درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

88/09/22

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: آيات 71 تا 72 سوره مريم

 

﴿وَإِن مِّنكُمْ إِلَّا وَارِدُهَا كَانَ عَلَي رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيّاً﴾ ﴿ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَنَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيهَا جِثِيّاً﴾

مطالبي كه مربوط به بخشهاي قبلي بود به لطف الهي ارائه شد مطلبي كه مربوط به ﴿كَانَ عَلَي رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيّاً﴾ بود مقداري بيان شد تتمّه ي آن مانده است. عصاره ي اين مطلبي كه به قضاي حتمِ اين كار نسبت به بعضي از اوصاف الهي مطرح مي‌شود اين است كه ذات اقدس الهي نسبت به اصل خلقت علّت تامّه است زيرا هيچ موجودي نبود كه به عنوان شرط يا مانع مطرح باشد اگر خدا بخواهد اصل خلقت را طرح كند مي‌شود علّت تامّه اين مطلب اول. نسبت به صادر اول كه در بعضي از روايات دارد اول چيزي كه خدا خلق كرد نور جدّ ما بود كه ائمه(عليهم السلام) فرمودند يا از خود حضرت رسول(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نقل شد كه اول چيزي كه خدا خلق كرد نور من بود يا در برخي از تعبيرات آمده است اول چيزي كه خدا خلق كرد عقل بود خداوند نسبت به آن صادر اول علّت تامّه است اين هم مطلب دوم. چيزي نبود كه به صورت شرط يا مانع مطرح بشود. مطلب سوم آن است كه خداوند نسبت به موجودات جزئي، آسمان، زمين و مانند آن فاعلِ تام است نه علّت تامّه يعني هستي‌بخش فقط خداست لكن اگر فلان كُره، فلان مجموعه، فلان آب، فلان خاك بخواهد يافت بشود شرايطي دارد كه بايد حاصل بشود موانعي دارد كه بايد مرتفع بشود تا فيض را دريافت بكند پس نقص در قبولِ قابل است نه در فعل فاعل اين هم مطلب سوم. مطلب چهارم اين است كه كلّ اين مجموعه مِلك و مُلك خداست هم او مالك دنيا و آخرت است هم مَلك دنيا و آخرت است هم ﴿بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾[1] ما مالك بودن را مي‌فهميم، مَلك بودن را مي‌فهميم ولي درباره ي ﴿فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ﴾ دشواريي داريم كه بعضيها متوجّه مي‌شوند بعضيها متوجّه نمي‌شوند براي اينكه ما هم جزء اشيائيم ملكوتي داريم ملكوت ما به دست اوست اين ملكوت ما چيست، چگونه ما دست او را نمي‌بينيم مِلك او هستيم، مُلك او هستيم ﴿تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ﴾[2] اينها را مي‌فهميم اما ملكوت ما به دست اوست براي بعضيها دشوار است اين هم مطلب بعدي خب، چون كلّ جهان مِلك و مُلك اوست و به يد او ملكوت اوست لذا ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ﴾[3] هر كاري بكند جا دارد اين معنا كه او هر چه بكند صحيح است آن طوري كه اماميه مي‌گويد غير از آن طوري است كه اشاعره مي‌پندارند تفكّر اشعري اين است كه عقل را در ادراكات اصلي‌اش معزول مي‌داند قائل به حُسن و قبح عقلي نيست چون قائل به حُسن و قبح عقلي نيست مي‌گويد حَسن آن چيزي است كه خدا انجام بدهد، قبيح چيزي است كه نكند اما ما قبل از اين چيزي داشته باشيم به نام حُسن عدل و قبح ظلم كه عقل ادراكي داشته باشد اين نيست هر چه او امر كرد حَسن است، هر چه او نهي كرد قبيح است اين يك حرفِ باطلي است يك حرفِ صحيحي است كه اماميه دارند و آن اين است كه عقل همان طوري كه در بخش بود و نبود يعني حكمت نظري يك سلسله بديهياتي دارد در بخش بايد و نبايد يعني حكمت عملي يك سلسله بديهياتي دارد نظري مطالب پيچيده ي حكمت نظري به آن مطالب بديهي حكمت نظري ختم مي‌شود لذا مي‌شود علم استدلالي، مطالب پيچيده ي حكمت عملي به اين بديهي حكمت عملي ختم مي‌شود لذا مي‌شود علم استدلالي فقه استدلالي است، اصول استدلالي است، اخلاق استدلالي است، حقوق استدلالي است، چون به اين بديهيات برمي‌گردد منتها زيربناي همه ي اين بديهيات آن مبدءالمبادي است كه اصل عدم تناقض است. عقل نزد اماميه در ادراك حُسن عدل و قبح ظلم مستقل است ولي مع‌ذلك ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ﴾[4] را مي‌پذيرد براي اينكه عقل مي‌گويد هيچ فاعلي حق ندارد بيش از حدّ خودش كار انجام بدهد اما همين عقل مي‌گويد صدر و ساقه ي عالَم مِلك و مُلك اوست او هر چه انجام بدهد كار خودش را انجام مي‌دهد در مِلك خودش انجام مي‌دهد ديگري در كار نيست صاحب‌حقّي نيست كه خدا به حقّ او تعدّي كند پس اگر اشعري گفت ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ﴾ براي اينكه آن مُدرِك اصلي را نمي‌پذيرد اين قانون حسن عدل و قبح ظلم و ذاتي بودن اين حكم عقل نظري را نمي‌پذيرد مي‌گويد او هر چه بكند خوب است اماميه وقتي كه مي‌گويد ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ﴾ نه براي آن است كه اين حكم عقل را نمي‌پذيرد حكم عقل را مي‌پذيرد عقل مستقلاً چيز مي‌فهمد و حكم مي‌كند منتها همين عقل مي‌گويد خدا در مِلك و مُلك خود كار مي‌كند به حقّ ديگري تعدّي نمي‌كند اين هم يك مطلب.

