درس تفسیر آیت الله جوادی

93/11/13

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير آيات 13 تا 17 سوره غافر
﴿هو الذِي يرِيكم ءاياتِهِ و ينزل لكم من السماءِ رِزقًا و ما يتذكر إِلا من ينِيب (13)فادعوا الله مخلِصِين له الدين و لو كرِه الكافِرون (14) رفِيع الدرجاتِ ذو العرشِ يلقِي الروح مِن أمرِهِ علي‏ من يشاء مِن عِبادِهِ لِينذِر يوم التلاقِ (15) يوم هم بارِزون لا يخفي علي اللهِ مِنهم شي‏ءٌ لمنِ الملك اليوم لِلهِ الواحِدِ القهارِ (16) اليوم تجزي‏ كل‏ نفسِ بِما كسبت لا ظلم اليوم إِن الله سرِيع الحساب (17)

   تفاوت مرگ دنيوی و برزخی
بعضي از مطالبي که مربوط به سؤالات قبل بود، اين است که شايد دربارهٴ مرگ، نسبت به دنيا و برزخ تفاوتی باشد؛ در مورد دنيا چند اصل کلي وجود دارد: يکي اينکه فرمود: ﴿و ما جعلنا لِبشرٍ مِن قبلِك الخلد أ فإِن مِت فهم الخالِدون﴾؛[1] يعني ما اصلاً به نحو «سالبهٴ کليه»، براي هيچ کسي خلود و جاوداني را در دنيا قرار نداديم؛ هم توي پيامبر(عليه و علي آله آلاف التحية و الثناء) و هم ديگران، مي‌ميريد که اين يک اصل کلي است. اصل ديگر اينکه نحوه مرگ را هم فرمود: ﴿كل نفسٍ ذائِقة الموتِ﴾؛[2]مرگ به اين است انسان او را مي‌چشد، نه اينکه او انسان را بچشد؛ ولي درباره برزخ و بعد از برزخ اگر سخن از مرگ است، تعبير به «ذق» نيامده که برزخيان مرگ را مي‌چشند، فقط نفخه صور است که فرمود: با آن نفخه عده‌اي «صعقه» مي‌زنند و گروهي مستثنا هستند ﴿فصعِق من فِي السماواتِ و من فِي الأرضِ﴾،[3]اين «صعقه» همان مدهوشي و مانند آن است. درباره موت برزخ که برزخيان مي‌ميرند و دوباره در معاد زنده مي‌شوند، تعبير به «ذق» به کار نرفته که در برزخ، کساني که وارد برزخ شدند مرگ را مي‌چشند و بعد وارد قيامت میشوند تا ما بگوييم هر ذائقي «مذوق» را هضم مي‌کند و اينها که در برزخ مي‌ميرند و در حقيقت زنده مي‌شوند، چنين استفاده‌اي آسان نيست، بلکه همه «صعقه» دارند و مدهوش مي‌شوند، مگر گروه خاص! بنابراين بين اين دو اصل در دنيا و آخرت از دو منظر فرق است: يکي اينکه در دنيا همه مي‌ميرند، يک؛ و مرگ اينها هم به «ذق» که ﴿كل نفسٍ ذائِقة الموتِ﴾ است، اين دو؛ اما در برزخ همه مي‌ميرند و مرگ آنها هم به نحو «ذق» باشد، نيست! چون در هر دو مورد نفخه صور که شد، فرمود: ﴿إِلا من شاء الله﴾؛[4]ولي درباره دنيا اينچنين نيست که ﴿كل نفسٍ ذائِقة الموتِ﴾ و﴿ إِلا من شاء الله﴾، بلکه همه مي‌ميرند؛ ولي در برزخ همه «صعقه» مي‌زنند، نيست! اين يک فرق بود. فرق ديگر اين است که وقتي نفخ صور شد، همه مي‌ميرند و ﴿ ِإلا من شاء الله﴾ «ذق»مي‌کنند يا همه ﴿إِلا من شاء الله﴾ به «صعقه» و مدهوشي مي‌افتند؟ پس اين دو عنصر محوري عميق، فرقِ بين دنيا و برزخ خواهد بود و اگر درباره بهشتي‌ها آمده است که ﴿لا يذوقون فيها الموت إِلا الموتة الأولى﴾،[5]شايد همين را تأييد کند که اينها فقط يک بار مرگ را چشيدند و ديگر مرگي در کار نيست؛ اما حالا کفار چگونه در «صعقه» گرفتار مي‌شوند و چگونه مدهوش مي‌شوند يا براي اينها بيهوشي است، اين بحث خاصي است که مربوط به برزخ است؛ در هر حال قياس موت دنيا به موت برزخ از دو نظر «مع الفارق» است: يکي اينکه در دنيا به نحو «سالبه کليه» هيچ کسي زنده نيست، ﴿و ما جعلنا لِبشرٍ مِن قبلِك الخلد﴾، ﴿إِنك ميتٌ و إِنهم ميتون﴾[6] و مانند آن. دوم اينکه مرگ دنيا به صورت «ذق» است که ذائق «مذوق» را هضم مي‌کند که ﴿كل نفسٍ ذائِقة الموتِ﴾؛ ولي در برزخ سخن از «ذق» موت نيست، سخن از نفخه صور و «صعقه» ﴿من فِي السماواتِ و من فِي الأرضِ ﴾است.
پرسش: تنها «ذق» ندارد، ﴿الله يتوفی الأنفس﴾[7] هم که هست؟
پاسخ: بله، چون عمده در «ذق» هست و عمده اين است که ذائق «مذوق» را هضم مي‌کند، آن توفي هم همين را تأييد مي‌کند؛ توفي که فوت نيست، بلکه همانطور که ملاحظه فرموديد وفات است؛ در فوت که «تاء» جزء کلمه است؛ يعني زوال؛ اما در وفات که «تاء» جزء کلمه نيست؛ يعني «وفی» و «استيفا» و «متوفِی» و «متوفی» و «مستوفا» که همه اينها نشان از «أخذ» تام است و معناي زوال و عدم و نابودي برخلاف فوت در وفات نيست.

