موضوع: تفسير آيات 10 تا 13 سوره غافر
﴿إِنّ الّذين كفرُوا يُنادوْن لمقْتُ اللّهِ أكْبرُ مِنْ
مقْتِكُمْ أنْفُسكُمْ إِذْ تُدْعوْن إِلي الْإِيمانِ فتكْفُرُون (10) قالُوا ربّنا أمتّنا اِثْنتيْنِ و أحْييْتنا اِثْنتيْنِ فاعْترفْنا بِذُنُوبِنا
فهلْ إِلى خُرُوجٍ مِنْ سبِيلٍ(11) ذلِكُمْ بِأنّهُ إِذا دُعِي اللّهُ وحْدهُ كفرْتُمْ
و إِنْ يُشْركْ بِهِ تُؤْمِنُوا فالْحُكْمُ لِلّهِ الْعلِيِّ الْكبِيرِ (12) هُو
الّذِي يُرِيكُمْ ءاياتِهِ و يُنزلُ لكُم مِّن السّماءِ رِزْقًا و ما يتذكّرُ
إِلّا من يُنِيبُ (13)﴾ ملازم نبودن اختيار فرشتهها با مکلّف بودن آنهابرخي
از سؤالات مربوط به آيات گذشته اين است که فرشتگان چون مختار هستند، پس مکلّف
میباشند؛ اين تلازم تام نيست، چون تکليف تنها در مدار اختيار نيست.
اگر موجودي مختار بود، يک؛ و امکان عصيان و طغيان و کفر براي او فراهم بود، دو؛ چنين
موجودي محتاج به هدايت انبياست سه؛ و اين در اِنس و جِن و امثال آن هست. فرشتهها
از آن جهت که منزّه از گناه هستند و شهوت و غضب در آنها نيست، در عين حال که مختار
میباشند، مکلّف نيستند؛ امّا حالا جميع فرشتگان عالم، حتي «ملائکة
الأرض» اينطور هستند، ما دليلي بر آن نداريم؛ امّا اين فرشتههاي مأمور که مسئول
بهشت، مسئول جهنم، مسئول وحي، مسئول «إماته» و مسئول «احياء» هستند، وضع اينها
همينطور است.
معرفت نفس لازمه مراقبت و دوری از گناهمطلب
بعدي آن است که در جريان مراقبت، انسان بايد بداند که اين موجود چيست و سود و زيان
آن چيست تا مراقبت کند؛ مثلاً اگر گفتند شما از فلان پردهٴ چشم خودتان
مراقبت کنيد، اين امتثال يک آشنايي کامل ميخواهد که چشم چندپرده دارد و کار اين
پردهها چيست؟ چه غذايي، چه مطالعهاي، چه ديدي و چه نگاهي براي اين پردهها
سودمند يا زيانبار است؟ در جريان عمل صالح هم همينطور است؛ ما بايد بدانيم که چرا
بعضي از امور را که ما به آن علم داريم و هيچ ترديدي هم در آن نداريم، با اين حال
گاهي انسان آلوده ميشود؟! سرّش اين است که واقعاً مرز علم از عمل و مسئول علم از
عمل جداست! اين مثالها هم که گفته شد، براي همين جهت است. ما همانطوري که در بيرون،
يعني در بدن چشم و گوشي داريم که مسئول ادراک هستند و دست و پايي داريم که مسئول
کار و حرکت میباشند و واقعاً هم چشم و گوش از دست و پا جدا هستند،
در درون ما هم اين چنين میباشد. ما يک عقل نظري داريم که مطالب را
کاملاً ميفهمد و يک عقل عملي داريم که او بايد تصميم بگيرد؛ اين عقل نظري تصور و
تصديق و استدلال و قياس و برهان به عهدهٴ اوست که اين متولّي انديشه است و
آن عقل عملي که حضرت فرمود:
«ما عُبِد بِهِ الرّحْمنُ و
اكْتُسِب بِهِ الْجِنان»،[1]
مسئول و متولّي اراده و عزم و نيّت و اخلاص است. بين جزم و عزم، به اندازه آسمان و
زمين فاصله است، چون متولّيهاي آن دو فرق ميکند. ما تا ندانيم در درون ما چه خبر
است، مراقبت براي ما مقدور نيست، از چه چيزی مراقبت کنيم؟ به انسان عادي نميگويند
که شما مراقب باش تا فلان پرده چشم تو آسيب نبيند، چون او که نميداند پرده چشم چيست!
