درس تفسیر آیت الله جوادی
89/07/05
بسم الله الرحمن الرحیم
(لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ (22) لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ (23) أَمِ اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ آلِهَةً قُلْ ه
َاتُوا بُرْهَانَكُمْ هذَا ذِكْرُ مَن مَعِيَ وَذِكْرُ مَن قَبْلِي بَلْ أَكْثَرُهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ الْحَقَّ فَهُم مُعْرِضُونَ (24)
چون سورهٴ مباركهٴ «انبياء» در مكه نازل شد و مهمترين مسائل مردم حجاز در آن روز اصول دين بود يعني توحيد و وحي و نبوت و بخشهاي از آيات اين سوره دربارهٴ وحي و نبوّت و معاد گذشت از آيهٴ 21 به بعد مسئلهٴ توحيد را تبيين ميكند مستحضريد كه مسئلهٴ واحد بودن غير از احد بودن است خدا يكتاست يعني بسيط است جزء ندارد مركّب از ماده و صورت يا وجود و ماهيّت يا جنس و فصل يا عَرَض و معروض يا موضوع و امثال ذلك نيست بسيط محض است يعني احد است و واحد است يعني شريك ندارد دو خدا در عالم نيست و آنچه مورد پذيرش مشركان حجاز بود اين بود كه واجبالوجود واحد است خالق كل هم واحد است الهالآلهه هم واحد است ربّالأرباب هم واحد است منتها ارباب جزئيه و ارباب متفرّقون هر كدام مسئول تدبير گوشهاي از گوشههاي عالماند كارهاي انسان را, كارهاي زمين را, كارهاي دريا را, كارهاي صحرا را آلههٴ متعدّد به عهده دارند و اينها هم تدبير ميكنند مستقلاً و بشر را مستقلاً به خدا نزديك ميكنند اين شركي بود كه داشتند. آيات قرآن كريم و همچنين ادلهٴ نقلي ديگر مسئلهٴ وحدت واجب را هم اثبات واجب, هم وحدت واجب را جداگانه مطرح ميكند لذا اگر شبههاي در كار باشد كه اگر خدا يك عالَم ديگر داشته باشد آن عالم را خداي ديگر اداره كند و اين عالم را اين خدا اداره كند با بحثهاي سورهٴ «انبياء» حل نميشود آن مطالب ديگري است قرآن كريم و همچنين ادلهٴ نقلي ذات اقدس الهي را به عنوان يك حقيقت موجودِ واجبِ غير متناهي ثابت كرده است خب اگر يك حقيقت نامتناهي بود همهٴ عوالِم زير پوشش تدبيري اوست واجب حد ندارد چون حد ندارد دنيا و آخرت, ارض و سماء اين عالم و عوالم ديگر همه را اداره ميكند اگر مخصوص اين عالم باشد ميشود يك موجود محدود. مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در كتاب شريف خصال كه برابر ارقام احاديث را نقل ميكند يعني حديثي كه واحد در آن هست در يك باب, حديثي كه اثنان در آن هست در بابي ديگر, حديثي كه ثلاث و أربعه است در بابهاي ديگر آنجا در باب ألف دارد كه خداي سبحان ألف آدم آفريد تنها يك آدم نيست هزار آدم آفريد در باب ثمانيه اين روايت را نقل ميكند كه ما فعلاً در هشتمين عالَميم هفت عالم سپري شد سخن از ميليون و ميليارد و بليارد نيست كه مثلاً عالم چند ميليارد سال است خب اگر هزار آدم آمد و گذشت و هفت عالم سپري شد ما در هشتمين عالميم پس اگر تازه منظور اينها عدد باشد ولي اگر منظور كثرت باشد كه ديگر حدپذير نيست همهٴ اينها را ذات اقدس الهي اداره كرده و ميكند. مطلب ديگر اين است كه اگر خدا دائمالفضل هست كه هست, دائمالفيض هست كه هست, «كلّ مَنّه قديم» هست كه هست, اگر اين عالم دنيا بساطش برچيده شد و ديگر خدا دنيايي را خلق نكند باز مسئلهٴ دائمالفضل بودن, دائمالفيض بودن او سر جايش محفوظ است برزخ است و صحنهٴ قيامت است و بهشت است و جهنم است كه ابدي است و عوالم