موضوع:
تفسير آيات 13 تا 17 سوره غافر
﴿هُو الذي يُريكُم ءاياته و يُنزللكُم من السماء رزقًا و ما يتذكرإلا
من يُنيب(13)فادعُوا الله مخُلصين لهالدين و لو كره الكافرُون (14) رفيعالدرجات
ذُو العرش يُلقی الروح من أمره علی من يشاءمن عباده ليُنذر يوم
التلاق (15) يوم هُم بارزُون لا يخفی علی الله منهم شیءٌ لمن
المُلكاليوم لله الواحد القهار (16) اليوم تجُزی كلُنفس بما كسبت لا ظُلم
اليوم إن الله سريع الحساب (17)﴾ عدم دلالت تقدم
تسبيح بر حمد در بعضی موارد بر لزوم آنبخشی
از مطالب که مربوط به سؤالات قبل است، اينکه گرچه ذات اقدس الهي «تسبيح»
را همواره مقدم بر «حمد» قرار ميدهد،
﴿إن من
شيءٍ إلا يُسبح بحمده﴾.[1]
در سوره مبارکه «روم» آيه هفده و هجده و مانند آن هم وقتي از نمازهاي پنجگانه ياد
ميکند، ميفرمايد:
﴿فسُبحان الله حين تُمسُون﴾
که نماز مغرب است،
﴿و حين تُصبحُون﴾
که نماز صبح است و در وسط هم فرمود:
﴿و
لهالحمدفي السماوات و الأرض﴾ که «تحميد» در وسط قرار گرفت، بعد ميفرمايد:
﴿و عشيا﴾ نماز عشا که در پايان شب
است،
﴿و حين تُظهرُون﴾ که نماز
ظهر است. نمازهاي پنجگانه را در آيه هفده و هجده سوره مبارکه «روم»، با «تسبيح» و
«تحميد» الهي شروع کرد و در آنجا هم «تسبيح» مقدم بر «تحميد» شد. اما در
جريان «تسبيح» حضرت صديقه کبري(سلام الله عليها) که «حمد» مقدم بر «تسبيح» است،
چون روايات «تسبيح» را هم که ملاحظه بفرماييد مختلف است، اينطور نيست که همه روايات
اين باشد که اول «تکبير»، بعد «حمد» و بعد «تسبيح» است؛ در بعضي از روايات دارد که
«تسبيح» مقدم است،
[2]
چه اينکه در تسبيحات صدگانهاي که براي زيارت فاطمه معصومه(سلام الله عليها) است،
[3]
آنها هم همينطور است و همچنين در تسبيحات صدگانهاي که مستحب است قبل از خواب
خوانده شود،
[4]
همينطور است؛ در همه اين موارد اينطور نيست که بالاتفاق «تسبيح» مقدم بر «تحميد»
باشد.
ناتمامی
استدلال بر نفی دو حيات و مرگ به دليل سخن کافر بودن آناما
در جريان يک مرگ و دو مرگ، اين سوره مبارکه «غافر» که محل بحث است اعتراف کفار را
ذکر ميکند که
﴿ربنا أمتنا
اثنتين و أحييتنا اثنتين﴾؛[5] اما برخيها خواستند بگويند که چون اين سخن کافر است، حجت نيست؛ اين
سخن درست نيست! هر حرفي را که قرآن کريم نقل ميکند، اگر درست نباشد فوراً ابطال ميکند.
در اوايل سوره مبارکه «انعام» گذشت که کفار رفتند که شرک خود را انکار کنند، گفتند:
﴿ما كُنا مُشركين﴾[6]که فوراً ذات اقدس الهي
فرمود:
﴿اُنظُر كيف كذبُوا
علی أنفُسهم﴾،[7]فوراً آن را ابطال کرد؛ اينطور
نيست که قرآن کريم حرفي را نقل کند و قصهٴ عادي باشد؛ اگر حرفي را نقل کرد و باطل بود، يقيناً ابطال ميکند و
اگر باطل نبود، معلوم ميشود که حق است!
در جريان
﴿ربنا أمتنا اثنتين و أحييتنا اثنتين﴾ اين سخن حق است و نبايد
گفت، چون کافر اين را گفت دليل بر حق بودن نيست؛ اما آنچه در آيه 56 سوره مبارکه
«دخان» آمده است که
﴿لا يذُوقُون فيها الموت إلا الموتة الأُولى﴾؛ خواستند بگويند که چون آن را مؤمنان و اهل بهشت گفتند آن حق است و اين
آيه را چون کافران گفتند درست نيست.
