درس تفسیر آیت الله جوادی
94/08/26
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير آيات 47 تا 50 سوره شوری
﴿اسْتَجِيبُوا لِرَبِّكُم مِن قَبْلِ أَن يَأْتِيَ يَوْمٌ لاَ مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللَّهِ مَالَكُم مِن مَلْجَأٍ يَوْمَئِذٍ وَمَا لَكُم مِن نَكِيرٍ (٤۷)فَإِن أَعْرَضُوا فَمَا أَرْسَلَنَاكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظاً إِنْ عَلَيْكَ إِلاّ الْبَلاَغُ وَإِنَّا إِذَا أَذَقْنَا الْإِنسَانَ مِنَّا رَحْمَةً فَرِحَ بِهَاوَإِن تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ فَإِنَّ الْإِنسَانَ كَفُورٌ (٤۸)لِلَّهِ مُلْكُ السَّماوَاتِ وَالأرْضِ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ يَهَبُ لِمَن يَشَاءُ إِنَاثاً وَيَهَبُ لِمَن يَشَاءُ الذُّكُورَ (٤۹)أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَاناً وَإِنَاثاً وَيَجْعَلُ مَن يَشَاءُ عَقِيماً إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ (۵۰)﴾
سوره مبارکه «شوريٰ» که در مکه نازل شد، ضمن تبيين عناصر محوري دين، به بخشي از اصول معرفتشناسي و مانند آن هم اشاره ميکند، ميفرمايد انساني که گرفتار حسّ و تجربه حسّي است، بيش از محسوس را درک نميکند و چون جهان غيب و آفريدگار محسوس نيستند، او از آفريدگار و از جهان غيب غفلت دارد و هر چه را که ميانديشد، محسوس و تجربه حسّي اوست و درباره هر چه همتصميم ميگيرد، همين دو محدوده است؛ لذا از انسان به عنوان کسی که از قلمرو حسّ بيرون نميرود،ياد ميکند. نزديک به شصت مورد در قرآن کريم از انسان حسگرا که گرفتار تجربه حسّي است، به مذمت ياد ميکند؛ آن انسان عقلمدار که با عقلانيّت حرکت ميکند، هم ظاهر را ميبيند و هم باطن راو هر دو را هم «من الله» ميداند؛ هم دنيا را ميبيند و هم آخرت را و هر دو را «من الله» ميداند و حساب شده کار ميکند. فرمود روزي فرا ميرسد که حق براي شما روشن ميشود و قابل انکار هم نيست، چون همه عقايد و اخلاق و اعمال از درون شما بيرون ميآيد که﴿طَائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَنُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ﴾،[1] میگوييم:﴿اقْرَأْ كِتَابَكَ كَفَي بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً﴾،[2] آن شخص هم تعجّب ميکند و ميگويد: ﴿يَا وَيْلَتَنَا مَالِ هذَا الْكِتَابِ لاَ يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَ لاَ كَبِيرَةً إِلاّ أَحْصَاهَا﴾؛[3] تمام کارهاي ريز و دُرشت مرا اينجا ميشمارند و ميبينم که هستند؛ لذا انکارپذير نيست و پناهگاهي هم غير از لطف الهي نيست؛ فرمود نه پناهگاه داريد و نه قابل انکار است، به فکر آن روز باشيد. انسان گرفتار حِسّکه آن روز را نميبيند ـ چون آن روز محسوس نيست ـ درک نميکند، چون اين مايه عقلي ندارد؛ لذا بدون پناهگاه وارد آن روز ميشود و ميگويد:﴿هَلْ إِلَي مَرَدٍّ مِن سَبِيلٍ﴾[4] راه فرار چيست؟ راه بازگشت چيست؟ اصلاً در دنيا براي او حلّ نشد که آخرت راه بازگشتي به دنيا ندارد، کلّ دنيا که بساط آن برچيده شد، تازه آخرت ظهور ميکند و دنيايي نيست که او از آخرتبه دنيا برگردد، چون راه عقلي را در دنيا بسته است، آنجا هم که رفته حسّي فکر ميکند و ميگويد راه دنيا کجاست؟ دنيايي که نيست! اگر ﴿يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ﴾[5] شد، اگر ﴿وَ الأرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ﴾[6] شد، اگر ﴿وَ الْسَّمَاوَاتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ﴾[7] شد، کلّ اين نظام سپهري برچيده ميشود، او کجا ميخواهد بيايد؟ او اصلاً نميداند که تا دنيا برچيده نشود آخرت ظهور نميکند، آن روز هم به اين فکر هست که «فَارْجِعُوني»؛ ما را برگردان به دنيا، دنيايي نيست تا شما را برگردانند! ميفرمايد که اين خطر حسّگرايي ومحدودهٴ حيات را به تجربه حسّي بَند کردن است.
