درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

89/08/29

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: آيات 62 تا 72 سوره انبياء

 

﴿قَالُوا أَأَنتَ فَعَلْتَ هذَا بِآلِهَتِنَا يَا إِبْرَاهِيمَ﴾ ﴿قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذَا فَسْأَلُوهُمْ إِن كَانُوا يَنطِقُونَ﴾ ﴿فَرَجَعُوا إِلَي أَنفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظَّالِمُونَ﴾ ﴿ثُمَّ نُكِسُوا عَلَي رُؤُوسِهِمْ لَقَدْ عَلِمَتَ مَا هؤُلاَءِ يَنطِقُونَ﴾ ﴿قَالَ أَفَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لاَ يَنفَعُكُمْ شَيْئاً وَلاَ يَضُرُّكُمْ﴾ ﴿أُفٍّ لَّكُمْ وَلِمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ﴾ ﴿قَالُوا حِرِّقُوهُ وَانصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِن كُنتُمْ فَاعِلِينَ﴾ ﴿قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْداً وَسَلاَماً عَلَي إِبْرَاهِيمَ﴾ ﴿وَأَرَادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْنَاهُمُ الْأَخْسَرِينَ﴾ ﴿وَنَجَّيْنَاهُ وَلُوطاً إِلَي الْأَرْضِ الَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا لِلْعَالَمِينَ﴾ ﴿وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ نَافِلَةً وَكُلّاً جَعَلْنَا صَالِحِينَ﴾

 

در جريان حضرت ابراهيم(سلام الله عليه) كه مشركين مكّه حضرت ابراهيم(عليه السلام) را به عظمت مي‌شناختند و او را تعظيم مي‌كردند جريان حضرت ابراهيم(سلام الله عليه) هم نزد مشركان حجاز معروف و مقبول بود هم نزد مسيحيها و يهوديها.

قرآن كريم در نقل احتجاج جريان حضرت ابراهيم(سلام الله عليه) فرمود وجود مبارك ابراهيم خليل اول با برهان و همچنين موعظه و جدال احسن قوم خود را به توحيد دعوت كرد و اثر نكرد آن‌گاه نوبت به براندازي بتها و بتكده و بت‌پرستي رسيد و حضرت تصميم گرفت بساط بت‌پرستي را بردارد و بين خود و خداي خود عزمِ راسخ را استوار كرد كه بتها را درهم بكوبد و درهم كوبيد محكمه‌اي تشكيل شد وجود مبارك ابراهيم خليل را به محكمه دعوت كردند و قبلاً گفتند و اعلام كردند كه هر كس اين كار را درباره ی بتهاي بتكده كرد ظالم است ﴿إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ﴾ وجود مبارك ابراهيم حاضر شد در محكمه و براهين اقامه كرد آنها محكوم شدند و خودشان را ظالم دانستند نه ابراهيم خليل را آنها گفتند: ﴿مَن فَعَلَ هذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ﴾ بعد از اقامه ی برهان به وسيله ی ابراهيم(سلام الله عليه) آنها اين‌چنين گفتند: ﴿فَرَجَعُوا إِلَي أَنفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظَّالِمُونَ﴾ اينها به خودشان گفتند كه هر كسي به خودش خطاب كرد گفت تو ظالمي نه به يكديگر گفتند چون يكديگر مقصّر نبودند همه ی اينها در جُرم بت‌پرستي سهيم بودند وقتي وجود مبارك ابراهيم برهان اقامه كرد اينها به جاي اينكه درباره ی حضرت خليل(سلام الله عليه) بگويند تو ظالمي برگشتند به خودشان گفتند كه ما ظالميم اين مقطع اول. وقتي حضرت فرمود: ﴿بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ﴾ بعد وقتي حضرت فرمود: ﴿فَسْأَلُوهُمْ إِن كَانُوا يَنطِقُونَ﴾ اين حجّت دوم احتجاج دوم را وجود مبارك ابراهيم اقامه كرد اينها دوباره سرافكنده شدند ﴿ثُمَّ نُكِسُوا عَلَي رُؤُوسِهِمْ﴾ دوباره سرافكنده شدند به حضرت ابراهيم عرض كردند تو كه مي‌داني اينها حرف نمي‌زنند پس يك بار رجوع إلي أنفس كردند به فطرتشان برگشتند گفتند ما ظالميم، بار دوم سرافكنده شدند به حضرت خليل عرض كردند تو كه مي‌داني اينها حرف نمي‌زنند آن وقت حضرت فرمود چيزي كه نافع نيست، ضارّ نيست، حرف نمي‌زند و غذايي كه براي تبرّك نزد اينها آورديد كه اينها يك مقدار تناول كنند كه باعث بركت بشود ﴿انهم لا يأكلون﴾ كه در آيه ی ديگر است اينها را محكوم كرد اينها بار دوم هم سرافكنده شدند.

