موضوع: تفسير آيات 13 تا 14 سوره
شوری
﴿شَرَعَ
لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهيمَ
وَ مُوسي وَ عيسي أَنْ أَقيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فيهِ كَبُرَ
عَلَي الْمُشْرِكينَ ما تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ
اللَّهُ يَجْتَبي إِلَيْهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدي إِلَيْهِ مَنْ يُنيبُ(13) وَ ما تَفَرَّقُوا إِلاَّ
مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ
سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَ إِنَّ
الَّذينَ أُورِثُوا الْكِتابَ مِنْ بَعْدِهِمْ لَفي شَكٍّ مِنْهُ مُريبٍ (14)﴾ضعف بعضی از
اقوال در مقصود از ﴿وَ مَنْ حَوْلَها﴾ در آيهدر
بحثهاي قبل فرمودند اين قرآن كريم نازل شد
﴿لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُري وَ مَنْ حَوْلَها﴾،
[1]در جريان
﴿أُمَّ الْقُري وَ
مَنْحَوْلَها﴾ چند احتمال ذكر شده بود كه برخي از آنها مطرح شد. يكي
از آن احتمالات ضعيف اين است كه منظور از
﴿أُمَّ
الْقُري﴾ خصوص مكه است و
﴿وَ مَنْ حَوْلَها﴾
جميع افرادي كه از شرق و غرب عالَم در اطراف مكه هستند. اين تام نيست براي اينكه
وقتي ميتوان گفت
﴿أُمَّ الْقُري وَ مَنْ
حَوْلَها﴾ يا «و
ما حولها» كه آنها را بشود جزء توابع اين به حساب آورد، اما شهرها و كشورهايي
كه به مراتب بزرگتر و وسيعتر از حجاز و مكه هستند، جمعيتهايي كه چند برابر حجاز
و مكه هستند، فرهنگ آنها مختلف است، نژادشان مختلف است، ملّت و نحلهشان مختلف است،
در چنين شرايطي نميشود گفت آن كشورهاي دور و نزديك هم جزء حول مكه هستند،
بنابراين وقتي ميفرمايند:
﴿لِتُنْذِرَ أُمَّ
الْقُري وَ مَنْ حَوْلَها﴾ يعني مكه و شهرها و روستاهاي اطراف مكه،
نه كشورهاي دوردست و نژادهاي مختلف.
معناي ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾ و
عدم تعارض آن با مَثَل «الله» بودن انسانمطلب
بعدي آن است كه در جريان اهل بيت(عليهم السلام)
اينها مَثل «الله» ميتوانند بشوند؛ اما يقيناً مِثل «الله» نيستند؛ مَثل يعني
مظهر، يعني آيت،يعني خليفه كه
﴿لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلي﴾؛[2]اما مِثل ـ معاذ الله ـ مستحيل است. در بيانات نوراني امام سجاد هم قبلاً خوانده
شد، ايشان در دعاي نوراني «عرفه»عرض ميكنند: پروردگارا!
«وَ أَنَا بَعْدُ أَقَلُّ الْأَقَلِّينَ وَ أَذَلُّ
الْأَذَلِّينَ وَ مِثْلُ الذَّرَّةِ أَوْ دُونَهَا»،[3]يك انسان كامل وقتي ذات
خودش را ميبيند، ميگويد
: ﴿لَمْ تَكُ شَيْئاً﴾هستم. خدا به زكريا(سلام الله عليه) فرمود:
﴿قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ
لَمْ تَكُ شَيْئاً﴾.[4]انسان يك مرحله داشت كه
ليس ناقصه بود و «لا شيء» بود، بعد به صورت نطفه و امثال آن درآمد كه شيء هست؛ ولي
قابل ذكر نيست، اين بخش دوم براي آن «كان» ناقصه است كه
﴿هَلْ أَتي عَلَي الْإِنْسانِ حينٌ
مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً﴾؛
[5]يعني «كان شيئاً» ولي شيء قابل ذكر نبود، اين دو مرحله براي هر انساني است كه در
عالَم زندگي ميكند. يك انسان
اينچنيني كه ذاتاً
«وَ مِثْلُ الذَّرَّةِ أَوْ
دُونَهَا»است، ديگر نميتواند ـ معاذ الله ـ مِثل «الله» باشد.