مربوط به فرشتهها و انبيا و اولياست كه ابدي است بنابراين دائمالفضل بودنِ خدا متفرّع بر اين نيست كه حتماً دنيا ابدي باشد گرچه در بعضي از نقلها هم البته مثل نقلهاي قبلي نيست كه وافر و كثير باشد دارد كه بعد از انقراض اين عالم ذات اقدس الهي دوباره زمين و آسماني را ميآفريند ولي غرض آن است كه اين آيه براي حلّ شبههٴ مشركان حجاز و امثال حجاز بود وگرنه براي اثبات وحدت واجبْتعالي و اينكه مِن الأزل إلي الأبد همه در تدبير خداي سبحان است آن را ادلهاي كه ميگويد خدا نامتناهي است ثابت ميكند اگر خداست نامتناهي بود چه اينكه هست خداي ديگر چه متناهي باشد چه نامتناهي فرضش محال است براي اينكه نامتناهي بودن خدا جا براي خداي ديگر نميگذارد اين چند روايت را تبرّكاً بخوانيم وجود مبارك حضرت امير نامحدود بودن خداي سبحان را به عنوان يك اصل در نهجالبلاغه قرار ميدهد اگر خداي سبحان نامتناهي بود ديگر جا براي اله ديگر نيست چه آن اله ديگر متناهي باشد چه غيرمتناهي. در خطبهٴ اول نهجالبلاغه وجود مبارك حضرت امير ميفرمايد اگر كسي خدا را وصف كند يعني به صفات زايد بر ذات خدا را به امر زايدي وصف بكند با نامتناهي بودن او ناهماهنگ است اگر كسي او را وصف بكند «لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّها غَيْرُ الْمَوْصُوفِ» يعني هر صفت زايدي شهادت ميدهد كه غير از موصوف است و هر موصوفي شهادت ميدهد كه غير از اين وصف زايد است وصف زايد معنايش اين است كه عين ذات نيست اگر عين ذات نيست دوتا شاهد عادل وجود دارد كه اينها غير هماند اگر زيد موصوف شد به يك وصف زايد بر ذات هم موصوف شهادت ميدهد كه اينها دوتا هستند هم وصف شهادت ميدهد كه اينها دوتا هستند براي اينكه چون زايد بر ذاتاند اما اگر صفتي عين ذات بود كه شهادت بر غير نميدهد «لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّها غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ» اين شهادتها فرع بر زيادي صفت بر ذات است وگرنه اگر صفت عين ذات بود كه نه صفت شهادت ميدهد نه موصوف بلكه هر دو شهادت به عينيّت ميدهند لذا فرمود: «فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ» چرا, «لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّها غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ» به شيء بيگانهاي او را مقرون كرده خب, با اينكه نهجالبلاغه پر از اوصاف الهي است مرتّب در خطبهها وجود مبارك حضرت امير ذات اقدس الهي را وصف ميكند خب اينها وصف اسما عين ذات است ديگر لذا فرمود: «فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ وَ مَنْ جَزَّأهُ فَقَدْ جَهِلَهُ وَ مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ فَقَدْ حَدَّهُ» اين قياس مركّب است قياس مركّب آن است كه يك صغرا و يك كبرا ضميمه هم بشوند نتيجه ميدهند آن نتيجه صغرا براي كبراي ديگر قرار ميگيرد ميشود قياس دوم نتيجه ميدهد آن نتيجه صغرا ميشود براي كبراي ديگر ميشود قياس سوم نتيجه ميدهد و هكذا اينجا هم همين طور است قياس مركّب است پايانش اين است كه «فَقَدْ حَدَّهُ» بعد «فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ» قائل به وحدت عددي شد و كسي كه قائل به وحدت عددي شد در حقيقت او را يك موجود ممكني تلقّي كرده پس خدا يك حقيقت نامتناهي است اين به عنوان مهمترين تالي فاسدي است كه در اين قياس مركّب آمده.
