درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

90/03/04

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: آيات 62 تا 70 سوره مؤمنون

 

﴿وَلاَ نُكَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَهَا وَلَدَيْنَا كِتَابٌ يَنطِقُ بِالْحَقِّ وَهُمْ لاَ يُظْلَمُونَ﴾ ﴿بَلْ قُلُوبُهُمْ فِي غَمْرَةٍ مِنْ هذَا وَلَهُمْ أَعْمَالٌ مِن دُونِ ذلِكَ هُمْ لَهَا عَامِلُونَ﴾ ﴿حَتَّي إِذَا أَخَذْنَا متْرَفِيهِم بِالْعَذَابِ إِذَا هُمْ يَجْأَرُونَ﴾ ﴿لاَ تَجْأَرُوا الْيَوْمَ إِنَّكُم مِنَّا لاَ تُنصَرُونَ﴾ ﴿قَدْ كَانَتْ آيَاتِي تُتْلَي عَلَيْكُمْ فَكُنتُمْ عَلَي أَعْقَابِكُمْ تَنكِصُون﴾ ﴿مُسْتَكْبِرِينَ بِهِ سَامِراً تَهْجُرُونَ﴾ ﴿أَفَلَمْ يَدَّبَّرُوا الْقَوْلَ أَمْ جَآءَهُم مَّا لَمْ يَأْتِ آبَاءَهُمُ الْأَوَّلِينَ﴾ ﴿أَمْ لَمْ يَعْرِفُوا رَسُولَهُمْ فَهُمْ لَهُ مُنِكِرُونَ﴾ ﴿أَمْ يَقُولُونَ بِهِ جِنَّةٌ بَلْ جَاءَهُم بِالْحَقِّ وَأَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِ كَارِهُونَ﴾

 

خطوط كلي معارف اعتقادي و وحي و نبوّت را بعد از اينكه تبيين فرمود، بيان فرمود كه مردم از نظر جهان‌بيني دو گروه‌اند عدّه‌اي تمام هستي را در دنيا خلاصه مي‌دانند و مرگ را پايان راه مي‌پندارند و حقيقتِ انسان را بين گهواره و گور خلاصه مي‌كنند و سعادت را در لذّت اَجوفين مي‌دانند و مانند آن. آنها كه جهان‌بيني‌شان همين است نظام ارزشي‌شان اين است كه ﴿أَيَحْسَبُونَ أَنَّمَا نُمِدُّهُم بِهِ مِن مَّالٍ وَبَنِينَ﴾ ﴿نُسَارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْرَاتِ﴾ اما آنها كه معتقدند جهان مبدئي دارد آغاز و انجامش ﴿هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ﴾ است وقتي آغازي بود، انجامي بود، اوّلي بود، آخري بود قهراً بين اول و آخر راه است آن راه به نام صراط است آن صراط به نام دين است آن راهنما به نام پيغمبر است كه ما را از مبدأ به معاد و از معاد به مبدأ آشنا مي‌كند راه را به ما نشان مي‌دهد اُسوه ي ما در پيمودن اين راه است و مانند آن، نظام ارزشي آنها اين خواهد بود كه ﴿إِنَّ الَّذِينَ هُم مِنْ خَشْيَةِ رَبِّهم مُشْفِقُونَ﴾ ﴿وَالَّذِينَ هُم بِآيَاتِ رَبِّهِمْ يُؤْمِنُونَ﴾ تا بخش پاياني كه خوانده شد.

