درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

89/02/13

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: آيات 105 تا 112 سوره مريم

 

﴿وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الْجِبَالِ فَقُلْ يَنسِفُهَا رَبِّي نَسْفاً﴾ ﴿فَيَذَرُهَا قَاعاً صَفْصَفاً﴾ ﴿لاَّ تَرَي فِيهَا عِوَجاً وَلاَ أَمْتاً﴾ ﴿يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ الدَّاعِيَ لاَ عِوَجَ لَهُ وَخَشَعَتِ الْأَصْوَاتُ لِلرَّحْمنِ فَلاَ تَسْمَعُ إِلَّا هَمْساً﴾ ﴿يَوْمَئِذٍ لاَّ تَنفَعُ الشَّفَاعَةُ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَرَضِيَ لَهُ قَوْلاً﴾ ﴿يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾ ﴿وَعَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ وَقَدْ خَابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً﴾ ﴿وَمَن يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحَاتِ وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلاَ يَخَافُ ظُلْماً وَلاَ هَضْماً﴾

 

چون سوره ي مباركه ي «طه» در مكه نازل شد و يكي از عناصر محوري معارف سوَر مكّي جريان معاد است بعد از مسئله ي توحيد و وحي و نبوّت جريان معاد را به مناسبتهايي در اين سور‌ه ذكر مي‌كند اين ﴿يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْجِبَالِ فَقُلْ﴾ اين حرف فاء يا جواب شرطِ محذوف است يعني اگر سؤال كردند در جواب بگو يا نه، اگر سؤال كردند معطّل نكن بلافاصله اين جواب را بگو يا سؤالي كردند و شما بدون درنگ اين جواب را بگو بالأخره اين فاء براي يكي از اين نكات است. سرزمين بهشت هم قيعان است كه در روايات دارد «الجنّة قِيعانٌ»[1] به تعبير ديگر خداي سبحان زمين را به مؤمنين عطا مي‌كند غُرف مبنيه را خود مؤمنين بايد بسازند «الجنّة قِيعانٌ» يعني صاف است، قاع صَفصف است غرف مبنيه‌اي در زمين بهشت نيست خود انسان دارد مي‌سازد خب همان طوري كه در طرف تباهي خود انسان مي‌شود حَطب جهنّم در طرف فضيلت هم خود انسان مي‌شود معمار و مهندس كه غُرف مبنيّه را خود انسان مي‌سازد و آن روايت نوراني وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در جريان معراج هم شاهد اين قصّه است خب، ﴿وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الْجِبَالِ فَقُلْ يَنسِفُهَا رَبِّي نَسْفاً فَيَذَرُهَا قَاعاً صَفْصَفاً﴾ كه ﴿لاَّ تَرَي فِيهَا عِوَجاً وَلاَ أَمْتاً﴾ صحنه، صحنه ي روشني خواهد بود در اين زمين وقتي داعي الهي حالا يا اسرافيل(سلام الله عليه) است يا وجود مبارك حضرت امير بالأخره كسي از طرف خداي سبحان مردم را دعوت مي‌كند كه ﴿يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ﴾[2] در آن دعوت هيچ اعوجاج و انحرافي نيست نه دعوت‌كننده فراموشش مي‌شود و نه دعوت‌شده مي‌تواند تخطّي كند ﴿لاَ عِوَجَ لَهُ﴾ به نحو نفي جنس كه هيچ اعوجاجي در اين دعوت و داعي و مدعوّ نيست و صحنه هم صحنه ي خشوع و خضوع است براي اينكه در پيشگاه الرحمان همگان حاضرند برخيها از ترس كيفر در اثر اعمال بد، برخيها هم در اثر احترام در پيشگاه خدا، احترامِ انبيا و اوليا و سكوت آنها براي تكريم محضر خداست و سكوت عدّه‌اي هم براي ترس است بالأخره ﴿وَخَشَعَتِ الْأَصْوَاتُ لِلرَّحْمنِ فَلاَ تَسْمَعُ إِلَّا هَمْساً﴾ حرفهايي هم كه مي‌زنند آهسته مي‌گويند هنوز آن تفكّرات دنيايي در ذهنشان هست از يكديگر سؤال مي‌كنند ما چند روز در دنيا بوديم يا چند روز در برزخ بوديم ﴿كَمْ لَبِثْتُمْ فِي الْأَرْضِ عَدَدَ سِنِينَ﴾[3] بعضي مي‌گويند ده روز، بعضي مي‌گويند يك روز، بعضي مي‌گويند يك ساعت، آن كسي كه اهل علم است ﴿وَقَالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَالْإِيمَانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتَابِ اللَّهِ إِلَي يَوْمِ الْبَعْثِ﴾[4] ديگر زمان و زمين را مطرح نمي‌كنند مي‌فرمايد شما از زمان مرگتان اين‌قدر مانديد تا الآن مبعوث شديد ديگر سال و ماه برنمي‌دارد آن بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) در خطبه ي نهج‌البلاغه كه ﴿أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ﴾ را قرائت فرمودند آن خطبه را قرائت كردند كه ابن‌ابي‌الحديد در شرحش آن مطلب تاريخي را دارد حضرت در آن خطبه ي نوراني مي‌فرمايد: «أَيُّ الْجَدِيدَيْنِ ظَعَنُوا فِيهِ كانَ عَلَيْهِمْ سَرْمَداً»[5] اينها چه در شب بميرند سرمدي‌اند چه در روز، «أَيُّ الْجَدِيدَيْنِ» يعني چه در شب اينها ظَعْن و كوچ كنند يا در روز ظَعن و كوچ كنند ظَعن در مقابل اقامت است ﴿يَوْمَ ظَعْنِكُمْ وَيَوْمَ إِقَامَتِكُمْ﴾[6] همين است انسان بالأخره يا مسافر است يا حاضر اگر حاضر بود اقامه است، اگر مسافر بود ظَعن است حضرت فرمود: «أَيُّ الْجَدِيدَيْنِ ظَعَنُوا فِيهِ كانَ عَلَيْهِمْ سَرْمَداً» ديگر سرمدي مي‌شوند براي اينكه اگر زمان نباشد ديگر انسان متزمّن نيست تا تاريخ و امثال ذلك داشته باشد ديگر نه اينكه كسي اگر مكان نداشته باشد هم متمكّن نيست.