بنابراين هيچ موجودي مِثل «الله» نيست
﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾
[6]اين جزء محكمترين محكمات آيات قرآن است و به اصطلاح خطّ قرمز قرآن است كه همه
آيات به وسيله اين آيه محكمه تبيين ميشوند بله، انسان آيت الهي هست، خليفه الهيهست و مانند آن، از انسان آيت و
علامتي بزرگتر نيست. در بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) هست كه
«مَا
لِلَّهِ آيَةٌ أَكْبَرُ مِنِّي»؛[7]من آيه كبراي الهي هستم،
احدي از من بزرگتر نيست و درست هم فرمود؛ البته اين مقام مخصوص خود حضرت امير
نيست، همه اين چهارده معصوم همينطورند، فرمود:
«مَا
لِلَّهِ آيَةٌ أَكْبَرُ مِنِّي». بنابراين اينها مظهر ذات اقدس الهي هستند؛
اما مِثل خدا مستحيل است که باشند.
وظيفه انسان، اتّخاذ خداي سبحان به عنوان وكيل و
علت آنمطلب
بعدي آن است كه همه موجودات تحت وكالت الهياند، چون در
قرآن آمده
﴿وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْءٍ وَكيلٌ﴾،[8]هم وليّ«كل شيء» است، هم وکيل «كل
شيء»، چه اينكه
﴿خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾
است؛ امّا ما موظفيم، چون او وكيل هر چيز است و هم شئون ما را بهتر از ما ميداند،
هم مصالح ما را بهتر از ما بَلَد است و ميتواند، هم مصالح ما را بهتر از ما با
جود و بخشش نامتناهي كه دارد انجام ميدهد، اگر اين سه فضيلت در او هست و هر كدام
از اين فضايل سهگانه ميتواند حدّ وسط برهان باشد، ما ميتوانيم بگوييم
﴿تَوَكَّلْتُ
عَلَی اللَّهِ﴾،[9]پس چون اعلم به مصالح
ماست،
﴿تَوَكَّلْتُ
عَلَی اللَّهِ﴾،چون
أقدر به مصالح ماست،
﴿تَوَكَّلْتُ
عَلَی اللَّهِ﴾چون أجود است نسبت به فضايل و مسائل و مصالح ما؛
اما خود خداي سبحان فرمود من عزرائيل(سلام الله عليه) را وكيل قبض ارواح كردم:
﴿قُلْ
يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذي وُكِّلَ بِكُمْ﴾[10]او از طرف من وكيل است،
چه اينكه جبرئيل(سلام الله عليه) از طرف خدا وكيل شده است براي تعليم، اسرافيل
براي احيا، ميكائيل براي رزق و مانند آن؛ اما ما چون به مصالح آگاه نيستيم و هر
كسي كه آگاه نيست بايد وكيل بگيرد و طبق آن سه دليل كه در اثر سه حدّ وسط از
يكديگر جدا هستند، بهترين وكيل، ذات اقدس الهي است كه فرمود:
﴿فَاتَّخِذْهُ
وَكيلاً﴾[11]ما
هم ذات اقدس الهي را وكيل قرار ميدهيم و به او توكل ميكنيم، اين معناي توكل است.
شواهد دال بر جن بودن ابليساما
در جريان ابليس كه آيا جزء ملائكه بود يا نه،اين
در اوايل سوره مباركه «بقره» بحث شد، در سوره «سجده»هم بحث شد. ظاهر قرآن اين است
كه
﴿كانَ مِنَ الْجِنِّ﴾[12]گرچه
نظر شريف مرحوم شيخ طوسي(رضوان الله عليه) اين است كه او جزء ملائكه بود،
[13]
ولي ظاهر قرآن دارد
﴿كانَ مِنَ الْجِنِّ﴾و
ايشان دارند اين
﴿كانَ مِنَ الْجِنِّ﴾ را توجيه ميكنند؛ يعني
مستور بود؛ ولي ظاهر
﴿كانَ مِنَ
الْجِنِّ﴾اين است
كه از جن است، يک؛ ظاهر اين آيه كه فرمود:
﴿وَ
اسْتَكْبَرَ وَ
كانَمِنَ الْكافِرينَ﴾[14]در
نهاد ودرون او يك خوي كفر و استكبار بود كه اين «كان» آن را نشان ميدهد؛ اين
«كان» به معني «صار» نيست، بلكه «كان» به معني خودش است:
﴿وَ
كانَ مِنَ الْكافِرينَ﴾و حال آنكههيچ فرشتهاي در درونش يك كينونت
كفر نيست، دو؛ سوم اين است كه او زن
و بچه دارد، ذرّيه دارد، قوم دارد
﴿إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَ قَبيلُهُ﴾،[15]چون جن است، فرشتهها
اينچنين نيستند، اين سه شاهد نشان ميدهد كه ابليس جزء جن بود نه جزء ملائكه.پرسش:اگر رانده شده باشد پس
چطور میشود شش هزار سال عبادت داشته باشد؟پاسخ: شش هزار سال نزد ما يك
شش هزار سال است؛ اما نسبت به اَزل و اَبد طَفرهای بيش نيست، يك «كان»
ناقصهاي است كه در درونش اين بود و ذات اقدس الهي اين را بيرون كرد. ازليّت را كه
انسان در نظر بگيرد، اين شش هزار سال «كحلقة في فلاة»
خواهد بود. بنابراين اين سه قرينه نشان ميدهد كه ابليس از جن بود:
﴿وَ كانَ مِنَ الْكافِرينَ﴾است، قوم و
قبيله دارد، ذريّه دارد و مانند آن.
