موضوع: تفسیر
آیات 11 تا 17 سوره ص
﴿جُنْدٌ ما هُنالِكَ
مَهْزُومٌ مِنَ الْأَحْزابِ (11) كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ عادٌ وَ
فِرْعَوْنُ ذُو الْأَوْتادِ (12) وَ ثَمُودُ وَ قَوْمُ لُوطٍ وَ أَصْحابُ
الْأَيْكَةِ أُولئِكَ الْأَحْزابُ (13) إِنْ كُلٌّ إِلاَّ كَذَّبَ الرُّسُلَ
فَحَقَّ عِقابِ (14) وَ ما يَنْظُرُ هؤُلاءِ إِلاَّ صَيْحَةً واحِدَةً ما لَها
مِنْ فَواقٍ (15) وَ قالُوا رَبَّنا عَجِّلْ لَنا قِطَّنا قَبْلَ يَوْمِ الْحِسابِ
(16) اصْبِرْ عَلي ما يَقُولُونَ وَ اذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَا الْأَيْدِ
إِنَّهُ أَوَّابٌ (17)﴾ مهندسي فرهنگي انسان و جهان و روابط ميان اين دو توسط قرآنسوره
مباركه «ص» همانطور كه ملاحظه فرموديد، چون در مكه نازل شد و سوَر مكّي هم قبل از
سوَر مدني نازل شدند و هم فضاي جاهليّت شركآلود در حقيقت اقتضاي مهندسي فرهنگي
داشت تا اينکه انسان را خوب تبيين كند, جهان را خوب تبيين كند و رابطه انسان و
جهان را خوب تبيين كند، قرآن كريم انسان را به خوبي معرفي كرد. در حوزهها و
دانشگاهها وقتي ميخواهند انسان را معرفي كنند با حدّ تام معرفي ميكنند؛ حدّ كه
ماهيّت شيء است غير از مفهوم است. مستحضريد كه مفهوم «لابشرط» و رهاست، با «مخالف»
خود نميسازد; ولي با «مختلِف» خود ميسازد، اما ماهيّت در مدار بسته است؛ از طرف
عموم به جنس منتهي ميشود و از طرف خصوص به فصل منتهي ميشود که اين را ميگويند
حدّ تام؛ لذا ماهيّت چيزي نه تنها با «مخالف» جمع نميشود با «مختلِف» هم جمع نميشود;
يعني نه تنها بين نور و ظلمت يكجا جمع نميشود، اگر اينها عمل «ماهوي»
باشند هم بين دو چيزي كه «مختلف» هستند نه «مخالف» و «مضاد» و «مقابل» باز هم جمع
نميشوند، چون مرز هركدام از اينها بسته است، اين خاصيّت ماهيت است؛ اما مفهوم چون
حد ندارد و مرزبندي نيست با مخالف و مقابل خود جمع نميشود; ولي با «مختلِف» جمع
ميشود، چندين مفهوم بر يك شيء ممكن است که صادق باشند؛ مفهوم «عليم», «قدير»، «قابض»,
«باسط»، اين هزار اسم
[1]
همه آنها مفهوم هستند و با اينکه مختلف میباشند، مخالف هم نيستند؛
ولي بر يك شيء صادق هستند. قرآن كريم كار را از مفهوم و ماهيّت گرفته، به عينيّت
برده است و مگر «بالعرض» كاري با مسائل مفهومي و «ماهوي» ندارد؛ حقيقت شيء را
تبيين ميكند، اين روش قرآن كريم است.
تبيين حقيقت انسان و بيان محدوده اودرباره
انسان, محدوده او را از لحاظ درون مرزبندي كرده است؛ محدوده او را از نظر برونمرزي
مشخص كرد و گفت انسان اين است, اگر از اين محدوده بيرون رفت
﴿أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾[2]اين تحقير و سبّ و لعن نيست، اين تحقيق
است؛ ميفرمايد اگر كسي از اين محدودهٴ درونمرزي انسان را كه ما گفتيم
بيرون رفت و از محدودهٴ برونمرزي انسان را كه ما تبيين كرديم بيرون رفت،
اين واقعاً حيوان است؛ نه اينكه بخواهد بد بگويد, ميفرمايد سه راه دارد: يا چشم
باطن پيدا كن؛ نظير صحنه عرفات كه وجود مبارك امام سجاد
[3]
و امام باقر
[4](سلام
الله عليهما) آن صحنهها را به اصحابشان نشان دادند، درون افراد را هماكنون
ببين يا به حرف معصومان اكتفا كن كه اينها ميگويند واقعاً
﴿أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ﴾
يا چند روز صبر كن که «عندالموت» باطن افراد براي شما روشن ميشود. اينكه خداي
سبحان ميفرمايد:
﴿أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ
هُمْ أَضَلُّ﴾ اين سخن از تحقير و
اهانت و سبّ و اينها نيست بعد از اين دو مرزبندي دروني و بيروني فرمود اگر كسي از
اين محدودهها بيرون رفت
﴿أُولئِكَ
كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾
سه راه دارد: يا خودتان ببينيد يا حرف ائمه را بپذيريد يا چند روز صبر كنيد تا «عندالموت»
مشخص شود. راههاي درونمرزي در نوبتهاي قبل مشخص شد، فرمود بالأخره انسان با
فكر و انديشه دارد زندگي ميكند و انگيزهٴ او را انديشهٴ او رهبري ميكند،
او در انديشه اگر بخواهد چيزي را اثبات كند الاّ ولابد بايد برهاني باشد و چيزي را
بخواهد سلب كند الاّ و لابد بايد برهاني باشد؛ هم
﴿لا تَقْفُ ما لَيْسَ
لَكَ بِهِ عِلْمٌ﴾،[5]
هم
﴿بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ
يُحيطُوا بِعِلْمِهِ﴾،[6]
چون تشخيص ندادند تكذيب كردند
﴿بَلْ كَذَّبُوا بِما
لَمْ يُحيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْويلُهُ﴾
اين مرزها را بسته است؛ از نظر تابع و متبوع بودن هم در آيه سه و هشت سوره «حج»
فرمود اگر تابع هستی محقّقانه تابع باش و اگر متبوع هستی محقّقانه
متبوع باش که اين تبعيّت در بخش انگيزه ـ انگيزه يعني عمل ـ و بخش عمل متحقِّق, در
بخش علم محقِّق، اين درونمرزي انسان است؛ اگر اين چهار امر را كه اضلاع چهارگانه
درونمرزي اوست، در تابع بودن متحقّق, در متبوع بودن متحقّق, در اثبات محقّق, در
سلب محقّق, برابر اين چهار آيه اين چهار حد را حفظ كرد، درونمرزي خود را حفظ كرد.