   چگونگی مرگ نفس و روح با توجه به مجرد بودن آن
مطلب ديگر اينکه نفس مثل عقل نيست؛ البته آن عقل مجرد است که گفتند، نمي‌ميرد؛ اما نفس از آن جهت که ذاتاً مجرد است و فعلاً مادي؛ يعنی در مقام فعل مادي است، مرگ او به اين است که بدن را رها کند و مرگ بدن به اين است که مي‌پوسد و بعد دوباره در معاد ذات اقدس الهي آن را احيا مي‌کند؛ ولي مرگ روح به مفارقت از بدن است، نه اينکه او مثلاً بپوسد و از بين برود، چون با «توفي» سازگار نيست ﴿يتوفاكم ملك الموتِ الذي وكل بِكم﴾.[8]
پرسش: آيا فرشتگان الهی مرگ ندارند؟ پاسخ: مرگ آنها مثل خود «موت»، مرگِ مرگ است؛ حتي عزرائيل(سلام الله عليه) مرگ دارد و خود مرگ هم مرگ دارد. در آن روايتي که مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) در بحار و ديگران نقل کردند، خود مرگ به صورت «كبش‏ أملح‏»[9]درمي‌آيد و مرگ را مي‌ميرانند تا معلوم شود که ديگر تحول و دگرگوني و زوالي نيست: «يقال للموت مت»؛ يعني به مرگ گفته مي‌شود که بمير! ـ مرگ يعني دگرگوني و زوال ـ آن وقت تغير رخت برمي‌بندد و همه ثابت مي‌شوند.

    فرق بين بدعت و سنتگذاری
مطلب ديگر، فرق بين بدعت و تشريع از يک سو و سنت‌گذاري از سوی ديگر ـ قبلاً هم بحث شد ـ اين است که در بدعت و تشريع، انسان چيزي را که مي‌داند در دين نيست، اين را ـ معاذ الله ـ به دين اسناد دهد و بگويد خدا اينچنين فرموده يا پيغمبر اينچنين فرموده که اين مي‌شود بدعت؛ اما سنت اين است که يک سلسله اصول و مطالب کلي، عمومات و اطلاقات هست که انسان مي‌خواهد آنها را اجرا کند، نحوه اجرا را به شارع اسناد نمي‌دهد و نحوه اجرا را به امام و پيغمبر(عليهم الصلاة و عليهم السلام) اسناد نمي‌دهد، يک روش خاصي را در نحوه اجرا انتخاب مي‌کند؛ مثلاً گفتند که اگر حديث «کساء» در مجلسي خوانده شود، اين برکات را دارد که اين اصل ثابتي است! حالا هيئتي در يک روز مشخصي جمع مي‌شوند و اين را به عنوان سنت قرار مي‌دهند و حديث «کساء» را در آن روز مي‌خوانند؛ اين سنت است و هيچکدام از اين اعضاي هيئت نمي‌گويند که دين ما گفته فلان روز بخوانيد! دين به ما گفته که اگر کسي در مجلسي حديث «کساء» را بخواند، اين برکات را دارد. جريان وحدت اين‌طور است! جريان استکبارستيزي اين‌طور است! جريان حمايت از مظلومان اينچنين است! هيچکس نگفته که مثلاً آخرين جمعه ماه مبارک رمضان که راهپيمايي روز قدس است، اين را خدا فرموده يا پيغمبر فرموده يا امام فرموده، اين را کسي به دين نسبت نمي‌دهد که مثلاً وارد شده است؛ اما دين گفته که از مظلومين حمايت کنيد[10] و ما اين روز را برای آن قرار داديم؛ هفته وحدت اين‌طور است! کرامت اين‌طور است! ولايت اين‌طور است! مثلاً از اول ذيالقعده تا يازده ذيالقعده دهه کرامت است و از دهه ذيالحجه تا هيجده ذيالحجه دهه ولايت است، اينها سنت است و هيچکس اينها را به دين اسناد نمي‌دهد که مثلاً امام فرموده باشد که شما اين ده روز را جشن بگيريد، اين کار را به اين علت معلل نمي‌کند و کسي چنين نمي‌گويد، بلکه اين کارها، کارهاي خيري است و هميشه اين کارها را مي‌شود انجام داد؛ ولي براي اينکه سامان بپذيرد، سازمان بپذيرد و اثر بيشتري داشته باشد، هيئتي و جمعيتي جمع مي‌شوند و يک راهپيمايي مي‌شود يا يک روز خاص و هفته خاصي را برنامه دارند.
پرسش: چيزی که منشأ اسلامی ندارد، چگونه میتوانيم توجيه کنيم؟
پاسخ: بله، اگر چيزي منشأ اسلامي ندارد، سنت آن «سيئه» مي‌شود: «من‏ سن‏ سنةً سيئةً كان عليهِ وِزرها و وِزر من عمِل بِها إِلی يومِ القِيامة»[11] برای آن است؛ مثل چهارشنبهسوري که يک سنت «سيئه» است؛ اما راهپيمايي روز قدس، هفته وحدت، دهه کرامت، دهه ولايت و مانند اينها، همه ريشه ديني دارد.
پرسش: بعضی از مراسمهای مذهبی داريم که توجيه میکنيم؟
پاسخ: نه، اگر اطلاقات و عمومات داريم که صحيح است؛ حالا نگفتند که فلان روز انجام دهيد، بلکه برابر اطلاقات گفتند که اين عزاداري سيدالشهداء اين‌طور يا عزاداري اهل بيت اين‌طور است يا در نشاط اينها فرح داشته باشيد که اينها مطلقات است؛ اما هيئتي جمع مي‌شود و مي‌گويند حالا فلان روز براي ما مناسب‌تر است که اين هيئت را در فلان روز قرار مي‌دهند. همين جريان حديث «کساء» و امثال آن همين‌طور است! هيچکس نمي‌گويد که روايت داريم يا دين گفته و چون دين گفته شما فلان روز جمع شويد و دعاي «کميل» يا دعاي «توسل» بخوانيد و ما هم جمع مي‌شويم! اين را هيچکس نمي‌گويد؛ دهه کرامت اين‌طور است! هفته وحدت اين‌طور است! دهه ولايت اين‌طور است! اين معناي فرق جوهري بين بدعت و سنت «حسنه» است که اگر دين اصل آن را نگفته باشد؛ مثل چهارشنبه سوري و مانند اينها، سنت «سيئه» است.
پرسش: اگر حرفی درست باشد که میشود بدعت ؟
پاسخ: : اگر چيزي جزء سنت «حسنه» است که بدعت نيست، بايد کليات، قواعد و اطلاقات آن، شرع را در بر بگيرد؛ منتها يک روز خاص يا در يک مکان خاصي جمع مي‌شوند و آن مراسم را انجام مي‌دهند، البته بدون اينکه اين خصوصيات را به شرع اسناد دهند؛ الآن اين هفته وحدت و اين دهه کرامت را کسي به دين، به عنوان پيغمبر و به عنوان امام(عليهم السلام) که اسناد نمي‌دهد.
پرسش: پس لااقل میگوييم دينی نيست که قسمت دومِ بدعت میشود؟
پاسخ: نه، مي‌خواهيم بگوييم دين خصوص اين را نگفته، ما نمي‌توانيم بگوييم ديني نيست! چون اطلاق وارده اين را در بر مي‌گيرد. فرمود: شيعيان ما در حزن ما محزون هستند که اطلاق آن اين مراسم خاص را در بر مي‌گيرد يا شيعيان ما در نشاط و فرح ما خوشحال‌ هستند[12] که اطلاق آن اين مراسم خاص را در بر مي‌گيرد، چون اطلاق اينها را در بر مي‌گيرد، پس ديني است؛ اما خصوصيت اين زمان و زمين را هيچکس به پيغمبر و امام اسناد نمي‌دهد که مثلاً به ما گفتند که فلان روز اين کارها را انجام دهيد. اطلاق اينکه کسي حديث «کساء» بخواند، اين اثر را دارد که اين هر روز را، هر زمان را و هر زمين را در بر مي‌گيرد؛ حالا هيئتي يک روز خاصي را در هفته انتخاب کردند که دعاي «توسل» بخوانند يا مثلاً حديث «کساء» بخوانند، اينکه بدعت نيست! چون خصوصيت زمان، مکان و اعضا را به هيچ وجه به دين اسناد نمي‌دهند.