علم حصولي و شهودي، دو راه شناخت خدا و طريق رسيدن
به آنمطلب
ديگر درباره شناخت ذات اقدس الهي است كه ما خدا را چطور ميشناسيم؟ در بحث شريعت
هم از معرفت خدا بحث است؛ اين دو فصل شايد دهها بار گفته شد.
الف: تبيين محدوده علم حصولي در شناخت خدا و علوم
عهدهدار آنما
يك علم حصولي و برهاني داريم كه فلسفه و كلام متولّي اين كارند؛ اينها گاهي با
برهان«صِرفالشيء» كه برهان فارابي است و گاهي دقيقتر و عميقتر و بالاتر از
برهان فارابي«بسيطالحقيقة» مطرح است، اينها برهان علم حصولي است، در برهان علم
حصولي بشر تا آنجا كه توانست پيشرفت كرد؛ ذات نامتناهي ثابت كرد، اسماي ذات نامتناهي
ثابت كرد؛ هم در اثبات فصل اول قَدَر هست و هم در اثبات فصل دوم قَدَر است؛ اين
اندازه تكليف ما انسانها است،ما بايد اين ذات نامتناهي را بشناسيم و ميشناسيم؛
اما باز دستمان خالي است، چون وقتي ميگوييم «ذات»، اين ذات يك ذال دارد، يك الف
دارد و يك تاء، اين تازه به حمل اوّلي ذات است؛ ولي به حمل شايع، مفهوم ذهنيِ حكيم
است.اين بيان نوراني امام باقر(عليه
السلام) ميگويد هر برهاني شما اقامه كرديد،شکلی
از آنمفاهيم در ذهن شماست،
[16]
اين را بايد بدانيد كه معرفت شما با اعتراف همراه است که ما هم ميگوييم چشم! ما
ميگوييم بيش از اين تكليف نداريم، يك؛ آنچه ما ثابت كرديم يعني بيرون از ذات ما
كه يك حقيقت نامتناهي است، دو؛ چون ما دسترسي به آن حقيقت نامتناهي نداريم، تكليف
هم نداريم، سه؛ به همان حقيقت نامتناهي كه ما آن را از راه مفهومثابت كرديم، از
راه برهانآن را ثابت كرديم، از راه دليل ثابت كرديم ميگوييم
﴿إِيَّاكَ﴾.[17]
ب: علم شهودي راه ديگر شناخت خدا و راهكار رسيدن به
آناگر
بخواهيم از آن مفهوم بيرون بياييم و او را مشاهده كنيم، مثل حضرت امير، راه ديگر
دارد. اين بحث كه انبيا مشاهده نميكنند مگر مادون را، اين فصل دوم است؛ يعني علم
حضوري، يعني علم شهودي. وجود مبارك حضرت امير در همان خطبه اول
نهجالبلاغهدو
اصل را در كنار اصول ديگر ذكر ميكند و ميفرمايد او جزء ندارد:
«مَنْ ثَنَّاهُ
فَقَدْ جَزَّأَهُ وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ»، پس «الله بسيطٌ لا جزء له»،اين يك؛ مطلب
ديگري در همان خطبه اول ثابت
كردند اين است كه
«مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ»
خدا حدّ ندارد:
«لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدُودٌ»،
دو؛ پس «الله بسيطٌ محض»،«الله غير متناهي صِرف» اين در برهان علم حصولي است؛ حالا
خود حضرت امير كه موجودي است مخلوق و محدود؛ حالا وقتي ميفرمايد:
«مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ»[18]تا
كجا ميخواهد برود؟ او كه نامتناهي است، او كه بسيط است، اين هم تشبيه ناقصي است
كه آب دريا را اگر نتوان كشيد٭٭٭ هم به قدر تشنگي بايد چشيد
[19]براي
اينكه آب دريا مركّب است، سطح دارد، بالا دارد، پايين دارد، شرق دارد، غرب دارد،
