موضوع: تفسير آيات 1 تا 6 سوره غافر
﴿حم (۱) تَنزِيلُ
الْكِتَابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ (۲) غَافِرِ
الذَّنْبِ وَ قَابِلِ التَّوْبِ شَدِيدِ الْعِقَابِ ذِي الطَّوْلِ لاَ إِلهَ إِلاّ
هُوَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ (۳) مَا
يُجَادِلُ فِي آيَاتِ اللَّهِ إِلاّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَلاَ يَغْرُرْكَ
تَقَلُّبُهُمْ فِي الْبِلاَدِ (٤) كَذَّبَتْ
قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ الأحْزَابُ مِن بَعْدِهِمْ وَ هَمَّتْ كُلُّ أُمَّةٍ
بِرَسُولِهِمْ لِيَأْخُذُوهُ وَ جَادَلُوا بِالْبَاطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ
الْحَقَّ فَأَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كَانَ عِقَابٍ (۵) وَ
كَذلِكَ حَقَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ عَلَي الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّهُمْ أَصْحَابُ
النَّارِ (۶)﴾اين
سوره مبارکه «غافر» مانند ساير سوري که در مکّه نازل شد، عناصر محوري اين سوره
اصول دين و خطوط کلي فقه و اخلاق است. اين
«حَواميم
سَبعه»[1]
محور اصلي آنها همان مسئله وحي است؛ ساير عناصر ديني در کنار اين وحي تبيين ميشود.
انتسابِ جمع آوري قرآن به حضرت علي(عليه السلام) از
قرآن کريم به کتاب ياد کردن، معلوم ميشود که تمام آيات آن مکتوب بود و آنچه به
وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) منسوب است، جمع اين کتابهاست؛ نه اصل کتابت،
چون کتابت تمام شده بود. اگر کتابي احتياجي به ورّاقي، صحّافي و جمع کردن داشت، اين
کتابي است که دارند آن را جمع ميکنند، نه اينکه دارند آن را کتاب ميکنند، پس
کتاب بودن آن «مفروغ عنه» است و کار وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) اولين
بار مسئله جمع اين کتابهاست که به صورت يک مجموعه درميآيد، بعد رواياتي که از
حضرت رسيده است و آيات را جدا کردند که از متن قرآن چيزي بيرون نياوردند و چيزي هم
در متن قرآن نيافزودند، اين کار مبارک حضرت امير بود که انجام شد. بنابراين اصل
کتابت محقَّق شد؛ يعني تمام اين 114 سوره نوشته شده بود که حضرت جمع ميکردند.
چگونگی تبيين و تفسير قرآن توسط پيامبر اکرممطلب
ديگر درباره اين است که چگونه وجود مبارک پيغمبر(عليه و علي آله الاف التحية و
الثناء) با اينکه قسمت مهم عمر خودشان را در مدينه و در کارهاي سياسي، نظامي و
جبهه میگذراندند، چگونه قرآن را بيان کردند و خداي سبحان در سوره
مبارکه «نحل» که فرمود ما اين کتاب را نازل کرديم تا براي مردم بيان کني، سوره
مبارکه «نحل» آيه44 اين بود:
﴿بِالْبَيِّنَاتِ
وَ الزُّبُرِ وَ أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَينَِّ لِلنَّاسِ مَا
نُزِّلَ إِلَيهِْم﴾؛ تو بايد مفسّر و مبيّن قرآن باشي که روشن شد تبيين،
دقيقتر و ظريفتر از مسئله تعليم است. مستحضريد که وقتي سؤال کردند که وجود مبارک
پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اخلاق ايشان چگونه بود؟ فرمود
: «كَانَ رَسُولُ
اللَّهِ(صلّی الله عليه و آله و سلّم) خُلُقُهُ الْقُرْآنَ»؛[2]يعني قيام و قعود، سکوت و تکلّم، جنگ و
صلح و همه شئون فرهنگي، اجتماعي و سياسی ايشان تفسير قرآن کريم بود؛ نه
اينکه آدم خوبي بود و خوش اخلاق بود، اين کفِ مطلب است. او با خُلق بود، نه با
خَلق؛ خُلق حقيقتي است و غير از آدمِ خوب بودن است. يک وقت ميگوييم اين شخص
متواضع است، مردمدوست است، عادل است، با فضيلت و مؤدّب است، اينهاآثار خُلق است؛ خُلق هويتي مثل خَلق است. يک وقت است
شما ميگوييد دست فلانکس زيباست، انگشتان او زيباست، چشم او زيباست،
گوش او زيباست، اينها آثار آن خلقت است! ما يک خلقت داريم که لوازمي دارد و يک
خُلق داريم که آثاري دارد؛ خُلق حضرت قرآن بود! يعني حقيقت و هويت دروني او قرآن
بود، نه اينکه آدم خوبي بود! نه اينکه کارهاي خوبي ميکرد! نه اينکه اوصاف خوبي
داشت! اوصاف، آثار، اقوال و افعال خوب، اينها اثر آن هويّت است. خُلق مثل خَلق است
که يک وجود خارجي و حقيقت تکويني است،
«كَانَ رَسُولُ اللَّهِ(صلّی الله عليه و آله و سلّم) خُلُقُهُ
الْقُرْآنَ».اين
قرآن ناطق ـ سيزده سال در مکّه و ده سال در مدينه ـ با تمام شئون خود مفسّر قرآن
بود. ايشان شب و روز داشت قرآن تفسير ميکرد! آن آيه سوره مبارکه «نحل» که گذشت و
قبل از آن هم سوره مبارکه «آل عمران»، يعني آيه 138 سوره مبارکه «آل عمران»، آنجا
هم اين بحث شد که
﴿هذا بَيانٌ لِلنَّاسِ وَ هُدیً
وَ مَوْعِظَةٌ لِلْمُتَّقين﴾. حضرت خطوط کلي جهاد و جنگ و اينها را
در مسجد تبيين ميکرد، همراه مجاهدان به ميدان ميرفت و تمام کارهاي اينها را زير
نظر داشت؛ برميگشتند به مدينه و در مسجد کارهای اينها را تبيين ميکرد که
در فلانجا مشکل شما اين بود، فلانجا موفقيت شما اين بود، فلانجا
راز موفقيت اينطور بود، فلانجا دليل مشکل شما اين بود که اين میشد
تبيين کارها؛ در مسائل اقتصادی همينطور بود، در مسائل فرهنگی همينطور
بود؛ يعني به همراه شاگردان رفتن، شاگردان را زير نظر داشتن رشد و کمال يا محروميت
اينها را شناسايي کردن، نقطه ضعف را بررسي کردن، دوباره به مسجد مدينه برگشتن و به
اينها تذکر دادن، اين تبيين قرآن است! دوره دهساله کم نيست! اگر کسي ميخواست تربيت
شود، خوب تربيت شد!
