درس تفسیر آیت الله جوادی

92/11/19

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر آیات 65 تا 76 سوره یس
﴿الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلي‏ أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْديهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ (65) وَ لَوْ نَشاءُ لَطَمَسْنا عَلي‏ أَعْيُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا الصِّراطَ فَأَنَّي يُبْصِرُونَ (66) وَ لَوْ نَشاءُ لَمَسَخْناهُمْ عَلي‏ مَكانَتِهِمْ فَمَا اسْتَطاعُوا مُضِيًّا وَ لا يَرْجِعُونَ (67) وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ أَ فَلا يَعْقِلُونَ (68) وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغي‏ لَهُ إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبينٌ (69) لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيًّا وَ يَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَي الْكافِرينَ (70) أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا خَلَقْنا لَهُمْ مِمَّا عَمِلَتْ أَيْدينا أَنْعاماً فَهُمْ لَها مالِكُونَ (71) وَ ذَلَّلْناها لَهُمْ فَمِنْها رَكُوبُهُمْ وَ مِنْها يَأْكُلُونَ (72) وَ لَهُمْ فيها مَنافِعُ وَ مَشارِبُ أَ فَلا يَشْكُرُونَ (73) وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لَعَلَّهُمْ يُنْصَرُونَ (74) لا يَسْتَطيعُونَ نَصْرَهُمْ وَ هُمْ لَهُمْ جُنْدٌ مُحْضَرُونَ (75) فَلا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ إِنَّا نَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ (76)

ديدن اعمال دنيا توسط انسان در قيامت
در اين سوره مباركه «يس» كه در مكه نازل شد با تناوب خاصّي اصول سه‌گانه را؛ يعني توحيد و وحي و نبوّت را محور اصلي كلام قرار مي‌دهند و مسئله خطوط كلي اخلاق و حقوق را هم در كنار آن ذكر مي‌كنند. در جريان معاد فرمود در دنيا كه قلب اينها مختوم است و مُهر شده است كه ﴿خَتَمَ اللَّهُ عَلي‏ قُلُوبِهِمْ﴾،[1] هر كاري كه در دنيا انجام مي‌دهند همان كار را در قيامت مي‌بينند و اين يك صحنه است كه ﴿مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ﴾؛ [2]

اعضا و جوارح ابزار گناه و عامل شهادت در محکمه الهي
  در محكمه الهي همه اعضا و جوارحِ آنها شهادت مي‌دهند كه اينها چه كاري كردند. اين ضمير ﴿يَكْسِبُونَ﴾ به خود ﴿هُمْ﴾ برمي‌گردد نه به اعضا و جوارح؛ ﴿الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلي‏ أَفْواهِهِمْ﴾ اين تبهكاران، ﴿وَ تُكَلِّمُنا﴾ «ايديِ» آنها, ﴿وَ تَشْهَدُ﴾ «ارجلِ» اينها، ﴿بِما كانُوا﴾ خودِ اينها ﴿يَكْسِبُونَ﴾؛ نه اينكه اعضا و جوارح كار مي‌كنند، اعضا و جوارح ابزار كار هستند و تعبير قرآن هم همان‌طوري كه قبلاً ملاحظه فرموديد از سخنِ اعضا و جوارح به شهادت است نه به اقرار؛ يعني دستي كه خيانت كرده است، اين دست ابزار كار است و فاعل كار نيست; لذا وقتي اين دست حرف مي‌زند مي‌گويند شهادت مي‌دهد نه اينكه اقرار كند؛ زباني كه دروغ گفت, وقتي در قيامت حرف مي‌زند مي‌گويند شهادت مي‌دهد، نه اينكه اقرار مي‌كند؛ آن‌كه دروغ مي‌گويد خودِ انسان است و آ‌‌ن‌كه معصيت مي‌كند خود انسان است، خواه با زبان معصيت كند, خواه با لب معصيت كند, خواه با فضاي دهن معصيت كند؛ اعضا و جوارح ابزار هستند و فاعلِ حقيقي خود انسان است، وقتي انسان با آن باطن خود حق را مي‌پذيرد يا آشكار مي‌كند مي‌گويند: ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعيرِ﴾،[3] اما وقتي اعضا و جوارح حرف مي‌زنند، مي‌فرمايد شهادت مي‌دهند. در جريان شهادت، شهادت دادن اختصاصي به «جلود» ندارد؛ در همان سوره مباركه «فصّلت» دو جا سخن از شهادتِ «سمع» و «بصر» و امثال آن است. آيه 20 و 21 به بعد سوره «فصّلت» اين است: ﴿حَتَّي إِذا ما جاؤُها شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ﴾؛ يعني خود گوش شهادت مي‌دهد كه اين شخص غيبت شنيده است, ﴿وَ أَبْصارِهِمْ﴾ خود اين چشم شهادت مي‌دهد كه اين نگاه حرام داشت ﴿وَ جُلُودُهُمْ﴾ اين دست, اين پا, اين «جلد» شهادت مي‌دهند كه اين تماس حرام داشت ﴿بِما كانُوا يَعْمَلُونَ﴾ ـ اين ضمير ﴿يَعْمَلُونَ﴾ به خود اشخاص برمي‌گردد، نه اعضا و جوارح.