چگونگی جمع
بين دو آيه دال بر يک مرگ و حيات و دو مرگ در آخرتاينطور جمع قرآني نمودن صحيح نيست، بلکه ميتوان اينچنين جمع کرد
که اين آيه دربارهٴ کافران است و درست هم است، آن آيه دربارهٴ مؤمنان
است و درست هم است؛ بيان مطلب چنين است که آخرت در لسان قرآن کريم دو اطلاق دارد: يکي
آخرت نسبت به دنياست که برزخ به بعد را شامل ميشود و ديگری آخرت به عنوان «يوم
الآخر» که پايان کار است و قرينه است بر اينکه در آن حشر اکبر و معاد مراد است و آن
در قبال دنيا و برزخ است که اين يک تقسيم بود. تقسيم ديگر و قسمت مهم اين است که
در بخشهاي مختلف قرآن کريم، همين که انسان از دنيا رحلت کرده است و هجرت کرده است،
در واقع وارد آخرت ميشود، چون برزخ طليعهٴ قيامت است و احکام قيامت هم در
برزخ هست، چون قبر
«روضةٌ من رياض الجنة
أو حُفرةٌ من حُفر النيران»،[8] بسياري از احکام معاد در برزخ ظهور ميکند. پس مقدمه اول آنکه برزخ
جزء آخرت است، دنيا حساب جدايي دارد و احکام قيامت در برزخ هم هست؛ لذا برزخ دار
تکليف نيست و مقدمه دوم اينکه وقتي گفته شد
﴿إن الدار الآخرة لهي الحيوانُ﴾؛[9]يعني در آخرت مرگ نيست. بنابراين در آخرت مرگ نيست و اگر اين نفخ صور
به دست اسرافيل(سلام الله عليه) هست، او مظهر احياست و نه مظهر«إماته». در جريان
نفخ صور فقط «صعقه» و مدهوشي مطرح است و نه مرگ؛ گذشته از اينکه عدهاي هم استثنا
شدند
﴿إلا من شاء الله﴾؛[10]اگر
﴿إلا من شاء الله﴾ از «صعقه»ها استثنا شدند، يک؛
و اگر دار آخرت، دار حيات است و مرگ در آخرت نيست، اين دو؛ کفار استثنا ميشوند، طوری
که آنجا مرگ دارند و بعد حيات دارند، اين سه؛ در اين حال آيه سوره مبارکه
«غافر»، اينجا جاي خودش را باز ميکند و آيه سوره «دخان» هم جاي خودش را
باز ميکند. مردان الهي، مؤمنان، انبيا، اوليا، صديقين، صلحا، شهدا و شاگردان آنها
که به اينها ملحق هستند، اينها غير از مرگ در دنيا ديگر مرگي ندارند؛ اينها
﴿لا يذُوقُون فيها الموت
إلا الموتة الأُولى﴾، فقط مرگ اولیٰ دارند و در قيامت حالا مدهوش هستند يا
حالتهاي خاص دارند، چون آنها در حال «صعقه» هم يکسان نيستند. بنابراين ميشود گفت
که مؤمناني که در بهشت هستند، خدا درباره آنها ميفرمايند:
﴿لا يذُوقُون فيها الموت
إلا الموتة الأُولى﴾؛ اينها در برزخ زنده هستند و در قيامت کبريٰ هم زنده
میباشند؛ درباره شهدا که اينطور است! درباره شهدا روايت دارد که در
اين «صعقه» اول و «صعقه» دوم، در اين
﴿إلا من شاء الله﴾ انبيا و
اوليا و شهدا هم استثانا شدند. در رواياتي که ذيل آيه
﴿إلا من شاء الله﴾ آمده است و «صعقه» را
استثنا کرده است، يکي از آن گروههايي که از «صعقه» در قيامت مستثنا هستند، همين
شهدا هستند.
[11] بنابراين اينها همين که دنيا را پشتسر گذاشتند «إلی الجنة» زنده
هستند و مظهر
«هُو الحي الذي لا يمُوتُ»[12]میباشند.
