89/08/03
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: آيات 34 تا 35 سوره انبياء
﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ أَفَإِن مِّتَّ فَهُمُ الْخَالِدُونَ﴾ ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ وَنَبْلُوكُم بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً وَإِلَيْنَا تُرْجَعُونَ﴾
چون سوره مباركه «انبياء» در مكّه نازل شد و عناصر محوري سوَر مكّي اصول دين بود و هست بخشهايي از توحيد و وحي و نبوّت در همين سوره گذشت جريان معاد را هم در اثناي اين آيات مطرح ميكند. يكي از آن آياتي كه مربوط به جريان مرگ است و بازگشت به طرف خداي سبحان همين دو آيهاي است كه تلاوت شده. جريان اينكه فرمود: ﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ﴾ برخيها گفتند عدّهاي براي شماتت آماده بودند ميگفتند كه اگر رسول گرامي(عليه و علي آله آلاف التحيّة و الثناء) رحلت كرد بساط نبوّتش برچيده ميشود چون او ابتر است ـ معاذ الله ـ و مانند آن، كه در سوره مباركه «طور» و مانند آن آمده است كه ﴿نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ﴾ ما منتظر درگذشت اوييم. در قرآن كريم فرمود اولاً آن حضرت كوثر است و ثانياً مرگ براي همه است هم آن حضرت رحلت ميكند هم شما اينچنين نيست كه اگر آن حضرت رحلت كرد شما بمانيد تا خوشحال بشويد ﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ﴾
مطلب ديگر كه در اين آيه و در آيه ﴿إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُم مَيِّتُونَ﴾ مطرح است اين است كه برخيها فكر ميكردند وجود مبارك آن حضرت چون خاتم انبياست(عليهم السلام) رحلت نميكند زيرا اگر آن حضرت رحلت كرد شريعتش منقطع ميشود در حالي كه او خاتم انبياست غافل از اينكه شريعت ميماند و ائمه معصومين(عليهم السلام) حافظان شريعتاند و با مرگ پيامبر شريعت از بين نخواهد رفت لذا فرمود: ﴿إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُم مَيِّتُونَ﴾ در آن آيه، در اين آيه هم فرمود: ﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ﴾ اين جريان طرح مرگ نسبت به آن حضرت كه فرمود: ﴿وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِن قَبْلِكَ الْخُلْدَ﴾ بعد فرمود: ﴿أَفَإِن مِّتَّ فَهُمُ الْخَالِدُونَ﴾ نفرمود ﴿فهم خالدون﴾ فرمود: ﴿فَهُمُ الْخَالِدُونَ﴾ با الف و لام يعني آنها فقط مخلَّدند؟ هرگز چنين چيزي نيست براي اينكه هر كسي محكوم به مرگ است و ميميرد اين يك قضاي الهي است يك اصل كلي است كه تغييرناپذير است ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ اين مرگ براي همه اصلي است كلّي به عنوان قضاي الهي نه قَدَر، هر كسي ميميرد اين يك اصل كلي است و استثناپذير هم نيست مرگ در عالَم دنيا ضروري است «الموتُ حقٌّ بالضروره» اينكه در تلقين ميّت گفته ميشود «إنّ الموت حق» يعني اين مرگ يك امر ثابتي است مخصوص به شما كه الآن در لحد هستيد نيست به مُرده ميگويند كه آن حادثهاي كه براي شما پيش آمد براي همه پيش ميآيد «إنّ الموت حقٌّ و إنّ الساعة آتية لا ريب فيها» و مانند آن «حقٌّ» يعني «ثابتٌ» اينچنين نيست كه تخصيصپذير باشد و تقييدپذير باشد بعضيها بميرند بعضيها نميرند اين اصل كلي است به عنوان قضاي الهي كه «لا يُبدّل و لا يُحوَّل» ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ اما حالا اشخاص در چه مدّتي زندگي كنند چه موقع بميرند اينها به قدَر الهي برميگردد نه قضاي الهي قابل تغيير هم هست خداي سبحان ميفرمايد براي فلان شخص تا فلان مدّت به نحو اقتضا نه سببِ تام مقدّر شده است كه او زنده بماند و چون او در عالَم حركت است مثل ساير موجوداتي كه در عالم طبيعتاند و تغيير در عالم حركت هست علل و عوامل فراواني براي كم شدن يا براي زياد شدن اين عمر هست اگر اهل صدقه بود اهل صِله رَحِم بود اهل رعايت بهداشت بود اگر اهل رعايت تغذيه سالم بود عمر طولانيتري ميكند اگر اهل دعا و صدقه و صِله رَحم و رعايت بهداشت و اينها نبود عمر كمتري ميكند پس اصل قضا تغييرناپذير است كه مرگ براي همه ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ اين مطلب اول.