اعتراض تبهکاران به اعضا و جوارح خود و پاسخ آنها
 آن وقت خود اين اشخاص به «جلود»شان، به اعضا و جوارح مي‌گويند: ﴿لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ﴾ ما را خدا به حرف درآورد، ما مي‌دانستيم؛ ولي مجاز به گفتن نبوديم الآن به ما اجازه گفتن دادند و ما مي‌گوييم ﴿أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ وَ هُوَ خَلَقَكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ﴾، بعد در آيه 22 فرمود: ﴿وَ ما كُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ أَنْ يَشْهَدَ عَلَيْكُمْ سَمْعُكُمْ وَ لا أَبْصارُكُمْ وَ لا جُلُودُكُمْ﴾.
پرسش: در سوره «فصّلت» چرا ضمير جمع می‌آورد؟
پاسخ: بله, سخن در مورد اشخاص است؛ اول و وسط و آخر درباره اين تبهكاران است. آيه نوزده و بيست سوره «فصّلت» اين است ﴿وَ يَوْمَ يُحْشَرُ أَعْداءُ اللَّهِ إِلَي النَّارِ فَهُمْ يُوزَعُونَ ٭ حَتَّي إِذا ما جاؤُها شَهِدَ عَلَيْهِمْ﴾ اعضا و جوارحِ «اعداءالله»، آنچه اين «اعداء»ي خدا عمل كرده‌اند شهادت مي‌دهند.

عدم توانايي انسان بر کتمان اعمال و اقرار و اعتراف به آن
  در آيه 22 هم فرمود: ﴿وَ ما كُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ أَنْ يَشْهَدَ عَلَيْكُمْ سَمْعُكُمْ وَ لا أَبْصارُكُمْ وَ لا جُلُودُكُمْ وَ لكِنْ ظَنَنْتُمْ أَنَّ اللَّهَ لا يَعْلَمُ كَثيراً مِمَّا تَعْمَلُونَ﴾. در بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) همان‌طوري كه در نهج‌البلاغه آمده فرمود: «أَعْضَاؤُكُمْ شُهُودُهُ وَ جَوَارِحُكُمْ جُنُودُهُ»[4] و باطن شما براي او مشهود است, اعضا و جوارح شما سربازان خدا هستند و شهادت مي‌دهند. بنابراين جريان شهادت نشان مي‌دهد كه تمام كارها را خود نفس انجام مي‌دهد، وقتي خود نفس با آن زبان نفساني خود حرف مي‌زند مي‌فرمايد: ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعيرِ﴾، اما با اعضا و جوارح ـ چه اعضا و جوارح ظاهر, چه اعضا و جوارح باطن ـ سخن مي‌گويند و آنها شهادت مي‌دهند؛ حتي قوه وهم و خيال را نفس به كار مي‌گيرد, قوّه شهوت و غضب را نفس به كار مي‌گيرد, قواي دروني و بيروني, ابزار نفس هستند و اگر اينها حرف مي‌زنند شهادت است و اگر خود نفس سخن بگويد, اقرار است.

نفسِ انسان مسئول اعمال و بازگشت درد و عذاب به آن
  پرسش: استاد! اينها مسئول نيستند؟
پاسخ: اينها شهادت مي‌دهند و شهادت كه با مسئول نبودن هماهنگ است؛ اينها را كه عذاب نمي‌كنند، اينها مسئول نيستند و نفس مسئول است، براي اينكه نفس را عذاب كنند اين اعضا و جوارح را مي‌سوزانند و عذاب را خود نفس احساس مي‌كند؛ اگر نفس توجه نداشته باشد اعضا و جوارح را هم در اتاق عمل قطعه‌ قطعه مي‌كنند؛ ولي كسي درد را احساس نمي‌كند، تمام دردها براي نفس است. وقتي انسان را بيهوش كردند اين اعضا و جوارح را قطعه‌قطعه مي‌كنند و اينها دردي ندارند، درد و احساس و ادراك همه براي نفس است.