 

پرسش: حاج آقا خشوع حالت قلبي نيست اگر هست چرا خشوع را به اصوات مرتبط كردند؟

پاسخ: آرام حرف مي‌زنند ديگر يعني ﴿فَلاَ تَسْمَعُ إِلَّا هَمْساً﴾ همين است به قرينه ي ﴿فَلاَ تَسْمَعُ﴾ سخناني كه مي‌خواهند بگويند از ترس آهسته آهسته سخن مي‌گويند خب، ﴿وَخَشَعَتِ الْأَصْوَاتُ﴾ با فاء تفريع فرمود: ﴿فَلاَ تَسْمَعُ إِلَّا هَمْساً﴾ اگر خشوع قلبي باشد كه اصلاً حرف نمي‌زنند. خب، در آن روز شفاعت هست لكن هم شفيع مأذون است هم حرفش حق است عدّه‌اي از شفاعت طَرْفي نمي‌برند شافعان زيادند انبيايند، اوليايند، اهل بيت‌اند، قرآن است، مسجد است، حسينيه است اينها شفاعت مي‌كنند ديگر خب، شافعين در قيامت زيادند اما عدّه‌اي از اين شافعين هيچ بهره‌اي نمي‌برند ﴿فَمَا تَنفَعُهُمْ شَفَاعَةُ الشَّافِعِينَ﴾[7] اين نفي به آن «ليس» تامّه مي‌خورد نه «ليس» ناقصه نه به اين معناست كه عدّه‌اي شفاعت مي‌كنند ولي كسي شفاعت آنها را گوش نمي‌دهد چون آن روز هر كه بخواهد شفاعت كند بايد خدا اذن بدهد و خداي سبحان هم به كسي اذن مي‌دهد كه ﴿رَضِيَ لَهُ قَوْلاً﴾ يا ﴿أَمِ اتَّخَذَ عِندَ الرَّحْمنِ عَهْداً﴾[8] اين‌چنين نيست كه ذات اقدس الهي به كسي اذن بدهد و بعد حرفش اثر نكند، بنابراين عدّه‌اي كه شفاعتِ شافعان نسبت به آنها اثر ندارد يعني درباره ي آنها شفاعت نمي‌كنند نه اينكه شفاعت مي‌كنند و شفاعت به حال اينها سودي ندارد آنها نمي‌توانند از شفاعت بهره‌اي ببرند.

