درس تفسیر آیت الله جوادی

93/07/07

بسم الله الرحمن الرحیم

﴿أَلا لِلّهِ الدِّينُ الْخالِصُ وَ الَّذينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِيُقَرِّبُونا إِلَی اللّهِ زُلْفی إِنَّ اللّهَ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ في ما هُمْ فيهِ يَخْتَلِفُونَ إِنَّ اللّهَ لا يَهْدي مَنْ هُوَ كاذِبٌ كَفّارٌ(3) لَوْ أَرادَ اللّهُ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفی مِمّا يَخْلُقُ ما يَشاءُ سُبْحانَهُ هُوَ اللّهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ(4)  خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ بِالْحَقِّ يُكَوِّرُ اللَّيْلَ عَلَی النَّهارِ وَ يُكَوِّرُ النَّهارَ عَلَی اللَّيْلِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْري ِلأَجَلٍ مُسَمًّی أَلا هُوَ الْعَزيزُ الْغَفّارُ(5)﴾

اعتقادات مشرکان حجاز
سورهٴ مباركهٴ «زمر» در مكه نازل شد. همان طوری كه مستحضريد فضاي مكه فضاي شرك‌آلود بود، «الله» را به عنوان «رب العالمين» و مدير كلّ معتقد بودند، اما به عنوان «ربّ» امور انسان و امثال انسان معتقد نبودند، به وحي و نبوت اعتقاد نداشتند، به معاد هم معتقد نبودند و مي‌گفتند پايان زندگي انسان مرگ است و بعد از مرگ خبري نيست. گاهي مي‌گفتند: ﴿أَ إِذا ضَلَلْنا فِي اْلأَرْضِ﴾[1]، ﴿أَ إِنّا لَمَبْعُوثُونَ﴾ [2][3]؛ گاهي مي‌گفتند: ﴿مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمْ لَفي خَلْقٍ جَديدٍ﴾[4]؛ گاهي مي‌گفتند: ﴿ذلِكَ رَجْعٌ بَعيدٌ﴾[5]و مانند آن. اين چند آيه در قرآن به صورت روشن نشان مي‌دهد كه در جاهليت سخن از اقرار به معاد نبود، اگر احياناً درباره بعضي از فرَق وارد شده که اموات را با طلا و نقره دفن مي‌كردند، يا با شمشير دفن مي‌كردند يا كنار او شتري را، يا اسبي و استري را دفن مي‌كردند كه اگر او زنده شد سوار بشود، مركب داشته باشد، شمشير داشته باشد، مال داشته باشد؛ اين با همان خرافات قومي همراه بود، يا بر اساس تناسخ بود، يا بر فرض حداكثر رجوع به دنيا را معتقد بودند و معناي حيات بعد الموت رجوع به دنيا نيست، بلکه رجوع به آخرت است. بنابراين معاد به معناي مصطلح مورد قبول وثنيين حجاز نبود؛ لذا از اين جهت هم معاد و هم وحي و نبوت را منكر بودند.

اخلاص، يکی از عناصر محوری سوره «زمر»
مطلب ديگر اين که يكي از عناصر محوري اين سوره مسئله اخلاص است كه هر گونه شركي را ابطال می­كند، در همين يكي دو آيه، چند بار كلمه «اخلاص» تكرار شده است: ﴿فَاعْبُدِ اللّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ﴾[6]، ﴿أَلا لِلّهِ الدِّينُ الْخالِصُ﴾ چه اينكه در آيه 11 و آيه 14 همين سوره باز سخن از اخلاص مطرح است: ﴿قُلْ إِنّي أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ﴾، ﴿قُلِ اللّهَ أَعْبُدُ مُخْلِصاً لَهُ ديني﴾؛ هم اخلاص در عمل و هم اخلاص در هويّت كه بالاتر از اخلاص در عمل است در اين آيات مطرح است، زيرا آنها مبتلا به شرك بودند و تنها عامل نجات از شرك هم اخلاص است.