تهديد تبهکاران به «طَمس» و «مَسخ» و مقصود از آن
 در جريان «طَمْس» يك تهديد الهي است؛ در چه سوره مباركه «نساء»[5] چه سوره مباركه «يونس»[6] اين «طَمْس» بود؛ فرمود اينها گاهي نمي‌دانند كه ما كلّ مال و زندگي اينها را خطّ بطلان مي‌كِشيم که مُهري روي اينها مي‌زنيم اين باطل مي‌شود که دستگاه ادراك اينها اين‌طور است, گاهي دستگاه حافظه اينها اين‌طور است, گاهي دستگاه مُدرِكه اين‌طور است, گاهي مال و ثروت و مقام اينها اين‌طور است ما اين را «طَمْس» مي‌كنيم. «مَطموس»؛ يعني محوشده. به اين وسيله در چند جاي قرآن تهديد كرده است و اين سومين بار است كه در سوره مباركه «يس» آمده است. در سوره‌هاي ديگر اين كلمه «طَمْس» آمده است؛ آيه 47 سوره مباركه «نساء» اين است فرمود: ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ آمِنُوا بِما نَزَّلْنا مُصَدِّقاً لِما مَعَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً﴾؛ گاهي ما چهره‌ها را محو مي‌كنيم, صاف مي‌كنيم ديگر چشمي نيست كه ببيند, گاهي هم افراد را مسخ مي‌كنيم؛ نظير قوم بني‌اسرائيل كه فرمود: ﴿كُونُوا قِرَدَةً خاسِئينَ﴾[7] آن هم تهديد به «مسخ» است فرمود: ﴿فَنَرُدَّها عَلي‏ أَدْبارِها أَوْ نَلْعَنَهُمْ كَما لَعَنَّا أَصْحابَ السَّبْتِ﴾ كه آنها را ما مَسخ كرديم. پس «طَمْس» و «مسخ» دو تهديد الهي است كه در سوره مباركه «نساء» آيه 47 مطرح شد. در سوره مباركه «يونس» هم مشابه اين معنا آمده است كه وجود مبارك موساي كليم به خداي سبحان عرض مي‌كند خدايا شما كه از قدرت اينها باخبر هستيد قدرت اينها را «طَمْس» كن؛ آيه 88 سوره مباركه «يونس» اين است كه ﴿وَ قالَ مُوسي‏ رَبَّنا إِنَّكَ آتَيْتَ فِرْعَوْنَ وَ مَلَأَهُ زينَةً وَ أَمْوالاً فِي الْحَياةِ الدُّنْيا رَبَّنا لِيُضِلُّوا عَنْ سَبيلِكَ﴾ که اين «لام», «لام» عاقبت است نه «لام» غايت؛ يعني بهره‌هايي فراواني كه به آنها داديم، به جاي اينكه شاكر باشند، اين را در باب اضلال و گمراه كردن مردم صرف كردند. «لام» عاقبت؛ يعني پايان كار آنها اين شد، نه اينكه «لام», «لام» غايت باشد؛ تو به اينها نعمت دادي تا اينكه گمراه كنند، اين‌طور نيست. ﴿لِيُضِلُّوا عَنْ سَبيلِكَ رَبَّنَا اطْمِسْ عَلي‏ أَمْوالِهِمْ وَ اشْدُدْ عَلي‏ قُلُوبِهِمْ﴾[8]قلب اينها را قسي بكن نظير ﴿كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً﴾[9]به اين صورت در بيايد كه يك نوع عذاب است كه چيزي را درك نكنند و مال اينها را محو كن، پس «طَمْس» و «خَتم» و مانند آن دو عذاب از عذاب‌هاي الهي است كه ذات اقدس الهي گاهي خودش تبهكاران را به اين دو عذاب تهديد مي‌كند و گاهي هم بعضي از انبيا از ذات اقدس الهي اين دو عذاب را از خداي سبحان مسئلت مي‌كنند كه دامن‌گير تبهكاران و فراعنه عصر كند. حالا اين‌جا فرمود: ﴿وَ لَوْ نَشاءُ لَمَسَخْناهُمْ عَلي‏ مَكانَتِهِمْ﴾؛ با همان منزلت و قدرتي كه دارند ما آنها را مسخ مي‌كنيم ﴿وَ لَوْ نَشاءُ لَطَمَسْنا عَلي‏ أَعْيُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا الصِّراطَ﴾ بخواهند راه را ادامه دهند ﴿فَأَنَّي يُبْصِرُونَ﴾ نمي‌بينند و كجا راه را مي‌توانند ادامه دهند؟ و اگر ما اينها را مسخ كنيم نه مي‌توانند برگردند و نه مي‌توانند راهشان را ادامه دهند. بعد براي توضيح، اين مسئله تذكره اخلاقي را مطرح مي‌كند كه بالأخره ما اين نعمت‌هايي كه داديم اين نعمت‌ها عاريه است و اين نعمت‌ها از شما گرفته مي‌شود ﴿وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ أَ فَلا يَعْقِلُونَ﴾، پس به تعبير عطار گاهي فراز هست و گاهي فرود هست,[10] گاهي قدرت هست گاهي ضعف هست؛ نه در زمان قدرت انسان بايد متكبّرانه برخورد كند و نه در زمان ضعف آيسانه.

به کارگيري قبايل گوناگون از تهمتهاي چهارگانه بر عليه پيامبر (ص)
 بعد مسئله نبوّت را مطرح مي‌كند؛ در جريان نبوّت مستحضريد كه آنها در مقاطع گوناگون, يك يا قبايل گوناگون, دو يا جهات فراواني كه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) داشت, سه; هركدام به جهتي به آن حضرت و دين حضرت و كتاب حضرت اهانت مي‌كردند که برخي‌ها مي‌گفتند آن حضرت شاعر است, برخي مي‌گفتند او كاهن است, برخي مي‌گفتند او ساحر است, بعضي مي‌گفتند ـ معاذ الله ـ مجنون است يا اين را افراد و قبايل گوناگون مي‌گفتند يا در مقاطع گوناگون مي‌گفتند، اينكه قرآن كريم اين را در مقاطع گوناگون نقل مي‌كند كه بعضي به حضرت ـ معاذ الله ـ مي‌گفتند اين ساحر است، بعضي مي‌گفتند كاهن است, بعضي مي‌گفتند شاعر است و بعضي مي‌گفتند مجنون است اين تنوّع براي همين جهت است.
در جريان كهانت و همچنين سِحر آيات كمي در قرآن كريم نيست كه حضرت را به اين امور متّهم مي‌كردند؛ در سوره مباركه «صافات» آيه 36 به اين صورت آمده است: ﴿وَ يَقُولُونَ أَ إِنَّا لَتارِكُوا آلِهَتِنا لِشاعِرٍ مَجْنُونٍ﴾ گاهي مي‌گفتند ـ معاذ الله ـ اين ديوانه است, گاهي مي‌گفتند اين حرف‌ها, حرف‌هاي خيالي است، چون شعر، مركّب از قضاياي خيالي بود. در سوَر ديگر هم اين را مطرح مي‌كردند كه حضرت ـ معاذ الله ـ ساحر است, كاهن است و مانند آن؛ آيه 29 به بعد سوره مباركه «طور» اين است كه ﴿فَذَكِّرْ فَما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِكاهِنٍ وَ لا مَجْنُونٍ ٭ أَمْ يَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ﴾[11] اين شاعری است که مرگش هم فرا مي‌رسد و بعد از مرگ او هم ما راحت مي‌شويم ﴿قُلْ تَرَبَّصُوا فَإِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُتَرَبِّصينَ﴾.[12]پس مسئله شعر، سِحر، كهانت و جنون بود كه يا قبايل گوناگوني تهمت‌هاي چهارگانه را مي‌زدند يا در مواقف گوناگون و فرصت‌هاي متنوّع اين حرف را مي‌زدند، نه اينكه تمام اين چهار اهانت را يکجا گفته باشند که آن هم البته محتمل است.