مقصود از بين «أصابع رحمان» بودن قلب مؤمن
مطلب بعدي آن است که در روايات دارد قلب مؤمن بين «إِصبعينِ‏ مِن‏ أصابِعِ‏ الرحمن‏»[13] است. ذات اقدس الهي «مقلب» امور، «مقلبِ الأحوال‏»،[14] «مقلب» حالات و «مقلب القلوبِ و الأبصار‏»[15] است و اين کارها را مي‌کند؛ منتها درباره قلب مؤمن، روايت وارد شده است که قلب مؤمن بين «إِصبعينِ‏ مِن‏ أصابِعِ‏ الرحمان‏» است، براي همين است! اگرچه خداي سبحان منزه از دست است، منزه از «إِصبع» است، منزه از کف است و مانند آن، لکن وقتي بخواهند کاري را به خداي سبحان اسناد دهند يا کاري را به يک خليفهٴ خدا اسناد دهند يا به افراد ديگر اسناد دهند، آن کار اگر يک کار حجيم باشد، مي‌گويند اين با «ساعد» خود انجام داد و «مساعدت» کرده است؛ اگر قدري نيازمند به قدرت بيشتري باشد، مي‌گويند اين را «معاضدت» کرده است که اين «معاضدت» يا «مساعدت» يا همدستي، برابر آن درجات کار هست؛ کاري است که «ساعد» لازم است؛ يعني بين آرنج و مچ که اين را مي‌گويند «ساعد» و اگر کار را انسان با اين مقدار از دست بايد انجام دهد، مي‌گويند با «ساعد» انجام داد و اگر چند نفر در اين کار سهيم باشند، مي‌گويند «مساعدت» کردند و بعضي از کارها که قوي است «عضد» و بازو مي‌خواهد و چند نفر که جمع مي‌شوند، مي‌گويند اينها «معاضدت» کردند که از همان «عضد» گرفته شده است؛ کارهايي که مثلاً آهنگري است، بنايي و کارهاي سنگين است، در اين کارها از «عضد» يا از «ساعد» کمک گرفته مي‌شود؛ اما کارهاي ظريف، مثل وراق‌ها که مي‌خواهند خط بنويسند يا آن زرگرها که کارهاي ظريفی دارند، اينها از بازو و «ساعد» کمک نمي‌گيرند، اينها از سرانگشت کمک مي‌گيرند. انسان وقتي مي‌خواهد کتابي را ورق بزند از سرانگشت کمک مي‌گيرد از بازو و «ساعد» که کمک نمي‌گيرد؛ در اين بحث، قلب مؤمن چون ظريف است، سخن از بازو و «ساعد» نيست، بلکه سخن از انگشت است؛ لذا با اينکه نه انگشت در کار است نه «عضد» در کار است و نه ساعد در کار است، در روايت آمده است که «قلب المؤمِنِ بين إِصبعينِ مِن أصابِعِ الرحمان‏»؛ يعني خيلي ظريف است! اين قلب اگر بخواهد زيرورو شود، به اندک اشاره ذات اقدس الهي زيرورو خواهد شد، چون خيلي ظريف است! اين قلب را خدا مي‌خواهد احيا کند، احياي اين قلب برابر آنچه که در سوره مبارکه «انفال» گذشت اين است که ﴿استجيبوا لِلهِ و لِلرسولِ إِذا دعاكم لِما يحييكم﴾.[16] در سوره مبارکه «حج» گذشت به اينکه چشمِ دل يک عده کور است: ﴿لا تعمی الأبصار و لكِن تعمی القلوب التي‏ فِي الصدور﴾؛[17] اگر ذات اقدس الهي بخواهد چشم دل را باز کند، با دو انگشتِ بي‌انگشتي از آثار غيبي خود فيض مي‌رساند؛ با اينکه ذات اقدس الهي دست ندارد با اين حال وارد شده است که «و كِلتا يديهِ يمِين‏»[18] و همين مطلب درباره وجود مبارک ابي ابراهيم امام کاظم(سلام الله عليه) است که «صاحِب هذا الأمرِ كِلتا يديهِ‏ يمِين‏»؛[19]مؤمن از اصحاب يمين است و با دست چپ کارهاي خير مي‌کند، همان‌طوري که با دست راست کار خير مي‌کند. کافر و تبهکار اصحاب «مشئمه»، «شمال»، «شئوم» و زشتي است که با دست راست «مشئمه» و زشتي انجام مي‌دهد، همان‌طوري که با دست چپ کار زشت مي‌کند؛ آن شخص «كِلتا يديهِ شِمال» و مؤمن طبق روايت «كِلتا يديهِ يمِين»، چون خليفهٴ «الله» است که «الله» «كِلتا يديهِ يمِين‏»، با آنکه «يد»ي در کار نيست و قلب مؤمن اين خصيصه را دارد که «عرش» الهي ‌شود! آن وقت اين قلب اگر «منيب» باشد، آثار فراواني دارد و بهشت منتظر اوست و اگر کمتر از اين باشد، او منتظر بهشت است.