نفی فرزند و فرزند خواندگی از خدای سبحان
بعد از اينكه به اين نكات محوري پرداختند مي‌فرمايند كه مشركان حرفشان اين است كه ذات اقدس الهي براي خود فرزنداني اتخاذ كرده است. جريان «ولد» در سورهٴ مباركهٴ «صافات» گذشت كه خداي سبحان نه «والد» است نه «ولد»؛ آيه 152 سورهٴ مباركهٴ «صافات» اين بود: ﴿أَلا إِنَّهُمْ مِنْ إِفْكِهِمْ لَيَقُولُونَ ٭ وَلَدَ اللّهُ﴾ [7]والد بودن و مولود بودن كه در سورهٴ مباركهٴ «توحيد» نفي شده است ناظر به طرد اين قول است که ﴿لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ﴾. [8]اين معارف چقدر مظلوم است، چون قرآن كريم براي معرفي خدا بايد بفرمايد كه خدا نه «والد» است و نه «ولد»، مثل اينكه انسان براي معرفي پيامبر و اهل بيت(عليهم السلام) مجبور شود بگويد اينها مثلاً فلان گناه را نمي‌كنند فلان معصيت را نمي‌كنند اين نهايت مظلوميت اين معارف است، آن بسيط الحقيقه را انسان بگويد كه او صمد است؛ يعني «صرّه» ندارد او ولد نيست او والد نيست او مولود نيست. آيه 152 سورهٴ مباركهٴ «صافات» كه گذشت راجع به اصل ولد بود كه ﴿أَلا إِنَّهُمْ مِنْ إِفْكِهِمْ لَيَقُولُونَ ٭ وَلَدَ اللّهُ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ﴾، بعد مي‌فرمايد: ﴿أَصْطَفَی الْبَناتِ عَلَی الْبَنينَ﴾.[9]
مطلب دوم كه محل بحث سورهٴ مباركهٴ «زمر» است اتخاذ ولد است؛ يعني تبنّي است نه ولد تكويني. تبنّي هم كسي را به عنوان فرزند قبول بكند به عنوان فرزند بپذيرد كه تثليثيها مي‌گفتند «مسيح‌بن‌الله»، تثنيه‌اي‌ها مي‌گفتند «عزير‌بن‌الله»، اين هم مستحيل است. فرمود اينها مي‌گويند خداي سبحان افرادي را به عنوان ولد قبول كرد ﴿لَوْ أَرادَ اللّهُ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفی مِمّا يَخْلُقُ ما يَشاءُ﴾ خدا اگر اتخاذ ولد كرده باشد بعضي از موجودات را فرزند خوانده اعلام كند اين هم محال است، براي اينكه او واحد قهّار است. پس قول به اينكه ﴿وَلَدَ اللّهُ﴾ كه آيه 152 سوره «صافات» بود كه بَيِّنُالغَيّ است آن حقيقت بسيط نامتناهي والد باشد، مولود باشد، ولد باشد، مستحيل است؛ اما تبنّي؛ يعني بعضي از موجودات را فرزند خود قرار بدهد اين هم مستحيل است چرا اين مستحيل است؟ چون تبنّي براي آن است كه بخشي از كارها را انسان به فرزندخوانده خود بدهد، بخشي از نيازهاي انسان را فرزندخوانده‌اش برطرف كند؛ اگر او واحدي است كه عديل ندارد و اگر وحدت او قاهرِ هر گونه كثرت است پس كسي شايسته آن نيست كه فرزند خوانده او شود، كار او را انجام دهد، مشكل او را برطرف كند. بنابراين آن استحاله ﴿وَلَدَ اللّهُ﴾ اين است كه او حقيقت بسيط است، مجرد است، اصلاً اهل نكاح و امثال نكاح نيست تا والد بشود، ولد داشته باشد مولود بشود و مانند آن.
اما در جريان اصطفا و تبنّي كه ولد خواندن باشد اين هم مستحيل است، چون تبنّي براي آن است كه انسان يا كمبودي دارد و مي‌خواهد آن کمبود عاطفی را با اين حل كند كه خداي سبحان اين‌‌چنين نيست، يا مشكلي دارد كه مي‌خواهد آن مشكل را به وسيله فرزندخوانده حل كند، اين هم نيست؛ حد وسط آن برهان چون روشن بود ديگر ذكر نكرده است؛ براي اينكه او وقتي كه «احد» باشد «ابدي» باشد «سرمدي» باشد «بسيط» باشد مجرد محض باشد جا براي ولد و والد نيست.
اما حد وسط اين برهان كه اصطفا و تبنّي هم مستحيل است، براي اينكه وحدت او وحدت قاهره است. وحدت قاهره آن است كه جميع مادون را تحت قهر قرار بدهد، اگر جميع مادون تحت قهر اوست نياز و كمبودي ندارد كه تا آن كمبود را با تبنّي حل كند.

تبيين برهان نفی فرزند خواندگی خدا به صورت قياس استثنايی
برهان مسئله هم اين است كه «هو الواحد القهار» و هيچ واحد قهّاري تبنّي ندارد پس «الله» تبنّي ندارد اين قضيه به صورت قياس استثنايي ترسيم شده است كه ﴿لَوْ أَرادَ اللّهُ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفی مِمّا يَخْلُقُ﴾. مستحضريد كه اگر قياس اقتراني باشد شرايط انتاج آن مشخص است و اگر قياس استثنايي باشد آن قضيه شرطيه‌اي كه در قياس استثنايي است، اگر منفصله حقيقيه باشد كه چهار صورت نتيجه مي‌دهد: استثناي عين مقدّم، نقيض تالي نتيجه مي‌دهد و استثناي نقيض تالي، عين مقدّم نتيجه مي‌دهد؛ همينطور در طرف تالي؛ استثناي عين تالي، نقيض مقدّم نتيجه مي‌دهد و استثناي نقيض تالي، عين مقدّم نتيجه مي‌دهد.
سرّ اينكه اگر آن شرطيه منفصله حقيقيه بود، مقدّم و تالي در منفصله حقيقيه كه اجتماع آنها محال است و ارتفاع آنها محال است چون نقيض هم‌ هستند منفصله حقيقيه فقط از نقيضين تشكيل مي‌شود؛ لذا هم اجتماع آنها محال است و هم ارتفاع آنها، چون هم اجتماع نقيضين محال است و هم ارتفاع نقيضين. اين چهار صورت نتيجه مي‌دهد؛ ولي اگر مانعةالجمع بود، دو صورت نتيجه مي‌دهد: اثبات عين مقدّم، نقيض تالي نتيجه مي‌دهد و اثبات عين تالي نقيض مقدّم نتيجه مي‌دهد؛ اما نفي مقدّم را نتيجه نمي‌دهد. ممكن است كه مقدّم نباشد تالي هم نباشد؛ نفي تالي هم نتيجه نمي‌دهد براي اينكه اينها مانعةالجمع هستند مانعةالخلو كه نيستند فقط دو صورت نتيجه مي‌هد و اگر آن شرطيه منفصله مانعةالخلو بود آن هم فقط دو صورت نتيجه مي‌دهد، هر كدام را كه نفي كرديم ديگري بايد ثابت بشود چون خلوِّ آنها محال است اما هر كدامشان را اثبات كرديم دليل نيست كه ديگري هست يا نيست چون مانعةالجمع نيست؛ ولي اگر آن شرطيه متّصله بود گفتند بايد نقيض تالي استثنا شود نه عين مقدّم.