او نميداند که چشم چندپرده دارد! تا معرفت نفس نباشد، تا شئون نفس نباشد، تا قواي
نفس نباشد، تا ارزيابي قواي نفس نباشد و تا متولّيان شئون و گونههاي نفس نباشد،
مراقبت ممکن نيست. بنابراين ممکن است که آدم به چيزي صد درصد علم داشته باشد و معصيت
کند؛ مثل اينکه صد درصد مار و عقرب را میبيند؛ امّا اگر انسان فلج
باشد، مينشيند و مسموم ميشود، براي اينکه چشم و گوش که فرار نميکند، دست و پا
فرار ميکند که فلج است. اين بيان نوراني حضرت امير که فرمود:
«كمْ مِنْ عقْلٍ أسِيرٍ تحْت [عِنْد] هوی أمِير»،[2]همين است! اين عقل عملي را ميگويد، نه
عقل نظري! اين عقل عملي که
«ما عُبِد بِهِ الرّحْمنُ و
اكْتُسِب بِهِ الْجِنان»، در مبارزه درون و در جهاد نفس به اسارت درآمده،
اين ويلچري است! لذا اين شخص صد درصد آيه را ميداند، روايت را ميداند، حکم فقهي
را ميداند و معصيت ميکند! لازمه آن علم، مراقبتِ بعد از آن معرفت است!
چگونگی
جمع افعالِ الهی با جريان امور با اسبابمطلب
بعدي آن است که در جريان فرشتهها و اعمالي که انسان انجام ميدهد، بنا بر قانون علّيت
که ذات اقدس الهي هرکاري را انجام ميدهد، درست است که
«أبی
اللّهُ أنْ يُجْرِي الْأشْياء إِلّا بِأسْباب»؛[3]
هيچ کاري را خدا بدون سبب نميکند و همانطوري که قواعد فقهي را ائمه(عليهم
السلام) بيان فرمودند يا قواعد اصولي را مثل قاعده استصحاب و مانند آن بيان
فرمودند، قواعد عقلي را هم بيان فرمودند که طبق آن بيانات فلسفه و کلام را راهاندازي
کردند؛ يکي از آن قواعد عقلي آن است که
«كُلُّ قائِمٍ
فِي سِواهُ معْلُول»؛[4]
يعني هرچيزي که هستي او عين ذات او نيست، اين سبب دارد. هم در
نهج البلاغه
اين بيان نوراني حضرت امير آمده است و هم در
توحيد مرحوم صدوق اين به عنوان
سخنان نوراني امام رضا(عليه السلام) است که
«كُلُّ
قائِمٍ فِي سِواهُ معْلُول»؛[5]
اين تأييد ميکند هم آنچه را که در
بصائر الدرجات[6]
و ساير جوامع روايي آمده است که حتي کليني(رضوان الله عليه) نقل کرد که
«أبی اللّهُ أنْ يُجْرِي الْأشْياء إِلّا بِأسْباب»؛ امّا
اگر ذات اقدس الهي هيچ کاري را بدون سبب نميکند، روايت اين نيست که «أبي
اللّهُ أنْ يُجْرِي الأُمُور اِلاّ بِواسِطةٍ»، بلکه دارد که
«أبی اللّهُ أنْ يُجْرِي الْأشْياء إِلّا بِأسْباب»؛
لذا آنجايي که ارواح انبيا و اوليا را شخصاً توفّي ميکند و شخصاً کار
انجام ميدهد؛ مثل صادر اولي که خودش آن صادر اول را ايجاد کرد يا در حشر اکبر که
همه را حتي ارواح انبيا را «إماته» ميکند، با سبب انجام ميدهد! متنها خوش سبب
است، نفرمود که من هيچ کاري را بدون واسطه انجام نميدهم، بلکه فرمود هيچ کاري را
بدون سبب انجام نميدهم! لکن مسبب اسباب خودش است. در بعضي از امور سبب خودش است ـ
آنجا که بدون واسطه کار ميکند ـ مثل اينکه
«أولُ
ما خلق اللهُ نُورُ نبِيِّك(صلّي الله عليه و آله و سلّم)»،[7]
آنجا که ديگر واسطهاي در کار نبود! غرض آن است که بين «أبي
اللّهُ أنْ يُجْرِي الأُمُور اِلاّ بِوسٰائِط» که سخني باطل است، با
«أبی اللّهُ أنْ يُجْرِي الْأشْياء إِلّا بِأسْباب»
که سخني حق است، فرق است، چون نفرمود من هر کاري را با واسطه انجام ميدهم تا گفته
شود که ارواح يک عدّه را که خودش توفّي و قبض ميکند، چگونه قبض ميکند؛ خودش قبض
ميکند و خودش هم سبب است. بنابراين ذات اقدس الهي هر کاري را با سبب انجام ميدهد؛
حالا آن سبب گاهي به اذن او مدبّري از مدبّرات امر است و گاهي هم خود اوست.