علت تفکيک ذات اقدس الهي بين شعر و تهمتهاي ديگر در پاسخ
 لكن ذات اقدس الهي درباره آن سه بي‌ادبي يك‌ نحوه جواب مي‌دهد و درباره نفي شرك به نحو ديگر جواب مي‌دهد؛ درباره بي‌ادبي قسم ياد مي‌كند ﴿ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ﴾[13]اصلاً علم را به جهان ما آورديم, عالِم را ما پرورانديم، قسم به علم, قسم به كتاب, قسم به قلم, قسم به مكتوبات قلم تو مجنون نيستي ﴿ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ﴾ اين در سوره «قلم» است كه براي اثبات عاقل بودن وجود مبارك حضرت است. درباره سِحر و كهانت هم فرمود او ساحر نيست, او كاهن نيست و آنچه آورد حق است، اما در هيچ‌كدام از آن عناوين و تهمت‌ها نفرمود «و ما علّمناه الكهانة و ما علّمناه السحر» مستحضريد كه كهانت و سِحر، اينها جزء علوم غريبه است؛ يعني موضوع دارد, محمول دارد, نسبت دارد, راه فكري دارد, علم حصولي دارد, راه درس خواندن دارد; منتها يك علم محرّم است كه آدم مي‌تواند درس بخواند ساحر شود, كاهن شود و مانند آن، چه اينكه شاعر شدن هم همين‌طور است؛ اما معجزه راه فكري ندارد, راه درس و بحث ندارد، اين‌چنين نيست كه كسي بتواند درس بخواند و معجزه بياورد، زيرا اين موضوع ندارد, محمول ندارد, نسبت ندارد, فكر ندارد اين فقط به قداست روح وابسته است و قداست روح هم كه در درس و بحث نيست، اين جزء وراثت الهي است كه ذات اقدس الهي اين علم را به وراثت به انبيا و اوليا می‌دهد. الآن اگر كسي وارث كسي بود مالي به او رسيد به او نمي‌گويند آقا تو چه كار كردي ارث بردي، به دست آوردن اين از راه درس و بحث نيست که آدم درس و بحث بخواند و ارث ببرد، اين يك پيوند است که هر كس آن پيوند را دارد ارث مي‌برد و ندارد ارث نمي‌برد. معجزه راه فكري ندارد و جزء علوم نيست؛ نه جزء علوم قريبه با قاف و نه علوم غريبه با غين، اما آن علوم بالأخره يا سِحر يا شعبده يا جادو يا كهانت يا طلسم همه اينها علم‌ هستند که موضوع دارند و محمول دارند، منتها برخي از اينها علم محرّم است؛ ولي كرامت و معجزه جزء علوم نيست كه انسان درس بخواند و كرامت پيدا كند, درس بخواند و معجزه بياورد.
درباره سِحر و كهانت فرمود تو ساحر نيستي, تو كاهن نيستي، براي اينكه براهين داري؛ اما درباره هيچ‌كدام از آنها نفرمود «و ما علّمناه السحر و ما علّمناه الكهانة»، لکن درباره شعر فرمود: ﴿وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ﴾.

تحدّي پيامبر (ص) به معجزه قرآن و عجز مشرکان از آوردن آن
 در اين مورد همان‌طوري كه بعضي از بزرگان تفسيري مثل فخر رازي[14] و ديگران بيان كردند اين است كه پيغمبر در موقع تحدّي به آن گزارش‌هاي غيبي تحدّي نكرد، خيلي از موارد است كه گزارش غيبي داشت و خيلي از موارد بود كه معجزه‌اي ايراد كرد، درباره معجزه كه مي‌گفتند سِحر است حضرت تحدّي نكرد؛ مثلاً در جريان جابر[15] با مختصري از گوشت بزغاله عده زيادي را سير كرد يا در جريان اُستن حنّانه[16] حضرت به اينها تحدّي نكرد و نفرمود من پيغمبرم، به دليل اينكه اين ستون به ناله درآمد شما هم بياييد ستون را به ناله در بياوريد، اين‌طور نفرمود يا من پيغمبرم براي اينكه با يك دستِ بزغاله, عده زيادي را سير كردم شما هم بياييد اين كار را كنيد! با اينها تحدّي نكرد، فقط با قرآن تحدّي كرد، حتي به «شقّ‌القمر» هم تحدّي نكرد و نفرمود من پيغمبر هستم براي اينكه «شقّ‌القمر» كردم و اگر مي‌گوييد من پيغمبر نيستم شما هم «شقّ‌القمر» كنيد. درباره «شقّ‌القمر» و امثال ذلك حضرت را متّهم مي‌كردند كه اينها سحر است، در جريان اِخبار غيب متّهم مي‌كردند كه كهانت است، همه اين تهمت‌هاي ناروا را قرآن ابطال كرد؛ ولي پيغمبر محور اصليِ تحدّي خود را قرآن قرار داد؛ فرمود من پيغمبرم و از طرف خدا آمدم، براي اينكه كلام خدا, پيام خدا, امضاي خدا به دست من است اگر مي‌گوييد نه, شما مثل اين بياوريد. من سخنگوي خدايم، چون امضاي او, كلام او, كتاب او به دست من است، مي‌گوييد كلام خدا نيست شما هم مثل اين بياوريد. همه حرفِ پيغمبر اين بود.