ناتمامی ديدگاه علامه طباطبايی در برهان مسئله
حالا اين حتي در تفسير قيّم الميزان گاهي به اين صورت تقرير مي‌شود كه عين مقدّم را مي‌خواهند استثنا كنند. عين مقدّم مستحضريد نتيجه نمي‌دهد براي اينكه ممكن است تالي اعم از مقدّم باشد مثل «لو كان هذا انساناً لكان حيواناً». اگر گفتيم «لكنه انسانٌ»عين تالي را مقدّم استثنا كرديم نتيجه مي‌دهد «فهو حيوانٌ» اما اگر نقيض مقدّم را استثنا كرديم گفتيم «لكنه ليس بانسان» نتيجه نمي‌دهد كه «ليس بحيوان»، ممكن است انسان نباشد و حيوان باشد. ظاهر الميزان اين است كه نقيض مقدّم دارد استثنا مي‌شود چه اينكه ديگران هم فكر كردند نقيض مقدّم استثنا مي‌شود. در قياس استثنايي كه قضيه شرطيه آن متصله است استثناي نقيض مقدّم نتيجه نمي‌دهد بلکه استثناي عين مقدّم را نتيجه مي‌دهد.
حالا ﴿لَوْ أَرادَ اللّهُ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفی مِمّا يَخْلُقُ﴾ اگر خدا بخواهد اراده كند كه فرزند اتخاذ كند تبنّي كند به فكر و ذكر شما نيست كه شما براي او فرزند تهيه كنيد خودش انتخاب مي‌كند، شما نه مي‌دانيد نه تبنّي شما اثر دارد، شما نمي‌دانيد چطور و چه کسی را فرزند تشريفي او قرار بدهيد، او خودش بايد انتخاب كند؛ آن مقدّمه، اين هم تالي.

نقل ديدگاه زمخشری و ردّ آن توسط علامه طباطبايي (ره)
حرفي كه كشّاف و ديگران دارند به اين صورت برمي‌گردد كه اگر خداي سبحان اراده اتخاذ ولد كند اين كار ممتنع است براي اينكه مراد ممتنع است؛ اين بيان را سيدنا الاستاد نقل کرده و رد مي‌كنند كه چون مراد وقتی ممتنع است، اراده هم ممتنع خواهد بود. خودشان مي‌فرمايند كه اگر بخواهد به عنوان تبنّي فرزند اتخاذ كند، آنچه را که خودش صلاح مي‌داند برمي‌گزيند و انتخاب مي‌كند؛ لكن اين كار ممتنع است كه فرزند اتخاذ كند، براي اينكه لغو است و اگر بگوييد او حاجت دارد حاجت و محتاج بودن او مستحيل است، پس چنين اراده‌اي مستحيل است.
اين برهان را تا حدودي به سامان مي‌رسانند؛ اما آن ضابطه اصلي همچنان بايد محفوظ بماند در قياس استثنايي كه شرطيه آن متصله لزوميه است حتماً بايد نقيض تالي استثنا شود، نه نقيض مقدّم. اينجا بايد كاري كرد كه «اصطفی» - تالي قضيه - منتفي بشود ﴿لَوْ أَرادَ اللّهُ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفی مِمّا يَخْلُقُ﴾ «لكن الاصطفي مستحيلة»، يا «اصطفي ممنوعٌ، فالمقدّم مثله؛ لكنّ التالي باطل فالمقدّم باطل» اما اگر بگوييم: «لكن المقدّم باطل فالتالي باطل» اين نتيجه نمي‌دهد، براي اينكه ممكن است تالي اعم از مقدّم باشد و در جايي كه مقدّم باطل است تالي حق باشد؛ نظير «لو كان هذا انساناً لكان حيوانا لكنّه ليس بانسانٍ» بلكه فرس، بقر و غنم است اما نمي‌شود نتيجه گرفت كه «فليس بحيوان»؛ استثناي نقيضِ مقدّم، نتيجه نمي‌دهد.
ظاهر فرمايش سيدنا الاستاد اين است كه اينجا نقيض مقدّم استثنا شده و حال آنکه بايد نقيض تالي استثنا بشود. اگر ذات اقدس الهي مي‌خواست تبنّي كند شيئي را يا شخصي را فرزند خود قرار بدهد خودش برمي‌گزيد و مي‌دانست چه كسي را فرزند قرار دهد لكن كسي را اصطفی نكرد پس اراده اتخاذ ولد ندارد كه نقيض تالي بايد استثنا شود، نه نقيض مقدّم.[10]

