درس تفسیر آیت الله جوادی
94/09/02
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 51 تا 53 سوره شوری
﴿وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاّ وَحْياً أَوْ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ (۵۱) وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا مَا كُنتَ تَدْرِي مَا الْكِتَابُ وَ لاَ الْإِيمَانُ وَ لكِن جَعَلْنَاهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَن نَّشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلَي صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ (۵۲) صِرَاطِ اللَّهِ الَّذِي لَهُ مَا فِي السَّماوَاتِ وَ مَا فِي الأرْضِ أَلاَ إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ (۵۳)﴾
بعضي از اشكالها و سؤالها مربوط به آيه ﴿وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها﴾؛ يعني آيه چهل يا آيه ﴿وَ تَراهُمْ يُعْرَضُونَ عَلَيْها خاشِعينَ مِنَ الذُّلِّ﴾ يعني آيه 45 و مانند آن است كه مباحث آن گذشت و اگر آياتي مناسب اين آيه بود، ممكن است که آن اشكالها و سؤالها مطرح شود.
مطلب بعدي آن است كه در اين بخش، مسئله كلام مطرح است و سرّ نامگذاري فنّ شريف كلام به علمِ كلام هم همين است كه محور اصلي اين فنّ، «كلام الله» بود، چون اين فنّ در مورد كلام سخن ميگفتند؛ مانند اينکه كلام خدا چيست؟ «حادث» است يا «قديم» است؟ جريان كلام نفسي هم همينجا پيدا شد و ممكن است آنچه را که جناب فخر رازي[1] مبسوطاً مطرح كردند ـ انشاءالله ـ بازگو شود.
مطلب بعدي در مورد عنوان «تَبْشير» است، چون اين گزارش در «بَشَره» اثر ميگذارد، گفتند «تَبْشير»; ولي عنوان «بَشَر» تقريباً در قرآن مُرادف با انسان است ﴿لِلْعالَمينَ نَذيراً﴾،[2] ﴿وَ مَا هِيَ إِلاَّ ذِكْرَی لِلْبَشَرِ﴾[3] يا در سوره «آلعمران» که گذشت: ﴿مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتَابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ﴾[4] و مانند آن، يا اينکه در اين آيه 51 سوره «شوريٰ» مطرح است: ﴿وَ ما كانَ لِبَشَرٍ﴾ که اينجا «بَشَر» يعني انسان، كاري به جنبه «باديء البشر» و «ظاهر البشر» بودن او ندارد؛ يعني با انسان بخواهد سخن بگويد.
مطلب بعدي آن است كه كلام خدا و قول خدا همان فعل اوست. يك بيان نوراني از اميرالمؤمنين(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) در نهجالبلاغه آمده است که قولِ او فعل اوست؛ «لاَ بِصَوْتٍ يَقْرَعُ وَ لاَ بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ».[5] بنابراين ذات اقدس الهي وقتي بخواهد كاری انجام دهد، آن كار هم به يكی از انحاي سهگانه است: يا «بلاواسطه» است يا ﴿مِنْ وَراءِ حِجابٍ﴾ است يا به وسيله فرستادههاي خاص است. فرستادههاي خاصّ الهي همان مدبّرات امر هستند، كساني كه جهان را به دستور خدا تدبير ميكنند. مدبّرات امر نسبت به افراد و اشياي مياني كار ميكنند؛ آن صادر يا ظاهر اول بخواهد كلامي را دريافت كند يا فعلي را تلقّي كند، «بلاواسطه» است که خود ذات اقدس الهي چيزي را به او القا ميكند؛ اگر مطلب عملي است از باب ﴿وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ﴾[6] به