴾[16] ﴿وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ﴾ به ذات برميگردد؛ ولي محور اتّحاد را محمول تعيين ميکند که مقام فعل است.
مطلب بعدي آن است که «محَدَّث» با «نبيّ» فرق دارد؛ «نبيّ» هم فرشته را ميبيند و هم حرف او را ميشنود، امّا «محدَّث» فقط حرف فرشته را ميشنود، نه اينکه فرشته را ببيند؛ لذا «نبيّ» بالاتر از «محدَّث» است، براي اينکه آن مقامات را دارد. اما اين ﴿فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ﴾؛ يعني اين فرستادهٴ خدا، به اذن خدا وحي ميفرستد. اين به اذن خدا، از سنخ وکالت و امثال آن نيست که اينها مأذون باشند و به اذن خدا حرف بزنند، بلکه مجاري تکلّم آنها مظهر فعل و ظهور فعلي ذات اقدس الهي است و اينها اين کارها را انجام ميدهند.
در جريان کلام خدا، بين اشاعره، معتزله و حنابله فرق جدّي است؛ فخر رازي ميگويد در اينکه خدا متکلّم است، حرفي در آن نيست؛ منتها حنابله يکطور فکر ميکنند، اشاعره يکطور فکر ميکنند و معتزله هم طور ديگري فکر ميکنند.[17] برخي از افرادي که ـ معاذ الله ـ قائل هستند براي خدا مکاني هست، از اين کلمه ﴿مِن وَرَاءِ حِجَابٍ﴾ استفاده کردند که خدا مکان دارد، براي اينکه دارد پشت اين حجاب خدا حرف ميزند، غافل از اينکه مُستمع و مخاطب از پشت اين حجاب حرف خدا را ميشنود، نه خدا ـ معاذ الله ـ پشت اين درخت يا پشت اين حجاب هست! آنها خيال کردند که ذات اقدس الهي پشت اين حجاب و پشت اين «شَجَر» هست و از پشت اين «شَجَر» دارد حرف ميزند! «مجسّمه»، يعني کساني که قائل هستند خدا جسم است و براي خدا مکان قائل هستند، چنين توهّم بيجايي دارند و اينهايي هم که گفتند: «حَسْبُنَا كِتَابُ اللَّه»[18] هم همين محذورات را داشته و دارند.
مطلب ديگر آن است که معتزله به همين آيه استشهاد ميکنند و ميگويند که خدا ديدني نيست. ميگويند اگر خدا ديدني بود، ما يک قسم چهارم از کلام را هم داشتيم و آن اين است که مُستمع و مخاطب، متکلّم را ببينند. پس حرف معتزله اين است که اگر خدا ديدني بود، ما قسم چهارمي از کلام داشتيم، در حالي که ظاهر اين آيه حصر است که ما بيش از سه قسم نداريم: ﴿وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاّ وَحْياً أَوْ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً﴾. اگر خدا ديدني بود، قسم چهارمی از کلام هم بود و آن اين بود که مخاطب خدا را ببيند و حرف او را بشنود. اين استدلال را جناب فخر رازي بعد از نقل، ابطال ميکند و ميگويد که درست است که از اين آيه برميآيد که قِسم چهارمي نيست؛ ولي ما ناچاريم که اين آيه را با آيات ديگر بسنجيم و تقييد کنيم، بگوييم: «و ما كان لبشر أن يكلّمه اللّه في الدنيا إلا علی أحد هذه الأقسام الثلاثة»؛[19] الّا در اين سه جهت، در آخرت راه چهارمي هم هست و آن راه رؤيت است که مؤمنان خدا را در قيامت ميبينند؛ مثل قَمر در ليلهٴ بَدر. اين توهّم باطل را اينها خيال کردند که از آيه ﴿وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ ٭ إِلَي رَبِّهَا نَاظِرَةٌ﴾[20] ميشود استفاده کرد. در جواب میگوييم، اولاً «وَجه» است نه «عين»، ثانياً «نظر» هست و اين «نظر» به ملکوت الهي است؛ ذات اقدس الهي نه در دنيا، نه در آخرت، نه در قيامت، نه در برزخ، نه در خواب و نه در «يقظه» قابل ديدن نيست. اين ﴿لَا تُدْرِكُهُ الأبْصَارُ﴾[21] قضيهٴ حقيقيه است که همه عوالم را شامل ميشود، ﴿لَاتُدْرِكُهُ الأبْصَارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الأبْصَارَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ﴾؛ اينها جزء حقايق ثابت است که همه نشئات را در بر ميگيرد. چه در دنيا، چه در برزخ، چه در معاد، چه در خواب، چه در بيداري، چه در حالت عادي و چه در حالت شهود عارفانه خدا با چشم ديده نميشود: ﴿لَاتُدْرِكُهُ الأبْصَارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الأبْصَارَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ﴾، اين تقييدبردار هم نيست.