مطلب دوم مربوط به قَدَر است كه فلان شخص چه اندازه عمر اوست اين در حدّ قَدَر است نه قضا و تغييرپذير هم هست. سوم آن است كه تغيير يا به زياده است يا به نقيصه، چهارم آن است كه راههاي زياده كاملاً مشخص است هم راههاي معنوي او مثل دعا و صدقه و صله رَحِم و امثال ذلك هم راههاي مادي او كه رعايت بهداشت و درمان است. چه اينكه راههاي تغيير به طرف كوتاه شدن هم مشخص است هم راههاي معنوي كه سبب كوتاه شدن عمر است مثل قطع صدقه، قطع صِله رَحِم و مانند آن، هم راههاي مادي كه رعايت نكردن بهداشت و تغذيه است گفتند تا اشتها به غذا نداري كنار سفره ننشين يك مقدار مانده سير بشوي از كنار سفره برخيز الآن اكثر بيماريها همين بيماريهاي گوارشي است مربوط به پُرخوري و بدخوري است درست است يك بيماريها در اثر تصادف يا علل و عوامل پيشبيني نشده مطرح است اما تقريباً آنها بيست درصد بيماريهاست هشتاد درصد بيماريها در اثر همين رعايت نكردن دستورات ديني است پُرخوري و بدخوري اين عامل مرگ است ديگر يك عامل بيماري است و اگر كسي رعايت بكند اين دستورات اسلامي را كه اهل اسراف نباشد اهل تفريط نباشد پُرخور نباشد بدخور نباشد دو بار غذا در دستورات اسلامي گفتند كافي است اين روزه از بهترين بركات ديني است كه هم آثار معنوي دارد هم آثار صحّت «صوموا تصحّ» همين است الآن غالب اين مَطبهايي كه مربوط به دستگاههاي گوارشي است پر از بيمار است از بس بدخوري و پرخوري دامنگير اين بشر هست. خب، اگر انسان اينها را رعايت نكرد خب عمرش كوتاه ميشود.
مطلب ششم اين است كه ترديد براي خود شخص هست نه براي مبادي عاليه ذات اقدس الهي ميداند كه اين شخص با اراده خود، با انتخاب خود، با اختيار خود، با تصميم خود آن راه طولاني شدن عمر را طي ميكند با اينكه ميتواند آن راه را طي نكند و ميداند كه چون اين شخص هم با علل معنوي و علل مادي را طي ميكند به آن مقصد ميرسد كه عمرش طولاني باشد پس ترديد و ابهام در مبادي عاليه نيست يقيناً خدا ميداند كه فلان شخص در فلان وقت ميميرد و اگر بيراهه و كجراهه رفت راههاي معنوي را رعايت نكرد، راههاي مادي بهداشت و درمان را رعايت نكرد عمرش كوتاه ميشود و ذات اقدس الهي ميداند كه اين شخص با اراده و اختيار و انتخاب و مِيل خود با اينكه ميتوانست به راه باشد بيراهه ميرود و عمرش كوتاه است بنابراين براي خداي سبحان مشخص است كه فلان شخص در فلان لحظه خواهد مُرد هيچ ابهامي در آن نيست اما اينكه فلان شخص در فلان وقت ميميرد اين ميتوانست عمر طولاني داشته باشد ولي به سوء اختيار خودش اين راه را نرفت پس قَدَر قابل تغيير هست و قضا قابل تغيير نيست يعني كسي بخواهد جلوي مرگ را بگيرد ممكن نيست ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ و در تلقين مُرده هم كه ميگوييم بدان «إنّ الموت حقٌّ» يعني «إنّ الموت ثابتٌ لا يَختلف ولا يتخلّف» امر ضروري است موت حق است مثل اينكه دو دوتا چهارتا حق است كسي در اينجا نميتواند دائماً باشد اما قدر تغييرپذير هست به حُسن انتخاب يا سوء اختيار خودش شخص وابسته است جمعبندي شدهاش را مبادي عاليه مخصوصاً ذات اقدس الهي ميداند اين هم يك مطلب. دربارهٴ ضرورت مرگ در بحثهاي روز قبل اشاره شد كه عالَم دنيا، عالم حركت است حركت با ابديّت جمع نميشود موجودي دائماً حركت كند اگر موجودي دائماً حركت كند يعني مقصدي در كار