پرسش:
برزخ خود را همينجا طی کردند؟
پاسخ:
نه، حالا آن موت ارادي حساب ديگری است؛ با موت ارادي برزخ هم طي ميشود؛ اما
آن برزخي که تکليف ديگر در آن نيست؛ يعني هيچ تکليف در آن نيست، لکن سؤال و جواب
دنيا در آن هست؛ اما مسئوليت دنيا مانند نماز و روزه و عبادت و امر و نهي و اينها
ديگر در آن نيست، البته اين فقط در نشئه «بعد الموت» است، وگرنه آنهايي که برزخ را
طي ميکنند، درجات علمي و شهودي خود را طي ميکنند، اين ميتواند يک نحوه از جمع بين
اين آيات باشد.
پرسش:
شهيد يعنی
«من قُتل ﴿في سبيل الله﴾[13]» يا نه؟
پاسخ:
بله، شهيد در روايت اين است؛ ولي شهيد قرآن کريم به معناي شاهد اعمال است. در قرآن
کريم کلمهٴ شهيد را به معناي شاهد اعمال آوردند و اين شهداي ميدان جنگ را
«قُتل ﴿في سبيل الله﴾»
ميدانند؛ ولي در روايات فراوان است که کلمهٴ شهيد بر
«المقتُول
في سبيل الله»[14]
اطلاق شده است.
اثبات توحيد با آيت بودن موجوداتدر
همين سوره مبارکه «غافر» گاهي برهان توحيد است، گاهي وحي و نبوت است و گاهي معاد،
دوباره برميگردد مسئله توحيد و وحي و نبوت را به عبارتهاي گوناگون بازگو ميکنند.
الآن اين اصول سهگانه؛ يعني توحيد و وحي و نبوت را در اين آيه سيزده به بعد
جداگانه مطرح ميکنند؛ فرمود:
﴿هُو الذي يُريكُم آياته﴾؛ ذات اقدس الهي علامتهاي تکويني را به
شما نشان ميدهد و اگر کسي چشم او بسته نباشد، آيات الهي را کاملاً ميبيند، چون هيچ
موجودي نيست مگر اينکه آيهاي از آيات الهي است! همه موجودات مسبوق و ملحوق به عدم
میباشند و هستي اينها از خود آنها نيست، پس کسي آنها را آفريده است،
چون «صدفة» و تصادف و اتفاق که «بين الغي» است! اگر موجودي هستي او عين ذات او نيست
و الآن موجود است و دارد رشد ميکند، پس مبدئي دارد! همه موجودات آيات الهي هستند،
فرمود من آيات الهي را به شما ارائه ميدهم؛ يعني از بس شفاف و روشن است، قابل رؤيت
است؛ اين مطلب برای اصل دليل بر وجود ذات اقدس الهي بود.
پرسش:
مگر چيزی که معدوم شد معلوم میشود که شما
میفرماييد؟
پاسخ:
عدم آن نسبي است، چون در مقطع خودش موجود نيست و معدوم هم نميشود؛ اما در مقاطع ديگر
معدوم است. چيزي که در اين زمان موجود است، در اين زمان معدوم نميشود و در کل
نظام هم معدوم نميشود، چون در کل نظام اگر معدوم شود بايد از اين مقطع هم رخت
بربندد، پس اين دو سالبه صحيح است؛ يعني اگر چيزي امروز موجود شد، امروز معدوم نيست،
چون جمع بين «نقيضين» است و از کل نظام هم حذف نميشود، چون اگر از کل نظام حذف شود،
بايد از امروز هم حذف شود که باز هم جمع بين «نقيضين» است؛ اما در مقطع ديگر موجود
نيست؛ لذا در تناقض، اتحاد زمان شرط است.
اثبات توحيد
ربوبی با رزق ظاهری و باطنیفرمود
بعد از اينکه ثابت شد که خدا هست و حق است و «مما لا ريب فيه» است، روزي شما را هم
تأمين ميکند؛ اين تدبير الهي است که ربوبيت را او دارد اداره ميکند و ديگر «اصنام»
و «صنم» و «وثن» کارهاي نيستند،
﴿و
يُنزللكُم من السماء رزقاً﴾؛ اگر منظور رزق ظاهري
باشد، همين فضاي بالا را «سماء» ميگويند که ميگويند باران از آسمان آمده است؛ همين
فضاي بالا، تعبير ادبي رايج است که از آسمان باران آمده است و اگر منظور روزي باطني
باشد، غيب باشد و علوم و معارف باشد که فرمود:
﴿و في السماء رزقُكُم و
ما تُوعدُون﴾،[15]آن آسمانی است که درب آن به روي کفار
باز نميشود
﴿لا تُفتحلهُم أبوابالسماء﴾،[16]اين
کُرات «سماوي» نيست که الآن دانشمندان در آنجا به صورت ترمينال رفت و آمد
ميکنند، اين
﴿لا تُفتحلهُم أبوابالسماء﴾،
آن
«سماء» غيب است که
﴿و في السماء رزقُكُم و ما
تُوعدُون﴾. فرمود رزق ظاهري شما که از اين آسمان است؛ يعني جو و آن
رزق باطني که علوم و معارف است، از آسمان غيب است.