 

پرسش: «مَن» شفاعت‌شده‌ها نيست منظور، منظور از «مَن»، مشفوع‌له باشد.

پاسخ: نه، آن مشفوع‌له هم ممكن است باشد اما ﴿أَذِنَ لَهُ﴾ خداي سبحان به شفيع اذن مي‌دهد كساني كه اتّخاذ عهد كردند و ﴿لاَّ يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَقَالَ صَوَاباً﴾[9] كسي حقّ حرف ندارد مگر اينكه خدا اذن بدهد حقّ حرف داشتن در آن روز هم همين شفاعت كردن است يعني مصداق بارزش شفاعت كردن است.

مطلب ديگر اين است كه قرآن كريم تعليل كتاب و حكمت را با ترس و عذاب شروع نكرده قرآني كه ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ﴾[10] مردم را به كمال مي‌رساند آن تربيت و تكامل با عذاب و ترس شروع نشده اين عذاب و ترس براي آن است كه اينها به راه بيايند مثل اينكه اگر كسي را خواستند به كمالات علمي و عمل صالح در دنيا تربيت كنند اول او را پرهيز مي‌دارند از زشتيها، بديها، اعتياد، بيراهه رفتنها مي‌گويند آن كارها ضرر دارد اين انذار براي نجات از تباهي است نه براي رسيدن به كمال، براي كمال تبشير لازم است نه اينكه اگر به كمال نرسيدي تو را جهنم مي‌بريم مي‌گويند گناه نكن كه به جهنم مي‌روي پس انذار براي پرهيز از گناه است، تبشير براي نِيل به تكامل است وگرنه تربيت كه با زور و تلاش و كوشش و جهنم بردن نمي‌شود كه خب بنابراين اين معيارها هم فرق مي‌كند كه كجا انذار است و كجا تبشير ﴿يَوْمَئِذٍ لاَّ تَنفَعُ الشَّفَاعَةُ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَرَضِيَ لَهُ قَوْلاً﴾ و اگر كسي مأذون بود و مرضيّ بود يقيناً شفاعتش اثر دارد چه اينكه مشفوع‌له هم تا مرتضي‌المذهب نباشد شفاعت درباره ي او سود ندارد ﴿لاَ يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَي﴾[11] يعني «ارتضي دينه» خب، و خداي سبحان هم در همان اوايل سوره ي مباركه ي «مائده» مشخّص كرده است كه دينِ خداپسند چيست، قرآن است و عترت است و اينها كه دينِ خداپسند را در همان آيه ي ﴿الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلاَمَ دِيناً﴾[12] اين دينِ خداپسند همان است كه در همين آيه ي سوره ي مباركه ي «مائده» مشخص شد.

 

پرسش: ظاهر استثنا، استثناي از مشفوع‌لهم است يعني اينكه آن مشفوع‌لهم أذن لهم.

پاسخ: نه، آنها كه حقّ شفاعت ندارند كه مشفوع‌لهم آنها كه شفيع‌اند مأذون‌اند مشفوع‌لهم مرتضي‌المذهب‌اند ﴿لاَ يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَي﴾ در اين «أذِنَ» همان طوري كه در سوره ي مباركه ي «نبأ» بود ﴿لاَّ يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَقَالَ صَوَاباً﴾[13] خدا بايد اذن بدهد و راضي باشد كه او حرفِ صحيح بزند تا او مجاز باشد، مشفوع‌له مرتضي‌المذهب بايد باشد ﴿لاَ يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَي﴾

 

پرسش: اين در مورد هم دو طرف متصوّر است يعني هر دو طرف اذن بايد داشته باشند.

