درس تفسیر آیت الله جوادی

93/11/29

بسم الله الرحمن الرحیم

     موضوع: تفسير آيات 38 تا 45 سوره غافر
﴿وَ قالَ الَّذي آمَنَ يا قَوْمِ اتَّبِعُونِ أَهْدِكُمْ سَبيلَ الرَّشادِ (38) يا قَوْمِ إِنَّما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا مَتاعٌ وَ إِنَّ الْآخِرَةَ هِيَ دارُ الْقَرارِ (39) مَنْ عَمِلَ سَيِّئَةً فَلا يُجْزی‏ إِلاَّ مِثْلَها وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ يُرْزَقُونَ فيها بِغَيْرِ حِسابٍ (40) وَ يا قَوْمِ ما لي‏ أَدْعُوكُمْ إِلَي النَّجاةِ وَ تَدْعُونَني‏ إِلَي النَّارِ (41) تَدْعُونَني‏ لِأَكْفُرَ بِاللَّهِ وَ أُشْرِكَ بِهِ ما لَيْسَ لي‏ بِهِ عِلْمٌ وَ أَنَا أَدْعُوكُمْ إِلَي الْعَزيزِ الْغَفَّارِ (42) لا جَرَمَ أَنَّما تَدْعُونَني‏ إِلَيْهِ لَيْسَ لَهُ دَعْوَةٌ فِي الدُّنْيا وَ لا فِي الْآخِرَةِ وَ أَنَّ مَرَدَّنا إِلَي اللَّهِ وَ أَنَّ الْمُسْرِفينَ هُمْ أَصْحابُ النَّارِ (43) فَسَتَذْكُرُونَ ما أَقُولُ لَكُمْ وَ أُفَوِّضُ أَمْري إِلَي اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصيرٌ بِالْعِبادِ (44) فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا وَ حاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذابِ (45)

   دو قرينه دال بر نبوّت يوسف(سلام الله عليه)
بعضي از سؤال‌هايي که مربوط به آيات قبل بود اين بود که در آيه 34 فرمود: ﴿وَ لَقَدْ جاءَكُمْ يُوسُفُ مِنْ قَبْلُ بِالْبَيِّناتِ﴾، در اين آيه دو قرينه هست بر اينکه وجود مبارک يوسف پيامبر بود: يکي اينکه خدا تأويل کرد که او با بيّنات آمد؛ يعني با معجزات آمد که معلوم مي‌شود يک دعوا و داعيه‌اي دارند، پيامبري بود که معجزه آورد. تأويل دوم اين است که دارد بعد از او ﴿قُلْتُمْ لَنْ يَبْعَثَ اللَّهُ مِنْ بَعْدِهِ رَسُولاً﴾؛ فرمود: بعد از او شما گفتيد که خدا ديگر پيغمبري نمي‌فرستد، پس معلوم مي‌شود که او رسول بود. بنابراين در اينکه آيه 34 دلالت دارد ـ طبق اين دو قرينه ـ بر اينکه وجود مبارک يوسف پيامبر بود حرفي نيست.

   بيان دو طايفه روايات در مقصود از يوسف و ضرورت جمع آن
امّا از اينکه اين يوسف، يوسف بن يعقوب همان يوسف معهود و معروف است يا اينکه از «احفاد» [1]يوسف است، رواياتي که هم مرحوم طبرسي[2] نقل کرد هم درکنزالدقائق[3] آمده که از حضرت امام باقر و امام ديگر(عليهما السلام) سؤال کردند که آيا در قرآن آيه‌اي هست که دلالت کند بر اينکه يوسف پيامبر بود؟ حضرت به اين آيه استدلال کرد. کشّاف و فخر رازي و اينها هم منظور از اين يوسف را وجود مبارک يوسف معروف مي‌دانند؛ ولي کشّاف[4] نقل کرده است که منظور از اين يوسف يکي از «احفاد» حضرت يوسف است و همين نقل زمخشري را فخر رازي[5] از ايشان نقل کرده است. اگر ثابت شود که اين يوسف از «احفاد» وجود مبارک يوسف است که ثابت نشد و ثابت شود که در روايات آمده است که از «احفاد» حضرت يوسف کسي پيامبر نيست که هيچکدام ثابت نشد، آن‌گاه بايد بين اين دو طايفه که ظاهراً تعارضي هست جمع شود.

  عدم تناقض بين جبر و تفويض به دليل امکان ارتفاع آن
مطلب بعدي آن است که در جريان جبر و تفويض، بين جبر و بين تفويض تناقض نيست که اگر جبر نشد حتماً تفويض باشد و اگر تفويض نشد حتماً جبر باشد، چون رواياتي که از اهل بيت(عليهم السلام) رسيده اين است که «لَا جَبْرَ وَ لَا تَفْوِيض‏»[6]معلوم مي‌شود که اينها نقيض هم نيستند؛ لذا ارتفاع اينها ممکن است. يک بيان نوراني از امام صادق(سلام الله عليه) در فاصله بين جبر و تفويض هست که سؤال کردند آيا بين جبر و تفويض منزله‌اي هست يا نه؟ فرمود: منزله‌اي هست «أَوْسَعُ مِمَّا بَيْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْض‏»؛[7]يعني فاصله خيلي زياد است، منتها کساني که جبر را ابطال مي‌کنند يکسان نيستند؛ برخي‌ها به تفويض نزديک و بعضي‌ها از تفويض دور هستند، فاصله فراوان است. بين جبر و تفويض که نقيض هم نيستند و ارتفاع هر دو ممکن است فاصله بين اينها هم «أَوْسَعُ مِمَّا بَيْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْض‏» است، برخي‌ها که خواستند جبر را ابطال کنند به تفويض نزديک شدند و برخي‌ها هم که خواستند تفويض را ابطال کنند به جبر نزديک شدند.