سرّ محال بودن اصطفای فرزند بر خدای سبحان
﴿لَوْ أَرادَ اللّهُ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفی مِمّا يَخْلُقُ ما يَشاءُ﴾ اما اصطفی محال است يا حاصل نيست، چرا؟ براي اينكه چه كسي را اصطفی كند، چه چيز را اصطفی كند، بر چه كسي جامه بنوّت تشريفي بپوشاند، او واحدِ قهّار است. به موجودي مي‌گويند واحدِ قهّار كه همه كثرتها تحت قهر او باشد، اگر همه تحت قهر او هستند، همه مقهور او هستند، چه كسي را برگزيند، براي چه برگزيند، كسي لياقت آن را ندارد كه فرزند الله باشد، اين واحدِ قهّار مي‌گويند كار «احد» را مي‌كند؛ نظير «بعلبك» كه دو كلمه نام يك شيء است، واحدِ قهّار دوتايي اگر بخواهد به نحو بسيط پيامي داشته باشد مي‌شود اَحد و اَحد غير از واحد است. «احد» آن واحدِ قهّار است، واحدي كه هر كثرتي تحت قهر اوست، اگر همه كثرات تحت قهر او هستند چيزي نيست كسي نيست كه آن لياقت را داشته باشد تا ذات اقدس الهي او را به عنوان فرزند قبول كند. برهان مسئله و حد وسط مسئله اين است: «لكن التالي باطل» لِمَ؟ «لأن الله واحدٌ قهّار»، يك و «كل واحدٍ قهّار غنيٌّ عن الاصطفي» دو، «فالله غني عن الاصطفي» نتيجه، «غني عن التبنّي» نتيجه، «غني عن اتخاذ الولد» نتيجه اين وحدت قاهره ميداندار برهان مسئله است وگرنه استثناي عين مقدّم كه ما بگوييم خدا اراده نكرد، يك مؤنه زائد مي‌طلبد.

حَکَميت خدای سبحان بين مشرکان و معبود آنان
در جريان قيامت فرمود آنها منكر قيامت هستند؛ ولي در صحنه قيامت، ذات اقدس الهي همه اينها را حاضر مي‌كند، بين آنها و معبودشان حكميّت قائل است، از معبودهاي اينها سؤال مي‌كند كه شما اينها را به خودتان دعوت كرديد؟! آنها مي‌گويند: «سبحانك ربنا»؛ ما هرگز چنين حرفي نزديم. عيساي مسيح(سلام الله عليه) آن طوري كه در پايان سوره «مائده» بود و گذشت، عرض كرد: خدايا! من هرگز چنين حرفي نزدم: ﴿ما قُلْتُ لَهُمْ إِلاّ ما أَمَرْتَني بِهِ﴾؛ [11]من آنها را به توحيد دعوت كردم، من هرگز اين­ها را به پرستش خودم، يا اينكه من فرزند خدا هستم دعوت نکرده­ام. بين عابد و معبود حَكَم قرار مي‌دهد، بين مُلحد و معتقد مبدأ، حَكَم قرار مي‌دهد، بين مشرك و موحّد حَكَم قرار مي‌دهد، بين غير مخلِص و مخلِص حَكَميّت قرار مي‌دهد.

محکوميت مشرکان در دادگاه الهی وعلت آن
آنچه محل اختلاف است، خداي سبحان در آن داوري دارد و سرانجام اينها محكوم می­شوند، چرا؟ براي اينكه ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَهْدي مَنْ هُوَ كاذِبٌ كَفّارٌ﴾؛ كسي كه دروغ مي‌گويد – اين كاذب، اسم فاعل نيست، صفت مُشْبهه است - پيشه اينها دروغگويي است، اينها غير خدا را خدا دانستند، خدا را كه ربّ بود ربوبيت او را انكار كردند، معاد را انكار كردند، وحي و نبوت را انكار كردند، اينها دروغ است. اينها مي‌گويند وحي‌اي نيست، نبوّتي نيست، رسالتي نيست، شريعتي نيست، حقايقي را انكار كردند، اين مي‌شود دروغ و به همه اينها كفر ورزيدند. بنابراين اينها در صحنه قيامت محكوم هستند، چون خداي سبحان، كاذب كَفّار را به بهشت راهنمايي نمي‌كند، يك و به آن هدايت ثانيه هم نمي‌رساند، دو؛ چون به هدايت اول اينها پشت كردند، سه؛ نظير ﴿وَ أَمّا ثَمُودُ فَهَدَيْناهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمی عَلَی الْهُدی﴾. [12]ذات اقدس الهي همه را هدايت كرده بر اساس ﴿هُدًی لِلنّاسِ﴾[13]؛ هيچ كس نبود كه خدا او را هدايت نكند، اما اگر کسی ثمودانه فكر كرده ﴿وَ أَمّا ثَمُودُ فَهَدَيْناهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمی عَلَی الْهُدی﴾، خدا او را به حال خودش رها مي‌كند: ﴿إِنَّ اللّهَ لا يَهْدي مَنْ هُوَ كاذِبٌ كَفّارٌ﴾ از درون و بيرون هدايتو راهنمايي كرده؛ ولي كسي كه ﴿نَبَذُوا كِتَابَ اللهِ وَرَاءَ ظُهُورِهِم، خدايسبحان اينها را به مقصد نمي‌رساند، اين هدايت پاداشي را به آنها عطا نمي‌كند، نه در قيامت اينها را به بهشت هدايت مي‌كند، نه در دنيا قلب اينها را گرايشي مي‌دهد كه به مقصد برسند، چون تمام كارها انجام شده، اينها ﴿نَبَذُوا كِتَابَ اللهِ وَرَاءَ ظُهُورِهِم﴾.