نکته ادبی
در سببی بودن «باء» در ﴿بِالْحقِّ﴾مطلب
بعدي آن است که اين کلمه «باء» که در
﴿خلق
السّماواتِ و الْأرْض بِالْحقِّ﴾[8]يا
﴿ما
خلقْناهُما إِلاّ بِالْحقِّ﴾[9]
آمده است، در حقيقت اين «باء» باي «سببيه» است؛ منتها اين سببي که آيات و روايات
دارند، اعم از سبب فاعلي و غائي است، يک؛ و سبب داخلي است، دو؛ اين سبب داخلي را
به همان تعبير منطقي ميگويند مادّه و صورت، جنس و فصل يا به تعبير روز ميگويند
ذرّات دروني که به اصطلاح «علل قِوام» است. اين «ب» در عربي همان بائي است که ما
در فارسي ميگوييم که ميگوييم اين بنا را با بتون ساختند يا اين شيريني را با
روغن خالص درست کردند؛ اين بايي را که ما در فارسي ميگوييم، همان بايي است که عرب
ميگويد؛ منتها به سبب «قِوام» است، نه به سبب «وجود». علت را مستحضريد که به چهار
قسم تقسيم کردند: علت فاعلي و غائي را ميگوينداينها علل وجود هستند و علت مادّي و
صورت را ميگويند علل قوام میباشند؛ يعني ساختار دروني عالم با حق
است! اگر يک شيرينيفروش گفت که من اين شيريني را با روغن خالص و با زعفران
درست کردم، به اين معنا نيست که اين «باء»، باي سبب فاعلي يا غائي است، بلکه سبب قوام
است. علل قوام، يعني علت دروني، علل ايجادي ـ فاعلي و غائي ـ يعني علت بيروني؛ آن
علتها اين شیء را به بار ميآورند؛ ولي اين شیء با اين ساخته شده است.
فرمود من جهان را با حق خلق کردم؛ مثل اينکه يک شيرينيفروش ميگويد که من
اين شيرينی را با روغن خالص و زعفران درست کردم يا يک مهندس ميگويد من اين
را با بتون درست کردم؛ يعني محکم است که اين بتون علت قوام اوست، نه اينکه علت
فاعلي يا علت غائي آن باشد. اين باي «سببيه» را نبايد در سبب فاعلي يا در سبب غائي
منحصر کرد، اين در سبب داخلي است؛ يعني ساختار هستي بر محور حق است که اين معناي
باي «سببيه» است.
پرسش:
مادّه چهار علت میخواهد؛ ولی مجردات آن چهار علت را
نمیخواهد؟
پاسخ:
نميخواهد؛ ولي علت داخلي که ميخواهد! ماده و صورت ندارد؛ ولي ساختار آن که حق
است! کلّ عالم به حق ساخته شد، اين ماده و صورت نيست! پيکرهٴ اين عالم و بالاخره
اين وجود، وجود حق است و وجود حق آن است که به هدف ميرسد و ياوه نيست. فرمود:
﴿أ يحْسبُ الْإِنْسانُ أنْ يُتْرك سُدیً﴾[10]
و بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) هم در ذيل همين آيه اين روايت هست که وقتي
وجود حضرت کشاورزي ميکرد، پاي مبارک را بر روي بيل فشار ميداد، اين دهنه و تيغ بيل
را به زمين فرو ميبرد، براي رفع خستگي اين آيه را ميخواند:
﴿أ يحْسبُ الْإِنْسانُ
أنْ يُتْرك سُدیً﴾؛ يعني
انسان ياوه نيست که بيايد و برود حساب و کتابي نباشد!
﴿بِالْحقِّ﴾ خلق
کردن؛ يعني هدف دارد،
﴿بِالْحقِّ﴾ که گفتند؛ يعني حساب و کتابي دارد،
﴿بِالْحقِّ﴾ خلق
کردن؛ يعني راهي دارد، پس اين «ب» در عربي همان بايي است که ما در فارسي ميگوييم؛
منتها اين به علل قوام برميگردد و نه به علل وجود.
پرسش:
خدا علتِ وجود است يا علّت ماهيت؟
پاسخ:
علت وجود است و وجود را که خلق کرد، ماهيت هم به تبع او جعل ميشود، چون که ماهيت
اصيل نيست.