نفي شعر و شاعري از وجود پيامبر (ص) و قرآن
  آنها درباره قرآن ـ معاذ الله ـ مي‌گفتند شعر است؛ ذات اقدس الهي فرمود ما شعر يادش نداديم، ديگر نفرمود ما كهانت يادش نداديم و ما سِحر يادش نداديم، چون حضرت به آنها تحدّي نمي‌كرد. اگر معجزه‌اي از حضرت مي‌خواستند حضرت معجزه مي‌آورد که گاهي «شقّ‌القمر» بود و گاهي غير «شقّ‌القمر»، اما رسماً وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) تحدّي كرده باشد، مبارز طلب كرده باشد، مبارزه و مناظره كند همين قرآن بود كه فرمود اين است ﴿لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ﴾[17] اين‌چنين است, ﴿وَ إِنْ كُنْتُمْ في‏ رَيْبٍ﴾[18] اين‌چنين است, ﴿لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ﴾[19] اين‌چنين است که ما قرآن آورديم و حرفِ خدا دست ماست شما مي‌گوييد نه! مثل اين بياوريد؛ آن وقت آنها مي‌گفتند اين شعر است و خيالبافي است. خدا فرمود ما خيالبافي يادش نداديم خيالبافي هم اصلاً لايق او نيست.

خيالبافي بودن شعر نزد خواجه طوسي و علامه حلي (ره)
 اصلاً شعر عبارت از يك سلسله قضاياي خيالبافي است، بعدها ممكن است كه اين را با مضمون‌هاي بلندي آميخته كرده باشند وگرنه شعر, اصطلاحاً همان خيالبافي‌هاست در جلسات قبل هم ملاحظه فرموديد مرحوم خواجه وقتي قسمت تصوّرات و قضاياي منطق التجريد را بيان كرد به صناعات خمس رسيد، صناعات خمس قسمت مهمّ آن برهان است؛ هم مرحوم بوعلي[20] اين حرف را دارد و هم جناب شيخ اشراق[21] اين را دارد كه در منطق, فراگيري بخش برهان جزء فريضه است و بخش‌هاي ديگر منطق جزء نوافل است؛ فريضه است، براي اينكه ما مي‌خواهيم به اصول دين و به خيلي از چيزها مي‌خواهيم يقين پيدا كنيم راه معرفت‌‌شناسي ما تنها منطق است. كدام قضيه يقين‌آور است؟ كدام قضيه يقين‌آور نيست؟ قضيه نظري كدام است؟ قضيه بديهي كدام است؟ قضيه اوّلي كدام است؟ رابطه نظري با بديهي چيست؟ قدم اول; رابطه بديهي با اوّلي چيست؟ قدم دوم; مي‌بينيد خيلي از افراد مي‌گويند اجتماع ضدّين محال است، اما بخواهد بگويد چرا محال است دست و پايش را گم مي‌كند و مي‌گويد محال است چون دوتا ضد كه با هم جمع نمي‌شود، اين حواسش جمع باشد که ديگر محقّق نمي‌شود. كسي كه نتواند بديهي را به اوّلي برگرداند، در راه مانده است. تحصيلِ حاصل محال است؛ هر چه بگويي چرا محال است؟ مي‌گويد وقتي كه هست دوباره حاصل نمي‌شود, مي‌گويي چرا مستحيل است؟ مي‌گويد وقتي كه هست دوباره حاصل نمي‌شود, همان حرف را تكرار مي‌كند؛ اين هرگز محقّق نمي‌شود و در بديهي مي‌ماند، اگر نفهمد بديهي چيست؟ اوّلي چيست؟ چگونه بديهي را به اوّلي برگردانيم؟ اوّلي آن است كه برهان آن مستحيل است و برهان‌پذير نيست و بديهي آن است كه برهان دارد; ولي لازم نيست, اگر كسي نتواند بديهي را به اوّلي برگرداند در راه مي‌ماند، اوّلي چيست؟ بديهي چيست؟ كيفيت ارجاع بديهي به اوّلي چيست؟ كيفيت ارجاع نظري به بديهي چيست؟ هم شيخ ابن‌سينا فرمود فراگيري برهان, فريضه است و هم جناب شيخ اشراق, اگر كسي بخواهد با يقين كار كند و يك معرفت‌شناسي علمي داشته باشد، اگر بخواهد با عرف و بناي عقلا زندگي را بگذارند كه اين راه ديگري دارد، اگر يك معرفت‌شناسي محقّقانه مي‌خواهد راهش آن است. غير از مسئله برهان, مسئله صنعت جَدَل هست, مسئله مغالطه هست, مسئله خطابه هست و مسئله شعر. در جلسات قبل ملاحظه فرموديد كه مرحوم علامه در آن الجوهر النضيد في شرح منطق التجريد[22]‌ دارد كه چرا مرحوم خواجه در آن صناعت‌هاي چهارگانه فرمود: «صناعةٌ علمية»؛ ولي درباره شعر نفرمود «صناعةٌ علمية»؛ فرمود: «صناعة الشعر»؟ فرمود براي اينكه شعر, علم نيست، شعر با خيالات همراه است.

