موضوع:تفسير
آيات 16 تا 18 سوره شوری
﴿وَ
الَّذينَ يُحَاجُّونَ فِي اللَّهِ مِنْ بَعْدِ ما اسْتُجيبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ
داحِضَةٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ عَلَيْهِمْ غَضَبٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ شَديدٌ
(16)اللَّهُ الَّذي أَنْزَلَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ وَ الْميزانَ وَ ما يُدْريكَ
لَعَلَّ السَّاعَةَ قَريبٌ (17)يَسْتَعْجِلُ بِهَا الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِها
وَ الَّذينَ آمَنُوا مُشْفِقُونَ مِنْها وَ يَعْلَمُونَ أَنَّهَا الْحَقُّ أَلا
إِنَّ الَّذينَ يُمارُونَ فِي السَّاعَةِ لَفي ضَلالٍ بَعيدٍ (18)﴾ احتجاج مشركين بر نفي اصول دين و مقصود از «داحض» بودن آنسوره
مباركه «شوريٰ» كه با تبيين وحي و نبوّت شروع شد، معارف توحيدي و همچنين
بخشي از مسائل معاد را ذكر فرمود و شريعت مطلقه را هم ذكر كرد كه هيچ پيامبري بدون
شريعت نبود، يك سلسله مشتركاتي بين همه انبيا هست كه از آن به «دين» ياد ميشود كه
﴿إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ
الْإِسْلامُ﴾[1]
و يك سلسله مختصّاتي است كه از آنها به «شريعت و مناهج» ياد ميشود كه
﴿لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ
مِنْهاجاً﴾.[2]
بعد فرمود که مشركين درباره اين اصول اختلاف جدّي دارند و براهين خودشان را هم
ارائه كردند و احتجاج ناروايي را هم نشان دادند:
﴿وَ
الَّذينَ يُحَاجُّونَ فِي اللَّهِ﴾؛آنها كه درباره خدا، چه درباره
معرفت خدا, چه درباره توحيد, چه درباره انزال كتاب و ارسال رسول, چه درباره
مرجعيّت ـ يعني بودن معادـ محاجّه دارند، بعد از آنكه فطرت بر خلاف حرفهاي آنها
فتوا ميدهد, عقل بر خلاف حرفهاي آنها فتوا ميدهد و موطن اخذ ميثاق بر خلاف حرفهاي
آنها فتوا ميدهد، حجّت آنها فروريخته و ريزش كرده است:
﴿حُجَّتُهُمْ
داحِضَةٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ﴾ و معناي اينكه حجّت اينها«داحض» است و
ريزش كرده است، به معناي پيشنهاد ترك گفتگو و ترك مخاصمه و امثال آن نيست؛ يعني در
مقام احتجاج حرفهاي اينها سودمند نيست، لكن روابط سياسي و اجتماعي هست و مادامي
كه اينها به امنيت خللي نرسانند، نظام اسلامي با اينها كاري ندارد و اگر به امنيت
آسيب برسانند جنگ بدر و مانند آن را بخواهند تحميل كنند، وظيفه مسلمانها
جهاد است; ولي نظر نهايي در معاد روشن ميشود كه فرمود:
﴿عَلَيْهِمْ
غَضَبٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ شَديدٌ﴾. تبيين فصول پنجگانه آيات قرآن بر «داحض» بودن احتجاج مشركانكار
رسمي كه قرآن كريم درباره مشركان انجام داد، در فصول متعدّدي است، عصاره آنها در
پنج فصل خلاصه ميشود کهچگونه حجّت اينها«داحض»و فروريخته است؛ يعني خداي سبحان
تبيين كرد و فرمود که حرفهاي اينهاچنين است و اين سخنان فروريخته است كه
﴿حُجَّتُهُمْ داحِضَةٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ﴾.