صحنه ي قيامت نامه ي اعمالي هست كه هيچ ظلمي در آن نامه نيست نقصي نيست در صحنه ي داوري هم نقصي نيست در دنيا تكليف هست در آخرت حساب كه «اليوم عملٌ و لا حساب و غداً حسابٌ و لا عمل» در نظام دنيا چيزي كه بر خلاف استعدادها و خواسته‌هاي دروني باشد تنظيم نشده فرمود: ﴿لاَ نُكَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَهَا﴾ هيچ كس را به بيش از مقدار استطاعتش ما تكليف نمي‌كنيم نه فردي و نه جمعي. به انسان غرايزي داديم براي تأمين غرايز آنها راههاي حلال فراوان است ما هرگز دستور نداديم كه غريزه‌اي را تعطيل كند يا بر او چيزي را تحميل كند هر غريزه‌اي كه خداي سبحان به انسان عطا كرد راهِ حلالِ تأمين آن غريزه را هم در جلوي او گذاشت و اگر يك وقت در يك مقطع زماني در سفر يا غير سفر در حالت استثنايي ضرورتي پيش آمد تكليف را هم از او برمي‌دارد كه «و ما اضطرّوا» كه اگر يك وقت ضرورت نبود به مقدار نياز تكليف تأمين‌كننده است پس هيچ غريزه‌اي را اسلام تعطيل نكرده (يك) بلكه دستور تعديل داده است (دو) اگر ضرورت پيش‌بيني‌نشده‌اي بر او تحميل شد تكليف هم از او گرفته مي‌شود (اين سه) پس ﴿لاَ نُكَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَهَا﴾ منتها انسان اگر بخواهد زندگيِ گياهي نداشته باشد زندگيِ بالاتر از گياه و زندگيِ حيواني نداشته باشد بالاتر از حيوان يعني زندگيِ انساني داشته باشد بايد يك سلسله پوششها را تحمل بكند يك سلسله آزمونها را هم پشت‌سر بگذارد بعضيها زندگي گياهي دارند اينها نباتِ بالفعل‌اند ناميِ بالفعل‌اند و حيوانِ بالقوّه هنوز مسائل عواطف و پدر و مادر و وهم و امثال ذلك براي او نيفتاد اين فقط در سنّي است كه فقط مي‌تواند خوب تغذيه كند، بندسازي كند، خرامان باشد، جامه ي فاخر بپوشد و بيارايد اين يك گياهِ بالفعل است حيوانِ بالقوّه چون هنوز به حياتِ عاطفي و امثال ذلك نرسيد. از اين مرحله كه رشد كرد مي‌شود حيوانِ بالفعل و انسانِ بالقوّه يعني اَكل و شرب دارد، غريزه دارد به فكر نكاح و امثال ذلك است به فكر عاطفه ي في‌الجمله‌اي كه مناسب با فضاي حيواني او باشد است چون اين عاطفه را همه ي حيوانات نسبت به فرزندانشان دارند نسبت به امور خانوادگي دارند ولي اين حيوانِ بالفعل است و انسانِ بالقوّه، اگر در سايه ي عقل و نقلي كه از وحي كمك گرفتند هدايت بشوند اين انسانيّتش كه بالقوّه بود كم كم بالفعل مي‌شود. در اين مقطع سوم است كه به او فرمودند: «حُفّة الجَنّة بالمكاره و حُفّة النّار بالشهوات» فرمودند اگر بخواهي از مرز حياونِ بالفعل به انسانِ بالفعل برسي يك سلسله آزمونهايي هست در اين آزمونها بهشت در وسط هست اطرافش آزمونهاي تلخ، جهنم در وسط هست اطرافش آزمونهاي شيرين، بهشت محفوف به رنجهاي آزمونيِ موقّت است كه قابل تحمّل است كاملاً، جهنم محفوف به لذّتهايي كه داراي جاذبه ي كاذب‌اند، اگر كسي گرفتار اين جاذبه‌هاي كاذب شد هر چه جلوتر رفت به جهنم نزديك‌تر مي‌شود دفعتاً مي‌بيند مشتعل شد هر چه اين آزمونهاي به حسب ظاهر دشوار را تحمل كند براي او آسان‌تر مي‌شود دفعتاً متوجّه مي‌شود كه روح و ريحان نصيب او شد پس «حُفّة الجَنّة بالمكاره و حُفّة النّار بالشهوات» اينكه با مكروهها همراه است از نظر نظري و انديشه نسبت به وهم و خيال ممكن است مكروه باشد نسبت به عقل مطلوب است، نسبت به شهوت و غضب ممكن است مكروه باشد نسبت به عقلِ عملي كه «ما عُبد به الرّحمن واكتسب به الجنان» ممدوح و محمود است لذا بسياري از افراد «حُبّاً لله» اين وظايف ديني را انجام مي‌دهند لذا در بخش اول اين آيه فرمود: ﴿وَلاَ نُكَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَهَا﴾ تا اينها بشوند انسانِ بالفعل، بعد فرمود اين‌چنين نيست كه عقايد و اخلاق و اعمال از بين رفته باشد و ما در صحنه ي قيامت راهي براي محاسبه نداشته باشيم اين طور نيست همه ي اينها محفوظ است ما كتابي داريم كه اعمال در آن كتاب محفوظ است.