بنابراين سخن معتزله از اين جهت تام است، چون آيات فراواني ثابت ميکند که خدا ديدني نيست؛ آن ﴿وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ﴾ هم تفسير شده که به رحمت خدا نظر دارند و نظر هم غير رؤيت است. مرحوم علامه حلّي ميفرمايد: «نَظَرْتُ إلَی الهِلالِ فَلَمْ أرَه»؛[22] «نظر» مستلزم رؤيت نيست. نگاه ميکنند، يعني به رحمت الهي مينگرنند، نه اينکه خدا را نگاه ميکنند؛ در آيه هم سخن از نگاه «وجه» است، نه نگاه «عين»؛ يعني چهرهٴ هستي اينها به طرف رحمت الهي توجه دارد و منتظر آنهاست.
مطلب بعدي اين است که فخر رازي از حنابله خيلي با تحقير ياد ميکند، ميگويد: «هؤلاء أخس من أن يذكروا في زمرة العقلاء»؛ «أخس» و خسيستر از آن هستند پَستتر از آن هستند که کسي با آنها سخن بگويد، براي اينکه اينها قائل هستند که اين الفاظ و کلمات با همين وضع، قديم است. فخر رازي گفت من با بعضي از اينها گفتگو کردم، به اينها گفتم که اين کلمات را آيا خدا گفت يا نگفت؟ گفت: بله گفت. گفتم با هم گفت يا بيهم؛ يعني مثل يک جمله، سطر و آيه قرآني، همه را «دفعةً واحدة» گفت يا اين حرفها يکی پس از ديگري گفته شد؟ اگر همه «دفعةً واحدة» گفته شد که کلمه نيست! شما بايد اول حرف اول را بگوييد، بعد حرف دوم را بگوييد و حرف سوم را بگوييد. اين برای وقتی است که شما جسمي را «دفعةً» جابهجا ميکنيد، امّا يک وقت است که شما ميخواهي يک جمله را بخواني؛ اين جمله را که بخواهي بخواني، ناگزير اول مبتدا را ميگويي و بعد خبر را ميگويي؛ اول آن کلمه ابتدايي را ميگوييد و بعد کلمه دوم را ميگوييد. اگر «دفعةً» باشد که ديگر کلمه، جمله و کتاب نيست؛ اگر تدريج باشد، يکي پس از ديگري است، پس حادث است! يعني دومي نبود، بعد پيدا شد؛ سومي نبود، بعد پيدا شد. گفت جوابي که به من دادند اين است: «قال الواجب علينا أن نقرّ و نمرّ»؛ ما اعتقادمان اين است که قرآن، قديم است و بايد قرآن بخوانيم، همين! ايشان ميگويد من از عقل و قلب او تعجّب کردم که اينها چگونه انساني هستند و چگونه فکر ميکنند!؟[23]