فصل اول درباره معرفتشناسي اينهاست كه معيار معرفت اينها چيست؟ فصل دوم درباره
خداشناسي و توحيد الهي است كه قرآن كريم حرفهاي اينها را نقل و نقد كرد. فصل سوم
حرفهاي اينها درباره وحي و نبوّت و پيغمبرشناسي و كتابشناسي است كه قرآن اينها
را نقل و نقد كرد. فصل چهارم درباره معادشناسي است كه قرآن كريم حرفهاي اينها را
نقل و رد كرد. فصل پنجم درباره روابط اجتماعي و امثال اينهاست كه قرآن كريم اين را
نقل و رد كرد.اين فصول پنجگانه را يكي پس از ديگري ملاحظه بفرماييد؛ لذا فرمود
اين اختصاصي به پيغمبر اسلام ندارد، همه انبيا(عليهم السلام) با اين كتاب و ميزان
آمدند. در سوره مباركه «حديد» سخن از نبيّ خاص نيست، فرمود ما انبيا را فرستاديم
و با آنها كتاب نازل كرديم و ميزان را هم همراه آنها فرستاديم؛ آيه 25 سوره مباركه
«حديد» اين است:
﴿لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا
بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْميزانَ﴾؛البته
بحثی هم در اينجاهست كه فرق كتاب و ميزان چيست؟
فصل اول: نقد معرفتشناسي توحيدي محققين و مقلدين از مشركاندر
اين فصول توده مردم معرفتشناسي اينها در حدّ تقليد بود؛ يعني آنچه نياكان آنها
گفتند اينها ميپذيرند و آنچه نياكان آنها نگفتند اينها نميپذيرند كه معيار قبول يا
نكول اينها, تصديق و تكذيب نياكان اينهاست؛اينها اگر بخواهند چيزي را بپذيرند ميگويند:
﴿إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلي أُمَّةٍ وَ
إِنَّا عَلي آثارِهِمْ مُهْتَدُونَ﴾,[3]﴿مُقْتَدُونَ﴾[4]
و مانند آن, اگر بخواهند چيزي را نپذيرند ميگويند:
﴿ما
سَمِعْنا بِهذا في آبائِنَا الْأَوَّلينَ﴾،[5]
اين معيار قبول يا نكول تودهٴ وثنيهاست؛ محقّقان و پژوهشگران آنها به
اصطلاح، بين تكوين و تشريع خلط كردند و گفتند:
﴿لَوْ
شاءَ اللَّهُ ما أَشْرَكْنا وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ شَيْءٍ﴾؛[6]
گفتند ما بتپرستيم، خدا را قبول داريم، خدا خالق است, عالِم است, قادر است و از
كار ما هم باخبر است؛ اگر اين كارِ ما بد بود،چوناو قدرت دارد و ميتواند جلوي ما
را بگيرد، جلوي ما را ميگرفت! چون جلوي ما را نگرفت، معلوم ميشود وثنيّت و
صنميّت حق است
﴿لَوْ شاءَ اللَّهُ ما أَشْرَكْنا
وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ شَيْءٍ﴾. قرآن كريم بعد از نقل
اين خَلط بين تكوين و تشريع, فرمود ذات اقدس الهي قادر مطلق است، امّا انسان را در
دنيا آزاد گذاشته
﴿قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ
فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ﴾[7]
تا هر كس به كمال خود برسد؛ اين به معناي توجيه تمام تبهكاريهاست كه اگر خداي
سبحان جلوي كسي را نگرفت، معلوم ميشود که راضي است به قدّارهبندي و راهزني و آدمكشي
او, اين چه استدلالي است که داريد؟! اين حجّت شما «داحض» است، شما بين تكوين و
تشريع خَلط كرديد. ذات اقدس الهي هرگز در مسائل توحيدي و اعتقادي و شريعت انسان را
آزاد نگذاشت، اينكه اباحهگري است! پس استدلال تحقيقكنندههاي اينها«داحض» است,
حرفهاي پيروان آنها هم كه مقلّد هستند «داحض» است، اين در معرفتشناسي است.
فصل دوم: ردّ احتجاج مشركان بر حقانيت شرك و «داحض» بودن آندر
فصل دوم درباره توحيد هم ميگفتند که ما دسترسي به خدا نداريم، بايد بتها را
بپرستيم،اينها مقرّب و شفيع هستند. قرآن كريم حرفهاي اينها را نقل كرد، بعد
فرمود آنكه در حقيقت محبوب وخالق شماست، از همه به شما نزديكتر است, قادرتر است,
از همه شما به شما مهربانتر است, «ارحم الراحمين» است, «أعلم» است, «أقدر» است،
دور نيست، نيازي به واسطه ندارد، يك؛اينها هم حقّ وساطت ندارند، دو؛ چوناينها از
كار خودشان بيخبر هستند چه رسد به كار شما! پس وثنيّت و صنميّت يك حجّت «داحض»
است.