جناب فخررازي مي‌گويد كه اين كتاب براي چيست؟ اگر كسي خداي سبحان را به عنوان صادق پذيرفت كه ﴿مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّهِ قِيلاً﴾ ﴿مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّهِ حَدِيثاً﴾ اين نيازي به كتاب ندارد و اگر كسي خدا را به عنوان امينِ صادق قبول نكرد خب در قيامت ممكن است اعتراض بكند كه اينها نوشته ي خود شماست اين اشكال، بعد پاسخ مي‌دهد بر اساس همان ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ﴾ كه بالأخره خداي سبحان اين صحنه را تنظيم كرده است كه نامه ي اعمالي را تنظيم كند و به مردم نشان بدهد، لكن جريان كتاب همان طوري كه در آيات سوره ي مباركه ي «آل‌عمران» و امثال ذلك گذشت از قبيل اين دفترهاي عادي نيست در قرآن كريم فرمود هر كس هر كاري انجام بدهد او را مي‌بيند ﴿فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ ٭ وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ﴾ حقيقتِ عمل را مي‌بيند (اين يك) چه كسي اين حقيقت را به او نشان مي‌دهد؟ فرمود اين عمل حاضر مي‌شود او مي‌بيند ﴿يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً﴾ يك عدّه مأموراني هستند كه عمل را حاضر مي‌كنند به او نشان مي‌دهند اين دو طايفه. خب يكي از آن كساني كه عمل را حاضر مي‌كند يا مهم‌ترين كسي كه عمل را حاضر مي‌كند خود عامل است بلكه ﴿عَلِمَتْ نَفْسٌ مَا أَحْضَرَتْ﴾، ﴿مَا أَحْضَرَتْ﴾ يعني ﴿مَا أَحْضَرَتْ﴾ يعني خود انسان با اردويي مي‌آيد همه ي اعمال را همراه خودش دارد اين از جاهايي است كه نكره در سياق مثبت مفيد عموم است انسان كه تنها نمي‌آيد كه، وقتي انسان وارد صحنه ي قيامت شد از درون او همه ي اين اعمال پَر مي‌كشد اين صحيفه ي نفس چيست؟ اين جايگاه كجاست؟ اين كتاب چيست كه ﴿نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ كِتَاباً يَلْقَاهُ مَنشُوراً﴾ الآن بسته است يوم القيامه باز مي‌شود كه آن يوم‌النشور است نسبت به افراد، يوم‌النشور است نسبت به اعمال همه ي اعمالها باز مي‌شود انسان متن عمل را مي‌بيند. خب اگر خود انسان اعمال را مي‌آورد به چه كسي اعتراض كند؟! اين جناب فخررازي خيال كرده اين هم نظير دفتر بازرگاني است كه مي‌نويسند فلان كس اين قدر نقد برده اين قدر نسيه برده اين قدر مانده خيال كرده كتابت يعني اين. خب اگر خود انسان اعمال را به همراه مي‌آورد اين كتاب الله است ديگر شهود هم كه همراه اوست اعضا و جوارح شهودند مراحل شهودند آن زمين شاهد است آن زمان شاهد است جا براي انكار نيست تا شما بگوييد كه اين شخص خدا را يا صادق مي‌داند يا غير صادق به آنجاها نمي‌رسد انسان متنِ عمل را در درون خودش دارد خب اگر ﴿عَلِمَتْ نَفْسٌ مَا أَحْضَرَتْ﴾ هست اعضا و جوارح هم شاهدند گذشته از شهودِ بيروني جا براي تكذيب نيست فرمود اصلاً ظلم در قيامت ذاتاً منتفي است ﴿لاَ ظُلْمَ الْيَوْمَ﴾ به نحو نفي جنس جا براي انكار نيست لذا فرمود ما كتابي داريم كاملاً حرف مي‌زند و اينها هم مورد ظلم قرار نمي‌گيرند.