او القا ميكند و اگر مطلب علمي است هم به او تفهيم ميكند يا آن را ارائه ميكند. پس كلام خدا و فعل خدا نسبت به صادر اول يا ظاهر اول «بلاواسطه» است؛ ﴿وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ﴾ اختصاصي به افرادي نظير مادر موسي(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْهُما) ندارد، نسبت به وجود مبارك پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) كه صادر اول میباشند[7] هم هست؛ كاري را كه خداي سبحان بخواهد به اينها واگذار كند، اين كارها «بلاواسطه» انجام ميگيرد و كاري را كه ميخواهد به ساير موجودات مياني عطا كند، به وسيله مدبّرات امر انجام ميگيرد که آن مدبّرات امر، فيض ذات اقدس الهي را به اشيا ميرسانند؛ امّا اينطور نيست كه اينها فعل را بگيرند و به ديگري برسانند، اين حَلَقات متصل است، نه منفصل! اينطور نيست كه ذات اقدس الهي كاري را يا فيضي را به فرشتهاي بدهد و اين رابطه قطع بشود، آن وقت اين فرشته اين كار را براي ديگري يا شخص ثالث انجام دهد كه اين مانند رشتههاي عدد منقطع و منفصلات باشد، بلكه اين فيض متصل است؛ اين نور از بالا مستقيماً به پايين ميآيد و اتصال محفوظ است. ذات اقدس الهي در همه مراحل به خود واسطه از هر چيز ديگری نزديكتر است، اينطور نيست كه ذات اقدس الهي سرسلسله و آغاز سلسله باشد، بعد كمكم و به تدريج فيض يكي پس از ديگري مثل رشته عدد منقطعات باشند كه هركدام از ديگري جدا میباشند و «كمّ» منفصله هستند، اين فيوضات هم وجودات منفصل باشند، اينطور نيست. ذات اقدس الهي كه فيضي را ميرساند، خودش در همه موارد حضور دارد، چون ﴿هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ﴾[8] و تفاوتی اگر هست در «مُستفيض» هست، نه در فيض! اينكه فرمود: ﴿ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ﴾، نشان ميدهد كه اين محدوديت و «تَثليث» براي «مُستفيض» و گيرنده است، نه براي فيّاض و دهنده! نه اينكه «مَا كَانَ لِلّٰٰهِ أنْ يُتِكَلّمَ إلاّ بأحد أنحاءِ ثَلاثه»؛ نفرمود خدا نميتواند كاری را مگر از اين سه راه انجام دهد، بلكه فرمود بشر نميتواند كلام الهي را دريافت كند، مگر از اين سه راه. نفرمود «مَا كَانَ لِلّٰٰهِ أنْ يُكَلّمَ»، فرمود: ﴿وَ مَا كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاَّ﴾ از اين سه راه. اين ﴿هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ﴾ نشان ميدهد كه ذات اقدس الهي نسبت به صادر اول يا ظاهر اول، آنجا حضور دارد؛ آنجا كه ﴿مِنْ وَراءِ حِجابٍ﴾ است، ﴿مَعَكُمْ﴾ حضور دارد؛ آنجا كه ﴿يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ﴾ حضور دارد; منتها «مُستفيض» گاهي «رسول» را درك ميكند، گاهي ﴿مِنْ وَراءِ حِجابٍ﴾ درك ميكند و گاهي هم «بلاواسطه» درك ميكند. غرض آن است كه اين ﴿هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ﴾، يك اصل حاكم و جزء محكمات قرآني است! نه اينكه ما سلسله موجودات داريم، اين سلسله ممكنات وقتي که به پايان رسيد سرآغاز خداست، بلكه ما وقتي به آن آغاز رسيديم، خدا را ميفهميم! نه خدا آنجاست! خدا همه جا حضور دارد «مَع كُلِّ شَيء» و ﴿مَعَكُمْ﴾ هست، پس ﴿أَيْنَ ما كُنْتُمْ﴾.