﴿اسْتَجِيبُوا لِرَبِّكُم مِن قَبْلِ أَن يَأْتِيَ يَوْمٌ﴾ که ﴿لاَ مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللَّهِ﴾؛ خدا بخواهد برگرداند که چنين چيزي نيست و شما نه پناهگاه داريد نه راه براي انکار هست. بعد به وجود مبارک پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) تسلّي ميدهد که اگر نپذيرفتند شما مسئول نيستيد. حجّت الهي بر اينها بالغ شده است، حالا يا قبول میکننديا نکول، شما نگران نباش. ﴿فَإِن أَعْرَضُوا فَمَا أَرْسَلَنَاكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظاً﴾؛تو که رسول «حفيظ» نيستي، تو رسول «بليغ» هستي، تو مبلّغ میباشي، بايد ابلاغ بکني و کردي و حرف را هم بايد به جان اينها برساني که ﴿وَ قُل لَهُمْ فِي أَنْفُسِهِمْ قَوْلاً بَلِيغاً﴾[8] و تو هم اين کار را کردي، اينطور نبود که فقط براي مردم سخنرانيکنيو به گوش آنها برساني، بلکه حرف را تبيين کردي. اصلاً ذات اقدس الهي پيامبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم)را به عنوان مبيّن فرستاد، فرمود: ﴿بِالْبَيِّنَاتِ وَ الزُّبُرِ وَ أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ﴾؛[9] بايد بيان کني و بيان هم يعني شفّاف و روشن. بيان را از آن جهت بيان گفتند، چون هر مطلبي مرز آن جداست و مخلوط نيست.«بينونت»يعني جدايي، «بائن»يعني جدا، اين مطلب اوّل را کاملاً ميبندد و مرز آن بسته ميشود که ديگر خَلط مبحث نشود و بعد مطلب دوم شروع ميشود؛ آن کسي که درهم حرف ميزند بيان ندارد و اين بيان از قرآن نشأت ميگيرد. ببينيد در سوره مبارکه «الرحمن» قبل از اينکه از بيان سخن به ميان بياورد از تعليم قرآن سخن گفته است: ﴿الرَّحْمنُ ٭ عَلَّمَ الْقُرْآنَ ٭ خَلَقَ الْإِنسَانَ ٭ عَلَّمَهُ الْبَيَانَ﴾،[10] «بيان» در مرحله چهارم است؛ تا کسي انسان نباشد، سخن او «بيان» نيست که ميشود «بهيمه» و تا قرآن نباشد کسي انسان نيست، چه کسي انسان است؟ کسي که اين معارف را بفهمد و معتقد باشد. پس معلّم الهي اوّل قرآن را ياد داد، اينها که قرآن را ياد گرفتند، شدند انسان و وقتي که انسان شدند، دهان که باز ميکنند ميشود «بيان»، وگرنه مبهم است.«بهيمه» را چرا «بهيمه» ميگويند؟ براي اينکه روشن نيست که چه ميگويد. پس «بيان»؛يعني تمام مطالب محدوده آنها مشخص است، خَلط مبحث نيست، تا چيزي را تمام نکرده از آنجا جدا نميشود و مطلب ديگر را در اثناي اين ذکر نميکند که ذهن شنونده را پَرت کند، اين ميشود «بيان»؛ وگرنه اين ميشود سخنراني، اينکه بيان نيست. تا حق مطلب اَدا نشد، تا اين بسته نشد، هر بيگانه در اين مرز راه پيدا نکرد و آشنا از اينجا خارج نشد، اين بيان نيست. فرمود: ﴿أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ﴾، نه اينکه سخنراني بکني، بايد «بيان» بکني و«بيان» هم کرد. فرمود تو که بيان کرديو روشن شد، چون تو بيان کرديو تبيين کردي﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ﴾؛[11] مرز «رُشد» مشخص شد، مرز «غَي» مشخص شد، مرز «ضلالت» مشخص شد، مرز «هدايت» مشخص شد، مرز «کفر» مشخص شد، مرز «ايمان» مشخص شد، مرز «حق» مشخص شد، مرز باطل مشخص شد؛﴿تَبَيَّنَ﴾ چرا؟ چون تو مبيّن هستي، وقتي مبيّن بودي«بائن» ايجاد ميکني، يعني آن محدوده از اين محدوده بينونت دارد، اين محدوده از آن محدوده بينونت دارد و همه از هم جدا هستند،حالا که ﴿قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ﴾، ﴿فَمَن شَاءَ فَلْيُوْمِن وَ مَن شَاءَ فَلْيَكُفُرْ﴾،[12] پس ﴿فَمَا أَرْسَلَنَاكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظاً إِنْ عَلَيْكَ إِلاّ الْبَلاَغُ﴾؛اين تبيين را به گوش مردم هم برساني کافي نيست، بايد به جان مردم برساني که رساندي و از آن به بعد تصميمگيري با خود مردم است:﴿إِنْ عَلَيْكَ إِلاّ الْبَلاَغُ﴾. بعد طبع انسان را ميفرمايد که ذکر ميکنم؛ انسان که به دنيا آمده اول چيزي که ميبيند همين آسمان و زمين است، همين خوراک است و پوشاک و امثال اينها، اين انسان که در محدودهٴ حسّ و تجربه حسّي به سر ميبرد،هم در بخش انديشه به خود آسيب ميرساند که حسّگراست و هم در بخش انگيزه خودش را مسلوب ميکند که از عقايد حق و اخلاق حق و حقوق حق محروم ميشود. فرمود: ﴿إِنَّا إِذَا أَذَقْنَا الْإِنسَانَ مِنَّا رَحْمَةً فَرِحَ بِهَا﴾،به جاي اينکه شکر کند و بگويد: ﴿مَا بِكُم مِّن نِّعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾خوشحال ميشود. اينکه گفتند در تعقيبات نماز اين مضمون قرآنی را بخوانيد که «اللَّهُمَّ مَا بِنَا مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنْك»،[13] چون در قرآن آمده است: ﴿مَا بِكُم مِّن نِّعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾، شما در تعقيبات نماز يادتان باشد، هر نعمتي که داريد از خداست و هرگز به خودتان اسناد ندهيد، چون خودتان، فکرتان و قواي بدنيتان هم «نِعَم» الهي است. شما چرا نعمت را به نعمت اسناد ميدهيد!؟ نعمت را به مُنعم اسناد دهيد! اينکه ميگويد:﴿إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَي عِلْمٍ عِندِي﴾؛[14] من خودم زحمت کشيدم، اين شخص در راه است و راه به راه نسبت ميدهد، نعمت را به نعمت نسبت ميدهد، تو را چه کسي آفريد؟ فکرت را چه کسي داد؟ قدرت را چه کسي به تو داد؟ راهنمايي تو از کجاست؟ چرا به خودت اسناد ميدهي؟ ﴿مَا بِكُم مِّن نِّعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾؛لذا فرمود توده مردم اينچنين هستند که ﴿إِنَّا إِذَا أَذَقْنَا الْإِنسَانَ مِنَّا رَحْمَةً فَرِحَ بِهَا﴾.