ساحل دارد، كرانه و كناره دارد از يك گوشهاش ميشود آب گرفت، اگر ما يك حقيقت
نامتناهي داشته باشيم كه داريم، بسيط هم باشد كه داريم، كجايش ميشود رفت؟ وجود
مبارك حضرت امير كه ميفرمايد:
«مَا كُنْتُ أَعْبُدُ
رَبّاً لَمْ أَرَهُ»كجا را میديد؟ خودت فرمودي او بسيط است و
جزء ندارد، خودت فرمودي او نامتناهي است، تو هم كه يك موجود محدودي هستي، كجا ميخواهي
بروي؟ شايد صد بار گفتن هم كافي نباشد. ما يك علم حصولي داريم كه حوزه و دانشگاه،
فلسفه و حكمت كلام عهده دار آن است و يك علوم شهودي داريم، اين علم شهودي در «مناجات
شعبانيه» و امثال آن مطرح است كه به تعبير امام(رضوان الله عليه) از بهترين ذخاير
ماست
[20]ـ
انسان در مناجات شعبانيه و امثال آن ـ اول منادات دارد، اول ندا میدهد،
چون دور است،«يا الله»،«يا الله»،«يا الله»، وقتي نزديك شد جاي نجواست و اين «يا»
ميافتد. اينكه ميگويد ده بار بگوييد «يا ربّ» بعد از اين ده بار اين «يا» را
بينداز، بينداز نه يعني«يا» محذوف است اين را به «نحوی» نده، اين را به اهل
دعا بده! نه اينكه «يا» هست و حذف شد، براي اينكه شما كه رسيدي، حالا گفتن«يا» غلط
است، در حضور كه جاي ندا نيست! وقتي ده بار گفتي «يا»، مرحله منادات تمام ميشود،
به مرحله مناجات ميرسد، مناجات يعني حضور، در حضور كه آدم نميگويد آهاي
فلانكس! در حضور گفتن«يا» غلط است، نه اينكه «يا» محذوف است، اينكه از
حضرت نقل كرد اول ده بار بگو «يا ربّ» بعد بگو
«ربّ»[21]يعني
رسيدي، وقتي رسيدي جاي مناجات است نه جاي منادات، پس«يا» غلط است، وقتي مناجاتت
تمام شد، ساكت شو بگو خدايا نوبت من تمام شد، از اين به بعد ديگر حرف توست، تو حرف
بزن تا من بشنوم:
«وَ اجْعَلْنِي مِمَّنْ نادَيْتَهُ
فَاجابَكَ وَ لا حَظْتَه»[22] من ميخواهم حرف تو را بشنوم اين ميشود شهود.
مقام فعل، محدوده شناخت شهودي خداي سبحانحالا
اين شهود فقط در مقام فعل متصور است، چون حرف خدا فعل خداست، تجلّي خدا فعل خداست،
گفتگوي موسي در «طور» با خدا، فعل خداست، شهود حضرت علي(سلام الله عليه) با فعل
خداست، كجا ميخواهند بروند؟ اين يك گوشهاي تجلّي كرد كه كوه متلاشي شد، يك گوشهاش
تجلّي كرد كه
﴿خَرَّ مُوسي صَعِقاً﴾،[23] يك گوشهاش تجلّي كرد كه وجود مبارك پيغمبر آن حالت به او دست داد،
تازه امام صادق(سلام الله عليه) تجلّي خدا را نقل كرد كه به تعبير مرحوم
صدوق(رضوان الله عليه):
«وَ أَقْبَلَ بِتَخَشُّعٍ»،[24] پس اينكه ميخواهد ببيند، آيا ميخواهد ذات را ببيند، ذات كه
نامتناهي است؛ بعض را ميخواهد ببيند، او كه بعض ندارد؛ تشبيه ذات به دريا هم يك
تشبيه ناقصي است؛ لذا هر كس هر چه را ميبيند ولو به مقام فنا هم برسد، مقام فنا
كه نابودي نيست، چون نابودي نقص است. اگر عارفي، يك وليّای، يك
پيغمبر يا امام(عليهما السلام) به مقام فنا رسيد؛ يعني هست، يك؛ خودش را نميبيند،
دو؛ اين موجودي كه هست بخواهد خدا را مشاهده كند به اندازه خودش مشاهده ميكند.