ارتباط با خدا لازمه حفظ حدود انسانيّتلازمهٴ
حفظ درونمرزي, حفظ آن برونمرزي است؛ فرمود چيزي در درون شما حلول كرده باشد ـ
معاذ الله ـ يا با شما متّحد باشد نيست; ولي تمام هويّت شما به جايي بسته است و آن
خداست؛ لذا ذات اقدس الهي درباره آفرينش انسان نفرمود «نفخت فيه روحاً»، در بعضي
موارد فرمود:
﴿فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا﴾؛[7]
اما درباره حضرت آدم كه «خليفةالله» است فرمود:
﴿نَفَخْتُ فيهِ مِنْ
رُوحي﴾[8]
و درباره انسانهاي ديگر هم فرمود:
﴿وَ نَفَخَ فيهِ مِنْ
رُوحِهِ﴾؛[9]
اين «هاء» كه ضمير است و اضافه اشراقي را نشان ميدهد، پيوند تكويني برونمرزي
انسان با خداست؛ اگر كسي اين رابطه را قطع كرد و آن درونمرزي را نتوانست حفظ كند،
چون اگر آن را حفظ ميكرد اين برونمرزي هم محفوظ بود، ميشود
﴿كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾
و راه اثبات آن هم سه مورد است كه مشخص است؛ اين ترسيم قرآن كريم است درباره
انسان, پس اگر از حوزه و دانشگاه سؤال بكني «الانسان ما هو؟» ميگويند: «حيوانٌ
ناطق»؛ ولي از قرآن سؤال كني «الانسان ما هو؟» ميگويد: «حيٌّ متألّه»؛ كسي است كه
«لا يقول الا الحق, لا يدرك الا بالبرهان, لا يُفتي الا بالبرهان, لا يکون تابعاً الا
بالبرهان, لا يكون متبوعاً الاّ بالبرهان, لا يصدّق الاّ بالبرهان, لا يكذّب الاّ
بالبرهان» که اينها محدوده اوست و از برونمرزي هم اين «هاء»
﴿رُوحِهِ﴾
همه را به ذات اقدس الهي وصل كرده است.
در
جريان خلافت الهی حضرت آدم كه در سوره مباركه «بقره»
[10]
بحثش گذشت، در همين سوره مباركه «ص» هم خواهد آمد كه درباره وجود مبارك انسان كامل
فرمود:
﴿نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي﴾
آيه 72 به بعد سوره مباركه «ص»؛ يعني همين سوره محلّ بحث فرمود:
﴿فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي
فَقَعُوا لَهُ ساجِدينَ﴾ و درباره
انسان هم كه از نسل حضرت آدم هستند در سوره مباركه «سجده» آيه هشت به بعد گذشت كه
﴿ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ
مَهينٍ ٭ ثُمَّ سَوَّاهُ وَ نَفَخَ فيهِ مِنْ رُوحِهِ وَ جَعَلَ لَكُمُ
السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ قَليلاً ما تَشْكُرُونَ﴾،[11]
پس روح الهي را در انسان دميد. فعلي كه به ذات اقدس الهي منسوب است، اين فعل نه «متزمّن»
است و نه «متمكّن»؛ نه زمان دارد و نه زمين, اينكه در
انموذج و ساير كتابهاي
ادبي در همان اوايل به طلاّب ميآموختند كه «كان» منسوب به ذات اقدس الهي «منسلخ»
از زمان است و فعل ماضي نيست همين است، وقتي گفتند:
﴿كانَ اللَّهُ عَلي
كُلِّ شَيْءٍ قَديراً﴾[12]
نه يعني در گذشته، اين
﴿كانَ﴾
ديگر زمان ندارد که در مقابل حال و مستقبل ماضي باشد؛
﴿نَفَخَ﴾
خداي سبحان هم همينطور است، نه اينكه در گذشته خدا در انسان دميد، بلكه هر انساني
كه به دنيا ميآيد و در هر لحظهاي كه انسان به سر ميبرد از آن روح الهي برخوردار
است كه اگر آن گرفته شود او
﴿كَالْأَنْعامِ بَلْ
هُمْ أَضَلُّ﴾ ميشود، پس درونمرزي
و برونمرزي انسان را قرآن كريم به خوبي تبيين كرده است.
