90/02/13
بسم الله الرحمن الرحیم
بحثهاي اين ايام با قصد قربت ـ انشاءالله ـ انجام ميشود و ثواب خالصش به روح مطهّر صديقه ي كبرا فاطمه زهرا(صلوات الله و سلامه عليها) اهدا ميشود.
جمله نوراني از دعاي حضرت صديقه كبرا(سلام الله عليها) بخوانيم. وجود مبارك فاطمه زهرا(صلوات الله و سلامه عليها) صحيفهاي دارد همان طوري كه صحيفه ي نبوي هست، علوي هست، حَسني و حسيني هست، سجّادي هست منتها صحيفه ي سجاديه رواج بيشتري دارد صحيفه ي فاطميه(سلام الله عليها) هم هست.
ادعيه نوراني صحيفه ي فاطميه كه از وجود مبارك حضرت زهرا(سلام الله عليها) است اين است كه آن حضرت براي طلب مكارم اخلاق اين جملهها را دارد «اللهمّ بعلمِك الغِيب و قدرتك علي الخَلق أحْيِني ما عَلِمْت الحياة خيراً لي» خدايا! تو كه عالِم غيبي و قدرت بر آفرينش داري مادامي كه ميداني زندگي من خير و رحمت و بركت است مرا زنده نگه بدار «و توفّني إذا كانت الوفاتُ خيراً لي» اگر رحلت براي من خير است مرا قبض روح كن «اللهمّ إنّي أسئلك كلمة الإخلاص» اين كلمه در برابر كلام نيست ميگويند «كلمةُ لا إله إلاّ الله حِصْني» عرض كرد خدايا! من كلمه ي اخلاص را از شما مسئلت ميكنم يعني توحيدِ كامل. در روايات هست كه «مَن قال لا إله إلاّ الله مُخلِصاً دخل الجَنّة و إخلاصه أن تَحْجُزَهُ لا إله إلاّ الله أمّا حرَّم الله عليه» هر كس مخلِصاً اين كلمه ي طيّبه را بگويد وارد بهشت ميشود و اخلاصِ اين كلمه هم اين است كه اين كلمه ي طيّبه مانع ارتكاب گناه باشد اين معناي اخلاص است «و إخلاصه أن تَحْجُزَهُ لا إله إلاّ الله أمّا حرَّم الله عليه» عرض كرد «اللهمّ إنّي أسئلك كلمة الإخلاص و خشيتك في الرّضاء والغضب» چه در حال غضب چه در حال رضا، خشيت و هراسِ تو را در سر داشته باشيم. چنين انساني غضبش ميشود غضبِ الهي و رضاي او ميشود رضاي الهي و آنچه از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) درباره ي حضرت زهرا(سلام الله عليها) آمده است كه خداي سبحان به غضب او غضب ميكند به رضاي او راضي ميشود كه نشانه ي عصمتِ كبراي آن حضرت است براي آن است كه آن حضرت در رضا و غضب، خشيت الهي را در نظر داشت يعني به هيچ چيزي راضي نبود مگر اينكه خدا راضي باشد، از چيزي غضبان نبود مگر اينكه خدا خشم داشته باشد «و خشيتك في الرّضاء والغضب والقصد في الغِنيٰ والفقر» در توانمندي و تهيدستي من اقتصاد را رعايت كنم، اعتدال و ميانهروي را رعايت كنم «و أسئلك نَعيماً لا يَنفع» از شما نعمتي ميخواهم كه زوالناپذير باشد. مستحضريد كه همه ي نِعَم دنيا زوالپذير است چون در سوره ي «نحل» فرمود: ﴿مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَمَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ﴾ پس نعمتِ الهي را ميطلبد. «و أسئلك قرّةَ عينٍ لا تَنقطِع» چيزي كه باعث روشنايي چشم من باشد و دائمي باشد آن را مسئلت ميكنم. در مسئله ي قرةالعين ملاحظه فرموديد كه قُرّه به معناي روشني نيست هواي سرد را ميگويند قارّ، اشكي كه از چشم صادر ميشود و نازل ميشود اشكِ انسانِ مصيبتزده گرم است اشكِ سوزان است اشكِ شوق كه كسي مسافري را از راهِ دور به انتظار ميكشيد بعد از مدّتي مسافر از راه برسد اين خوشحال ميشود اين اشكِ شوق است. اصطلاحاً اين اشكِ شوق را اشكِ خُنك ميدانند و آن اشك مصيبت را اشك گرم، ممكن است برخي از دقّتهاي علمي اين را تأييد نكند ولي بالأخره اصطلاح اين است كه اشكِ خنك را ميگويند قُرّه چون قارّ يعني هواي سرد و اشك مصيبت را ميگويند اشكِ گرم. ميگويند «قَرّة الأعين» چشمِ ما اشكِ خنك بريزد يعني ما خوشحال ميشويم يا فلان فرزند قرّةالعين است يعني باعث شادماني شماست.