اينكه ميگويند به اندازه، نه يعنيميرود در ذات حق و به اندازه خود، ذات را ميبيند،
آنجا كسي را راه نميدهند؛ ولي او چون با صد هزار جلوه برون آمدي كه
من٭٭٭ با صد هزار ديده تماشا كنم تو را
[25]اين
آينه به اندازه خودش «الله» را درك ميكند؛ اين معنا درست است، مثل آفتاب، آفتاب
با تمام ذاتش ميتابد، نه اينكه گوشهاي از آفتاب بتابد؛ ولي اين آينه در اينجا،
يعني در زمين نه در كنار آفتاب! اين آينه در آفتاب نيست، اين شخص بينندهٴ
صورت آينه در آفتاب نيست، در مقام فعل يعني تجلّي و ظهور و تابش نور آفتاب، آفتاب
را به اندازه خود نشان ميدهد، اگر گفتند هر كس به اندازه خود خدا را نشان ميدهد،
نه يعني ميرود درون ذات، مثل دريا به اندازه ذات ميگيرد، آنجا راه نيست چون او «با
صد هزار جلوه» تجلّي كرد، اين آينه در پايين و در مقام خود، خدا را به اندازه خود
ميشناسد، همين!
شواهدي بر تأثير شناخت شهودي خداي سبحان بر انسان
كاملما
مفهوم به دستمان ميآيد؛ اما شهود حضرت باري تعالي نصيب انسان كامل ميشود؛ لذا ما
حرفها را ميزنيم،
﴿إِيَّاكَ نَعْبُدُ﴾[26] هم در نماز ميگوييم؛ اما هيچ تكان نميخوريم؛ ولي وجود مبارك
امام مجتبي(عليه السلام)
«تَرْتَعِدُ فَرَائِصُه»،[27]
دو پهلويش ميلرزيد؛ وجود مبارك امام سجاد(عليه
السلام) وقتي در موقع تلبيه حج ميخواست بگويد
«لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْك» [28]نفس او بند ميآمد،
براي اينكه ميديد!!اما ما ميفهميم، فهم يعني مفهوم كه هيچكاره است، فقط
رفع تكليف ميكند؛ اما آنكه آن گوشه را ميبيند ميتپد. بنابراين ما فصلي داريم
به نام علم حصولي اين نوعي علم ذات را ثابت ميكند، نامتناهي هم هست؛ اسماء ذات را
ثابت میکند، نامتناهي هم هست، برهان خيلي قوي است،دست حكيم و متكلّم
باز است، چون مقام فعل مقام برهان است، با ما بيش از اين سخن نميگويند و از ما
بيش از اين نميخواهند. اين بيان نوراني امام باقر(عليه
السلام) هم فرمود حواسش جمع باشد، اينكه شما
داريد ميگوييد ذات خدا، يك ذال است و يك الف است و يك تاء منقوط، اين ذات به حمل
اوّلي است، مفهوم آن هم به حمل شايع است که صورت ذهني شماست، از درون شما بيرون
نرفته، از بيرون كه خبر نداريد؛ آنكه ميگويد:
«مَا
كُنْتُ أَعْبُدُ»آن تجلّي را ميبيند.
امكان شناخت حصولي خداي سبحان با هزار و يك اسم
مذكور در جوشن كبيردر
بيان اينكه موضوع و محمول قضيه با هم متّحدند در بحثهاي قبلي هم گذشت كه محور
اتحاد به دست محمول قضيه است; يعني اگر شما اين هزار و يك اسم «جوشن كبير» را
داريد، هزار و يك قضيه داريد، يك؛ در هر قضيه موضوع و محمول با هم متّحدند، دو؛
اما محور اتحاد را محمول تعيين ميكند نه موضوع. الآن اين سه قضيهاي كه ما قبلاً
بحث كرديم داريم «زيدٌ هو ناطق»، «زيد هو عالمٌ»، «زيد هو قائم» سه قضيه داريم كه
موضوع قضيه زيد است، ضمير هم به زيد برميگردد، در هر سه قضيه موضوع و محمول با هم
متّحدند اگر نباشند قضيه نيست؛ اما محور اتحاد در هر سه قضيه سه جاست، چون محمول؛
گاهي ذاتي است، گاهي وصف است، گاهي فعل؛ آنجا كه ميگوييم «زيد هو ناطق» محور
اتحاد ذات است، چون محمول ذاتي است؛ آنجا كه ميگوييم «زيد هو عالم» محور اتحاد «وصف»
است، چون محمول «وصف» است؛ آنجا كه ميگوييم «زيد هو قائم» محور اتحاد«فعل» است،
چون محمول «فعل» است؛ يعني فعل انسان با قيام متّحد است نه گوهر ذات انسان، نه وصف
انسان، فعل انسان با قيام متّحد است.پس در قسمت اول گوهر ذات انسان با نفس ناطقه
متّحد است و در قسمت دوم وصف انسان با علم متحد است. پس اين هزار و يك اسم، هزار و
يك قضيه در همه موارداست، اگر «الله» موضوع هست، ضمير فصل هم به «الله» برميگردد،
محور اتحاد را آن محمول بيان ميكند، آن
«داخلٌ في
الأشياء لا بالممازجة»[29]هم
محمول بيان ميكند؛ يعني فيض او داخل است نه خود او، چون «دخول» فعل است،«ظهور»
فعل است،«كشف» فعل است و مانند آن. اگر در اينگونه از قضايا ذات مبتدا شد و ضمير
فصل هم بود، نبايد انسان فريب ذات را يا فريب ضمير راجع به ذات را بخورد، بايد
ببيند محمول چيست؟ محور اتحاد موضوع و محمول را محمول تعيين ميكند.