در خطبهٴ 49 آنجا هم باز وجود مبارك حضرت امير دارد كه «لَمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَي تَحْدِيدِ صِفَتِهِ وَ لَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِهِ» هيچ عقلي توان آن را ندارد كه خدا را محدود كند حدّي برايش ذكر كند چون او نامتناهي است ولي آن مقداري كه بر عقول شناخت خدا واجب است آن را هم خدا حجابي براي آن نگذاشته آن را باز گذاشته پس مقداري كه واجب است آن ممكن است آن مرتبهاي كه خود خداست آن ناممكن است براي اينكه آن كُنه خدا نامتناهي است و هر كسي خدا را به اندازهٴ خود ميشناسد البته اين در طيّ بحثهاي سال گذشته روشن شد كه هر كسي خدا را به اندازهٴ خود ميشناسد يعني بعد از اينكه خداي سبحان در آينهٴ هستي او تجلّي كرد او به مقدار آينهٴ هستي خود او را ميشناسد نه نظير اقيانوس كه «آب دريا را اگر نتوان كشيد٭٭٭هم به قدر تشنگي بايد چشيد» كه آن يك امر باطل و محالي است و آن شعر را هم شعرِ عرفي است نه شعر تحقيقي. خب, در خطبهٴ ديگر يعني خطبهٴ 152 آنجا به اين صورت بيان فرمود كه خداي سبحان از اشيا جداست اشيا از خداي سبحان جدا هستند «وَ بَانَتِ الْأَشْيَاءُ مِنْهُ بِالْخُضُوعِ لَهُ وَ الرُّجُوعِ إِلَيْهِ. مَنْ وَصَفَهُ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ وَ مَنْ عَدَّهُ فَقَدْ أَبْطَلَ أَزَلَهُ» اگر خدا ـ معاذ الله ـ محدود بود و معدود به عدد بود ديگر ازلي نيست در حالي كه او ازلي است چه اينكه ابدي هم هست مجموع ازلي و ابد را ميگويند سرمد او سرمدي است خب پس تالي فاسد اساسي اين است كه اگر كسي قائل شد كه خداي سبحان مثلاً فلان وصف زايد را دارد قائل به محدوديّت خدا شد در حالي كه خدا نامتناهي است حقيقت نامتناهي است در خطبهٴ 186 هم به اين صورت آمده است كه فرمود: «لاَ يُشْمَلُ بِحَدٍّ وَلاَ يُحْسَبُ بِعَدٍّ» خدا مشمول حدّي بشود كه حدّي شامل او بشود او را در بربگيرد نيست براي اينكه او نامتناهي است اگر غير محدود است شما با چه فكري با چه قانوني بخواهيد او را زير پوشش يك حد قرار بدهيد حقيقت ازلي و حقيقت نامتناهي مشمول هيچ حدّي نيست باز در همان خطبهٴ 186 به اين صورت بيان ميفرمايد: «وَ لاَ يُقَالُ لَهُ حَدٌّ وَ لاَ نِهَايَةٌ وَ لاَ انْقِطَاعٌ وَ لاَ غَايَةٌ» نميشود گفت كه اين تمام شد نهايتي دارد, حدّي دارد خب اگر خدا نامتناهي است چه اينكه هست اگر هزار آدم خلق شده باشند و بشوند چندين عالم بيايد و برود در تحت تدبير خداي واحد است اما اين محور نزاع يا جدال بين وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و مشركان حجاز نبود آنها قبول داشتند كه از آنها سؤال بكني (لَئِن سَأَلْتَهُم مَنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ) يا (خَلَقَهُنَّ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ) لكن در تدبير اختلاف داشتند مهمترين مشكل اين تدبير آن است كه اينها خيال ميكنند كه اگر دوتا خدا باشند چون هر دو مصلحت را ميدانند, حكمت را ميدانند, غرض و مرض و جهلِ علمي و جهالت عملي ندارند هر دو برابر ما هو الواقع كار ميكنند اين باعث شد كه برخي از متكلّمان ما اين برهان را به برهان توارد علّتين برگردانند در حالي كه بر اساس اينكه «القرآن يُفسّر