فرق است بين برهان كه براي معرفت است و بين قرآن كه براي وجود خارجي است؛ قرآن در عين حال كه برهان را تأييد ميكند، وجود خارجي را هم تثبيت ميكند. برهان ميگويد چون كارِ معرفتي است، بشر وقتي خدا را ميشناسد كه اين سلسله تمام شود، چون اگر تسلسل باشد خدا را نميشناسد. از آنجايي که تسلسل محال است، اين سلسله نظام هستي منتهي ميشود و ميگويد چون اين سلسله منتهي ميشود، پس اوّلي دارد و «هُوَ الله سُبْحانَهُ وَ تَعٰالي» است، نه اينكه ـ معاذ الله ـ ما وقتي به آنجا رسيديم، خدا را در آنجا مييابيم و خدا آنجاست. بنابراين او اول است «بِلا أوَّلٍ قَبْلَه» و آخر است «بِلا آخِرٍ بَعْدَه» و «مَع كُلِّ شَيء» است «لٰا بِالمُقٰارِنَة»، چنين خدايي در همه موارد كار را خودش انجام ميدهد و در بعضي از موارد وسيله و حجاب مشهود هستند و در بعضي موارد مشهود نيستند؛ آنجايي هم كه ﴿مِنْ وَرَاءِ حِجَاب﴾ است، ذات اقدس الهي به «مُستفيض» از آن حجاب نزديكتر است؛ آنجايي كه ﴿يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ﴾، در آنجا هم ذات اقدس الهي به «مُستفيض» از اين رسول وسط، نزديكتر است. اينطور نيست كه اگر وجود مبارك جبرئيل(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) وارد قلب پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) شد و وحي را به حضرت القا كرد ﴿بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ﴾،[9] آنوقت ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمينُ ٭ عَلي قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرينَ﴾؛[10] در آنجا كه وجود مبارك جبرئيل(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْه) وارد قلب مطهّر پيغمبر شد، در همان حريم هم ذات اقدس الهي به پيغمبر از جبرئيل نزديكتر است! اينطور نيست كه نظير سلسلهٴ اعداد باشد كه خداي سبحان چيزي را به جبرئيل داده باشد و به جبرئيل بفرمايد که ـ مثل قاصد پُست ـ اين را به پيغمبر برسان، اينطور نيست. او اگر حقيقت نامتناهي است ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطٌ﴾[11] است و ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ بَصِيرٌ﴾[12] است، به هر چيزي و از هر چيزي نزديكتر و محيط بر آن خواهد بود. پرسش: در آيات و روايات زيادی داريم که اگر خدا ... است، پس چه حکمتی دارد که بايد جبرئيل خبر ببرد ... ؟ پاسخ: بله، چون گيرنده اختلاف دارد؛ گيرنده نميتواند «بلاحجاب» و «بلاواسطه» دريافت کند، اين اختلاف درباره گيرنده است و در همين آيه هم نفرمود که «مَا كَان لِلّهِ أنْ يُكَلّم إلاّ بِكَذا»، بلکه فرمود: ﴿مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاّ وَحْياً أَوْ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾؛ بشر غير از اين راههاي سهگانه راهی ندارد، نه اينكه ذات اقدس الهي نتواند «بلاواسطه» سخن بگويد. اين ﴿هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ﴾ جزء محكمات قرآن كريم است. اگر فرمود: ﴿هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ﴾ و ﴿نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ﴾،[13] مسئله قُرب را ذات اقدس الهي تبيين كرد و به خودش اِسناد داد. پرسش: ... در مراتب آيات شما گفتيد معناً وحی است اما لفظاً وحی نيست؟ پاسخ: آنجا اصلاً لفظ نيست. پرسش: ... لفظاً هم وحی است، آنجا مثلاً میفرماييد که کلام خدا فعل خداست و شما وحی لفظی را ؟ پاسخ: بله، چون لفظ را هم اين ايجاد ميكند، نه اينكه ـ معاذ الله ـ مثل ما دهانی داشته باشد و حرف بزند، ذات اقدس الهي اين كلمات را ايجاد ميكند، اين ﴿يا أَيُّهَا الرَّسُولُ﴾ را ايجاد ميكند، نه اينكه ـ معاذ الله ـ دهاني، فكّي، زبان و دنداني داشته باشد و حرف بزند. آن بيان نوراني حضرت امير در نهجالبلاغه كه فرمود: «لَا بِصَوْتٍ يَقْرَعُ وَ لَا بِنِدَاءٍ يُسْمَع»، ما اين آهنگها را از «قلع» و «قَرعْ» ميشنويم؛ يعني چيزي که به چيز ديگر بكوبد، صدا توليد ميشود؛ چيزي جدا شود، صدا توليد ميشود؛ صدايي را كه ذات اقدس الهي دارد، ايجاد ميكند، نه ـ معاذ الله ـ تلفّظ كند، دهان داشته باشد، لب و لثه داشته باشد و مانند آن.