وجود مبارك صديقه ي كبرا(سلام الله عليها) قرّةالعِين را كه «لا ينقطع» ب اشد طلب كرده. از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) هم رسيده است كه «و قرّة عيني في الصلاة» چرا قرّة عين در نماز است؟ براي اينكه انسان يعني آن وجود مبارك در نماز محبوب خود را ميبيند و از مشاهده ي محبوب اشكِ شوق ميريزد اين گريههاي اهل بيت(عليهم السلام) در نماز «خوفاً مِن النار» بود «شوقاً» بود لكن «شوقاً إلي الجنّة» نبود، «شوقاً إلي المعبود» بود كه در ذيل همين دعا آمده است عرض كرد «و أسئلك قرّة عينٍ لا تنقطع و أسئلك الرضاء بالقضاء و أسئلك بَرْد العيش بعد الموت» من يك زندگي خنكي داشته باشم اين بَرْداليقين نصيب اينها ميشود. «و أسئلك النظر إلي وجهك و الشّوق إلي لقائك» من از تو طلب ميكنم كه به سَمت تو نگاه كنم كه ﴿وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ﴾ ﴿إِلَي رَبِّهَا نَاظِرَةٌ﴾ وجوه نظر ميكند نه عيون چون ﴿لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ﴾ عين به طرف خدا نظر نميكند چون ﴿لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ﴾ وجه به طرف خدا نظر ميكند، اگر ﴿أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً﴾ اين چهره ي هستي به طرف خدا نظر ميكند معلوم ميشود نظرِ حسّي نيست. عرض كرد «و أسئلك النّظر إلي وجهك و الشّوق إلي لقائك» معلوم ميشود كه آن قرّةالعين سخن از خوفِ مِن النّار نيست، سخن از شوقِ إلي الجنّة نيست سخن از شوقِ إلي لقاء ربّ است كه وجود مبارك موساي كليم و ساير انبيا همان را طلب ميكردند كه اميدواريم دعاي نوراني آن حضرت براي همه ي شيعيان مخصوصاً شما بزرگواران مستجاب بشود! اما حالا آياتي كه محلّ بحث است.
در طليعه سوره ي «مؤمنون» فرمود: ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ﴾ اوصاف فراواني را براي آنها ذكر كرده بعد فرمود: ﴿الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ﴾ بعد به خلقت انسان پرداخت. تاكنون روشن شد كه ايمان از سنخ عمل است نه از سنخ علم، ايمان مثل تقوا، مثل عدالت، مثل محبّت، مثل تولّي و تبرّي از سنخ عمل است هيچ يعني هيچ سنخِ او سنخ علمي نيست وقتي گفته ميشود هيچ يعني در كمال دقّت اگر كسي خواست بحث بكند اين طور حرف ميزند وگرنه انساني كه موجود متفكّر است علمش با عمل، عملش با علم آميخته است. آن ديگر حرفِ عادي است حرف عرفي است حرف دقيقِ عقلي نيست مثل همان مثالي كه زديم اگر كسي دهها رگهاي مويي در قلب هست يكي بسته است اين متخصّص قلب بايد بيرحمانه فتوا بدهد بگويد هيچ، هيچ يعني هيچ ارتباطي بين اين رگِ بسته با آن رگِ باز نيست با اينكه صدها پيوند دارند با هم همكارند. در مراحل علمي بايد موشكافي كرد يعني مويي كه خيلي رقيق و دقيق است از كمر ميشود اين را شكافت ولي از بالا شكافتن سخت است. بحثهاي عميقِ علمي خصوصيّات خاصّ خودش را دارد. ايمان به هيچ وجه از سنخ علم نيست فقط عمل است مثل عدل، مثل تقوا، مثل محبّت، محبّت مگر علمي است؟ از سنخ عمل است. اما يك ارتباط تنگاتنگ با علم دارد انسان يك موجود متفكّر است مگر ميشود كارِ غير عالمانه بكند صد درصد همه ي اينها با علم ارتباط دارند، پس دو مطلب است: يكي اينكه هيچ ارتباطي بين ايمان و علم نيست دوم اينكه صد درصد با هم مرتبطاند اما چرا هيچ ارتباطي نيست؟ براي اينكه اين كار است مثل تقوا، مثل عدالت، مثل محبّت اينها نه تصوّر است نه تصديق، اگر علم بايد باشد بايد تصوّر باشد يا تصديق. محبّت يك گرايش است نه تصوّر است نه تصديق، اما صد درصد ارتباط دارند براي اينكه انسان يك موجود متفكّر مختار است هر كاري كه ميكند عالمانه است، اين يك مطلب.