تعيّن خودسازي در خداشناسي بر مبناي علم شهودي«فتحصّل
أنّ هاهنا فصلين و مقامين»: يكي علم حصولي است كه دست حكيم و متكلّم باز است و نامتناهي
را ثابت ميكند، بسيط را ثابت ميكند، در
﴿إِيَّاكَ
نَعْبُدُ﴾ هم به همان بسيط اشاره ميكنيم،بيش از اين هم تكليف ما
نيست تفسير قرآن هم بر اساس همين جهت است. قرآن كه بر ما نازل نشده، ما هم كه آن
شهود قرآن را نداشته و نداريم، ما با مفاهيم و استدلال سر و كار داريم. فصل دوم هم
برای آنهايي است كه اهل شهودند، مثل صاحب«مناجات شعبانيه» و آنها كه اهل آن
هستند، ميگويند خدايا از اين به بعد من ساكتم، تا ببينم تو چه ميگويي! تو با من
حرف بزن!
«وَ اجْعَلْنِي مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَاجابَكَ
وَ لا حَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِك». اين است كه ما اين همه مفهوم را
چندين سال داريم بحث ميكنيم و هيچ تكان نميخوريم! در اين «مناجاتشعبانيه» عرض ميكند
شما يك گوشه حرف بزن، تا من بلرزم! از اين معلوم ميشود اين علم، علم حصولي نيست،
مگر مفهوم آدم را ميلرزاند؟! فرمود يك گوشه اشاره كن تا من جان بدهم:
«فَصَعِقَ لِجَلالِك»، صعقه بزنم! اين همه و چندين سال
ما با مفهوم سر و كار داريم،مفهوم كه آدم را صعقه نميدهد. بنابراين اگر امام(رضوان
الله عليه) يا ساير علما و اساتيد فرمودند راه نيست يعني راهي براي خودسازي نيست،
مگر فصل دوم، مقام دوم يعني علم شهودي است؛ يعني آنجا كه انسان با شنيدن صداي خدا
بيهوش ميشود، با ديدن آثار خدا بيهوش ميشود، آن چيزي كه آدم را بيهوش ميكند،
معلوم ميشود علم شهودي است، چون مفهوم كه آدم را بيهوش نميكند! آنجا كه سخن از
ذات است، نامتناهي بودن است، ازلي بودن است، ابدي بودن است، سرمدي بودن است، در اينها
ميدان حكمت و كلام باز است؛يعني مفهوم است، مفهوم كه محدود نيست؛ لذا خود حضرت
امير(عليه السلام)
اين دو اصل را در خطبه اول بيان كرد كه او جزء ندارد، ولو عنوان بسيط در خطبه اول
نيست،فرمود جزء ندارد، بعد فرمود نامتناهي است.