عبادت, راهكار قرآن
در حفظ برقراري ارتباط با خدااگر
در بخش پاياني سوره مباركه «ذاريات» هم فرمود:
﴿ما خَلَقْتُ
الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ﴾،[13]
عبادت را وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مشخص كرده است؛ فرمود
شما بايد به مقام احسان برسيد، از حضرت سؤال كردند احسان يعني چه؟ فرمود براي دو
امري كه به صورت «مانعةالخلوّ» است که امکان اجتماع دارند:
«الْإِحْسَانُ
أَنْ تَعْبُدَ اللَّهَ كَأَنَّكَ تَرَاهُ فَإِنْ لَمْ تَكُنْ تَرَاهُ فَإِنَّهُ
يَرَاكَ»؛[14]
عبادت يا براي مشاهده حق است يا براي رسيدن به مقام مراقبت، يا انسان بايد طرزي
عبادت كند كه معبود خود را ببيند يا اگر به آن مقام نرسيد بيابد كه معبودِ او, او
را ميبيند كه دومي ميشود «مراقبه», اوّلي ميشود «مشاهده» و طوبا به حال كسي كه
بين هر دو جمع كرده است، اين معناي عبادت است. پس عبادتي كه در بخش پاياني سوره «ذاريات»
آمده است به اين است كه انسان ـ انشاءالله ـ به مقام احسان برسد و
آن اين است كه «احديالحُسنيين» نصيب او شود؛ يا «شهادت» يا «مشاهده» يا «مراقبه».
فطرت و نبوّت دو سرمايه حفظ انسانيّت در برابر رهزنی
متكبراناين
انسان با اين خصوصيتي كه ذات اقدس الهي در قرآن كريم تبيين كرد، از او توقّعاتي
هست. فرمود ما براي اينكه انسانيّت او را از درون و پيوند برونمرزي او را از
بيرون حفظ كنيم فطرت به او داديم از درون, وحي و نبوّت فرستاديم از بيرون كه
انسانيّت او محفوظ بماند. دشمنان او كه همان ابرقدرتها, «مَلأ», مستكبران
و مُترفان میباشند، كساني هستند كه اين دين را به اسارت گرفتند. در
قصص غالب انبيا سخن از حضور
«مَلأ»[15] [16] [17] [18]است؛
يعني متمكّناني كه براي سركوب رهآورد دين از يك سو, كشاندن جامعه به طرف
ميل و هوس خود از سوي ديگر که قرآن از آنها به عنوان «مَلأ» ياد ميكند. در بيانات
نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) در همان عهدنامه مالك اشتر فرمود يا مالك!
«فَإِنَّ هذا الدِّيْنَ قَدْ كَانَ أَسِيْراً فِي أَيْدِي
الْأَشْرَارِ يُعْمَلُ فِيْهِ بِالْهَوي وَ تُطْلَبُ بِهِ الدُّنْيَا»؛[19]
فرمود اين دين يعني قرآن و سنّت رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اسير بود،
نه تنها در زمان وجود مبارك حضرت اسير بود، در زمان انبياي قبلي هم اسير بود؛
اينكه فرعون گفت:
﴿إِنِّي أَخافُ أَنْ يُبَدِّلَ
دينَكُمْ أَوْ أَنْ يُظْهِرَ فِي الْأَرْضِ الْفَسادَ﴾[20] همين است, اينكه
ساير «مَلأ» در ملل و نِحل همه سعي ميكردند كه مردم را به بهانه دين از رهآورد
انبيا محروم كنند، همين است. فرمود:
«فَإِنَّ هذا الدِّيْنَ قَدْ
كَانَ أَسِيْراً فِي أَيْدِي الْأَشْرَارِ يُعْمَلُ فِيْهِ بِالْهَوي وَ تُطْلَبُ
بِهِ الدُّنْيَا» و من قيام كردم كه دين را آزاد
كنم از دست اين «مَلأ» و «مُسرف» و «مُترف» بگيرم، تو مواظب باش كه مصر را با همين
وضع اداره كني و اينجا در همين آيه محلّ بحث فرمود «مَلأ» آمدند و مزاحم حرف
انبيا شدند و جلوي آنها را گرفتند، گفتند:
﴿وَ انْطَلَقَ
الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلي آلِهَتِكُمْ إِنَّ هذا
لَشَيْءٌ يُرادُ﴾;[21] يعني «آلهه» را
به قداست پرستيدن مقصود ماست يك و او هم كه مدّعي توحيد است يك هدف سياسي دارد و ميخواهد
بر شما مسلّط شود دو, هم مراد او پيروزي در اين سياست است و هم ما بايد دينمان را
حفظ كنيم كه اين
﴿إِنَّ هذا لَشَيْءٌ يُرادُ﴾
تنها بيان مراد پيامبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نيست و ميتواند جامع هر دو
مقصود باشد.