پاسخ: ﴿يَوْمَئِذٍ لاَّ تَنفَعُ الشَّفَاعَةُ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَرَضِيَ لَهُ قَوْلاً﴾ ذات اقدس الهي تا به شفيع اذن ندهد برابر آيه ي سوره ي مباركه ي «نبأ» او حقّ حرف ندارد ﴿لاَّ يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ﴾ مشفوع‌ٌله تا مرضي‌المذهب نباشد ﴿لاَ يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَي﴾ بهره‌اي از شفاعت ندارد مرضي‌المذهب هم همان است كه در اوايل سوره ي مباركه ي «مائده» مشخص فرمود كه ﴿رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلاَمَ دِيناً﴾ در آن روز يك عدّه سؤال مي‌كنند سؤالها هم به همين سبك مشخص شد كه چرا از سال، چرا از ماه و مانند آن سؤال مي‌كنند، اما از اينكه ابليس يك نفر است يا نه، آن ابليسِ معروفي كه سجده نكرده است بيش از يك نفر نيست منتها بر اساس اينكه او قبيله‌اي دارد، ذريّه‌اي دارد ابالسه از آن به بعد پيدا شده‌اند كه ﴿إِنَّهُ يَرَاكُمْ هُوَ وَقَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لاَ تَرَوْنَهُمْ﴾[14] كه در سوره ي مباركه ي «اعراف» گذشت، گذشته از اينكه تربيت‌شده‌هاي مكتب منحوس او هم شياطين الانس و الجن‌اند آنها هم احياناً جزء ابالسه خواهند بود وگرنه ابالسه‌اي به آن معنا در اول نبود يك ابليس بود كه در برابر آدم استكبار كرد و سجده نكرد بعد ﴿إِنَّهُ يَرَاكُمْ هُوَ وَقَبِيلُهُ﴾ ابالسه از آن به بعد زياد شدند. در صحنه ي قيامت كه حالا اينها حضور پيدا كردند يك عدّه نابينايند، يك عدّه زُرق‌اند، يك عدّه عُمي‌اند، يك عدّه أغرق‌اند، يك عدّه أعمايند آيا اين زُرقي كه فرمود وجوه آنها زُرق است أزرق است همانهايي هستند كه اعمايند كه يكي از محتملات بود يا نه، بعضيها زُرق‌اند، بعضي عمي‌اند، بعضي أزرق‌اند، بعضي اعمايند از اين مبناست يا نه، أزرق و أعما يكي است منتها موقف فرق مي‌كند در برخي از مواقف اين طورند در موقف ديگر طور ديگر هستند براي اينكه در موقف ديگر مي‌فرمايد: ﴿اقْرَأْ كِتَابَكَ كَفَي بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً﴾[15] خب اگر اين نابيناست چطور مي‌خواند يا نه، ممكن است كه از همان راه حفظ بخواند براي اينكه اعمالش را بلد است كه چه كار كرده هيچ چيزي را فراموش نكرده چه اينكه درباره ي ذنب و سؤال ذنب هم در بخشي از آيات دارد كه ﴿لاَ يُسْأَلُ عَن ذَنبِهِ إِنسٌ وَلاَ جَانٌّ﴾[16] در بخش ديگر در سوره ي «صافات» دارد كه ﴿وَقِفُوهُمْ إِنَّهُم مَّسْؤُلُونَ﴾[17] اينها را بازداشت كنيد تا ما سؤال بكنيم خب اگر ﴿لاَ يُسْأَلُ عَن ذَنبِهِ إِنسٌ وَلاَ جَانٌّ﴾ هست پس چطور بازداشت مي‌كنيد براي سؤال، معلوم مي‌شود موقف متعدّد است جاها فرق مي‌كند جايي است بازداشت و سؤال است جايي هم سؤال نمي‌كنند ازرق و اعما بودن هم فرق مي‌كند يا موقف فرق مي‌كند يا نسبت فرق مي‌كند همينهايي كه كورند بهشت و بهشتيها را نمي‌بينند جهنم را به خوبي مي‌بينند كه مي‌گويند ﴿رَبَّنَا ابْصَرْنَا وَسَمِعْنَا﴾[18] همينها هستند كه در دنيا مسجد و حسينيه و قرآن و عترت را نمي‌ديدند اما مراكز فساد را مي‌ديدند اينكه در دنيا فقط مركز فساد را مي‌بيند مراكز علم و دين را نمي‌بيند در قيامت هم فقط جهنم را مي‌بيند بهشت و بهشتيان را نمي‌بيند اين يكي از وجوه است همين شخصي كه ﴿وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَي﴾[19] همين شخص مي‌گويد ﴿رَبَّنَا ابْصَرْنَا وَسَمِعْنَا﴾ ما بهشت و جهنم را به خوبي مي‌بينيم حالا يا موقف فرق مي‌كند يا نه، مرئي فرق مي‌كند كه اين شخص جهنم و اهل جهنم را به خوبي مي‌بيند ولي بهشت و اهل بهشت را اصلاً نمي‌بيند اين وجوه و مُحتملاتي است كه درباره ي اين ﴿اقْرَأْ كِتَابَكَ﴾[20] و ازرق و اعما بودن و امثال ذلك مطرح است. فرمود: ﴿يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾ ذات اقدس الهي كه بخواهد حساب اينها را ارزيابي كند به اينها كيفر و پاداش بدهد گذشته‌هايشان را مي‌داند، آينده‌هايشان را مي‌داند، در دنيا چه كردند مي‌داند، نتيجه ي آن اعمال و عقايد در قيامت چيست مي‌داند، هم گذشته كه ﴿مَا خَلْفَهُمْ﴾ است مي‌داند هم آينده كه جريان كيفر يا پاداش است يعني ﴿مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ﴾ و اينهاست مي‌داند لذا سهو و نسيان هم كه در آن نيست ﴿وَمَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيّاً﴾[21] بنابراين جزاي او عدلِ محض خواهد بود ﴿يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾ غالب مفسّرين اين «بِهِ» را به الله برگرداندند يعني هيچ كس به ذات اقدس الهي احاطه ي علمي ندارد گرچه برخيها اين «بِهِ» را به ﴿وَمَا خَلْفَهُمْ﴾ برگرداندند يعني آنها احاطه ندارند به ﴿مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ﴾ شان را فقط خدا احاطه دارد اين هم يكي از محتملات است لكن غالب مفسّران اين «بِهِ» را به الله برگرداندند گفتند خدا به همه ي اين امور آگاه است ولي هيچ كس به ذات اقدس الهي احاطه ي علمي ندارد چندين بار به عرضتان رسيد كه نسبت به ذات اقدس الهي احدي علم به آن معنا چه علم شهودي چه علم احاطي ديگر ندارد حكيم و عارف هر دو نسبت به ذات اقدس الهي فقط برهان دارند اگر عرفان و شهودي هست براي تجلّيات الهي و اسماي الهي است وگرنه آن هويّت محض آن ذات مطلق اين مشهود هيچ كسي نيست عبارت سيدناالاستاد امام(رضوان الله عليه) خوانديم در چند جاي تفسير الميزان عبارت مرحوم علامه را خوانديم از قُدما و متأخّرين همه مُتّفق‌الكلمه‌اند كه ذات اقدس الهي را فقط با برهان مي‌شود شناخت يعني ذات مُستجمِع جميع صفات و كمال، حقيقت نامتناهي اين الفاظ بما لها من المفاهيم اين مصداقي دارد اما مصداق چيست از نزديك كسي او را مشاهده كند اين مقدور نيست نمي‌شود گفت هر كس خدا را به اندازه ي خود مي‌بيند چه اينكه قبلاً گذشت خدا اندازه ندارد كه كسي به اندازه ي خودش خدا را بشناسد گرچه مثالهايي براي تقريب به ذهن ذكر مي‌شود همان شعر معروف كه آب دريا را اگر نتوان كشيد هم به قدر تشنگي مثلاً بايد بچشد ولي اين يك تشبيه است چون دريا و اقيانوس چه محدود چه نامحدود بالأخره سطحش غير از عمقش است، اوّلش غير از آخرش است، شرقش غير از غربش است، شمالش غير از جنوبش است اين تجزيه‌پذير است هر كس ممكن است يك ظرف آبي از اين دريا بردارد اما اگر يك حقيقت نامتناهي بود و اوّلش ﴿هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ﴾ بود ظاهرش ﴿وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ﴾[22] بود به هيچ وجه تركيب و تجزيه و تأليف و امثال ذلك نداشت يا هيچ نمي‌شود او را شناخت كما هو الحق، اگر او شناخته مي‌شود بايد به كُنه شناخته بشود كه فقط خودش، خودش را مي‌شناسد چون انسان وقتي مي‌خواهد تجزيه كند چيزي را تجزيه مي‌كند كه به يكي از امور هفت‌گانه تجزيه‌پذير باشد اگر مركّب از وجود و ماهيّت بود قابل تجزيه است كه انسان يك قِسمش را بشناسد يك قسم ديگر را نشناسد و مانند آن اين يك، اگر مركّب از ماده و صورت بود قابل تجزيه است، اگر نظير اعراض كه به اصطلاح بسيط‌اند مادّه و صورت خارجي ندارند مركّب از جنس و فصل ذهني بود قابل تحليل است، اگر مركّب از جوهر و عرض بود كه يك تركيب اعتباري است كه از او مفهوم مي‌گيرند نه ماهيّت چون أبيض مفهوم است بر خلاف بَياض كه ماهيّت است جوهر و عرض وقتي تركيب شد تركيبش اعتباري است باز قابل تجزيه است و خداي سبحان از اين قبيل نيست. يا مركّب از دو جزء تركيبيِ نظير آنچه در آب هست يك جزئش اكسيژن است يك جزئش نيتروژن از اين قبيل است اين هم نيست يا قِسم ششم تركيب نظير تركيب رياضي، تركيب كمّي، تركيب از نصف و ثلث و ربع باشد اين هم نيست، قِسم هفتم كه شرّ التراكيب است تركيبي از وجود و عدم است يعني شيء محدود يك مقدار را دارد يك مقدار را ندارد آن مقداري كه ندارد عين اين مقداري كه دارد نيست وگرنه وجود عين عدم خواهد بود يك تركيب بسيار دقيقي است كه از همه ي شش قِسم قبلي دقيق‌تر و به تعبير حكيم سبزواري از همه شرّتر، شرّ التراكيب اين تركيب هفتم است. ذات اقدس الهي منزّه از اين تراكيب سبعه است آن وقت كسي بگويد من خدا را به اندازه ي خودم مشاهده مي‌كنم اين فرض صحيح ندارد تمام تجليّات و شهود عرفا به اين اسما و صفات است و افعال الهي و مانند آن، حكيم اينها را مي‌فهمد عارف اينها را مشاهده مي‌كند در محدوده ي اسماي الهي، صفات خارج از ذات و مانند آن، وگرنه در مقام ذات احدي راه ندارد.