ارتقای شعر با آمدن اسلام و جزو حکمت شدن آن
  حالا وقتي اسلام آمد فرمود اين وزنِ خوب را, محتواي خوب هم به آن دهيد و آنها هم همين كار را كردند بعد فرمود: «إِنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِكْمَةً»[23] وگرنه غالب اشعاري كه بود، يا هجو بود يا مدح بود يا مذمّت بود يا تشبيه بود با خيالات بود؛ يعني با قضاياي موهومه بود, با قضاياي متخيّله بود در بخش انديشه, با قضاياي شهوت‌انگيز بود يا غضب‌برانگيز بود در بخش انگيزه, هيچ‌كدام آنها بالا نمي‌رفتند كه به عقل برسند; لذا با خيالات همراه بودند. اسلام كه آمد فرمود حيف اين هنر است كه بي‌محتوا باشد؛ شما به اين هنر محتوا دهيد که همين كار را هم كردند. وجود مبارك حضرت در جريان غدير فرمود: بلندشو ولايت را به شعر در بياور[24] و او آن كار را كرد بعد فرمودند: «إِنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِكْمَةً» اين كاري بود كه دين كرده؛ يعني هنر را در خدمت عقل آورده، بالا آورده و گفته وزن كه وزن خوبی است، دل‌انگيز هم كه هست، چه بهتر كه شما محتواي خوب هم به آن دهيد. اين كاري كه مرحوم اميني(رضوان الله عليه) كرده يك كار قيّمي است، بسياري از اين يازده يا دوازده جلد همان ادبيات و شعر است كه اين شعر توانسته آثار غدير را حفظ كند. همان‌طوري كه مرحوم علامه نقل كرده است ايراني‌ها, ترك‌ها ـ كه فعلاً مي‌گويند آذري‌زبان ـ و عرب‌ها اينها شعرِ موزون داشتند؛[25]‌ يعني وزن‌دار, قافيه‌دار, سجع‌دار اين‌طور بودند.

فرق شعر با موسيقي و تعامل اين دو با يکديگر در اثرگذاري
البته شعر جزء فنون ادبي است و ادبيات كاري به موسيقي ندارد و وزن, آهنگ و ريتم را از موسيقي مي‌گيرند، از موسيقي اين اوزان به ادبيات آمده و در ادبيات از اين وزن استفاده مي‌كنند، جزء اصول موضوعه ادبيات است؛ ولي جزء فنّ رسمي موسيقي است، اوزان را آنها تأمين مي‌كنند و مي‌دهند به ادبيات. يكي از فنون رسمي ادبي فنّ عروض است، اما اين كار اديب نيست، كار موسيقي‌دان است؛ وزن را او درست مي‌كند به اينها مي‌دهد و مي‌گويد به اين وزن شعر بگو، براي اينكه با انگيزه و درون ما سازگارتر باشد. اين در ايران بود بين اعراب بود, بين آذري‌زبان‌ها بود و به تعبير مرحوم علامه، ترك‌ها بود، اما در يونان و همچنين بين عِبري‌زبان‌ها و سرياني‌زبان‌ها شعر اينها به تعبير مرحوم علامه شبيه به نثر بود، همين شبيه شعر نو كه آن وزن خاصّ موسيقي را نداشت؛ تعبير ايشان اين است كه شعري كه اين سه گروه داشتند؛ يعني يوناني‌ها داشتند, عبری‌ها داشتند، عرب‌ها داشتند, سرياني‌ها داشتند اشبه به نثر بود، حالا آن خيال‌ها كه گاهي شراب را به آن صورت تشبيه مي‌كنند، كسي را كه دوست دارند به وضع خوب در مي‌آورند و كسي را كه دوست ندارند به وضع بد در مي‌آورند اين تشبيه‌ها, اين هجوها, اين مدح‌ها, اين كارهاي خيال‌برانگيز، اين مي‌شود شعر.