ذكر نام شش گروه از مقابلهكنندگان با انبيا و شكست آنانذات
اقدس الهي بعد از اينكه خطوط كلي را تبيين كرد، براي اينكه بفرمايد اين حرفها
قابل پياده شدن هست, انبياي قبلي هم بودند، «مَلأ» قبلي هم بودند، درگيري داشتند و
سرانجام حق بر باطل پيروز شد نام شش گروه را از يك سو ميبرد و نام نُه گروه را از
سوي ديگر, در آن شش گروهي كه نامشان را ميبرد ميفرمايد:
﴿جُنْدٌ ما هُنالِكَ مَهْزُومٌ مِنَ الْأَحْزابِ﴾؛ خيلي از «جُند»ها, خيلي از احزاب و
خيلي از گروهها بودند كه در برابر انبيا صفآرايي كردند؛ ولي شكست خوردند و نمونهاش
اين است كه قبل از مشركان و كفّار حجاز, قوم «نوح» بودند يك, قوم «عاد» دو, «فرعون»
سه, فرعون
﴿ذِي الْأَوْتَادِ﴾[22] كه عدّهاي را به «وتد»؛
يعنی به ميخ ميكشيد و ميخكوب ميكرد و «ثمود» چهار و قوم «لوط» پنج,
و ششم اصحاب «أيكه» كه قوم «شعيب» هستند. فرمود اينها احزابي بودند, قبايلي بودند,
ملل و نحل خاصي داشتند كه در برابر انبيا مقاومت كردند و همه آنها شكست خوردند
﴿أُولئِكَ الْأَحْزابُ﴾، اين احزابي كه ما گفتيم
﴿مَهْزُومٌ مِنَ الْأَحْزابِ﴾هزيمت و شكست بر اينها روا شد و محكوم
شدند به شكست خوردن اينها هستند. سرّش اين بود كه همه اينها حرفهاي انبيا را
تكذيب كردند
﴿إِنْ كُلٌّ إِلاَّ كَذَّبَ
الرُّسُلَ﴾. علت «جمع» آوردن «رُسل» با توجه به واحد بودن پيامبر هر قوماين
﴿إِنْ كُلٌّ إِلاَّ كَذَّبَ الرُّسُلَ﴾
حرفهاي قبلي و بيانات آيات گذشته را تأييد ميكند؛ فرمود همه اينها, همه انبيا را
تكذيب كردند، با اينكه هركدام از اينها بيش از يك پيامبر نداشتند. حرف يك پيامبر,
حرف همه انبياست و اگر ملّتي حرف پيامبري را رد كند، حرف همه انبيا را رد كرده است؛
اينكه درباره اصحاب «حِجر» فرمود
: ﴿لَقَدْ كَذَّبَ أَصْحابُ الْحِجْرِ الْمُرْسَلينَ﴾[23] جمع محلاّ به
الف و لام آورد كه فرمود اصحاب «حِجر» ـ مردم آن منطقه حِجر ـ حرف همه انبيا را
تكذيب كردند، آنها بيش از يك پيامبر نداشتند و اينجا هم ميفرمايد تكتك
اينها حرف همه انبيا را تكذيب كردند
﴿إِنْ كُلٌّ إِلاَّ
كَذَّبَ﴾ كلّ واحد اينها
﴿الرُّسُلَ﴾
را تکذيب کردند؛ كلّ واحد از اينها كه بيش از يك پيامبر نداشتند، چون حرف يك
پيامبر, حرف همه انبياست و انبيا آمدند هر كدامشان
﴿مُصَدِّقاً لِما
بَيْنَ يَدَيْهِ﴾[24]
بودند و ديگري را تصديق كردند، چون
﴿إِنَّ الدِّينَ
عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ﴾،[25]
چون انبيا مصدّق يكديگر هستند و حرفهاي همه اينها يكي است، اگر قومي حرف پيامبري
را تكذيب كند حرف همه انبيا را تكذيب كرده است
﴿إِنْ كُلٌّ إِلاَّ
كَذَّبَ الرُّسُلَ﴾. استحقاق عذاب در
كمترين فرصت لازمهٴ تكذيب انبيالذا
﴿فَحَقَّ عِقابِ﴾; يعني «عقابي»، مستحقّ عِقاب من شد و عقاب
من بر او روا شد. اينهايي هم كه الآن به سر ميبرند
﴿وَ مَا يَنْظُرُ
هؤُلاءِ إِلاَّ صَيْحَةً واحِدَةً﴾
يك تَشَر حالا يك سونامي, يک رعد، يک برق، يك زلزله, يك آسيب كه
﴿سَخَّرَها عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيالٍ وَ ثَمانِيَةَ
أَيَّامٍ﴾[26]
يا
﴿فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ
الْأَرْضَ﴾[27]
يا
﴿فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ
فَنَبَذْناهُمْ فِي الْيَمِّ﴾[28]
ما همه اينها را جمع كرديم و در دريا ريختيم، اين با يك تَشَر حل ميشود، اينها فقط
منتظر هستند كه تَشَری بيايد; يعني منتطر يك تَشَر باشند؛ در آن حال
﴿ما لَها مِنْ فَواقٍ﴾؛
اين ملتهاي منحرفي كه تكذيبكنندهٴ انبيا هستند وقتي آن تَشَر الهي که حالا
سيل است، زلزله است,
﴿سَخَّرَها عَلَيْهِمْ سَبْعَ
لَيالٍ وَ ثَمانِيَةَ أَيَّامٍ﴾
است,
﴿كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ
خاوِيَةٍ﴾[29]
قرار داديم و هر چه که هست، كسي اينها به اندازه «فَواق» هم مهلت نميدهد؛ «فواق» را