رحمت دو قسم است، امّا سيّئه و نقمت يک قسم است؛ رحمت هم ابتدايي است و هم پاداشي. نعمت را ذات اقدس الهي رايگان ميدهد، اگر کسي شکرگزار بود و اين نعمت را عملاً به جا مصرف کرد، معتقد بود قلباً که از ذات اقدس الهي است و گفت «الحمد لله لساناً»، اين شکر است و باعث افزايش نعمت است که ﴿لَئِن شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ﴾.[15] آن مزيد نعمت، نعمت ثانيه است که پاداشي است و اين نعمت هم نعمت اوّلي است. فرمود اگر ما به انسان نعمت عطا کرديم خوشحال ميشود، در حالي که نبايد خوشحال شود، بايد که شاکر باشد و چون شاکر نيست، خوشحال است و متعلق به خود ميداند، اين را بيجا مصرف ميکندو به سيّئه گرفتار ميشود و چون در راه سيّئه گرفتار ميشود، مصيبت دامنگير او خواهد شد:﴿وَ إِن تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ﴾رحمت را معلّق نکرد که﴿بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ﴾،انسان کاري نکرده که مستحق رحمت باشد، رحمت ابتدايي است. در بيان نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) که دارد «مِنَّتُكَ ابْتِدَاء»[16] همين آيه ﴿مَا بِكُم مِّن نِّعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾ است.به حضرت عرض ميکند تمام آنچه تو ميبخشي ابتدايي است، ما کاري نکرديم که استحقاق داشته باشيم «مِنَّتُكَ ابْتِدَاء»،پس اصل نعمت از ناحيه ذات اقدس الهي است، توفيق شکرگزاري هم «مِنَ الله» است، اگر کسي از اين توفيق طَرفي بست باعث مزيد نعمت ميشود که ميشود نعمت پاداشي، همانطوري که هدايت دو قسم است و إضلال يک قسم، رحمت دو قسم است و غضب يک قسم، نعمت دو قسم است و نقمت يک قسم و مانند آن. فرمود: ﴿وَ إِن تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ﴾،اما درباره رحمت نفرمود ﴿بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ﴾،چون رحمت ابتدايي است؛ به جاي اينکه ضمير بياورد ـ چون آنجاها هميشه ضمير بود ـ ميفرمايد: ﴿إِنَّ الْإِنسَانَ لَكَفُورٌ﴾؛[17] طبع انسان اين است وانسان به مقتضاي طبيعت گرفتار اين مسائل است، امّا به مقتضاي فطرت که آن فطرت متأسفانه خاموش کرده است، بهرههاي فراواني ميتواند ببرد، ولي از فطرت استفاده نميکند ﴿إِنَّ الْإِنسَانَ لَكَفُورٌ﴾.
در جريان طبيعت و فطرت ملاحظه فرموديد که قرآن کريم گاهي انسان را در حدّ حيات حيواني ميداند؛ ميفرمايد اين منافقين و کفّار وقتيزمان جبهه و جنگ شد، اينها فقط به فکر خودشان هستند:﴿أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ﴾،[18] اين نفس که نفس ملکوتي نيست! اگر کسي داراي نفس ملکوتي بود و به فکر نفس ملکوتي بود که مجاهد است! چون آن را فراموش کره و فقط حيوانيت خود را به ياد دارد،چنين است که﴿أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ﴾.