علّت تصميم‌گيري بتپرستان اين شد که آن اعتراض شديدي است كه وجود مبارك ابراهيم كرد فرمود حالا كه اينها نه نافع‌اند نه ضارّند نه حرف مي‌زنند نه غذا مي‌خورند كاري از اينها ساخته نيست ﴿أَفَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لاَ يَنفَعُكُمْ شَيْئاً وَلاَ يَضُرُّكُمْ﴾ ﴿أُفٍّ لَّكُمْ وَلِمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ﴾ حالا حضرت نتيجه گرفتند خب چرا اين را مي‌پرستيد! اين بيان خشم آنها را برانگيخت گفتند كه بايد وجود مبارك ابراهيم خليل را ما از بين ببريم.

مطلب مطرح شده در اينجا آن است كه اين ﴿ثُمَّ نُكِسُوا عَلَي رُؤُوسِهِمْ﴾ معنايش اين نيست كه اينها دوباره برگشتند حق را باطل كردند باطل را حق كردند و گفتند كه تو كه مي‌داني اينها حرف نمي‌زنند اين چه پيشنهادي است و مي‌خواهند بگويند كه تو ظالمي براي اينكه تو به دنبال بهانه هستي و تو كه مي‌داني اينها حرف نمي‌زنند چرا از ما مي‌خواهي از اينها بپرسيم كه ظاهر كتاب قيّم الميزان هست اين سخن ظاهراً منظور آيه نيست ﴿ثُمَّ نُكِسُوا﴾ يعني دوباره سرافكنده شدند در قبال اين دو احتجاج يكي ﴿بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ﴾ يكي ﴿فَسْأَلُوهُمْ إِن كَانُوا يَنطِقُونَ﴾ آنجا ﴿فَرَجَعُوا إِلَي أَنفُسِهِمْ﴾ و گفتند ﴿إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظَّالِمُونَ﴾ اينجا ﴿ثُمَّ نُكِسُوا عَلَي رُؤُوسِهِمْ﴾ و اعتراف كردند، اما چگونه زمينه براي اين كار سخت فراهم شد كه حضرت را بسوزانند وجود حضرت ابراهيم اصرار دارد كه بايد بساط بت‌پرستي برچيده بشود از طرف خليل خدا اين است از طرفي هم اينها به بت‌پرستي عادت كردند و جُمود دارند بر اين كار و اين را به عنوان ميراث گذشتگان اصل مي‌دانند و دست‌بردار نيستند.