ميگويند كمترين فرصت است، «فواق» اصطلاحي است براي ساربانهاي حجاز و مانند حجاز؛
اينها كه شتر ماده را ميدوشيدند، آن روز كه وسايل دوشيدن نبود، اين دست را ميشستند
و با دست شير ميدوشيدند؛ با اين دست پستان اين شتر را ميگرفتند فشار ميدادند و اين
شير ميآمد، وقتي فشار ميدادند شير ميآمد و هنگامی که دوباره دست را باز
ميكردند تا اين پستان را بگيرند، اين فاصله باز و بسته شدن دست را «فواق» ميگويند,
اينكه ميگويند
«فُوَاقُ نَاقَة»[30]
اين است و در اين بيش از يك ثانيه فرصت نيست، فرمود ما به اندازه «فُوَاقُ
نَاقَة» به اينها مهلت نميدهيم. درباره برخيها كه ميگويند
به اندازه «فُوَاقُ نَاقَة»
مهلت ندارند يعني همين, قبض و بسط دست براي دوشيدن پستان شتر شيرده که اين را «فواق»
ميگويند, فرمود به اندازه «فُوَاقُ نَاقَة»
اينها مهلت ندارند، چون
﴿فَإِذا جاءَ
أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ﴾.[31] حكمت امر الهي به صبر در برابر تقاضاي تعجيل در
عذاب قوم نوح﴿وَ قالُوا رَبَّنا عَجِّلْ لَنا
قِطَّنا قَبْلَ يَوْمِ الْحِسابِ﴾، اينها حرفهايي است كه به نوح(سلام
الله عليه) يا به انبياي ديگر ميزدند؛ به نوح ميگفتند يا نوح! ما را خيلي تهديدي
كردي
﴿أَ جِئْتَنا لِتَأْفِكَنا عَنْ
آلِهَتِنا فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقينَ﴾؛[32]
اگر راست ميگويي آن عذابهايي كه وعده دادي, وعيد ميدهي بياور،
﴿عَجِّلْ لَنا﴾
تلاش و كوشش كردي, تهديد كردي؛ ميگفتند:
﴿قِطَّنا﴾، «قِطّ» يعني سهم, سهميه عذاب ما را
اگر راست ميگويي زودتر بده، چون باور نداشتند كه عذاب الهي وقتي بيايد
﴿ما لَها مِنْ فَواقٍ﴾
است و به حيات همه اينها خاتمه ميدهد، اينها ميگفتند:
﴿رَبَّنا عَجِّلْ لَنا قِطَّنا قَبْلَ يَوْمِ
الْحِسابِ﴾.ذات
اقدس الهي به رسول خودش فرمود صبر كن! بالأخره اين حجّت الهي بايد بالغ شود و به
همه بايد برسد؛ راه توبه را هم كه ما به آساني نبستيم، راه توبه هم باز است. اگر
راه و درب توبه را عمداً به سوي خدوشان بستند، اين راه را هم گلآلود كردند
كه قابل رفت و آمد نباشد و صدّ طريق كردند، وقتي حجّت الهي به آن بلاغ كامل رسيد،
آن وقت عذاب الهي ميآيد
﴿اصْبِرْ عَلي ما
يَقُولُونَ﴾. آغاز نام نُه پيامبر
و تعريف بعضي از آنها به صاحب يَداز
همينجا داستان نُه پيامبر را در برابر آن شش پيامبر يا شش قصه بازگو ميكند،
فرمود:
﴿وَ اذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ﴾كه اين داوود
﴿ذَا الْأَيْدِ﴾
است.
درباره حضرت ابراهيم, درباره اسحاق, درباره اسماعيل و همچنين درباره داوود دارد كه
اينها داراي دست میباشند
﴿أُولِي الْأَيْدي وَ
الْأَبْصارِ﴾،[33]
وقتي از حضرت ابراهيم ميخواهد تعريف كند ميگويد ابراهيم دست دارد, اسحاق دست
دارد, اسماعيل دست دارد
﴿أُولِي الْأَيْدي وَ
الْأَبْصارِ﴾؛
معلوم ميشود اگر كسي با دست و چشم و گوش كار مثبت نكند اين شخص بيدست و بيچشم
است؛ فرمود اينها چشم ندارند, اينها بصير نيستند و اينها سميع نيستند. اگر كسي تبر
گرفت و بتشكني كرد يا قلم گرفت و اوهام و خرافات را در هم شكست، جلوي تبليغات
باطل را گرفت, جلوي انديشههای زهرآلود ديگران را گرفت, با بنان خود,
با بيان خود جلوي تبليغات سوء را گرفت، او داراي زبان است, داراي چشم است, داراي
گوش است و داراي دست است، وگرنه افراد عادي هم اين دست و چشم و پا را دارند؛ ولي
بهترين تعريفي كه خدا از ابراهيم و اسحاق و اسماعيل(سلام الله عليهم) ميكند اين
است که ميفرمايد اينها داراي دست هستند
﴿أُولِي الْأَيْدي وَ
الْأَبْصارِ﴾، از داوود(سلام الله
عليه) هم وقتي بخواهد تعريف كند ميگويد اين
﴿ذَا الْأَيْدِ﴾
است، هم دست خوب دارد كه
﴿قَتَلَ داوُدُ
جالُوتَ﴾[34]
و هم مورد تأييد ماست, قدرت ماست, قوّت ماست كه نصيب او شده، رهبري انقلاب را به
خوبي اداره كرده, جامعه را خوب به سمت حق هدايت كرده و مانند آن كه اين طليعه قصص
نُهگانهاي است كه در پيش است.