يک حرف بسيار لطيفي مرحوم کليني دارد که ـ إن شاء الله ـ آن را يک روز بايد بخوانيم. خطبهٴ ايشان، خطبهٴ مفصّلي نيست و مرحوم کليني خطبهٴ مبسوطي ندارد؛ ولي خطبهٴ خيلي پُرباري است که مرحوم ميرداماد(رضوان الله عليه) در الرواشح السماوية[24] خطبه کافي را شرح کرده است. آن خط آخر خطبهٴ مرحوم کليني اين است: «إذ كان العقل هو القطب الّذي عليه المدار و به يحتجّ و له الثواب و عليه العقاب»؛[25] قطب فرهنگي يک ملت و جامعه را عقل تشکيل ميدهد «إذ كان العقل هو القطب الّذي عليه المدار و به يحتجّ و له الثواب و عليه العقاب» که بعد کتاب عقل را شروع کرد به نوشتن. وقتي عقل نباشد، به جاي اينکه به دنبال غدير بروند، به دنبال سقيفه ميروند و همين محذورات را هم به همراه دارد؛ لذا ايشان از حنابله با اين وضع ياد ميکند. اما با معتزله برخورد ديگري دارد، ميگويد فرق ما با معتزله اين است که همه قبول دارند کلام خدا مثلاً قديم است، ولي اين الفاظ کجا بود، کجا نبود، چگونه بود و چگونه نبود، ما ميگوييم کلام خدا قديم است و قائم به ذات اوست و اين الفاظ حاکيِ از آن کلمات قديم است؛ امّا بعضيها ميگويند که همين کلمات قديم است. يک بحث در قِدَم و حدوث کلمات است، يک بحث در مخلوق بودن قرآن و غير مخلوق بودن قرآن است که برخيها ميگويند قرآن مخلوق نيست و برخی میگويند هست. ساليان متمادي اين نزاع بين اهل کلام بود و اصلاً فنّ کلام را که کلام ناميدند، براي اينکه محور اصلي آن رشته همين «کلام الله» است و اولين مطلبي را هم که اينها بحث کردند، درباره کلام خدا بحث کردند؛ اين کلام نفسي را اشاعره قائل هستند که کلام در ذات خداست و اين چيز روشني نيست؛ اگر منظور علم است که غير از کلام است؛ اگر منظور اين کلمات است که اين کلمات را ذات اقدس الهي ايجاد کرده است، اينها امر تدريجي هستند و امر تدريجي هم حادث میباشند؛ يکي پس از ديگري هستند، چيزي که يکي پس از ديگري است استقرار ندارد؛ لذا جريان کلام نفسي که اين اشاعره ميگويند، چيز معقول و مقبولي نخواهد بود. بحثي را اشاعره ساليان متمادي داشتند که آيا قرآن حادث است يا قديم؟ بحثي داشتند که آيا قرآن مخلوق است يا غير مخلوق؟ البته اين کلمات مخلوق است و حادث و آن ﴿لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾[26] به عنوان فيض او دائم است و قِدَمي در جهان جز ذات اقدس الهي که «قديم بالذات» است نخواهد بود؛ يعني چيزي که ذاتاً قديم باشد، فقط خداست «و لاغير». ممکن است که گفته شود «وَ کُلُّ مَنّهِ قَديم»، امّا اين «کُلُّ مَنّهِ قَديم» قِدَم ذاتي منظور نيست.
