موضوع: تفسير آيات 55 تا 59 سوره غافر
﴿فَاصْبِرْ
إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ
رَبِّكَ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِبْكَارِ (۵۵) إِنَّ
الَّذِينَ يُجَادِلُونَ فِي آيَاتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطَانٍ أَتَاهُمْ إِن فِي
صُدُورِهِمْ إِلاَّ كِبْرٌ مَا هُم بِبَالِغِيهِ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ إِنَّهُ
هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ (۵۶) لَخَلْقُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ (۵۷)
وَ مَا يَسْتَوِي الأعْمَي وَ الْبَصِيرُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا
الصَّالِحَاتِ وَ لَا الْمُسِيءُ قَلِيلاً مَا تَتَذَكَّرُونَ (۵۸) إِنَّ
السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ لاَ رَيْبَ فِيهَا وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ
يُؤْمِنُونَ (۵۹)﴾ کمال نبودن ترس کفار از عذاب در قيامتجريان
ترس ذاتاً محبوب نيست؛ ترسِ از عذاب الهي باعث تکامل است، وگرنه صِرف ترس کمال
نيست؛ چه اينکه در قيامت وقتي اينها آتش را ميبينند هراسناک، خاشع و خاضع ميشوند،
آن ترس عبادت و کمال نيست. در سوره مبارکه «حشر» فرمود عدّهاي در هنگام برخورد با
قدرت اهل ايمان هراسناک هستند و اين هراس آنها هراس ديني نيست، بلکه هراس ديني آن
است که با معرفت، با علم به خداي سبحان و اعتقاد به خداي سبحان بترسند؛ در سوره
مبارکه «حشر» فرمود:
﴿لَأَنْتُمْ أَشَدُّ
رَهْبَةً في صُدُورِهِمْ﴾ شما در دلهای منافقين
ترسناکتر هستيد؛ ولي آنها نميفهمند، سرّش اين است که آنها خيال ميکنند
قدرت شما بيش از مثلاً تأثيرات الهي اثر دارد و حال اينکه اينچنين نيست؛ آيه
سيزده سوره مبارکه «حشر» اين است:
﴿لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً في صُدُورِهِمْ مِنَ اللَّهِ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا
يَفْقَهُونَ﴾؛ ترس از دشمن ظاهري را بيشتر از ترس نسبت به ذات اقدس
الهي دارند و اين کمال نيست! غرض آن است که ترس از عذاب و ترس از جهنّم براي کفار
در قيامت کمال نيست، ترس از عذاب الهي در دنيا کمال است، پس اگر در سوره «شوريٰ»
و مانند آن آمده است که وقتي بر جهنم عرضه ميشوند خاشع هستند و خضوع دارند اين
کمال نيست، چون هر انساني که در برابر قدرتي که قويتر است قرار گرفت ميترسد؛ آن
ترسي کمال است که باعث عبادت شود، پس اگر در سوره «شوريٰ» فرمود که اينها وقتي
بر آتش عرضه شدند هراسناک هستند، اين معني کمال بودن آن ترس نيست يا در موارد
ديگري که آنها از قدرت بيگانه هراسناک هستند، اين کمال نيست؛ آيه 45 سوره مبارکه
«شوري» اين است:
﴿وَ تَراهُمْ يُعْرَضُونَ
عَلَيْها﴾؛ يعني «علي النار»،
﴿خاشِعينَ
مِنَ الذُّلِّ يَنْظُرُونَ مِنْ طَرْفٍ خَفِيٍّ﴾ که اين ترس در
قيامت هست و کمال نيست، بلکه ترس از آتش در دنيا کمال است که باعث اطاعت و ترک
معصيت است، اين مطلب اول.
چگونگی
تکامل علمی نفس انسان در قيامت با توجه به تغييرناپذيری آناما
درباره اينکه مجرّد تام ـ يعني نفس که مجرّد است ـ در قيامت به کمالات علمي ميرسد،
اين چگونه با آن مبنا سازگار است که در مجرّد تام تغيّر و تحوّلي نيست؟ سرّش اين
است که نفس، مجرّد تام نيست و تعلّق تدبيري به بدن دارد. آنکه گفتند مجرد تام بَدو
و حَشر آن يکسان است ـ هر چه دارد در اوّل و آخر يکسان است ـ آن برای مجرّد
تام عقلي است نه نفسي، نفس به دليل اينکه در دنيا هم که هست وقتي به کمال برسد
مجرد ميشود، باز در اثر ارتباط به بدن لياقت تکامل علمي را دارد.