نيست مقصودي در كار نيست اين ميشود عبس چون حركت براي رسيدن به يك هدف است چنين چيزي نميتواند دائم باشد پس حركت در عالم طبيعت هست يك، و هر حركتي منقطعالآخر است چون به هدف ميرسد دو، پس دنيا منقطعالآخر است به مقصد ميرسد اين نتيجه اين يك برهان يك حدّ وسط. برهان ديگر كه حدّ وسط ديگر دارد اين است كه خداي سبحان اين عالَم را عالَم ابتلا و امتحان قرار داد امتحان بيهدف و نتيجه نخواهد بود دائماً در حال امتحان بودن اين لغو است امتحان براي آن است كه معلوم بشود چه كسي مقبول است و چه كسي مردود آن كه مقبول است اهل بهشت است و آن كه مردود است گرفتار دوزخ، امتحان با ابديّت سازگار نيست مرتّب خداي سبحان امتحان ميكند اينچنين نيست پس طبق اين دو برهان كه تعدّد برهان به تعدّد حدّ وسط است اگر حدّ وسط متعدّد نباشد يكي باشد منتها به دو تقرير اين يك برهان است وحدت و كثرت برهان به وحدت و كثرت آن حدود وُسطاي آنهاست چون دوتا حدّ وسط است دوتا برهان است براي ثابت كردن «الموت ضروريٌّ»، «إنّ الموت حقٌّ لا ريب فيه» پس ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ اين اصل هم تخصيصپذير نيست تغييرپذير نيست و مانند آن، جناب فخررازي ميگويد اين آيه تخصيص خورده است براي اينكه خداي سبحان حيّ لا يموت است يك، جمادات مرگي ندارند اين دو، پس از بالا و پايين از عالي و سافل اين آيه عموم تخصيص خورده است غافل از اينكه خروج آنها به تخصّص است نه تخصيص اينكه ذات اقدس الهي فرمود: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ اين نفس مجموعه روح و بدن است مثل اينكه ميگوييم «مَن قتل النفس بغير نفسٍ فكأنّما قتل الناس جميعا» هر نفسي اين طور است ﴿عَلِمَتْ نَفْسٌ مَا أَحْضَرَتْ﴾ هر نفسي ميداند و هر نفسي به اعمال خودش آگاه است يا هر نفسي در برابر اعمالش مَجزي است اين نفس مجموعه روح و بدن است نه نفس به معناي ذات باشد گرچه در بخش پاياني سوره مباركه «مائده» و مانند آن نفس بر ذات اقدس الهي اطلاق شده است كه وجود مبارك مسيح(سلام الله عليه) عرض كرد ﴿تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَلاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ﴾، ﴿فِي نَفْسِكَ﴾ يعني «في ذاته» آن نفس به معني ذات است اين نفسي كه در آيه محلّ بحث اخذ شده است به معناي مجموعه روح و بدن است كه به انسان ميگوييم داراي نفس است يا بر خود مجموعه انسان نفس اطلاق ميشود ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ نه به معناي ذات چون به معناي ذات نيست نه شامل ذات اقدس الهي ميشود نه شامل جمادات، جمادات ذاتي دارند ميگوييم في نفسه يعني في ذاته بنابراين اين آيه همچنان به عموم خود باقي است و تخصيصپذير نيست ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ مطلب ديگري كه جناب فخررازي دارد اين است كه ميگويم «ذُقْ» مربوط به طُعوم است انسان مَزه را ميچشد و مرگ طعم ندارد جزء طعوم و مَطعومات نيست پس به كارگيري «ذُقْ» مجاز است در اين گونه از موارد اگر عموم مجاز باشد يا مثلاً معناي ديگري اراده شده باشد محذوري ندارد حالا اصرار ايشان اين است كه «ذق» در خصوص طعوم به كار ميرود و مجاز است در حالي كه ﴿ذُقْ إِنَّكَ أَنتَ الْعَزِيزُ الْكَرِيمُ﴾ به مطلق عذاب است ولو انسان نچشد و با لامسه درك بكند وقتي تبهكاري را، كافري