  فرق توحيد افعالی با جبر
پس فاصلهٴ بين جبر و تفويض خيلي است؛ امّا کسي که در هستهٴ مرکزي اين فاصله حرکت کند ـ به نام توحيد افعالي ـ کم است. در حکمت متعاليه راهي ارائه شده است که به توحيد افعالي رسيد؛ يعني آيات سوره مبارکه «انفال» را برابر توحيد افعالي حلّ مي‌کنند، نه برابر جبر که فرمود: ﴿وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمي﴾ و در صدر آيه از اين صريح‌تر و شفاف‌تر به مجاهدان خطاب کرد که ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ﴾،[8]با اينکه در کلمات عترت طاهرين جبر نفي شده است، صدر آيه دارد که شما نکشتيد، خدا کُشت! فرق توحيد افعالي با جبر همان است که «أَدَقُّ مِنَ الشَّعْرِ وَ أَحَدُّ مِنَ السَّيْف‏»[9]است، همه حکما چه در حکمت مشّاء، چه در حکمت اشراق و چه در حکمت متعاليه، گفتند که جبر محال است، نه بد است! جبر مثل دو دوتا پنجتاست! اينجا جا براي تقيّه نيست! جبر جا براي اينکه بد باشد نيست! بلکه مستحيل است. آن وقت فرق بين توحيد افعالي که ﴿وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ﴾ را معنا مي‌کند و ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ﴾ را معنا مي‌کند، با اينکه دارد ﴿فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْر﴾[10] دستور جهاد و دستور قتال مي‌دهد، همان صراط مستقيمي است که «أَدَقُّ مِنَ الشَّعْرِ وَ أَحَدُّ مِنَ السَّيْف‏» است.

   عدم تأثير ابتکار مبتکرين مُلحد و مشرک در رفتن آنها به بهشت
مطلب بعدي آن است که آنهايي که مشرک يا ملحد هستند و عالماً، عامداً و متعمّداً در برابر انبيا ايستادند، آنها اگر خدمتي، فن‌آوري، ابتکاري يا چيزي داشته باشند، آنها فقط بهرهٴ دنيايي دارند و اگر بخواهند بهرهٴ اُخروي داشته باشند، حداکثر تخفيف عذاب است، چون هيچ مُلحد يا مشرکي به بهشت نخواهد رفت؛ امّا مبتکران و مخترعان برق و امثال برق، خيلي از اينها موحّد هستند، اين‌طور نيست که ما اينها را ملحد بدانيم يا براي ما مسلّم باشد که اينها ملحد يا مشرک میباشند، حق براي اينها روشن شده است و اينها الحاد و شرک را بر توحيد مقدم داشتند، خيلي از اينها مستضعف فکري هستند و وسيله براي نشر معارف توحيدی در اختيار نداشتند؛ لذا دربارهٴ اشخاص نمي‌شود نظر داد؛ معيار کلّي اين است که اگر کسي عالماً و عامداً الحاد يا شرک را بر توحيد مقدم داشت، او هر خدمتي هم در دنيا انجام دهد بهرهٴ دنيايي مي‌برد، يک؛ در برزخ ممکن است آن را استفاده کند، دو؛ در قيامت ممکن است به وسيله آن تخفيف عذاب نصيب او شود، سه؛ امّا وارد بهشت شود مقدور او نيست، چهار؛ چون مشرک و ملحد وارد بهشت نخواهد شد.
پرسش: شما قبلاً هفت مرحله برای توحيد ذکر کرديد: توحيد ذاتی، صفاتی، ... معنای دقيق توحيد افعالی چيست؟
پاسخ: توحيد افعالي آن است که هر کاري که انسان انجام مي‌دهد، مظهر ذات اقدس الهي است و اگر اختياري هم هست، مظهر اختيار خداي سبحان است. انسان مستقل نيست که عمل او تفويض شود و مجبور هم نيست که با عدل الهي سازگار نباشد. اين ﴿وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمي﴾ يا ﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ﴾ که در سوره مبارکه «انفال» بود، تبيين اين صدر آيه و اين وسط آيه مبسوطاً در سوره مبارکه «انفال» گذشت.