دو راهکار فهم حقيقت قرآنالبته
اگر بخواهند حقيقت قرآن را بفهمند، دو راه را به عنوان «مانعة الخلوّ» فراسوي مردم
گذاشت: يکي راه درس و بحث و مطالعه و تفکر است و ديگری هم راه عمل صالح است.
فرمود تدبّر کنيد، تفکّر کنيد، تعقّل کنيد که اينها راه درس و بحث حوزه و دانشگاه
است و همان راه معروف که
«مَن
فَقَدَ حسّاً فَقَدْ فَقَدَ علماً»[3]همين است؛ «مَن
فَقَدَ تدبّراً فَقَدْ
فَقَدَ علماً»، «مَن
فَقَدَ تعقّلاً فَقَدْ
فَقَدَ علماً»، «مَن
فَقَدَ تفکّراً فَقَدْ
فَقَدَ علماً»، کما اينکه «مَن
فَقَدَ حسّاً فَقَدْ فَقَدَ علماً»؛ اين راههايي بود
که قبل از اسلام انبياي ديگر آوردند و بشر هم تجربه کرد؛ امّا راهي که انبيا
آوردند و مخصوصاً قرآن بر آن صِحه گذاشت، اين است که در قبال اين حواس پنجگانه «مَن
فَقَدَ حسّاً» که جامع اقسام پنجگانه است. «مَن
فَقَدَ حسّاً فَقَدْ فَقَدَ علماً» ناظر به اين است که
اگر کسي بينايي نداشت، ديگر از «علم المناظر» محروم است؛ اگر شنوايي نداشت، از
آهنگ و موسيقي و مانند اينها محروم است و اگر شامّه نداشت، از بويايي محروم است؛ «مَن
فَقَدَ حسّاً فَقَدْ فَقَدَ علماً» و همچنين «مَن
فَقَدَ تفکّراً، تدبّراً، تعقّلاً» و امثال آنها
«فَقَدَ علماً»
که چيز روشني است. امّا حرف تازهاي که اسلام آورده است ـ البته اسلام به معني أعمّ
ـ اين است که «مَن فَقَدَ تقويً فَقَدْ فقَدَ علماً»؛ اگر کسي وارستگي و طهارت روح
را از دست داد، سوادِ رهآورد آن بخش را ندارد. اگر کسي بينايي را از دست
داد، امّا شنوايي را دارد، او آهنگها را ميشناسد؛ ولي مناظر را نميشناسد
و بالعکس، «مَن فَقَدَ حسّاً فَقَدْ فَقَدَ
علماً»؛ آن تدبّر و تعقّل و تفکّري که آيات ديگر
دارد آنها هم همينطور است؛ امّا چيز تازهاي که قرآن آورد اين است که «مَن فَقَدَ
تقويً»؛ اگر کسي آدم خوب نبود، بخشي از علم را ندارد آن بخش متعلّق به عقل نيست،
بلکه برای آدم خوب و طهارت روح است. اگر
«لَا صَلَاةَ إِلَّا بِطَهُورٍ»[4]
«لَا عِلْمَ إِلَّا بِالتَّقوَي»؛[5]
يعنی آن علمي که آدم را در برزخ هم نجات ميدهد «مَن فَقَدَ تقويً فَقَدْ فقَدَ
علماً». فرمود:
﴿اتَّقُوا اللَّهَ وَ
يُعَلِّمُكُمُ اللَّه﴾،[6] ﴿إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً﴾،[7]
پس
«لَا صَلَاةَ إِلَّا بِطَهُورٍ»، «لَا صَلَاةَ إِلَّا بِفَاتِحَةِ
الْكِتَاب»،[8]
«لَا عِلْمَ إِلَّا بِالتَّقوَي»
و آن علمي است که انسان را وارث انبيا ميکند. اين علم درس و بحث حوزه و دانشگاه تا
پايان زندگي هست و گاهي هم براي بعضيها در پايان زندگي نيست!
آنها
که خواندهام همه از ياد من برفت ٭٭٭ الا حديث دوست که تکرار میکنم
[9]کم
نيستند کساني که در دوران سالمندي به آلزايمر مبتلا ميشوند. آنکه علم است
و ميماند، اين «لَا عِلْمَ إِلَّا بِالتَّقوَي»،
«مَن فَقَدَ تقويً فَقَدْ فقَدَ علماً»؛ اينها «مانعة الخلوّ» است و جمع را شايد.
بعضي هم راه حسّ و تدبّر و تفکّر و تعقّل و راه حوزه و دانشگاه را دارند و هم راه
نماز شب را دارند؛ اينها کساني هستند که بهرههايي فراواني بردند؛ امّا حضرت در
تمام مدت عمر مفسّر قرآن بود! بنابراين نميشود گفت که حضرت عمر خود را در جنگها
سر ميکرد، پس چگونه تفسير ميکرد؛ مگر تفسير آنها مثل تفسير ماها بود که بايد
عدهای جمع شوند و اين الفاظ را معنا کنند! ايشان تفسير عملي داشت.