فصل سوم: تبيين «داحض» بودن احتجاج مشركان بر وحي و نبوّتدر
فصل سوم كه مربوط به وحي و نبوّت بود،اينها فكر ميكردند كه اگر كسي از طرف خدا
رسالت دارد و مأموريت پيدا ميكند حتماً بايد فرشته باشد؛ اين را قرآن كريم نقل
كرد و رد كرد كه اگر فرشته باشد بشر با او رابطه ندارد و او را نميبيند؛ پيامبر
بايد اُسوه باشد و فرشته نميتواند اسوه بشر باشد، او مشكلات خودش را دارد و فرشته
از اين مشكلات مصون است. وحي و نبوّت حتماً حق است، چون خدا بشر را آفريد و بايد
بپروراند، پرورش انسان با دين و قانون است و آورنده آن حتماً بايد بشر باشد، در
حالی که فرشته آن سِمت را ندارد كه در بين بشر زندگي كند، با اينها برخورد
داشته باشد و معلّم اينها باشد. بعد آمدند بر اساس آن نظام ارزشي باطل گفتند اگر
بشري ميتواند پيامبر باشد، بايد فلان سرمايهدار مكه يا طائف يا مدينه پيامبر شود،
نه كسي كه تهيدست است و امثال آن؛ اين را هم قرآن نقل كرد و رد كرد كه معيار
فضيلت, توانگري و تهيدستي نيست، بلکه معيار عقل و درايت و قداست نفس است.
فصل چهارم: اصلاح تفكر مشركان بر مسئله معاد و فرو ريخته شدن استدلال آنهادر
فصل چهارم كه مسئله معاد بود،آنها خيال ميكردند انسان با مُردن ميپوسد، مرگ
پايان راه است و بعد از مرگ خبري نيست؛ قرآن كريم ثابت كرد كه نظام حق است، هدفدار
است و اگر انسان با مُردن بپوسد و هر كس هر چه كرد ياوه و بيهوده باشد، لازمه آن
اين است كه ـ معاذ الله ـ خدا كار لغو كرده باشد:
﴿أَ
يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُديً﴾[8]و
كارِ بيهدف, كار ياوه و باطل است و ذات اقدس الهي منزّه از اين كارهاي باطل و
ياوه است, پس حرفها و حجّتاينها هم درباره معاد «داحض» است. فرمودند انسان با مرگ
از پوست به در ميآيد، نه بپوسد! مرگ هجرت از دنيا به آخرت است، با همه اعمال شخص
زنده است و كيفر ميبيند يا پاداش مشاهده ميكند.
فصل پنجم: در نقد آداب اجتماعي مشركاندر
بخشهاي ديگري هم كه مربوط به اخلاق و آداب و سنن بود، قرآن كريم اينها را يكي پس
از ديگري ذكر كرد؛ اخلاق اينها را ذكر كرد, آداب اينها را ذكر كرد, سنن اينها را
ذكر كرد وبطلان اينها را هم مشخص كرد. بر اساس اين فصول پنجگانه فرمود بنابراين اينها
حرفي براي گفتن ندارند
﴿حُجَّتُهُمْ داحِضَةٌ
عِنْدَ رَبِّهِمْ﴾؛ امّا بحثهاي بهداشت اينها, محيط زيست اينها,
زندگيهاي اينها را وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) در
نهجالبلاغه
مبسوطاً بيان كرد كه شما نه آب آشاميدني خوبي داشتيد, نه بهداشت خوبي داشتيد, نه
امنيتي داشتيد, نه امانتي داشتيد و دين آمد براي شما بهداشت و امنيت خوب آورد,
فرمود از آب آلوده استفاده نكنيد, آب را آلوده نكنيد، همه اين چيزها را به شما
گفته است؛ فرمود شما در اين سنگلاخهاي پُر از مار و عقرب زندگي ميكرديد، محيط
شما آلوده بود، دين شما را نجات داد! آب شما آلوده بود، دين شما را نجات داد! اين
جزئيات را وجود مبارك حضرت امير در
نهجالبلاغه[9]بيان
كرده كه فعلاً از بحث كنوني بيرون است. اين پنج فصل را بايد مبسوطاً بيان كرد تا
روشن شود چرا حجّت اينها«داحض» است؛ امّااينها با همين حرفها ديگر سخن از احتجاج
نداشتند، سخن از بدرفتاري داشتند كه فرمود:
﴿عَلَيْهِمْ
غَضَبٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ شَديدٌ﴾. نقد احتجاج مشركان با انزال كتب و عدم اختصاص آن به نبوت خاصهمطلب
ديگر اين است كه اين اختصاصي به نبوّت خاصه ندارد، اين به دليل همان آيه 25 سوره
«حديد» جزء احكام نبوّت عامه است كه فرمود:
﴿لَقَدْ
أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ أَنْزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَ
الْمِيزَان﴾؛ فرمود ما به همه انبيا كتاب و ميزان داديم؛ ميزان
معرفتشناسي به اينهاداديم, ميزان توحيدشناسي به اينها داديم, ميزان وحي و نبوّتشناسي
به اينها داديم, ميزان معادشناسي به اينها داديم, ميزان اخلاق و اعمال را هم به اينها
داديم. گاهي نام كتاب تنها ذكر ميشود كه فرمود خدا به اينها كتاب داد و گاهي هم
نام كتاب با ميزان ذكر ميشود؛ مثل همين آيه يا با فرقان ذكر ميشود كه در جريان
حضرت موساي كليم است كه آن هم از يك نظر معناي ميزان را ميفهماند، آيه 53 سوره
مباركه بقره اين بود:
﴿وَ إِذْ آتَيْنا مُوسَي
الْكِتابَ وَ الْفُرْقانَ﴾، گاهي سخن از ايتاست, گاهي سخن از انزال
است و همه اينها البته انزال است؛ يعني آويختن است نه انداختن, از مخزن الهي اينها
تنزّل ميكنند و به دست انبيا ميرسند كه فرق بين حق و باطل به وسيله ادلّه قرآني
است.