مواظبت ائمه(عليهم السلام) بر آگاهي شاگردان در
تفكيك صفات ذات از فعلائمه(عليهم
السلام) هم مواظب اين حرفها بودند! كسي در محضر وجود مبارك امام صادق(سلام الله
عليه)
[30]
و همچنين امام رضا(سلام الله عليهم اجمعين) گفت:
«الْحَمْدُ
لِلَّهِ مُنْتَهَی عِلْمِه»
[31]تا علم خداست من او را حمد ميكنم، حضرت فرمود اين طور نگو، عرض كرد چه بگويم؟
فرمود:
«فَلَيْسَ لِعِلْمِهِ مُنْتَهًی»،
مگر علم خدا حدّ دارد، تو چه ميخواهي بگويي؟ عرض كرد پس چه بگويم؟ فرمود بگو
: «وَ لَكِنْ قُلْ مُنْتَهَی رِضَاه» رضاي خدا
محدود است، مرزي دارد به نام رضا كه وارد بهشت ميشوند، مرزي دارد به نام غضب وارد
جهنم ميشوند. غضب در مقابل رضاست، رضا در مقابل غضب است؛ ولي علم خداي سبحان حد
ندارد:
«فَلَيْسَ لِعِلْمِهِ مُنْتَهًی»،
نگو
«الْحَمْدُ لِلَّهِ مُنْتَهَی عِلْمِه»،
بگو
«قُلْ مُنْتَهَی رِضَاه» مواظب بودند
كه صفت ذات كجاست، صفت فعل كجاست، در عين حال كه احكام فقهي را ميگفتند، احكام
فلسفي و كلامي را هم به شاگردان خود تفهيم ميكردند، مثل روايتي كه در روزهاي قبل
از هشام نقل كرديم كه حضرت به هشام فرمود:
«أَ تَنْعَتُ
اللَّه» خدا را وصف ميكني؟ ـ مرحوم صدوق نقل كرد ـ هشام عرض كرد «نَعَمْ»،
حضرت فرمود: «هَاتِ» وصف كن ببينم چطور خدا را وصف ميكني؟ گفت: «هُوَ السَّمِيعُ
الْبَصِيرُ» و امثال آن، فرمود:
«هَذِهِ صِفَةٌ
يَشْتَرِكُ فِيهَاالْمَخْلُوقُون»؛خيليها سميعاند، خيليها بصيرند،
هشام عرض كرد پس چطور وصف كنم؟ فرمود نگو «عليم» است بگو «علم» است!
«نُورٌ لَا ظُلْمَةَ فِيهِ وَ حَيَاةٌ لَا مَوْتَ فِيهِ وَ
عِلْمٌ لَا جَهْلَ فِيهِ»؛[32]اينها
اگر در فلسفه بحث شود آن وقت معلوم ميشود اينها كجا و «لا تنقض» كجا! فرمود او كه
«عليم» نيست، اين «عليمٌ» كه ميگويند ناظر به مقام تجليّات اوست كه در مقام فعل
است و حال آنكه او علمِ محض است، حيات محض است، نور محض است، يعني نامتناهي است،
نه اينكه «ذاتٌ ثبت له العلم» مشتق باشد و امثال آن، خودِ اين علم، عليم است، چون
قائم به ذات است. اگر در كلمات خود ائمه(عليهم السلام) ملاحظه بفرماييد مرز اين دو
خيلي فرق ميكند؛ يعني علم حصولي يك جا دارد، علم حضوري يك جا دارد.
لزوم فرستادن دين براي كمال يافتن خلقت انساناين
ذات اقدس الهي كه با اين جلال و شكوه و عظمت معرفي شده است، فرمود انسان را آفريد،
بايد انسان را بايد بپروراند؛ اين درخت را كه خلق كرد به هر حال آب براي حيات ميخواهد،
نور ميخواهد و مانند آن؛ انسان را هم كه او خلق كرد، اينانسان هم آب حيات ميخواهد،
آبِ حياتِ انسان دين است، فرمود: ممكن نيست ما بشر را خلق كنيم به او دين ندهيم،
چون دين آب زندگاني است، اگر كسي دين نداشته باشد ديگر انسان نيست، بله، حيات
گياهي دارد يا حيات حيواني دارد، اين
﴿لِيُنْذِرَ
مَنْ كانَ حَيًّا وَ يَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَي الْكافِرينَ﴾[33]كه
«صنعت احتباك»[34]است
و در سوره مباركه «يس»آمده، همين را نشان ميدهد؛ يعني كسي كه مسلمان و مؤمن نيست،
يك حيات گياهي دارد. بنابراين دين آب زندگاني است و واقعاً آدم را زنده ميكند؛
اينكه در سوره مباركه «انفال» فرمود:
﴿اسْتَجيبُوا
لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ﴾[35]همين است! كوثر همين است!
آب حيات همين است! دين آب زندگاني است.
پيام قرآن به موحدان عالَم بر حفظ دين در سايه وحدتفرمود
اين را ما به همه بشر داديم؛ منتها پنج پيامبر بزرگوار هستند كه پرچمداران جهانياند.