 

پرسش:

پاسخ: به همين اندازه ما مكلّفيم درباره ي برهان آن المعروف حدّ المعرفه كه وجود مبارك سيّدالشهداء فرمود كه ناظر به معرفةالله نيست نسبت به سؤالهايي كه كرده جوابي كه به آن شخص داده بنابراين حضرت به همان اندازه كمك كرده ولي هر كس خدا را به اندازه ي خودش از نظر اسما و صفات مي‌شناسد به حسب برهان مي‌شناسد همان طوري كه حضرت فرمود شما نگاه كنيد اين عربِ ساده‌انديش كه گفت «البعرة تدلّ علي البعير ... و آثار القدم تدلّ علي المسير»[23] از همين مقدار شما مي‌توانيد جلو برويد تا آن براهيني كه قرآن كريم به شما نشان داده است بالاتر از اين راه نيست.

 

پرسش: سپس اينكه ما مي‌گوييم «الحمد لله»، «سبحان الله».

پاسخ: خب اينها اسماي الهي است ديگر، همه ي اينها اسما هستند هم قابل ادراك عقلي‌اند هم تجليّات خدايند كه قابل شهود عرفاني‌اند پشت سر اينها آن هويّت مطلقه است كه اينجا حكيم و عارف هر دو به يك راه مي‌رسند كه اين اسما مصداقي دارد همين، الآن ما آفتاب را هيچ ترديدي نداريم كه آفتاب را مي‌بينيم اما يك كارشناس به ما مي‌گويد اينكه شما مي‌بينيد نور آفتاب است آفتاب ديدني نيست آن وقتي هم كه آفتاب را ظل گرفته به اصطلاح مُنكسِف شده اگر بخواهيد گوشه‌اي از اين آفتابِ تازه منكسف‌شده را با چشم غير مسلّح ببينيد كور مي‌شويد ما خيال مي‌كنيم آفتاب را مي‌بينيم آفتاب كه براي ما ديدني نيست تازه زمان انكساف ما را سفارش مي‌كنند كه اگر خواستي ببيني با چشم مسلّح ببين قابل ديدن نيست ولي ما يقين داريم خيليها كه نمي‌دانند مي‌گويند اين آفتاب همين است به ماها كه كارشناسان گفتند و فهميديم مي‌فهميم اين نور بالأخره صاحبي دارد ديگر منبعي دارد كه اين نور از آن منبع متلأليء است معرفت ما نسبت به آفتاب همين است ديگر خب وقتي كه ما آفتاب يك وجب است وقتي در سوره ي مباركه ي «سجده» و امثال «سجده» مي‌فرمايد اين نظام كيهاني شايد خيلي از منظومه‌هاي كشف نشده چندين برابر آفتاب باشند فرمود: ﴿ثُمَّ اسْتَوَي إِلَي السَّماءِ وَهِيَ دُخَانٌ﴾ ما يك مُشت دود را به صورت شمس و قمر در آورديم اول كه شمس و قمري نبود اين خداست.