بعضه بعضا» خدا غريق رحمت كند مرحوم ميرداماد را ايشان اول اين كار را كرده البته, منتها بازتر و شفافترش در الميزان است ميفرمايد ممكن نيست كسي بگويد ما دوتا خدا داريم اينها برابر با قانون كار ميكنند آخر قانوني در عالم نيست دوتا پيغمبر, دوتا امام, دوتا انسان برابر با قانون خلقت كار ميكنند اما اگر دوتا خلقت بود و عدمِ محض قانون را او ميآفريند ما قانون را از چه چيزي ميگيريم از خلقت ميگيريم نه اينكه قانوني قبلاً موجود هست و خدا برابر آن قانون كار انجام ميدهد ما قانونشناس در عالم داريم اما قانونگذار فقط خداست قانونگذار يعني كسي كه اشيا را طرزي خلق بكند كه روابط هماهنگ با هم دارند يك طبيب قانونگذار نيست بايد و نبايدِ طبيب بر اساس قانونشناسي است, بايد و نبايد انبيا و اوليا و فقها بر اساس قانونشناسي است نه قانونگذاري اگر طبيب ميگويد شما بايد اين كار را بكنيد يعني چه, يعني دستگاه گوارش شما اين طور است چه من بخواهم چه نخواهم اين ميوهها و اين اشيا و اين افعال و اين غذاها اين آثار را دارند چه من بخواهم چه نخواهم خود من هم اگر بخواهم زنده بمانم و سالم بماند بايد اين طور بكنم من هم همين طورم اينكه من ميگويم شما بايد فلان دارو را مصرف كني اين بايد را بر اساس قانونشناسي ميگويم نه قانونگذاري من چيزي را وضع نكردم اين دستگاه با آن دارو هماهنگ است نه دارو را ما آفريديم براي اينكه ما شناختيم اينها را كنار هم جمع كرديم, نه آثار اين ميوه را ما آفريديم براي اينكه ما شناختيم كنار هم جمع كرديم اينكه ما ميگوييم شما بايد اين كار را بكنيد يعني اين دستگاه گوارش شما با آن غذا هماهنگ است نه غذاي ديگر, با فلان كار هماهنگ است نه كار ديگر.
پرسش: با حُسن و قبح عقلي چطور جمع ميشود اينها.
پاسخ: حُسن و قبح عقلي هم همين طور است ديگر عقل كه حَسنآفرين يا قبيحساز نيست عقل حسنشناس است و قبيحشناس عقل قانونشناس است و نه قانونگذار ذرّهاي كار از عقل برنميآيد عقل يك چراغ خوبي است از چراغ هيچ, هيچ يعني هيچ سالبهٴ كليه است سراج فقط صراط را نشان ميدهد چراغ چه حق دارد بگويد آنجا كج است آنجا راست است, چراغ فقط ميگويد آنجا چاه است آنجا راه همين, عقل يك سراج منير است ذرّهاي اثر ندارد در عالَم صراط را دين ميگويد ذات اقدس الهي ميگويد من صراطآفرينم همه موجودات را بر اساس صراط دارم اداره ميكنم (مَا مِن دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذُ بِنَاصِيَتِهَا إِنَّ رَبِّي عَلَي صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ) صراط را او دارد, سالكان صراط را او ميآفريند به ما عقلي داده كه چراغ را بشناسيم اين عقل كافي نيست نقل داده كه به كمك عقل هماهنگ بشوند «يثيروا لهم دفائن العقول» كه صراط را بشناسند آنجا كه تلاش و كوشش كرديم و نشناختيم از ما ميگذرند يا شناختيم و يادمان رفته سهو و نسيان كرديم «رُفع عن امّتي» يا سهو و نسيان نكرديم ولي اضطرار و الجاء و اجبار و امثال ذلك شده «رُفع ما اضطرّ» وگرنه اگر از ما بخواهيد ما فقط يك چراغدان خوبي هستيم اين چراغ به كمك نقل كه «يثيروا لنا دفائن العقول», «يثيروا لهم دفائن العقول» راه را ميشناسيم آن مقداري كه عاقلانه و عادلانه تلاش و كوشش كرديم از ما ميگذرند ديگر نه از ما عصمت