    عروج و نزول فرشتهها از درجات الهی و امکان رسيدن مؤمن به آن
فرمود: خداي سبحان درجاتي دارد که از آن درجات فرشته‌ها تنزل مي‌کنند و وحي را مي‌آورند؛ وقتي اعمال مردم را مي‌خواهند گزارش بدهند، از اين درجات عبور مي‌کنند و همين درجات مي‌شود «معارج» و «مراقي» که در قوس صعود اينها عروج دارند و به همين جهت از اين درجات به «معارج» ياد شده است که در سوره «معارج» که سوره‌اي به اين نام است، فرمود: خدا ﴿ذِي المعارِجِ﴾[20]است؛ اگر «صلات» معراج مؤمن است، هر صلاتي تا اندازهٴ خاصی عروج دارد، لکن «صلات» اولياي الهي همه اين «معارج» را طي مي‌کند؛ فرشتگان هم درجاتي دارند و هر فرشته‌اي به اوج عروج اين «معارج» نمي‌رسد و اگر پايين بخواهند بيايند، به درجه تنزل مي‌کنند و اگر بالا بخواهند بروند، درجهٴ عروج دارند؛ هم خداي سبحان «معارج» دارد، هم درجات دارد و همه اينها به «عرش» منتهي هستند.  

   تبديل شدن قلب مؤمن به عرش رحمان و اهميت آن
اگر کسي از اين «معارج» که «الصلاة مِعراج المؤمِن‏»[21]است قدم به قدم بالا رفت ـ اينکه گفتند «قربةٌ إِلی الله‏» همين است که قدم به قدم انسان بالا مي‌رود ـ ترقي مي‌کند تا اين «معارج» را يکي پس از ديگري طي مي‌کند و به عرش الهي نزديک مي‌شود که از آن به بعد بعضي از قلوب هستند که «قلب المؤمِنِ عرش الرحمان‏».[22] در روايات دارد که اگر کسي مؤمني را برنجاند و آبروي او را ببرد عرش خدا به لرزه در مي‌آيد؟! آن عرش ﴿الرحمان علی العرشِ استوی﴾[23] که نيست، بلکه همين عرشي است که خداي سبحان از آن به عنوان «عرش» الهي ياد کرده است که قلب مؤمن «عرش الرحمان‏» است و اين شخص با «عرش» الهي رابطه پيدا کرد، اين اگر آسيب ببيند مي‌لرزد! خيلي‌ها هستند که به همين «عرش» وابسته‌ هستند! گاهي يک انسان مي‌تواند عذاب را از يک مملکت به دور بدارد! همين زکرياي بزرگواري که در همين شيخان دفن است، ايشان از شاگردان وجود مبارک امام رضا(سلام الله عليه) بود، به حضرت عرض کرد که حالا سن من بالاست، قدماي اصحاب، دوستان ما و رفقاي ما رحلت کردند و جوان‌ها روي کار آمدند، اجازه مي‌دهيد من از قم بيايم بيرون؟ فرمود: نه! در قم باش که خدا به برکت تو عذاب را از آن منطقه برمي‌دارد، همان‌طوري که به برکت پدرم موسي بن جعفر عذاب را از بغداد بر‌داشت؛[24] اين مي‌شود «عرشِ» خدا! هر کسي که اين‌طور نيست! اگر کسي به اينجا برسد، ممکن است توجه به او مثل توجه به «عرش» خدا و بي‌اعتنايي به او بي‌اعتنايي به «عرش» خدا باشد. اين در بعضي از روايات است ـ نه همه ـ که اگر قلب فلان مؤمن را کسي به درد بياورد «عرش» خدا مي‌لرزد؛ آن عرشي که ﴿استوی‏ علی العرش﴾ ظاهراً منظور آن نيست، مگر حالا انسان حجت الهي باشد، ولي عصر باشد، پيغمبر باشد، امام زمان باشد که آن حساب ديگري دارد؛ اما افراد عادي و مؤمنان همين‌هايي هستند که قلب اينها «عرش الرحمان‏» است. بنابراين اگر «صلات» معراج مؤمن است و انسان ﴿الذين هم علی‏ صلاتِهِم دائِمون﴾،[25] دائماً اين «معارج» را يکي پس از ديگري دارند بالا مي‌روند و وقتي بالا رفتند، به آن «عرش» الهي نزديک‌تر مي‌شوند که از اين جهت قلب مؤمن مي‌تواند به صورت «عرش الرحمان‏» دربيايد.

    دعوت قرآن به خواندن با اخلاص خدای سبحان در پيمودن درجات
مطلب بعدي آن است که ذات اقدس الهي که فرمود: ﴿هو الذي يريكم آياتِه﴾ برابر بخش‌هاي قبلي است که فرمود: ما آيات الهي را نازل کرديم، بعضي‌ها پذيرفتند و بعضي‌ها نپذيرفتند؛ آنهايي که نپذيرفتند درصدد جدال هستند تا دين را باطل کنند ﴿لِيدحِضوا بِهِ الحق﴾[26] و آنهايي که پذيرفتند، حاملان «عرش»، يک؛ فرشته‌هايي که اطراف «عرش» میباشند، دو؛ براي اينها طلب مغفرت مي‌کنند؛ آن‌گاه خداي سبحان بحث اين دو گروه را جداگانه مطرح کرد و فرمود که ﴿إِن الذين كفروا ينادون لمقت اللهِ أكبر مِن مقتِكم أنفسكم إِذ تدعون إِلى الإِيمانِ فتكفرون﴾، [27]بعد از اين فرمود که ما آيات الهي نازل کرديم که يک عده کفر ورزيدند و يک عده هم اهل «إنابه» هستند ـ «إنابه» به همان دو تفسيري که در جلسه قبل ذکر شد ـ به اين افراد «إنابه» حالا يا اهل «نٰاب ينوب» هستند که گروه مياني‌ میباشند يا «نٰاب ينيب» هستند که اوحدي هستند و برتر میباشند به اين دو گروه مي‌فرمايد: ﴿فادعوا الله مخلِصين له الدين﴾، ولو آن گروه خوششان نيايد ﴿و لو كرِه الكافِرون﴾، اين گروهي که ﴿لمقت اللهِ أكبر مِن مقتِكم أنفسكم﴾ و اين گروهي ﴿و جادلوا بِالباطِلِ لِيدحِضوا﴾، ولو اينها کراهت داشته باشند؛ ولي شما راه خود را انجام دهيد.