قسمت مهم آن است كه ما بايد عنايت كنيم مشكل خود ما و مشكل ساير تبهكاران و مشكل وثنيها و صنميهاي حجاز در اين است كه آن‌كه مي‌فهمد كار به عهده ی او نيست آن‌كه كار به عهده ی اوست او تربيت نشده تمام يعني تمام مشكلات ما همين است ما خودمان ما كه معصوم نيستيم با اينكه چيزي را مي‌دانيم حرام است قرآ‌ن نهي كرده روايات نهي كرده دست دراز مي‌كنيم انجام مي‌دهيم چرا، از خودمان ﴿فَرَجَعُوا إِلَي أَنفُسِهِمْ﴾ بشود يك، ﴿ثُمَّ نُكِسُوا عَلَي رُؤُوسِهِمْ﴾ بشود دو، الآن هر دو خطر در خود ما هست خب ما مي‌دانيم اين حرف خلاف است ولي مي‌گوييم، اين كار خلاف است مي‌كنيم، اين مال خلاف است مي‌گيريم چرا، براي اينكه آن‌كه بايد تصميم بگيرد او فلج است او كه مي‌فهمد كار از او ساخته نيست.

تمام مشكل انسان اين است كه ما در معرفتِ نفس راه پيدا نكرديم درون را بشناسيم ببينيم مسئول چه كسي است ما خيال مي‌كنيم با علم كار حل مي‌شود با علم نيمي از قضيه حل است شما مي‌بينيد كسي در اين كشور مسئول فلان كار است كسي مسئول فلان كار است خب انسان هر كاري را به مسئولش واگذار مي‌كند نتيجه مي‌گيرد اما كاري را به كسي بدهيد كه مسئول آن كار نيست مسئوليت ندارد نبايد توقّع داشت ما كار را به علم مي‌دهيم علم بخش وظيفه ی خودش را انجام داد مي‌داند كه اين بد است مي‌داند خوب نيست آن بخش از علم و معرفت كه جناح خاصّ نفس است او كه كوتاهي نكرده او گرفتار وهن نشده، او گرفتار خيال نشده برهان را اقامه كرده يقين هم پيدا كرده عالمانه سخنراني مي‌كند عالمانه مقاله مي‌نويسد او مشكل ندارد اين جناحي كه متصدّي علم است او مسئول عمل نيست مسئول عمل عقلِ عملي است ما تا مشكل خودمان را حل نكنيم اين مشكلات اين آيات هم حل نمي‌شود مي‌گوييم خب حالا اينها كه وقتي اعتراف كردند دو بار سرافكنده شدند چرا تصميم گرفتند حضرت را بسوزانند براي اينكه آنكه سرافكنده مي‌شود و تصديق مي‌كند و باور مي‌كند بخشِ علمي نفس است يعني بخش جزمِ نفس است آن بخش عملي كه عهده‌دار عزم و اراده است او چيز ديگر است.

جريان روح ما مثل جريان بدن ماست ما در جريان بدن چهار گروهيم:

گروه اول اينست در جريان بدن ما چشمي داريم، گوشي داريم كه اينها مسئوليت ادراك به عهده ی آنهاست كه اينها بايد بفهمند دستي داريم، پايي داريم كه مسئوليت كار و تحريك به عهده ی اينهاست اينها بايد كار بكنند اگر كسي چشم و گوشش سالم بود دست و پاي او سالم بود وقتي مار و عقرب را ديد فرار مي‌كند وقتي مي‌بيند اين اتومبيل به سرعت دارد مي‌آيد خودش را كنار مي‌كشد چشمش وظيفه‌اش ديدن بود ديد دست و پايش وظيفه‌اش دويدن بود دويدند.

گروه دوم كساني‌اند كه چشم و گوششان خوب كار مي‌كند يعني خوب درك مي‌كند خوب مي‌شنوند خوب مي‌بينند اما پايشان فلج است خب اگر كسي ماري را ديد و فرار نكرد يا تومبيل سريعي را ديد و فرار نكرد اگر اعتراض كنيم از ما بايد تعجّب كرد كه چرا سؤال كردي ما حق نداريم بگوييم مگر نديدي خب بله او ديد ولي چشم كه فرار نمي‌كند پا فرار مي‌كند كه پا فلج است اگر ما به آن آقا اعتراض بكنيم كه تو مگر نديدي از ما بايد تعجّب كرد كه چه سؤالي است داري مي‌كني مگر چشم فرار مي‌كند او كه فرار مي‌كند دست و پاست او بسته است.