مطلب بعدي آن است كه ذات اقدس الهي وقتي صحف آسماني نازل كرد، قرآ‌ن و تورات و انجيل نازل كرد، انبيا فرستاد اسماي حسناي خود را براي مردم شرح داد او حيّ است او حليم است او قدير است او سميع و بصير و مُدرِك و متكلّم است و حكيم است و ظلم نمي‌كند و براي اشياء هندسه‌اي معيّن كرده است ﴿إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ﴾[5] ﴿وَكُلُّ شَي‌ءٍ عِندَهُ بِمِقْدَارٍ﴾[6] با هندسه عالَم انجام داد بعد فرمود: «من اعطي كل ذي حق حقه» خدايي كه حقّ هر مستحقّي را كه خودش استحقاق‌ آفريد با يك فيض گدا آفريد با فيض ديگر به گدا پاسخ مثبت داد فرمود اين حقوقي كه من براي اشياء و اشخاص قرار دادم به اينها تعدّي نمي‌كنم﴿لاَ يُخْلِفُ اللَّهُ الْمِيعَادَ﴾[7] ﴿وَلاَ يِظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً﴾[8] و مانند آن. در اين فضا عقل جدال مي‌كند نه برهان به خدا عرض مي‌كند شمايي كه حكيمي، شمايي كه وعده دادي مؤمن را به جهنم نبري، شمايي كه وعده دادي همه را هدايت كني، ربّ‌العالميني، براي هدايت انبيا مي‌فرستي چرا فلان كار را نكردي اينجا جا دارد اين را در سوره ي مباركه ي «نساء» خوانديم كه فرمود ما انبيا را فرستاديم ﴿رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾[9] كه اين ﴿بَعْدَ﴾ گرچه ظرف است و مفهوم ندارد لكن چون در مقام تهديد است داراي مفهوم خواهد بود فرمود ما انبيا را فرستاديم تا در صحنه ي قيامت كه روز احتجاج است مردم به من نگويند عليه من حجّت اقامه نكنند نگويند خدايا تو كه مي‌دانستي ما با مُردن نمي‌پوسيم، از پوست به در مي‌آييم، مهاجريم، هجرت مي‌كنيم، از عالَمي به عالم ديگر وارد مي‌شويم اينجا هم يك وسايل ديگري است يك امور ديگري است كه در دنيا وجود ندارد آنچه در دنيا وجود داشت اينجا نيست آنچه در اينجا هست در دنيا وجود ندارد اينجا يك مدارك ديگر مي‌خواهد يك زندگي ديگر مي‌خواهد چرا يك راهنما نفرستادي كه به ما بگويد بعد از مرگ خبري هست اگر ما انبيا نفرستيم مردم در قيامت احتجاج مي‌كنند ﴿رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ﴾ كه به مردم حقايق را تبشير و انذار كنند ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾ خب در اين فضا خدا براي خود مقرّر كرده است كه انبيا بفرستد لذا در سوره ي مباركه ي «بيّنه» فرمود جامعه از نبي، نبي از جامعه جدا نيست ﴿لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ وَالْمُشْرِكِينَ مُنفَكِّينَ حَتَّي تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ﴾[10] اينها تكان نمي‌خورند مگر اينكه پيغمبر با آنها هست اولين كسي كه در عالم خلق شد يا پيغمبر است يا پيغمبر دارد البته اين برهان معروف كه چون انسان اجتماعي است مدني بالطبع است قانون مي‌خواهد اين براي غالب مردم است وگرنه آن انسان اوّلي يا پيغمبر است يا پيغمبر مي‌خواهد انسان يك نفر هم باشد راهنما مي‌خواهد ولو اجتماعي هم نباشد ولو نياز به قانون نداشته باشد براي اينكه يك نفر مسافر است ديگر براي يك مسافر بالأخره شما بايد راهنما بفرستيد يك انسان روي زمين باشد الاّ ولابد يا خودش پيغمبر است يا پيغمبر دارد لذا اوّلين انسان آدم(سلام الله عليه) بود كه پيغمبر بود ممكن نيست بشر بدون راهنما رها بشود خب، اين مي‌شود جدال احسن.