قضيه بودن قياسات شعري و نفي تصديق از آن
 در منطق گفتند كه ما يك تصديق داريم كه در مقابل تصوّر است و يك قضيه داريم كه در مقابل موضوع و محمول است، بين قضيه و تصديق خيلي فرق است كه قضيه چيست؟ تصديق چيست؟ كجا تصديق است؟ كجا قضيه است؟ در قياسات شعري ما تصديق نداريم، قضيه داريم, موضوع داريم, محمول داريم و يك نسبتي هست اما ربط حُكمي نيست؛ هجوها اين‌طور است, مدح‌ها اين‌طور است, طنزها اين‌طور است اينكه مي‌گويند و مي‌خندند يا مي‌گويند و مي‌گريانند, اهانت مي‌كنند, تشبيه مي‌كنند, تنظير مي‌كنند اينها موضوع هست, محمول هست, حكم نيست, تصديق نيست، بلکه فقط قضيه است. در تصديق, تصوّرات اطراف يا اجزاست يا شرايط است يا نه جزء است و نه شرط, زمينه است كه آن حكم بيايد. تصديق با تصوّرات كار دارد، قضيه با تصوّرات كار ندارد، با موضوع كار دارد، با متصوَّر كار دارد و با محمول كار دارد. فرق‌هاي جوهري قضيه و تصديق را منطق بيان مي‌كند؛ در تصديق, حكم هست انسان عالمانه حركت مي‌كند در قضاياي شعري و قضايايي كه مقدمه قياس شعري است حكم نيست, علم نيست؛ ولي خيال‌برانگيز است؛ كسي كه دارد غذا مي‌خورد و گرسنه هم است، انسان با شعري آن غذا را تشبيه كند به چيزهاي بد و بدانگيز که اصلاً طبع او مايل نيست که ديگر غذا بخورد؛ اين با اينكه مي‌داند اين غذا, غذاي خوبي است، اما وقتي اين را به يك چيز بد تشبيه كرده ديگر آ‌ن شخص نمي‌خورد يا بالعکس بگويد «الخمر ياقوتية» كذا و كذا که آنها را به خوردن ترغيب مي‌كنند.
در قياسات شعري تصديق نيست, قضيه هست؛ ولي خيال‌برانگيز است و كار خودش را مي‌كند، اينكه براساس شعرهاي طنزي مي‌خندد يا مي‌گريد همين است. در شعرهاي طنزي اگر كسي را خواستند مسخره كنند و كسي بخندد موضوع هست, محمول هست؛ ولي حكم نيست، با نسبت كمي به اينها مي‌سنجند و مي‌گويند اين شبيه فلان است که مي‌خندند؛ اين قضيه هست, موضوع هست, محمول هست, نسبت مختصري هست؛ ولي بر خلاف تصديق حكم در كار نيست.

اتهام شعر بودن قرآن هنگام تحدّي پيامبر (ص) با آن
 وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) تحدّي رسمي, مناظره كردن, مبارز طلب كردن ايشان با قرآن بود و آنها هم درباره قرآن مي‌گفتند اين شعر است، سِحر و شعبده و كهانت را درباره كارهاي ديگر مي‌گفتند؛ حضرت «شقّ‌القمر» مي‌كرد مي‌گفتند اين سحر است. در بيانات نوراني حضرت امير در خطبه قاصعه در نهج‌البلاغه[26] هست كه عده‌اي از صناديد قريش به حضور حضرت عرض كردند كه اگر شما دستور دهيد اين درختي كه اين‌جا ايستاده است دو نيم بشود نيمي سر جايش باشد و نيمي از آن‌جا حركت كند بيايد ما به تو ايمان مي‌آوريم، وجود مبارك حضرت امير آن‌طوري كه در خطبه «قاصعه» نهج‌البلاغه هست، فرمود من در جوار رحمت پيغمبر بودم که حضرت اشاره كرد اين درخت دو نيم شد، نيمي از درخت سر جايش بود و نيم ديگر آمد طوري كه شاخه‌هايش بر روي دوش‌هايم بود؛ اينها گفتند كه نيم ديگر هم اگر بيايد و به اين ملحق شود ما ايمان مي‌آوريم، حضرت آن نيم ديگر را هم دستور داد آمد؛ ولی ايمان نياوردند, گفتند اين دو نيم متّصل شود، به حالت اول برگردد و به سر جايش برگردد، ما ايمان مي‌آوريم, حضرت همين كار را كرد؛ ولي ايمان نياوردند بعد گفتند اين ـ معاذ الله ـ سحر است؛ اين را علي‌بن‌ابي‌طالب(سلام الله عليه) در خطبه «قاصعه» نهج‌البلاغه نقل مي‌كند، اما وجود مبارك حضرت به اينها تحدّي نكرده كه من پيغمبرم براي اينكه درخت را دو نيم مي‌كنم. اينها برابر درخواست‌هاي آنها بود آنكه حضرت داعي جهاني داشت آن بود که فرمود من پيغمبرم و از طرف خدا پيام آوردم، براي اينكه كلام او به دست من است, پيام او به دست من است, سخن او به دست من است, كتاب او به دست من است مي‌گوييد نه! شما هم مثل اين بياوريد. در چنين فضايي است كه ذات اقدس الهي مي‌فرمايد شما اينكه مي‌گوييد شعر است ما به او شعر نگفتيم و شعر به او ياد نداديم ﴿وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ﴾.