در جنگها حضرت ميفرمود وقتي که اين سفرها را طي ميکنيد، به هر تپه و بلندي و
دامنه کوهی که رسيديد بگوييد «الله اکبر» و اگر به سرازيري رسيديد، به درّه
رسيديد و به چالهای رسيديد بگوييد «سبحان الله»؛ در آنجا که
بلند شديد، مبادا خودتان را رفيع ببينيد، بلکه بگوييد کبريايي برای اوست؛ آنجا
که در گودال و پستي و وادي و درّه افتاديد نقص خود را ببينيد، يک؛ به کسي پناه ببريد
که منزه از نقص است، دو و آن «سبّوح» بودن خداست، بگوييد «سبحان الله». اينکه چه
ذکري را در هنگام بالاي تپه رفتن و به درّه آمدن بگوييد را حضرت در مسافرتها ميفرمود.
قبل از انقلاب يک «مرگ بر شاهي» بود که همه ميگفتند؛ امّا خواص اين ذکرهايي را هم
که حضرت به اصحابشان در جبههها ميفرمودند، مانند:
«يَا
﴿کهيعص﴾[10]»[11]و
«يَا أَحَدُ يَا صَمَدُ» [12]که همانها را هم خواص اصحاب در راهپيماييهاي
قبل از انقلاب داشتند.
پرسش:
چرا از روش پيامبر استفاده نمیکنيم؟
پاسخ:
چرا! دو راه وجود دارد: هم راه تدبر و تفکر و تعقلهست
و هم راه طهارت روح هست.
چراغ
پنج حست را به نور دل بفروزان ٭٭٭ حواس پنج نمازست و دل چو سبع مثانی
[13]بنابراين
اگر سؤال شود که عمر حضرت چگونه گذشت؟ عمر حضرت به تفسير قرآن گذشت!
اثبات ضرورت اختيار و محال بودن جبر و تفويض انسانميماند
مسئله جبر و مانند اينها که سؤال شده است. اگر واقعاً زمينه استعداد راقی نيست،
طرح اين مسائل، مبادي فراواني لازم دارد؛ حالا چون سؤال شده است، اجمالاً مسئله
جبر و اختيار مطرح میشود.
در
روايات ما آمده است که جبر محال است، نه اينکه بد است! جبر مثل جمع نقيضين نيست؛ چون
اينها حکمت نظري است؛ نه اينکه جبر يک چيز بدي است، جبر مانند دو دوتا
پنجتا يک چيز محالي است. تفويض مانند دو دوتا پنجتا يک چيز محالي
است، نه اينکه چيز بد و قبيحی است. اختيار يک چيز ضروري است، نه اينکه يک چيز
خوبي است؛ مثل دو دوتا چهارتا میباشد. ذات اقدس الهي انسان را مختار
آفريد، اگر جبري هست در اختيار هست؛ يعني انسان مجبور است که آزاد باشد. ما هر کاري
که بخواهيم بکنيم، چه کار خوب و چه کار بد، ميخواهيم بياراده کار کنيم، ميبينيم
محال است؛ ميخواهيم ذکر بگوييم که بياراده محال است؛ ميخواهيم غيبت کنيم که بياراده
محال است. بشر «خُلق مختاراً» و اين اختيار ضروري، جبري و اضطرار اوست. ممکن نيست
بشر بتواند بدون اراده و بدون اختيار کاري کند يا حرفي بزند. حال مسئله اختيار و
اراده ميماند؛ انسان سر دو راهي ايستاده است، وقتي سر دو راهي ايستاد کل واحد از
دو طرف فعل و ترک ـ عصيان و اطاعت ـ به نحو امکان به او منسوب است؛ يعني قضيه «زيدٌ
مطيعٌ» جهت آن امکان است و بر سر دو راهي ايستاده، چون هنوز شروع به کار نکرده و
تصميم بر فعل نگرفته که اين را انجام بدهد يا آن را انجام بدهد؛ در اين مرکز که ايستاده
سه قضيه است: «زيدٌ مختارٌ»، اين يک؛ «زيدٌ مختارٌ بالضرورة» که مثل دو دوتا
چهارتا «بالضرورة» است، پس جهت اين قضيه ضرورت است «زيدٌ مختارٌ بالضرورة»، اين دو؛
امّا دو طرف فعل وقتي به زيد اسناد داده ميشود، اين قضيه، قضيه ممکنه است؛ «زيدٌ
مطيعٌ بالامکان»، «زيدٌ عاص بالامکان»، اين سه؛ پس ما سه قضيه داريم که جهت دوتا
امکان است و جهت يکي هم ضرورت است. انسان مجبور است که آزاد باشد و آزادي را به
خودش نداد، آنکه مستقل «بالذات»، مريد «بالذات» و مختار «بالذات» است خداست، انسان
مضطر است که اختيار داشته باشد و يک کار را بدون اختيار نميتواند انجام دهد. پس
اينجا سه تا قضيه است: اولی «الانسان مختار بالضرورة» که بايد تبيين
شود، دومی «الانسان مطيع بالامکان» و سومی «الانسان عاص بالامکان». در
اين هسته مرکزيِ اين سه قضيه، تکليف به ميان ميآيد؛ تکليف برای اين محدوده
است که انسان «مطيع بالامکان» و «عاص بالامکان». اگر انسان دست به کار کرد و به هر
کدام از اين دو طرف رفت تکليف ساقط ميشود، چون در اصول ديديد که تکليف يا به
اطاعت ساقط ميشود يا به عصيان،
[14]
وقتي معصيت کرد ديگر نميگويند نکن! چون شده، وقتي اطاعت کرد ديگر نميگويند بکن!
چون شده، پس تکليف با فعل ساقط ميشود و در آن هسته مرکزيِ اين سه قضيه، تکليف ميآيد.
حالا
بياييم به سراغ اختيار که انسان کدام طرف را ترجيح ميدهد؟ ترجيح «أحد الطرفين»؛
يعني اختيار، حالا يا در اثر گرايش است يا جريان محيط است يا تعليم است يا تلقين
است، تعريف آن چنين است. او مجبور است که «أحد الطرفين» را اختيار کند، تمام تصميمگيريها
برای اوست و تفويض هم نشده، زيرا قهر الهي و جبر الهي و اضطرار الهي او را
مختار بار آورده است؛ اين شخص يکي از دو طرف را اگر اختيار کند، آن فعل در کانال
اختيار ميآيد، اين حلقه مشترک و اين حلقه مرتبط اين فعل اختياري را بالا ميبرد،
چون ممکن بالاخره بايد به واجب برسد و ديگر جا براي سؤال نيست، پس انسان مسئول است.