ميخواهند نه قانونگذاري ميخواهند الآن ميلياردها موجودي كه در اين زمين هست همهشان تابع فرمان او هستند هيچ كدام تابع فرمان ما نيستند همهشان از او كمك ميخواهند دستور او را ميگيرند يك مهندس فقط خاك را ميشناسد، كود را ميشناسد، درخت را ميشناسد، آب را ميشناسد، هوا را ميشناسد، ميگويد در اين هوا اين نهال اين ثمر را ميدهد همين بنابراين مسئلهٴ حُسن و قبح عقلي و مانند آن اين نيست كه عقل قانونگذار است عقل قانونشناس خوبي است به مقداري كه شناخت حجّت دارد به مقداري هم كه نشناخت معذور است.
پرسش:...
پاسخ: بله، اين مثل اينكه فتيله را بالا ميكِشند.
پرسش:...
پاسخ: بله، چيزهايي كه عقل استعداد دارد و اگر بخواهد از قوّه به فعليّت برسد يك مبدأ تحريكي ميخواهد ديگر يك معلّم ميخواهد يك (يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ) و اين عقل يا آن ضيطش را اضافه ميكند يا فتيله را بالا ميكشد اين چراغ را بالاتر ميآورد يا نميگذارد اين چراغ را ظل بگيرد چون گاهي انسان همان طوري كه در بيرون مستحضريد اين ماه را ظل ميگيرد يا اين شمس را ظل ميگيرد، ظل ميگيرد يعني طرزي است كه زمين بين شمس و قمر قرار ميگيرد و چون زمين جِرمي است كُروي سايهٴ او مخروطي شكل است اگر شمس آن طرف قرار بگيرد زمين بين شمس و قمر قرار بگيرد و اين طرف واقع بشود سايهٴ مخروطي زمين طولاني است اگر ماه در مسير خود در قسمتهاي بالا حركت كند سايهٴ زمين به او نميخورد و اين ديگر قمر را ظل نميگيرد اگر در ليالي مُقمره نظير شب چهارده كه قمر ميخواهد عبور كند از سايهٴ زمين رد ميشود اين را ظلّ زمين او را ميگيرد ميگويند قمر مُنخسِف شده او را ظل گرفته اگر آن رأس مخروط به او بخورد اين يك خسوف جزيي است اما اگر قاعدهٴ مخروط به آن بخورد اين ميشود خسوف كلّي كه تمام قمر را ظل ميگيرد ما هم همين طوريم اين سايهٴ تاريك شهوت و غضب گاهي ميافتد روي عقل آن وقت اين عقل را ظل ميگيرد اينكه در صمديه مرحوم شيخ اين مثال را ذكر كرده كه نقل روايي هم هست «اِنارة العقل مَكسوفٌ بطوع الهوا» آنجا كه مثال ذكر ميكند كه گاهي مضاف مؤنث در اثر اضافه به مضافاليه كسب تذكير ميكند ميفرمايد: «إنارة العقل مكسوفٌ» نه «مكسوفةٌ»، «مكسوفٌ بطوع الهوا» اگر كسي مطيع هوا و هوس بود سايهٴ اين ميافتد روي عقل عقلش را ظل ميگيرد انبيا ميآيند اين حركت را تنظيم ميكنند كه ظل نگيرد اگر يك وقت بر اساس نسيان و سهو ظل گرفته ميگويند بخشوديم خدا ميبخشد پس اثارهٴ دفائن عقول گاهي به بخش عقل نظري است كه مطالب علمي را به آدم ميفهماند كه ميشود (يُعَلِّمُهُمُ) گاهي مربوط به بخش عملي است كه «ما عُبد به الرحمن واكتسب به الجنان» را تزكيه ميكند كه ميشود عقل عملي بالأخره تلاش و كوشش آنها در اثارهٴ عقل يا به نظر برميگردد يا به عمل، يا به (يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ) برميگردد يا به (يُزَكِّيهِمْ) اين كار آنهاست ولي خود آنها هم قانونشناساند منتها در تشخيص قانون معصوماند اين طور نيست كه آنها قانونگذار باشند (إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ) در بحثهاي قبلي هم داشتيم كه ذات اقدس الهي پنج مطلب را ذكر ميكند دو مطلب را اول دو مطلب را آخر، اين وسط به پيغمبر ميفرمايد: (لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْءٌ) تو مخلوق و بندهاي كاري از تو ساخته نيست فقط انبيا قانونشناس خوبياند ديگران به رهبري انبيا قانونشناس عاقلاند نه معصوم كار يعني قانونگذاري براي خداست خب اگر ما دوتا خدا داشتيم اين دوتا خدا چون صفاتشان عين ذات آنهاست، علمشان عين ذات آنهاست و حكمت آنها زير پوشش علم عين ذات آنهاست چون دوتا خدا داريم دوتا علم داريم دوتا قانونگذار داريم دوتا قانون داريم آن وقت تازه اول دعواست در سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» اين آيه مطرح شده است كه اين را مرحوم ميرداماد(رضوان الله عليه) در آن تقويمالايمانشان دارند در آنجا خداي سبحان ميفرمايد اگر دو خدا باشد الاّ ولابد با هم درگيرند چون آنها با هم درگيرند عالَم فاسد ميشود بنابراين در بيان تلازم مقدم و تالي قياس استثنايي سورهٴ «انبياء» حتماً بايد از آيه سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» كمك بگيريم در سورهٴ «مؤمنون» آيهٴ 91 به اين صورت آمده است فرمود: (مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِن وَلَدٍ وَمَا كَانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ) چرا، براي اينكه اگر بيش از يك خدا در عالَم بود حتماً با هم اختلاف داشتند (إِذاً لَّذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِمَا خَلَقَ وَلَعَلاَ بَعْضُهُمْ عَلَي بَعْضٍ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ) بالضروره همان طوري كه دو دوتا پنجتا محال است دو خدا باشند و هماهنگ هم محال است براي اينكه قانوني در كار نيست قانون را اينها ميآفرينند، نفسالأمري، ما هو الباقيي، ما هو الأصلحي در كار نيست دو خداست بعد عدمِ محض اينها تازه دارند عالم ميآفرينند.
پرسش:...
پاسخ: نه، آن معنايش درك نيست معنايش اين است كه چيزي را كه خدا آفريد خوب آفريد مثلاً فرمود عدل اين است چون عدل «وضع كلّ شيء بحسبه» ما ميفهميم عدل چيز خوبي است ظلم چيز بدي است، عدل يعني چه، يعني «وضع كلّ شيء في موضعه» وقتي به آنجا رسيديم ميبينيم دست ما خالي است اشيا را چه كسي آفريد، جاي اشيا را چه كسي آفريد، چه كسي شيء را در آنجا قرار داد او خداي سبحان اينكه به حُسن و قبح برنميگردد اين به خلقت برميگردد عقل تشخيص ميدهد كه عدل حَسن است بله مستقل هم هست چراغ در نشان دادن صراط مستقل است حَسن را ميفهمد، قبيح را ميفهمد، حُسن حَسن را ميفهمد، قُبح قبيح را ميفهمد اما حالا چرا اين حَسن است عقل چه ميداند عقل ميگويد عدل حَسن است قبيح قُبح دارد حَسن بايد قبيح نباشد خب از عقل ميپرسيم عدل چيست ميگويد عدل آن است كه هر چيزي را در جايش قرار بدهيم در قدم سوم ميپرسيم اين شيء جايش كجاست، ميگويد من چراغم من كه صراط نيستم كه من چه ميدانم چرا اينجا خلق كردند من اين را ميدانم كه اين دستگاه گوارش اين طوري است آن ميوه اين طوري است من ميدانم كه زن جايش اين است مرد جايش آن است شما بخواهي كنوانسيون كني، تساوي جنسيّت كني اين ظلم است عدل آن است كه هر چيزي را در جاي خودش قرار بدهيم جاي زن كجاست جاي مرد كجاست اين را كه عقل نميفهمد جاي شراب كجاست جاي انگور كجاست اين را عقل نميفهمد عقل ميفهمد كه اين كار شراب مست ميكند آن كار مست نميكند اما