مقصود از حول عرش با
توجه به مادی نبودن آنامّا
جريان «عرش» و «احوال العرش» و
﴿و تری الْملائِكة حافِّين مِنْ حوْلِ الْعرْشِ﴾[11]
که فرمود يک عدّه حامل «عرش» هستند و يک عدّه هم در اطراف «عرش»
میباشند، لازم نيست که اين اطراف و حول مادّي باشد؛ لازمهٴ
محدود بودن اين است که اطراف داشته باشد. هرچيزي که مادي است اطراف دارد؛ امّا هر
چيزي که اطراف دارد مادّي نيست! طرف داشتن، حول و حوش داشتن و حريم داشتن خصوصيت شیء
محدود است؛ اگر شيئي نامحدود بود، مرزي ندارد تا ما بگوييم اطراف آن؛ امّا اگر شيئي
محدود بود ـ «ما سوي الله» اينطور هستند، هر موجودي غير ذات اقدس الهي محدود است ـ
خارج محدوده او ميشود حول او، بنابراين «عرش» از آن جهت که محدود است حولي دارد
که يک عدّه در اطراف «عرش» هستند و اطراف «عرش» بودن هم مستلزم اين نيست که «عرش»
مادّي باشد. غرض آن است که هر موجود مادّي اطراف و حول و حوش دارد؛ امّا هر چه حول
و حوش داشته باشد مادّي نيست. حول و حوش داشتن و اطراف داشتن و حريم داشتن، خاصيت
محدود بودن شیء است. اگر شيئي محدود بود، مرزي دارد که بيرون مرز او ميشود
اطراف او، «عرش» اينطور است! آنکه نامحدود مطلق است، ذات اقدس الهي است و
غير خدا هر چه باشد محدود به احاطه الهي است؛ لذا اطراف «عرش» فرض دارد.
پرسش:
«عرش» مگر قدرت خدا نيست؟!
پاسخ:
قدرت نه! مديريت و تدبير خداست؛ تدبير فعل اوست و فعل گاهي اينجا هست و گاهي
هم آنجا هست؛ غير متناهي «لايقفي» است، نه غير متناهي «بالفعل»! فعل ذات
اقدس الهي نامتناهي است، براي اينکه از اين طرف جوامع بشري را وارد برزخ ميکند،
از برزخ وارد قيامت ميکند و از قيامت «الي الابد» وارد بهشت ميکند، اينها همه
فعل خداست و حدّي ندارد! امّا غير متناهي «لايقفي» است که به اين معنا انسان هم غير
متناهي «لايقفي» است، براي اينکه وقتي ـ انشاءالله ـ وارد بهشت شد، ديگر ابداً ميماند
و ديگر سال و ماه که ندارد؛ امّا اين غير متناهي «لايقفي» است نه غير متناهي «بالفعل»؛
مثل عدد که ميگويند عدد غير متناهي «لايقفي» است و شما هر چه روي آن بگذاري، باز جا
براي افزايش عدد ديگر هست و اينطور نيست که يک سقف مشخص داشته باشد و از آن به
بعد ديگر عدد نباشد! از آن به بعد هم عدد هست! غير متناهي «لايقفي» را فريقين امضا
کردند؛ يعني هم متکلّم و هم فيلسوف هر دو امضا کردند، آن غير متناهي «بالفعل» است
که مشکل جدّي دارد و در غير ذات اقدس الهي نيست. بنابراين ممکن است چيزي عرش خدا
باشد و تدبير الهي که غير متناهي «لايقفي» است، براساس او استوار باشد و او خودش يک
موجود محدودي باشد؛ بهشت همينطور است! هر موجودي که در بهشت است محدود است، امّا عملش
نامتناهي است؛ يعني غير متناهي «لايقفي» است.
عدم رجوع
تمامی مؤمنين و کفار محض هنگام رجعت به دنيادر
اين قسمت فرمود که دربارهٴ رجعت درست است که کافر محض رجوع ميکند، امّا نه اينکه
جميع کفّار محض «من الاولين و الآخرين» رجوع کنند و همچنين درست است که مؤمن محض
رجوع ميکند، امّا اينطور نيست که جميع مؤمنين از حضرت آدم تا ظهور حضرت(سلام
الله عليه) هر چه مؤمن خاص بود، همهٴ انبيا، همهٴ اوليا، همهٴ
شهدا، همهٴ صديقين و همهٴ صالحين رجوع کنند، بلکه عدّهاي که مؤمن خاص
و کافر محض هستند ظهور ميکنند. بنابراين نميشود گفت که هر کافر محضي ظهور ميکند،
شايد آن کفّاري که اينجا محل بحث بودند که
﴿ربّنا أمتّنا اِثْنتيْنِ و أحْييْتنا اِثْنتيْنِ﴾، اينها
دربرزخ ظهور نکنند!