گروه سوم كساني‌اند كه دست و پايشان خيلي قوي و سالم است اما چشم و گوششان كور و كَر است اينجا هم اين شخص اگر ماري آمد او نجات پيدا نكرد يا اتومبيل سريعي آمد او نجات پيدا نكرد جا براي اعتراض نيست براي اينكه او كه بايد ببيند كور بود كَر بود بله.

گروه چهارم كساني‌اند كه هم مجاري ادراكي‌شان بسته است هم مجاري تحريكي‌شان اينها هم كَر و كورند هم فلج‌اند اين چهار يعني چهار قِسم ما در بدن داريم.

دربارهی نفس و شئون نفس هم بشرح ايضاً ما يك سلسله شئون داريم كه عقل نظري به عنوان عقل نظري مطرح است اين متولّي انديشه است اين بايد وهم و خيال را مهار بكند تا به دام مغالطه نغلطد بشود فقيهِ خوب، محدّث خوب، حكيم خوب، مفسّر خوب و شد اما اين بخشي است كه متولّي انديشه است كاري به انگيزه ندارد آنكه بايد اهل عزم باشد اراده كند آن عقل عملي است كه «بِه عُبِد الرحمن واكتسب الجنان» اين در صحنه ی جهاد اكبر شهوت و غضب او را به دام كشيدند و بستند اين بيان نوراني حضرت امير است كه «كَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِيرٍتَحْتَ هَوي أَمِيرٍ» خب حالا شهوت اگر دست و پاي اين عقل بيچاره را ببندد عقل اين عقل عملي اينكه «بِه عُبِد الرحمن واكتسب الجنان» آن وقت ما از اين عالِم سؤال بكنيم تعجّب بكنيم مگر تو نمي‌داني از ما بايد تعجّب كرد كه چرا اين سؤال را كردي مگر علم مشكل را حل مي‌كند او اگر در بحث علم عالمانه سخن نگفته باشد بله جاي اعتراض است ولي او محقّقانه، عالمانه پژوهش كرده وهم و خيال را كنترل كرده به مطلب حقّ واقعي رسيده و صد درصد فتوا هم داده اما علم كه مسئول عمل نيست آن عقلي كه «بِه عُبِد الرحمن واكتسب الجنان» مسئول عزم و اراده است او بايد كار بكند او فلج است اينكه فلج شد چه كسي اين را فلج كرد اين شهوت و غضب تحميل كردند، تحميل كردند اين را زنده به گور كردند دسيسه كردند دفن كردند روي قبرش نشستند اين مي‌شود ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾

تَدسيس و تَدْسيه كه همان باب «تفعيل» است يعني دسيسه ی فراوان اگر كسي خيلي خاكها را كنار ببرد چيزي را در بين آن دفن كند مي‌گويند تدسيس و اگر مقداري اين كار را بكند مي‌گويند دسيسه، مدسوس كه فرق ثلاثي مجرّد و ثلاثي مزيد همين است فرمود: ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾ اين نفسِ مُلهمه را اگر كسي بين اغراض و غرايز دفن كند انبوهي از شهوت و انباشه ی غضب را روي او بچيند آن بيچاره آن زير چه كار بكند لذا عالماً عامداً دروغ مي‌گويد، عالماً عامداً روميزي و زيرميزي مي‌گيرد مي‌داند جهنم است اين دانستن مشكل را حل نمي‌كند اينكه مي‌بينيد ذات اقدس الهي ابراهيم و امثال ابراهيم(عليهم الصلاة و عليهم السلام) را به عظمت مي‌ستايد مي‌فرمايد اينها چشم دارند اينها گوش دارند يعني چشم و گوششان نگذاشت دست و پايشان فلج بشود چشم دارند خوب مي‌فهمند دست دارند او كه تبر مي‌گيرد بت مي‌شكند او دست دارد او كه بت مي‌سازد دست ندارد ﴿أُولِي الْأَيْدِي وَالْأَبصَارِ﴾ اينها هم چشم دارند بخش انديشه‌شان تأمين است هم دست دارند بخش انگيزه‌شان تأمين است خب همه دست و چشم دارند از آيات الهي وحي نازل بشود كه ابراهيم و فرزندانش دست دارند چشم دارند اين ديگر آيه نازل كردن نمي‌خواهد كه فرمود اينها مجاري ادراكي‌شان تام است مجاري تحريكي‌شان تام است خوب مي‌فهمند خوب عمل مي‌كنند خوب جزم دارند خوب عزم دارند مي‌شوند عالِمِ عادل.