مطلب ديگر اين بود كه علم درجاتي دارد علمِ حسّي چون تصديق به همراه او نيست اين به حساب نميآيد از وهم و خيال شروع ميشود به عقلِ نظري ميرسد يا خيالي است يا وهمي يا عقل نظري. اينها فرق نميكند خواه در حكمت نظري باشد خواه در حكمت عملي هر دو را عقل نظري ادراك ميكند كما هو المقصود. مصطلحِ رايج آن است كه عقلِ نظري، حكمت نظري را ادراك ميكند عقلِ عملي حكمتِ عملي را، ولي موافق با اصطلاحِ «العقل ما عُبد به الرحمن واكتسب به الجِنان» كارهاي علمي را اعم از بود و نبود كه حكمتِ نظري است و بايد و نبايد كه حكمتِ عملي است همه را عقلِ نظري ادراك ميكند، عمل را عقل عملي به عهده دارد.
مطلب بعدي آن است كه تصديق يا در محدوده ي وهم است يا در محدوده ي خيال يا در محدوده ي عقل نظري هر كدام از اينها هم يا به حكمت نظري برميگردد يا حكمت عملي. مطلب بعدي آن است كه ايمان كه از سنخ عمل است نه تصديق و گِره زدنِ در حكمتِ نظري است (يك)، نه تصديق و گِره زدن موضوع و محمول در حكمتِ عملي است (دو)، نه تصديق و گِره زدنِ قياس مؤلّف از حكمت نظري و حكمت عملي است (سه)، آنجا كه تصديق ميكند چه در مسئله ي بود و نبود، آنجا كه تصديق ميكند در مسئله ي بايد و نبايد، آنجا كه يك قياس مؤلّفي تشكيل ميدهد از بود و نبود و بايد و نبايد كه نتيجه ميشود بايد، در هيچ كدام از اين مراتب عمل نيست همهاش علم است. حتي آنجايي كه تصديق ميكند كه ايمان، سعادت دنيا و آخرت ميآورد پس من بايد ايمان بياورم باز اين هم تصديقِ علمي است اين ايمان نيست، اما وقتي قلمرو ايمان تمام شد دست به كار كرد عصاره ي اين قضيه را به جانِ خود گِره زد با دستي داد با دست ديگر گرفت يعني جان قبول كرد نه جان گِره زد مرحلهاي از جان گِره ميزند مرحلهاي از جان ميپذيرد اين دوتا كار است اين دوتا كار را ميگويند ايمان، ولو بگويد من بايد مؤمن بشوم اين هنوز در حوزه ي علم است اما وقتي حرف نزد تصوّر و تصديق نكرد شروع كرد به فعاليّت، ايمان آنجا شروع ميشود پس ايمان، گِره زدن بين انديشه و انگيزه نيست نه بين انديشههاست نه بين انگيزهها نه بين انديشه و انگيزه.