بنابراين ذات اقدس الهي با همه هست؛ فرمود نه تنها من با همه هستم: ﴿هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ﴾، بلكه كسي كه در بستر بيماري و احتضار است، پزشك در بالين او هست، پرستار در بالين او هست و بستگان هم در بالين او نشستند، من به اين محتضر از شماها نزديكترم: ﴿نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لكِنْ لا تُبْصِرُونَ﴾؛[14] الآن همهٴ شما كه بالين محتضر جمع شديد، اعم از پزشك و دستيار و پرستار و اولياي اين بيمار، من به اين محتضر از همه شما نزديكترم، اين را در سوره مباركه «واقعه» فرمود: ﴿وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لكِنْ لا تُبْصِرُونَ﴾. در سوره مباركه «بقره» كه فرمود: ﴿وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادي عَنِّي فَإِنِّي قَريبٌ أُجيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ﴾،[15] اصل «قُرب» را خبر داد، در سوره مباركه «واقعه» «أقرب» بودن را فهماند، در سوره مباركه «انفال» «أقرب» از كُلّ است كه قابل فهم میباشد، منتها نميبينيم; يعني ميتوانيم بفهميم كه موجودي به ما از ديگران نزديكتر است: ﴿وَ لكِنْ لا تُبْصِرُونَ﴾، امّا موجودی به ما از خود ما نزديكتر باشد، اين درك دقيقی را ميطلبد؛ در سوره مباركه «انفال» فرمود: ﴿وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾،[16] حالا آن بخشهاي روايي و امثال روايي كه مقداري توضيح دادند، آنها سر جاي خود محفوظ است، امّا حقيقت آيه اين است كه خدا بين ما و خود ما، فيض و ظهور او واسطه است؛ حقيقت ما هم همان قلب ماست و قلب ما هم يعني روح ما، نه اين قلبي كه در حيوانات هم هست! وقتي فرمود كه وجود مبارك خليل حق ﴿إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَليمٍ﴾،[17] يا فرمود منافقان قلوبشان مريض است: ﴿في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً﴾؛[18] يعني روح آنها. فرمود که خدا بين انسان و قلب او واسطه است، براي اينكه انسان «صَمَد» نيست، درون او پُر نيست، «اَجْوَف» است. اين روايت را مرحوم كليني در كافي نقل كرده كه انسان «اَجْوَف» است.[19] «ممكن» اصولاً «اَجْوَف» است، آيا درون انسان پُر است يا خالي است؟ انسان آيا «صَمَد» است يا فقير است؟ اگر فقير هست، پس «صَمَد» نيست درون او پُر نيست، درون او خالي است و آن خلأ را فيض ذات اقدس الهي پر ميكند، فرمود: ﴿وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ﴾ او حائل و واسط است ﴿بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾؛ يعني بين انسان و خودِ انسان! چون در مقام منطقه ممنوعه نيست؛ يعني در مقام ذات و در مقام صفتي كه عين ذات است نيست، در مقام ظهور و فيض ذات است. اين فيض ذات اقدس الهي در درون همه هست، اين فيض «داخِلٌ في الاشْيآءِ لا بِالْمُمازَجَةِ»،[20] اشيا هم جمع محلاّ به الف و لام است؛ فيض الهي در درون همه چيز هست، بدون اينكه ممزوج شود! شما يك كاغذ را فرض كنيد که اين كاغذ يك متري در درون آن فيض خداست، اين مقام، منطقه ممنوعه نيست! چون مقام ذات نيست و مقام صفتي كه عين ذات است هم نيست، بلکه مقام فعل حق است! اين از تعبيرات دقيق فلسفي است كه موضوع و محمول بايد با هم متّحد باشند; ولي تعيين محور اتحاد به دست محمول قضيه است، نه موضوع قضيه! ما تا اين را نفهميم، اين ادعيه براي ما حلشدني نيست! اين هزار اسمی در «جوشن كبير» هست، هزار قضيه است؛ اين هزار قضيه، يك موضوع دارد و هزار محمول! اين هزار قضيه كه يك موضوع دارد و هزار محمول، هزار اتحاد است؛ محور اتحاد اين موضوع با اين هزار محمول كجاست؟ اگر گفتيم «هو الحيّ»، محور ذات است؛ اگر گفتيم «هو العليم»، محور ذات است؛ اگر گفتيم «هو القدير»، محور ذات است؛ اما گفتيم «هو الخالق، هو الرازق، هو الباري، هو القابض، هو الباسط، هو الوفي» همه اين موارد را كه ميشمريم، تعيين محور اتحاد موضوع و محمول، محمول قضيه است! ما الآن سه قضيه داريم که ميگوييم: «زيدٌ هو ناطقٌ»، «زيدٌ هو عالمٌ» و «زيدٌ هو قائم»، موضوع قضيه «زيد» است و محمول متعدّد است، در هر قضيهاي از اين قضاياي سهگانه موضوع و محمول با هم متّحد هستند، امّا محور اتّحاد كجاست؟ ما موضوع را نگاه نميكنيم تا بفهميم مدار اتحاد كجاست، تعيين مدار اتحاد موضوع و محمول، محمول قضيه است. محمول را كه در قضيه اُوليٰ نگاه ميكنيم، ميبينيم که اين ذاتي است و ميگوييم اين مدار اتحاد در ذات است؛ «زيدٌ هو ناطقٌ»؛ يعني «زيدٌ» در مقام ذات نفس ناطقه دارد. در قضيهٴ دوم كه «عالمٌ» هست و نه «ناطقٌ»، «عالِم» که وصفي از اوصاف نفساني انسان است، ميگوييم مدار اتحاد موضوع و محمول ذات موضوع نيست، بلكه وصفي از اوصاف نفساني موضوع است; يعني زيد در مقام ذات متّحد نيست، بلكه در مقام وصف با علم متّحد میباشد. قضيه سوم را كه نگاه ميكنيم كه «قائمٌ» هست، ميبينيم اين «قائم» نه مثل «ناطق» است كه در مقام ذات راه داشته باشد، نه مثل علم است كه از اوصاف نفساني باشد، ميگوييم «زيد» با اين محمول در مقام ذات و وصف اتحاد ندارد، بلكه در مقام فعل با هم متّحد هستند. پس تعيين محور اتحاد موضوع و محمول قضيه، به دست محمول قضيه است. اين «جوشن كبير» كه مثلاً هزار محمول دارد، هزار قضيه دارد که موضوع ذات اقدس الهي است؛ ولي محور براي اكثر اينها خارج از ذات است، چون صفت فعل است و فعل خارج از ذات میباشد. بنابراين اگر گفته شد: «هُوَ داخِلٌ في الاشْياء»، اين براي آن دو منطقه ممنوعه نيست; يعني براي ذات و صفت ذات نيست، چون دخول، ظهور و فيض حق است و فيض حق هم داخل در اشياست، حالا كه داخل در اشيا شد و اشيا هم جمع محلاّ به الف و لام است، ما اين كاغذ يك متري را دو نيم كرديم آن «داخِلٌ في الاشْياء» اينجا صادق است؛ يعني بين اين دو نيم! هركدام از اين دو نيم را باز دو نيم ميكنيم که «داخِلٌ في الاشْياء» اينجا هم صادق است، ميلياردها ميليارد ذرّه ريز از اين يك متر كاغذ ما بسازيم، او «داخِلٌ في الاشْياء» است! اينطور نيست كه او داخل در دو طرف باشد و آن دو طرف خارج از دخول و ظهور حق باشند! هر كدام از اين دو طرف را هم كه شما بررسي كنيد، ميبينيد فيض او «داخِلٌ في الاشْياء» است، ناچاريم اعتراف كنيم كه كلّ جهان چيزي جز فيضِ «الله» نيست، نه اينكه چيزي هست كه خدا در درون اوست! در دو طرف آن هم فيض خدا ظهور ميكند! بنابراين كلّ عالَم را فيض حق و ظهور حق تشكيل ميدهد، چيزي جز ظهور حق و فيض حق نيست؛ امّا كاملاً بايد حواسمان جمع باشد، اينكه در چندين