 

پرسش:

پاسخ: اگر دخان را، گاز را، خفه‌كننده را او شمس و قمر درست مي‌كند راه شيري درست مي‌كند چندين برابر آفتاب و ماه درست مي‌كند در بخشي از آيات كه آن آيه‌اي كه سجده ي واجب دارد مي‌گويد چرا اين را مي‌پرستيد آن كه شمس و قمر آفريد بپرستيد بعدها در ادبيات فارسي ما آمده كه «اي دوست قمر بهتر يا آن كه قمر سازد» چرا آفتاب را مي‌پرستي، چرا ماه را مي‌پرستي، ماه‌آفرين را، آفتاب‌آفرين را بپرست كسي كه يك مُشت دود را به اين صورت در آورده الآن شما مي‌بينيد در اين بحثهاي آسمان شب و امثال ذلك با حرفهايي كه خيال مي‌كنند خيلي مطالب كشف كردند در حالي كه بضعه‌اي از علوم كهكشانها را تازه كشف كردند همه ي اين ميلياردها كوكبِ ثابت و سيّار يك مُشت دود بود ﴿ثُمَّ اسْتَوَي إِلَي السَّماءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ﴾[24] اين خداست، بنابراين ما درباره ي آفتاب باور نمي‌كرديم كه ما آفتاب را نمي‌بينيم اما كارشناسان به ما گفتند كه درست است كه شما مي‌گوييد «آفتاب آمد دليل آفتاب» اما خيال مي‌كنيد اينكه مي‌بينيد آفتاب است اين نور آفتاب است آفتاب ديدني نيست. اينها كه اهل معرفت‌اند از قُدما تا متأخّرين هر چه ما شنيديم و خوانده‌ايم و گفته‌ايم همين بود از نوشته‌هاي قبل از هشتصد سال شايد در دست ما نباشد اما از هفتصد سال، هشتصد سال قبل كه عرفا دست به قلم كردند كتابهاي عرفانيِ كلاسيك نوشتند همه همين حرف را زدند چند جاي الميزان را خوانديم كه فرمود: «و أمّا الذات المتعالية فلا سبيل إليها»[25] روشن‌تر از همه عبارت سيدناالاستاد امام(رضوان الله عليه) بود كه فرمود آن ذات اقدس الهي نه معبود هيچ پيغمبر است نه مشهود هيچ پيغمبر است و نه معروف هيچ پيغمبر، وقتي انبيا به آنجا راه ندارند ديگري چه حقّي داشته باشد اين حرفِ همه يعني حرف همه است حالا چيزي كه صدرالدين قونوي در شرح تائيه كبراي ابن‌فارض كرد ابن‌فارض معروف است به سلطان‌العاشقين اين طور عاشق و شيفته در ديار ما خيلي كم است اين كتاب متنِ درسي بود يعني خود صدرالدين اين را تدريس كرده صدرالدين قونوي اول با تقريرات فارسي چاپ شده آن سعيدالدين فرغاني شاگرد ايشان تقريرات ايشان را با فارسي كه صدرالدين تدريس كرده چاپ كرده به نام مشارق‌الدراري بعد همين سعيدالدين فرغاني اين را به عربي برگردانده اضافاتي كرده و شده منتهي‌المدارك و مشتهي لُبّ كلّ كاملٍ و عارفٍ و سالك اين شرح تائيه ابن‌فارض است كه بيش از هفتصد بيت است خب، فاصله ي ابن‌فارض با حافظ و اينها خيلي، خيلي يعني خيلي مبادا كسي خيال بكند او در حدّ حافظ است يا حافظ در حدّ اوست فحول از علما تائيه او را شرح كردند قيصري شرح كرده، ابن‌فارض شرح كرده، جامي شرح كرده بزرگان از عرفا در صدد شرح تائيه ابن‌فارض بودند كه عشق يعني چه، عشق خدا يعني چه، چطور آدم شيفته ي او مي‌شود آن كه مي‌گويد ﴿قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ﴾[26] اين را بزرگان اهل معرفت فارسي‌زبان هم گفتند، گفتند آن هنر نيست كه از براي محو جمال كسي شدن دست را انسان ببُرد ﴿قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ﴾ دستي به جان ما بنگر چه‌ها برديم چون اگر بروي دستي به دل ما داشته باشي ببيني در قلب ما و دل ما چه گذشت آن وقت قصّه يوسف را مهم نمي‌داني. به هر تقدير در جلد اول منتهي‌المدارك صفحه ي 35 اين پارگراف آخر عبارت اين است «إقامة البرهان الإلهي» يك، «والذوقي» دو، «علي عدم ادراك غيب الهويّة ثمّ اعلم أنّ كُنه ذات الأقدس و غيب الهويّة و الإطلاق و الأزليّة المندرج في حكم الأبديّة لا يُشهَد» پس راه عرفان بسته است «و لا يُفهَم» پس راه حكمت بسته است «و لا يُعلم و لا يُدرك مِن حيث التعيّن أصلا» چون آن لا تعيّن است «و لا يَدخل تحت حكمٍ متعيّنٍ البته» نمي‌شود موضوع قرار بگيرد ما حكمي، محمولي بر او بار كنيم «اللهمّ الاّ حكماً سلبيا» فقط صفت سلب مي‌توانيم داشته باشيم بگوييم «بأنّها لا تُعلم» لطيفه ي سيدناالاستاد علامه طباطبايي در تعليقاتشان بر همين مسائل اين است كه آنچه را كه اين بزرگان گفتند كه فقط ما يك قضيه ي سالبه مي‌توانيم داشته باشيم و آن اين است كه هويّت مطلقه «لا تُعلم» اين سالبه ي محصّله است نه موجبه ي معدوله بنابراين وصف او هم نيست نمي‌شود خدا را وصف كرد «بأنّها لا تُعلم» سكوتِ محض اين «لست ادري» همين است و منظور جناب صدرالدين هم بايد همين باشد نه اينكه اين موجبه ي معدولة المحمول است كه او متّصف است به «أنّها لا تُعلم» اين را سيدناالاستاد در همان اليوم و الفلسفه كه شرح بخشي از خطبه‌هاي نوراني حضرت امير در نهج‌البلاغه است كه وجود مبارك حضرت امير دارد كه «لا حدّ له» ايشان مي‌فرمايند آنجا اين «لا حدّ له» موجبه ي معدولة المحموله نيست اين سالبه ي محصّله است يعني «لست أدري» «و إنّما تُوجّه و تعطّي هذا الحكم السلبي أيضاً بأحد وجهين» آن وقت دليل نقلي هم ذكر مي‌كند.