﴿و ما يتذكرإلا من يُنيبُ﴾ که نفرمود «و ما يعلمُ»!
پرسش:
اروپا با وجود اين همه پيشرفتهای علمی دربهای
آسمان و علوم غيبی به روی آنها بسته است؟
پاسخ:
بله، علوم را ذات اقدس الهی است که به انسان ميدهد، چون
﴿علم الإنسان ما لم يعلم﴾؛[17]انسان قابليت اين را دارد که عالم شود،
وگرنه اين علم يک امر وجودي است و امر وجودي يک مبدأ ايجاد کننده ميخواهد و اگر برای
اينها بود، قبلاً ميداشتند و بعداً هم در دوران سالمندي ديگر آلزايمر نميگرفتند
﴿و منكُم من يُردإلى أرذل العُمُر لكي لا يعلم بعد علمٍ شيئاً﴾.[18]بسياري از انسانها در دوران فرتوتي و
کهنسالي تمام خاطرات آنها از يادشان ميرود، پس معلوم ميشود که در اين چند صباح،
اين علم را ذات اقدس الهي در اختيار اينها قرار داده است.
ثابت بودن توحيد
برای همه انسانها علت تذکره بودن قرآنفرمود
اين حرفها را برخيها متذکر ميشوند و اين تذکر براي اين است که ما قبلاً با اينها
ديدار داشتيم، حرفهايمان را زديم و اينها اقرار کردند، لکن الآن يادشان رفته است.
در اين
﴿و ما يتذكرُ﴾، فرمود ما قرآن را
﴿نزلنا الذكر﴾،[19] ﴿و لقد يسرنا القُرآن للذكر﴾؛[20]
اينها يادآوري است، براي اينکه انسان در نشئه
﴿أ لستبربكُم﴾[21]همه اينها را ديده، باور کرده و اعتراف
کرده است، لکن الآن يادش نيست و اگر اين اغراض و غرائز و اين غبارها نباشد کاملاً يادش
است، چون کاملاً يادش هست متذکر هست و ميپذيرد و ما اين آيات را بيان کرديم که اين
قرآن تذکره است
﴿و ذكر فإن الذكری
تنفعالمُؤمنين﴾؛[22]
يعني اينها سابقه دارند و اين حرفها را ما قبلاً گفتيم، اينها شنيدند و باور
کردند؛ ولی الآن يادشان رفته است.
تذکر اهل إنابه بر توحيد و بهشت پاداش آناما
بعضيها که اهل «إنابه» هستند، اينها يادشان است. «إنابه» هم که قبلاً معلوم شد که
ثلاثي مزيد است و ثلاثي مجرد آن يا «نٰاب ينُوبُ» است، يا «نٰاب ينيبُ»؛
يا اجوف واوي است، يا اجوف يائي؛ اگر اجوف واوي باشد؛ يعني اينها مرتب در نوبت
هستند و اينطور نيست يکبار که شب جمعه شد به ياد «الله» باشند يا روز
جمعه که شد به ياد زيارت باشند، بلکه مرتب در نوبت هستند. اگر «نٰاب ينيبُ» و
اجوف يائي باشد؛ يعني «إنقطع ينقطعُ» که اينها منقطع «الي الله» هستند. اينها که
نوبت در نوبت هستند، اينها رهآوردي به نام عمل صالح دارند که در قيامت
مقبول است و آنهايي که «نٰاب ينيبُ» هستند که انقطاع است، آنها نه تنها عمل
صالح دارند، بلکه عامل صالح دارند. فرمود:
﴿و
أُزلفت الجنةللمُتقين غير بعيد﴾«أُزلفت»؛
يعني آماده شد «اُعدت»؛ يعني بهشت موجود است، يک؛ آماده است، دو؛ نزديک شما هم هست،
سه؛ خيليها هستند همين که مُردند وارد جنت برزخي ميشوند، ديگر منتظر چيزهاي ديگر
نيستند، پس خيلي دور هم نيست! خيليها ميگويند اين اينقدر دم دست ما بود و
ما نميديديم و ما آگاه نبوديم!