ايمان، گِره زدن عصاره ي مطالب است به جان خود آدم اين تمام شد مثل محبّت انسان كسي را دوست دارد مثل عدالت مثل تقوا، وقتي به جان خود گِره زد اين ميشود مؤمن. مطلب بعدي آن است كه چون انسان يك موجود متفكّر است بيعلم هرگز كاري نميكند اگر كاري را غير عالمانه انجام داد آن مورد فعل است نه مصدر فعل، ديگر فعل انساني نيست. هر كاري را كه انسان انجام ميدهد مبدأ علمي دارد، اگر ايمانِ بالله بود مبدأ علمياش عقلِ نظري است. اگر ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ﴾ بود مبدأش خيال و وهم است اين همان ايمان است منتها عقلِ نظري را گذاشته كنار گفت اين افسون و فسون و فسانه است با خيال و وهم، قياس تشكيل داد گفت هؤلاء مقرِّب ماست هؤلاء شفعاء ما هستند به او دست بست تصديق كرد كه اينها مقرِّباند اينها شفيعاند بعد به جانِ خود گِره بست شده مؤمن و بتپرست چون ايمان به جِبت و طاغوت دارند. كفر هم بشرح ايضاً، اگر كفر معناي لامذهبي باشد كه فعل نيست اما اگر اعتقاد به يك مكتبِ غير الهي بود خب بله آن فعل است و گِره زدن است، پس هيچ ارتباطي بين ايمان و علم نيست با اينكه صد درصد به هم مرتبطاند مثل اينكه هيچ ارتباطي بين تقوا و عدل با علم نيست با اينكه صد درصد به هم مرتبطاند در آن شقّقالشرح كه ميگويند محقّقين موشكافي كردند اگر اين مو را شكافتي مرز علم جدا شد، مرز عمل جدا شد ميگوييم هيچ ارتباطي با هم ندارند. خب، اگر شهوت و غضب بنا شد ايمان بياورند تابع وهم و خيالاند اگر عقلِ عملي بنا شد گِره ببندد و ايمان بياورد كه «ما عُبد به الرحمن واكتسب به الجنان» تابع عقلِ نظري است. مطلب بعدي آن است كه انسان هيچ كاري را بدون ترجيح، بدون كمال نميكند حالا تا كارگر آن كار چه كسي باشد انسان يك موجودِ واحدِ واقعي است كه دارد كار ميكند. در اين مديريتهايي كه ميكند بعضيها را معزول ميكند بعضيها را منصوب ميكند بعضيها را حاكم ميكند بعضيها را محكوم ميكند ولي جمعبندي شدهاش خود نفس است كه دارد كار ميكند. اين نفس اگر هر كدام از اينها را پذيرفت و با هر كدام از اينها هماهنگ شد ديگري را دفع ميكند زنده به گور ميكند. تعبير قرآن كريم اين است كه ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾ اين ﴿دَسَّاهَا﴾ كه چند بار معنا شد باب تفعيل است اصلش «تَدْسيس» است يكي از اين «سين»ها به «ياء» تبديل شد «دسَّسَ» شده «دَسَّي» بعد اين «ياء» تبديل به «الف» شد، شده ﴿دَسَّاهَا﴾، ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾ اين تَدسيس كه مبالغه و تكثير است باب تفعيل اصلش دسيسه است:
معناي دسيسه ﴿أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرَابِ﴾ در نحل گذشت اين است كه انسان اين خاكها را كنار ببرد چيزي را در خاك دفن بكند بعد يك مقدار خاك رويش بريزد معلوم نباشد ﴿أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرَابِ﴾ اين است. دسيسهها عبارت از اين است كه اغراض را كنار ميزند، غرايز را كنار ميزند آن فتنه را در اين اغراض و غرايز جاسازي ميكند بعد يك سلسله اغراض و غرايز را روي اين ميگذارد توجيه ميكند اين ميشود دسيسه. فرمود اينها دسيسه كردند ما فطرت به اينها داديم، عقل به اينها داديم، خداشناسي به اينها داديم. اين فطرت را كسي نميتواند بكُشد چون ﴿لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ﴾ ولي ميتواند دسيسه كند اين فطرت را در اغراض و غرايز دفن كند اين اغراض و غرايز بيايد روي فطرت آن بيچاره زنده به گور است نفسش در نميآيد اين روي قبر فطرت نشسته دارد عيّاشي ميكند چرا؟ براي اينكه كمال ميخواهد. كمال او چيست؟ ﴿يَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ﴾ اين خلود و جاوداني و مانا و ماندگاري و پويا و پويندگي و اينها ميخواهد و خيال ميكند با مال اينها حل است، چرا؟ براي اينكه انديشه ي او عقل نظري نيست وهم و خيال است و انگيزه ي او هم با شهوت و غضب كار ميكند خب شهوت و غضب اگر بنا شد مقلِّد باشند كه مقلِّد عقل نظر نيستند مقلّد وهم و خيالاند اين مقلّد آن هم مرجع، آن مرجع اين هم مقلّد. خيال و وهم فتوا ميدهند شهوت و غضب هم عمل ميكنند اين است.