ضرورت اجتناب از گذران عمر در خواندن اشعار و قصص خيالي
    خدا رحمت كند مرحوم بوعلي و اين بزرگان در سيره خود نوشتند ما تعهّد كرديم قصه نخوانيم؛ شما مي‌دانيد يك طلبه يا دانشجو وقتي محقّق مي‌شود كه هر سريالي را نگاه نكند, هر خيالبافي را نخواند، ذهن خيالباف, خيالباف در مي‌آيد و محقّق در نمي‌آيد. مگر ذهن ما ظرفيّت چقدر مطالب را دارد؟ خيالات را, اوهام را وقتي وارد كرديم ديگر پُر مي‌شود. اگر ذهن با خيالات و با اوهام و با تشبيه و تشبيب و اينها پُر شد ديگر ذهن برهاني نيست. قصه خواندن اگر قصه انبيا باشد, قصه اوليا باشد, قصه ائمه(عليهم السلام) باشد ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ است نه «أحسن القِصص»، اين مفرد است و جمع نيست فرمود: ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾[27] اختصاصي به جريان حضرت يوسف ندارد، همه انبيا كه خداي سبحان قصه آنها را نقل كرده است ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ است، ﴿نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ که اين مفعول مطلق نوعي است؛ يعني «قَصصاً احسن»؛ قصه آدم ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ است و قصه خاتم هم ﴿أَحْسَنَ الْقَصَصِ﴾ است. فرمود ما به بهترين روش داستان مي‌گوييم حرف‌هاي باطل, حرف‌هاي وهمي, حرف‌هاي خيالي, حرف‌هاي شهوت و غضب در داستان ما نيست، نه «نحن نقصّ عليك أحسن القِصص» اينكه جمع نيست، اين مفرد است و مفعول مطلق نوعي است و اختصاصي هم به حضرت يوسف ندارد، «كما مرّ في سورة اليوسف». فرمود ما به بهترين روش داستان مي‌گوييم, داستاني است حق, صِدق, خير و دارای مصلحت که هيچ باطلي در آن نيست؛ آن وقت اين‌گونه از قصص را اگر انسان بخواند ذهن برهاني مي‌شود; لذا فرمود ما شعر يادش نداديم، چون شعر خيال‌انگيز است، قضيه است, تصديق كه نيست و سواد نيست، اگر شما محتواي خوب به اين وزن داديد اين هنر را آبرومند كرديد؛ هنر, علمي است مربوط به كار بشر، يك وقت است هنر خلقت است كه انسان زيباشناسي دارد, ظرافت خلقت را تحسين مي‌كند اين هنر به معناي كار انسان نيست، اين علم است نه صنعت, يك وقت هنر در اين است كه ما چگونه بخوانيم, چگونه بنوازيم و چگونه بنويسيم که اين در فعل انسان است؛ اين مي‌تواند حلال باشد و مي‌تواند حرام, مي‌تواند خوب باشد و مي‌تواند بد, اما آن هنر كه مربوط به خلقت است نظم عالَم را, زيبايي عالم را, ظرافت عالم را مي‌شناسد اين «فعل الله» است و اين ديگر نمي‌تواند حلال نباشد، اين فقط حلال است و خير است و طيّب و طاهر است و علم ديني است؛ اما اين هنري كه محل بحث است صنعت‌شناسي است نه خلقت‌شناسي.

جمعبندي بحث در علت تفکيک بين شعر و تهمتهاي ديگر در پاسخ
  فتحصّل كه چرا مسئله سِحر را و مسئله كهانت را ـ با اينكه آنها علم هستند جزء علوم غريبه هستند ـ خدا نفرمود «و ما علّمناه السحر و ما علّمناه الكهانة»؛ ولي درباره شعر فرمود: ﴿وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ﴾; ﴿وَ ما يَنْبَغي‏ لَهُ﴾، ما ياد او نداديم و شايسته او هم خيالبافي نيست; لذا در مسئله سِحر و كهانت نفرمود «و ما علّمناه السحر و ما علّمناه الكهانة»؛ ولي درباره شعر كه محور تحدّي ذات مقدس پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) همين قرآن بود، فرمود اين شعر نيست ما يادش نداديم ﴿إِنْ هُوَ﴾، حصر كرده است ﴿إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبينٌ﴾؛ اين ياد خداست، اين قرآن الهي است، قرآن شفاف و روشن؛ اين هيچ چيزي نيست مگر ياد الهي; لذا در اول سوره هم فرمود: ﴿يس ٭ وَ الْقُرْآنِ الْحَكيمِ﴾؛[28] اين كتاب حكيم است، حكمت‌آموز است و اين نمي‌تواند شعر باشد، شعر خيالبافي است، اگر جز ياد حق نيست و قرآن مُبين است; لذا مي‌شود ﴿وَ الْقُرْآنِ الْحَكيمِ﴾.


[1]بقره/سوره2، آیه7.
[2]زلزله/سوره99، آیه8.
[3]ملک/سوره67، آیه11.
[4]پيام امام اميرالمومنين عليها السلام، ناصرمکارم شيرازی، ج7، ص747.
[5]نساء/سوره4، آیه47.
[6]سوره يونس، آيه88.
[7]بقره/سوره2، آیه65.
[8]یونس/سوره10، آیه88.
[9]بقره/سوره2، آیه74.
[10]ديوان اشعار، عطار، غزل337. «ز سرگشتگي زير چوگان چرخ. *** چو گويي نداني فراز از فرود».
[11]طور/سوره52، آیه29.
[12]طور/سوره52، آیه31.
[13]قلم/سوره68، آیه1.
[14]تفسيرالرازی مفاتيح الغيب اوالتفسيرالکبير، الرازی،فخرالدين، ج‏26، ص304.
[15]الميزان فی تفسيرالقرآن، العلامه الطباطبائی، ج16، ص293.
[16]روح البيان، اسماعيل حقی، ج4، ص228.
[17]حشر/سوره59، آیه21.
[18]بقره/سوره2، آیه23.
[19]اسراء/سوره17، آیه88.
[20]الشفاء،المنطق،برهان، ابوعلی سينا، ص54.
[21]حکمة الاشراق، الشيخ الاشراق، ص40 و 41.
[22]الجوهر النضيد، العلامه المجلسی، ص299.
[23]من لايحضره الفقيه، الشيخ الصدوق، ج4، ص379.
[24]تفسيرمجمع البيان، الشيخ الطبرسی، ج3، ص325.
[25]الجوهر النضيد، العلامه المجلسی، ص299.
[26]نهج البلاغه، خطبه192.
[27]یوسف/سوره12، آیه3.
[28]یس/سوره36، آیه1.