تبيين علت آوردن قيد «کُفّار» در آيه
اما براي اينكه فواصل آيات محفوظ بماند، در دو آيه بعد يكي «قهّار» است و يكي «غفّار»، از اين جهت در آيه قبلي ﴿كَفّارٌ﴾ ذكر شده، «كذّاب» ذكر نشده، چون تناسبي نبود، اما فرمود: ﴿مَنْ هُوَ كاذِبٌ﴾ كه البته صفت مُشْبهه هست نه اسم فاعل كه اينها يك بار دروغ گفتند، اينها يك دروغ مستمر دارند. اين كلمه ﴿كَفّارٌ﴾ را فرمود براي اينكه با قهّار و غفّار هماهنگ باشد و كفر اينها هم روشن است؛ البته گاهي اين صيغه مبالغه براي آن است كه حرفه است، گاهي براي كثرت آن كار است؛ نظير بقّال و بزّاز و بنّا كه حرفه است؛ گاهی برای كثرت كار نيست، بلکه يك كار در اثر اهميتي كه دارد انسان متّصف مي‌شود به فعّال؛ نظير جريان افّاك؛ نظير جريان جعفر كذّاب، او بيش از اين داعيه‌اي نداشت، اما همان ادعايي كه مهم بود كرده است شده كذّاب؛ به هر تقدير اگر مي‌شود جعفر طرّار در برابر جعفر طيّار يا مي‌شود كذّاب، لازم نيست كه كذب حرفه او باشد، يك؛ لازم نيست پر دروغ باشد، دو؛ گاهي يك دروغ مهم شخص را كذّاب مي‌كند، يك تهمت مهم شخص را اَفّاك مي‌كند، كفّار بودن اينها هم ممكن است از همين قبيل باشد.

دليل ديگر بر نفی فرزند خواندگی خدای سبحان
﴿لا يَهْدي مَنْ هُوَ كاذِبٌ كَفّارٌ ٭ لَوْ أَرادَ اللّهُ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً﴾ اين مقدّم ﴿لاَصْطَفی مِمّا يَخْلُقُ ما يَشاءُ﴾ اين تالي؛ لكن التالي باطل چرا؟ ﴿سُبْحانَهُ﴾ او منزه است. خود «سبحان» مي‌تواند حد وسط باشد، براي اينكه تبنّي براي كاري است، او هر چه شما بپنداريد از آن بي­نياز است، منزه است؛ تبنّي كه نبايد لغو باشد، براي كاري بايد باشد، هر چه در ذهن شما هست خدا منزه از آن است ﴿سُبْحانَهُ﴾؛ آن وقت دليل سبّوح بودن او اين است كه وحدت او، وحدت قاهره است كه اين دو دليل مي‌تواند باشد؛ منتها در طول هم؛ يكي اينكه سبحان و سبّوح است، هر چه شما بپنداريد او از آن بي­نياز است، تبنّي بايد براي كاري باشد. اگر نياز عاطفي باشد، او سبّوح از نياز عاطفي است؛ اگر براي انجام كار باشد، او سبّوح از احتياج به آن است كه ديگري كارش را انجام بدهد، كمبودي ندارد. پس اين حد وسط برهان است، چرا سبّوح است؟ براي اينكه وحدت او وحدت قاهر است، در برابر وحدت قاهر چيزي در كار نيست، همه اشيا را به وسيله او بايد شناخت و اگر يك شيء است و بقيه شئون او و سايه‌هاي او، اگر او وحدت قاهره است، هرگز به هيچكدام از اين سايه‌ها و شئون خود نيازمند نيست. - البته ممكن است در صورت لزوم سخنان جناب زمخشري و كساني كه از زمخشري بهره گرفتند، در بحث بعدي نقل شود.

قيامت ظرف ظهور مالکيت خدای سبحان
﴿لاَصْطَفی مِمّا يَخْلُقُ ما يَشاءُ سُبْحانَهُ﴾ اين يك برهان است، چرا او سبحان است؟ براي اينكه وحدت او وحدت قاهره است: ﴿هُوَ اللّهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ﴾ و همين وحدت قاهره در صحنه قيامت ظهور مي‌كند و وقتي ظهور كرد، معلوم مي‌شود: ﴿لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً﴾. [14]آن روز ظرف ظهور اين حقيقت است، نه ظرف حدوث اين، اين ‌طور نيست كه آن روز ﴿لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً﴾ باشد، بلکه آن روز معلوم مي‌شود كه مالك حقيقي خداي سبحان بود؛ نه اينكه آن روز فقط ﴿لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً﴾، امروز هم ﴿لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً﴾ است، كارگردان ديگري است؛ منتها انسان به صاحب­كار اصلي اسناد نمي‌دهد.