[1] عوالي اللئالي، ابن أبي جمهور، ج4، ص8.
[2] اسراء/سوره17، آیه71.
[3] مؤمنون/سوره23، آیه112.
[4] روم/سوره30، آیه56.
[5] نهج البلاغه، صبحي صالح، ج1، ص339.
[6] نحل/سوره16، آیه80.
[7] مدثر/سوره74، آیه48.
[8] مریم/سوره19، آیه78.
[9] نبأ/سوره78، آیه38.
[10] بقره/سوره2، آیه129.
[11] انبیاء/سوره21، آیه28.
[12] مائده/سوره5، آیه3.
[13] نبأ/سوره78، آیه38.
[14] اعراف/سوره7، آیه27.
[15] اسراء/سوره17، آیه14.
[16] الرحمن/سوره55، آیه39.
[17] صافات/سوره37، آیه24.
[18] سجده/سوره32، آیه12.
[19] طه/سوره20، آیه124.
[20] اسراء/سوره17، آیه14.
[21] مریم/سوره19، آیه64.
[22] حدید/سوره57، آیه3.
[23] بحار الأنوار - ط دارالاحیاء التراث، العلامة المجلسي، ج3، ص55.
[24] بقره/سوره2، آیه29.
[25] الميزان في تفسير القرآن، العلامة الطباطبائي، ج13، ص302.
[26] یوسف/سوره12، آیه31.