تبيين فرق بين نبیّ و رسول و محدَّث
مطلب بعدي آن است که اگر بين نبيّ و رسول و «محدَّث» فرق است، چگونه حضرت امير(سلام الله عليه) در خطبه «قاصعه» نهج البلاغه[11] فرمود: وجود مبارک پيغبر(صلّي الله عليه و آله و سلم) به من فرمود: يا علي! «إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرَی مَا أَرَی إِلَّا أَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِي‏»؟ اين از بيانات نوراني حضرت در خطبه «قاصعه» نهج البلاغه است و سند اين ديگر روشن است! امّا آيا همه «ملائکه» يکسان‌ هستند؟ همه «محدَّث»ان يکسان هستند؟ يعني هر «محدَّث»ي امام است يا هر امامي «محدَّث» است يا برخي ائمه از برخي «محدَّث»ان بالاتر میباشند؟ اثبات اينکه هيچ «محدَّث»، ولو امام باشد هم نمي‌تواند ببيند و جميع «ملائکه» هم يکسان‌ هستند و جميع حرف‌ها هم که نازل مي‌شوند يکسان‌ میباشند، اين کارِ آساني نيست؛ هم «ملائکه» درجاتي دارند، هم ««محدَّثين» درجاتي دارند و هم ائمه درجاتی دارند! دربارهٴ انبيا که فرمود: ﴿لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلي‏ بَعْضٍ﴾،[12]دربارهٴ «مرسلين» که فرمود: ﴿تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلي‏ بَعْضٍ﴾[13]که همين معنا دربارهٴ «ائمه» ممکن است، دربارهٴ «معصومين» ممکن است، دربارهٴ «محدَّثين» ممکن است، چه اينکه دربارهٴ «ملائکه» هم ممکن است. از اينکه برخي از «ملائکه» را ائمه(عليهم السلام) ديدند و آنها به حضور ائمه مشرف شدند، اين در مجموعه روايات ما هست، بنابراين نمي‌شود گفت که چون امام «محدَّث» است «ملائکه» را نمي‌بيند، «محدَّث»‌ها و «ائمه» و «ملائکه» و پيام‌ها يکسان نيستند؛ همان‌طوري که در فروع دين اجتهاد هست «ردُّ الفرع الي الاصل» است و استخراج فروع از اصل است، در مسائل کلامي و در مسائل وحي و نبوت و اينها که عقلي است، رواياتي که وارد شده است هم همين حکم را دارد. پرسش: در تعريف حضرت عيسیٰ يک عدّه مجبور شدند گفتند حضرت عيسی خداست؟ پاسخ: نه، از مرحلهٴ بندگي نبايد اينها را بالا برد، بله اين درست است!

چگونگی توجيه شنيدن سخن خدا با صدای علی(عليه السلام) در شب معراج
پرسش: آن روايت قبلی را که نقل کرديد که پيامبر در معراج صدای حضرت امير را ؟ پاسخ: نه، ذات اقدس الهي سخن گفته است؛ منتها خدا که کلام ايجاد مي‌کند، به زبان چه کسي ايجاد مي‌کند؟ اين فعل خداست! نه اينکه ـ معاذ الله ـ گوينده حضرت امير بود! گوينده خداي سبحان است آن شارح صحيفه سجاديه مرحوم سيد علي خان(رضوان الله عليه) گفت که از وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلم) سؤال کردند اين صدايي که شما شنيديد، شبيه صداي چه کسي بود؟ فرمود: ذات اقدس الهي مي‌دانست علي بن ابيطالب محبوب من است و من او را دوست دارم، آن کلامي که ايجاد کرده است شبيه کلام علي است،[14] اين چه کار به حرف ديگران دارد؟! اين يک کار ممکني است و فعل خداست! بالاخره موساي کليم در «طور» حرف را شنيد يا نشنيد؟ اين حرف را ذات اقدس الهي ايجاد کرد و ـ معاذ الله ـ حنجره و دهان که ندارد، لفظ که ندارد، اين حرف را ايجاد مي‌کند، ايجاد که مي‌کند شبيه صوت چه کسي ايجاد مي‌کند؟ اگر از موساي کليم سؤال مي‌کردند که شما اين صداهايي که شنيدي، شبيه صداي چه کسي بود؟ او هم يک جوابي مي‌داد. حضرت که از معراج برگشت و سؤال کردند که اين صدايي که شما شنيديد شبيه صداي چه کسي بود؟ فرمود: خداي سبحان، چون مي‌دانست علي(سلام الله عليه) محبوب من است صدايي ايجاد کرد که شبيه صداي علي بن ابي طالب است نه ـ معاذ الله ـ علي بن ابي طالب سخن گفت.