﴿و أُزلفت
الجنةللمُتقين غير بعيد﴾. بهشت ثمره بردن قلب منيب به محکمه الهیبعد
فرمود اين براي چه گروهي است؟ فرمود کسي که
﴿جاء
بقلبٍ مُنيبٍ﴾.[23]
بعضيها کار خوب در دنيا انجام دادند؛ ولي متأسفانه در اثر سيئات فراوان آن کار
خوب از دستشان رفت و قرآن هم وعده نداد و نفرمود که هر کس در دنيا کار خوبی
کرد ما به او پاداش ميدهيم، بلکه فرمود هر کسي کار خوبی در محکمه بياورد! وقتی
که محکمه باز شد، کار خوب در دست او باشد!
﴿من
جاء بالحسنة﴾،[24]
نه «من فعل الحسنة». اين «باء» در
﴿بالحسنة﴾،
باي تعديه است؛ «جئني بزيدٍ»، يعني زيد را بياور!
﴿جاء
بالحسنة﴾؛ يعني «حسنه» را بياور و در دست او باشد. اگر بگويد من در
دنيا فلان کارها را کردم، بالاخره سيئاتي هم بود و بساط او را به هم زد؛ لذا
نفرمود کسي در دنيا کار خوب کرد، فرمود اگر کسي کار خوبي کرده و از بين نبرده باشد
و در دستش باشد، ما بهشت را براي او آماده کرديم
﴿من
جاء بالحسنة﴾، چون روز محاکمه پرونده بايد در دست او باشد. فرمود:
﴿من جاء بالحسنة فلهعشرأمثالها﴾ که اينها
برای آدمهاي عادي است که ـ إن شاء الله ـ اميدواريم ما هم چنين آدمی
باشيم! اما يک وقت درباره ابراهيم(سلام الله عليه) است که فرمود:
﴿إذ جاء ربهبقلبٍ سليم﴾،[25]
اين ديگر نگفت که من کعبه ساختم يا پسر را براي قرباني آماده کردم يا دستور شما را
اجرا کردم يا بُت شکستم، اينها
﴿جاء بالحسنة﴾
است؛ اما وجود مبارک ابراهيم وقتي وارد صحنه قيامت ميشود، قلب او در دستش هست،
﴿جاء ربهبقلبٍ سليم﴾؛ دل آورده! اين دل
آورده يعني چه؟ اينجا هم دارد به اينکه «مُنيب» کسي است که
﴿جاء ربهبقلبٍ سليم﴾. «مُنيب» آن کسي
است «انقطع الي الله»، حالا دل را ميآورد يعني چه؟ دل در دستش هست يعني چه؟ دل را
با قلب سليم پيشگاه خداي سبحان نشان دهد يعني چه؟ بالاخره نشئهاي هست که انسان
حرف دل را از خود دل ميرساند و به خدا عرض ميکند که من با هويت سالم آمدم؛ دل را
ميآورد نه عمل صالح را! درباره وجود مبارک حضرت ابراهيم که اينطور است و در اين
﴿و أُزلفت الجنةللمُتقين غير بعيد﴾[26]
که دارد «مُنيب» را که تعريف ميکند، «مُنيب» کسي است که
﴿جاء
ربهبقلبٍ سليم﴾؛
يعني در دست اوست.
تفاوت درجات بردن
عمل صالح يا قلب سليم به محکمه الهیاين
مطلب براي اين گفته شد که در آيه بعد دارد که او
﴿رفيعالدرجات﴾ است، به چه
کسي درجه ميدهد؟ به چه کسي بالاتر درجه ميدهد؟ به چه کسي پايينتر درجه ميدهد؟ البته
اينها را در سوره مبارکه «مجادله» مشخص کرده است؛ فرمود:
﴿يرفع
اللهالذين آمنُوا منكُم و الذين أُوتُوا العلم درجاتٍ﴾[27]که اين
﴿درجاتٍ﴾ تمييز براي «يرفع» دوم است، پس
تمييزآن «يرفع» اول کجاست؟ تمييز
﴿يرفع اللهالذين
آمنُوا﴾ محذوف است که «درجةً» میباشد.