در سوره مبارکه «حشر» فرمود:﴿وَ لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ﴾؛[19] آنها که نام و ياد خدا را فراموش کردند خدا «إنساء» ميکند، اين توفيق را از آنها ميگيرد که به ياد خودشان باشند. اين نفس «مَنسيّ» غير از آن نفس «مذکور» و «مهتمّ» است. آنکه فرمود:﴿أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ﴾؛يعني اينها فقط به فکر خودشان هستند؛يعني خودِ حيواني! اين نفس «مَنسيّ» که فرمود خودشان را فراموش کردند، نفس انساني و ملکوتي است. در بحثهاي اخير به اين نتيجه رسيديم که« معصيت»،«اسراف»،«ذَنب»،«عصيان» و«سيّئه» اينها يک سلسله واژههاييهستند که تعدّد نميطلبند؛ ميگوييم انسان معصيت کرد، گناه کرد و مرتکب«ذَنب»شد، امّا عنوان ظلم و عنوان خيانت که قرآن به انسان اسناد ميدهد، تعدّد ميطلبد. فرمود: ﴿تَخْتَانُونَ أَنْفُسَكُمْ﴾؛[20] شما به خودتان خيانت کرديد. خائن و مالک بايد دو شیء باشند و دو وجود داشته باشند. اگر ما فقط «الف» داشته باشيم، نميگوييم «الف» به خودش خيانت کرد! اگر «الف» داشته باشيم و «باء»، ميگوييم «الف» به «باء» خيانت کرد، «الف» به «باء» ظلم کرد. اين تعبير ظلمي که در قرآن به ما اسناد داده شد از چه نظر است؟ که فرمود: ﴿وَ مَا ظَلَمَهُمُ اللّهُ وَ لكِنْ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ﴾[21] يا فرمود درباره روزه که مبادا خيانت کنيد ﴿تَخْتَانُونَ أَنْفُسَكُمْ﴾،معلوم ميشود که يک مرحله برای ما نيست و آن مرحله ﴿فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا﴾[22] است که چراغ ماست؛ آن را در اختيار ما قرار نداد که هر کاري ميخواهيم انجام دهيم، چون در اختيار ما قرار نداد، اگر اين فتيله را پايين کشيديم ظلم کرديم؛ چون وارد محدودهٴ آن امانت الهي شديم؛ اگر اين فتيله را پايين کشيديم خيانت کرديم، چون آن را به ما نداد که مِلک ما باشد، امّا اينها را به حسب ظاهر به ما داد تا در عالَم طبيعت مِلک ما باشد، گرچه در جمعبندي نهايي ميفرمايد آنچه من مِلک شما کردم تفويض نيست که از خودم گرفته باشم و به شما داده باشم، بلکه هماکنون هم مِلک من است ﴿أَمَّن يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الأبْصَارَ﴾؛[23] الآن بخواهيم جلوي نفس کشيدن را بگيرم، ميتوانم؛ جلوي نگاه شما را بگيرم، ميتوانم. اينکه وجود مبارک پيغمبر(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم)ميفرمودکه به من ميگوييد چرا اينقدر بيتاب هستم، براي اينکه من آنقدر قدرت ندارم که بتوانم اين چشم خود را ببندم و بميرم! فرمود «أم» که منقطعه است ﴿أَمَّن﴾؛يعني «بل»، آن کسي که مالک چشم و گوش است او خداست.