جاي اين چيست ميگويد «لستُ أدري» پس تا آنجا كه سخن از معرفت است حُسن و قبح عقلي تام است كه بحث معرفتشناسي است عقل حُسن عدل را ميفهمد، قبح ظلم را ميفهمد در حدّ علت تامّه حُسن صدق را ميفهمد در حدّ اقتضا، قبح كذب را ميفهمد در حدّ اقتضا نه در حدّ علم تامّه. عدل حَسن است بالقول المطلق به نحو موجبهٴ كليه، صدق حَسن است به نحو فيالجمله نه بالجمله لذا ميگويد آن راستِ مفسدهزا بد است آن دروغِ مصلحتزا خوب است اين در حدّ اقتضاست همهٴ اينها را سلطان است عقل خوب ميفهمد اما حالا اين شيء جايش كجاست ميگويد من چه ميدانم من كه راه نيستم من كه صراط نيستم من كه صراطآفرين نيستم چرا زن اينجا باشد من چه ميدانم چرا ميراث اينچنين بايد باشد من چه ميدانم كه حقّ ارث زن و مرد چيست من ميدانم آنكه خدا به من گفت آن حق است او گفته (لاَ تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً) اين ميراث را دست به آن نزنيد نگوييد چرا اين كم است آن زياد است شما از عاقبت خبر نداريد از اوايل خبر نداريد از اواسط خبر نداريد از پايان خبر نداريد نگوييد چرا اين بيشتر ميبرد او كمتر ميبرد آخر به شما چه، شما كه نميدانيد (لاَ تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً) از عواقب باخبريد اينها اگر ميراث كم و زياد بشود برادر و خواهر چطور ميشوند باخبريد، بنابراين آنچه به معرفتشناسي برميگردد عقل سلطان است يعني تا آنجا كه عدل است ميفهمد اما همين كه به صراط برگشت نه به معرفت، به خلقت برگشت عقل آنجا خطّ قرمز است ميگويد من هيچ دسترسي ندارم طبيب تا آنجا كه به طب برميگردد سلطان است اما حالا چرا ميوه اين طور است، چرا دستگاه گوارش اين طور است ميگويد من چه ميدانم من خبر ميدهم كه اين دستگاه گوارش با آن ميوه نميسازد همين، بنابراين حُسن و قبح تا آنجا كه به مسئلهٴ معرفت برميگردد تا آنجا به عدل و ظلم برميگردد عقل سلطان است و كاملاً ميفهمد اما حالا چه چيزي جايش اينجاست چه چيزي جايش آنجاست اين به صراط برميگردد از مسئلهٴ معرفتشناسي جداست و عقل راجِل است و خاضعِ محض. عمده همين آيهٴ سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» است كه خدا غريق رحمت كند مرحوم ميرداماد را ايشان در تقويمالايمان در كنار همين آيه (لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا) اين آيهٴ 91 سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» را ذكر كرده كه اگر دو خدا باشد حتماً اول دعواست چرا، براي اينكه اين خدا علمش عين ذات اوست آن خدا علمش عين ذات اوست دوتا ذات متباين دوتا علم متباين دارند دوتا حكمت متباين دارند شما ميگوييد برابر ما هو الواقع، ما هو الأصلح، ما في نفس الأمر واقعي در كار نيست أصلحي در كار نيست نفسالأمري در كار نيست تازه اينها ميخواهند شروع كنند نفسالأمر بيافرينند لذا اگر دو خدا باشد الاّ ولابد دعواست و چون دو خدا الاّ ولابد دعوا دارند اگر اين مقدّمه برابر آيهٴ 91 سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» روشن شد آيهٴ محلّ بحث سورهٴ مباركهٴ «انبياء» شفاف ميشود كه خب دو خدا كه دو ذات دارند و علمشان هم عين ذات است پس دوتا علم دارند، دوتا حكمت است (لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا).