شما ببينيد وقتي که يک معدن بخواهد که در طول مدت «لعل گردد در بدخشان يا عقيق اندر
يمن»،
[15]
اين براساس طبيعت کار ميکند و «الله» که خالق کلّ است، اين خاک را مضطر کرده است
که بالطبع به اين سمت برود؛ بالاتر از آن گياهان «بالغريزه» اين کار را ميکنند يا
آن هم طبيعي اين کار را ميکنند و بالاتر از آنها حيوانات که «متحرک بالميل» هستند،
نه «متحرک بالاراده» بالاتر انسان «متحرک بالاراده» است؛ آن غريزه، ضروری و
جبری است؛ آن طبيعت، ضروری و جبری است؛ ميل حيوانات ضروری
و جبری است و همچنين اختيار انسان ضروری و جبری است؛ نه اينکه
آن فعل، ضروري و جبری باشد، بلکه فعلِ اختياري ضروري است. قبل از فعل، مرکز
تصميمگيري است؛ انسان مختار خلق شد که اگر بخواهد بدون اراده حرفي بزند يا کاري کند
مستحيل است، تجربه کنيد! که آيا انسان ميتواند کاري را بياراده انجام دهد؟! يک
وقت است که انسان مورد فعل است؛ مثلاً دست انسان را ميگيرند و به بيرون ميبرند، اينکه
جبر نيست! جبر آنجايي است که انسان فاعل باشد نه مورد فعل، اگر دست کسي را
گرفتند و به بيرون کشيدند و بردند، مثل اين است که لباس او را بردند، اين شخص مورد
فعل است نه اينکه مصدر فعل باشد؛ اين شخص چون فاعل نيست، نه اختيار است، نه جبر است
و نه تفويض، مثل اينکه لباس او بيرون رفته است. يک وقت است که کسي را تهديد ميکنند
و ميگويند: برو بيرون! او مختاراً بيرون ميرود؛ چون حيات خود را بر ممات ترجيح
ميدهد و بيرون ميرود که اينجا با اختيار رفته است؛ امّا يک وقت است که
دست او را ميگيرند و از اين مکان بيرون ميبرند، اينجا شخص مورد فعل است.
اينجاست که در کتابهاي فقهي بين اين دو قسم فرق گذاشتند؛ اگر دهن کسي را
در ماه مبارک رمضان باز کنند و آب در آن بريزند، روزه او باطل نشده است، نه قضا
دارد و نه کفاره، چه اينکه معصيتي هم نکرده است، چون مورد شُرب است و نه مصدر شُرب،
چون او آب نخورده است! فرو رفتن آب در دستگاه گوارش که روزه را باطل نميکند! آب
خوردن روزه را باطل ميکند و اينکه آب نخورده! خوراندن که مبطل و مفطِر
نيست؛ لذا اين شخص اگر دهن او را باز کردند، بر دهان او فشار آوردند و آب ريختند
يا سر او را به عنوان ارتماس در حوض کردند، روزه اين شخص درست است، نه معصيت کرده
و نه اينکه روزه او باطل است، چون او موردِ فعل است، نه مصدر فعل؛ ولي اگر او را
تهديد کردند که اگر آب نخوري يا ارتماس نکني آزارت ميکنيم، او براساس ترجيحي که
داد و دفع فاسد به أفسد، روزه خود را خورده، در اينجا معصيت نکرده است؛
ولي قضا دارد. انسان را که از مکانی بيرون ميبرند، او مورد فعل است و نه
مصدر فعل، انسان در حال عادي مضطر است که مختار باشد. بنابراين کلّ واحد از اين دو
طرف به آن هسته مرکزي ميرسد، يک؛ هسته مرکزي سه قضيه دارد، دو؛ اين سه قضيه يک
قضيه آن موجّهه به جهت ضرورت است و دو قضيه موجّهه به جهت امکان، سه؛ اين عمل
وقتي وارد هسته مرکزي شد، بالا ميرود، چهار. در مسئله جبر بيان نوراني امام صادق(سلام
الله عليه) است که جبر باطل است، تفويض باطل است و فاصله بين جبر و تفويض
«أَوْسَعُ
مِمَّا بَيْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ»[16]
است؛ خيلي فاصله زياد است! کساني که رفتند جبر را باطل کنند موفق شدند؛ امّا آنقدر
به جبر فشار آوردند که از هسته مرکزي فاصله گرفتند و به تفويض نزديک شدند؛ آنهايي
که تفويض را باطل کردند آنقدر به تفويض فشار آوردند که از هسته مرکزي
گذشتند و به جبر نزديک شدند، البته حق با اينهاست؛ تا جبري نشوند و تا تفويضي
نشوند، سخنشان حق است؛ امّا گروه اندکي آن توحيد افعالي را رعايت کردند و به آن
رسيدند که در آن هسته مرکزي بين جبر و تفويض قرار گرفتند؛ اين همان است که
«أَدَقُّ مِنَ
الشَّعْرِ وَ أَحَدُّ مِنَ السَّيْفِ»[17]
است. در اينگونه از موارد که صراط مستقيم
«أَدَقُّ مِنَ الشَّعْرِ»
است، درک آن آسان نيست که انسان کاري کند که اين
﴿وَ
مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لٰكِنَّ
اللَّهَ رَمَی﴾ را با اختيار حفظ کند، دقيقتر و بالاتر از او
را در همان سوره مبارکه «انفال» که گذشت بيان فرمود:
﴿فَلَمْ
تَقْتُلُوهُمْ وَ لٰكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ﴾[18]
که يک وقت میگوييم مضاف محذوف است، يک وقت میگوييم
قرينه مشاکله است يا يک وقت میخواهيم پنج، شش کلمه اضافه کنيم،
نه! همين طور همين آيه را معنا کنيم اين
«أَدَقُّ مِنَ الشَّعْرِ»
است،
﴿فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لٰكِنَّ
اللَّهَ قَتَلَهُمْ﴾ که اين «أَدَقّ»
از
﴿وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ
لٰكِنَّ اللَّهَ رَمَی﴾ میباشد.