واجب موسَّع بودن
امر ابلاغ ولايت علی(عليه السلام) علّت تأخير آنمطلب
بعدي آن است که براي ائمه(عليهم السلام) تقيّه هست؛ امّا براي انبيا تقيّه نيست و اينکه
وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلم) در جريان امر ابلاغ ولايت حضرت
امير(سلام الله عليه) تأخير کرد، آن چون واجب موسّع بود و حضرت به اين فکر بود که
يک جاي وسيعتر و مناسبتري که جمعيت بيشتري هستند آن امر را ابلاغ کند، نه اينکه
اول در همان «منٰا» مأمور شد که ابلاغ کند و حضرت تقيّه کرده است، اينچنين
نيست، چون خدا فرمود:
﴿وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ﴾[1]و آن وقت هم خوف سياسي بود نه خوف نظامي، براي اينکه بعد از فتح مکّه همه اسلحه را
کنار گذاشتند و همه تسليم شدند، حضرت تقيّهاي نکرد و جا براي تقيّه نبود؛ آن وقتي
که شمشير دست ديگران بود که حضرت تقيّه نميکرد، الآن که همه شمشيرها را گذاشتند
کنار و تسليم شدند، بعد از فتح مکّه ديگر جا براي تقيّه نبود، لکن حضرت خوف سياسي
داشت که مبادا يک وقت دسيسهاي کنند و بگويند که او داماد خود را به جاي خود نشاند
و امثال آن؛ يک مقدار زمينه را فراهم کردند و در بهترين فرصت که همان مسئله غدير
بود، آنجا جريان را ابلاغ کردند، نه اينکه قبلاً تقيّه کرده باشد. پرسش: در
روايات آمده که چند بار امر شده
﴿بَلِّغْ﴾!
[2]پاسخ: اين تکرار واجب موسّع است، نه اينکه يک واجب مضيّق بود و حضرت آن را ترک
کرده باشد. يک واجب موسّعي است، براي اينکه اين جريان اصلاً بعد از مکّه بود و بعد
از فتح مکّه ديگر تقيّه ندارد؛ آنهايي که مسلّح بودند که همه خلع سلاح شدند، ايشان
مناسبت برتر را در نظر گرفته بود که چه وقت مناسب است که همه جمعيت يکجا
جمع شوند؛ نظير 120 هزار کمتر يا بيشتر، آن زمان مناسب را انتخاب و اهميت موضع را
بررسي کردند و آن را ابلاغ کردند. پرسش: در فتح مکّه که مهمترين فتح
پيامبر بود، حضرت تقيّه کرد؟ پاسخ: تقيّه نکرد، براي اينکه خداي سبحان به حضرت فرمود:
﴿وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ﴾،
اين آيه بعد از فتح مکّه نازل شد و بعد از فتح مکّه که دشمني در کار نبود، همه
تسليم شدند. آن «أعدا عدوّ»
[3]
ايشان تسليم شدند و حضرت بر آنها منّت نهاد فرمود:
«اذْهَبُوا فَأَنْتُمُ الطُّلَقَاءُ»[4]
همه در «جزيرة العرب» خلع سلاح شدند؛ اين يک خوف سياسي بود که حضرت ملاحظه کرد در
چه فرصتي که بهترين فرصت باشد توطئه و تبليغ سوء را از دست ديگران بگيرد، امر را
ابلاغ کرده است، نه اينکه تقيّه بود! آن وقتي که ديگران مسلّح بودند که حضرت تقيّه
نکرد، الآن که بعد از فتح مکّه است و همه تسليم شدند اصلاً جا براي تقيّه نبود. پرسش:
...؟ پاسخ: مسلمان نبودند؛ ولي خلع سلاح شدند:
«مَا
أَسْلَمُوا وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا».[5]بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) اين است که بسياري از دودمان اموي «استسلام»
داشتند نه اسلام؛ امّا به هر حال خلع سلاح شدند و هيچ قدرتي در «جزيرة العرب» نبود
که حضرت از آنها هراسناک باشد.
ناصواب بودن
حمل تأخير ابلاغ بر تعيين قبلی پيامبرامّا
در جريان اينکه وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود
: «لَيُغَانُ عَلَی قَلْبِي»
[6]که اين را بسياري از بزرگان معنا کردند، مخصوصاً مرحوم شيخ بهايي(رضوان الله عليه)
در
اربعين[7]
اين حديث را معنا کرده است که اصلاً در حرم امن قلب مطهّر پيامبر(صلي الله عليه و
آله و سلم) خلاف و احتمال گناه و وسوسه راه ندارد، براي اينکه وسوسه از ناحيه
شيطان است، شيطان هم که
«سپر انداخت»
[8]و گفت که درباره بندگان مُخلَص من اصلاً راه ندارم
﴿إِلاَّ
عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ﴾؛
[9]و از برجستهترين مُخلَصين خود پيغمبر است. بنابراين اينها مرتب استغفار ميکنند
تا وسوسه راه پيدا نکند، پس دفع است؛ همين بيان لطيف را محروم شيخ بهايي(رضوان
الله عليه) يکي از احاديثي که ايشان در
اربعين شرح کرده است، همين حديث است.
بنابراين آنکه «أعدا عدوّ» و دشمن است، گفت من درباره مُخلَصين اصلاً راه
ندارم و وجود مبارک حضرت هم از برجستهترين مُخلَصين بوده است؛ لذا گذشته از آيه
تطهير
[10]
و امثال آن از اين جهت تأمين است.