آگاهیبخشی ثمره احيای در برزخ
به خلاف رجعتمطلب
مهم در پاسخ اين سؤال اين است که اين «احياء» و «إماته»اي که در اينجا
آمده است «احياء» و «إماتهٴ» ثمربخش است؛ يعني «إماته» و «احياء»اي است که اينها
را آگاه ميکند که اينها واقعاً ميفهمند خدايي هست و اين کارها به دست اوست و اينها
زنده شدند. در رجعت که رجوع به دنياست، حيات دنيا اين خصوصيت را ندارد؛ اينها
قبلاً هم در عالم ميثاق بودند
﴿أ لسْتُ بِربِّكُمْ﴾
را
﴿بلي﴾[12]
گفتند، لکن وقتي به دنيا آمدند ديگر يادشان رفته است. خصوصيت دنيا اين نيست که
انسان همهٴ معارف غيبي را که در درون او نهادينه شده است به ياد داشته باشد؛
لذا در سوره مبارکه «انعام» دارد که اينها اگر از جهنم بيايند بيرون و وارد دنيا شوند،
باز همان وضع سابق را دارند، چون خصيصهٴ دنيا همين است. در بعضي از روايات هست
که هيچ عالمي پستتر از دنيا نيست:
«مِنْ هوانِ الدُّنْيا علی اللّهِ أنّهُ لا يُعْصی إِلّا
فِيها و لا يُنالُ ما عِنْدهُ إِلّا بِترْكِها»؛[13]از پستي دنيا اين است که اين همه عوالم
خدا آفريد از گذشته و آينده، در هيچ عالمي خدا معصيت نشده و نميشود مگر در دنيا و
هرگز انسان «بما عند الله» نميرسد، مگر به ترک دنيا؛ لذا از اين عالم پستتر فرضي
ندارد. بر فرض اينها در رجعت ظهور کنند و در دنيا بيايند، ديگر نميتوانند بگويند:
﴿أمتّنا اِثْنتيْنِ و أحْييْتنا اِثْنتيْنِ﴾، يک «احياء» باورآوري نيست؛ لذا اين نميتواند
مشمول باشد.
ناتمامی تفسير زمخشری بر آيه دوباره اماته و
احياحرف
جناب زمخشري در
کشّاف ميماند که ايشان در
کشّاف ميفرمايد:
﴿ربّنا أمتّنا اِثْنتيْنِ و أحْييْتنا اِثْنتيْنِ﴾، اين برابر آيه 28 سوره مبارکه «بقره»
بايد تفسير شود.
[14]
آيه 28 سوره «بقره» اين است که
﴿كيْف تكْفُرُون بِاللّهِ و كُنتُمْ أمْواتًا﴾ يک،
﴿فأحْياكُمْ﴾ دو،
﴿ ثُمّ يُمِيتُكُمْ﴾سه
، ﴿ثُمّ
يحُْيِيكُمْ ﴾چهار،
پس دو «إماته» است و دو «احياء»؛ بعد به اين اشکال توجه ميکند که آن آيه 28 دارد
قبلاًٌ مرده بوديد و ما شما را زنده کرديم؛ اين آيه يازده سوره «غافر» دارد که
قبلاً «إماته» کردي بعد «احياء»، «إماته» غير از «موت» است! اين آيه دارد که اول
«إماته» کردي بعد «احياء» و بعد هم «إماته» کردي بعد «احياء»؛ امّا در آيه28
«بقره» دارد که اول «موت» بود و بعد «احياء»، بعد «إماته» بود و بعد «احياء» که دو
«احياء» هست و يک «إماته» و يک «موت»، شما اين مشکل را چگونه حل ميکنيد؟! ايشان
پاسخ ميدهد که اصلاً در
﴿ربّنا أمتّنا اِثْنتيْنِ﴾، اين «إماته» همان تعبير ادبي رايج عرب
است که ميگويند:
«ضيّق فم الرکيّة و وسّع اسفلها»؛[15]
مهندس به مقنّيها ميگويد که دهنه اين چاه را تنگ کنيد، ذيل و درون اين چاه را
وسيع کنيد. «ضيّق فم الرکيّة» ـ «رکيّة» يعني چاه ـ «و وسّع اسفلها»؛ اين تعبير
ادبي و معروف عرب هست که ميگويند، در حالي که چاه به وسيلهٴ مقنيها تازه
احداث ميشود، چاهي نيست که کسي دهنه آن را تنگ کند و پايين آن را گشاد! «ضيّق فم الرکيّة»؛
يعني «احدث الرکيّة ضيّقة الفم واسعة الذيل»، پس «ضيّق فم الرکيّة»؛ يعني اين «رکيّة»
دهنه آن تنگ و دامنه و ذيل آن وسيع باشد، اينجا
﴿أمتّنا﴾؛
يعني «اوجدتنا ميتين، اوجدتنا امواتاً» نه اينکه
﴿أمتّنا﴾؛
يعني ما را «إماته» کردي! پس براساس قاعده ادبي و تمثيل عربي، اين
﴿أمتّنا﴾؛
يعني «اوجدتنا امواتاً»، پس اگر به معناي «اوجدتنا امواتاً» شد، با آيه 28 سوره
مبارکه «بقره» هماهنگ است. نقدي که سيدناالاستاد
[16]
و ديگران دارند اين است که اين دليل ميخواهد که ما بگوييم «إماته»؛ يعني «ايجاده
ميتاً»، چون آنجا ما شاهد داريم؛ امّا اينجا با اينکه مسئله
«إماته» فراوان است، شاهد نداريم! اين دو «إماته» و دو «احياء» اثربخش هستند؛ «إماته»
و «احياء»يي هستند که آدم را آگاه ميکنند، البته آگاهي مستمری که ديگر
ملحوق به غفلت نيست؛ نظير آنهايي که به دنيا برميگردند و باز هم از يادشان ميرود
يا از عالم «ألست» آمدند و يادشان رفته است. «إماته»اي که شهود الهي به «مميت» را
به همراه داشته باشد، اين برای مرگ به بعد است و در دنيا که عالم غفلت است،
«إماته» اين اثر را ندارد. پس ما اينجا که هيچ قرينهاي نداريم، بر فرض اين
را شبيه آنجا که قرينه داريم ـ البته نبايد اين کار را کنيم ـ کرديم
﴿أمتّنا﴾؛ يعني «اوجدتنا امواتاً» تا با آيه 28
سوره «بقره» هماهنگ باشد؛ ولي اين «إماته» آن «إماته» دنيا نيست، زيرا اين «إماته»،
«إماته»اي است که با شهود و حضور و اعتراف همراه است. بنابراين نميشود گفت اين
آيه محل بحث؛ يعني يازده «غافر»، با 28 سوره مبارکه «بقره» همراه است.