مقصود از انزال «ميزان» و ذكر آن بعد از كتابگاهي
ممكن است منظور از اين ميزان, آن نبوّت و وحي و عصمت و سيره و سنّت آن پيامبر و امامي
باشد كه همتاي قرآن كريم هستند كه فرمود ما كتاب و ميزان را نازل كرديم؛ اگر
منظور ادلّه قرآني باشد، اين ذكر جزء بعد از كل است، نه ذكر خاص بعد از عام؛ براي
اهميّتي كه هست،اين ذكر جزء بعد از كل است.اگر مقصود از ميزان آن نبيّ و آن انسان
كامل معصوم باشد كه نظير
«إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ
الثَّقَلَيْنِ»[10]در
ميآيد كه همه انبيا و همه شرايع با «ثقلين» همراه هستند.
جداييناپذيري كتاب از ميزان سنّت لازمهٴ شريعت همه انبيابنابراين
همه امتها يك كتابي دارند وديگری سنّت آن پيامبر، اين
«إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ»اختصاصي به
شريعت اسلام ندارد؛ اگر نوح بود، كتابی بود و با سنّت بود؛ اگر ابراهيم و
انبياي ابراهيمي(عليهم السلام) بودند
صحف ابراهيم بود,
تورات موسي
بود,
انجيل عيسي بود با سنن و سِيَر اين بزرگان، چونآن پيامبري كه اين كتاب
را آورد با سيره خود, با سنّت خود, با سريره خود, كتاب خود را دارد تفسير ميكند.
مگر ميشود
تورات را از موسي جدا كرد؟ يا
انجيل را از عيسي جدا كرد؟يا
صحف را از ابراهيم جدا كرد؟ نه ميتوان گفت «حسبنا الصحف»، نه ميتوان گفت
«حسبنا التورات»، نه ميتوان گفت «حسبنا الانجيل» و نه ميتوان گفت «حسبنا القرآن»؛
بالأخره پيامبري كه آمده اوصياي آن پيامبر مبيّنان و مفسّران همان كتاب
میباشند، وگرنه اين كتاب را هر كسي به دست خود بگيرد و به ميل خود
تفسير كند كه چنين نيست! اين
«إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ
الثَّقَلَيْنِ» حرف همه انبياست؛ يعني اگر نوح آمده تنها اين نيست كه كتاب
نوح را بگيرند و سنّت نوح را, سيره نوح را, سريره نوح را رها كنند و بگويند «حسبنا
كتاب نوح»؛
صحف ابراهيم اينطور است,
تورات موساي كليم اينطور است!
هيچ يهودي نميتوانست بگويد «حسبنا التورات» و كاري من به سيره موساي كليم ندارم،
موساي كليم بالأخره حرفها را از ذات اقدس الهي شنيد، او ميفهمد يعني چه, با سيره
موسي, سريره موسي, با سنّت موسي بايد
تورات را معنا كرد؛ درباره
انجيل
همينطور است، درباره قرآن هم اينچنين است. همه انبيا با «ثقلين» آمدند؛ اگر
منظور از ميزان آن «ثقل» ديگر باشد كه مربوط به همه انبياست.
