89/08/04
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: آيات 34 تا 37 سوره انبياء
﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ أَفَإِن مِّتَّ فَهُمُ الْخَالِدُونَ﴾ ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ وَنَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً وَإِلَيْنَا تُرْجَعُونَ﴾ ﴿وَإِذَا رَآكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِن يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُواً أَهذَا الَّذِي يَذْكُرُ آلِهَتَكُمْ وَهُم بِذِكْرِ الرَّحْمنِ هُمْ كَافِرُونَ﴾ ﴿خُلِقَ الْإِنسَانُ مِنْ عَجَلٍ سَأُورِيكُمْ آيَاتِي فَلاَ تَسْتَعْجِلُونِ﴾
نكتهاي كه مربوط به ﴿كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ﴾ است اين است كه اگر در اين كُرات سماوي انساني پيدا بشود كه شايد در برخي از آنها موجودات زندهاي متفكّري مثل انسان باشد هنوز همه اين ستارهها و اَجرام سماوي كَشف نشده آنها زمين را به عنوان يك ستاره روشن ميبينند و به عنوان يك ستاره متحرّك ميبينند و به عنوان اينكه زمين در فلك حركت ميكند ميبينند فلك زمين همين مداري است كه زمين حركتهاي وضعي و انتقالي را با آن مدارها تنظيم ميكند زمين هم مثل يكي از ستارهها ﴿فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ﴾ همان طوري كه زمين فلك دارد و منظور از فلكِ زمين همان مدار خاص است و منظور از سابِح بودن او حركتهاي گوناگوني در اين مدارهاست اگر ده نوع حركت دارد ده مدار دارد و اگر چهارده نوع حركت دارد چهارده مدار دارد زمين «في فلكها يَسبحون» چه اينكه هر كوكبي از كوكبهاي آسمان «في فلكه يسبحون» اين ناظر به مدار بودن. اما جريان مرگ و معاد را كه در سوره مباركه «انبياء» مطرح ميكنند براي آن است كه معاد جزء اصول اوّلي و اساسي دين ماست اين يك، و توجّه به مرگ مهمترين عامل اخلاقي ماست دو، تمام مشكلاتي كه ما در مسائل اخلاقي داريم اين است كه نه مرگ را شناختيم و نه به ياد مرگيم خيال ميكنيم مرگ پوسيدن است و نابود شدن و چون نابود شدن است اكنون كه زندهايم چرا بهرهٴ مادي و لذّت مادي نبريم قرآن كريم مرگ را هجرت ميداند يك، از پوست به در آمدن ميداند نه پوسيدن دو، و انسان را در نبرد با مرگ فاتح ميداند كه انسان مرگ را ميميراند نه اينكه مرگ او را بميراند سه، گوشهاي از اين مسائل در سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» مطرح شد در سوره مباركه «آلعمران» آيهٴ 185 اين بود ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ وَإِنَّمَا تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَمَن زُحْزِحَ عِنِ النَّارِ وَأُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَقَدْ فَازَ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ﴾ كه هم مرگ را به عنوان يك امر وجودي معرّفي ميكند و هم رهگذر دنيا را به عنوان فريب واگر در سوره مباركه «عنكبوت» كه به خواست خدا بعداً خواهد آمد جريان مرگ را مطرح ميكنند در آيه 57 سوره «عنكبوت» آن هم به همين مضمون است ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ﴾ در سه مورد قرآن كريم است كه جريان ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ را مطرح ميكند و به طور شفاف هدايت ميكند كه انسان مرگ را ميميراند نه اينكه مرگ انسان را از پا در بياورد اگر اينچنين شد آن بخشهايي كه از مرگ به عنوان يك امر عدمي تلقّي ميشود يك عدم نسبي است بالأخره هر مهاجري هر مسافري كه در حركت هست آن منقولعنه را رها ميكند و آن منقولإليه را ميگيرد منتها برخيها