پرسش:
يعنی اراده الهی «جزء العلّة» است؟
پاسخ:
نه خير، براي اختيار ما «تمام العلّة» است؛ ما مضطريم که مختار باشيم، ما را مختار
آفريد و هر کاري که باشد از کانال اختيار ما به «الله» ميگذرد، چون هر ممکني بايد
به واجب برسد. اينچنين نيست که خدا را در کنار و در رديف قرار دهيم و
معناي طولاني بودن خدا اين نيست که کار يک بُعدی است که فاعل قريب اين کار آن
انسان است و فاعل بعيد آن الله باشد، خير! فاعل قريب آن هسته مرکزي است که سه ضلع
دارد و هر کاري که انسان انجام ميدهد از اين کانال مرکزي سه ضلعي به اينجا
ميرسد و از اين به «الله» ميرسد، نه اينکه فاعل قريب کار انسان باشد و فاعل بعيد
آن «الله» باشد. بنابراين اگر ذات اقدس الهي ما را مضطر آفريد، پس کار ما ـ از راه
اختيار ما ـ به «الله» ميرسد.
ضرورت توجه به شأن و فضا و جوّ نزول در تفسير قرآنمطلب
بعدي مسئله جدال است. در بحثهاي تفسيري سه نکته بايد محور عنايت قرار گيرد، البته
غالباً يک نکته محور بحث هست و دو نکته مغفول واقع میشود؛ آن سه
نکته اين است که اين آيهاي که وارد شده است، شأن نزول اين آيه چيست؟ غالباً در
کتابهاي تفسير شأن نزول آيه مشخص است. نکته ديگر فضاي نزول اين سوره است که مثلاً
اين سوره که در مکّه نازل شد يا در مدينه نازل شد در آن سه، چهار سالي که اين سوره
نازل شد يا سه، چهار ماهي که اين سوره نازل شد يا سه، چهار هفتهاي که اين سوره
نازل شد يا سه، چهار روزي که اين سوره نازل شد، فضاي مکّه يا مدينه چه بود؟ نکته
ديگر جوّ نزول است که فضاي حجاز عموماً و منطقهاي خصوصاً و بينالمللي بالأخص، در
جهان چه ميگذشت که قرآن نازل شد؟ قرآن جوّ نزول دارد که بايد فضاي آن روز را
ملاحظه کرد، در سه بخش محلّی و ملّي، يک؛ منطقهاي، دو؛ بينالمللي، سه؛ که
قرآن در اين فضا نازل شد، تفسير قرآن بدون ملاحظه تاريخ آن روز دشوار است؛ امّا در
نزول سوره بايد ببينيم که در مکّه يا مدينه در اين سه، چهار سال يا سه، چهار ماه
يا سه، چهار هفته يا سه، چهار روزي که اين سوره نازل شد چه ميگذشت.
جدال با حق، از ويژگيهاي کفار و منافقانجدال
در اين قسمت يک امر رايج و دارج بود. میبينيد که در اين سوره مبارکه
«غافر»، هر از چند گاهي پشت سرهم از جدال سخن به ميان میآيد. در يک
سوره تقريباً چهار بار مسئله جدال مطرح شده است؛ همين سوره مبارکه «غافر» آيه چهار
اين است که
﴿مَا يُجَادِلُ فِي آيَاتِ اللَّهِ إِلاّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَلاَ
يَغْرُرْكَ تَقَلُّبُهُمْ فِي الْبِلاَدِ﴾. در همين سوره آيه 35
اين است که
﴿الَّذِينَ
يُجَادِلُونَ فِي آيَاتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطَانٍ أَتَاهُمْ كَبُرَ مَقْتاً
عِندَ اللَّهِ وَ عِندَ الَّذِينَ آمَنُوا كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلَي كُلِّ
قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبَّارٍ﴾.
در همين سوره مبارکه «غافر» جريان جدال در آيه 56
به اين صورت آمده است:
﴿إِنَّ الَّذِينَ يجَُادِلُونَ
فىِ آيَاتِ اللَّهِ بِغَيرِْ سُلْطَانٍ أَتَاهُمْ إِن فىِ صُدُورِهِمْ إِلَّا
كِبرٌْ مَّا هُم بِبَالِغِيه ِفَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ
الْبَصِير﴾. در بخش ديگر اين سوره فرمود اينها کاملاً جدال ميکنند،
وقتي آيات الهي ما آمد اينها هيچ راهي ندارند «الا الجدال»؛ آيه 69 همين سوره
مبارکه «غافر» اين است:
﴿أَ لَمْ تَرَ إِلَی
الَّذينَ يُجادِلُونَ في آياتِ اللَّهِ أَنَّی يُصْرَفُون﴾، پس
پشت سر هم از جدال سخن ميگويد.
ترويج فرهنگ علم و تحقيق در مقابل جريان جدالآن
وقت که وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) آمد، فرهنگ آورد و فرمود
فهم است و فهم است و فهم! تا نفس ميکشيد بايد بفهميد! دين، دينِ فهم است! مقلّدي،
بايد بفهمي! مرجعي، بايد بفهمي! نفي ميکني، بايد بفهمي! اثبات ميکني، بايد بفهمي!