دليل بر فقهی نبودن ذَنب در آيه و دفع آن با فتح مکه
مطلب ديگر اينکه فرمود:
﴿وَ اسْتَغْفِرْ
لِذَنْبِكَ﴾، در سوره مبارکه «فتح» دارد که
﴿إِنَّا فَتَحْنا لَكَ
فَتْحاً مُبيناً ٭ لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ
ما تَأَخَّرَ﴾؛[11]مستحضريد که «ذَنْب» فقهي با «فتح بخشوده نميشود، بلکه «ذَنْب» فقهي
با استغفار و توبه بخشوده ميشود؛ هيچ تناسبي بين صدر و ذيل آيه نيست که ما فتح مکّه
را نصيب تو کرديم تا خدا گناه تو را ببخشد! اگر ـ معاذ الله ـ گناهي بود، گناه با
توبه بخشيده ميشود، نه با فتح، پس هيچ پيوندي بين فتح مکّه با «غفران ذَنْب» نيست،
مگر همان «ذَنْب» سياسي يا اجتماعي که به زعم مردم حجاز «ذَنْب» بود؛ مثل اينکه
موساي کليم فرمود:
﴿وَ لَهُمْ عَلَيَّ ذَنْبٌ﴾، [12]نه اينکه من «مُذنب»
هستم و حق آنها را ضايع کردم، آنها فکر ميکنند که من «مُذنب» هستم، «ذَنْب»ي در
کار نيست؛ اگر قتلي بود ـ بالاخره يک شريعتي بود ـ من آن را به دستور الهي انجام
دادم؛ ولي آنها فکر ميکنند من «مُذنب» هستم که خداي سبحان فرمود ما آن را هم حلّ
ميکنيم. بنابراين «ذَنْب» نبود، يک؛ آنها تَوهم «ذَنْب» داشتند، دو؛ فتح مکّه که
با آقايي و سيادت همراه بود و فرمود:
«اذْهَبُوا فَأَنْتُمُ الطُّلَقَاءُ» باعث زوال آن «ذَنْب» مُتوَهّم شد، سه؛
لذا فرمود:
﴿إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً
مُبيناً ٭ لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما
تَأَخَّرَ﴾. از بين بردن «حق»
هدف مشرکان و اخبار قرآن به ناکامی آنان
بعد فرمود به اينها بگو کاري که از پيش نميبرند، غرض شما از اين جدال،
«إدحاض»
[13]حق است و حق هم از بين رفتني نيست؛ يعني قرآن حق است و نازل شده است و انزال آن هم
به نحو تجلّي است، نه تجافي؛ خدا قرآن را نازل کرد؛ يعني به زمين آويخت، نه انداخت؛
مثل باران نيست که به زمين انداخته باشد تا در دست ديگري باشد، بلکه «حبل متين»
است که به زمين آويخت که
«أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ
اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي وَ الطَرَفُ الآخَرُ بَأَيدِيکُم»،[14]اگر يک «حبل متين»ي که يک
طرف آن به دست خداست را چه کسي ميتواند آن را از بين ببرد؟! بنابراين آنها براي
«إدحاض» باطل تلاش بيجا ميکنند و اين کار خودشان است؛ امّا غرض آنها هم
اين است که به آن غرور و تکبّر دروني خودشان برسند که به آن هم نميرسند، چرا؟
براي اينکه خدا دارد اين مجموعه سپهري را اداره ميکند، چگونه اينها را سرجاي خود
ننشاند؟!
تقويت
قول علامه طباطبايي در بازگشت آيه ﴿لَخَلْقُ
السَّماوَاتِ...﴾ به قبل از خودش ﴿لَخَلْقُ
السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ﴾، زمخشري و امثال زمخشري بر اين
باور هستند که اين آيه 56 به بعد برميگردد؛ يعني به آيه 59 که بعداً خواهد آمد
برميگردد که
﴿إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ
لاَ رَيْبَ فِيهَا﴾،
خداي سبحان کاري که مهمتر از مسئله معاد است انجام داده است؛ وقتي مهمتر از
مسئله معاد را انجام داد، چگونه نسبت به مسئله معاد قادر نيست؛
[15]
در خلق «سماوات و الأرض» که کلّ اين نظام را آفريد، اين قويتر از آن است که مردهاي
را زنده کند، بنابراين
﴿إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ﴾؛
اين بنا بر تفسير جناب زمخشري و برخي از کساني است که موافق نظر ايشان هستند، لکن
نظر سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) اين است که مسئله
﴿إِنَّ السَّاعَةَ﴾ هنوز نيامده و
بعد خواهد آمد،
[16]
گرچه جريان معاد تا به حال چند بار ذکر شده است؛
﴿يَوْمَ التَّلاقِ﴾ [17]ذکر شد،
﴿يَوْمَ التَّنادِ﴾ [18]ذکر شد،
﴿يَتَحاجُّونَ فِي النَّارِ﴾ [19]ذکر شد و
﴿يَوْمَ لاَ يَنْفَعُ الظَّالِمِين﴾
[20]ذکر شد، چندين مرتبه مسئله معاد ذکر شد؛ امّا به عنوان طرح اصلي مسئله ذکر نشد؛
طرح اصلي مسئله معاد از آيه 59 شروع ميشود که
﴿إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ لاَ رَيْبَ فِيهَا﴾
و آنچه اين
﴿لَخَلْقُ السَّماوَاتِ﴾
را ميتواند سامان بهتري ببخشد، اين است که به قبل آن برگردد؛ اينها به مقصد نميرسند،
براي اينکه اينها تحت تدبير خدا هستند و خدايي که کلّ آسمان و زمين را اداره ميکند
اينها را سر جايشان مينشاند. استدلال آيه اين نيست که «خلق سماوات و الارض» اکبر
از معاد است، اُولاي از معاد است و قدرت خدا نسبت به آن بيش از قدرت بر معاد است
تا ما بگوييم استدلال از قوي به ضعيف است که فخر رازي به آن استدلال کرده است.