پس چند تا نظر است:يک نظر تحليلي است که ذات اقدس الهي مرحله حيوانيو مرحله مياني را به ما داد بدون تفويض و مرحله نهايي را اصلاً به ما نداد! چراغي است که روشن کرده﴿فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا﴾ودر درون ما گذاشته است. فرمود اينکه «أَنَا عِنْدَ الْمُنْكَسِرَةِ قُلُوبُهُم»؛[24] من مهمان هستم و ميزبان من آن شخص است!مگر نفرمود در هر دل شکستهاي حضور دارم؟!نزد﴿أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ﴾مينشيند؟يا نزد نفس مياني مينشيند؟يا نزد شاگرد خود مينشيند؟ اينکه فرمود: ﴿وَ نَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا ٭ فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾،[25] فرمود من نزد شاگردم مينشينم! البته اينها مقام فعل است، نه مقام ذات يا وصف ذات، نقش سوم است.«أَنَا عِنْدَ الْمُنْكَسِرَةِ قُلُوبُهُم»، فرمود شما مهمان من هستيد و من هم مهمان شما هستم. شما در حج و عمره و ماه مبارک رمضان و اينها جزء «ضيوف الرّحمن»[26] هستيد و من از شما پذيرايي ميکنم؛ من را هم اگر دعوت کنيد ميآيم، منتها چه کسي از من دعوت ميکند؟ آن شاگرد من که ﴿فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا﴾ را به بار نشاند و شکست «أَنَا عِنْدَ الْمُنْكَسِرَةِ قُلُوبُهُم»، من مهمان او هستم. پس معلوم ميشود آن دستگاه ديگري است، او آن را به ما نداد که هر بلايي به سرش در بياوريم؛ اگر يک وقت طبق دستور او عمل نکرديم ميشود ظلم که فرمود اينها ظلم کردند و اگر به دستور او عمل نکرديم ميشود خيانت؛ اين خيانت به نفس حيواني نيست، اين ظلم به آن مرحله مياني نيست، چون اين نفس حيواني خودش خائن است و نه مورد خيانت! اين نفس ميانيظالم است و نه مظلوم! آنکه مظلوم است، آن مرحله نهايي است؛ دوباره در جمعبندي نهايي به ما ميفرمايد: اين چيزی را که من به شما دادم تفويض نکردم، اين مِلک من است و هر وقت خواستم ميگيرم؛ آن نفس مياني هم که به شما دادم تفويض نکردم،بلکه هر وقت خواستم مِلک من است و ميگيرم.
بنابراين چند اعتبار است؛ ما مادامي که اين عناوين آيات قرآن را حفظ ميکنيم، با ظاهر قرآن مأنوس هستيم، امّا حالا باطن قرآن هر چه که هست، در دسترس خيليها نيست. پس عنوان «ظلم»و «خيانت» تحليل عقلي ميطلبد، امّا عنوان «ذَنب»،«معصيت»،«سيّئه»و عناوين ديگر تعدّد نميطلبند. اين شخص گناه کرد؛يعني به قانون الهي عمل نکرد، قانون الهي جداست و اين گناهکار هم جداست.«سيّئه»،«ذنب» و«اسراف»يعني قانون الهي را رعايت نکرده است؛ انسان طبعاً اگر گرفتار حس بشود، در اين محدودهها به سر ميبرد.پرسش: ...؟ پاسخ: دو حرف است:يک وقت است که دستور شرع را رعايت نکرده، اين ظلم به قرآن است و ظلم به عترت است اين درست است؛ امّايک وقت آيه ميگويد به خودشان ظلم کردند:﴿وَ مَا ظَلَمَهُمُ اللّهُ وَ لكِنْ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ﴾.[27] ما در محدوده جان انسان بايد يک ظالم داشته باشيم و يک مظلوم، يک وقت است ميگويند به دين ظلم کرده، بله! به دين بياعتنايي کرده، بله! آنجا «ظالم» و «مظلوم» مشخص است،«هاتک» و «مهتوک» مشخص است و مانند آن، امّا ميفرمايد به خودشان ظلم کردند و به خودشان خيانت کردند:﴿تَخْتَانُونَ أَنْفُسَكُمْ﴾،[28] ﴿وَ مَا ظَلَمَهُمُ اللّهُ وَ لكِنْ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ﴾،ما بايد در محدوده نفس او يک ظالم پيدا کنيم و يک مظلوم، يک خائن پيدا کنيم و يک مالک، اين مطلب به آن تحليل نيازمند است.