   يکسانی نصاب کلّی امامت در ائمه و امکان فضل يکی بر ديگران
پرسش: پس در جواب اين سؤال فرموديد که ممکن است مقامات ائمه هم يکسان نباشد؟ پاسخ: بله، دو مطلب است: يکي نصاب کلّي امامت است که آن را همه «بالضرورة» و «علي السّواء» دارند، در بعضي از روايات دارد که «أَبُوهُ‏» ـ وجود مبارک حضرت امير ـ أفضل است؛[15] حالا از باب ظهور و خفا مي‌تواند باشد؛ يعني آنچه را که براي اينها ظاهر شد، براي ائمه ديگر ظاهر نشده باشد؛ ولي اگر ائمه(عليهم السلام) بعد از اشتراکشان در نصاب امامت که ديگر کم و زياد ندارد و آن نصاب امامت را همه بايد داشته باشند؛ اگر علم غيب است، کرامت است، معجزه است يا عصمت است، اينها را بايد داشته باشند؛ امّا اگر دليلي آمد که طبق آن دو طايفه از آيات بود: ﴿لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلي‏ بَعْضٍ﴾[16]و ﴿تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلي‏ بَعْضٍ[17]که يک طايفه مربوط به انبياست و يک طايفه مربوط به مرسلين است؛ نبوّت آن حيثيت خبريابي است، پيامبران(عليهم السلام) از آن جهت که خبر را از خدا دريافت مي‌کنند نبيّ هستند، ولو مأمور به ابلاغ نباشند و از آن جهت که مأمور به ابلاغ هستند رسول هستند؛ لذا هر رسولي نبيّ است؛ امّا هر نبيّ‌اي رسول نيست. اينکه وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: «لَا نَبِيَّ بَعْدِي‏»، [18]براي اينکه طمع هر بيگانه‌اي را قطع کند که برخي‌ها بگويند خدا به ما وحي فرستاده و ما در کارهاي خودمان مختار هستيم. فرمود اين هم محال است و بعد از من نبيّ‌اي نخواهد بود. بنابراين اگر دليلي آمد که ائمه(عليهم السلام) بعد از اشتراک همه‌ آنها در مقام نبوت، برخي نسبت به برخي افضل‌ هستند، ما دليلي بر امتناع چنين چيزي نداريم؛ ممکن است اگر سند صحيح باشد بپذيريم، چه اينکه دربارهٴ خصوص حضرت امير و وجود مبارک حضرت حجت در بعضي از روايات دارد که اينها فضيلتي دارند که نصيب ما نشد، چه اينکه دربارهٴ خود حضرت سيد الشهداء(سلام الله عليه) دارد که فضيلي بهرهٴ او شد که نصيب ديگران نشد؛ البته اين توجيهاش مي‌تواند اين باشد که اين دربارهٴ ظهور و خفاست، اگر ائمه ديگر هم در اين عصر بودند، آنها هم همين فضيلت را مي‌داشتند، پس اين راه را دارد؛ ولي در مقام ظهور اين‌طور است. بنابراين اينکه گفته شد «محدَّث» نمي‌بيند اين با آن خطبه نوراني حضرت امير منافات ندارد.

 تقويت قول به ديدن فرشتگان توسط ائمه(عليهم السلام) و دليل آن
پرسش: ببخشيد! با بيانی که در سوره «قدر» آمده مگر تمام ائمه شب قدر «ملائکه» به حضورشان نمیرسيدند؟
پاسخ: نه، منظور اين است که آنهايي که گفتند نمي‌بينند؛ يعني «ملائکه» را مثلاً نمي‌بينند، لکن حرف‌هاي آنها را مي‌شنوند، اين‌طور! ولي ظاهر آن اين است که مي‌بينند و همه حرف‌هاي آنان را مي‌شنوند. مرحوم کليني(رضوان الله عليه) در همان جلد اول کافي در «کتاب الحجة» [19]مي‌فرمايد بابي است که شما با ديگران براي امامت و ولايت به «ليله قدر» و سوره «قدر» استدلال کنيد، عرض کردند چطور؟ فرمود: از آنها سؤال کنيد آيا بعد از پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) شب قدر از بين رفته است يا هست؟ آنها که نمي‌توانند بگويند شب قدر از بين رفته است، زيرا هر سال يک شب قدري دارد، چون همه «ملائکه» در ليلة قدر نازل مي‌شوند و اين‌طور نيست که بعد از رحلت آن حضرت شب قدر از بين رفته باشد! بعد فرمود: از آنها سؤال کنيد در شب قدر که «ملائکه» نازل مي‌شوند و ﴿مِنْ كُلِّ أَمْرٍ﴾ را مي‌آورند، آيا مي‌آورند که ببرند؟ پس چرا آوردند؟! اگر ﴿تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ﴾ [20]اگر همه مقدّرات را آوردند، آوردند که ببرند؟ پس چرا آوردند؟! اگر آوردند که به کسي بدهند، آن کس کيست؟ بالاخره کسي هست که «صاحبُ الأرض» است و مهماندار فرشته‌هاست! اين «ملائکه» مي‌آيند و اين مطالب را به او تقديم مي‌کنند و آن غير از وليّ عصر و امام زمان(عجّ) کسي ديگر نيست. بابي را مرحوم کليني عنوان کرده که شما با ديگران در مسئله امامت به اين «ليلة القدر» احتجاج کنيد و بگوييد بالاخره اينها که مي‌آيند مطالب را به چه کسي مي‌دهند؟ به افراد عادي مي‌دهند؟ اينکه شدني نيست! به معصومي که «بإذن الله» عالَم غِيب است مطالب را مي‌دهند! بنابراين در هر عصري امامي بايد باشد؛ حالا ما بگوييم اين همه «ملائکه» که جمع محلّا به الف و لام است، مي‌آيند و امام زمان آنها را نمي‌بيند! اينکه نيست! «محدَّث» يک حساب ديگري دارد؛ امّا هر امامي با هر «محدَّث»ي يکسان باشد، اين ثابت نمي‌شود. مطلب بعدي آن است که يک بيان لطيفي سيدناالاستاد مرحوم علّامه در سوره مبارکه «قصص» دارد و بياني هم در ذيل همين آيه سوره مبارکه «غافر»؛ در سوره «قصص» آيه 38 آنجا فرعون مي‌گويد: ﴿وَ قالَ فِرْعَوْنُ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْري فَأَوْقِدْ لي‏ يا هامانُ عَلَي الطِّينِ فَاجْعَلْ لي‏ صَرْحاً لَعَلِّي أَطَّلِعُ إِلى‏ إِلهِ مُوسي‏ وَ إِنِّي لَأَظُنُّهُ مِنَ الْكاذِبينَ﴾، ايشان مي‌فرمايند که برخي برآن هستند که اين ﴿ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْري﴾ شبيه ﴿أَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا يَعْلَمُ﴾ [21]است؛[22] يعني من که نمي‌دانم معلوم مي‌شود که نيست! بعد مي‌فرمايند اين با ذيل آيه سازگار نيست، براي اينکه ذيل آيه دارد که شما يک قصر بلند و شفافي بسازيد تا من ببينم در آسمان چه خبر است! معلوم مي‌شود که او علم به عدم، از سنخ «عدم الوجدان يدلّ علي عدم الوجود» نيست؛ اين را در آنجا مي‌فرمايند و در اينجا مي‌فرمايند که اين دلالت مي‌کند بر اينکه او به زعم خودش يقين داشت که در زمين غير از او خدايي نيست، مي‌خواهد ببيند در آسمان هست يا نه![23] آن آيه 38 هم همين را مي‌خواهد بگويد، در آيه 38 هم او مي‌گويد در زمين خدايي نيست ﴿ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ﴾ که دربارهٴ زمين است؛ يعني «عدم العلم» و «عدم الوجوان» من، «يدلّ علي عدم الوجود»؛ منتها ﴿فِي الْأَرْض﴾، چه در سوره «قصص» و چه در سوره «غافر»، داعيه فرعون اين است که وقتي من نمي‌دانم، يعني نيست؛ منتها من در زمين نمي‌دانم، در زمين نيست؛ دربارهٴ آسمان ما خبري نداديم و حالا دربارهٴ آسمان مي‌خواهيم فکر کنيم ببينيم در آسمان خدايي هست يا نيست! امّا اين نه از سنخ رصدخانه است که او بررسي کند، يک؛ نه آن‌طوري است که برخي‌ها گفتند که عدّه‌اي از کاهنان بالاي کوه و قلل جبال مي‌روند و رياضت مي‌کشند که ايشان مي‌خواست برجي درست کند و برود بالاي آن قصر يا طبقه بالا و مانند کاهنان رياضت بکشد تا ببيند خبري هست يا نه، چون اين‌گونه از تفکر کَهنه‌اي در مصر سابقه داشت، اين هم نيست، براي اينکه قرآن کريم از همه اينها به عنوان کِيد ياد مي‌کند، فرمود اين حيله است: ﴿وَ ما كَيْدُ فِرْعَوْنَ إِلاَّ في‏ تَبابٍ﴾. [24]او در اين صدد نبود که اگر ساير کاهنان و رياضت‌کشان و مَراتضه بالاي کوه مي‌روند و به تنهايي رياضت مي‌کشند که چيزي باطل يا به زعم اينها حق نصيب آنها مي‌شود، من هم چنين کاري کنم! اين نبود، بلکه از همان اول قصد کِيد و خيانت و مَکر را داشت ﴿وَ ما كَيْدُ فِرْعَوْنَ إِلاَّ في‏ تَبابٍ﴾. بنابراين نه مسئله رصد مطرح است، نه مسئله کارِ کاهنان و امثال آنان؛ چه آن اولي چه دومي، جز کِيد چيز ديگري نيست.