بخش بعدي آن است كه اگر اين امّاره ي بالسّوء، پس در تمام امور خود نفس دارد كار ميكند و اگر اين شهوت و غضب خيلي عادي بود در سطح اموال و گناهان عادي بود اين كاري به آن عقل نظر و رشتههاي علمي ندارد همان از رشتههاي وهم و خيال كمك ميگيرد و سوار كار خود ميشود. و اما اگر اين شيطنت كرد كه حالا بعد خواهيم گفت كه منشأ اين شيطنت چيست. اگر اين خواست شيطنت بكند نه تنها آن عقلِ نظر را، فتاواي عقل نظر را دسيسه نميكند او را روي كُرسي مينشاند خيلي مجلّل، مزيّن، موقّر، تمام جلال و شكوه را براي او رعايت ميكند مرتّب از او فتوا ميگيرد از او علم ميگيرد منتها اين علم را در راهي كه خودش ميخواهد صرف ميكند كم و زياد ميكند، نفي و اثبات ميكند اين كار را ميكند. سخن از دسيسه نيست اينها كه نِحله آوردند در برابر انبيا اينها يك تعبير نوراني در بعضي از سخنان حضرت امير و ائمه ديگر(عليهم السلام) است كه اصلاً بعضيها ميروند حوزه درس ميخوانند فقيه ميشوند براي اينكه معصيت كنند براي اينكه در فقه بالأخره هر كاري كه باشد يك موارد استثنايي دارد ديگر. فلان چيز حرام است الاّ در فلان مورد، فلان كار حدّ دارد الاّ در فلان مورد. فرمود اينها اصلاً درس ميخوانند براي فلان مورد، مگر ما هيچ داريم چيزي كه حرام باشد و موارد استثنا نداشته باشد. فرمودند اينها ميخوانند براي همان موارد استثنا كه خودشان را توجيه كنند كه ما داريم اين كار را ميكنيم با اينكه عالماً عامداً دارند دروغ ميگويند ميدانند خلاف است. خب، بنابراين «أعاذنا الله من شرور أنفسنا و سيّئات أعمالنا» اين فتنهگر يعني شهوت و غضب اگر در مسائل عادي باشد بر اساس وهم و خيال از وهم و خيال مدد ميگيرد كار خودش را انجام ميدهد اما اگر خواست دين بياورد اين ديگر از وهم و خيال كمك نميگيرد كه، از تمام درسهايي كه اين مدت خوانده است مدد ميگيرد كه چگونه شبهه ايجاد كند چگونه بهائيت را ترويج بكند چگونه وهابيّت را ترويج بكند و مانند آن، آن وقت اين عقلِ نظري رايگان در خدمت شهوت است يعني تمام درسها كه خوانده به او ميدهد اين كم و زياد ميكند ميشود نِحله. شما ميبينيد اين ابنهضم دو جلد نوشته، شهرستان دو جلد نوشته ملل و نِحل كه يك جلد نيست ملل را انبيا آوردند نِحل را همينها، نِحله يعني جعل، منحول يعني مجعول.
جريان مسيلمه كذّاب در زمان وجود مبارك حضرت رسول(عليه و علي آله آلاف التحيّة و الثناء) گرفته تا بهائيت اينكه رها نميكند اين سخن از ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾ نيست اين عقلِ نظري را دسيسه نميكند خيلي هم پَر و بال ميدهد از مرجعيّت از فقاهت از وحي از همه ي اينها حمايت ميكند ميگويد وحي حق است اما بر ما آمده اين منكر وحي نيست منكر خدا نيست منكر قيامت نيست منكر ملائكه نيست اين همه درسها را خوانده تا .. باب درست كند اينجا كه عقلِ عملي فعّال نيست اينجا شهوت و غضب فعّال است و آن عقلِ نظري را دفع نكرده او را روي كُرسي نشانده از او روزانه فتوا ميگيرد اگر بخواهد شبهه ايجاد كند از همين راه است، اگر بخواهد داعيه داشته باشد از همين داعيه داشته باشد. اين عقلِ نظري بيچاره يك فقيهِ كامل، حكيمِ كامل، مفسّر كامل ولي معزول است كار به دست او نيست اين بخش فرهنگي را به عهده دارد بله اين همه چيز را بلد است همه چيز را ميدهد به شهوت و غضب او جابهجا ميكند به اين صورت در ميآيد.