[21] تبيين قول فخر رازی در برگشت آيه ﴿ لَخَلْقُ السَّماوَاتِ...﴾ به بعد از خودش
حرف فخر رازي اين است که اگر کسي يک کار ضعيفي انجام دهد، دليل بر اين نيست که کار
قوي را ميتواند انجام دهد؛ امّا اگر يک کار مماثل را انجام دهد، براساس اينکه
«حکم الامثال فيما يجوز و فيما لايجوز واحد» [22]اگر «الف» مثل «باء»
بود و کسي توانست «الف» را سامان دهد بر «باء» هم قدرت دارد، چون «حکم الامثال
فيما يجوز و فيما لايجوز واحد» و در قسمت سوم میفرمايد: اگر کسي يک
کار قوي کرد، يقيناً ميتواند کار ضعيف را هم انجام دهد، اين تثليث درست است.
مديريت خدای سبحان بر آسمان و زمين دال بر
ناتوانی مشرکان در رسيدن به هدف
امّا آيه نميگويد که خلق «سماوات و الارض» اکبر از معاد است يا اکبر از «اعاده»
مردم است، بلکه ميگويد اکبر از خلق خود مردم است! خلق و اداره کردن مردم ضعيفتر
از اداره کردن کلّ نظام است؟! وقتي خدا دارد کلّ نظام را اداره ميکند، اين اشخاص
را هم ميتواند اداره کند و اجازه نميدهد خواستهٴ اينها به فعليت برسد
، ﴿لَخَلْقُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ
النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ﴾. اين
﴿أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ﴾ يعني چه؟ همه ميدانند که خلقت
آسمان و زمين بزرگتر و بهتر از خلقت زيد و عمرو است! منتها اين کسي که در
درون او تکبّر است و هر روز نقشه ميکشد که عليه دين به مقصد برسد، او نميداند
خدايي که دارد کلّ نظام را اداره ميکند او را سر جايش مينشاند، وگرنه به حسب
ظاهر کيست که نداند! يا ـ معاذ الله ـ ملحد هستند و خلقت خالق را منکر
میباشند که اين از بحث بيرون است؛ اگر کسي خلقت خالق را قبول دارد،
اين يک چيز «بيّن الرّشد»ی است! خلقت اين مجموعه که انسان جزء اين مجموعه
است، در اين مجموعه نفس ميکشد و بدن او هم از خاک همين مجموعه است، خلق اين
مجموعه يقيناً از خلق انسان بالاتر است، اين مطلب را کيست که نداند؟! کسي که در
درون او کِبر است و در برابر دين بخواهد کِبريايي کند، نميداند که خدا او را سر
جايش مينشاند، اينها نميدانند! يا ـ معاذ الله ـ منکر خالق هستند يا اگر منکر
خالق نيستند، براي آنها «بيّن الرّشد» است که خَلقِ مجموعه جهان هستي از خَلق زيد
و عمرو بالاتر و قويتر است!
﴿لَخَلْقُ
السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ﴾ و اين
﴿أَكْثَرَ النَّاسِ﴾ چه
کساني هستند؟ همين
﴿الَّذِينَ يُجَادِلُونَ فِي آيَاتِ اللَّهِ﴾
هستند که
﴿لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ﴾
[23]و همينها هستند که
﴿إِن
فِي صُدُورِهِمْ إِلاَّ كِبْرٌ
مَا هُم بِبَالِغِيهِ﴾؛ فرمود تلاش و کوشش اينها اين است که
جلوي دين را بگيرند و خدا نميگذارد! کوشش اينها اين است که به غرور خودشان برسند
و خدا نميگذارد. بنابراين درست است که بحث معاد خواهد آمد؛ امّا نه آيه ناظر به
آن است، براي اينکه نفرمود «لَخَلْقُ
السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ أَكْبَرُ مِنَ المَعاد،أَكْبَرُ
مِنَ الإعادة، أَكْبَرُ
مِنَ القيامة» و مانند آن؛ در سوره مبارکه «روم» چنين استدلالي کرده است و آن
استدلال هم درست است؛ در سوره مبارکه «روم» آيه 27 فرمود: ﴿وَ هُوَ الَّذي يَبْدَؤُا الْخَلْقَ﴾؛ شما که قبول
داريد خداي سبحان خالق شماست
﴿وَ لَئِنْ
سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ﴾
[24]اين را که قبول داريد!
﴿ثُمَّ يُعيدُهُ﴾؛
[25]شما که مُرديد دوباره شما را زنده ميکند که اين را شک داريد، منشأ شک شما چيست؟
شما که نبوديد، «ليس تامّه» بود و هيچ خبري از شما نبود شما را ايجاد کرد، حالا که
همه چيز سر جايش محفوظ است؛ روح شما که از بين نميرود، بدن شما خاک شده که دوباره
زنده ميکند و مشکلي ندارد! فرمود:
﴿ثُمَّ
يُعيدُهُ وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ﴾؛
مسئله اعاده آسانتر از مسئله ابتداست! شما هيچ نبوديد!
﴿هَلْ
أَتی عَلَی الْإِنْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً﴾[26]که اين
﴿لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً﴾؛ يعني
شيئي بودکه قابل ذکر نبود؛ نظير نطفه و امثال آن، قبل از او «ليس تامّه» بود که به
زکريا فرمود:
﴿قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً﴾ [27]که اين «کان»، «کان تامّه»
است و
﴿شَيْئاً﴾ خبر نيست،
﴿وَ لَمْ تَكُ﴾؛ يعني موجود نبودي؛ امّا
شايد لاشهاي بودي و هيچ نبودي و بعد هم نطفه شدي که قابل ذکر نبود.