راهي براي انكار اينها نيست چرا حالا اين حرفها را نمي‌فهمند؟ فرمود انبيايي كه ما فرستاديم مخصوصاً وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اينها دو عنصر محوري را ارائه كردند يكي دعوا، يكي دعوت. دعوايشان اين است كه ما پيغمبريم يعني ادّعايشان اين است دعوتشان هم به معارف اعتقادي است و به اخلاق است و به احكام است و به حقوق يعني دين، پس دعوايي دارند ادّعايي دارند كه ما پيامبريم دعوتي دارند كه به اصول دين دعوت مي‌كنند و در دعوا صادق‌اند در دعوت صادق‌اند براي دعوا بيّنه دارند براي دعوت بيّنه دارند يكي معجزه است يكي برهان است با دست پُر آمدند خب چرا آنها نمي‌پذيرند؟ براي اينكه اينها در قبال مؤمنين دو گِير دارند مؤمنان فرمود اينها هم حُسن فاعلي دارند هم حُسن فعلي، هم آدمهاي خوبي‌اند باورشان درست است عقيده‌شان درست است هم كارِ خوب مي‌كنند چون معتقدند در برابر حق موضع نمي‌گيرند حق‌پذيرند حُسن فاعلي دارند مستكبِر نيستند متواضع هستند در برابر حق و اينها، حُسن فعلي‌شان هم اين است كه به اعمال صالح ﴿وَهُمْ لَهَا سَابِقُونَ﴾ حُسن فعلي دارند اين هم سوء فاعلي دارند هم سوء فعلي، هم بدعقيده‌اند هم بدعمل، بدعقيده‌اند چون حق را انكار مي‌كنند بدعمل‌اند چون به فساد و گناه مبتلايند فرمود: ﴿بَلْ قُلُوبُهُمْ فِي غَمْرَةٍ مِنْ هذَا﴾ دل فرورفته است نسبت به اين كتاب آسماني و دعوا و دعوتش اين راجع به سوء فاعلي، ﴿وَلَهُمْ أَعْمَالٌ مِن دُونِ ذلِكَ﴾ اين مربوط به سوء فعلي هم كافرند هم معصيت‌كار، هم منكر حقّ‌اند هم بدعمل، در برابر مؤمنان كه هم حُسن فاعلي داشتند براي اينكه ﴿وَالَّذِينَ هُم بِآيَاتِ رَبِّهِمْ يُؤْمِنُونَ﴾ بودند، ﴿وَالَّذِينَ هُم بِرَبِّهِمْ لاَ يُشْرِكُونَ﴾ بودند هم حُسن فعلي داشتند كه ﴿يُسَارِعُونَ فِي الْخَيْرَاتِ وَهُمْ لَهَا سَابِقُونَ﴾ اما اين روح الحادي هم قبح فعلي دارند چون در هر جا معصيت است اينها حضور دارند از اين جهت اينها ﴿وَهُمْ لَهَا عَامِلُونَ﴾ اينها عاملِ معصيت‌اند در برابر مؤمنان كه عاملِ حسنات‌اند مي‌فرمايد ما به اينها مهلت مي‌دهيم تا روزي كه كيفر الهي برسد ﴿حَتَّي إِذَا أَخَذْنَا متْرَفِيهِم﴾ البته ديگران هم معذّب هستند اما مترفين بيش از ديگران يا اول آنها را تعذيب مي‌كنند. در اين قسمت به ضمير غايب اكتفا شده بعد به خطاب منتقل شده فرمود: ﴿حَتَّي إِذَا أَخَذْنَا متْرَفِيهِم بِالْعَذَابِ إِذَا هُمْ يَجْأَرُونَ﴾:

«جُئار» آن ناله و استغاثه است حيواني وقتي به تَله افتاد ناله‌اش بلند است و كمك مي‌طلبد اين را مي‌گويند «جُئار» خب فرمود اينها: ﴿إِذَا هُمْ يَجْأَرُونَ﴾ بعد از غيبت به خطاب التفات شده فرمود شما ناله مي‌كنيد از چه كسي كمك بگيريد؟ آنها كه مي‌گفتيد: ﴿هؤُلاَءِ شُفَعَاؤُنَا عِندَ اللَّهِ﴾ كه كاري از آنها ساخته نيست آنها كه مي‌گفتيد: ﴿مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَي اللَّهِ زُلْفَي﴾ كه كاري از آنها ساخته نيست كار فقط از ذات اقدس الهي است و به دستور خدا مأموران الهي بايد انجام بدهند كه ﴿لاَ تَجْأَرُوا الْيَوْمَ﴾ چرا؟ چون ﴿إِنَّكُم مِنَّا لاَ تُنصَرُونَ﴾ ناله نكنيد براي اينكه محصول سيّئات اعتقادي و عمليِ خودتان را داريد مي‌چشيد حالا براهيني كه خدا اقامه مي‌كند، مي‌فرمايد: ﴿قَدْ كَانَتْ آيَاتِي تُتْلَي عَلَيْكُمْ﴾ آيات الهي بر شما تلاوت مي‌شد كه عناصر محوري دين مخصوصاً دعوت و دعوا كه او پيغمبر مدّعي نبوّت است(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و دعوت هم مي‌كند ﴿إِلَي سَبِيلِ رَبِّكَ﴾ بود ﴿بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ﴾ جدال احسن و امثال ذلك، آيات الهي بر شما تلاوت مي‌شد شما چند گروه بوديد يا در چند مقطع چند كار مي‌كرديد يا يك نفر در فرصتهاي مناسب گرفتار همين سيّئات بود يك ﴿فَكُنتُمْ عَلَي أَعْقَابِكُمْ تَنكِصُون﴾ به جاهليّت نُكوص داشتيد رجوع داشتيد ارتجاع بوديد مي‌شديد مرتجع و همين ارتجاعتان را تمدّن تلقّي مي‌كرديد ﴿فَكُنتُمْ عَلَي أَعْقَابِكُمْ تَنكِصُون﴾ اين «كان» مفيد استمرار دارد يعني سنّت سيّئه شما اين بود كه هميشه به عقب برمي‌گشتيد اين يك، دو ﴿مُسْتَكْبِرِينَ بِهِ﴾ در برابر وحي الهي در برابر قرآن برخورد مستكبرانه داشتيد، سه شبها محفلي داشتيد مجلسي داشتيد دور هم مي‌شديد براي دوتا كار: يكي براي فحش دادن يكي براي مسخره كردن «سامِر»، عضو شب‌نشين را مي‌گويند مُسامره يعني شب‌نشيني اين سامر مثل حاضر مفرد و جمع در او يكسان است اين سامر مثل حاضر مفرد و جمع در او يكسان است اين مسامره كردن و محفلي بودن و عضو شب‌نشيني بودن براي دو كار بود: يكي براي هِجر بود يكي براي حَجر بود هُجر يعني فحش دادن حَجر يعني مسخره كردن «إنّ الرجل لَيُهْجِر» كه گفته شد يعني دارد هزيان مي‌گويد يعني حرف باطل مي‌زند ـ معاذ الله .

وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: ﴿يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً﴾ اين يا مِن الهُجر است يا مِن الهَجر يعني هَجر به معني هزيان نه هَجر به معني ترك. آن گروه از مؤمنان كه قرآن را پذيرفته بودند اينها تا آنجا كه ممكن بود در خدمت قرآن بودند در نمازها و غير نماز سعي مي‌كردند قرآن را حفظ بكنند تلاوت بكنند در نماز بخوانند و مانند آن اينها كه پيروان حضرت‌اند قرآن را مهجور نكردند آنها كه قوم بي‌دين بودند يعني قريش كه ايمان نياوردند آنها قرآن را مهجور كردند يا مِن الهجر والفحش يا من الهَجر و الهزيان اينجا فرمود: ﴿مُسْتَكْبِرِينَ بِهِ سَامِراً تَهْجُرُونَ﴾ بعد فرمود مگر تدبّر نكرديد ما كه گفتيم ﴿أَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ﴾ چرا تدبّر نكرديد با برهان با شما حرف زديم، اگر بگوييد كه در گذشته نبود ما هيچ وقت كسي را بدون وحي نگذاشتيم يا پيغمبر بود يا امام بود يا علماي ربّاني بودند بالأخره كتاب در بين مردم بود ولو زمان فطرت، پيغمبر نبود ولي آثار ديني او بود شما عمداً ﴿نَبَذَ فَرِيقٌ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ كِتَابَ اللّهِ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ﴾ كرديد علماي‌تان را، رهبران مذهبي‌تان را خانه‌نشين كرديد وگرنه هيچ ملّتي بدون رهبر الهي نيست حالا يا پيغمبر است يا امام است يا عالمان ربّاني‌اند بالأخره دين در بين مردم هست حالا يك وقت خود شما عمداً اين را ترك كرديد پشت‌سر گذاشتيد ﴿نَبَذَ فَرِيقٌ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ كِتَابَ اللّهِ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ﴾ حرف ديگر است. فرمود: ﴿أَفَلَمْ يَدَّبَّرُوا الْقَوْلَ أَمْ جَآءَهُم مَّا لَمْ يَأْتِ آبَاءَهُمُ الْأَوَّلِينَ﴾ يا يك حرفِ تازه‌اي آمد كه گذشته سابقه نداشت اين هم كه نبود گذشته هم سابقه داشت الآن هم سابقه دارد. در نوبتهاي قبل اشاره شد كه اين گرفتار جاهليّت اينها كه تقليدمحور بودند مي‌گفتند چيزي را كه نياكان ما بپذيرند اين حق است چيزي را كه نياكان ما نپذيرند اين باطل است اينكه دوتا حرف داشتند يكي حق بودنِ جاهليّت و بت‌پرستي يكي بطلان وحي ـ معاذ الله ـ بر اساس اين دوتا جمله‌اي كه از اينها به يادگار مانده است يكي درباره ي حق بودنِ بت‌پرستي مي‌گفتند: ﴿إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَي أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَي آثَارِهِم مُهْتَدُونَ﴾، ﴿مُقْتَدُونَ﴾ و مانند آن، يكي درباره ي بطلان دعوا و دعوت انبيا(عليه السلام) ـ معاذ الله ـ مي‌گفتند: ﴿مَا سَمِعْنَا بِهَذا فِي آبَائِنَا الْأَوَّلِينَ﴾ نياكان ما كه اين كار را نمي‌كردند خب چون آنها نمي‌كردند معلوم مي‌شود اين دين ـ معاذ الله ـ باطل است توحيد باطل است اين ﴿مَا سَمِعْنَا﴾:

دليل بطلان حرف انبيا بود، چرا؟ براي اينكه جامعه ي تقليدمحور يعني تقليدِ پوچ تقليد از آباء نه تقليدِ حق، جامعه ي تقليدمحور مي‌گويد آنچه را كه پدران ما مي‌كردند به عنوان آثار باستاني براي ما حق است آنچه را اينها نمي‌كردند باطل است اين دوتا جمله ي موجبه و سالبه براي اثبات حق بودنِ بت‌پرستي و حق نبودن توحيد بود اين يكي، از طرفي هم ممكن بود آن محقّقينشان اين‌چنين برهان اقامه كنند كه اگر اين دين هست از طرف خداست و خدا مربّي بشر است براي بشر برنامه مي‌فرستد چرا براي نسل قبل نفرستاد خب اگر حق بود بايد در نسلهاي گذشته باشد و چون در نسلهاي گذشته نبود پس معلوم مي‌شود ـ معاذ الله ـ حق نيست اين يك تقليد ديگر، براي اين تقليد فرمود نه، ﴿لَقَدْ وَصَّلْنَا لَهُمُ الْقَوْلَ﴾ (يك) ﴿ثُمَّ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا تَتْرَا﴾ (دو) هرگز در هيچ زمان و زميني حكمِ الهي خالي نبود منتها حالا يا پيغمبر بود يا امام بود يا عالمان ربّاني بودند آنجا آن زماني هم كه پيغمبر بود مگر خود پيغمبر(عليه الصلاة و عليه السلام) حالا يا حضرت ابراهيم يا حضرت موسي يا حضرت عيسي(سلام الله عليهم) مگر خودشان به همه ي روستاها مي‌رفتند يا ﴿لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا﴾ شد، ﴿انزلناهما بثالثين﴾ شد اينها را نماينده‌هايشان را مي‌فرستادند اگر علماي ربّاني از طرف انبيا به منطقه‌اي بروند همان وصلِ قول خداست ديگر، بيان خدا را به اينها مي‌رسانند پس نمي‌شود گفت زمانِ فطرت يعني نه كتاب بود نه عالِم ديني بود هيچ نبود البته ممكن است در زماني پيغمبر نيايد ولي نماينده‌هاي پيغمبر، علماي دين، كتاب الهي هست مگر اينكه عدّه‌اي به سوء اختيار خود ﴿نَبَذَ فَرِيقٌ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ كِتَابَ اللّهِ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ﴾ بشود. فرمود: ﴿أَفَلَمْ يَدَّبَّرُوا الْقَوْلَ﴾ ما گفتيم تدبّر كنيم ﴿أَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ﴾، ﴿يَتَفَكَّرُونَ﴾، ﴿يَعْقِلُونَ﴾ گفتيم ﴿كِتَابٌ أَنزَلْنَاهُ إِلَيْكَ مُبَارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا﴾ آياتش را، ﴿أَمْ جَآءَهُم مَّا لَمْ يَأْتِ آبَاءَهُمُ الْأَوَّلِينَ﴾ كه بخواهيد بگوييد كه چون پدران ما نداشتند اين باطل هست يا اگر حق بود براي پدران ما مي‌فرستاد كه به هر دو تقريب قابل بيان است و قابل دفع ﴿أَمْ لَمْ يَعْرِفُوا رَسُولَهُمْ﴾ ما كه پيامبر را به زبان شما فرستاديم ﴿وَمَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلَّا بِلِسَانِ قَوْمِهِ﴾ شما سابقه ي او، لاحقه ي او، اول او، آخر او، بهترين بيت، بيت او بود بهترين آبا و اجداد، آبا و اجداد او، بهترين روش، روش او بود اين هم كه مي‌شناسيد ﴿أَمْ لَمْ يَعْرِفُوا رَسُولَهُمْ فَهُمْ لَهُ مُنِكِرُونَ﴾ يا نه، اين كم كم اين «أم» ديگر آن اتّصالش را از دست مي‌دهد به صورت «أم» منقطه ظهور مي‌كند ﴿أَمْ يَقُولُونَ بِهِ جِنَّةٌ﴾ مي‌گويند ـ معاذ الله ـ اين ديوانه است ديوانه يعني ديوزده يعني جن‌زده خب اين‌چنين نيست يكي از حرفهايشان همين است ديگر چون او را عقل مي‌دانند او كه نَكراست او را حق مي‌دانند اينكه حق است او را باطل مي‌پندارند وقتي الله را معبود ندانند ﴿أَتَعْبُدُونَ مَا تَنْحِتُونَ﴾ را معبود بدانند درباره ي انساني كه مهدِ عقل است او هم تعبير به جنون دارند بعد فرمود: ﴿بَلْ جَاءَهُم بِالْحَقِّ وَأَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِ كَارِهُونَ﴾ اين حق آورد هم در دعوت حق است هم در دعوا حق است هم اينكه فرمود: ﴿أَنِّي رَسُولُ اللَّهِ﴾ حق آورد چون معجزه در دست اوست هم اينكه فرمود: ﴿لاَ إِلهَ إِلَّا اللَّهُ﴾ توحيد را آورد معاد را آورد دعوتش برهاني است دعوتش حق است پس او حق آورد.

ذات اقدس الهي در بخشهاي گوناگون از باب صبر و تقسيم بهانه‌هاي آنها را پاسخ مي‌دهد در اين آيه بهانه‌هاي آنها را به اين صورت پاسخ داد كه تا حدودي روشن شد. در سوره ي مباركه ي «نور» آنجا از آيات 48 به بعد آنجا هم به يك نحوه صبر و تقسيم فرمود، فرمود: ﴿وَيَقُولُونَ آمَنَّا بِاللَّهِ وَبِالرَّسُولِ وَأَطَعْنَا﴾ اما ﴿ثُمَّ يَتَوَلَّي فَرِيقٌ مِّنْهُم مِن بَعْدِ ذلِكَ وَمَا أُولئِكَ بِالْمُؤْمِنِينَ﴾ ﴿وَإِذَا دُعُوا إِلَي اللَّهِ وَرَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ إِذَا فَرِيقٌ مِّنْهُم مُّعْرِضُونَ﴾ اگر آنها را به محكمه ي دين دعوت بكنيم اينها اعراض مي‌كنند اگر يك وقت احساس بكنند حق با اينهاست فوراً در محكمه حضور پيدا مي‌كنند ﴿وَإِن يَكُن لَهُمُ الْحَقُّ يَأْتُوا إِلَيْهِ مُذْعِنِينَ﴾ چرا اين طورند. بر اساس صبر و تقسيم مي‌فرمايد: ﴿أَفِي قُلُوبِهِم مَرَضٌ﴾ اينها مشكل سوء فاعلي دارند مريض‌القلب‌اند حالا يا مرض به معناي نفاق است يا كفر است يا ضعفِ ايمان ﴿أَمِ ارْتَابُوا﴾ يا نه، در ترديدند و نمي‌دانند دين حق است يا باطل كه ﴿فَهُمْ فِي رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ﴾ ترديد آن ردّ مكرّر است يك وقت انسان نابيناست به قسمت شرق مي‌رود مي‌بيند ديواري است بسته به قسمت غرب مي‌رود مي‌بيند ديواري است بسته چون نمي‌بيند راه خروج را گُم كرده است مي‌گويند ﴿فَهُمْ فِي رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ﴾ ترديد، باب تفعيل اين ردّ مكرّر است چند بار مي‌رود و برمي‌گردد چون راهي براي خروج ندارد، اما فرمود اين گروه ﴿أَمِ ارْتَابُوا أَمْ يَخَافُونَ أَن يَحِيفَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَرَسُولُهُ﴾ يا ـ معاذ الله ـ مي‌ترسند كه دين عليه اينها:

«حافَ» حيف و ميل يعني ظلم يعني انحراف است حق تجاوز از حق سهم ديگري را گرفتند مي‌گويند حيف كرد «حاف» يعني اين، خب عَصْف هم به همين است. فرمود اينها مي‌ترسند كه ـ معاذ الله ـ خدا حيف كند يعني ظلم كند پيغمبر حيف كند يا ظلم كند با اينكه اينها عدلِ محض‌اند ﴿بَلْ أُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ﴾ هيچ كدام از اينها نيست بر اساس صبر و تقسيم اينها ظالم‌اند هم به خودشان ظلم كردند هم به جامعه، اما در قبال ﴿إِنَّمَا كَانَ قَوْلَ الْمُؤْمِنِينَ إِذَا دُعُوا إِلَي اللَّهِ وَرَسُولِهِ﴾ اينها مي‌گويند ﴿ابْصَرْنَا وَسَمِعْنَا﴾ خب بنابراين درباره ي جنون سوره ي مباركه ي «حجر» قبلاً بحثش گذشت آيه ي شش سوره ي مباركه ي «حجر» اين بود: ﴿إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ﴾ به صورت فعل مجهول ياد كردند فرمود اينكه مي‌گويند قرآن بر شما نازل شده است ولي از نظر ما مع‌ذلك ديوزده‌ايد ديوانه‌ايد. اين حرفِ رسمي همين افراد جاهلي بود كه آنها تمدّن مي‌پنداشتند يعني وحي را كه عقلِ مُمثّل است بالاتر از عقل است عقل دانستند و جنون پنداشتند و جاهليّت را جنون تلقّي كردند.