بيان نوراني سوره ي مباركه ي «القيامه» دارد اينها كه منكر قيامتاند حرفِ علمي دارند؟ نه، شبهه ي علمي دارند؟ نه، نقد علمي دارند؟ نه، مشكلشان چيست؟ فرمود مشكل اينها شبهه ي علمي نيست شهوتِ عملي است اينها از ما سؤال ميكنند كه آيا ميشود خدا دوباره زنده بكند؟ بگوييم شما كه خدا را قبول كردي خدا هيچ را به صورت انسان در آورده الآن كه همه چيز موجود است چيزي از بين نرفته روحش كه از بين نرفته بدنش خاك شده دوباره خلق ميكند شما مشكلتان چيست؟ مشكلِ علمي داريد. يك وقت ميگوييم ما خدا را قبول نداريم بسيار خب آن ميشود ملحد اما شما ﴿وَلَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ﴾ شما كه خدا را قبول داريد آسمان و زمين را او خلق كرده انسان را او خلق كرده ﴿هَلْ أَتَي عَلَي الْإِنسَانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْئاً مَذْكُوراً﴾ را كه قبول داريد انسان را كه او خلق كرده خب اگر هيچ را خدا به اين صورت در آورده الآن كه همه چيز موجود است منتها پراكنده است روح كه از بين نميرود بدنش پراكنده شد دوباره جمع ميكند ديگر، پس شما مشكل علمي نداريد ميخواهيد جلويتان باز باشد اين را در سوره ي مباركه ي «القيامه» مشخص كرده كه علم، هيچكاره است براي انسانِ شهوي.
سوره ي مباركه ي «القيامه» آيه يك به بعد اين است ﴿لاَ أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيَامَةِ﴾ ﴿وَلاَ أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ﴾ ﴿أَيَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَلَّن نَجْمَعَ عِظَامَهُ﴾ شما خيال ميكنيد ما اين استخوانها را جمع نميكنيم؟! ﴿بَلَي قَادِرِينَ عَلَي أَن نُّسَوِّيَ بَنَانَهُ﴾ نه تنها استخوانها را، انگشتها را، سرانگشتها را، خطوط ريز سرانگشتها همه را جمع ميكنيم پس شما هم كه قبول داريد ﴿وَلَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ﴾ شما ميگوييد خالق همه خداست خب بسيار خب، اين انگشتهاي ريز و ظريف را خدا آفريد استخوانها را هم خدا آفريد از خاك به اين صورت در آورد خاك را هم خدا آفريد پس شما شبهه ي علمي نداريد بله، ﴿بَلْ يُرِيدُ الْإِنسَانُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ﴾ اين ميخواهد جلويش باز باشد اين معلوم ميشود اين علمِ يقيني و صد درصد بيكاره است چرا؟ چون بخشِ فرهنگي كاري به بخش اجرايي ندارد حالا كسي مرجع تقليد شد خب علمش محفوظ، ولي كار به دست او نيست. وجود مبارك حضرت امير فرمود: «لا رأي لِمَن لا يُطاع» فرمود شما كه حرفِ مرا گوش نميدهيد خب چه بگويم؟! اگر كسي در درون خود يك عليبنابيطالب دارد، غدير دارد و در درون خود يك سقيفه دارد خب كار به دست سقيفه است نبايد گفت كه انسان بدون ترجيح كار نميكند بله، انسان بدون ترجيح كار نميكند ترجيحِ احدالمتساويين محال است چه رسد به ترجيح مرجوح بر راجح، حتماً ترجيح ميدهد اما چه كسي بايد ترجيح بدهد؟ سقيفه، چه كسي بايد كمال بداند؟ سقيفه، چه كسي بايد به دنبال هدف برود؟ سقيفه. شما حالا هر چه فرياد بزن غدير حق است. كار به دست سَقفي است نه غديري، اگر كار به دست شهوت بود كار به دست غضب بود يعني نفس في مرحلة الغضب، يعني نفس في مرحلة الشهوة او گوش به غدير نميدهد. تمام كارها را نفس ميكند حالا بياييم به سراغ نفس، پس بنابراين قرآن راه را مشخص كرده فرمود بعضيها هيچ مشكل علمي ندارند گاهي اين علوم را دفن ميكنند گاهي اين علوم را كُرسي مينشانند حالا آنهايي كه ميخواهند بمب اتم درست كنند مگر اين عقلِ نظر را دفن ميكنند اين را روي كرسي مينشانند تمام زواياي دقيق رياضي را روي كار ميبرند كه چگونه بمب درست كنند اينها كه بمب درست ميكنند كه بر اساس وهم و خيال درست نميكنند كه بر اساس آن عقلِ نظريِ دقيق رياضي بمبافكن درست ميكنند ميخواهند هواپيماي بيسرنشين بمبافكن درست كنند اين ديگر عقل نظري و دانشِ سي، چهل ساله را دفن نميكند كه اين هر روز اين را رنگ و روغن ميكند و روي كرسي مينشاند و از او فتوا ميگيرد. او تفوا داد كه اگر بخواهي جايي را منفجر كني اين است. عقل عملي ميگويد اگر بخواهي براي مردم راه درست كني، آب بياوري از سرشاخههاي دز، بخواهي كوهها را منفجر كني مردم تشنه را سيراب كني راهش اين است، همين را شهوت و غضب ميگيرد ميگويد اگر خواستي شهري را ويران كني، اگر بيگناهان را بكُشي، اگر جايي را منفجر كني راهش اين است خب اين وهم و غضب از تمام مطالب دقيق رياضي كمك ميگيرد تا هواپيماي بيسرنشين درست كند بمبافكن باشد اينكه او را دفن نميكند كه منتها فتوا را اين بيچاره ميدهد كار به دست او نيست كار به دست نفس است كه الآن روي كرسي شهوت نشسته كار به دست نفس است كه الآن به دستور غضب نشسته.