﴿هَلْ أَتی عَلَی الْإِنْسانِ حينٌ مِنَ
الدَّهْرِ﴾ که
﴿لَمْ يَكُنْ
شَيْئاً مَذْكُوراً﴾ که شیء قابل ذکر نبود؛ يعني شیء
بود؛ ولي قابل ذکر نبود که اين مرحله دوم است. ما شما را به اين صورت درآورديم!
الآن که تمام امور شما موجود است، چيزي کم نشده و از بين نرفته است، فقط ذرّات بدن
شما پراکنده شده که جمع ميکنند؛ روح شما که از بين نرفته است!
﴿وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ﴾! اين
استدلال به اين است که وقتي کار قوي را ميتوان انجام دهد، کار ضعيف را يقيناً ميتواند
انجام بدهد! البته مستحضريد، براي ذات اقدس الهي که قدرت او نامتناهي است، قوي و
ضعيف فرض ندارد که بگوييم يک کار براي خدا آسان باشد و يک کار آسانتر يا يک کار
سخت باشد و يک کار سختتر! لذا فوراً فرمود:
﴿وَ
لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلی﴾[28]ما اين تمثيل را ذکر
کرديم؛ امّا
﴿وَ لَهُ الْمَثَلُ
الْأَعْلی﴾، مبادا شما
خيال کنيد که مسئله معاد آسانتر از مسئله مبدأ است؟! همه نزد خداي سبحان «علي
السواء» هستند، چون با اراده کار ميکند
«فَاعِلٌ لا
بالْحَرَكَةُ»!
[29]الآن شما اقيانوس اطلس را به ذهن بياوريد، آورديد! يک قطره را به ذهن بياوريد،
آورديد! با اراده کار کرديد و براي شما سخت نبود که اقيانوس اطلس را به ذهن
بياوريد؛ اگر کسي با اراده کار ميکند
﴿إِنَّما
أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾[30]که با اراده کار ميکند و نه با ابزار و ادوات، سختي معنا ندارد! تصور
اقيانوس آرام با تصور يک قطره، همسان در کنار ذهن آدم هست. بنابراين فوراً فرمود:
﴿وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلی﴾ که
بنا بر استدلال دو قسم است: يک وقت ميگوييم که قرآن کريم استدلال ميکند و ميگويد
چون آسمان و زمين از خلق معاد قويتر است و چون بر قوي قدرت داشت بر ضعيف هم قدرت
دارد که تفکر زمخشري اين است و فخر رازي هم همين را تقويت کرده و ديگران هم همين
راه را رفتند. يک وقت است که آيه محل بحث اين نيست که
﴿لَخَلْقُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ أَكْبَرُ﴾
از خلق معاد است، بلکه آيه محل بحث است که خلق آسمان و زمين از مديريت مردم قويتر
است! شما دلتان ميخواهد که جدال کنيد که حق را باطل کنيد، او جلوي شما را ميگيرد؛
ميخواهيد به غرور خود برسيد، جلوي شما را ميگيرد، براي اينکه آن کسی که
دارد کلّ نظام را مديريت ميکند، شما را يقيناً مديريت ميکند! اين يک راه
استدلالي است؛ لذا سيدناالاستاد اين راه را رفته است، نه اينکه توجه نداشته باشند
که مسئله معاد در پيش است.
دفع توهّم
مديريّت کنون جهان به دست مشرکانپرسش:
در تاريخ همينها مسلّط بودند؟ پاسخ: نه، الآن تاريخ را اين سه، چهار نفر
دارند اداره ميکنند! وجود مبارک ابراهيم خليل است و موساي کليم است و عيساي مسيح
است و وجود مبارک حضرت، جهان را اينها دارند اداره ميکنند! خيليها اصلاً نميدانند
که محصول خروجي جنگ جهاني اول و دوم چقدر بود! حداقل هفتاد ميليون کشته شدند، اصلاً
خيليها رقم آنها را نميدانند؛ امّا 72 نفر در صدر اسلام شربت شهادت را نوشيدند،
کلّ اين جريان خاورميانه در اربعين راه افتاد! اين را ميگويند جهانگيري! درست
است که زيارت کردند و جنگ و ستيزي نبود؛ امّا پياده و غير پياده بودند، چه
کسی دلهاي تپنده اين بيست ميليون را اداره میکرد، اين يک کار
جهاني است و به دست بشر نيست! بيش از 72 نفر هم نبودند! اين جنگ جهانی اول و
دوم هم برای همين قرن بود و ديگر تاريخ بيهقي نيست که بگويد سند دارد يا
ندارد. آنهايي که همسنّ ما بودند، جنگ جهاني دوم را ديدند و آنهايي هم که يک قدر
جلوتر از ما بودند جنگ جهاني اول را ديدند، در همين قرن بود! خروجي آن حداقل
هفتاد ميليون کشته بود! الآن اين آمريکا و اوباما و امثال آنها روي قبر هفتاد
ميليون ايستادند، قد کشيدند و ميگويند ما مدير عالَم هستيم، زير پايتان هفتاد
ميليون کشته داريد! شما روي هفتاد ميليون جسد قرار داريد! چگونه ميخواهيد جهان را
اداره کنيد؟! يک وقت است که کسي عاقل است، عادل است، فداکار است، شجاع است، بخشنده
است، اديب است، سخنران است، متديّن و مذهبي است او حق دارد که بگويد من جهان را اداره
میکنم؛ امّا شما قتّال هستيد! هتّاک هستيد! روي هفتاد ميليون قبر
ايستاديد و قد کشيديد! چه کسي اينها را کشته است؟! ما که اين کار را نکرديم! هم
گاليله را شما تهديد به سوزاندن کرديد، هم قرآن را کشيشهاي شما در کليسا سوزاندند،
شما فقط بايد خجالت بکشيد! اينکه ما مدير جهان هستيم، ما دهکده را بايد اداره کنيم
و ما حق برتر داريم، بله اگر کسي عاقل بود، عادل بود و خدماتي به جامعه کرد، بله
او حق دارد؛ امّا هفتاد ميليون قبر زير پاي شما هست و خجالت هم نميکشيد! غرض اين
است که جهان را اينها دارند اداره ميکنند؛ همين سه، چهار نفر دارند اداره ميکنند؛
هر جا هست نام مبارک ابراهيم است و موسي است و عيسي است و پيغمبر(صلوات الله)،
جهان را اينها دارند اداره ميکنند و اينها ميمانند!