   علم فرعون به معجزه بودن کار موسی(سلام الله عليه) و علّت انکار آن
پرسش: به چه علّتی فرعون از موسای پيامبر درخواست بيّنه میکند: ﴿قالَ اَوَ لَو جِئتُكَ بِشیءٍ مُبين ٭ قالَ فَأتِ به﴾؟[25]پاسخ: بله، براي اينکه فرعون شنيده بود که انبياي ديگر بيّنه آوردند، بنابراين گفت بيّنه بياوريد و وقتي که بيّنه آورد، گفت که اين سِحر است؛ براي او وجود مبارک موسي استدلال مي‌کند که ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلاَّ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ بَصائِرَ﴾.[26]در دو بخش از قرآن کريم آمده که فرعون براي او مسلّم شد که اينها معجزه است؛ منتها علم حصولي تا يک اندازه کاربرد دارد؛ اين علومي که در حوزه و دانشگاه رواج دارد، يک اندازه کاربرد دارد که انسان با اين علم بتواند مشکل خود را حلّ کند؛ ولي در درون انسان اين مبارزه هست که يک مبارزه مربوط به وهم و خيال است که با انديشه درگير مي‌شود و يک مبارزه در شهوت و غضب است که با عقل عملي که نيروي انگيزه و عزم و اراده است درگير مي‌شود؛ اين جهاد هميشه هست که به نام جهاد «اوسط» است که طبق بعضي از تعبيرات از آن به جهاد «اکبر» ياد شده است. اگر کسي در اين جهاد پيروز شد و اهل تهذيب نفس بود، طبق بيان نوراني حضرت امير فرمود: «لَا تَجْعَلُوا عِلْمَكُمْ جَهْلًا وَ يَقِينَكُمْ شَكّاً إِذَا عَلِمْتُمْ فَاعْمَلُوا وَ إِذَا تَيَقَّنْتُمْ فَأَقْدِمُوا»؛ [27]فرمود که اين جهاد هست، اگر چيزي را بلد هستيد عمل کنيد؛ اين‌طور نيست که اين علم شما صد درصد باعث عمل باشد، علم شما متعلّق به عقل عملي است و برای يک قوّه است؛ مثل ديدن و متوجه شدن به مار و عقرب به وسيله چشم و گوش و شنيدن صداي آنها؛ امّا کار متعلق به دست و پاي ذهن است، دست و پاي ذهن و دست و پاي نفس همان عقل عملي است که «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اكْتُسِبَ بِهِ الْجِنَان‏»،[28]اين يک درگيري است! اين دست و پا و عقل عملي، يعنی آن نيروي عمل بخواهد عمل کنند، شهوت از يک طرف مي‌گويد اين را بگير، غضب از طرف ديگر مي‌گويد آن را بگير، علم از طرفي مي‌گويد آن را بگير، پس اين جهاد هميشه هست؛ حضرت فرمود: در اين جهاد اگر چيزي را ياد گرفتيد عمل کنيد: «لَا تَجْعَلُوا عِلْمَكُمْ جَهْلًا»؛ اگر شهوت و غضب را بر علم ترجيح داديد، اين علم «کَلا علم» است «وَ إِذَا تَيَقَّنْتُمْ فَأَقْدِمُوا». آن وقت اگر کسي در اين مبارزه آسيب ديد، حضرت مي‌فرمايد: «كَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِيرٍ تَحْتَ [عِنْدَ] هَوَی أَمِير».[29]اگر انسان در جهاد «اوسط» شکست خورد، يکي، دو بار با اينکه مي‌دانست اين کار بد است و حرام است معصيت کرد، کم‌کم اين رسوب مي‌بندد، وقتي رسوب بست، بعداً با اينکه صد درصد مطلبي براي او معلوم است، راه عمل و نفس او بسته است، فرعون اين‌طور بود! هنگام مرگ او ديگر به خاطر اضطرار خواست ايمان بياورد؛ امّا آن ايمان، ايمان مقبولی نيست، نه اينکه هنگام مرگ ايمان آورده و ايمان او مقبول شد! گفته ﴿آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ الَّذي آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائيل﴾؛ [30]امّا اين را لفظاً گفته نه قلباً؛ لذا ذات اقدس الهي دستور داد که ﴿آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْت قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ﴾،[31]اين ايمان، ايمانِ مقبولي نبود، نه اينکه ايمان او مقبول بود. بنابراين علم مقتضي عمل است نه علّت تامّه، همواره يک درگيري به نام جهاد «اوسط» در درون هست که علم مي‌گويد اين کار را انجام بده و شهوت مي‌گويد يک کار ديگر کن! علم مي‌گويد اين کار را انجام بده و غضب مي‌گويد يک کار ديگري انجام بده! سفارش حضرت اين است که «لَا تَجْعَلُوا عِلْمَكُمْ جَهْلًا وَ يَقِينَكُمْ شَكّاً إِذَا عَلِمْتُمْ فَاعْمَلُوا وَ إِذَا تَيَقَّنْتُمْ فَأَقْدِمُوا»؛ اگر کسي چند بار عالماً و عامداً معصيت کرد، اين علم «کلا علم» مي‌شود، چرا؟ چون اين خود علم برای قوّهٴ ديگری است که جزم را مديريت مي‌کند و عمل برای يک قوّه ديگر است که عزم را مديرت مي‌کند؛ اگر آن قوّهاي که بايد عمل کند رسوب گرفته بسته شده، در نتيجه انسان صد درصد عالِم است و معصيت هم ميکند. در اين دو بخش از آيات کريم صريحاً وجود مبارک موساي کليم گفت، براي تو صد درصد روشن شد که حق با من است؛ منتها اينها يا درصدد عوام‌فريبي هستند ﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوه﴾[32] يا مشکل ديگري دارند.