معناي انزال «ميزان» در صورت تفسير آن به عقل برهانياگر
عقل برهاني باشد آن هم نظير بخش پاياني سوره مباركه «نساء» است كه فرمود ما اگر
انبيا را اعزام نميكرديم، انسانها در قيامت عليه ما احتجاج ميكردند
:﴿رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ﴾؛ما
انبيا را فرستاديم
﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ
عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾؛[11]تا
اينکه در قيامت مردم احتجاج نكنند و به خدا نگويند ما كه نميدانستيم بعد از مرگ
چنين جايي بايد بياييم، شما كه ميدانستيد بعد از مرگ چنين جايي ميآورند، چرا
براي ما راهنمايي نفرستادي؟ رهتوشه معيّن نكرده و كتاب معيّن نكردي؟ فرمود ما
انبيا فرستاديم،رهتوشه گفتيم تا اينها در قيامت احتجاج نكنند, اگر منظور
حجّت عقلي باشد كه آن هم ذات اقدس الهي نازل كرده است، چون﴿ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾؛
[12]
هم نعمتهاي ظاهري را خدا نازل كرد که
﴿أَنْزَلَ
لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ﴾[13]
هست و هم نعمتهاي باطني را, اگر اين ميزان مطالب برهاني خود قرآن باشد که ذكر جزء
بعد از كل است و اگر منظور آورندهٴ آن كتاب آسماني باشد نظير «ثقل» اصغر است
و نظير سنّت و سيره اهل بيت است كه با آنها هستند؛ لذا فرمود ما بعد از اينكه اين
مراحل را كاملاً تبيين كرديم حجّت اينها فروريخته است؛ هم در معرفتشناسي, هم در
توحيد, هم در وحي و نبوّت, هم در مسئله معاد و هم در مسائل ارزشي اخلاقي و حقوقي, اينها
را فرمود ما گفتيم که ميشود
﴿حُجَّتُهُمْ
داحِضَةٌ﴾. به «حق» بودن ساختار قرآن سبب فروريختن احتجاج مشركاناين
بهترين مهندسي است كه اسلام از شريعت كنوني كرده است، نيامده بگويد حرفهاي آنها
باطل است و دليل اقامه نكند و حرفهاي مبسوط اينها را ذكر نكند، بلکه فرمود:
﴿اللَّهُ الَّذي أَنْزَلَ الْكِتابَ
بِالْحَقِّ﴾ كه اين كتاب به حق است؛ بارها ملاحظه فرموديد که اين «باء»
اگر «باء» مصاحبهو ملابسه باشد، اين معنايي است كه بزرگان ديگر هم فرمودند و اين
يك مقدار متعارف است؛ امّا اگر گفتيم
﴿بِالْحَقِّ﴾
است، يعني صورت, سيرت و ساختار او حق است، سخن از لباس او نيست كه با «باء» ملابسه
باشد، سخن از صحابت او نيست كه با «باء» مصاحبه باشد, سخن از ساختار دروني اوست.
اگر ستون مسجد را با پارچهاي مزيّن كنند، ميگويند اين ملبّس در لباس و كسوت فلان
پارچه است يا اگر چيزي در كنارش باشد اين «باء», «باء» مصاحبه است؛ امّا وقتي ستون
مسجد را با بتون ساختند اين «باء» ديگر «باء» مصاحبه و ملابسه نيست، گوهر ذات اين
ستون, بتون است؛ قرآن كه
﴿بِالْحَقِّ﴾
است نه «باء», «باء» مصاحبه باشد, نه «باء», «باء» ملابسه باشد، اصلاً گوهر اين حق
است و با حق ساخته شده است؛ اين سؤال, سؤال فيزيكي نيست، سؤال متافيزيكي است و
جواب آن هم جواب متافيزيكي است.
تبيين «بالحق» بودن انزال قرآن و عدم راهيابي باطل در آنپرسش:
انزال
﴿بِالْحَقِّ﴾ است؟پاسخ: براي
اينكه
﴿بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ وَ بِالْحَقِّ
نَزَلَ﴾؛[14]
يعني كارِ ما حق است و هيچ بطلاني در اين كار نيست. اين سؤال چه در انزال باشد و
چه در
﴿بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ﴾
باشد، چه در
﴿بِالْحَقِّ نَزَلَ﴾باشد
كه جبرئيل(سلام الله عليه) است و چه اينكه
﴿بِالْحَقِّ﴾
فرود آمده باشد، همه اين مقاطع سهگانه متافيزيكي است، نه فيزيكي! يعني جامع حق در
بَرِ قرآن كردن نيست, رفيق حق به قرآن دادن نيست, گوهر اين
﴿بِالْحَقِّ﴾است؛ اگر ما گفتيم ستون اين
مسجد با ميلگرد ساخته شد يا با بتون ساخته شد، نه يعني در صحابت ميلگرد يا بتون
است, نه يعني ملبّس به اين لباس است، بلكه گوهر وجود او اين است؛ اين تشبيه معقول
به محسوس است، وگرنه اين
﴿بِالْحَقِّ﴾كه
آمده متافيزيكي است، نه كار فيزيكي
﴿بِالْحَقِّ
أَنْزَلْناهُ وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ﴾، نه اينكه
﴿بِالْحَقِّ﴾يعني حق مصاحب اوست يا حق
جامه اوست، بلكه حق جوهر اوست؛ اين را ديگر نبايد از ادبيات
مغني و مانند
آن سؤال كرد،اينها تا همين دو مرحله آمدند كه «باء» يا «باء» ملابسه است يا «باء»
مصاحبه است؛ امّا«باء»ای كه در گوهر ذات باشد، اين در توان
مغني
و امثال
مغني نيست. اينكه گفتند:
«از شافعي
نپرسيد امثال اين مسائل»[15]راجع
به اين است، نه اينكه چيزي در كنار حق است, در صحابت حق است, چيزي در جامه حق است،اينها
نيست؛ گوهر قرآن, گوهر حق است
﴿بِالْحَقِّ
أَنْزَلْناهُ﴾ و اگر چيزي هدفدار است حق است؛ عالم به حق خلق شده
است, قرآن به حق نازل شده است, كتابي است حق، لذا
﴿لا
يَأْتيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ﴾.[16]گوهر
چيزي اگر حق بود، باطلپذير و بطلانپذير نيست.