تفاوت حق بودن جهان خلقت با حق بودن خدای سبحان
بعد از اين شروع مي‌كند به مسائل توحيدي ساختار خلقت جهان را، يك؛ ساختار خلقت انسان را، دو؛ نتيجه توحيدي مي‌گيرد، نتيجه وحي و نبوت مي‌گيرد، نتيجه معاد مي‌گيرد، سه. در جريان ساختار خلقت مجموعه نظام هستي فرمود: ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ بِالْحَقِّ﴾ اينكه مي‌گويند «حق مخلوقٌ به» که در كتابهاي اهل معرفت هست اين است؛ حالا جهان با حق خلق شده است، عين حق است، كدام حق؟ آن حقي كه در سورهٴ مباركهٴ «آل‌عمران» و غير «آل‌عمران» گذشت كه ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾[15]؛ اين حق كه «من الله» است، فعل خداست: ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ الْباطِلُ وَ أَنَّ اللّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبيرُ﴾[16]؛ آن حقّي است كه مقابل ندارد، گرچه در آن آيه كلمه باطل ذكر شده، حقي كه بر ذات اقدس الهي اطلاق مي‌شود ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾ مقابل ندارد، مقابل آن عدم است كه تقابل آن تناقض است و سلب ايجاب، اين حقي كه فعل خداست و از حق است، مقابل دارد و مقابل آن باطل است و تقابل اين حق و باطل، تقابل عدم و ملكه است كه غير از تقابل سلب و ايجاب است. خدا حقي است كه مقابل ندارد، مقابل خدا شيء باطل نيست، مقابل خدا عدم محض است، عدم محض هم كه لاشيء است. در برابر هستي محض چيزي جز نيستي نيست، تقابل آن عدم ملكه نيست، بلکه تقابل آن تناقض است و اگر گفته مي‌شود باطل است، باطل به معناي معدوم، نه باطل؛ يعني شيئي بيمقصد يا شيئيء بيهدف. ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾، اين حصر است، هم ضمير فصل و هم معرفه بودن خبر؛ ﴿الْحَقُّ﴾ منحصراً برای خداست، غير خدا چيزي حق نيست. آن‌گاه آنچه در نظام هستي يافت مي‌شود، حقي است كه از «الله» است: ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾ اين «حق» كه از خداست فعل خداست.

تفاوت محور حقّ بودن علی (ع) با عمّار ياسر
اگر گفته شد كه وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) «عَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ يَدُورُ مَعَهُ حَيثُ مَا دَار» [17]با اين حقّي كه از خداست فعل خداست، «علي» حق محور است؛ يعني در مدار حقِّ فعلِ الهي است. همين تعبير هم - بارها ملاحظه فرموديد كه - براي عمار ياسر هم هست كه «عَمَّارُ مَعَ الحَقِّ وَ الحَقُّ مَعَ عَمَّار يَدُورُ مَعَ الحَقِّ حَيثُ مَا دَارَ»؛ [18]ولي تفاوت اساسي در تعيين مرجع ضمير است، «عمار ياسر يدور مع الحق حيث ما دار» است، علي‌بن‌ابي‌طالب(سلام الله عليه) «يَدُورُ مَعَهُ حَيثُ مَا دَار»، اما ضمير «يدور» به چه كسي برمي‌گردد، فرق آن بين آسمان و زمين است. در جريان عمار «يدور» به عمار برمي‌گردد «يدور عمار مدار الحق حيث ما دار»؛ اما در جريان حضرت امير اين ضمير «يدور» به حق برمي‌گردد، «يدور الحق مع عليٍ حيث ما دار».

چگونگی محور حق بودن علی (ع)
ما يك حق خارج نداريم كه كار اهل بيت را با آن بسنجيم، اينها منشأ دين هستند؛ اين ‌طور نيست كه ما قانوني در خارج داشته باشيم، شريعتي داشته باشيم و كار پيغمبر و اهل بيت(عليهم السلام) را برابر آن شريعت تطبيق كنيم، اين ‌طور نيست. ما شريعت خود را از قول و فعل و تقرير همينها مي‌دانيم، اين ‌طور نيست كه يك دين جدايي باشد، يك قول و فعل و تقرير جدايي باشد كه قول و فعل و تقرير اينها را با آن هماهنگ كنيم. ما اگر بخواهيم بگوييم چه چيزی حق است و چه چيزی باطل؛ چه صدق است و چه كذب؛ چه خير است و چه شرّ؛ چه حسن است و چه قبيح، بايد ببينيم اينها چه كار كردند؛ لذا «يدور الحق» که اين حق، حق فعلي است نه حق ذاتي، «يدور الحق مع عليٍ حيث ما دار». مؤيد اينكه مرجع ضمير وجود مبارك حضرت امير است، همان دعاي نوراني پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است كه در ذيل آن حديث فرمود: «اَللَّهُمَّ أَدرِ الحَقَّ مَعَهُ حَيثُ مَا دَارَ» [19]او را طرزي بپروران كه جامعه حق را از او بگيرند كه حق، عليمدار است، نه علي حقمحور، آن برای عمار و امثال عمار است كه اينها حقمدار هستند؛ ولي حق، عليمدار است، عليمحور است، منتها حق فعلي. آن حقي كه بر خدا اطلاق مي‌شود، مقابل آن عدم محض است و تقابل آن تناقض است. آن حقي كه فعل خداست، مقابلش باطل است كه تقابل آن عدم ملكه است. اين­ كه در كتابهاي اهل معرفت مي‌گويند جهان عين حق است، اين «حق مخلوقٌ به» را مي‌گويند، نه حق ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾.