روايت فرمودند که بحث دربارهٴ ذات حق حرام است، براي همين جهت است! غالب حكماي ما هم گفتند که در آن مقام، بحث حرام است، براي اينكه فهم در آنجا نيست و جز حيرت و ضلالت چيزی ديگر نيست و عرفا هم غنيتر و قويتر از حكما تحريم كردند كه آنجا منطقهٴ ممنوعه است! اينكه سيدناالاستاد امام(رِضْوَانُ اللَّهِ عَلَيْهِ) فرمود در آن مقام ذات، هيچ پيغمبري راه ندارد؛ نه معبود هيچ پيغمبري است، نه مقصود هيچ پيغمبري و نه مشهود هيچ پيغمبري، همين است، براي اينكه انبيا به مقام فنا رسيدند. در بحث گذشته اشاره شد که حالا انسان در مقام معراج به مقام فنا رسيد، فنا كه به معناي نابودي نيست، چون نابودي كه كمال نيست! فنا از مراحل عاليه كمال است. معناي فنا اين است كه انسان كامل كه به اين مقام بار يافت، خودش را اصلاً نميبيند، يك؛ غير خدا را نميبيند، دو؛ فقط خدا را مشاهده ميكند، سه؛ اين همان است كه «رسد آدمي به جايي که به جز خدا نبيند»؛[21] نتيجه اين فنا دو چيز است: يكي وحدت شهود است نه وحدت وجود؛ هرگز با آن وحدت وجود ثابت نميشود، ثانياً؛ اين كسي كه خدا را ميبيند و غير خدا را نميبيند، موجودی است محدود! اين پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) كه به معراج رفت و به مقام فنا بار يافت، نه خود را ديد و نه غير خدا را ديد «موجودٌ محدود»، اين موجود محدود ولو به مقام فنا هم برسد، به اندازه خود خدا را ميبيند، نه خدا را آنطوري كه هست! لذا فرمودند محال است كسي خدا را آنطوري كه هست بشناسد و چون محال است، محال است كه او را عبادت كند، براي اينكه او را كه نميشناسد! او مفهوم نيست تا به ذهن بيايد! ما ميگوييم او نامتناهي است؛ اين مفهوم نامتناهي، مفهومي است در گوشه ذهن ما، آن هم در برابر صدها مفهوم ديگري كه در ذهن ماست! اين غير متناهي يا نامتناهي بودن، نامتناهيِ به حمل اوّلي است و متناهي به حمل شايع؛ مثل اينكه ما بگوييم «فَرد»، اين «فاء» و «راء» و «دال»، اين به حمل اوّلي فرد است؛ ولي به حمل شايع كلّي است. شما اين فرد را بر تمام افراد تطبيق ميكنيد، ميگوييد: «زيدٌ فرد»، «عمروٌ فردٌ»، «بكرٌ فردٌ»، اين به حمل اوّلي فرد است؛ ولي به حمل شايع كلّي است، پس ميشود با تفاوت حمل بر يك شيء، دو حمل داشته باشيم. اين مفهوم نامتناهي ـ ما مفهوم «شَجَر» داريم، «حَجَر» داريم، «انسان» داريم، «أرض» داريم، «سماء» داريم، مفهوم «نامتناهي» هم داريم ـ در برابر مفهومهاي ديگر مصداقاً يك مفهوم محدودي است؛ مفهومي است به حمل اوّلي نامتناهي، ولي به حمل شايع در يك گوشهٴ ذهن افتاده است. «مفهوم» كه شناخت خدا را نميتواند برساند، ولو از سنخ مفهوم نيست و ثانياً اين مفهوم به حمل شايع متناهي است. آن چيزی كه حقيقت حق است، براي أحدي درك نميشود، وقتي براي أحدي درك نشد، او را هم نمیتواند عبادت كند! پس ماييم و عجز ما! هر اندازه انبيا هم به معراج بروند، ناچار هستند که بگويند: «مَا عَرَفْنَاكَ حَقَّ مَعْرِفَتِك»؛[22] البته اين «مَا عَبَدْنَاكَ حَقَّ عِبَادَتِك»[23] هم بايد باشد؛ خدايا آنطوري كه حقّ شماست ما تو را عبادت نميكنيم! انسان ميفهمد كه نميفهمد! بنابراين بسياري از حكما اصلِ فلسفه را براي كسي كه بار سنگين عقلي را نميكِشد، گفتند حرام است.