بخشي از سخنان جناب فخر رازي مانده است که اين را ـ إنشاءالله ـ بايد در نوبت بعد ذکر کنيم. آنچه تا اين نوبت بود مربوط به آنها بود، همين چند مطلبي بود که در اختلاف بين حنابله و معتزله و اشاعره مطرح شد. فرمود هيچ بشري نميتواند کلام الهي را درک کند، مگر از همين سه راه؛ امّا ذات اقدس الهي راههاي ديگري دارد و خودش ميتواند کلماتي داشته باشد، لکن از اين آيه برنميآيد. بعد ميفرمايد: ﴿وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا﴾؛ ما به وسيله فرشتهاي به نام جبرئيل(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) که از امر ماست، به تو وحي فرستاديم؛ حالا خود فرشته که نازل ميشود وحي است، يا آنچه را ميآورد وحي است؟ اين وارد قلب پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) ميشود که ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ ٭ عَلَي قَلْبِكَ﴾؛[27] وقتي وارد بر قلب حضرت شد، اين کلمات را ميخواند. معلوم ميشود از گوش ظاهر حضرت نميشنود، بلکه از گوش باطن ميشنود و از گوش باطن به زبان ظاهر ظهور ميکند. يک وقت است که از گوش باطن حضرت چيزي را ميشنود، آن يک راه ديگري دارد، امّا يک وقت است که وارد قلب ميشود و اين آيات را ميخواند: ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِينُ ٭ عَلَي قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِينَ﴾، اگر وارد قبر شد، با گوش قلب ميشنود؛ در درون ما هم اين گوش هست، خيلي از ماها خوابهاي صادق يا نيمه صادقي داشته و داريم، در عالم رؤيا حرف ميزنيم و حرف ميشنويم. آن رؤياي صادقه که ما داريم ـ براي هر کسي در مدت عمر يک رؤياي صادقهاي هست ـ آن کلماتي را که ميگوييم و کلماتي که ميشنويم، بدن ما که خوابيده است، دهان و گوش ما که بسته است، با يک گوش و زبان ديگري حرف ميزنيم، همان که در درون ماست و حالت برزخي ماست. براي انبيا و اوليا(عَلَيْهِم السَّلَام) در زمان بيداري چنين حالتي هست که فرمود اينها وارد قلب شما ميشوند و اين آيات را ميخوانند؛ اگر وارد قلب ميشوند، پس معلوم ميشود که با گوش قلبي ميشنوند، البته جمع بين هر دو ممکن است که هم با گوش قلبي بشنوند و هم با گوش ظاهر؛ ولي وقتي از بيرون کلامي را به معصومين القا ميکنند، آن را با گوش بيرون ميشنود؛ امّا وقتي وارد قلب شدند و در درون قلب اين آيات را ميگويند، معلوم ميشود با گوش درون ميشنوند، البته در چنين موقعي هم ما دليل نداريم که حالا فقط منحصراً از گوش درون ميشنوند و از گوش بيرون نميشنوند، لکن قدر متيقّن اين است که اين را از گوش درون ميشنوند، فرمود ما اين را فرستاديم: ﴿بِالْحَقِّ أَنزَلْنَاهُ وَ بالْحَقِّ نَزَلَ﴾[28] اين در صحابت حق است، اصلاً اين پيچيده به حق است و چند لايه از حق آن را پوشانده که هيچ راهي براي باطل نيست؛ سهو و نيسان نيست، کم و زياد نيست و مانند آن.