دلالت نداشتن اطلاق «كذّاب» بر دروغپيشه بودناما
بعضي از سؤالاتي كه مربوط به بحث ديروز بود اشاره میشود. اگر يك وقت
به كسي گفتند «كذّاب» ممكن است خود آن شخص اين حرف را تقيّتاً گفته باشد؛ ولي
اطلاق كلمه «كذّاب» بر يك شخص صحيح نيست، زيرا ممكن است که او معذور باشد و بر
اساس تقيّه گفته باشد, لازم نيست كه اين «كذّاب» صيغه مبالغه باشد، لازم نيست كه
اين كذّاب صيغه حرفهاي و پيشه باشد، كسي زياد دروغ بگويد و پُردروغ باشد اين لازم
نيست, اگر يك دروغ مهم هم بگويد به او «افّاك» و «كذّاب» ميگويند؛ حالا ممكن است
ديگران ندانند كه اين شخص تقيّتاً چنين گفته، چه اينكه درباره «جعفر كذّاب» چنين
حرفي مطرح كردند؛ سخن در اين نيست كه او آدم بدي بود يا آدم خوبي بود، سخن در اين
است كه اطلاق كلمه «كذّاب» بر انسان به اين معنا نيست كه او زياد دروغ گفته, پيشه
و حرفه او دروغگويي است، اگر او سابقه دروغ هم ندارد، اما يك دروغ مهم مطرح كرده
است به همين مناسبت, مصحّح و مجوّز اطلاق هست.
عدم تلازم تكامل علمي با استعداد و استحقاق مادهمطلب
ديگر اينكه تكامل انسان در دنيا معروف است كه بايد به استعداد باشد، اما بسياري از
موارد تكامل علمي است نه تكامل عملي؛ در تكامل علمي سخن از استعداد و استحقاق ماده
و مانند آن نيست. همه ما كم و بيش مشاهده كرديم يا شنيديم كه برخيها در عالم رؤيا
مطالب علمي برايشان كشف ميشود، در خواب که بدن مادي در بستر افتاده است و انسان
با بدن مثالي دارد علم ميگيرد؛ در آنجا سخن از استعداد, كسب فيض از لحاظ مادي,
خروج از قوّه به ماده و فعليّت نيست، ممكن است درباره «نوم» گفته شود بالأخره
انساني كه خوابيده است بدن دارد و ارتباط او با بدن مادي به طور کامل منقطع نشده و
آن مطالب علمي كه در رؤيا كشف ميشود از سنخ استعداد است؛ ولي در برزخ چطور؟! در
برزخ كه انسان اين بدن مادي را كلاً رها كرده است و وارد برزخ شده است، خيلي از
مطالب برايش كشف ميشود؛ در «ساهره» قيامت اينطور است، در معاد اينطور است و در
بخشهاي مهمي اصلاً سخن از ماده و مانند ماده نيست, گاهي ممكن است كه تكاملهاي
علمي از سنخ خروج از بطون و ظهور باشد و نه خروج از قوّه به فعل، خيلي از چيزهاست
كه در باطن است و در نشئهاي ظاهر ميشود؛ طلوع از باطن به ظاهر غير از خروج از
قوّه به فعل است، در برزخ و در «ساهره» قيامت اينطور است؛ ولي بالأخره عمل اينطور
نيست كه كسي بعد از قيامت كاري كند كه به وسيله اين كار, گناهي از گناهان او
بخشوده شود يا درجهاي بر درجات او افزوده شود.
عدم ارتباط عصمت فرشتگان با شريعت داشتن آنهادر
جريان عصمت اگر گفتند فلان فرشته معصوم است يا فلان گروه معصوم هستند، معنايش اين
نيست كه شريعتي هست و اينها گناه نميكنند؛ نظير اينكه درباره ائمه(عليهم السلام)
است كه اينها معصوم میباشند؛ يعني شريعتي هست و اينها معصوم هستند.
در جريان قيامت مخصوصاً در جريان دوزخ که در سوره مباركه «تحريم» آيه شش مشخص شد و
چنين بود
:﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا قُوا
أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْليكُمْ ناراً﴾
كه
﴿وَقُودُهَا النَّاسُ وَ
الْحِجارَةُ عَلَيْها مَلائِكَةٌ غِلاظٌ شِدادٌ لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما
أَمَرَهُمْ﴾ معنايش اين نيست كه
آنجا شريعتي هست; ولي اينها معصوم هستند، آنجا كه شريعتي در كار نيست؛ گفته شد
﴿لا يَعْصُونَ اللَّهَ﴾; يعني خطايي نميكنند, عمداً بيراهه
نميروند, بر خلاف دستور عمل نميكنند, ظلمي از آنها صادر نميشود و مانند آن. غرض
آن است كه اگر در فضايي سخن از عصمت مطرح شد معنايش اين نيست كه در كنارش شريعتی
هست تا ما بگوييم اگر معصوم نبودند معلوم ميشود شريعت هست, اگر عصمت بودند معلوم
ميشود شريعت هست.