همانطوري که نفس ميکشي تا زنده باشي، بايد بفهمي! اين مرزبنديهاي قرآن را ببينيد؛
فرمود ميخواهي سر تکان بدهي و بالا ببري و رأي منفي بدهي، بايد محققانه باشد! سر
خم ميکني و ميخواهي تصديق کني، بايد محققانه باشد! مقلِّدي، بايد در تقليد محقق
باشي! مرجعي، بايد در متبوع بودن مقلَّد باشي! اين چهار راه را بست! هم فرمود:
﴿وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْم﴾،[19]
هم فرمود:
﴿ بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحيطُوا
بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْويلُهُ﴾،[20]
اين دو طرف را بست؛ فرمود بخواهي تصديق کني، بايد محققانه باشد؛ بخواهي تکذيب بکني،
بايد محققانه باشد
﴿بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ
يُحيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْويلُهُ﴾. بخواهي
تابع يا متبوع باشي، اين آيه سه و هشت سوره مبارکه «حج» دو طرف را بيان کرده است؛ در
آيه سوره مبارکه «حج» آيه سه و هشت اين است: آيه سه سوره مبارکه «حج» درباره مرجع
و متبوع و پيشگام است، فرمود:
﴿وَ مِنَ النَّاسِ
مَنْ يُجادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْم﴾او عالِم نيست؛ ولي جلو افتاد،
﴿وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ
عِلْم﴾ اين عاِلم نيست و مقلِّد شد؛ يعني بدون تحقيق تقليد کرد
﴿وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطانٍ مَريد﴾ اينکه
به دنبال هر عرفان نوظهوري حرکت ميکند و به دنبال هر نحلهاي حرکت ميکند، به همين
جهت است؛ اين برای تابع است که فرمود اگر ميخواهي تابع باشي بايد محقِّق
باشي، در تقليد و تبعيت که نبايد تابع باشي!
﴿وَ
مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْم وَ يَتَّبِعُ كُلَّ
شَيْطانٍ مَريد﴾ که اين برای پيروان است،
﴿كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَن تَوَلَّاهُ فَأَنَّهُ
يُضِلُّهُ وَ يهَْدِيهِ إِلىَ عَذَابِ السَّعِير﴾[21]که اين برای يک گروه بود. در همين
سوره مبارک «حج» آيه نُه برای متبوع و
مرجع و پيشرو است که فرمود:
﴿وَ مِنَ النَّاسِ
مَنْ يُجَادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لاَ هُدًی وَ لاَ كِتَابٍ
مُنِيرٍ ٭ ثَانِيَ عِطْفِهِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ﴾؛[22]مدام سر خم ميکند، جلو ميرود و تحقيق نکرده يک عدّهای را
به دنبال خودش ميکشاند تا «مُضلّ» شود؛ آن يکي تابع است تا به ضلالت بيفتد و اين
يکي «مُضلّ» است تا متبوع «مُضل» شود. بين آيه نُه و آيه چهار خيلي فرق است. فرمود
اگر دنبالهرو هستيد، بفهم که دنبال چه کسي راه افتادي و جلو هستي، بفهم که جلوي
چه گروهي هستي! پس آنکه فرمود:
﴿بَلْ
كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْويلُهُ﴾، تکذيب را ممنوع کرد و اينکه فرمود:
﴿وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْم﴾،
تصديق را ممنوع کرد و اينکه گفت:
﴿وَ
مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْم وَ يَتَّبِعُ كُلَّ
شَيْطانٍ مَريد﴾، تقليد بيتحقيق را ممنوع
کرد و اينکه گفت:
﴿ثَانِيَ عِطْفِهِ لِيُضِلَّ
عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ﴾، مرجع بودن بيتحقيق را ممنوع کرد که اين
میشود دين! يعني چهار خط مستقيم آورد و آن را با چهار سيم خاردار
بست، اين ميشود دين! انسان نفس ميکشد بايد عالمانه و با حجت باشد و حجت هم بايد در
دست او باشد!
سلطنت نداشتن عقل، عامل انصراف مجادلهکنندگانلذا
در اين قسمتها فرمود اينها که بيراهه رفتند، سلطان ندارند؛ سلطان يعني چه؟ در بحثهاي
عقل نظري و انديشه، وهم و خيال ميدانيد که ميدانداري ميکنند؛ ولي عقل و برهان
که آمد مسلّط ميشود و وهم را سرجاي خود مينشاند، همچنين خيال را سرجاي خود مينشاند؛
اين خيالبافان به تعبير قرآن کريم مختال هستند، فرمود:
﴿إِنَّ
اللَّهَ لاَ يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ﴾.
[23]اين خيالباف که افقي و در خيال سير ميکند، او به تعبير قرآن «مُختال» است، گرچه
باب تفعّل در قرآن به کار نرفت؛ ولي باب «افتعال» هست؛ «إختال، يَختال، مُختال» که
فرمود «مُختال» محبوب ما نيست. عقل اين خيال را رام ميکند، ميگويد کار خوبي ميکني؛
ولي تو بايد صغريات جزئي را تحويل من بدهي؛ وهم را کنترل ميکند، ميگويد تو کار
خوبي ميکني؛ ولي مفاهيم جزئي را بايد تحويل من بدهي، پس اين عقل اين دو را عِقال
ميکند و آن عقل عملي هم شهوت و غضب را عِقال ميکند که در اين صورت جامعه را
جامعهای عقلاني ميکند. عقل عملي سلطان بر شهوت و غضب است، عقل نظري
سلطان بر وهم و خيال است که اين را سلطان ميگويند؛ فرمود برهان، سلطان و مانند آن.