    عقل، نشاندهنده راه پيمودن درجات، نه سازنده آن
مستحضريد که عقل چراغ است و از چراغ ـ به نحو سالبه کليه ـ هيچ کاري ساخته نيست، ولو چراغ در حد آفتاب هم باشد! از آفتاب هيچ چيزي ساخته نيست، آفتاب فقط نشان مي‌دهد. راه و صراط برای شارع است، عقل چراغ است و هيچ قاعده‌اي ندارد. اين «کلما» ـ نه «کلما» ـ «کلما حکم بِه العقل»[28] هم هيچ اصلي ندارد، چون عقل حکم مولوي ندارد، عقل مهندس نيست، عقل راه‌ساز نيست، عقل راه‌بين است و صراط برای شارع است و عقل مثل «نقل» که «زراره» و امثال «زراره» نقل مي‌کنند، اين راه را مي‌بينند، نه اينکه راه‌ساز هستند. مهندس ذات اقدس الهي هست که به وسيله انبيا ابلاغ مي‌کند؛ صراط شريعت است که خدا ابلاغ مي‌کند، «و لاغير»! هيچ ذره‌اي از اين راه را عقل مشخص نمي‌سازد، عقل فقط راه را نشان مي‌دهد که اين حلال است، اين حرام است، اين بد است، اين خوب است، شارع اين‌طور گفته، قرينه عقلي داريم، قرينه نقلي داريم، دليل مخصص لبي يا مقيد لبي داريم که در همين محدوده است. عاقل چراغ دست اوست و شارع صراط در دست اوست؛ شارع مهندس و راه‌ساز است، البته مي‌بيند و راه مي‌سازد، اما عقل راه‌بين است و نه راه‌ساز، مهندس نيست؛ لذا شرع در قبال عقل و عقل در قبال شرع نيست، عقل در مقابل نقل است و نه در قبال شرع، چون شرع، وحي، دين، صراط و مهندس مقابل ندارند، چون همه اينها کار خداي سبحان است! عقل مي‌فهمد که اين راه است و آن چاه است، نقل به ما نشان مي‌دهد که اين راه است و آن چاه است. حالا فرمود: حالا که شما با عقل اينها را مي‌فهميد، يکي پس از ديگري طي کنيد و حالا که طي کرديد، اگر فرشته‌ها بالا مي‌روند، شماها واقعاً بالا مي‌رويد! اين بيان نوراني که مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در کتاب شريف من لايحضر نقل کردند اين است که «المصلي‏ من يناجِي‏»؛ [29]نجوا مي‌کند که نجوا غير از نداست. انسان اوايل مي‌گويد: «اللهم ربنا، يا ربنا، يا ربنا» که اين نداست؛ اما تا آخر که ندا نيست، البته کساني که اهل قرب نيستند و جزء مقربين نيستند، هميشه در ندا گرفتار هستند؛ اما وقتي کسي که اهل «صلات» باشد ﴿الذين هم في‏ صلاتِهِم خاشِعون﴾ [30]يا ﴿إِنما يخشی الله مِن عِبادِهِ العلماء﴾، [31]اينها از ندا مي‌گذرند و مادامي که دور هستند مي‌گويند: «يا ربنا»! اين روايت نوراني که شما اول ده بار بگوييد: «يا رب يا رب» وقتي اين ده بار تمام شد بگوييد: «رب رب» [32]نه؛ يعني «يا» محذوف است جاي «يا» نيست! انسان وقتي نزديک شد و به حضور رسيد ديگر ندا ندارد، اينجا جاي نجواست! «المصلي‏ من يناجِي‏»، اين روايت نوراني نشان مي‌دهد که بعضي‌ها نزديک مي‌شوند و حالا که نزديک مي‌شوند، به عرش الهي نزديک مي‌شوند، چون اين «معارج» را يکي پس از ديگري طي مي‌کنند؛ اگر «معارج» را يکي پس از ديگري طي کردند، آن وقت ذات اقدس الهي با اينها نجوا دارد که در همان «مناجات شعبانيه» مشخص شد.[33]

   ذکر اسمای الهی در ادعيه دال بر درجه بودن آنها تا رسيدن به عرش
فرمود: او خداي سبحان است و با اخلاص او را بخوانيد و اينکه اوصاف الهي را ذکر مي‌کند؛ يعني اين وصف الهي براي اين نيست که شما اسماي الهي را بشماريد، خير! خدا اين اسما را دارد و شما برابر اين اسما حرکت کنيد وبه آن برسيد! او ﴿رفيع الدرجاتِ﴾ است، شما سعي کنيد يکي پس از ديگري اين درجات را طي کنيد که در بحث ديروز آيه سوره مبارکه «مجادله» گذشت که در آنجا فرمود: ﴿يرفعِ الله الذين آمنوا مِنكم و الذين أوتوا العِلم درجاتٍ﴾ [34]در بحث ديروز ملاحظه فرموديد که اين آيه دو جمله است: يکي «محذوف التمييز» است و جمله دوم هم «مذکور التمييز». ﴿يرفعِ الله الذين آمنوا﴾ تمييز ندارد؛ اما ﴿و الذين أوتوا العِلم درجاتٍ﴾ که اين «درجاتٍ» تمييز جمله دوم است و تمييز جمله اول به اعتماد تمييز دوم حذف شده است؛ يعني «﴿يرفعِ الله الذين آمنوا﴾ درجةً» که مؤمن عادي درجه دارد؛ اما مؤمن عالِم درجات دارد؛ اگر اين مؤمن عالِم علم خود را افزوده کند و ﴿رب زِدني‏ عِلماً﴾ [35]بگويد و همچنين عمل خود را افزوده کند، اين درجات بالا مي‌رود و ديگر به ﴿ذو العرش﴾ میرسد؛ يعني به مقامي مي‌رسد که قلب او مي‌تواند عرش الهي باشد که خدا ﴿رفيع الدرجاتِ ذو العرش﴾ است. حالا همين خدايي که ﴿رفيع الدرجاتِ﴾ و ﴿ذو العرش﴾ است، پس اين درجات در حقيقت مسير است، اين را براي چه چيزي خدا خلق کرده است؟ براي اينکه بالايي‌ها از همين راه بيايند پايين و پاييني‌ها از همين راه بروند بالا؟! يک مهندس که اينجا راه مي‌سازد، يعني چه؟ اين «درجه درجه»، اين «معارج معارج» و اين نردبان را براي چه چيزي نصب مي‌کنند؟ براي اينکه اين از بالا بيايد پايين و مشکل پاييني‌ها را حل کند؟! يا اينکه پاييني‌ها هم اين نردبان را میگيرند و میروند بالا و مشکل خودشان را حل میکنند؟! وگرنه نصب نردبان براي چيست؟ «معرج معرج» درست کردن، «درجه درجه» درست کردن، درجات ساختن، نردبان ساختن و «معارج» ساختن براي چيست؟ براي اينکه فرشته‌ها از همين راه بيايند و پيام الهي را برسانند و مؤمنان از اين راه به عنوان «الصلاة مِعراج المؤمِن‏» استفاده کنند.