فرمود اگر اين کار را کرديد:﴿إنَّ الْإِنسَانَ لَكَفُورٌ﴾،بعد براي اينکه آيات بعدي را منسجم کند و آيات قبلي را تبيين کند، ميفرمايد شما «کَان تامّه» و «کَان ناقصه» جهان را که بنگريد،برای خداست؛ هم خدا خالق و آفريدگار است:﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾[29] اين موجبه کليه استثناپذير نيست، گاهي ميفرمايد:﴿خَلَقَ السَّماوَاتِ وَ الأرْضَ﴾،[30] گاهي جامع همه اينها و ماسواي اينها را ذکر ميکند که﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾؛يعني «کلّ ماصدق عليه عنوان شیءفهو مخلوق الله سبحانه و تعاليٰ» که اين «کَان تامّه» است. اين برای آفريدگار بودن خدا بود؛ امّا در پروردگار بودن، ميفرمايد او﴿رَبُّ الْعَالَمِينَ﴾[31] است،«تربيب» دارد که لازمه ربوبيت و «تربيب» تربيت است، نه اينکه «ربّ» به معناي تربيت باشد، آن مضاعف است و اين ناقص است. او ﴿رَبُّ الْعَالَمِينَ﴾ است، او «مُربّب» است، و لازمه «تربيب» تربيت است؛ لذا پروردگار جهان است، همه را آفريد و همه را هم ميپرورد. چه در آفرينش چه در پرورش او با مشيّئت حکيمانه کار ميکند. اين از بيانات نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) در صحيفهاست، فرمود نه تنها او با حکمت کار ميکند، با هيچ وسيلهاي نميشود مسير حکمت او را عوض کرد! براي بعضيها اصلاً فرزند داشتن مصلحت نيست، او نميتواند فرزند خوب تربيت کند و بلاي جان او ميشود؛ براي بعضيها ثروت اصلاً مصلحت نيست و بلاي جان او ميشود.[32] فرمود با توسل و با دعا کسي بخواهد ـ معاذ الله ـ مسير حکمت الهي را تغيير بدهد ممکن نيست:«يَا مَنْ لَا تُبَدِّلُ حِكْمَتَهُ الْوَسَائِل»؛[33] اي خدايي که با هيچ وسيلهاي نميشود حکمت تو را تغيير داد.
پس مشيئت او حکيمانه است، آفرينش و پرورش او حکيمانه است و براساس حکمت «عالَم» را آفريد، آسمان را آفريد، زمين را آفريد و دارد تدبير ميکند؛ در همين محدوده به انسانها ميفرمايد زندگي تشکيل دهيد، من که شما را آفريدم ميدانم که زندگي شما در ازدواج و نکاح و تشکيل خانواده است و من که شما آفريدم ميدانم که هيچ بلاييو هيچ غُدهٴ بدخيمي بدتر از طلاق نيست. شما اين روايات طلاق را نگاه کنيد، فرمود خانهاي که با طلاق خراب شد به هيچ وجه به اين آسانيها آباد نميشود![34] اين بيگانه چه کار کرد که ـ متأسفانه ـ طلاق را رواج داد! فرمود خانهاي که با طلاق ويران شد، هم آن زن بيچاره براي هميشه افسرده است و هم آن مرد افسرده براي هميشه بيچاره است. فرمود هيچ خانهايـ معاذ الله ـ اگر با طلاق خراب شد به اين آسانيها آباد نميشود. برويد به سراغ ازدواج، برويد به سراغ تشکيل خانوده، برويد پدر شويد، مادر شويد و فرزند داشته باشيد، مگر شما نميخواهيد براي هميشه بمانيد؟! اين «وَلَدٌ صَالِحٌ يَدْعُو لَه»[35] شما را براي هميشه نگه ميدارد. خداي سبحان مشيّئت حکيمانه او تعلق گرفته که براساس اصول خانواده، جامعه را حفظ بکند. پرسش: ...؟پاسخ: ما ميخواهيم که ما را در مسير حکمت خودت قرار دهی.پرسش: ...؟پاسخ: نه، فرمود:﴿اسْتَجِيبُوا لِلّهِ﴾،[36] شما بخواهيد! شما را اختيار وآداب داد، انسان که سنگ و چدن و مانند اينها نيست! انسان يک فاعل مختار است که از راه اراده و تکليف کار ميکند، فرمود شما اين راه را برويد ﴿اسْتَجِيبُوا لِلّهِ﴾ تا برابر حکمت، نعمت نصيب شما شود«کژ روي جف القلم کژ آيدت».[37] مرحوم حکيم فردوسي که از بزرگان شيعه است حشر او با اوليا! آن روزي که نام اهل بيت جز مرگ اثري ديگر نداشت صريحاً در شاهنامه گفت:که من شهر علمم عليام در است ٭٭٭ درست اين سخن قول پيغمبرست[38] مگر آن روز نام مبارک حضرت امير را به آسانيکسی ميگفت؟ حالا چون فردوسي بود از او گذشتند. به هر تقدير اين فردوسي ابيات فراواني دارد که غزالي ميگويد که من چهل سال زحمت کشيدم و سخنراني کردم، وقتي به اين بيت فردوسي رسيدم ديدم که خلاصه حرفهاي مرا او در اين بيت گفته که:اگر بار خار است خود كِشتهاي ٭٭٭ وگر پرنيان است خود رِشتهاي[39] انسان يا مشغول تيغکاري است يا پرنيان و ابريشمبافي است.