خدا مرحوم كليني را غريق رحمت كند! حتماً اين مقدمه کتاب مرحوم كليني را بخوانيد که سه ـ چهار صفحه هم بيشتر نيست. مرحوم كليني(رِضْوَانُ اللَّهِ عَلَيْهِ) يك خطبه نوراني دارد که خطّ آخر خطبه چنين است: «إذ كان العقل هو القطب الّذي عليه المدار و به يحتجّ و له الثواب و عليه العقاب»؛[24] عقل قويترين قطب فرهنگي و معرفتي بشر است؛ لذا من از كتاب عقل شروع ميكنم. با اينكه عقل اينچنين است؛ شخصيتی مانند مرحوم بوعلي و بسياري از بزرگان، گفتند خواندن فلسفه براي كسي كه او «رَخش» نيست تا بار «رستم» را بكِشد حرام است، عرفا كه مكرّر فرمودند. حدود 27 روايت در پايان کتاب توحيد مرحوم صدوق است ـ چند سال قبل آن روايات را خوانديم ـ كه ائمه فرمودند مبادا كسي خيال كند و بگويد که من خوشاستعدادم و من دركم بالاست! هر چه انسان خوشدرك باشد، منطقه ذات حق، منطقهٴ ممنوعه است و هيچ دسترسي به آنجا نيست. اگر بخواهيد از راه برهان سخن بگوييد، راه باز است؛ با مفهوم نامتناهي سر و كار داشته باشيد، راه باز است؛ امّا بخواهيد ـ «از علم به عين آمد وز گوش به آغوش»[25] ـ از مفهوم به مصداق بياييد و آن عين خارجي را ادراك كنيد، آنجا منطقه ممنوعه است.
غرض آن است كه آن منطقه اول [منطقه ذات] ممنوعه است؛ منطقه دوم صفات ذات هم ممنوعه است؛ در منطقه سوم که اين «هُوَ داخِلٌ في الاشْياء» را شما بررسي ميكنيد، ميبينيد چيزي براي «حَجَر» و «مَدَر» نميماند؛ اين «الاشْياء» جمع محلاّ به الف و لام است، فيض او در وسط همه هست و هيچ موجودي هم «صَمَد» نيست. اگر در وسط «حَجَر» فيض او ظهور دارد، اين «حَجَر» را که دو نيم كرديد، در درون هركدام از اين نيمها فيض او ظهور دارد؛ آنها را اگر به چهار قسم يا چهار هزار قسم يا چهل هزار قسم كرديد، در درون همه «هُوَ داخِلٌ في الاشْياء» حضور دارد و در آخر چيزي باقی نميماند، مگر همان فيض و ظهور حق! بنابراين اگر اينچنين است، حتماً ذات اقدس الهي به «مُستفيض» از آن وراء حجاب نزديكتر است و حتماً ذات اقدس الهي به آن مخاطب از ﴿يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ﴾ نزديكتر است. اينچنين نيست كه ما اگر در سلسله معارف به بالا رسيديم خدا را بيابيم؛ يعني خدا آنجاست، بلکه ما وقتي به آغاز سلسله رسيديم، ميفهميم سَرسلسله جُنباني هست، نه اينکه خدا فقط آنجاست! لذا فرمود: ﴿وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾، پس گاهي سخن از «قُرب» به خداست ﴿فَإِنِّي قَريبٌ أُجيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ﴾، گاهي سخن از «أقرَب» بودن است كه ﴿نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لكِنْ لا تُبْصِرُونَ﴾ و گاهي هم سخن از حائل بودن بين ما و خود ماست: ﴿وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾؛ اگر اينچنين است، انسان ميشود «اَجْوَف»؛ اين بيان نوراني را مرحوم كليني از ائمه(عليهم السلام) نقل كردند كه انسان ميشود «اَجْوَف». بنابراين چه ﴿مِنْ وَراءِ حِجابٍ﴾ باشد و چه ﴿يُرْسِلَ رَسُولاً﴾ باشد، ذات اقدس الهي از هر شيئي به گيرنده نزديكتر است؛ منتها تفاوت در گيرنده است که گاهي گيرنده ميبيند، گاهي گيرنده نميبيند، گاهي ميفهمد و گاهي نميفهمد.
فرق محدَّث و نبيّ چنين است: نبيّ فرشتهٴ وحي را ميبيند و حرف را از او تلقّي ميكند; ولي محدَّث حرف را تلقّي ميكند ولی رسول را با اينكه هست نميبيند. آنجا هم كه ﴿مِنْ وَراءِ حِجابٍ﴾ هست كه موساي كليم در «طور» تلقّي كرده است، آن هم وحي است؛ لذا فرمود: ﴿وَ أَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِما يُوحي﴾،[26] گرچه «مِن وَراء شَجَر» ميشنوي، ولي وحي است و حرف، حرفِ ماست. اينكه جناب فخررازي و امثال فخر رازي گفتند كه ذات اقدس الهي حرف را به جبرئيل ميدهد و جبرئيل به پيغمبر ميرساند،[27] اينها عقلي و الهي حرف ميزنند، نقلي و انساني فكر ميكنند. خيال ميكنند که جبرئيل قاصد وحي است، پيام به او ميدهند و او پيام را به پيغمبر ميرساند؛ در حالي كه ظهور حق و كلام حق بين خدا و جبرئيل هست، در محدوده جبرئيل هست، بين جبرئيل و گيرنده هست، در محدوده خود گيرنده هست، در قلب مطهّر رسول اكرم هست، تا به لبان مطهّر حضرت برسد كه ﴿ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾،[28] از آن به بعد ديگر عادي ميشود و از آن مرحله به بعد ديگر انساني ميشود. اينطور نيست كه جبرئيل مثل يك قاصد وحي باشد و ذات اقدس الهي كلام را به او القا كند و بگويد شما اين كلام را بگير كه فخر رازي «بالصراحة» ميگويد که اين ﴿فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ﴾؛ يعني كلام، كلام جبرئيل است[29] و جبرئيل دارد ميگويد که خدا اينچنين گفته است. مسئله «قُرب نوافل»[30] و «قُرب فرائض»[31] هم مقدور اينهاست، در جميع موارد لازم نيست که در «قُرب فرائض» به آن خليفةاللّهي و مقام اول برسد! «قُرب فرائض» درجات فراواني دارد، مراتب زيادي دارد، «قُرب نوافل» هم اينچنين است. کسانی كه به مقام «قُرب نوافل» ميرسند «كُنْتُ ... لِسَانَهُ الَّذِي يَنْطِقُ بِهِ» ميشوند، اينها گاهي غير از امام و پيغمبر هستند، يك انسان شريف و مؤمني میباشند كه خداي سبحان با زبان و دست اينها سخن ميگويد، اينطور نيست كه در «قُرب فرائض» يا «قُرب نوافل» لازم باشد كه انسان صادر اول باشد.