    عبادات وسيله عروج قلب انسان به طرف خدای سبحان
نه تنها «الصلاة»، «الصوم معراج المؤمن» و «الحج معراج المؤمن»؛ حالا فرق نمي‌کند نماز عمود دين[36] است، بقيه هم همين‌طور است! حج اين‌طور است! عمره اين‌طور است! درس و بحث اين‌طور است! زيارت اين‌طور است! همه اينها البته با يک تفاوتي معراج مؤمن است، کدام عمل است که به طرف «الله» صعود کند ﴿إِليهِ يصعد الكلِم الطيب و العمل الصالِح﴾[37]و معراج نباشد؟! اگر عمل و نيت صعود مي‌کنند، يعني از قلب آدم يک چيز پر مي‌کشد و مي‌رود بيرون؟! نيت که از قلب جدا نيست، عقيده که از قلب جدا نيست، علم که از قلب جدا نيست؛ يعني اين ارواح طيب و طاهر يکي پس از ديگري بالا مي‌روند؛ لذا در همين ذيل آيه نوراني ارواح طيبه معنا شده است، کلمه طيب يعني ارواح پاک، وگرنه اين‌طور نيست که مثلاً عمل را بنويسند؛ بنويسند که فلان شخص اين مقدار دين دارد، اين مقدار اخلاص دارد و اين مقدار اين را ببرند بالا! خود اين اخلاص بالا مي‌رود؛ اين اخلاص چون وصف مخلص است با هم بالا مي‌روند. اصلاً نصب نردبان براي اين است که يک عده از بالا بيايند و مشکل ما را حل کنند و يک عده هم از پايين توفيق پيدا کنند و بالا بروند که «معارج» بودن آن همين‌طور است! در سوره مبارکه «معارج» در آن اوايل سوره مبارکه «معارج» است که فرمود: خداي سبحان ﴿ذِي المعارِج﴾ است؛ آيه سوم سوره مبارکه «معارج» اين است که ﴿مِن اللهِ ذِي المعارِج ٭ تعرج الملائِكة و الروح إِليهِ في‏ يومٍ كان مِقداره خمسين ألف سنة﴾. بنابراين چون خدا معرفي مي‌کند و فرمود من نردبان دارم؛ يعني يک عده را از راه نردبان پايين مي‌آورم که حرف‌هاي مرا به شما برسانند و شما هم همين نردبان را بگيريد بالا بياييد! اين نردبان هم همين حرف‌هاست و همين حرف‌ها نردبان الهي است! يعني هر آيه‌اي يک نردبان است و هر سوره‌اي يک نردبان است؛ يک نردبان خارجي که در اينجا نيست، اينجا راه و رونده يکي است. ما راه‌هاي خارجي داريم که مثلاً مي‌خواهيم حج برويم، عمره برويم راه مکه مشخص است؛ اما مي‌گويند نماز «سبيل الله» است، «سبيل الله» است يعني چه؟ يعني چيزي در خارج به نام نماز است؟! آن چيزی که مي‌نويسند به نام «الصلاة» يا ما فارسي مي‌گوييم نماز، اينکه وجود لفظي است، اين چيزی را که مي‌خوانيم راه است. بنابراين راه و رونده يکي است و اين‌طور نيست که ما چيزي خارج از جانمان به نام نماز داشته باشيم که از آنجا عبور کنيم، خود «صلات» راه است، صوم راه است، تمام اعمال عبادي ما راه هستند؛ منتها راه عين رونده است و سالک عين مسلک است تا به «مسلک اليه» خود بار يابد. فرمود ما «معارج» و درجات داريم، اينها را بگيريد و بالا برويد؛ عده‌اي از بالا مي‌آيند و حرف‌ها را به شما مي‌رسانند، شما هم اگر به همين حرف‌ها عمل کنيد و دريابيد، همين حرف‌ها شما را به ما مي‌رساند ﴿يلقِي الروح مِن أمرِهِ﴾، پس معارج داشتن ذات اقدس الهي به همين است که ﴿تعرج الملائِكة﴾ و درجات داشتن آن هم به اين است که فرشتگان از همين درجات نردبان پايين مي‌آيند ﴿يلقِي الروح مِن أمرِهِ علی‏ من يشاء﴾.

    مقصود از القای روح در آيه و شرط آن
روح اگر به معناي فرشته‌اي از فرشتگان الهي باشد، اين را مي‌گويند که اين ملک را «انزال» کرده است يا اين ملک را «ارسال» کرده است؛ اما اگر روح به معناي وحي باشد، مقام نبوت و عصمت و ولايت و امثال اينها باشد، اين با «القاء» هم به معناي تجلي ـ نه تجافي ـ سازگار است. وحي الهي را ذات اقدس الهي به هر کسي که صلاح بداند «القاء» مي‌کند ﴿الله أعلم حيث يجعل رِسالته﴾، [38]چون شرط اولي آن عصمت است و غير از خداي سبحان احدي از عصمت افراد باخبر نيست؛ لذا احدي مقام رسالت و ولايت را دريافت نمي‌کند و احدي هم اين کار به دست او نيست ﴿يلقِي الروح مِن أمرِهِ علی‏ من يشاءمِن عِبادِهِ﴾.