حركتشان از سنخ كون و فساد است چيزي را از دست ميدهند چيزي را ميگيرند حالا يا مغبون ميشوند يا مغبون نميشوند مطلب ديگر است ولي يا چيزي را از دست ميدهند يا چيزي را ميگيرند كه به اصطلاح خَلع و لُبث است و براي برخيها لُبث بعد لُبث است چيزي را از دست نميدهند هر چه دارند حفظ ميكنند سعي ميكنند چيزي تهيه كنند كه بماند يك، و زمينه رسيدن به كمال برتر باشد دو، براي اينها حركت لُبثِ بعد لبث است يعني به اصطلاح حركت جوهري است در اين قسمت فرمود اينها نه مرگ را شناختند و نه به ياد مرگاند خيال ميكنند كه خودشان زندهاند كه ﴿يَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ﴾ اين تعبيرِ تلخي كه پيشينيان داشتند ميگويند اين مِلك نَمير است مثلاً ظرفهاي مِسي را ميگفتند اين ملك نمير است فرشهاي دستبافت پرنياني و حريري را ميگفتند اين ملكِ نمير است اينكه در سورهٴ مباركهٴ «كهف» بحثش گذشت كه ﴿مَا أَظُنُّ أَن تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً﴾ «بادَ» يعني «هَلَك»، «يَبيد» و «تَبيد» يعني «يَهلك» اينكه وارد آن باغ شده گفت ﴿مَا أَظُنُّ أَن تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً﴾ من فكر نميكنم اين جنّت اين باغ از بين برود اين امر دائمي است در حالي كه طولي نكشيد كه بساطش برچيده شد بنابراين چيزي به عنوان ابد در دنيا نيست خود دنيا يك امر غير ابدي است و موجودات دنيا هم بشرح ايضاً براي اينكه اين محلّ آزمون است محلّ آزمون نميتواند دائمي باشد پس اگر بخشهايي از مرگ به عنوان يك امر عدمي تلقّي ميشود يك عدم نسبي است نه نفسي وگرنه موت مخلوق خداست هجرت است حركت است «إنَّما تَنْتَقِلون من دار الي دار» و انسان كه ميميرد تمامْ حقيقت او را فرشتهها دريافت ميكنند آنها فكر ميكردند در جاهليّت كه انسان ميميرد در زمين ميپوسد ﴿أءِذَا مِتْنَا وَكُنَّا تُرَاباً وَعِظَاماً ءَإِنَّا لَمَبْعُوثُونَ﴾ پاسخي كه ذات اقدس الهي به رسولش(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود به مردم بگو اين بود كه ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ﴾ فوت نيست وفات است اين تاء وفات جزء كلمه نيست وفا و استيفا يعني تمامْ حقيقت را گرفتن شما متوفّا ميشويد وقتي گفتند فلان كس مُستوفا بيان كرد مستوفا مقاله نوشت مستوفا سخنراني كرد يعني تمام مطلب را گفت ما به طور مستوفا و متوفّا تمامْ حقيقت ما را فرشتهها ميگيرند چيزي از بين نميرود بنابراين مرگ وفات است و توفّي است نه فوت، تمامْ حقيقت هم دست آنهاست و اگر چيزي به عنوان فقدان و عدمي هست يك امر نسبي است كه ما جايي را ترك ميكنيم وارد جاي ديگر ميشويم اين معني موت است و چون عالم، عالم امتحان است امتحان نميتواند ابدي باشد چون امتحان زمينه است براي نتيجهگيري بعضي از امورند كه ميتوانند ابدي باشند علم ميتواند ابدي باشد قدرت و حيات غيبي ميتوانند ابدي باشند اما آزمون نميتواند ابدي باشد چون آزمون مقدمه است امتحان كردن مقدمه است براي نتيجه ابداً و دائماً انسان امتحان بدهد كه معقول نيست لذا در همين آيه فرمود شما در دار ابتلاييد يك، ابتلا محدود است دو، پس دنيا محدود است سه، هم حركت نامتناهي نخواهد بود چون حركت براي رسيدن به مقصد است و چون انسان به مقصد ميرسد به دارالقرار ميرسد الآن دارالفرار است اينكه ميگويند قيامت دارالقرار است براي اينكه مقصد است وگرنه انسان قبل از اينكه به مقصد برسد در حركت است اين حركت حتماً بايد به مقصد برسد انسان آرام بگيرد ديگر آنجا ميشود دارالقرار وقتي به دارالقرار رسيد ديگر سخن از مرگ نيست پس دو برهان بود طبق دو حدّ وسط يكي برهان