مطلب بعدي آن است كه اينكه گفته شد «مَن عرف نفسه فقد عرف ربّه» دريايي از ابهامات سر راه نفس است گرچه راههاي فراواني هست براي توجيه اينكه بالأخره چطور ميشود انسان با داشتن همه ي مراحل علمي دست به اين عمل بزند. بخشي از اين راهها را حكمت متعاليه رفته. معروف اين است كه انسان نوعِ اخير است نوعالأنواع است و مانند آن و تحت او اصناف است.
حكمت متعاليه برابر كمكهايي كه از ادله ي نقلي گرفته روشن كرده كه انسان جنسِ سافل است نه نوعِ اخير، نوع متوسّط است نه نوعِ اخير و «تحت الإنسان أنواعٌ أربعه» انسان سرِ چهارراه است انسان را كه خداي سبحان آفريد سرِ چهارراه است و اين تعارف نيست كه بعضيها حيوان ميشوند اين حقيقت است انسان سرِ چهارراه است يا به طرف شيطنت ميرود يا به طرف بهيميت ميرود يا به طرف سَبُعيّت ميرود يا به طرف فرشتهخويي ميرود. اگر افتاد در سياستبازيها نه سياستمداري، اگر افتاد در بازي و كلك و امثال ذلك با مكر و حيله زندگي كرد اول اين مكر و حيله براي او حال است بعد كم كم مَلكه است بعد به منزله ي فصل مقوِّم بعد ميشود جزء شياطين الإنس در برابر شياطينالجن در رديف شياطين است و حقيقتاً شيطان است چون «انسانٌ شيطانٌ» شما وقتي سلسله اجناس و فصول را كه بررسي ميكنيد وقتي ميگوييد «الانسان ما هو» از بالا كه شروع ميكنيد ميگوييد كه «جوهرٌ جِسمٌ نامٍ حسّاسٌ متحرّكٌ بالارادة ناطقٌ» اينجا ميايستيد. نقل و حكمت متعاليه ميگويد اين جاي ايستادن نيست بايد جلوتر برويد «ناطقٌ حيوانٌ، ناطقٌ سَبعٌ، ناطقٌ شيطانٌ، ناطقٌ مَلَكٌ» اين انسان، جنس است تحت چهار نوع است يا نوعِ متوسّط است تحتش چهار نوع، حقيقتاً يعني حقيقتاً منتها فرق خنزيري كه در جنگل است با خنزيري كه انسان به آن صورت آمده اين است كه اين «انسانٌ خنزيرٌ» او «خنزيرٌ» او اصلاً نميفهمد اما اين ميفهمد كه چه بلا به سرش ميآيد اين اگر واقعاً در ذيل آيه ﴿فَتَأْتُونَ أَفْوَاجاً﴾ كه دارد بعضيها به صورت حيوان در ميآيند اگر او واقعاً حيوان بشود كه عذاب ندارد كه، مگر كلب و خنزير معذّباند از اينكه به اينها بگويند ﴿اخْسَئُوا﴾ اين انسان است همه ي مطالب انساني را درك ميكند و خنزير است وقتي ميگويند ﴿اخْسَئُوا﴾ اين رنج ميبرد و شرمنده ميشود. اين فصل اخير نيست جزء فصول متوسّط است اين نوعِ اخير نيست جزء نوع متوسّط است واقعاً ميشود شيطان چون در مسير شيطنت حركت كرد واقعاً ميشود بهيمه كه ﴿كَالْأَنْعَامِ﴾ آنها بهيمهاند ﴿أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ﴾، ﴿ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَيَتَمَتَّعُوا وَيُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ﴾ و واقعاً سَبُع زارع است و واقعاً ميشود فرشته.