ما به حق گفتيم و فرستاده ما هم اين را به حق نازل کرد: ﴿وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا كُنتَ تَدْرِي مَا الْكِتَابُ وَ لاَ الْإِيمَانُ﴾؛ گرچه در عالَم ديگر همه اين چيزها را يادتان داديم و ميدانيد، امّا در عالَم طبيعت ـ در قوس صعود ـ اين چيزها را نميدانستيد؛ نه ايمان را ميدانستيد و نه وحي را ميدانستيد! اگر نبود اين کلمات الهي و تعليم الهي، نميدانستيد که کتاب الهي يعني چه؟! وحي الهي يعني چه؟! و ايمان الهي يعني چه؟! در قوس صعود اينطور است؟! البته در قوس نزول که اينها نور واحد هستند[29] و از نزد ذات اقدس الهي آمدند حساب ديگري دارد، امّا در قوس صعود که اينها از اين راه دارند بالا ميروند، فرمود: ﴿مَا كُنتَ تَدْرِي مَا الْكِتَابُ وَ لاَ الْإِيمَانُ﴾؛ شما بدون وحي الهي نه از قرآن باخبر بوديد و نه از ايماني که وظيفه انسان است باخبر بوديد، ﴿وَ لكِن جَعَلْنَاهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَن نَّشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلَي صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ﴾، اين دو هدايت فرق کامل دارند. به شما گفتيم که شما مردم را هدايت کنيد، راهنمايي کنيد، تعليم دهيد و سخنراني کنيد که ميشود هدايت، امّا آنهايي که حرف تو را پذيرفتند و چند قدم آمدند، ما از آن به بعد يک هدايت پاداشي داريم، پاداش ما اين است که گرايش آنها به اين سَمت است، فيض جديدي به اينها ميدهيم که اين هدايت پاداشي است که ﴿يَهْدِي مَن يَشَاءُ﴾،[30] اين ﴿يَهْدِي مَن يَشَاءُ﴾ آن هدايت پاداشي است، وگرنه ﴿هُدي لِلنَّاسِ﴾ است و ﴿هُدي لِلنَّاسِ﴾ ديگر ﴿يَهْدِي مَن يَشَاءُ﴾ ندارد يا دارد ﴿إِن تُطِيعُوهُ تَهْتَدُوا﴾،[31] اين اتّحاد مقدم و تالي که نيست و اتّحاد شرط و مشروط که نيست، فرمود اگر شما خدا را اطاعت کنيد، هدايت ميشويد؛ يعني هدايت پاداشي. يا ﴿مَن يُؤْمِن بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ﴾؛[32] آن کسی که به خدا ايمان آورد، خدا قلب او را هدايت ميکند؛ يعني هدايت پاداشي، وگرنه ايمان که بدون هدايت نخواهد بود. پس اين دو هدايت تکرار نيست. ﴿نَهْدِي بِهِ مَن نَّشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا﴾ که اين هدايت پاداشي است، ﴿وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلَي صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ﴾ که هدايت ابتدايي است؛ تو راهنمايي ميکني، سخنراني ميکني و با کتابت با قول با فعل هدايت ميکني، آنها که حرف تو را پذيرفتند از آن به بعد پاداشي که ما به آنها عطا ميکنيم هدايت پاداشي و هدايت جزايي است. کجا هدايت ميکنيم؟ اين صراط مستقيم چه صراطي است؟ ﴿صِرَاطِ اللَّهِ الَّذِي لَهُ مَا فِي السَّماوَاتِ وَ مَا فِي الأرْضِ﴾؛ راه الهي است که همه چيز در آن هست. اگر کسي بخواهد از همه چيز باخبر باشد، همه چيز در اين راه هست. پس ممکن است يک انسان کاملي از همه چيز باخبر باشد، چون همه چيز در اين راه است. اگر بگويند در اين راه کتابفروشي هست، فرشفروشي هست، ميوهفروشي هست؛ يعني هر چه بخواهي در اين راه هست؛ يعني ميتواند پيدا کند. عرش و کرسي، لوح و قلم، انسان و فرشته، حيوان و جن، هر چه را که شما بخواهيد بشناسيد در اين راه هست ﴿صِرَاطِ اللَّهِ الَّذِي لَهُ مَا فِي السَّماوَاتِ وَ مَا فِي الأرْضِ﴾. حالا اين صراط که سير است، پايان اين سير، صيرورت است که شدن هست! آن شدن ديگر به طرف «سماوات و أرض» و به طرف ماسوا نيست ﴿أَلاَ إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ﴾، اين جمع محلّا به «الف» و «لام» يک سيري دارند، در مسير هستند و صيرورتي دارند؛ پايان کار اينها صيرورت است و صيرورت اينها هم «إِلَی اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَیٰ» است.