جريان فرعون و قوم فرعون همين طور است نمرود و قوم نمرود همين طور است اينها در بخش انديشه فهميدند فرعون هيچ مشكلي از نظر بحث علمي نداشت براي اينكه دو بار ذات مقدّس موساي كليم(سلام الله عليه) فرمود حالا براي تو بيّن‌الرشد شد حرفِ من قرآن هم فرمود: ﴿وَجَحَدُوا بِهَا﴾ اما ﴿وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾ با اينكه يقين دارند موساي كليم حق است اما نمي‌پذيرند آنكه بايد بپذيرد پذيرش فعل است ما يك دين داريم يك تديّن دين يك مجموعه ی قواعد است تديّن قبول است اين قبول براي آن عقلِ عملي است نه براي عقل نظري اين ممكن است محقّقانه حق بودن دين را ثابت كند ولي باور نكند باور كردن چيز ديگر است فهميدن چيز ديگر. در سوره ی مباركه ی «نمل» به فرعون وجود مبارك موساي كليم فرمود در آنجا آمده كه ﴿وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾ در سوره ی مباركه ی «اسراء» كه بحثش گذشت وجود مبارك موساي كليم فرمود: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلَّا رَبُّ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ بَصَائِرَ﴾ اين همه بيّنات و معجزاتي كه من آوردم براي تو مثل دو دوتا چهارتا روشن شد مشكلت چيست تو كه مي‌داني حق با من است تو كه مي‌داني اين سِحر نيست ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلَّا رَبُّ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ بَصَائِرَ﴾ اما نپذيرفت.