اين آيه به تمام جوامع بشري كه خدا را قبول دارند دستور ميدهد كه با هم اين دين
را حفظ كنيد، تنها سخن از اتحاد شيعه و سنّي نيست، پيام قرآن كريم كه پيام كلّي و
دائم است؛ يعني اين دو اصل همگاني و هميشگي را دارد، به مسلمانها، به يهوديها،
به مسيحيها، به زرتشتيها و به هر كسي كه به ديني از اديان الهي وابسته است ميفرمايد
اين پرچم را نگه داريد. دين يك خيمه است كهستونی داردو اين ستون را موحّدان
عالم بايد حفظ كنند، يك ستونهاي فرعي هم دارد به نام «شرعه» و «منهاج» كه
﴿لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ
مِنْهاجاً﴾
[36]در بحثهاي قبل هم در جريان نماز داشتيم اينكه اصرار قرآن كريم اين است كه
﴿أَقيمُوا﴾و هيچ جاي قرآن ندارد نماز
بخوانيد، براي اينكه ستون را كه نميخوانند، فرمود نماز ستون دين است، نماز را
اقامه كنيد
﴿أَقيمُوا الصَّلاةَ﴾،[37]﴿يُقيمُونَ
الصَّلاةَ﴾،
[38]﴿الْمُقيمينَ
الصَّلاةَ﴾
[39]و مانند آن، اگر در بخشهايي دارد
﴿صَلِّي﴾،[40]﴿يُصَلِّي﴾
[41]يعني «يُقيمُونَ،أَقيمُوا» و مانند آن، اگر نماز يك جملهها و اذكاري بود، به ما
ميگفتند بخوانيد؛ اما همه جاي قرآن، همه جاي روايات سخن از اقامه است، براي اينكه
«الصَّلَاةُ عَمُودُ الدِّينِ» [42]يعني مواظب باش، اين
ستون را نگهدار. ستون كه خواندني نيست، آنكه نماز ميخواند ستون را اقامه نكرده
است؛ لذا
﴿تَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ
الْمُنْكَرِ﴾
[43]هم نيست. دين، ستوني است براي خيمه توحيد که جوامع را حفظ ميكند، يك امر داخلي
دارد كه
﴿أَقيمُوا الصَّلاةَ﴾و اين
يك خيمه داخلي است؛ يك خيمه جهاني دارد كه به مسيحيها، به كليميها، به زرتشتيها،
به مسلمين و به همه موحدان عالم ميفرمايد:
﴿أَنْ
أَقيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا﴾اين پيام جهاني دين است. با
اين فكر ما ديگر داعشي نداريم، سلفي نداريم، تكفيري نداريم، فرمود اين ستون توحيد
را شما اقامه كنيد، سرِ پا كنيد. اين نشستها، اين همايشهاي بينالمللي دستوري
است از دستورهاي قرآن كريم، نتيجه و خروجي آن چندتا مقاله نيست، اگر موحدان عالم
آستين بالا بزنند و اين ستون توحيد را نگه بدارند،
ما نه در عصر علم در هند موشپرستي و گوسالهپرستي داريم، نه الحاد و شرك در
كشورهاي ديگر داريم، نه عدهاي مستكبرانه موحّدان را تهديد ميكنند.
حفظ دين وظيفه همه موحدان عالمفرمود
همه شما جمع بشويد من يك خيمه به شما دادم، يك ستون هم به شما دادم، خودم ميتوانم
اين ستون را نگه بدارم و نگه ميدارم؛ ولي شما موظّف هستيد
﴿أَنْ أَقيمُوا الدِّينَ﴾ كدام دين؟
﴿إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ﴾
[44]دين تثنيه ندارد چه رسد به جمع! اينكه گفته ميشود اديان، به ملاحظه همين شعب فرعي
آن است، وگرنه دين
﴿إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ
اللَّهِ الْإِسْلامُ﴾ ديگر دوتا دين كه نداريم آنكه كثير است مليّت
است و نِحله است و
﴿لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ
شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً﴾ در سوره «مائده» وگرنه دين،
﴿إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ﴾
فرمود همه شما جمع شويد و اين ستون را زير خيمه دين نگه بداريد، موحدان عالم اگر
اين كار را بكنند ديگر نه جنگ جهاني اول پيش ميآيد، نه جنگ جهاني دوم پيش ميآيد،
نه كودتاي ننگين پيش ميآيد، نه داعشي پيش ميآيد. ما خيال ميكنيم دين افيون است،
ما چون اين ستون را انداختيم زمين، نرفتيم اين ستون را بلند كنيم آنها گفتند دين
افيون است،به هر حال خيمهٴ خفته افيون است! وقتي ستون نباشد افيون است، چون
وسيله خفتن يك ملّت است. خيمهٴ خفته، خفته تربيت ميكند خيمهٴ سرِ پا
سرپا تربيت ميكند، فرمود:
﴿أَنْ أَقيمُوا
الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فيهِ﴾؛ بنابراين اين دعوت به اتحاد تنها دعوت يك
ملت و يك نحله نيست جميع ملل و نِحل الهي را دعوت ميكند.