استدلال با «بالحق» بودن خلقت عالم در اثبات معادفرمود
آنهايی كه درباره معاد سخن ميگويند، بايد از اين
﴿بِالْحَقِّ﴾
بودن عالَم استفاده كنند. خدا كارش هدفدار است و بيهدف كار نميكند؛ البته اين
را هم قبلاً ملاحظه فرموديد كه عالَم هدف دارد نه خدا! اگر چيزي غير خدا بود و كسي
غير خدا بود و هدف نداشت اين نشانهٴ نقص اوست و هدف داشتن براي خدا نقص است،
جزء صفات سلبيه اوست! خدا اگر هدف داشته باشد ديگر خدا نيست؛ امّا ذات اقدس الهي
اين دو صفت از اسماي حسنا را دارد: هم غنيّ محض است و هم حكيمِ صِرف، چون حكيم است
تمام كارهاي او هدفمند است و چون غنيّ محض است هدف به فعل برميگردد نه فاعل! خدا
آن نيست كه كاري بكند تا به چيزي برسد. اگر فاعلي كاري را انجام داد كه به چيزي
برسد؛ يعني فعل او واسطه بود بين فاعل و كمال كه فاعل به وسيله فعل به آن كمال
برسد، معلوم ميشود ناقص است و با فعل ميخواهد كامل شود و چون ذات اقدس الهي غنيّ
محض است، هرگز كاري را براي چيزي نميكند، نه براي اينكه سودي ببرد و نه براي
اينكه جودي كند،
[17]
او جواد محض است:
«فَهُوَ الْجَوَادُ إِنْ أَعْطَی
وَ هُوَ الْجَوَادُ إِنْ مَنَعَ»؛[18]امّا
چون حكيمِ محض است، هر چه از او صادر ميشود هدفمند است. اين
﴿ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ
لِيَعْبُدُونِ﴾،[19]اين
لام
﴿لِيَعْبُدُونِ﴾به «تاء»
﴿خَلَقْتُ﴾برنميگردد، بلکه به همان مخلوق
برميگردد؛ يعني مخلوق هدفش عبادت است، نه خدا هدفش عبادت است كه اگر بشر كافر شد
خدا به هدف نرسد؛ اين مضمون در سوره مباركه «ابراهيم» گذشت كه به وجود مبارك موساي
كليم فرمود: اگر همه مردم كافر شوند، براي ما بيتفاوت است:
﴿إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ
جَميعاً فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ حَميدٌ﴾؛[20]حالا
اگر همه مردم كافر شوند، اينطور نيست كه خدا به مقصد نرسيده باشد؛ خدا چون جواد
است از او كار صادر يا ظاهر ميشود، چون غنيِّ محض است كار را براي رسيدن به مقصد
نميكند، چون خودش مقصد است. اگر هر فاعلي كاري را براي رسيدن به كمال انجام ميدهد,
اگر خود آن كمال نامتناهي بود و خواست كار انجام دهد، ديگر فرض ندارد که او براي
چيزي كار انجام دهد. او چون كمال نامتناهي است فعل از او صادر و ظاهر ميشود؛ لذا
فرمود هدف به فعل برميگردد، نه به فاعل! پرسش:... يعنی حکمت خداست که؟ پاسخ:
حكمت خدا وصفِ خداست که سبب پيدايش اين فعل است؛ اين فعلِ هدفمند از خدا صادر شده
است، نه اينكه اين فعل واسطه است كه خدا به وسيله اين فعل نقص خودش را برطرف كند و
به مقصد برسد؛مقصدنقص است وجزء صفات سلبيه خداست، چون خود خدا مقصد است! خود خدا
هدف است! هر فاعلي كاري را كه انجام ميدهد، براي رسيدن به كمال است؛ اگر آن كمال
نامتناهي بود و خود آن كمال نامتناهي خواست كاري انجام دهد، ديگر براي چيزي انجام
نميدهد، چون كمال است فعل از او صادر يا ظاهر ميشود. خدا كاري را انجام نميدهد که
اگر اين كار را نكند جُود ندارد؛ مثل يك سرمايهداري كه اگر بيمارستان نسازد جُود