تمام يعني تمام مشكل ما اين است كه ما نمي‌دانيم متولّي عمل چه كسي است حالا مكرّر درس مي‌خوانيم درس شما هر چه بخوانيد ما هر چه درس بخوانيم مشكل انديشه را حل مي‌كنيم عمل به عهده ی چيز ديگر است آن دست و پايش را بايد باز كنيم بنابراين نبايد گفت حالا اينها كه دو بار سرافكنده شدند چرا تصميم گرفتند ابراهيم خليل را بسوزانند به همان دليل كه خود نمرود در سوره ی مباركه ی «بقره» بحثش گذشت كه اين ديگر براي او حرف او بيّن‌الغي شد حرف وجود مبارك ابراهيم بيّن‌الرشد شد ﴿فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ﴾ اما دست‌بردار نبود سرّش اين است كه اينكه گفته شد «مَن عرف نفسه» مشكلاتش حل مي‌شود خيلي از مشكلات حل مي‌شود خدايا «لا تَكِلْني إلي نفسي طرفة عين» براي همين است كه اگر ما را به اين نفس مسوّله يا نفس امّاره واگذار كنند چيزي براي ما نمي‌ماند كه، پس بنابراين اينها دو بار سرافكنده شدند مسئله براي اينها بيّن‌الرشد شد كه حق با خليل خداست بيّن‌الغي شد كه حرف اينها باطل است در جريان نمرود هم همين طور بود ﴿فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ﴾ در جريان فرعون هم همين طور بود كه موساي كليم فرمود: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلَّا رَبُّ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾ اما دست‌بردار نيستند بنابراين اگر اينها سرافكنده شدند باز دستور كُشتن مي‌دهند اين منافات ندارد كه ﴿ثُمَّ نُكِسُوا عَلَي رُؤُوسِهِمْ﴾ به همين معنايي كه عرض شد تفسير بشود يعني دو بار سرافكنده شدند چون دو حجّت را وجود مبارك ابراهيم خليل اقامه كرد تعدّد براهين به تعدّد حدّ وسط است اگر حدّ وسط يكي بود به بيانات ديگر به دو بيان يا به سه بيان در حقيقت يك برهان است اما اگر حدّ وسط دوتا بود اين مي‌شود دوتا برهان در اينجا حدّ وسط دوتاست يكي به فعل است يكي به ادراك يكي به نطق است يكي به فعل ﴿فَعَلَهُ﴾ دوتا برهان وجود مبارك ابراهيم خليل اقامه كرد اگر اينها اهل كارند بايد فاعل باشند اگر اينها، اگر اينها اهل كارند بايد ناطق باشند چون اهل فعل نيستند پس كاره‌اي نيستند چون اهل نطق نيستند پس كاره‌اي نيستند چون دو برهان بود دو بار اقامه كردند اينها هم دو بار سرافكنده شدند حالا گوينده نمرود بود يا ديگري بالأخره تصميمشان تصميم عمومي بود بنا شد وجود مبارك ابراهيم خليل را بسوزانند.

مطلب ديگر اينكه اين ﴿يَا نَارُ كُونِي بَرْداً وَسَلاَماً﴾ اگر بر اساس آن نظر ادقّ قرآني باشد كه هيچ سؤالي نيست هيچ مشكلي نيست اينها واقعاً مي‌فهمند واقعاً كار مي‌كنند به دستور الهي مثل انسان منتها مرحله ی ضعيف‌تر انسان اگر معصوم باشد چون در نظام تكوين جا براي عصيان نيست اگر ما انسانِ معصومي داشتيم و به دستور ذات اقدس الهي كار مي‌كرد مأمور به امر الهي بود منتهي به نهي الهي بود اين غالباً اين كار را انجام مي‌دهد بعد هر وقت خداي سبحان دستور بدهد برابر آن دستور انجام مي‌دهد در نظر ادق جا براي سؤال نيست كه چگونه آتشي كه مي‌سوزاند حالا نسوزاند چطور شد نسوزاند آيا معلول از علّت تخلّف پيدا كرد آيا اينها علّت نيستند و جَري عادت‌اند همان طوري كه اشاعره مي‌پندارند يا در بدن وجود مبارك ابراهيم(سلام الله عليه) مانعي ايجاد كرد كه حرارت روي او اثر نكند يا اثر احراق را از نار گرفت اين وجوه و اقوالي است كه گفته شد اينها حرفهاي متوسّط يا ابتدايي است.