﴿و الذين أُوتُوا العلم درجاتٍ﴾ که تمييز
اولي به قرينه جمله دومي محذوف است؛ مؤمن عالم چند درجه دارد و مؤمن عادي يک درجه:
﴿يرفع اللهالذين آمنُوا منكُم﴾؛
يعني مؤمن غير عالم،
﴿و الذين أُوتُوا العلم﴾
ـ آن هم البته «منکم» هست ـ
﴿درجاتٍ﴾
که اين «درجاتٍ» تمييز براي جمله دوم است و تمييز جمله اول محذوف است، چرا اين کار
را ميکند؟ چون
﴿رفيعالدرجات﴾ است
و داراي درجات فراواني است؛ به چه کسي درجه بالا بدهد، به چه کسي درجه کمتر بدهد، به
چه کسي چند درجه بدهد يا به چه کسي يک درجه بدهد، او عالم است! اگر کسي عمل صالح
آورد، به او درجه ميدهد و اگر کسي قلب سالم آورد، به او درجات ميدهد. اگر عمل
عادي آورد، به او درجه ميدهد و اگر عمل با علم و معرفت آورد، به او درجات عطا ميکند؛
لذا فرمود:
﴿رفيعالدرجات﴾ است؛
حالا چه کسي را به «عرش» ميرساند، آن هم اوحدي از اهل ايمان بايد باشند و اين هم
که گفته شد:
«أن قلب المُؤمن عرشالرحمن»،[28]
اگر اين مؤمن با علم و عمل خالص بالا رود و به لقاي الهي بار يابد که
﴿إنك كادحٌ إلى ربك كدحاً فمُلاقيه﴾،[29]
اين مؤمن ميتواند به «عرش» الهي راه پيدا کند؛ اگر گفته شد:
«قلب المُؤمن عرشالرحمن»، اينگونه از مؤمنان، يعنی
انبيا و اوليا هستند و همچنين صلحا، صديقين و شهدا هم با تفاوتشان هستند.
علت ناميده شدن
بعضی از جملات به حکمت عرشیقبلاً
وقتي کسي مطلبي را ذات اقدس الهي به او القا ميکرد و او ميفهميد و مينوشت، از اين
مطلب به عنوان حکمت عرشي ياد ميکرد، چرا حکمت عرشي؟ نه اينکه چون اين حرف، حرف
بلندی است، بلکه اين حرف را ذات اقدس الهي به قلب او القا کرده است، يک؛ قلب مؤمن
«عرشالرحمن»
است، دو؛ اين مطلب، مطلب عرشي ميشود، سه؛ بعدها ديگر مبذول شد که هر کسي حرف بلندي
را از جايي شنيده، ميگوييم: «مطلبٌ عرشي» يا «حکمةٌ عرشي»، البته اين برای
آن کسي است که حرف متعلق به خودش باشد، نه مطلب عرشي که ديگري گفته و ما اينجا
نقل کنيم که مطلب عرشي شود. اگر
«قلب المُؤمن
عرشالرحمن» شد، آنچه ذات اقدس الهي به اين قلب عطا ميکند، ميشود حکمت
عرشي! و اين همان قلبي است که قلب «مُنيب» است، اين همان قلبي است که صاحب اين دل،
در قيامت اين دل در دست اوست و ميگويد اين قلب من است
﴿جاء
ربهبقلبٍ مُنيبٍ﴾، البته با دست دل، دل را نشان ميدهد.
ضرورت خواندن خالصانه خدای سبحان و کسب درجات او لذا
خداي سبحان اين فرمايشاتي را که دارد، آيات خود را نشان ميدهد و رزق خود را از
آسمان نازل ميکند؛ ولي اين حرفها را کسي که اهل «إنابه» است يا در «نوبت» است يا
در «انقطاع» است متذکر ميشود، چون اينچنين است، پس
﴿فادعُوا الله مُخلصين لهالدين﴾ از او
بخواهيد! از هر گونه شرک و ريا و مانند آن بپرهيزيد، شما
﴿مُخلصين
لهالدين﴾ خدا را بخوانيد، ولو ديگران که کافر هستند کراهت داشته
باشند. در سوره مبارکه «زمر» که قبلاً بحث آن گذشت، آيه 45 اين بود:
﴿و إذا ذُكر اللهوحدهاشمأزت قُلُوبالذين لا يُؤمنُون
بالآخرة﴾؛ وقتي سخن از توحيد به ميان ميآيد، يک عده اشمئزاز پيدا ميکنند
و چهره در هم ميکنند، منقبض ميشوند و بدشان ميآيند، چون گرفتار شرک هستند؛ وقتي
گرفتار «وثن» و «صنم» باشند، از توحيد منزجر هستند، همانطور که موحدان از «صنم» و
«وثن» منزجر میباشند. فرمود:
﴿و
لو كره الكافرُون﴾ شما مخلصانه و موحدانه ذات اقدس الهي را بخوانيد
﴿فادعُوا الله مُخلصين لهالدين و لو كره الكافرُون﴾،
آنگاه او
﴿رفيعالدرجات﴾ است، يک
؛ ﴿ذُو العرش﴾ است، دو؛ به چه کسي درجه
ميدهد، مشخص است؛ به چه کسي چند درجه ميدهد، مشخص است؛ چه کسي را به «عرش» نزديک
ميکند و او را
﴿ذُو العرش﴾ ميکند
که خودش ميداند؛ اين برای توحيد است.