فرمود عدّهاي سلطان ندارند و حرف ميزنند
﴿بِغَيْرِ
سُلْطان﴾. مذمتِ مجادلهِ کفار در اثبات باطل و ابطال حقجدال
آنها هم گاهي در اثبات «صَنَم» و «وَثَن» است
﴿يُجَادِلُونَ فِي آيَاتِنَا﴾[24]
براي اينکه بُتها را حفظ کنند؛ گاهي اين جدال آنها در ابطال حق است و گاهي هم در
اثبات باطل است. هر دو نوع جدال مذموم را قرآن کريم ذکر کرد و فرمود آنجا
که جدال ميکنند تا بُتپرستي را تثبيت کنند
﴿بِغَيْرِ
سُلْطان﴾ است و آنجا که جدال ميکنند تا حق را ابطال کنند،
اين هم
﴿بِغَيْرِ سُلْطان﴾ است؛
جدال در بسياري از آيات به همين دو مقصد آمده است. آيه 71 سوره مبارکه «اعراف» اين
است:
﴿قَالَ قَدْ وَقَعَ
عَلَيْكُمْ مِن رَبِّكُمْ رِجْسٌ وَ غَضَبٌ أ تُجَادِلُونَنِي فِي أَسْماءٍ
سَمَّيْتُمُوهَا﴾؛
شما يک اسم بیمسمّا گذاشتيد و گفتيد اينها ربّ هستند، ربّ بالاخره
بايد عالِم باشد، واجب باشد و خالق باشد، ربوبيت برای آنهاست! اين کلمه
«راء» و «باء» مشدّد لفظي است که شما ميگوييد، مفهومي است که در ذهنتان است؛ ولي
زير آن خالي است؛ يعني شما هر چه بگرديد اين مفهوم مصداق ندارد. شما
﴿أَسْماء
سَمَّيْتُمُوهَا﴾
انتخاب کرديد، يک اسم بيمسمّاست، چون ربّي در کار نيست؛ يک سنگ يا
چوبشکسته و مانند آن است. چه آسمان برويد و چه زمين، چه فلک باشد و چه مَلَک
باشد، اينها هيچکدام ربّ نيستند، بلکه اين اسمايي است
﴿سَمَّيْتُمُوهَا﴾ که برهاني هم نداريد.
﴿فِي أَسْماءٍ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَ آبَاؤُكُمْ مَا نَزَّلَ
اللّهُ بِهَا مِن سُلْطَانٍ﴾،
برهاني ندارد که جلوي وهم و خيال را بگيرد! اين در
سوره مبارکه «اعراف» بود. در بخشهاي سوره مبارکه «نحل» هم فرمود که اينها گرفتار
غرورِ جاه و ثروت و امثال آن هستند، در حالي که خداي سبحان آنها را در همان ثروت به
عذاب ميگيرد؛ اينها
﴿أَوْ يَأْخُذَهُمْ فِي تَقَلُّبِهِمْ فَمَا هُم بِمُعْجِزِينَ﴾؛[25]اينها جدال ميکنند و در اثر اينکه قدرت مالي دارند
امر بر اينها مشتبه شده و خيال کردند اگر کسي زر و زور دارد، حق هم با اوست؛ استدلال
فرعون بر حقانيت حرف خود ـ آيه 51 سوره مبارکه «زخرف» ـ اين است:
﴿وَ
نَادَي فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ قَالَ يَا قَوْمِ أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ هذِهِ
الأنْهَارُ تَجْرِي مِن تَحْتِي أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ ٭أَمْ أَنَا خَيْرٌ
مِنْ هذَا الَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَ لاَ يَكَادُ يُبِينُ﴾؛[26]
چرا او طلا ندارد؟! چرا او نقره ندارد؟! چرا انگشتر قيمتي ندارد؟! برهان او اين
است! در سوره مبارکه «نحل» فرمود ما اينها را در همان قدرت ماليشان به عذاب و
مواخذه ميگيريم
﴿أَوْ يَأْخُذَهُمْ فِي تَقَلُّبِهِمْ﴾، اينکه
در سوره مبارکه «غافر» فرمود:
﴿أَوْ يَأْخُذَهُمْ فِي تَقَلُّبِهِمْ﴾، ناظر به همين است. بنابراين اينها
يا در نفي حق جدال ميکنند يا در اثبات باطل جدال ميکنند. در سوره مبارکه «کهف»
فرمود اينها جدال ميکنند:
﴿لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ﴾؛ اصلاً انسان پُر جدل است
و جدال انسان هم تمام شدني نيست. آيه 56 سوره مبارکه «کهف» اين است
: ﴿وَ مَا نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ إِلاّ مُبَشِّرِينَ وَ مُنذِرِينَ وَ
يُجَادِلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِالْبَاطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ﴾، اينکه
فرمود:
﴿حُجَّتُهُمْ دَاحِضَةٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ﴾[27]«داحض»؛ يعني باطل و «إدحاض»؛ يعني ابطال؛ فرمود اينها دليل ميآورند تا حق
را باطل کنند، حق که باطل شدني نيست! و قبل از آن هم دارد در آيه 54 که:
﴿وَ كَانَ
الْإِنسَانُ أَكْثَرَ شَيْءٍ جَدَلاً﴾.
تقريباً بيش از پنجاه مورد است که قرآن از انسان به
مذمّت ياد کرده است. انسان
«ظلوم»
[28]است، انسان
«جهول»
[29]است، انسان
«قتور»
[30]است، انسان
«بخيل»
[31]است، انسان کذا و کذاست؛ اينها پنجاه، شصت مورد است که مربوط به انسان «فيما يرجع
الي الطبع» است؛ امّا موارد فراواني هم انسان را با کرامت و خلافت و عظمت و جلال
ياد کرده است که «فيما يرجع الي الفطرة» است، نه «الي الطبيعة»، بلکه «فيما الي
الروح» است. آن آياتي که انسان را با جلال و جمال ميستايد، ناظر به فطرت است که
﴿فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا﴾.
[32]اين پنجاه، شصت موردي که انسان را «قتور» و «ظلوم» و «جهول» و «مجادل» و
﴿وَ كَانَ
الْإِنسَانُ أَكْثَرَ شَيْءٍ جَدَلاً﴾
و اينهاست، مربوط به طبيعت اوست. پس جدال کفّار و منافقان يا براي اثبات باطل است
که آيات قبلي بود، يا براي نفي حق است که آيه سوره مبارکه «کهف» و آيه سوره «غافر»
و امثال آنهاست؛ اين وضع انسان است که دارد جدال ميکند و انسان به قدري مختار است
که چيزي ممکن است صد درصد براي او ثابت باشد و نپذيرد! صد درصد! الآن خطر و ضرر
اعتياد براي معتادان صد درصد است، براي اينکه اينها با يک تکّه مقوا در گوشه جدول
هستند، شما چه نصيحتي ميخواهيد به او بکنيد؟ بگوييد عاقبت آن بد است و ضرر دارد؟!