را در قيامت عذاب ميكنند ميگويند تو چون در دنيا عزيزِ بيجهت بودي هر بيجهتي يك باجهتي را در درونش دارد كسي كه عزيزِ بيجهت است ذليلِ باجهت است و در قيامت حق ظهور ميكند و حقّ اين شخص ذليل بودن است لذا فرمود عذابُ معين دارد، عذاب هون دارد اينها در قيامت خِزي دارند، رسوايي دارند چون در دنيا عزيزِ بيجهت بودند يك، هر بيجهتي يك باجهتي دارد اگر كسي عزيزِ بيجهت بود ذليلِ باجهت است ديگر معنا ندارد كه ذلّت او هم بيجهت باشد وگرنه ارتفاع متقابلين است اگر عزيزِ كاذب بود ذليلِ صادق است و قيامت ظرف ظهور حق و صِدق است آنچه حق است ظاهر ميشود آنچه صدق است ظاهر ميشود دو، لذا در قيامت اينها عذاب هون دارند، عذاب مُهين دارند رسوايي و بيآبرويي براي اينهاست حالا آن عذابهاي بدني مطلب ديگر است اما اينكه درباره يك عدّه ميفرمايد عذاب هون دارند، عذاب مُهين دارند اهانت ميشوند، تحقير ميشوند براي اينكه در دنيا احترام بيجا ديدند. خب، چون ممكن نيست كه هر دو دروغ باشد هر دو خلاف باشد. اين گروه كه عزيزِ بيجهت بودند و ذليلِ باجهت در قيامت به آنها ميگويند ﴿ذُقْ إِنَّكَ أَنتَ الْعَزِيزُ الْكَرِيمُ﴾ كريمِ بيجهت بودي حالا لَئيم باجهتي، عزيز بيجهت بودي ذليل باجهتي حالا بِچش اينكه ميگويند بچش تنها چشيدني به او نميدهند اگر بدنش هم داغ بكنند ميگويند بچش اين نظير همان أكل است كه ﴿لاَ تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ﴾ اكل يعني مال مردم خوردن اين كنايه از مطلق غصب است اگر كسي فرشِ مردم را غصب كرد ميگويند مال مردم را خورد پس جناب فخررازي بايد عنايت كنند كه در اين گونه از موارد منظور مطلق ادراك است نه فقط چشايي به وسيله ذائقه. خب، ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾ اصرار ايشان و امثال ايشان اين است كه اين اسناد مجاز است و خود مرگ اولاً جزء طعوم نيست و ثانياً مرگ يك امر عدمي است قبل از اينكه او بيايد كه مَذوقي در كار نيست تا كسي او را بچشد بعد از اينكه او آمد ذائقي در كار نيست تا بچشد وقتي او آمد بساط انسان برچيده ميشود ديگر، پس يا مُدرَك نيست يا مُدرِك نيست يا مذوق نيست يا ذائق نيست قبل از آمدن مرگ مذوقي در كار نيست تا انسان بچشد وقتي آمد به حيات انسان خاتمه ميدهد انسان ديگر ذوقي ندارد، ادراكي ندارد مُرده است ديگر. اين سخن هم ناصواب است براي اينكه اينها خيال ميكنند مرگ يعني پوسيدن مرگ يعني نابودي مرگ يك امر وجودي است مثل حيات منتها دو چهره دارد مثل هجرت، هجرت يك امر عدمي نيست انتقال يك امر عدمي نيست اينكه در روايات ائمه(عليهم السلام) فرمودند: «إنّما تَنتقلون مِن دارٍ إلي دار» همين طور است انتقال يك امر عدمي نيست هجرت يك امر عدمي نيست سفر يك امر عدمي نيست يك مسافر دو چهره دارد از آن جهت كه منقولعنه را ترك ميكند جايش خالي است انسان خيال ميكند ديگر كسي نيست ولي نسبت به منقولإليه يك امر وجودي است انسان وقتي مُرد وارد برزخ ميشود دوستان و آشنايان او طبق رواياتي كه ائمه(عليهم السلام) فرمودند ميگويند الآن چند لحظه آرام با او حرف نزنيد قدري بگذاريد آرام بگيرد بعد با او صحبت كنيد تا اين حادثهٴ تلخ را او بگذراند بعد از مدّتي كه حالش بهجا آمد سؤال بكنند فلان رفيق چه شد، فلان دوست چه شد اين ميگويد كه اينها قبل از من آمدند اينها قبل از من مُردند مؤمناني كه آنجا