عدم دسترسی به
مقام امامت و نبوت با کسب درجاتلکن
جريان وحي نبوت را با اين جمله بيان ميکند:
﴿يُلقي
الروح من أمره علی من يشاءمن عباده﴾، مسئله نبوت و ولايت و
امامت کسبي نيست، اينها جزء «علم الوراثة» هستند، اينها با درس و بحث حاصل نميشود
که کسي چند سال درس بخواند که ـ معاذ الله ـ نبي يا امام شود! اگر کسي بخواهد به
مقام عصمت الهي، نبوت، امامت و اينگونه از منصبهاي الهي برسد که
﴿اللهأعلمحيثيجعلرسالته﴾،[30]برابر
﴿يُلقي
الروح من أمره علی من يشاءُ﴾ سامان ميپذيرد و مشيئت الهي هم
که مشيئت حکيمانه است.
انذار از
﴿ يوم التلاق﴾ وظيفه پيامبر و مقصود از آنفرمود
اين روح را، اين فرمان را، اين وحي و نبوت و عصمت و ولايتهاي مسئوليتدار را بر
بندگان خاص خود و برابر مشيئت خودش القا ميکند، چرا؟ براي اينکه اينهايي که وحي و
احکام الهي را ميگيرند، مردم را از
﴿يوم التلاق﴾ انذار
کنند! روزي که يکديگر را ميبينند، برابر آيه سوره «واقعه» که
﴿إن الأولين و الاخرين ٭ لمجمُوعُون إلى ميقات يومٍ معلُومٍ﴾،[31]
﴿ يوم التلاق﴾
است؛
يعني يکديگر را ملاقات ميکنند؛ يا نه،
﴿إنك
كادحٌ إلى ربك كدحاً فمُلاقيه﴾ که به لقاي
جمال يا جلال الهي ميروند، بالاخره قيامت يکي از اسماي او
﴿يوم التلاق﴾ است. کلمهٴ «يوم» و «يومئذ»
در قرآن کريم فراوان است و اکثر «يوم» و «يومئذ» مربوط به قيامت است. اين بيان
نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) در
نهج البلاغه که به امام مجتبي ـ پسرشان
ـ در آن نامه مرقوم فرمودند که اگر ـ معاذ الله ـ خداي ديگري بود، او هم براي شما
پيامبر ميفرستاد،
[32]
اصلاً خدا آن است که بشر را بپروراند و پرورش بشر هم از راه وحي و دين است؛ همانطوري
که پرورش گياهان يک نحو ديگر است و پرورش حيوانات هم نحو ديگر است، پرورش
انسان با دين است و انسان با فکر و دين و عقل و عمل صالح کامل ميشود. فرمود اگر
خداي ديگري بود، او هم پيامبر ميفرستاد؛ اصلاً خدا آن است که تدبير امور همه
مخصوصاً بشر را به عهده بگيرد و تدبير امور بشر هم به وسيله وحي و نبوت است.
﴿ليُنذر يوم التلاق﴾،
﴿يوم التلاق﴾ چه روزي است؟
﴿يوم هُم بارزُون﴾،چون
قيامت که شد
﴿فإذا هُم من الأجداث
إلى ربهم ينسلُون﴾[33]است،
﴿يوم يقُومالناسلرب العالمين﴾[34]است.