يک
حرف لطيفي در آخر بحث زمخشري دارد که ميگويد مگر اينکه اينطور معنا کنيم و بگوييم
ـ چون ايشان ميگويد اگر ما اينطور معنا نکنيم سه «احياء» داريم: «احياء»ي در
دنيا، «احياء»ي در برزخ و ديگری هم «احياء»ي در معاد
[17]
ـ اين تفطّن، تفطّن خوبي است؛ البته اين حرف لطيف مشکل ايشان را حل نميکند. ميگويد
بعضيها وقتي وارد صحنه برزخ شدند، زنده وارد قيامت ميشوند که در
﴿فصعِق منْ فِي السّماواتِ و منْ فِي الْأرْضِ﴾
جزء مستثنا هستند
﴿إِلاّ منْ شاء﴾؛[18]
اينها که جزء
﴿منْ شاء﴾
هستند، اينها دو «احياء» دارند، نه سه «احياء»، چرا؟ براي اينکه اينها از دنيا مُردند
و وارد حيات برزخ شدند، از حيات برزخي براي ابد زنده هستند و ديگر آن «صعقه» دامنگير
اينها نميشود که اينها مدهوش شوند، بميرند و دوباره زنده شوند؛ اين از لطايف خوبي
است که ايشان متفطّن شدند؛ امّا مشکلِ اساسي و دقتي که بايد ميکردند، آن مشکلِ
اساسي همچنان باقي است.
سودآور شدن حيات
دنيوی با حضور و مراقبت«إماته»
و «احياء» است که سودآور است؛ «إماته» و «احياء» سودآور، «إماته»و «احياء» برزخي
است، وگرنه در اين عالم نعمتهاي فراواني خدا به آدم ميدهد؛ حيات و برکات داده
است، در حالی که بسياري از افراد ـ حتي مسلمان ـ اسلامي حرف ميزنند و قاروني
فکر ميکنند! ميگويند:
﴿إِنّما أُوتِيتُهُ
علی عِلْمٍ عِنْدِي﴾،[19] اين خطر براي
خيلي از ماها هم هست که بگوييم ما سی، چهل سال زحمت کشيديم و خودمان عالِم
شديم! مگر قارون غير از اين ميگفت؟! گفت من خودم زحمت کشيدم و مال پيدا کردم
﴿إِنّما أُوتِيتُهُ علی عِلْمٍ عِنْدِي﴾. اين خطر قاروني که انسان، اسلامي حرف
بزند و قاروني فکر کند، دامنگير خيلي از ماها هست! اين است که فرمودند هرکاري
که ميکنيد اول «بِسْمِ اللّه» بگوييد،
[20] اين مراقبت است و
قرنطينه است، البته ثواب خود را دارد و حرفي در آن نيست؛ هر حرفي، هر کاري و هر
فکري را ميگويند اول «بِسْمِ اللّه» بگوييد، اين «بِسْمِ اللّه» گفتن يا اينکه
آدم ميگويد: «بِسْمِ اللّهِ الرّحْمٰنِ
الرّحِيم» يا ميگويد: «به نام خدا»، عمده اين است که اين شخص قرنطينه است. هر
کاري که آدم انجام میدهد، يک لحظه فکر کند که بتواند در آن حال بگويد
خدايا به نام تو! خوب اين کار يا واجب است يا مستحب، اين حرف يا واجب است يا مستحب؛
ديگر اين سخن که من خودم چهل سال زحمت کشيدم و به اينجا رسيدم که با سخن قارون
فرقي نميکند!