    انذار از روز قيامت يکی از علتهای القای روحِ الهی
چرا القا مي‌کند؟ ﴿لِينذِر يوم التلاقِ﴾، البته اين روح و وحي الهي که مي‌آيد براي ﴿يعلمهم الكِتاب﴾ هست، ﴿و الحِكمة﴾ هست، ﴿و يزكيهِم﴾[39]هست؛ ﴿يبشرهم﴾؛[40]اما برابر سياق اين آيات، يک؛ و آنچه در غالب ما اثربخش‌تر است، دو؛ همان هراس از «يوم القِيامةِ» است؛ يعني آن است که بالاخره جامعه را تأمين مي‌کند. مهم‌ترين عاملي که جامعه را مي‌سازد، احساس مسئوليت است؛ يعني انسان بداند دربرابر اين عمل، بالاخره روزي رسوا مي‌شود و رسوايي او هم قطعي است؛ اين خيلي کارساز است!

     فراموشی قيامت ريشه همه معصيتها
در سوره مبارکه «ص» گذشت که فرمود: اينها ﴿بما نسوا يوم الحِسابِ﴾، [41]چون قيام فراموش شده اينها هر کاري مي‌کنند؛ اگر اختلاس است، اگر کم‌فروشي است، اگر گران‌فروشي است و اگر بدخوري است ﴿يوم الحِسابِ﴾ فراموش شده است. اعتقاد به معاد آنقدر مؤثر است که اثربخشي‌ آن از اثربخشي اعتقادِ به توحيد اگر قوي‌تر نباشد، کمتر نيست! مشرکين معتقد به خدا بودند که خالق آسمان و زمين هست، «رب الارباب» هم هست، لکن ربوبيت جزئي را به ارباب متفرقه مي‌سپردند و عمدهٴ مشکل جاهليت هم همان انکار معاد بود، پس آن چيزی که جامعه را مي‌سازد ياد معاد است؛ يعني عمل زنده است! و تعبير آيه هم اين است که جامعه به روزي مي‌رسد که ـ اين «لا» لاي نفي جنس است ـ ﴿لا ظلم اليوم﴾ اصلاً ظلم نيست، چرا؟ چون آن روز تنها کسي که کار به دست اوست خداست و خدا هم که ظالم نيست، ﴿و لا يظلِم ربك أحداً﴾؛[42] ديگری هم که قدرت کار ندارد. ظلم فرض ندارد، نه اينکه ظلم در قيامت بد است؛ ظلم در قيامت محال است و هيچ ممکن نيست ﴿لا ظلم اليوم﴾، پس چنين روزي هست! و جزا هم عين عمل است که فرمود عين عمل را به صورت مار و عقرب درمي‌آورند و به شما نشان مي‌دهند و شما هم مي‌شناسيد که اين فلان کار شماست که به صورت مار درآمده است؛ اين ظاهرش فلان کار بود و باطن آن مار بود. الان هم همين‌طور است! اگر کسي چنين عذابي را باور داشته باشد، خزی هست، يک؛ بر فرض او را تنها عذاب کنند، مگر مي‌شود آن عذاب را تحمل کرد؟! وجود مبارک امام سجاد در آن بيان نوراني خودشان فرمود: به اندازه‌اي که شما بتواني آتش را در کفِ دست نگه بداريد، به همان اندازه معصيت کنيد![43] انسان يک ثانيه هم نمي‌تواند آتش را در کفِ دست نگه بدارد! اين بيان نوراني حضرت است که فرمود مگر انسان چقدر مي‌تواند آتش را تحمل کند! اين عقيده جامعه را مي‌سازد. اگر ـ خداي ناکرده ـ کسي به اين عقيده معتقد نباشد و بگويد: ﴿إِن هِي إِلا حياتنا الدنيا﴾[44] حساب ديگري دارد.

    معراج مؤمن بودن هر عمل عبادی
فرمود: هم راه براي بالا رفتن هست و هم راه براي پايين آمدن هست و ما اصلاً نردبان را براي همين بحث وضع کرديم؛ اين نماز براي شما نردبان است، البته همهٴ اعمال براي شما نردبان است؛ منتها «الصلاة مِعراج المؤمِن‏» به عنوان تمثيل است و نه تعيين که مثلاً صوم معراج مؤمن نباشد يا درس و بحث معراج مؤمن نباشد، اين‌طور نيست! هر عمل عبادي که «قربةٌ إِلی الله‏» انجام گيرد، معراج مؤمن است. ﴿رفِيع الدرجاتِ ذو العرشِ يلقِي الروح﴾، به نحو تجلي و نه به نحو تجافي، ﴿مِن أمرِهِ علی من يشاء مِن عِبادِهِ﴾. درباره پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) هم بود که ﴿إِنك لتلقی القرآن مِن لدن حكِيمٍ علِي﴾[45] که اين تلقي است، «القاء» به نحو آويختن است و نه به نحو انداختن «کما تقدم و غير مرة». خداي سبحان باران را نازل کرد؛ يعني به زمين انداخت و قرآن را نازل کرده است؛ يعني به زمين آويخت؛ اگر به زمين آويخت، يک طرف آن به دست ماست و يک طرف آن هم به دست اوست، اصلاً معناي آويختن همين است! اصلاً معناي اينکه گفتند: ﴿و اعتصِموا بِحبلِ اللهِ جمِيعاً﴾،[46] اين «حبل» از بالا به دست انسان رسيده است؛ يعني اين را بگيريد بالا مي‌رويد، وگرنه «حبل» و آن طنابي که کنار مغازه افتاده است که مشکل خودش را حل نمي‌کند، چگونه اعتصام به او سودآور است؟! «حبل» وقتي «اعتصام» به او سودآور است که به جاي بلندي بسته باشد که اگر انسان آن را گرفت نيفتد ﴿و اعتصِموا بِحبلِ اللهِ جمِيعاً﴾؛ قرآن «حبل الله» است، ولايت و اهل بيت «حبل الله» هستند.