حركت بود يكي برهان آزمون، حركت نميتواند دائمي باشد الاّ ولابد مقصدي دارد دنيا و اهلش دار حركتاند و اهل حركت نميتوانند دائم باشند بايد به دارالقرار برسند پس معادي هست دوم هم مسئله آزمون است كه فرمود: ﴿وَنَبْلُوكُم﴾ ما شما را ميآزماييم امتحان نميتواند ابدي باشد از اينكه فرمود: ﴿كُلُّ نَفْسٍ﴾ به تعبير سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) نفس گاهي به معني ذات شيء است كه ميگويند اين شيء في نفسه يعني في ذاته نفسِ به اين معنا بر ذات اقدس الهي اطلاق ميشود به لحاظ تعيّناتش نه به لحاظ هويّت مطلقهاش و بر غير خدا از موجودات ديگر چه انسان چه فرشته چه جن چه انس چه جماد چه نبات اطلاق ميشود حجر في نفسه يعني في ذاته. قِسم دوم نفس به معناي مركّب از روح و بدن است كه ميگوييم ﴿مَن قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ﴾ يا ﴿تَأْتِي كُلُّ نَفْسٍ تُجَادِلُ عَن نَّفْسِهَا﴾ اين نفس يعني يك شخص كه اين مجموع روح و بدن است. قسمت سوم و اطلاق سوم نفس به معني روح است ديگر اين ديگر مخصوص انسان است نفسي كه به معناي روح باشد مورد جريان مرگ نيست ما در هيچ جاي قرآن نداريم كه روح ميميرد دارد نفس ميميرد نفس مجموعه روح و بدن است همان كه فرمود: ﴿مَن قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ﴾ يا ﴿كَتَبْنَا﴾ در تورات كه ﴿النَّفْسَ بِالنَّفْسِ﴾ اين نفس يعني مجموعه روح و بدن اين قابل مرگ است چون مجموع با تفرقهاي كه بين روح و بدن حاصل ميشود از بين خواهد رفت اما در هيچ جاي قرآن ندارد كه روح ميميرد لذا معاد روحاني اصلاً دليل نميخواهد كه به چه دليل روح عود ميكند روح اصلاً نميميرد تا عود كند عمده مسئله جسم است كه نياز دارد به برگشت و تركيب جسم و بدن وگرنه روح كه مرتّب حركت ميكند از داري به دار ديگر اين اصلاً معدوم نميشود تا ما بگوييم چه كسي دوباره او را زنده ميكند سخن از ﴿مَن يُحْيِي الْعِظَامَ وَهِيَ رَمِيمٌ﴾ است پس بنابراين نفس به معناي سوم يعني روح او خارج از بحث است و در هيچ جاي قرآن هم نيامده كه روح ميميرد روح دائماً ثابت است چون مضاف به الهي است به خداي سبحان است به اضافه تشريفيه كه فرمود: ﴿وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُوحِي﴾ خب، پس نفسي كه ميميرد به قرينه بشر كه قبل از اين ذكر شد ﴿مَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ﴾ اين يك قرينه، و به قرينه ﴿نَبْلُوكُم﴾ كه بعد آمده اين دو قرينه، منظور همين نفس انساني است كه مركب از روح و بدن است اين مجموع ميميرد و مرگ اين مجموع هم به جدايي روح از بدن است.
خب، ﴿وَنَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً﴾ پس اينكه فرمود: ﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ﴾ براي آن است كه آنها فكر ميكردند وجود مبارك حضرت شاعري است كه ﴿نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ﴾ فرمود نه، بر فرض آن حضرت رحلت بكند چه اينكه رحلت خواهد كرد شما هم ميميريد اين طور نيست كه حالا شما بمانيد و بعدها جشن بگيريد اين طور نيست ﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ أَفَإِن مِّتَّ فَهُمُ الْخَالِدُونَ﴾ در پايان بحث ديروز اشاره شد كه عدّهاي بر آناند كه مرگ دو قسم است يك مرگ طبيعي است كه به سراغ آدم ميآيد دارد ﴿حَتَّي إِذَا جَاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ﴾ اين يك، ﴿إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاَقِيكُمْ﴾ دو، ﴿أَيْنَما تَكُونُوا يُدْرِككُّمُ الْمَوْتُ وَلَوْ كُنتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ﴾ سه، اين آيات نشان ميدهد كه مرگ بالأخره انسان را ميگيرد وقتي كه مرگ آمد ديگر انسان قابل اين كار است نه فاعل فقط در كتابهاي ادبي و مثالهاي نحوي «مات زيدٌ» را وقتي بخواهند تركيب بكنند ميگويند «مات» فعل، «زيد» فاعل آن بزرگواري كه گفت «مات زيدٌ» «مات زيدٌ زيد اگر فاعل بوَد» يعني شما وقتي ميتوانيد بگوييد «مات زيدٌ» كه زيد فاعل باشد اما او عاطل است فاعل نيست. همين معنا را كه برخيها خيال ميكردند در موتِ اختياري انسان فاعل هست اين بزرگان ميخواهند بگويند آنجا هم كه رفتيد باز از قبيل «مات زيدٌ» است در مقام فنا هم از همين قبيل است در جريان موت اختياري خيليها بر اين باورند كه موتِ اختياري يك امر اختياري است ديگر اينكه فرمود: «موتوا قبل أن تموتوا» اينكه فرمود: «حاسبوا أنفسكم قبل أن تحاسبوا» اينكه فرمود: «زنوا قبل أن توزنوا» اينها افعال اختياري است اين موتِ اختياري اين است كه انسان از شهوت و غضب بميرد اينها را كنترل كند و عقلانيّت داشته باشد خيال كردند كه اين موت، موت اختياري است و اگر گفتيم «مات زيدٌ» يعني موتِ اختياري و سلطه بر وهم و خيال در بخش علم و انديشه مسلّط شدن بر غضب و شهوت در بخش انگيزه و فعل اين موت ميشود، ميشود اختياري آن بزرگان ميگويند نه، انسان هم كه به مقام فنا ميرسد بر اثر همين موت اختياري آن سلطان ولايت الهي است كه انسان را قبض روح ميكند او كه آمد انسان همهٴ اعضا و جوارحش را مقهور او ميبيند مقام فنا هم همين طور است در مقام فنا هم اين طور نيست كه شخص با اختيار خود به فنا برسد آنجا قدرت و اختيار را از آدم ميگيرند مثل اينكه اين شمع با اختيار خودش بينور نميشود ولي آفتاب طلوع كرد ديگر نورِ شمع يا نور ستاره خبري نيست هست نابود نميشود ولي سلطان آسمان همان شمس است وقتي آن شمسِ حقيقت طلوع كرد انسان در خود چيزي ندارد هم او ميشود تابع محض براي او آنجا هم اگر گفتند موت اختياري اين است كه در مقدّمات مثلاً اختيار در كار است.
مطلب بعدي آن است كه انسان براي اينكه به آنجاها برسد فقط يك راه دارد و آن اول تخليه است بعد تَحليه يعني بايد رُفت و رو كند و ديو را از صحنه بيرون كند تا بگوييم «ديو چون بيرون رود فرشته در آيد» يا نه، راه ديگري هم هست عدّهاي از بزرگان ميگويند كه راه عادي همين است كه انسان تخليه كند تلاش و كوشش كند رذايلزدايي كند ديو را بيرون كند تا فرشته در آيد برخيها ميگويند خير، اگر لطف حق شامل حال كسي شد فرشتهاي ميآيد كه ديو را بيرون ميكند آن مهم است او ميگويد من جايي ميروم كه بيگانه نباشد خودش رُفت و رو ميكند از او تعبير ميكنند كه اين تحت ولاي الهي است به مقام فنا رسيده و مانند آن، بنابراين «مات زيد» چه اين مرگ طبيعي باشد زيد قابل است، چه موت اختياري باشد زيد قابل است چه آن مقام والاي فنا باشد زيد قابل است فقط مبادي اختياريه در اين مرحله دوم و سوم مطرح است. خب، فرمود: ﴿وَنَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً﴾ شرّ چيست و خير چيست ما معمولاً چيزي كه ناسازگار است به حال ما ميگوييم شرّ و آنچه به حال ما سازگار است ميگوييم خير اين تفكّر اومانيستي يا اومانيسمي از سابق بود كه انسان را محور قرار ميدادند چيزي كه به حال انسان نافع است خير است چيزي كه به حال انسان نافع نيست شرّ است و اين درست نيست به تعبير جناب شيخ اشراق انسان محور نيست انسان موجودي است از موجودات اين عالَم بيكران هر چيزي يك ملايم و ناملايم دارد ملايم به حال او خير است ناملايم به حال او شرّ خيلي از چيزهاست كه به لحاظ انسان ناملايم است ولي به لحاظ هوا و فضا و حيوانات و ديگر موجودات خير است پس