تناقض نداشتن عصيان فطرس بر فرض اثبات با عصمت فرشتگانمطلب
بعدي آن است كه در خيلي از موارد اين دعاي سوم شعبان مطرح است كه
«عَاذَ فُطْرُسَ»[35]به
مهد وجود مبارك سيّدالشهداء(صلوات الله و سلامه عليه)، هر سال اين شبهه مطرح است
كه آن فرشته چگونه معصيت كرده است؟ مستحضريد كه در دعاي سوم شعبان سخن از فرشته
نيست سخن از «فُطرس» است كه يك نام رومي است، حالا اين فرشته بود يا نبود در بعضي
از روايات هست، اما در دعاي سوم شعبان سخن از فرشته بودن نيست; ولي اگر روايتي بود
دلالت ميكرد كه فرشتهاي معصيت كرد، اين با هيچ چيزي مخالف نيست؛ نه با عقل مخالف
است و نه با نقل مخالف است. عقل ميگويد آن موجودات مجرّد تام كه وحي الهي ميآورند،
مدبّرات امر هستند، بر قلب مقدس پيغمبر نازل ميشوند، امور بهشت را, امور جهنم را,
امور سماوات را به اذن خدا اداره ميكنند، بله اينها معصوم هستند؛ اما «ملائكةالأرض»
كه طبق بيان امام سجاد(سلام الله عليه) هر قطره باراني كه ميآيد فرشتهاي آن را
ميآورد،
[36]
ما چه برهاني بر عصمت اينگونه از ملائكه داريم؟ اگر گفتيم معصوم هستند
معنايش اين نيست كه شريعتي هست که نشانه آن آيه شش و هفت سوره «تحريم» است، اگر
گفتيم معصوم نيستند باز معلوم نيست كه شريعتي در كار هست؛ غرض اين است كه گاهي
ممكن است اشتباه كنند و گاهي خطا داشته باشند، اگر موجودي ثابت شود كه موجود مجرّد
عقلي است، بله آنجا عصيان راه ندارد؛ اما اگر ثابت نشد كه فلان فرشته بدن ندارد,
روح مجرّد محض است و بدن لطيف ندارد، اگر ثابت نشد و اگر روايتي وارد شد، اگر
روايت «صحيحالسند» بود كه همان را آدم قبول ميكند, اگر «صحيحالسند» نبود كه
مشكل سندي دارد؛ غرض اين است كه اگر چنين روايتي وارد شد ما دليلي بر خلاف نداريم
تا بگوييم اين روايت با ادلّه عقلي سازگار است يا با ادلّه عقلي سازگار نيست، اين
روايت اگر معتبر باشد انسان ظاهرش را اخذ ميكند.
پرسش:
ملائکهای که مثلاً با باران میآيد اگر اينها هم خطا
کنند که نظام عالم به هم میريزد؟
پاسخ:
نه, كساني هستند كه خطاي اينها را تنظيم ميكنند، چون تحت تدبير
﴿إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمينٌ﴾[37]و
﴿مُطاعٍ ثَمَّ أَمينٍ﴾[38]فرشتگاني هستند كه مطاع
میباشند و اينها كه مطيعاند تحت رهبري آنها هستند و آن مطاعها
خطاهاي اينها را تنظيم ميكنند. دليلي نداريم كه اگر يك قطره باراني بيجا رفته
نظام به هم بخورد، اينطور نيست كه اينها همينطور رها باشند؛ اين فرشتهها همانطوري
كه فرشتههاي «وحي», فرشتههاي «احياء», فرشتههاي «اماته», فرشتههاي «اقتصاد» و «كِيل»
که اينها يك عدّه مطيع هستند, يك عدّه مطاع که رهبري آنها را در مرتبه بالاتری
اداره ميكنند، اگر اشتباه اينها را ترميم كنند اينطور نيست كه مثلاً نظام به هم
بخورد.