    آشکار شدن معصيتها در قيامت و فراهم بودن زمينه آن
فرمود اين کار را ما کرديم ﴿لِينذِر يوم التلاقِ﴾ که ﴿يوم التلاقِ﴾ در حقيقت «لقاء الله» است، يک؛ به تبع آن افراد يکديگر را هم ملاقات مي‌کنند ﴿إِن الأولِين و الآخِرِين﴾[47] دو؛ ﴿يوم هم بارِزون﴾. در صحنهٴ دنيا اگر کسي خلافي کرده است، ممکن است غيبت کند و پشت ديواري، در شهر ديگري، کوي و برزني، در کنار درختي، زيرِ زميني و مانند اينها خودش را پنهان کند؛ اما وقتي که همه فراز و نشيب‌ها تپه‌ها و چاله‌ها هموار شد و «قاع صفصف» شد ﴿فيذرها قاعاً صفصفاً ٭ لا تری فِيها عِوجاً و لا أمتاً﴾،[48] کجا انسان مي‌تواند خودش را پنهان کند؟! چشم افراد هم که در قيامت تيز است و تيزبين، ﴿فكشفنا عنك غِطاءك فبصرك اليوم حدِيدٌ﴾؛[49]حدت و تيزبيني دارد، پس چشم تيزبين است و هيچ مانعي هم نيست، کجا آدم مي‌تواند فرار کند؟! لذا فرمود: همه بارز و علني هستند ﴿هم بارِزون﴾ و بعد گفته مي‌شود که ﴿لِمنِ الملك اليوم﴾، «اليوم» گرچه دنيا و آخرت در اختيار خداي سبحان است؛ اما در دنيا خيلي‌ها نمي‌دانند که ملک به دست الهي است ﴿تبارك الذِي بِيدِهِ الملك﴾؛[50] اما آن روز که «بين الرشد» مي‌شود، از آنها سؤال کنيد که ﴿لِمنِ الملك اليوم﴾ که مي‌گويند خدايي است که واحد است، يک؛ وحدت او هر کثرتي را «تحت» قهر مي‌آورد، دو؛ درست است ﴿إِن الأولِين و الآخِرِين﴾ حضور دارند؛ اما وحدت الهي وحدت قاهره است و وقتي وحدت قاهره شد، وحدت قاهره جا براي کثرت نمي‌گذارد، آن وقت جا براي اينکه زيد مالک باشد يا عمرو مالک باشد و مانند آن نيست؛ امروز احياناً گفته مي‌شود: ﴿و هٰذِهِ الأنهار تجرِي مِن تحتِي﴾؛[51] اما آن روز نمي‌تواند بگويد! فرمود: چنين روزي ﴿اليوم تجزی كل نفسٍ بِما كسبت﴾، در خيلي از آيات مانند ﴿سيجزون ما كانوا﴾[52] ديگر «با» ندارد؛ ﴿لا ظلم اليوم﴾؛ ـ اين «لا» لاي نفي جنس است ـ هيچ ستمي امروز نيست، کسي نمي‌تواند به ديگري ستم کند، يک؛ تنها کسي که کار به دست اوست «الله» است، دو؛ «الله» هم که «يمتنع منه الظلم»، سه؛ ﴿إِن الله سرِيع الحِسابِ﴾.





[1]انبیاء/سوره21، آیه34.
[2]آل عمران/سوره3، آیه185.
[3]زمر/سوره39، آیه68.
[4]نمل/سوره27، آیه87.
[5]دخان/سوره44، آیه56.
[6]زمر/سوره39، آیه30.
[7]زمر/سوره39، آیه42.
[8]سجده/سوره32، آیه11.
[9]بحارالانوار، العلامه المجلسی، ج8، ص 344 و 345.
[10]انفال/سوره8، آیه72.
[11]الفصول المختارة، الشيخ المفيد، ص136.
[12]تحف العقول، ابن شعبه الحرانی، ص123.
[13]بحار الأنوار، العلامه المجلسی، ج‏67، ص40.
[14]بحار الأنوار، العلامه المجلسی، ج97، ص287.
[15]كمال الدين و تمام النعمة، الشيخ الصدوق، ج‏1، ص352.
[16]انفال/سوره8، آیه24.
[17]حج/سوره22، آیه46.
[18]الاصول من الکافی، الشيخ الکلينی، ج2، ص126، ط اسلامی.
[19]قرب الإسناد، أبي العباس عبدالله بن جعفر الحميري، ص309.
[20]معارج/سوره70، آیه3.
[21]تفسيرالرازی مفاتيح الغيب اوالتفسيرالکبير، الرازی، فخرالدين، ج‏1، ص226.
[22]بحار الأنوار، العلامه المجلسی، ج55، ص39.
[23]طه/سوره20، آیه5.
[24]الإختصاص، الشيخ المفيد، ص87.
[25]معارج/سوره70، آیه23.
[26]کهف/سوره18، آیه56.
[27]غافر/سوره40، آیه10.
[28]فوائدالأصول الآخوندالخراسانی، الآخوندالخراسانی، ص129.
[29]من لا يحضره الفقيه، الشيخ الصدوق، ج‏1، ص210.
[30]مومنون/سوره23، آیه2.
[31]فاطر/سوره35، آیه28.
[32]زاد المعاد، العلامه المجلسی، ص322.
[33]الاقبال بالأعمال الحسنة(ط ـ الحديثه)، ابن طاووس علی بن موسی، ج3، ص295.
[34]مجادله/سوره58، آیه11.
[35]طه/سوره20، آیه114.
[36]المحاسن، احمدبن محمدبن خالدالبرقی، ج1، ص44.
[37]فاطر/سوره35، آیه10.
[38]انعام/سوره6، آیه124.
[39]بقره/سوره2، آیه129.
[40]توبه/سوره9، آیه21.
[41]ص/سوره38، آیه26.
[42]کهف/سوره18، آیه49.
[43]مجموعه ورّام، ج2، ص37.
[44]انعام/سوره6، آیه29.
[45]نمل/سوره27، آیه6.
[46]آل عمران/سوره3، آیه103.
[47]واقعه/سوره56، آیه49.
[48]طه/سوره20، آیه106.
[49]ق/سوره50، آیه22.
[50]ملک/سوره67، آیه1.
[51]زخرف/سوره43، آیه51.
[52]اعراف/سوره7، آیه180.