مطلب بعدي آن است كه در اين قسمتها قرآن كريم يك مقدار روي عمل و انگيزه تكيه مي‌كند با علم، انسان هر چه ترقّي كند يك سلسله مفاهيم نصيبش مي‌شود براهين نصيبش مي‌شود علمِ حصولي نصيبش مي‌شود با عقلِ نظري و با انديشه هر چه پيشرفت بكند بالأخره برهان نصيبش مي‌شود، اما عقلِ عملي كه شأني از شئون نفس است «ما عُبد به الرّحمن و اكْتُسِبَ به الجنان» كارِ عالمانه مي‌كند كاري است شاهدانه. دست يا پا كار انجام مي‌دهند ولي به حسب ظاهر طبق فرمان وهم و خيال يا عقلِ نظر كار انجام مي‌دهند اما دست نمي‌فهمد كه دارد چه كار مي‌كند به حسب ظاهر، حالا به حسب باطن البته اعضا و جوارح ادراك دارند ولي مي‌فرمايد دست نمي‌فهمد دارد چه كار مي‌كند اين كاري است كه فاعل مي‌داند ولي مباشر نمي‌داند در جريان عقلِ عملي خود اين فاعلِ مباشر كاملاً آگاه است كه دارد چه مي‌كند اما نه اينكه بفهمد بلكه مي‌يابد علمِ او شهودي است نه علم او حصولي، اگر كسي عقلِ نظر را تأييد كرد ممكن است حكيم بشود مفسّر بشود فقيه بشود و مانند آن، ولي يك سلسله براهين دست اوست اما اگر عقلِ عملي را تقويت كرد هر چه رشد مي‌كند شهود دست اوست نه مفهوم، علمِ حضوري دست اوست نه علمِ حصولي خود عقلِ عملي كارِ او مثل اراده، مثل محبت، مثل مَلكه ي عدل، ملكه ي تقوا اينها مشهودند اينها مفهوم نيستند كه موجودند (يك) در صحنه ي نفس موجودند (دو) اينها را نمي‌گويند موجودِ ذهني كه اينجا موجود خارجي‌اند حالا جايش نفس است ولي علمي كه صاحب انديشه دارد علم جايش در ذهن است نه در خارج با اينكه علم است اما وجودِ ذهني دارد عدل، وجود در نفس است ولي عدل موجود ذهني نيست موجود خارجي است براي اينكه جايش نفس است تقوا وجود خارجي است عقلِ عملي وجود خارجي است اراده وجود خارجي است ولي جايش نفس است بنابراين ما يك وجود ذهني داريم كه در فلسفه در قبال علم قرار دارد در حقيقت، اين يك سلسله مفاهيمي است كه در ذهن است وجود خارجي ندارد يعني اگر براي درخت صد اثر باشد براي مفهوم شجر هيچ كدام از آن آثار صدگانه نيست ولي اگر براي عدل صد اثر باشد همه ي آثار صدگانه بر اين عدل هست چون عدل، مَلكه ي نفساني است و وجود خارجي دارد عقلِ عملي با وجود خارجي كار مي‌كند (يك) و در سطح نفس قرار دارد (دو) و آ‌نچه در آن سطح قرار دارد با معرفت همراه است (سه) معرفتش هم معرفت شهودي است (چهار) چون معرفت شهودي است اسفار اربعه با اين جناح انجام مي‌شود نه با جناح عقلِ نظر نه با راهِ مدرسه نه با راه فلسفه و حكمت و تفسير و فقه آن سفر را به همراه ندارد آن ممكن است انسان خَصيص در فن باشد در همه ي اينها مجتهد باشد ولي اين سفر نيست سفر يك وجود خارجي است يك حركت است اين فقط يعني فقط با عقلِ عملي انجام مي‌شود لذا مي‌گويند با ايمان، شهود نصيب مي‌شود با عقل، علم نصيب مي‌شود.