ندارد ـ معاذ الله ـ اينطور نيست! وقتي که از امام كاظم(سلام الله عليه) سؤال
كردند جواد يعني چه؟ فرمود جوادِ بشري را ميگوييد، آنكه حقوق الهي را ميدهد, حقالناس
را ميدهد آن واجبات شرعي را, حقوق مالي و شرعي را ادا ميكند؛ اگر درباره ذات
اقدس الهي سؤال ميكنيد:
«فَهُوَ الْجَوَادُ إِنْ أَعْطَی
وَ هُوَ الْجَوَادُ إِنْ مَنَعَ»؛ در هر دو حال او جواد است، چون منع او هم
حكيمانه است, جُود و فعل او هم حكيمانه است. ما همانطوري كه در سلسله علل بايد به
فاعل «بالذّات» برسيم، در سلسله غايات و اهداف هم بايد به غايت «بالذّات»برسيم؛
بايد به فاعلي برسيم كه فاعليّت او«بالذّات» است و بايد به غايتي برسيم كه غايت
بودن او هم «بالذّات» است و اين هر دو يكي است؛ يعني
﴿هُوَ
الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ﴾،[21]
بنابراين هدف به فعل برميگردد.
اما
در جريان قيامت اگر منظور قيامت صغرا باشد كه نقل كردند
«مَنْ
مَاتَ فَقَدْ قَامَتْ قِيَامَتُه»،[22]
حالا اين روايت بر فرض هم سند معتبر نداشته باشد، ولي انسان همين كه مُرد گوشهاي
از اسرار قيامت در برزخ براي او روشن ميشود؛ امّا آن قيامت كبرا كه واقعاً وضع آن
روشن نيست و ما هر لحظهآمادهايم! فرمود:
﴿لَعَلَّ
السَّاعَةَ قَريبٌ﴾. استهزا و هراسناكي دو صفت منكرين معاد و قائلين به
آندرباره
قيامت،آنها كه باور ندارند، مسخره ميكنند و ميگويند كجاست قيامت؟ چرا قيام نميكند؟
﴿يَسْتَعْجِلُ بِهَا الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ
بِها﴾؛ يعني استعجالِ استهزايي است؛ امّا
﴿وَ
الَّذينَ آمَنُوا مُشْفِقُونَ مِنْها﴾؛ هراسناك هستند، وقتي قيامت
ظهور ميكند و اسرار از درون بيرون ميآيد
﴿لا
يَكْتُمُونَ اللَّهَ حَديثاً﴾[23]که
همه اعمال گذشته ظهور ميكند، انسان «علي رئوس الأشهاد» ممكن است رسوا شود و اين
مؤمنان
﴿وَ يَعْلَمُونَ أَنَّهَا
الْحَقُّ﴾، بعد فرمود:
﴿أَلا
إِنَّ الَّذينَ يُمارُونَ فِي السَّاعَةِ﴾؛آنها كه «مِراء» و «جدال»
درباره قيامت دارند،اينها
﴿لَفي ضَلالٍ
بَعيدٍ﴾؛ خيلي دورند!اينها خيال ميكنند که مُردن پوسيدن است، در
حالي كه از پوست به درآمدن است! خيال ميكنند عالَم هرج و مرج است و هر كس هر چه
كرد، كرد و حساب و كتابي ندارد، در حالي كه هر كسي
﴿إِنَّا
كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَر﴾،[24]اينها
خيلي دورند؛ هم در فصل اول از نظر معرفتشناسي دورند, هم در فصل دوم در معرفت
توحيدي دورند, هم در فصل سوم از نظر وحي و نبوّت دورند, هم در فصل چهارم از نظر
مسئله معادشناسي دورند و هم در فصل پنجم از نظر مسائل اخلاق و حقوق دورند،اينها
خيلي دورند! اميدواريم ذات اقدس الهي همه ما را ـ انشاءالله ـ به اين اصول كه با
حجّت بالغه الهي همراه است احتياج كند.در ايام ميلاد وجود مبارك وليّ عصر(عجّل
الله تعالی فرجه الشريف) هستيم، بحثها هم به پايان رسيده است؛ شما
بزرگواران هر جا هستيد، ارتباط خود را با حوزه علميه قطع نكنيد يا درسي بگوييد ـ نگوييد
تابستان است و نگوييد تعطيل است ـ يا با همدورهتان مباحثه كنيد يا نواري از
نوارهاي اساتيدتان را گوش بدهيد، اين يك؛ پيام دوم و سفارش دوم يا تقاضاي دوم اين