مقصود از حق «مخلوقٌ به» بودن جهان خلقت
فرمود: ﴿خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ بِالْحَقِّ﴾ اين «باء» نه «باء» مصاحبه است و نه «باء» ملابسه است، آن اهل معرفت رسيده است که مي‌گويد جهان عين «حق مخلوقٌ به» است. براي ادبيات عرب مقدور نيست كه قرآن را تفسير كند او همان اشعار جاهلي را مي‌تواند معنا كند، او «سبعه معلّقه» را مي‌تواند معنا كند، هرگز با سرمايه ادبيات عرب، نمي‌شود قرآن كريم را عمل كرد. آن بخشي از قرآن كريم كه عربي مبين است با ادبيات عرب حل مي‌شود، اما آن بخشي كه فرمود: ﴿إِنَّهُ في أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيُّ حَكيمٌ﴾[20]، آن بخشي كه «علي حكيم» است با ادبياتي كه «سبعه معلّقه» را مي‌سازد حل نمي‌شود. اين بياني كه بزرگان اهل معرفت دارند كه مي‌گويند «جهان عين حق» است؛ يعني «حق مخلوقٌ به». گاهي به صورت قضيه موجبه ذات اقدس الهي دارد كه فرمود ما آسمان و زمين را به حق خلق كرديم، گاهي به صورت سالبه بيان مي‌كند كه فرمود ما آسمان و زمين را باطل خلق نكرديم، گاهي مي‌فرمايد آسمان و زمين لَعْب و لغو و بازيچه نيست، گاهي مي‌فرمايد ما بازيگر نيستيم، دنيا بازيچه است غير از آسمان و زمين است، دنيا همين اعتبارات من و ما و حكومتها و مانند آن است كه امروز اين مال به دست اين است، فردا آن مقام به دست آن است، اينها عناوين اعتباري است، اما آسمان يك موجود حقيقي است، زمين يك موجود حقيقي است که به حق خلق شده است، چون به حق خلق شدند ساجد هستند. پنج طايفه از آيات مربوط به همينها هست، اينها مسلمان، ساجد، مسبِّح‌، مطيع،‌ حامد و مُحَمِّد هستند. ﴿إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ﴾ [21]ناظر به اينهاست، ﴿لِلّهِ يَسْجُدُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي اْلأَرْضِ﴾ [22]ناظر به همين‌هاست، ﴿يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ [23]ناظر به اينهاست، ﴿وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ [24]ناظر به اينهاست، تحميد هم كه در سوره «اِسراء» با تسبيح آميخته شده كه ﴿إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ﴾ ناظر به همينها هست. بعد از تثبيت اين‌گونه از اصول، آن وقت حل آن روايت[25] خيلي آسان خواهد بود كه زمين شهادت مي‌دهد، مسجد شهادت مي‌دهد، مسجد شكايت مي‌كند، مسجد كاملاً شهادت مي‌دهد كه فلان همسايه مي‌آمد در من نماز مي‌خواند يا نمي‌خواند، اينها حيّ و حاضر هستند، مي‌فهمند تشبيه نيست، فلان همسايه نمي‌آيد، شكايت مي‌كند مسجد از همسايه‌اي كه در آن نماز نخواند، شكايت كردن، شفاعت كردن و تسبيح گفتن آن، همه آنها مي‌شود حق.
پرسش: حضرت استاد! ائمه(عليهم السلام) که خوشان مکلف هستند به قرآن عمل کنند چطور ممکن است خودشان تطابقی با عمل به...؟
پاسخ: بله! ما قرآن را از اينها گرفتيم، اينها در مقام ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ اْلأَمينُ ٭ عَلی قَلْبِكَ﴾[26]؛ بر قلب مطهر پيغمبر نازل شد، آن وقت قلب مطهر پيغمبر به دست و پا و اعضا و جوارحشان شهادت مي‌دهد، دستور می­دهند كه اين كار را انجام بدهند. دست و پاي اينها كه گيرنده‌هاي وحي نيستند، قلب مطهر مي‌گيرد، بعد از اينكه گرفت باور دارد، بعد از باور هم عمل مي‌كند، اينها از همان قبيل هستند. اين بيان نوراني ائمه است که فرمود: «ان قلوبنا اوعية ارادة الله» يا «وَكْرٌ لِإِرَادَةِ اللَّهِ» [27]«وکر»؛ يعني آشيانه؛ اراده ذاتي خدا كه بحث نيست، اراده فعلي خدا. فعل خداست و فعل خدا مخلوق است، ممكن است، يک مظهري مي‌خواهد، فرمود اگر خدا بخواهد اراده كند، اين اراده الهي مثل پرنده‌اي است كه آشيانه مي‌خواهد، آشيانهِ پرندهِ ارادهِ الهي، دل اهل بيت است، اين نشان مي‌دهد اول آنها باخبر هستند که در جهان چه مي‌گذرد، بعد موجودات ديگر.