مرحوم سيّدرضي(رضوان الله عليه)اين بخش را ناتمام در نهجالبلاغه نقل كرده اما كتاب پركت تمام نهجالبلاغه همه ي اينها را دارد صاحب شرح نهجالبلاغه ابنابيالحديد مشروحش را دارد كه وجود مبارك حضرت امير در جوابي كه از نامههاي بددهن اموي خواست جواب بدهد حضرت در آن نامه فرمود تو خواستي ما را مُفتضح كني خودت رسوا شدي من كه انكار نكردم گفتي مرا با دست بسته بردند بله، من را با دست بسته بردند از من بيعت گرفتم اين فخرِ من است من كه صاحب غديرم اگر بخواهم سقيفه را امضا بكنم با دست بسته بايد ببرند ديگر، تو رفتي مرا مفتضح كني خودت مفتضح شدي ما كه اين را انكار نكرديم «وَ أَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْتَ» در آن نامه فرمود: «تَزكية المرء نفسه قبيح» نهي كرده خدا، در دين نهي كرده كه ما خودستايي داشته باشيم و اگر نبود، بعضي از مفاخر خاندانمان را ذكر ميكرديم ما چنين هستيم، ما چنين هستيم، ما چنين هستيم، بخشي از اينها را فرمود، فرمود خيليها ميروند ميدان جنگ و شهيد ميشوند اما از ما اگر كسي رفته ميشود سيّدالشهداء اين عموي من است، خيليها ميروند جبهه و دست و پايشان قطع ميشود جانباز ميشوند اما از ما اگر كسي دست داد ميشود جعفر طيّار اين ذوالجناحين است در ذيل اين در روايات هست كه خداي سبحان به برادرش دو بال دارد كه «يَطير بِهما مع الملائكة في الجنّة» اين ميشود جعفر طيّار با ملائكه همپرواز است پس انسان يا مَلك ميشود يا گرگ ميشود يا بهيمه ميشود يا شيطان. اين وحدت محفوظ است تصميمگيرندهاش شخص انسان است (يك)، ساير قوا را سركوب كرده يا بياعتنا كرده يا دسيسه كرده يا از آنها فتواي باطل خواسته (دو)، براي اينكه كار به دست آنها نيست كار به دست اين است ميگويد تو گفتي حق است بله، اما به درد من نميخورد من شهوت ميخواهم تو علم تحويل من ميدهي. آيه ي سوره ي مباركه ي «القيامه» اين است كه اينها هيچ مشكل علمي ندارند يك وقت است كه با ملحدان شما بحث ميكنيد بله، ملحد ميگويد: ﴿إِنْ هِيَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَنَحْيَا﴾ اما با مشركان حجاز وقتي بحث ميكني ﴿وَلَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ﴾ او هيچ ترديد ندارد كه انسان را خدا آفريد و همين انساني كه هيچ بود و خداي سبحان او را به اين صورت در آورد خب يقيناً ميتواند دوباره خلق كند دوباره كه اصلاً كاري ندارد. فرمود اينها هيچ مشكل علمي ندارند فقط ميخواهند جلويشان باز باشد ﴿بَلْ يُرِيدُ الْإِنسَانُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ﴾.
فتحصّل انسان موجودي است واحد و مختار و مريد و متحرّك همان طوري كه تقوا، عدل، محبّت، به هيچ وجه سنخشان سنخ علم نيست ايمان هم بشرح ايضاً نه گِره زدنِ علمي بين انديشههاست نه تصديقِ علمي بين انگيزههاست يعني بايد و نبايد نه تصديق علمي بين در قياس مؤلّف از بايد و نبايد به هيچ وجه از سنخ علمي نيست نظير محبّت است نظير تقواست نظير علم است كه بايد به جان خود گِره بزند باور كند اين ميشود عمل، البته چون انسان يك موجود متفكّر مختار است صد درصد بين عمل او و علم او رابطه دارند منتها گاهي فتوا را از وهم و خيال ميگيرد گاهي فتوا را از عقلِ نظر. مسئله ي ارث هم ميدانيد اللفظ براي ارواح معاني وضع شده يا به تعبيري ديگر براي مفاهيم عامّه وضع شده اگر گفتند مؤمنان وارث فردوساند اين مجاز نيست اين حقيقت است چون اگر لفظ براي موجود مادّي يا دنيايي وضع ميشد ما نميتوانستيم اين الفاظ را درباره ي ذات اقدس الهي به كار ببريم مگر اينكه مشترك لفظي باشد يا مجاز باشد ولي چون لفظ براي روحِ معنا وضع شد يا به تعبير ديگر براي مفاهيم عامّه وضع شد هم درباره ي ذات اقدس الهي رواست هم درباره ي بعدالموت.