حرفهاي ادق آن است كه اينها خوب مي‌فهمند مثل انسان چه موقع بسوزانند چه موقع نسوزانند اگر انسان اكثر اوقات كاري انجام مي‌دهد بعد دستور الهي برسد كه شما اين كار را انجام بده فلان كار را انجام نده جا براي سؤال نيست كه اين مي‌فهمد تابع دستور خداست خدا اين راه را راهِ رسمي او قرار داد گاهي هم مثل موساي كليم فرمود برو دريا گفت چَشم اين جا براي سؤال نيست نزد اوحديّ اهل تفسير كه در و ديوار عالم را شاهد و مُدرِك و ناطق و سميع و بصير مي‌بينند اصلاً اين سؤالها مطرح نيست براي اوساط و ضعاف از مفسّران يا توده ی مردم كه سؤال مطرح بشود چگونه آتش نسوزاند سرّش آن است كه آتش علّت تامّه براي احراق نيست مستحضريد كه تجربه آن‌قدر ناقص است كه توان حلّ هيچ مسئله ی فلسفي را ندارد ما فقط آنچه مي‌بينيم، مي‌بينيم آب روان است آتش سوزان است زمين بسته است همين، اما زمين علّت تامّه ی بسته بودن است آب علّت تامّه ی جريان است آتش علّت تامّه ی احراق است اين را ما از كجا ثابت مي‌كنيم عليّت را به هيچ وجه نمي‌شود از راه حواس ثابت كرد چون ما از راه حواس فقط تعاقب مي‌بينيم يعني اين شيء به دنبال آن هست اما بين اوّلي و دومي ربطِ ضروري است ضرورت كه ديدني نيست ضرورت را عقلِ تجريدي، تجريدي يعني تجريدي او ثابت مي‌كند مگر ما تجربه مي‌شود ضرورت ثابت كرد قانون عليّت را فقط عقل ثابت مي‌كند نه حس، حس حدّاكثر تعاقب مي‌بيند يعني دائماً يا اكثراً اين دومي به دنبال اوّلي است اما پيوند ضروري بين اوّلي و دومي است ضرورت كه امر حسّي نيست.

نامهی امام(رضوان الله عليه) كه براي جناب ميخائيل گورباچف نوشته بودند مي‌بينيد امام استدلالش اين بود كه عليّت را با چه چيزي ثابت مي‌خواهيد بكنيد نظام جهان كه بدون عليّت نيست عليّت هم كه حسّي نيست عليّت هم كه تجربي نيست عليّت را فقط با عقلِ محض ثابت مي‌كنند خب ما از كجا ثابت كرديم كه آتش علّت احراق است تا بگوييم انفكاك معلول از علّت است بنابراين دليلي ما نداريم بله ما دو دوتا چهارتا را مي‌گوييم چهارتا زوج است زوج قابل انقسام به متساويين است چه اينكه قابل انقسام به غير متساويين است و فرد هرگز قابل انقسام به متساويين نيست اينها را با براهين عقلي ثابت مي‌كنيم نه حسّي، اما حس اين توان را ندارد بنابراين سخن از انفكاك معلول از علّت و امثال ذلك نيست حالا اينكه فرمود: (عَلَي إِبْرَاهِيمَ) گاهي خداي سبحان به همين زمينِ بسته مي‌گويد دهن باز كن قارون را ببلع مي‌گويد چَشم ﴿فَخَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الْأَرْضَ﴾ براي اوحديّ از اهل تفسير اصلاً هيچ جا براي سؤال نيست آنهايي كه درك دارند سخن در و ديوار را مي‌شنوند و ادراك در و ديوار را مي‌فهمند مي‌بينند اين زمين مي‌فهمد اطاعت مي‌كند آن دريا مي‌فهمد به آب مي‌فرمايد بايست مي‌گويد چشم خب مگر عصاي موسي چه كار كرد اين آبِ موجود را گفت تو زود برو آن آبِ نيامده را گفت آنجا يك سدّ آبي ببند قدري بايست آنجا شده جاده ی خاكي به دريا بگويد بايست مي‌گويد چَشم، به زمين بگويد دهن باز كن مي‌گويد چشم، به قمر بگويد مُنشَق شو مي‌گويد چشم، به آتش بگويد نسوزان مي‌گويد چشم همه شده ديگر، براي آنها كه اهل معرفت‌اند اصلاً جا براي «إن قُلت» نيست تا «قلتُ» بخواهد اما براي توده ی مردم ما عليّت ثابت نكرديم تا گفته بشود انفكاك معلول از علّت است و امثال ذلك، بنابراين اين به هيچ وجه محذور عقلي ندارد مي‌توان گفت ﴿يَا نَارُ كُونِي بَرْداً وَسَلاَماً عَلَي إِبْرَاهِيمَ﴾