ناسازگاری حق بودن ساختار عالم با باطل
مطلب ديگر اين است كه اگر كسي سؤال كند، ذات اقدس الهي آسمان و زمين را با چه خلق كرد؟ مثل اينكه انسان از يك مهندس سؤال مي‌كند شما اين بنا را با چه ساختيد؟ او مي‌گويد با آهن ساختم، با بتون ساختم، با سنگ ساختم، با آجر ساختم و مانند آن، از خدا سؤال كنيم شما آسمان و زمين را با كدام مصالح ساختيد، مي‌گويد با حق ساختم؛ لذا اينجا جاي باطل نيست. هيچ كس كار باطل نكرده كه در نظام هستي بهره‌اي ببرد، حرف باطلي نزده كه نظام هستي به كام او بگردد. اين نظام حق است، مثل اينكه در آيه بعدي هم درباره خلقت انسان است، فرمود: من ساختار بدن انسان را هم با حق خلق كردم. اگر شما اين كودكي كه به دنيا آمده يك مختصر - ولو يك نصف قاشق - غذاي سمي در دستگاه گوارش او وارد كنيد، اين بالا مي‌آورد، آن را دستگاه بدن نمي‌پذيرد، انسان هم همين طور است؛ اين‌‌چنين نيست كه اين روده و معده انسان؛ نظير اين تُنگ خالي باشد، روده و معده او را ذات اقدس الهي به حق آفريد، يك مختصر غذاي مسموم وارد كنيد بالا مي‌آورد، اين گوشه‌اي از آفرينش حق است، حالا در ساختار بدن كلّ عالم هم همين طور است. اگر كسي ظلمي كرد اين گونه است؛ اين ‌طور نيست كه جريان تكفيري و سلفي و داعشيها بتواند بماند، اين مثل اين است كه يك غذاي سمي را خورده باشد، بعد بالا مي‌آورد، حالا طول بكشد يا نه، اين را ذات اقدس الهي فرمود به عهده من است، خلاصه اين نمي‌ماند. در عالم ظلم نمي‌ماند، دروغ نمي‌ماند، تهمت نمي‌ماند، اينها مثل غذاي سمي است که كسي بخواهد در هاضمه ساختار خلقت قرار بدهد. فرمود ساختار اين عالم طيب و طاهر است و با مصالح حق خلق شده است، كجا باطل بود كه دوام پيدا كند و رسوا نشود، فرمود: ﴿أَمْ حَسِبَ الَّذينَ في قُلُوبِهِمْ﴾ اگر كسي كينه‌اي بدي، تهمتي، خيانتي در درون خود ذخيره كرده است، اين مثل غذاي سمي است، در هر حال بالا مي‌آورد و ما اين كار را مي‌كنيم؛ منتها او متوجه نيست، او متوجه نيست كه چه كسي دارد بالا مي‌آورد ﴿أَنْ لَنْ يُخْرِجَ اللّهُ أَضْغانَهُمْ﴾؛ كينه، عداوت، خيانت و به هم زدن، مثل غذاي سمي است، فرمود ما بالا مي‌آوريم، اين خداست و ﴿مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّهِ قيلاً﴾.


[1]سجده/سوره32، آیه10.
[2]اسراء/سوره17، آیه49.
[3] اسراء/سوره17، آیه98.
[4]سبا/سوره34، آیه7.
[5]ق/سوره50، آیه3.
[6]زمر/سوره39، آیه2.
[7]صافات/سوره37، آیه151.
[8]اخلاص/سوره112، آیه3.
[9]صافات/سوره37، آیه153.
[10]الميزان فی تفسيرالقرآن، العلامه الطباطبائی،  ج17، ص 235 و 236.
[11]مائده/سوره5، آیه117.
[12]فصلت/سوره41، آیه17.
[13]بقره/سوره2، آیه185.
[14]انفطار/سوره82، آیه19.
[15]بقره/سوره2، آیه147.
[16]حج/سوره22، آیه62.
[17]بحار الانوار، العلامه المجلسی، ج28، ص368.
[18]بحار الانوار، العلامه المجلسی، ج44، ص35.
[19]بحار الانوار، العلامه المجلسی، ج29، ص 646.
[20]زخرف/سوره43، آیه4.
[21]اسراء/سوره17، آیه44.
[22]نحل/سوره16، آیه49.
[23]نور/سوره24، آیه41.
[24]آل عمران/سوره3، آیه83.
[25]تفسير الزمخشري الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، الکشاف، ج4، ص 111 و 112.
[26]شعراء/سوره26، آیه193.
[27]بحار الانوار، العلامه المجلسی، ج25، ص385.