هستند ميگويند «هوا هوا» يعني اين وسطها در درّه افتاد و سقوط كرد براي اينكه اين اگر آدم سالمي بود اين را ميآوردند اينجا چون اينجا نياوردند معلوم ميشود اين وسطها همانجا افتاد و پَرت شد و اينها «هوا هوا» حالا اين وسطها كجاست كه اين شخص بيچاره ميافتد در كدام گودال قبر چون «حُفرةٌ مِن حُفَرِ النيران» چه گودالي است كه اين وسطها افتاده بعدها اگر نجات پيدا كرد به آنها برسد مطلب ديگر است بنابراين مرگ سفر است هجرت است چون هجرت است دو چهره دارد نسبت به منقولعنه بله جايش خالي است و ما از اين خالي بودن عنوان امر عدمي انتزاع ميكنيم در حالي كه خودش يك امر وجودي است اگر فرمود: ﴿خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ﴾ اين موت مثل حيات يك امر وجودي است اگر فرمود قَمرات موت، اگر فرمود مرگ را ملاقات ميكنيد ﴿إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاَقِيكُمْ﴾ اگر فرمود مرگ به حضور شما ميآيد ﴿حَتَّي إِذَا جَاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ﴾ يا ﴿إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ﴾ و مانند آن نشانه آن است كه مرگ يك امر وجودي است و از مرگ هم به وفات ياد ميشود نه فوت بارها به عرضتان رسيد كه در قرآن كريم از مرگ به عنوان توفّي و وفات و متوفّي و متوفّا و اينها ياد ميكنند تاء وفات زايد است جزء كلمه نيست بر خلاف تاء فوت كه جزء كلمه است فوت يعني زوال اما در جريان مرگ وفات است وفاست، استيفاست، توفّي است، توفّاست، متوفّاست يعني تمام حقيقت به دست فرشتههاست چيزي گُم نميشود بنابراين اين جرياني كه جناب فخررازي ميگويد مرگ يك امر عدمي است اگر نيامده كه امر عدمي است اگر آمده كه شخص را معدوم ميكند اين سخن ناصواب است عمده آن لطيفه قرآني است كه در غير فرهنگ قرآن اين حرفها نبود و آن اين است كه در مَصاف انسان با مرگ در نبرد با مرگ انسان مرگ را ميميراند و خودش ابدي ميشود نه مرگ ما را بميراند مرگ اگر ما را ميميراند ما را همينجا ميگذاشت نابود ميشديم اما ما مرگ را با اينكه انتقال است همينجا سَرش را ميبُريم همينجا نگهش ميداريم نميگذاريم همراه ما بيايد ﴿إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاَقِيكُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ﴾ يعني شما ميرويد ﴿إِلَي عَالِمِ الْغَيْبِ﴾ نه با هم ميرويد اين را همينجا ميگذاريد خودتان ميرويد مرگ ديگر در برزخ نيست در صحنه قيامت نيست در بهشت نيست در جهنم هم نيست انسان وقتي كه وارد برزخ شد ابدي خواهد شد كه خواهد بود اين ابديّت ماست بنابراين مرگ چيزي نيست كه به همراه ما در برزخ بيايد در قيامت بيايد يك امر وجودي هست اما جايش همينجاست همان طوري كه امتحان جايش اينجاست همان طوري كه حركت جايش اينجاست همان طوري كه استكبار جايش اينجاست اينجا خواصّي دارد موجودي كه در اينجا هست كه اهل اينجا باشد وطنش اينجاست ديگر وارد برزخ نميشود ديگر در برزخ كسي از ما سؤال نميكند شما نماز بخوان روزه بگير از برزخ دستور نميخواهند كه تكليفات الهي انجام بده امتحان و دستورات و اينها همهاش براي دنياست. خب، پس بنابراين انسان مرگ را ميميراند و انسان فاتح مرگ است در اين مَصاف و انسان ذائق مرگ است و مرگ را هضم ميكند. در جريان رجوع هم كه فرمود شما به طرف پروردگارتان مراجعه ميكنيد برخيها