فقدان معرفتی مشرکان علّت تقابل آنها با دينبنابراين
فرمود:
﴿لَخَلْقُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ﴾،
اين
﴿لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ﴾؛
يعنی آنهايي که در صدد اين هستند که ـ معاذ الله ـ به دين آسيب برسانند نميفهمند
و آنهايي که گرفتار غرور هستند و خيال ميکنند که ميتوانند به غرورشان برسند نميفهمند؛
از اين دو رذيلت که بگذريم، چه کسي است که نفهمد که خلق آسمان و زمين از انسان
بزرگتر است؟! اينهايي که دارند در برابر دين خدا مقاومت ميکنند، اينها نميفهمند
که کل نظام را خدا دارد اداره ميکند و اينها را هم کاملاً سر جاي خودشان مينشاند!
استدلال قرآن کريم اين است که هدف شما از جدال، «إدحاض» و ابطال قرآن است که ما
نميگذاريم؛ هدف شما اين است که به غرور خود برسيد ما نميگذاريم، چرا؟ براي اينکه
کلّ نظام را ما داريم اداره ميکنيم و شما هم يک گوشهٴ از نظام هستيد. مسئله
معاد مسئله بعدی است و استدلال آيه هم اين نيست که «لَخَلْقُ
السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ أَكْبَرُ مِنَ المَعاد،أَكْبَرُ مِنَ
الإعادة، أَكْبَرُ
مِنَ القيامة» و مانند آن. بنابراين شما بدون حجّت و دليل در برابر دين ايستاديد و
ما هم شما را سرکوب ميکنيم، براي اينکه کلّ مجموعه زير مسئوليت ماست و ما داريم
اداره ميکنيم، ما که عالَم را رها نکرديم!
﴿لَخَلْقُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ وَ
لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ﴾،کجا می خواهيد برويد؟! بعد
میفرمايد يک سلسله مسائل علمي لازم است که شما نداريد و يک سلسله
عمل صالح لازم دارد که آن را هم شما نداريد! اول اينکه بعضيها اهل تحقيق هستند و
درسخوانده میباشند؛ منتها کجراهه رفتند که شما جزء اين گروه هستيد؛
بعضيها اهل تحقيق و تحصيل حوزوي و دانشگاهي نيستند، افراد عادي هستند؛ ولي در
مسير سعادت حرکت کردند، شما آن هم نيستيد!
بينايي و کوری باطنی مقصود از يکسان نبودن در
قرآنآنکه
نميفهمد و در مسائل علمي قدمي برنداشت، اين شخص کور است، اهل معرفت نيست و کور با
بينا يکسان نيست! در سوره مبارکه «حج» فرمود:
﴿لا تَعْمَی
الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُورِ﴾؛[31]آن
چشمي که در درون است کور است و در اينجا هم فرمود:
﴿وَ ما يَسْتَوِي
الْأَعْمی وَ الْبَصيرُ﴾، اين
ديگر آيه نازل کردن و وحي الهي و آمدن جبرئيل لازم نيست، همه ميدانند که کور و
بينا يکسان نيستند؛ امّا همه نميدانند که ما يک چشم باطني و يک کور باطني هم
داريم، آن را کسي نميداند! آن چيزي که جبرئيل آورده اين است، وگرنه کسي هست در
زمين که نداند بينا و نابينا يکسان نيستند که آيه نازل شود! در سوره «حج» فرمود که
انسان همانطور که در ظاهر يا کور است يا بينا، در باطن هم يا کور است يا بينا، آنکه
نميفهمد واقعاً کور است!
﴿فَإِنَّها لا
تَعْمَی الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتي فِي
الصُّدُورِ﴾، وحي آمده، جبرئيل آمده که بگويد در درون انسان يک چشم
است، کسي که چشم دروني او بيناست با کسي که چشم دروني او بينا نيست يکسان نيست،
برويد به سراغ درون خود! اين وحي ميخواهد! وگرنه وحي بيايد و نازل شود که کور و
بينا يکسان نيستند؟! اينکه معلوم و «بيّن الرّشد» است!