عدم تلازم خضوع فرشتگان در سجده بر آدم با شريعت داشتن آنهاپرسش:
اينکه خداوند بر اينها امر کرده بر حضرت آدم سجده کنند، آيا اينها اختيار داشتند
که سجده کنند يا نکنند؟
پاسخ:
در اينجا يك «تمثّلي» است، جريان فرشتهها و خلقت حضرت آدم و خضوع فرشتهها و
تمرّد شيطان و خروج حضرت آدم از بهشت بحث مبسوط خاصّ خودش را دارد كه در سوره
مباركه «بقره» گذشت؛ در آنجا و آن عالَم اصلاً عالم تكليف بود يا اينكه برابر آيه
سوره «بقره» و سوره «طه» اصلاً عالم شريعت نبود, عالم تكليف نبود, امر و نهي
تشريعي نبود، ذات اقدس الهي به حضرت آدم فرمود از بهشت بيرون برويد, برويد زمين
﴿اهْبِطا مِنْها جَميعاً﴾[39] که از آن به بعد
﴿فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً﴾[40]
و مانند آن؛ اصلاً شريعتي نبود، آنجا را بايد انسان آسماني شود و آسماني معنا كند،
وقتي شريعت نباشد, امر و نهياش تشريعي نيست, حرمت و تحريم و تنزيه آن تشريعي نيست؛
چه در سوره «طه» و چه در سوره «بقره» به صورت شفاف فرمود برويد بر روی زمين,
اگر ديني آمد برابر دين بايد عمل كرد وگرنه جهنم است
﴿فَإِمَّا
يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ﴾
در سوره «بقره» و
﴿مَنِ اتَّبَعَ﴾
در سوره «طه», شريعت از آن به بعد آمده است. بنابراين ما فكر را بايد از محدوده
شريعت بياوريم بيرون, تحريم و تنزيه و واجب و مستحب و حرام و مكروه و مباح از اين
پنج منطقه بايد بياوريم بيرون, آسماني شويم و آسماني فكر كنيم تا مسئله بهشت و
خروج حضرت آدم از بهشت و اينها براي ما حل شود؛ اين سخنان آن بزرگوار است, تشريع
هم اين است و تلازمي هم بين عدم عصيان و شريعت نيست، چه اينكه تلازمي هم بين عصمت
و شريعت در كار نيست.
ناتمامي تفسير بعضي از آيات با روايات مرسلبنابراين
اگر يك وقت روايتي آمده صحيح و معتبر بود كه فرشتهاي گناه كرده ما دليلي بر رد
نداريم، لكن از سابق نزد طلبهها مرسوم بود و در نزد ماها هم كه اين بحثهاي طلبگي
داشتيم اين رسم بود؛ مثلاً كسي ميگفت اينكه به درد ناخنگيري نميخورد، اين به
درد ناخنگيري نميخورد از همينجا ناشي ميشد كه در ايام هفته يك روز بالأخره
مستحب است انسان ناخن خود را بگيرد و در روايات قطع وحي هم دارد که به وجود مبارك
پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) عرض كردند مدتي وحي نيامده! فرمود چگونه وحي
بيايد در حالي كه شما
«تقليم اظفار»[41]
نميكنيد و ناخنهايتان را نميگيريد؛ يعني نظافت نداريد, طهارت نداريد، اين نظافت
نداشتن باعث سلب بسياري از بركات بود. غرض اين است كه روز پنجشنبه مستحب است
انسان ناخن بگيرد يا روز جمعه؟ بعضي از آقايان احتياط ميكردند يك مقدار از ناخن را
روز پنجشنبه و يك مقدار را روز جمعه میگرفتند تا به هر دو ثواب
برسند. يك وقت است كسي برابر حديث
«مَن بلغ»[42]ميگويد كه مثلاً شايسته است روز جمعه
يا پنجشنبه ناخن بگيرند؛ اما اگر بخواهد فتوا بدهد, در فتوا روايت بايد معتبر
باشد، اگر كسي ميخواست فتوا بدهد اين طلبه ديگر ميگفت اين به درد ناخنگيري روز
پنجشنبه نميخورد، براي اينكه سند ندارد و معتبر نيست؛ اين رسم بود كه می
گفتند به درد ناخنگيري نميخورد، الآن متأسفانه وقتي شما وارد اين كتاب شريف
نورالثقلين
ميشويد,
البرهان ميشويد هر روايت مرسلي كه به چشم خورد آيه را ما بر آن
حمل ميكنيم، مگر ميشود آيه قرآن را با مرسلات معنا كرد؟! درباره فرشتهها با
مرسلات معنا كرد؟! حوزه هم الآن همينطور است، اگر كسي واقعاً بخواهد فتوا بدهد كه
روز پنجشنبه مستحب است ناخن بگيري يا روز جمعه، جرأت ميخواهد، روايت بايد معتبر
باشد؛ يك وقت با حديث «من بلغ» ميخواهيد معنا كنيد بله آن راه ديگری است،
اما اگر بخواهيد فتوا بدهيد که پنجشنبه مستحب است، اين روايت بايد صحيح باشد يا
موثّق. اين حرف طلبگي بود که ميگفتند اين به درد ناخنگيري نميخورد; حالا شما همين
كه در روايت، روايت مرسلي را نقل كردند فوراً آيه را برابر اين معنا ميكنيد. ما از
نظر رجال و درايه كمبود جدّي داريم, در روايات تفسيري كه ـ انشاءالله ـ بايد كار
شود, در مقتل بايد كار شود, در اخلاق بايد كار شود, در سيره بايد كار شود, در
تاريخ بايد كار شود. خدا اين بزرگان را با انبيا و اوليا محشور كند كه خيلي خدمت
كردند، واقعاً درباره فقه الان اگر كسي بخواهد بررسي كند كه اين روايتي كه صاحب
وسائل
نقل كرده و اين راوي معتبر است يا نه؟ خيلي سخت نيست. همين كار بايد درباره رجال
روايات تفسيري شود, مقتل شود, تاريخ شود, سيره شود وگرنه همين كه به روايت مرسله
رسيديم آيه را به آن معنا كنيم؛ خيلي جرأت ميخواهد كه آيه را با يك روايت مرسل
معنا كنيم.