«ما بِنا مِنْ نِعْمةٍ فمِنْك»،
اگر اينطور است، ديگر نميگوييم که ما خودمان زحمت کشيديم. بنابراين وضع دنيا اين
است و به ما هم گفتند که در شب و روز هر کاري که ميکني اول بگو «بِسْمِ اللّه»!
يک لحظه آدم بگويد خدايا به نام تو! ولو اينکه آدم زباني نگويد، اين قرنطينه است!
اين بهترين راه براي مراقبت است! آن وقت مواظب گفتار و رفتار خود است. گفتند چه در
نماز و چه غير نماز همين آيه را بخوانيد و در تعقيبات است که
«اللّهُمّ ما
بِنا مِنْ نِعْمةٍ فمِنْك»[21]
که اين حيات دنيوی، ميشود مانند حيات برزخي! اين حيات، ميشود حيات معاد!
اين حيات حياتي است که شهود و حضور را به همراه دارد! بنابراين نميشود گفت که آيه
28 سوره مبارکه «بقره» با اين آيه هماهنگ است.
نگرش غير مؤمنين
بر مسئله حيات و مرگ و تصحيح آن با بيان امام حسين(ع)ميماند
بحثي درباره همين حيات که در سوره مبارکه «صافات» گذشت و دو آيهاي که در سوره
مبارکه «دخان» هست. آن دو آيهاي که مربوط به سوره مبارکه «دخان» است عبارت از اين
است که آنها ميگويند ما غير از يک «موت»، «موت» ديگري نداريم. در سوره مبارکه «دخان»
اين دو آيه هست که يکبار انکار دو حيات است و ديگر اينکه ذات اقدس الهي ميفرمايد
اينها که منکر میباشند، غافل هستند از اينکه دو حيات را بايد پشت سر
بگذارند! سوره مبارکه «دخان» آيه 34 به بعد اين است که
﴿إِنّ
هٰؤُلاءِ ليقُولُون ٭ إِنْ هِي إِلاّ موْتتُنا الْأُولی و ما
نحْنُ بِمُنْشرِين﴾؛[22]
میگويند: ما يک مرگ داريم و تمام ميشود! مرگ آخر خط و پوسيدن است!
نه اينکه از پوست به در آمدن باشد! اين بيان نوراني سيدالشهداء(سلام الله عليه) در
آن بحبوحهٴ روز عاشورا که
«و أقْبلتِ السِّهامُ
مِن الْقوْمِ كأنّها الْقطْر»[23]
خيلي مهم است! در آن بحبوحهاي که وقتي عمر سعد ملعون خودش تير انداخت بعد
تيراندازي شروع کرد «و أقْبلتِ السِّهامُ مِن الْقوْمِ كأنّها الْقطْر»؛ مثل قطرات
باران تير ميآمد که حضرت در آن حال دارد مرگ را معنا ميکند، گويا اصلاً ميدان
جنگ نيست! فرمود:
«صبْراً بنِي الْكِرامِ فما الْموْتُ
إِلّا قنْطرة»؛[24]
فرمود اصحاب و فرزندان من! مرگ چاله نيست! مرگ گودال نيست! مرگ چاه نيست! مرگ پل
است! آدم با مُردن در چاله و چاه نميرود، با مُردن عبور ميکند! خيلي حرف است!
«صبْراً
بنِي الْكِرامِ فما الْموْتُ إِلّا قنْطرةٌ تعْبُرُ بِكُم»؛ زودتر عبور کنيد! منتها آدم با رهتوشه
خودش يک پل محکم بسازد، چون زير آن گودال است و مراقب باشد که نيفتد! مرگ پوسيدن
نيست، از پوسيدن به درآمدن است، چاله نيست، گودال نيست، حفره نيست، معبر و پل است،
اين حرف تازهاي است که انبيا آوردند! فرمود:
«فما الْموْتُ إِلّا قنْطرةٌ تعْبُرُ بِكُم»؛ نميپوسيد، بلکه از پوست به درميآييد!
اين حرف را حضرت آن روز زد. حالا در قبال آن سخن شما اين حرف را ميبينيد:
﴿إِنْ هِي إِلاّ موْتتُنا الْأُولی﴾
که میگويند مرگ چاله و پوسيدن است، آدم که ميميرد ميپوسد، همين!