در اين روزنامه و در آن مجلّهبه اين تيغ بزن به آن تيغ بزن، آبروي اين شخص را ببر، آبروي آن شخص را ببر، در اين مجلس در آن مجلس، اين تيغزدن است! اين تيغزدنها مثل آن است که انسان درخت «قَتاد» را در منزل خود«غَرس» کند و هر روز آبياري کند.«قَتاد»يک درخت جنگلي است که هيچ محصولی جز تيغ ندارد، اين مَثل معروف که ميگويند اين «أهون من خرط القتاد»[40] است که مرحوم شيخ انصاري در بعضي از بحثهاي فقهي اين مَثل را ذکر کرده که «دونه خرط القتاد»،[41] «قتاد» اين است که اين خوشهاي که اول تا آخر آن تيغهاي تيز و تُند جنگلي است، کسي دست بگذارد بالا و از بالا تا پايين بخواهد اين تيغها را بکشد، مثل اينکه دست بگذارد روی شاخهٴ توت و برگها را که نرم است ميکشد، اين ديگر تيغيندارد! اين را «من خرط» است؛ يعني از بالا به پايين کشيدن و برگها را جدا کردن است؛ اگر اين کار بخواهد نسبت به آن تيغ انجام بگيرد، دستي نميماند!به اين دليل استکه عرب ميگويد اين «اهون من خرط القتاد» است که مرحوم شيخ هم دارد «دونه خرط القتاد». حرف فردوسي اين است که انسان يا درخت «قتاد»را در خانه خود کاشته و هر روز دارد آبياري ميکند که محصول آن جز تيغ چيز ديگري نيست يا کارگاه ابريشمبافي دارد که دارد نرم و ليّن و پرنيان و اطلس ميبافد:اگر بار خار است خود كِشتهاي ٭٭٭ وگر پرنيان است خود رِشتهايتمام اينها برابر حکمت الهي است! دعاي ما يعني پَرنيانبافي و معصيت ما يعني آب دادن به پاي درخت تيغ؛ لذا انسان وقتيدر قيامت رفته و تيغها را دارد ميخورد ميگويد اينها همه اعمال من است و هيچ راهي براي انکار ندارد! اينکه فرمود:﴿وَ مَا لَكُمْ مِنْ نَكِيرٍ﴾نه اينکه نميخواهد انکار بکند، نميتواند انکار بکند! حالا از جيب کسي مواد منفجره درآوردند، اين چگونه ميتواند انکار کند!؟ ميفرمايد ما از جاي ديگر که نياورديم! اين ﴿كُلَّ إِنسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ كِتَاباً يَلْقَاهُ﴾؛[42] از درون او درميآوريم، چگونه ميخواهد انکار کند؟ ما از جاي ديگر که نميکشيم بياوريم، از درون همه حرفها را درميآوريم ؛ لذا قابل انکار نيست، نه اينکه او نميخواهد انکار کند؛ ميخواهد انکار کند؛ ولي راهی نيست.