   شباهتها و تفاوتهای مواجهه نمرود با ابراهيم(سلام الله عليه) و فرعون با موسی(سلام الله عليه)
در جريان نمرود هم همين‌طور بود؛ منتها وجود مبارک ابراهيم خليل به او فرصت نداد که او عوام‌فريبي کند و مثل فرعون نبود که بتواند فضاي باز را ببندد. در سوره مبارکه «بقره» وقتي وجود مبارک ابراهيم(سلام الله عليه) استدلال ميکند، او براي عوام‌فريبي دليلي ميآورد و فوراً وجود مبارک حضرت ابراهيم جلوي عوام‌فريبي او را گرفته و يک برهان شفاف‌تري را آورده است. آيه 258 سوره مبارکه «بقره» اين بود: ﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذي حَاجَّ إِبْراهيمَ في‏ رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْك﴾، او چون قدرتي داشت با حضرت ابراهيم خليل به «محاجّه» پرداخت که حضرت ابراهيم فرمود: ﴿إِذْ قالَ إِبْراهيمُ رَبِّيَ الَّذي يُحْيي‏ وَ يُميتُ﴾؛کسي که «إحياء» و «إماته» به دست اوست که فوراً نمرود گفت: ﴿أَنَا أُحْيي‏ وَ أُميتُ﴾؛[33]مغالطهاي کرده، به اين صورت که يک زنداني را آورده اعدام کرده و يک زنداني ديگر را آزاد کرده و گفت: حيات و ممات ملت و «إحياء» و «إماته» به دست ماست، ما هم همين کار را ميکنيم! اين خواست از باب ﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوه﴾[34]کار را پيش ببرد، فوراً وجود مبارک حضرت ابراهيم او را با برهان شفاف‌تري مبتلا کرده، نه اينکه ـ معاذ الله ـ آن برهان تام نبود و حضرت ابراهيم شکست خورد که دليل ديگری آورد! آن برهان، برهان تامّي است؛ منتها اين شفاف‌تر است، ﴿قالَ إِبْراهيمُ فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتي‏ بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ﴾؛[35]محرّک کلّ خداست، ذات اقدس الهي شمس را از شرق به غرب ميآورد، اگر تو توانستي از غرب به شرق بياور؟ اينجا بود که ﴿فَبُهِتَ الَّذي كَفَرَ؛[36]ولي فرعون ساليان متمادي شستشوي مغزي داد ﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوه﴾.