اين با آن خيلي فرق ميکند! اين حرف را در آيه 35 سوره مبارکه «دخان» از آنها نقل
فرمود،
﴿و ما نحْنُ بِمُنْشرِين﴾ و
دليل آن هم اين است که پدران ما رفتند و از قبرستان برنگشتند، اينها خيال ميکنند
که حيات «بعد الموت»، يعني دوباره از قبرستان برگردند
﴿فأْتُوا
بِآبائِنا إِنْ كُنْتُمْ صادِقِين﴾.[25] نگرش
مردانِ الهی به مسئله حيات و مرگدر
سوره مبارکه «صافات» که بحث آن قبلاً گذشت، مؤمنين جواب ميدهند؛ آيه 58 به بعد
سوره مبارکه «صافات» اين بود:
﴿أ فما نحْنُ
بِميِّتِين ٭ إِلاّ موْتتنا الْأُولی﴾؛[26]
آيا ما فقط يک بار ميميريم و تمام ميشود ميرود؟
﴿و
ما نحْنُ بِمُعذّبِين﴾؛[27]
اين حرف مؤمنين است که ما از اينجا که رخت بربستيم، از چاه وارد چاه نميشويم،
از مرگ و از اين پل عبور ميکنيم، آن طرف آب خبري است و اگر کسي بيراهه رفته بود
آن طرف پل آسيب ميبيند،
﴿أ فما نحْنُ
بِميِّتِين ٭ إِلاّ موْتتنا الْأُولی و ما نحْنُ بِمُعذّبِين﴾،
پس اين حرف مردان الهي است. امّا در سوره مبارکه «دخان» که گذشت به اينها پاسخ
داده شد؛ اين آيه 34 به بعد سوره «دخان» اين بود:
﴿إِنّ
هٰؤُلاءِ ليقُولُون ٭ إِنْ هِي إِلاّ موْتتُنا الْأُولی﴾
که در سوره «صافات» به اينها پاسخ داده شد.
جايگاه ويژه متقين در حيات اخرویامّا
درباره متّقين که اين بحث جدايي دارد. آيه 51 به بعد سوره مبارکه «دخان» اين است
که
﴿إِنّ الْمُتّقِين فِي مقامٍ أمِينٍ ٭ فِي
جنّاتٍ و عُيُونٍ ٭ يلْبسُون مِنْ سُنْدُسٍ و إِسْتبْرقٍ مُتقابِلِين﴾[28]که اين
﴿مُتقابِلِين﴾هم
از آن تعبيرات بلند قرآني است؛ به اين معنا که تمام بهشتيها روبهروي هم
هستند! چگونه فرض ميشود که تمام بهشتیها روبهروي هم
باشند؟!
﴿علی سُرُرٍ مُتقابِلِين﴾[29]همه روبهروي هم هستند! در
دنيا وقتي دو طرف صف کشيدند، چند نفری روبهروي هم میباشند؛
امّا اولين و آخرين در بهشت روبهروي هم باشند چيست؟! هيچ غيبتي ندارند،
پشتسر کسي حرف نميزنند و غيابي نيست، گفتند آن
﴿علی
سُرُرٍ مُتقابِلِين﴾ آن وقتي است که به حضور ذات اقدس الهي بار
يافتند که آنجا مشهد محض است، شهود صِرف است، حضور محض است که هيچ غيبت و
حجابي نيست، همه يکديگر را ميبينند و هيچکسي از ديگري غايب نيست.
﴿مُتقابِلِين﴾ که درباره
اينها در آيه 55 به بعد سوره «دخان» فرمود: اينها کساني هستند که
﴿لا يذُوقُون فِيها الْموْت إِلاّ الْموْتة الْأُولی﴾
ـ اين اولاي نسبي است، گرچه تحقيق نهايي آن بايد در سوره مبارکه «دخان» بيايد ـ
فرمود اينها يک مرتبه در دنيا مُردند و زنده مستقيماً وارد بهشت شدند و ديگر
نمردند؛ از اينها معلوم ميشود که در نفخه صور:
ما
زنده به ذکر دوست باشيم ٭٭٭ ديگر حيوان به نفخه صور
[30]اينها
به اسم «الله»، مظهر
«هُو الْحيِّ الّذِي لا يمُوتُ»[31]
زنده هستند و اينها که زنده میباشند مرگي ندارند! فقط يکبار
از دنيا مُردند که دنيا اساسي ندارد؛ اينها زنده وارد برزخ شدند، زنده وارد صحنه
قيامت ميشوند و زنده هم وارد بهشت ميشوند، همان مرگ دنيا را چشيدند. در
همهٴ اين نفخه صور، يک عدّه را قرآن استثنا کرده است، فرمود:
﴿و نُفِخ فِي الصُّورِ
فصعِق منْ فِي السّماواتِ و منْ فِي الْأرْضِ إِلاّ منْ شاء اللّه﴾،[32]
اگر اينها جزء آن گروه باشند، اينها
﴿لا
يذُوقُون فِيها الْموْت إِلاّ الْموْتة الْأُولی﴾. اگر اين
توجيه براي آن بحث کافي نبود ـ انشاء الله ـ وقتي به سوره مبارکه «دخان» رسيديم،
آن توجيه بيان خواهد شد. امروز چون روز رحلت وجود مبارکهٴ فاطمه معصومه
کريمه اهل بيت است، همهٴ اين بحثها نثار روح مطهر آن بيبي و ثواب
بحثها هم نثار آن ذات مقدس و اهل عصمت و طهارت باشد!