طبق جناب امام رازي فكر كردند از اين تناسخيه كه اين آيه ناظر به تناسخ است مستحضريد ما براي اثبات معاد صِرف اينكه خداي سبحان حكيم است و عادل است يك روز جزايي بايد داشته باشد محكمهاي بايد باشد تا از ظالم انتقام بگيرند به داد مظلوم برسند برهان حكمت و همچنين برهان عدل اينها نيمي از راه است همه اينها حق است همه اينها را هم تناسخيه قبول دارند بله انسان تبهكار بايد كيفر بپردازد انسان پرهيزگار بايد پاداش ببيند اين حق است اما آنها ميگويند اين پاداش و كيفر در همين دنياست يعني روحي كه بدن قبلي را رها كرده بعد از مرگ وارد بدن ديگر ميشود حالا يا پاداش ميبيند يا كيفر بعضيها در عمر خيلي مرفّهاند اين نتيجه تلخيِ قبلي است بعضيها خيلي معذّباند اين نتيجه بيراههروي قبلي است تا ما تناسخ را باطل نكنيم معاد ثابت نميشود لذا صِرف عدل، صرف محكمه داشتن، حكيم بودن خدا به ضميمه استحاله تناسخ مسئله ثابت ميشود اجمال مسئله تناسخ اين است كه روح ميوه خود بدن است يعني اين بدن با سيرِ جوهري اين ميوه را پيدا ميكند درخت را ميشود پيوند زد نهالي را ميشود پيوند زد اما ميوه را نميشود پيوند زد يعني درختي كه ميوه ندارد ميوه درختي را شما بچسبانيد به اين، اين قبول نميكند روح ميوه بدن است اين درختِ بدن كم كم رشد ميكند بالنده ميشود ميوه ميدهد و ميوه او روح اوست اينچنين نيست كه روحي از بدن ديگر به اين بدن تعلّق بگيرد اگر اين بدن تازه به دنيا آمده روحي كه مربوط به بدنهاي ديگر است هرگز به اين تعلّق نميگيرد رجوع هم اختصاصي به انسان ندارد تا از جريان ﴿إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ﴾ اينها تناسخ در بياورند در بخشي از آيات قرآن كريم فرمود همه اشياء به طرف خدا رجوع ميكند ﴿إِلَي اللّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ﴾ عمده آن است هم مرگ حالا يك محلّ ابتلاي اخلاقي ما هم هست محلّ ابتلاي روزانه ما هم هست و اساس كار ما اين است كه ما اين مرگ را فراموش كرديم چون اگر مرگ را فراموش نميكرديم كه اين مشكلات دامنگيرمان نميشد مرگ در حقيقت نحوي كه ميگويد «مات زيدٌ» وقتي به او بگويي تركيب بكن ميگويد «مات» فعل «زيدٌ» فاعل اما بالأخره آن بزرگان ميگويند «مات زيدٌ» «زيد اگر فاعل بُوَد كِي ز مرگ خويشتن غافل بوَد» شما دنبال رفع و نصبي يا فاعل چيست كه «مَن صَدَر عنه الفعل» همين كه يك كلمه را مرفوع خواندي اين ميشود فاعل! اينكه قابل است چه كسي فاعل است اگر بخواهيم مرگ را همين را به حكيم كه اسناد ميدهيد بگوييد بله، انسان فاعلِ موت است در موتِ ارادي ببينيد چطور حل ميكند تا ببينيم موتِ طبيعي حالا مثل اينكه دارند اذان ميگويند ما دو گونه موت داريم يك «موتوا قبل أن تموتوا» داريم يك «مات زيدٌ» «زيد اگر فاعل بودي» داريم اين حرف براي مولوي است در اوايل طلبگي ما كه صرف و مير و نميدانم اين اوايل ميخوانديم ميگفتند كه اين شعر را براي ما ميخواندند ديگر نميگفتند اين شعر براي چه كسي است و معنايش چيست ميگفتند «مات زيدٌ» «زيد اگر فاعل بُوَد كِي ز مرگ خويشتن غافل بوَد» اين شعر اينچنين نيست شعر طرز ديگر است كه آن زيد عاطِر است نه فاعل آن طوري كه اديب معنا ميكند زيد قابل است به تعبير ايشان در بيت بعدي مفعول است نه فاعل، اما آن طوري كه خود حكيم يا عارف معنا ميكند ممكن است كه خود زيد بشود فاعل.