﴿وَ
ما يَسْتَوِي الْأَعْمی وَ الْبَصيرُ﴾ اين برای بُعد
علمي که عالِم و غير عالم يکسان نيستند. دوم اينکه بعضي هستند که اهل تحقيق و
تحصيل حوزوي و دانشگاهي و اينها نيستند، بلکه در سطح جامعه افرادي ساده هستند؛
امّا روبهراه هستند، در همان جامعه هم افرادي هستند که بيراهه و
کجراهه ميروند. فرمود:
﴿وَ الَّذِينَ
آمَنُوا وَ عَمِلُوا
الصَّالِحَاتِ وَ لَا الْمُسِيء﴾،
اين
﴿وَ ما﴾ روي
﴿الَّذِينَ﴾ خواهد آمد؛
﴿وَ
ما يَسْتَوِي الْأَعْمی وَ
الْبَصيرُ﴾ يک بخش،
﴿وَ الَّذِينَ آمَنُوا﴾،
بخش دوم؛ يعني «وَ مَا يَستوِي الَّذِينَ
آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَ لَا الْمُسِيء»
کسي که مطيع است با کسي که مسیء است يکسان نيست. پرسش: جاهلی که راه را
نمیداند، ما چگونه بگوييم که او سعادتمند میشود؟ پاسخ:
بر علما واجب است که آنها را هدايت کنند! مرحوم کليني(رضوان الله عليه) اين حديث
نوراني را نقل کرد که ذات اقدس الهي هرگز بر مردم تعلّم را واجب نکرد و از هيچکسي
تعهد نگرفت که عالِم شوند، مگر اينکه قبلاً از علما تعهد گرفته است که ديگران را
تعليم دهند و هجرت هم براي همين واجب است!
﴿لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ﴾[32]براي همين واجب است! بيان نوراني حضرت
اين است که درست است تعلّم بر جاهل واجب است؛ امّا قبل از اينکه بر جاهل تعلّم
واجب باشد، بر عالِم تعليم واجب است! بعد استدلال حضرت اين است که
«لِأَنَّ الْعِلْمَ كَانَ قَبْلَ الْجَهْل»
[33]ـ اين بيان نوراني را مرحوم کليني از وجود مبارک حضرت امير نقل کرد ـ بنابراين بر
علما تعليم و گفتن و نوشتن و هدايت کردم مردم واجب است!
﴿قَلِيلاً مَا تَتَذَكَّرُونَ﴾. طرح مسئله معاد و مقصود از ﴿لاَ رَيْبَ فِيهَا﴾ بودن آنآنگاه
که اين مسئله تمام شد، نوبت به مسئله قيامت ميرسد که فرمود:
﴿إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ﴾، چون عناصر محوري سور مکّي توحيد، وحي
و نبوت و مسئله معاد است که ساير مسائل زير مجموعه آنهاست؛ خطوط کلّي اخلاق و فقه
و حقوق زير مجموعه اصول دين است؛ بحثهاي مبسوط فقهي درباره نماز و روزه و زکات و
حج و اينها برای سُور مدني است؛ ولي در مکّه اين بحثهاست.
﴿إِنَّ
السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ﴾؛ قيامت آمدني است با
«لام» آمده
﴿لَآتِيَةٌ﴾، ﴿لاَ رَيْبَ فِيهَا﴾ و قبلاً هم ملاحظه
فرموديد که اين
﴿لاَ رَيْبَ فِيهَا﴾ در اصطلاح
قرآن کريم شبيه «بالضرورة» در کتابهاي منطقي است؛ در کتابهاي منطقي وقتي خواستند
بگويند که اين محمول براي اين موضوع حتمي است، ميگويند «الانسان ناطق بالاضرورة»،
«الاربعة زوج بالضرورة» که اين «بالضرورة»، يعني محمول از موضوع جدا نميشود؛ در
اصطلاح قرآني گاهي
﴿لا رَيْبَ فيهِ﴾
ذکر ميکنند و گاهي هم
﴿لاَ جَرَمَ﴾
[34]ذکر ميکنند؛
﴿رَبَّنا إِنَّكَ جامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ
لا رَيْبَ فيهِ﴾،[35] ﴿ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ﴾،[36]﴿
إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ لاَ رَيْبَ فِيهَا﴾ که اين
﴿لاَ
رَيْبَ فِيهَا﴾؛
يعني «إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ
بالضرورة»، «ان المعاد حق»، «ان البعث حق بالاضرورة».
﴿إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ لاَ رَيْبَ فِيهَا وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾؛ خيليها
ميدانند قيامت حق است؛ امّا عملاً ايمان ندارند، چون ممکن نيست کسي عملاً ايمان
داشته باشد و بداند در برابر اين عمل مسئول است و عقل عملي او هم باز باشد و او
معصيت کند، اين ممکن نيست! چون ميداند که
«عَلَی
رُءُوسِ الْأَشْهَاد»[37]رسوا ميشود. پرسش:
﴿لاَ
رَيْبَ فِيهَا﴾در
مقابل
﴿إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ﴾ است
يا در مقابل
﴿وَ
لٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾ است؟ پاسخ: نه،
اگر
﴿لاَ رَيْبَ فِيهَا﴾هم نبود،
﴿إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ﴾
بود،
﴿لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾به اتيان آن! اين
﴿لاَ رَيْبَ فِيهَا﴾
به منزله «بالضرورة» است و تأکيدي است در مسئله اين جهت قضيه که «إِنَّ
السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ بالضروره»؛ بيشک ميآيد
و شکي در آن نيست! اين
﴿أَ فِي اللَّهِ
شَكٌّ﴾ به همين برميگردد؛ يعني «اللهُ موجودٌ بالضرورة».