   تفاوت فکر نمرودی و فرعونی با علوی در اداره جامعه
بين آن فکر و اين فکري که اسلام آورده خيلی فرق است! وجود مبارک حضرت امير فرمود که مردم ستون حکومت‌ هستند، نبايد بگوييم ما بايد براي مردم خدمت کنيم، اين نيمي از راه است! بله وظيفه همه ما اين است که به مردم خدمت برسانيم و نيازهاي آنها را بر طرف کنيم؛ امّا اساس کار اين است مردم فرهيخته، نخبه، عالم، حوزوي و دانشگاهي شوند که يا به حوزه وابسته باشند يا به دانشگاه وابسته باشند که در اين صورت ستون قوي میشوند که نظام را حفظ میکنند، وگرنه يک ستون پوک نميتواند خودش را حفظ کند، چه برسد که بار نظام را جلو ببرد! به مالک فرمود: «إِنَّ» ـ با جمله اسميه و با تأکيد فرمود ـ مالک! اگر بخواهي مصر را خوب نگه بداري، مردم بايد عاقل و عادل باشند، مردم دانشمند و عاقل هستند که کشور را حفظ ميکنند «وَ إِنَّمَا [عَمُودُ] عِمَادُ الدِّينِ وَ جِمَاعُ الْمُسْلِمِينَ وَ الْعُدَّةُ لِلْأَعْدَاءِ الْعَامَّةُ مِنَ الْأُمَّة»،[37] وگرنه ﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوه﴾ يک ستون پوک شدهٴ پوسيده که خودش را نميتواند حفظ کند، شما توقع داريد بار مملکت را ببرد؟! جنگ هشت ساله را اداره کند! اساس کار اين است که ملت بالا بيايند؛ حالا لازم نيست که کسي حکيم شود و فقه شود؛ ولي فضاي مملکت، بايد فضاي فرهنگ باشد، وگرنه ـ خداي ناکرده ـ در روز خطر آسيب ميبيند فرمود اگر ميخواهي مصر بماند، بايد مردم دانشمند داشته باشي، براي اينکه ستون اينها مردم هستند. کدام نماز است که ﴿تَنْهي‏ عَنِ الْفَحْشاءِ﴾[38] است؟ آن نمازي که واقعاً عمود دين باشد؛ آن نمازي که عمود دين است واقعاً ﴿تَنْهي‏ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ﴾ است. کدام مردم هستند که نظام خود را حفظ ميکنند؟ آن مردم با فرهنگِ عميق که بداند دين امانت الهي است و انسان با مُردن نميپوسد و به ابديت ميرسد.

شباهت مؤمن آل فرعون با امام خمينی در تقويت تعقّل جامعه و مصاديق آن
حرف مؤمن «آل فرعون» اين است، فرمود مرگ که چاله نيست، چال کندن نيست، چاه نيست، ما مسافريم و پلي است که از اينجا عبور مي‌کنيم و به ابديت مي‌رسيم، چرا به دنبال فرعون راه افتاديد؟ آمده مردم را به ابديت آشنا کرده و مردمي که ابدي‌انديش هستند از مرگ نمي‌ترسند که مرگ با آدم چه کار مي‌کند؟! «فَمَا الْمَوْتُ إِلَّا قَنْطَرَة»؛[39]همه هراس ما از مرگ است! اين شجاعان ما کاري کردند که مرگ را ترساندند که به طرف آنها برود، اصلاً ترس را ترساندند! ترس نمي‌توانست در اين هشت سال دفاع مقدس نزد اين عزيزان ما برود! ترس را ترساندند! در لغت جنگ، در لغت جهاد و در لغت مبارزه، يک خط ضربدري روي خوف کشيده شد. ما در همان اوايلي که سِمَتي در شوراي عالي قضا داشتيم، به اتفاق آيت الله موسوي اردبيلي و مرحوم ظهيرنژاد يک سفر استانی به آذربايجان داشتيم، همه اينها را خداي سبحان مشمول عنايت خاص خودش قرار دهد! میدانيد که مردم آذربايجان قهرمانان اين کشور هستند! رفتيم در يکي از اين شهرهاي آذربايجان و بر برادران سپاه وارد شديم، ديديم که روی تابلويِ بزرگي نوشته «من» و روي اين «من» ضربدر زدند؛ يعني ديگر در اين مملکت «مني» در کار نيست! اين يک فکري است! اگر ترس و هراس ضربدر خوردند و آدم با خدا معامله کرد، چيزي کم ندارد! چه چيزي از آدم کم مي‌شود؟! فرمود همه فرشته‌ها صف در صف منتظرند تا شما بياييد! سلام که کردند، به چه کسي سلام مي‌کنند؟ ﴿وَ الْمَلاَئِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بَابٍ ٭ سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ﴾،[40]همين است! اين فرهنگ و اين روح اين ملت را ستون مي‌کند که هم خودش را حفظ مي‌کند و هم نظام را حفظ مي‌کند!