اينکه ميگويند روز رستاخيز؛ يعني راست برميخيزند، هيچ کس خوابيده و نشسته و
امثال آن نيست، همه قائم هستند و قيامت را هم که قيامت گفتند، براي اين است که همه
قائم و ايستاده میباشند و همه بارز هستند، هيچکسي مستور و
مخفي و پنهان نيست
﴿يوم هُم بارزُون﴾،آنگاه
﴿لا يخفي علي الله منهُم
شيءٌ﴾، البته امروز هم ذات اقدس الهي
﴿بكُل شيءٍ عليمٌ﴾[35]
است و
﴿بكُل شيءٍ مُحيطٌ﴾[36]
است؛ طبق آن بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) که فرمود:
«أعضاؤُكُم شُهُودُهو جوارحُكُم جُنُودُهو ضمائرُكُم عُيُونُهو
خلواتُكُم عيانُه»؛[37]فرمود
خلوت شما جلوت اوست، کجا ميرويد که ديگري نباشد و خدا نبيند اينچنين که نيست!
پس در دنيا هر کاري که ميکنيم در مشهد و محضر ذات اقدس الهي هستيم ودر قيامت ميفهميم
که او ميبيند، نه اينکه تفاوت در اين باشد که او در قيامت ببيند؛ در قيامت براي
ما روشن ميشود که در حضور او هستيم. فرمود
﴿لا يخفي علي الله منهُم
شيءٌ﴾، امروز
هم همينطور است!
﴿لا يخفي علي الله منهُم شيءٌ﴾؛ اما آن روز
﴿لا تخفي منكُم خافيةٌ﴾[38]
که به زعم ديگران کسي خودش پنهان ميکند،
﴿يُبيتُون
ما لا يرضي من القول﴾؛[39] ولي آن روز ميفهمند که در مشهد و محضر
ذات اقدس الهي هستند و آن روز خدا ميفرمايد
﴿لمن المُلكاليوم﴾ ملک برای کيست؟ اينچنين
نيست که امروز ما دو مالک داشته باشيم که يکي ـ معاذ الله ـ «الله» باشد و ديگري غير
از «الله»، يا «شريک» هم باشند يا «ظهير» هم باشند، امروز هم
﴿بيده المُلك﴾ است! اين
﴿تبارك الذى بيده المُلك﴾ مفيد حصر است، چه اينکه
﴿فسُبحان الذي بيده ملكُوتكُل شيء﴾[40]هم مفيد حصر است، چون تقديم
﴿بيده﴾ مفيد حصر است. فرمود مُلک و ملکوت فقط
به دست اوست، منتها بشر امروز نميبيند فردا
﴿فكشفنا عنك غطاءك فبصرُك اليوم حديدٌ﴾؛ اگر آن روز
﴿لمن المُلكاليوم﴾ سؤال ميشود، احدي قدرت جواب دادن را ندارد،
فقط ذات اقدس الهي است که ميگويد:
﴿لله
الواحد القهار﴾، چون
آن روز
﴿لا
يتكلمُون إلا من أذن لهالرحمن﴾،[41]پس
اول توحيد را ثابت کردند، ربوبيت را ثابت کردند، وحي و نبوت را ثابت کردند و مسئله
قيامت را بيان کردند، حالا احکام قيامت را ذکر ميکنند که ﴿اليوم﴾ چه ميشود؟
پرسش:
شما فرموديد که قرآن تذکر و يادآوری است، در بعضی از فرمايشات گذشته و
در آثار شما هم هست که ادله وحی
﴿ما لم تکُونُوا
تعلمُون﴾
[42]اين تذکر و يادآوری با ادله وحی؟
پاسخ:
بله، اينجا نميدانيد، نه اينکه آنجا که ما گفتيم نميدانيد! اين
به لحاظ اينجاست؛ به لحاظ اينجا انسان هر چه فکر کند، نميتواند
درک کند و انسان هر چند بينديشد، با ابزار حس و تجربه نميداند که چه چيزی براي
بعد از مرگ او نافع است و خوب است، چون هيچ اطلاع ندارد و در دسترس حس و تجربه نيست
و از آن طرف هم کسي از آنجا نيامد که بگويد بعد از مرگ چه خبر است! لذا
انسان چيزهايي را به وسيله انبيا ياد ميگيرد که به هيچ وجه ممکن نيست خودش بتواند
اعتراف کند، اصل علم اينطور است! آنجا به ما آموختند و يادمان رفته، اينجا
آن بديهيات را تذکر ميدهند که قدري فکر کنيم، يادمان ميآيد! اما اينها خيلي دقيق
است و هر چه هم فکر کنيم يادمان نميآيد، البته انبيا و اوليا اينطور نيستند آنها
متذکر اين ميشوند.