ضرورت شروع کارها با نام خدا و نقش آن در افعال انسان﴿وَ لكِنَّ
أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يُؤْمِنُونَ﴾،
خيليها مسئله معاد را ميدانند! اينکه به ما ميگويند در هر کاري که
انجام ميدهيد اول
﴿بِسْمِ اللَّهِ﴾
[38]بگوييد، اين
﴿بِسْمِ اللَّهِ﴾ يک
قرنطينه است؛ البته گفتن
﴿بِسْمِ
اللَّهِ﴾ ثواب دارد، ذکر الهي است، هر وقتي باشد ثواب دارد؛ امّا گفتند
هر کاري که ميکنيد اول
﴿بِسْمِ اللَّهِ﴾
بگوييد، اين يک تعليم است و تنها براي ثواب نيست، اين يک قرنطينه است! هر حرفي، هر
گفتاري، هر رفتاري و هر نوشتاري را که انسان ميخواهد بگويد، در ابتدا
﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ﴾؛
ـ «به نام خدا»؛ حالا يا فارسي يا عربي ـ بگوييد، براي اينکه اين کار را وقتي ميخواهد
انجام دهد، ميخواهد بگويد که خدايا! به نام تو شروع ميکنم
﴿بِسْمِ اللَّهِ﴾؛ يعني «أبْتَدَأ
بِسْمِ اللَّه» خدايا! اين کار را به نام تو شروع ميکنم! اين کار يقيناً يا واجب
است يا مستحب، وگرنه کار حرام و مباح را که آدم نميگويد که خدايا به نام تو! اين
يک قرنطينه براي ماست، اين يک مراقبت است، اين يک محاسبه است که هر کاري ميخواهيد
انجام بدهيد اول بگوييد:
﴿بِسْمِ اللَّهِ
الرَّحْمنِ الرَّحيمِ﴾؛ يعني آدم بايد رويش بشود که بگويد خدايا اين
کار را من به نام تو دارم انجام ميدهم؛ اين يک کار يا واجب ميشود يا مستحب، درست
است که ثواب دارد و گفتن آن خوب است؛ امّا اين براي مراقب بودن ماست و اکثر مردم
باور نميکنند!
﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ
الرَّحيمِ﴾ هم معاد است و هم مبدأ، چون
﴿إِنَّا
لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ﴾
[39]چيز ديگري که نيست؛ اگر «الله» است هم
﴿هُوَ
الْأَوَّلُ﴾ است هم
﴿وَ الْآخِرُ﴾،
[40]نه اينکه از يک جهت اول است و از جهت ديگر آخر است. در بيان نوراني حضرت امير در
نهجالبلاغه
هست که هر اوّلي غير او غير آخر است و هر ظاهري غير او غير باطن است،
[41] بعضيها
ظاهر و بعضيها باطن هستند؛ خدا هم ظاهر است و هم باطن، نه از جهتي ظاهر است و نه
از جهتي باطن که ـ معاذ الله ـ مرکّب باشد، او بسيط محض است؛ فرمود
: «وَ كُلُّ ظَاهِرٍ غَيْرَهُ [غَيْرُ بَاطِنٍ] بَاطِنٌ»؛
هر ظاهري غير خدا غير باطن است؛ امّا خدا ظاهري است عين باطن! لذا آنجا هم
که ظهور کرده نميشود کاملاً او را شناخت، آنها هم که مظاهر الهي مثل ائمه(عليهم
السلام) هستند، نميشود اينها را خوب شناخت! چون حضرت در عين اينکه «هو الظاهر»
است، در عين حال تجلّي کرده است، اين ظهور او عين بطون است؛ لذا شناخته نميشوند؛
اگر ظهور او غير از بطون بود و اينها مظهر «هو الظاهر» بودند، ميشد که اينها را
بشناسيم؛ امّا اگر اين «هو الظاهر» مانند «هو الباطن» است، طرزي ظهور کرده که بطون
هم در درون او و متن او و عين اوست؛ لذا درست شناخته نميشود، اينطور است
که اهل بيت و اولياي الهي قابل شناخت نيستند. پرسش: اگر
﴿لاَ رَيْبَ﴾را به معنی ضرورت بگيريم؟
پاسخ:
علم دارند، ايمان ندارند؛ ايمان قبلاً ملاحظه کرديد که کار عقل عملي است. اگر کسي
دستگاه عملي او زنداني است و قدرت قيام ندارد، او ايمان نميآورد؛ اين بيان نوراني
حضرت امير اين بود که
«وَ كَمْ مِنْ عَقْلٍ
أَسِيرٍ تَحْتَ [عِنْدَ] هَوَی أَمِير»؛[42]آنکه بايد ايمان بياورد الآن
اسير است چگونه ايمان بياورد؟ دهنش بسته است آدم وقتي که دهن عقل عملي را بست حرف
نميزند؛ امّا وقتي در ميدان مبارزه جهاد «اوسط» آزاد بود، حضرت فرمود:
«وَ إِنَّمَا هِيَ نَفْسِي أَرُوضُهَا بِالتَّقْوَی»؛[43]من هر روز دارم ورزش ميدهم و هر روز رياضت ميکشم که اين اسير نشود، پس آن
روز کاملاً ايمان ميآورد.