پرسش:...
پاسخ: بله خب.
پرسش:...
پاسخ: بله هر چيزي را آن در بحثهاي قبل هم داشتيم كه ذات اقدس الهي يك موجبهٴ كليه دارد به عنوان كان تامّه كه (اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ) يعني «كلّ ما صدَق عليه أنّه شيءٌ فهو مخلوق الله سبحانه و تعالي» اصلي است كه كان ناقصه را تأمين ميكند آن همين آيهاي است كه تلاوت شده كه فرمود: (الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ) يعني هر چه را كه آفريد به زيباترين وجه آفريد كه جهان زيباتر از اين ممكن نيست چرا، چون اگر جهان زيباتر از اين ممكن بود و خداوند نيافريده بود اين مقدم، إمّا للجهل است أو للعجز است أو للبُخل است اين تالي، و التالي بأثره مُستحيل فالمقدم مِثله اگر عالمي بهتر از اين ممكن بود و خداوند آن عالم و آن بهتر را نيافريده بود يا براي آن است كه نميدانست ـ معاذ الله ـ يا براي اينكه ميدانست ولي توان آن را نداشت ـ معاذ الله ـ يا علمش را داشت، توانش را داشت ولي آن جود و سخا را نداشت ـ معاذ الله ـ والتالي بأثره الثلاث مستحيل فالمقدّم مِثله بنابراين عالمي از اين زيباتر ممكن نيست.
پرسش:...
پاسخ: حُسن و قبح اشيا را ذات اقدس الهي عطا ميكند حُسن و قبح اشيا اين حُسن و قبح حكمتِ عملي با آن حُسن و قبح كمال و امثال ذلك نبايد خلط بشود همين اشاعره كه ممكن حُسن و قبحاند يعني حُسن و قبح حكمت عملي وگرنه آنها در حُسن علم و در حُسن جمال و در حُسن عدل و اينها كه شك ندارند حسن وجودي مطلب است حسن حكمت عملي چيز ديگر است دوتا خدا ميخواهند حالا خلق بكنند چون دوتا خدا هستند دوتا ذاتاند صفات آنها هم عين ذات آنهاست دوتا علم است اين يكي ميگويد أحسن به سبك الف است آن يكي ميگويد أحسن به سبك باء است (لَّذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِمَا خَلَقَ وَلَعَلاَ بَعْضُهُمْ عَلَي بَعْضٍ) اول دعواست بگوييم اينها صلح كنند چه صلح كنند، بگوييم برابر با نفسالأمر و واقع و ما هو الأصلح كار كنند هنوز چيزي خلق نكردند ما هو الأصلحي در كار نيست نفسالأمر را، ما هو الأصلح را، ما هو الواقع را تازه اينها ميخواهند خلق كنند اين الف ميگويد نفسالأمر و واقع و ما هو الأصلح فلان است اين باء ميگويد أصلح و ما هو الواقع و نفسالأمر بَهمان است لذا اول دعواست (لَّذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِمَا خَلَقَ وَلَعَلاَ بَعْضُهُمْ عَلَي بَعْضٍ) چون تعدّد آلهه الاّ ولابد به درگيري دروني خود اينهاست آنگاه آيهٴ محلّ بحث سورهٴ «انبياء» معناي روشني پيدا ميكند كه (لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا).
«و الحمد لله ربّ العالمين»