است كه همه شما ـ انشاءالله ـ به وجود مبارك وليّعصر وابسته هستيد،به هر حال از
شاگردان و فرستادههاي آن حضرت هستيد! وجود مبارك امام زمان(ارواحنا فداه) دو كار
ميكند كه يكي مهم است و ديگري أهم،ـ اين بارها به عرض شما رسيد ـ آن كار مهم, كار
اجراي عدل و داد است كه
«يَمْلَأُ اللَّهُ
بِهِ الْأَرْضَ قِسْطاً وَ عَدْلا»،[25]كار
مهمي است و آن به عهده مسئولين است، همه ما هم در اين جهت سهيم هستيم و كاري همأهمّ
از عدل و أهمّ از داد میكند كه فرمود به بركت حضرت, ذات اقدس الهي
«وَضَعَ اللَّهُ يَدَهُ عَلَی رُءُوسِ الْعِبَادِ
فَجَمَعَ بِهَا عُقُولَهُمْ وَ كَمَلَتْ بِهِ أَحْلَامُهُم»،[26]به بركت دست حضرت با ذات
اقدس الهي عقل مردم زياد ميشود؛ اين به مراتب بالاتر از عدل است! چون جامعهايعدلمدار
است كه عقلمحور باشد؛جامعه عقلمحور است كه عدل را تحمل ميكند! نه بيراهه ميرود
و نه راه كسي را ميبندد, نه اختلاس ميكند و نه بيعرضگي نشان ميدهد، اين كار
اصلي شما علماست كه جامعه را به عقل, به فهم, به علم, به درايت دعوت كنيد! هر وقت
ما اين حديث نوراني را ميبينيم واقعاً براي ما حيرتآور است! جامعه را ميشود
عادل كرد، امّا چطور جامعه را عاقل كنيم؟ فرمود به بركت حضرت دستي روي سر مردم
كشيده ميشود که عقل مردم كامل ميشود، اين چه كاري است؟! اين مهمترين كار به دست
شما علماست؛كاري كه عوامانه است را،نه انجام دهيم و نه تشويق كنيم! عوام را بالا
بياوريم و به فكر عوامي نباشيم كه مردم چه ميخواهند, به مردم بگوييم شما چه بخواهيد؟
نه ببينيم مردم چه ميخواهند و همان را بگوييم!بايد به مردم بگوييم که شما چه بخواهيد!
بعد آن معارف بلند قرآن و روايات را براي مردم بازگو كنيم، اين كارِ اصلي شما
شاگردان وليّ عصر است! حضرت كار اهمّش اين است كه اول جامعه را عاقل ميكند، بعد
كار مهمّش اين است كه عدل و داد را در جامعه گسترش ميدهد، آن روايات را حتماً
ملاحظه بفرماييد كه چگونه وجود مبارك حضرت دست الهي ايشان به سر مردم كشيده ميشود
که
«فَجَمَعَ بِهَا عُقُولَهُمْ وَ كَمَلَتْ بِهِ
أَحْلَامُهُم». جامعه عاقل را، ميشود به عدل و داد دعوت كرد؛ امّا اگر
عاقل نباشند، چطور شما ميخواهيد عدل پياده كنيد؟ اين طرف را ببنديد،آن طرف زيرميز؛
اين طرف را ببنديد، آن طرف روي ميز؛ جامعه عاقل را ميشود عادل كرد، وگرنه با زور
و بگير و ببند اين بسيار مشكل است كه انسان بتواند جامعهاي را پُر از عدل و داد
كند؛ آن وقت 313 تن هم شاگردي مثل امام دارد، اين البته ميتواند جامعه را اداره
كند. چه قدرتي را ذات اقدس الهي به اين ذخيره اوّلين و آخرين داد، خدا ميداند!
اين است كه وجود مبارك امام رضا(سلام الله عليه) وقتي نام مبارك حضرت برده ميشود
به احترام نام حضرت بلند ميشود و دست بر بالاي سر ميگذارد براي همين است!امام
رضا اين كار را كرد! وقتي نام مبارك حضرت را در حضورش بردند، به احترام وجود مبارك
وليّ عصر برخاست و دست بر بالاي سر گذاشت،
[27]
اين كار عادي نيست! كلّ اين جهان را اول عاقل ميكند, بعد عادل ميكند:
«بأبي أنت و امّي يا حجّة الله».