  موفقيّت فرعون در عوامفريبی و ناتوانی نمرود به دليل وجود ابراهيم(سلام الله عليه)
وجود مبارک ابراهيم نگذاشت که نمرود عوام‌فريبي کند، فوراً برهاني آورد؛ منتها حالا فرعون ساليان متمادي روي مردمش کار کرد و شتشوي مغزي داد ﴿فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ﴾، اينجا هم وجود مبارک ابراهيم فوراً برهان را برگرداند، نه اينکه ـ معاذالله ـ آن دليل، دليلِ تامّی نبوده و شکست خورده که راه و دليل ديگر را آورده! آن دليل ﴿رَبِّيَ الَّذي يُحْيي‏ وَ يُميتُ﴾[41] دليل تامّي است؛ امّا فرمود: ﴿فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتي‏ بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ﴾ که يک چيز «بيّنالرّشد» آفتابي ذکر کرده که ﴿فَبُهِتَ الَّذي كَفَرَ﴾. بنابراين اين راه‌هايي که فرعون اقامه کرده است ﴿مَا عَلِمْتُ لَكُمْ﴾؛ يعني من نمي‌دانم و چون من نمي‌دانم پس نيست و سيدناالاستاد گرچه در سوره «قصص» فرمودند که اين با ذيل آيه مخالف است؛ ولي در همين آيه محلّ بحث فرمودند حرف او اين است که من در زمين خدايي ديگر نمي‌بينم و همين ادعا آنجا هم درست بود.




[1]فرهنگ فارسی معين، 1. فرزندزادگان، نوادگان. 2. ياران، خادمان.
[2]تفسيرمجمع البيان، الشيخ الطبرسی، ج‏5، ص459.
[3]تفسير كنز الدقائق و بحر الغرائب، ج‏11، ص383؛ «و في مجمع البيان، في كتاب النّبوّة، بالإسناد: عن محمّد بن مسلم، عن أبي جعفر(عليه السلام) قال: قلت: فكان يوسف رسولا نبيّا؟ قال: نعم، أما تسمع قول اللّه عزّ و جلّ: ﴿لَقَدْ جاءَكُمْ يُوسُفُ مِنْ قَبْلُ بِالْبَيِّناتِ﴾.. و في روضة الكافي: عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن الحسن بن محبوب، عن محمّد بن الفضيل، عن أبي حمزة، عن أبي جعفر(عليه السلام) قال: إنّ اللّه تبارك و تعالى عهد إلى آدم ... إلى أن قال(عليه السلام): فكان بين يوسف و موسی(عليهما السلام) من‏ الأنبياء».
[4]تفسيرالزمخشری الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، الزمخشری، ج‏4، ص166.
[5]تفسيرالرازی مفاتيح الغيب اوالتفسيرالکبير، الرازی،فخرالدين، ج‏27، ص513.
[6]الاصول من الکافی، الشيخ الکلينی، ج1، ص160، ط اسلامی.
[7]الاصول من الکافی، الشيخ الکلينی، ج1، ص159، ط اسلامی.
[8]انفال/سوره8، آیه17.
[9]الاصول من الکافی، الشيخ الکلينی، ج8، ص312، ط اسلامی.
[10]توبه/سوره9، آیه12.
[11]نهج البلاغه، خطبه192.
[12]اسراء/سوره17، آیه55.
[13]بقره/سوره2، آیه253.
[14]بحارالانوار، العلامه المجلسی، ج‏107، ص31.
[15]كامل الزيارات، ص70. «إِنَّهُ سَيِّدُ الشُّهَدَاءِ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ وَ سَيِّدُ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ مِنَ الْخَلْقِ أَجْمَعِينَ وَ أَبُوهُ‏ أَفْضَلُ‏ مِنْهُ».
[16]اسراء/سوره17، آیه55.
[17]بقره/سوره2، آیه253.
[18]الاصول من الکافی، الشيخ الکلينی، ج8، ص26، ط اسلامی.
[19]الاصول من الکافی، الشيخ الکلينی، ج1، ص244، ط اسلامی.
[20]قدر/سوره97، آیه4.
[21]یونس/سوره10، آیه18.
[22]الميزان في تفسير القرآن، العلامه الطباطبائی، ج‏16، ص38.
[23]الميزان في تفسير القرآن، العلامه الطباطبائی، ج‏17، ص331.
[24]غافر/سوره40، آیه37.
[25]شعراء/سوره26، آیه30.
[26]اسراء/سوره17، آیه102.
[27]شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحديد، ج19، ص164.
[28]الاصول من الکافی، الشيخ الکلينی، ج1، ص11، ط اسلامی.
[29]شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحديد، ج19، ص31.
[30]یونس/سوره10، آیه90.
[31]یونس/سوره10، آیه91.
[32]زخرف/سوره43، آیه54.
[33]بقره/سوره2، آیه258.
[34]زخرف/سوره43، آیه54.
[35]بقره/سوره2، آیه258.
[36]بقره/سوره2، آیه258.
[37]شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحديد، ج17، ص35.
[38]عنکبوت/سوره29، آیه45.
[39]معاني الأخبار، الشيخ الصدوق، ص289.
[40]رعد/سوره13، آیه23.
[41]بقره/سوره2، آیه258.