اين اصل صحيح است كه خير هر كسي آن است كه با هويّت او ملايم باشد و هر چه با هويّت آن شيء ناملايم است براي او شرّ است قهراً خير و شرّ ميشود امر نسبي ما چيزي داشته باشيم كه شرّ مطلق باشد نخواهيم داشت خير مطلق به عنوان اصل هستي مطرح است اما شرّ مطلق نخواهيم داشت اين يك مطلب. مطلب ديگر آن است كه آيا شرّ يك امر وجودي است يا يك امر عدمي شرّ در تحليل عقلي امر عدمي است يك امر وجودي نيست شرّ يا به «ليس» تامّه برميگردد يا به «ليس» ناقصه اين دو نظري كه در كتابهاي عقلي مطرح است كه برخيها گفتند شرّ امر عدمي است برخيها گفتند نه، شرّ امر وجودي است منتها ضررش كم است و خيرش زياد اين دو قول در يك منطقه نيست اين دو قول براي دو حكيم است در دو مبحث، دو مبحث يعني دو مبحث، مبحث اول اين است كه آيا شرّ وجودي است يا نه اين گفتند «والشرّ أعدامٌ فكم .. من قال فيزدان ثمّ أهرمن» شرّ امر عدمي است و لاغير. مبحث دوم اين است كه اين شرّ كه هم عدم محض نيست منشأ شرّ يك امر وجودي است يعني چيزي هست كه باعث اين شرّ است آن امر وجودي كه باعث اين شرّ است اگر خيرش بيش از شرّ نباشد خدا هرگز او را نميآفريد اين اقسام پنجگانهٴ منقول براي مبحث دوم است آن مطلب براي مبحث اول. بيان ذلك در مبحث اول اين است كه شرّ وجودي است يا عدمي؟ شرّ عدمي است هر جا سخن از شرّ است سخن از عدم است يا «ليس» تامّه يا «ليس» ناقصه حالا چون درباره انسان مطرح است ما ميگوييم فلان چيز براي انسان شرّ است يعني چه؟ يعني يا باعث مرگ اوست كه ميشود «ليس» تامّه كه اصلاً حيات او را از بين ميبرد يا باعث زوال سلامت و كمال اوست كه ميشود «ليس» ناقصه، اگر موجودي چيزي از انسان نگيرد كه شرّ نيست هر جا نسبت به درخت باشد نسبت به جماد باشد نسبت به جن باشد نسبت به آسمان و زمين باشد هر جا وقتي گفتيم اين شيء براي او شرّ است به أحد العدمين برميگردد يا سلب «ليس» تامّه يا سلب «ليس» ناقصه اين عندالكل است همهٴ حكما حرفشان اين است. مطلب بعدي مبحث دوم است كه اين شرّ كه عدمِ محض كه نيست چيزي باشد به نام آقاي شرّ اين شرّ از جايي برميخيزد اين مار و عقرب اگر در تمام مدّت عمر نه حيات كسي را از بين ببرند نه سلامت كسي را از بين ببرند شرّ نيست اگر ما ميگوييم مار شرّ است عقرب شرّ است براي اينكه يا حيات را از بين ميبرند ميشود «ليس» تامّه يا سلامت را از بين ميبرند ميشود «ليس» ناقصه پس چيزي كه «ليس» تامّه يا «ليس» ناقصه را به همراه دارد يك امر وجودي است آن وقت در اين امر وجودي آن احتمالات پنجگانه است كه شيء يا خير محض است يا شرّ محض است يا خير و شرّش مساوياند يا شرّش بيشتر و خيرش كمتر يا خيرش بيشتر و شرّش كمتر اينجا در اين اقسام پنجگانه گفتند كه حكمت باريتعالي اقتضا ميكند كه فقط دو قسمش موجود باشند آن كه خيرِ محض است مثل فرشتگان يا آن كه خيرش بيش از شرّ است مثل موجودات ديگر در عالم طبيعت اگر شرّي هست حتماً خيرش بيش از شرّ است پس اين دو قول براي دو مبحث است نه در يك قول كه يكي بگويد نزد افلاطونيها شرّ امر عدمي است يكي بگويد بنا بر ارسطوييها خير بيش از شرّ است خير، اينها دو مبحث است دو فصل است جداي از هم. شرّ هميشه همين طور است مرحوم امينالاسلام نقل ميكند كه وجود مبارك حضرت امير كسالتي پيدا كرد عدّهاي رفتند محضر حضرت عيادت بكنند از حضرت سؤال كردند «كيف حالك» فرمود: «علي شرٍّ» عرض كردند شما هم ميفرماييد شرّ؟ فرمود بله، براي اينكه خدا فرمود: ﴿نَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً﴾ بيماري يك شرّ است و خدا ما را به بيماري امتحان كرده حالا تتمّه براي جلسه بعد ـ انشاءالله ـ .