اينکه هر شب در ضرر دارد ميخوابد! وجود مبارک موساي کليم به فرعون فرمود: براي تو
که صد درصد ثابت شد که حق با من است
﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ
بَصَائِرَ﴾؛[33]
براي تو بيّن شد، چرا نميپذيري؟! فرعون هيچ مشکل علمي نداشت، انسان اينطور است
که ميتواند صد درصد مطلب، براي او ثابت شود و نپذيرد، چون قبول و پذيرش برای
يک قوّه ديگر است، انديشه و فهميدن هم برای يک قوّه ديگر است؛ لذا انسان آنجايي
که محور اراده و عزم و اينهاست ميتواند نپذيرد. وجود مبارک موساي کليم فرمود:
﴿لَقَدْ
عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ بَصَائِرَ﴾ اين معجزات کار ما
نيست؟ اين را او آورده و براي تو هم مسلّم شد، چرا نميپذيري؟ انسان اينطور است!
غرض اين است که اين جدال گاهي براي اثبات باطل است و گاهي براي نفي حق، در هر دو
حال اين
﴿حُجَّتُهُمْ دَاحِضَةٌ عِندَ رَبِّهِمْ﴾.در
همين سوره مبارکه «غافر» که بارها از جدال سخن به ميان ميآيد، به همين مناسبت است.
فرمود:
﴿مَا يُجَادِلُ فِي آيَاتِ اللَّهِ إِلاّ الَّذِينَ كَفَرُوا﴾؛
نفرمود که اينها جدال نميکنند، اين تعليق حکم بر وصف «مشعر به علّيت» است.
معناي مخلّد بودن مجادلهکنندگانفرمود
اينها کافر هستند. چنين گروهي يقيناً «مخلّد» هستند، البته «خلود» به معناي ابديت
بسيار کم است، چون خيليها حق برايشان روشن نشده يا
«غَلَبَتْ
عَلَيْهِم شِقْوَتِهِم»[34]و امثال آن، گروه اندکي ممکن است که «مخلَّد» باشند، البته طبق ظاهر آيات
قرآن و اينها، يقيناً «مخلّد» هستند؛ امّا نميشود گفت که «بالضرورة» ذات اقدس
الهي اينها را براي ابد نگه ميدارد، آن ديگر عنايت الهي است و در اختيار کسي نيست؛
ولي به حسب ظاهر گروهي «مخلّد» هستند و هر چند کم، لکن اينها ثابت هستند، نه ساکن؛
چه اينکه در بهشت هم همينطور است. خيلي از سؤالات است که براي خيلي از ماها ممکن
است بيجواب بماند که ما برويم بهشت، يک ميليون سال يا دو ميليون سال بخوريم و
استراحت کنيم، بعد چي؟ يک ميليارد سال يا دو ميليارد سال، بعد چي؟ اين در ذهن خيليهاست
که بهشت را ما نشناختيم، انسان آنجا ساکن است يا ثابت است؟ اگر يک هستي
پيدا کرد که خستگي و ملال ندارد، اصلاً سؤال در آن نيست که ما بگوييم انسان يک
ميليون سال میخورد و ميخوابد که چي؟! خيليها خيال ميکنند بهشت
باغي است شبيه باغ دنيا، ميگويند انسان که رفته آنجا، يک ميليون سال يا دو
ميليون سال، بعد چي؟ تا کي بخورد و بخوابد و غذا بخورد و استراحت کند؟! تا چه وقت؟!
او خيال ميکند اين شخص خسته ميشود. اگر ما وجودي پيدا کرديم که خستگي ندارد و
اگر وجودي پيدا کرديم که ثابت هستيم نه ساکن، اين سؤال جا ندارد. سؤال در بخشهاي
جهنّم خيلي فراوان است؛ يعني سؤالي است که يا بيجواب است براي ما يا جوابش صعب و
مستصعب است. يک عدّه واقعاً به صورت حيوان درميآيند، واقعاً به صورت حيوان! نه
اينکه صورت او فقط باشد، واقعاً حيوان هستند. اگر واقعاً حيوان هستند، آثار
حيوانيت، افعال حيوان، عوارض حيوان و اوصاف حيوان که براي خود حيوان گواراست؟! کسي
به صورت گرگ درآمده، کارهاي گرگي که درّندگي است، براي او زيباست، پس براي او چه
عذابي است؟! مگر گرگها الآن گرگ بودند يا حمارها اگر حمار هستند يا فلان حيوان يا
مور ـ بعضي به صورت مور درميآيند ـ مگر اينها معذب هستند؟ انسان اين مور بودند را
ميفهمد؟! اين گرگ بودن را ميفهمد؟! انسان هست حقيقتاً و همچنين گرگ است حقيقتاً؛
لذا حقيقتاً درد او دائمي است! اينهاست که بحث دارد، وگرنه انسان به صورت گرگ
دربيايد، گرگ دربيايد! به صورت مور دربيايد، مور دربيايد! مگر مور خجالت ميکشد از
اينکه مور است؟! مگر مور شرمنده ميشود؟! ولي انسان،
«انسانٌ
قِرَدٌ»،[35]«انسان نَمِرٌ»،
[36]«انسان فَهِدٌ»؛
[37]يعني اين انساني که منطق ما ميگويد اين «نوع الانواع» است، به حساب او ميشود نوع
متوسط و جنس سافل نه نوع اعلی که تحت اين انسان انواع فراواني هست؛ در سر
چهار راه ايستاده است يا واقعاً فرشته ميشود، «انسانٌ مَلِکٌ» يا واقعاً درّنده
ميشود، «انسانٌ نَمِرٌ» يا واقعاً چرنده ميشود، «انسانٌ حِمارٌ» يا بخلورز است،
«انسان نَملٌ» ميفهمد که مور شده است و رنج ميبرد و عذاب دارد و اين عذاب داشتن
او براي اين است که فطرت او از بين نميرود؛ اگر فطرت از بين برود ديگر عذابي نيست.