 

پرسش: استاد در آيه‌اي از آيات قرآن خداوند مي‌فرمايد يا موسي ما تو را فرستاديم براي قومي كه پيغمبر نداشت.

پاسخ: بله خب، اينها به آ‌نها نرسيد زبان فطرت بود كه درباره ي سوره ي مباركه ي «جمعه» هم همين طور است، «يس» هم همين طور است كه اينها در غفلت بودند منتها پيغمبر نداشتند اوصياي پيغمبر بودند، علما بودند كه جانشين، مردم حجّت مي‌خواهند حجّت سه‌تاست يا پيغمبر است يا جانشين پيغمبر يا نظير مالك اشتر است كه رفته به مصر علما بالأخره حرف انبيا را مي‌رسانند حجّت بايد بر مردم قائم باشد در زماني كه خود پيغمبر اسلام(صلّي الله عليه و آله و سلّم) تشريف داشتند مگر صدر و ذيل حجاز را حضرت تشريف مي‌بردند با نبود امكانات آن روز آن وقتي كه خود حضرت امير(سلام الله عليه) حجّت خدا به عنوان خليفه ي ظاهري مثل خليفه ي باطني بودند مگر در مصر حضور داشتند يا در ايران حضور داشتند ايران آن روز چندتا استانداري داشت كلّ خاورميانه را وجود مبارك حضرت امير اداره مي‌كرد هم امپراطوري شرق حجاز به نام ايران فتح شده بود هم امپراطوري غرب حجاز به نام روم فتح شده بود مجموعه ي اين خاورميانه يك دولت و يك مملكت بود و حاكمش هم حضرت امير براي اين مناطق استاندار مي‌فرستاد با علماي آنجا كه سادات و فرزندان پيغمبر آمدند خب روح تشيّع را پيدا كردند آنجا كه سربازان تيم و عدي رفتند طور ديگر در آمدند بنابراين بايد حجّت خدا برسد ولو در زماني كه خود پيغمبر آنجا صادق است فرمود: ﴿إِن مِن قَرْيَةٍ إِلَّا نَحْنُ مُهْلِكُوهَا قَبْلَ يَوْمِ الْقِيَامَةِ﴾[11] درست است، ﴿وَإِن مِنْ أُمَّةٍ إِلَّا خَلاَ فِيهَا نَذِيرٌ﴾[12] اين درست است، ﴿لَقَدْ بَعَثْنَا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً﴾[13] كه ﴿أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ﴾[14] درست است به هر تقدير فرمود حجّت خدا بايد تمام بشود آن وقت اينجا مي‌شود جدال احسن در اين فراز در اين مقطع مي‌شود ﴿كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ﴾ در دو جاي سوره ي مباركه ي «انبياء» كه قبلاً بحثش گذشت اين تعبير آمده خدا لازم كرده است يعني اسمي بر اسم ديگر حاكم است نه اينكه عامل ديگري بر كار خدا حكومت كرد يا بر خود خدا ـ معاذ الله ـ حاكم باشد اين خدايي كه رب است مي‌خواهد عالَم را اداره كند با چه چيزي دارد اداره مي‌كند با حكمت دارد اداره مي‌كند، با عدل دارد اداره مي‌كند، با رحمت دارد اداره مي‌كند، خب ﴿كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ﴾ در دو جاي سوره ي مباركه ي «انعام» در محلّ بحث هم فرمود: ﴿ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَنَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيهَا جِثِيّاً﴾ اين ﴿كَانَ عَلَي رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيّاً﴾ قضا براي خدا، قدر براي خدا، مَقضي فعل خدا، مقدور فعل خدا بعضي از اسماء هستند كه در عين تعدّد با وحدت هماهنگ‌اند مثل عالِم و معلوم شيء مي‌تواند به خودش عالِم باشد اين اتحاد عالم و معلوم ممكن هست اما اتحاد خالق و مخلوق ممكن نيست، اتحاد علت و معلول ممكن نيست، اتحاد حاكم و محكوم ممكن نيست چگونه ذات اقدس الهي قاضي و مَقضي است، حاكم و محكوم است اين بر اساس اسماي حسناي الهي خداي سبحان كه فعّال ما يشاء است تربيب و تربيت موجودات به عهده ي اوست اين تدبير، اين تربيب و اين تربيت محكوم حكمت است حكمت دستور مي‌دهد كه اين‌چنين زمين و زمان را بپروران او هم مي‌پروراند پس قاضي حكمت است، قاضي رحمت است، قاضي عدل و احسان است مَقضي فعل خداست فعل خدا برابر با عدل خدا، حكمت خدا سامان مي‌پذيرد پس بنابراين اين ﴿كَانَ عَلَي رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيّاً﴾ با جدال همراه است و نمونه‌هايش هم ذات اقدس الهي در سوره ي مباركه ي «نساء» مشخص كرد و حُسن و قبح عقلي هم محفوظ است و عقل هم اين‌چنين مي‌گويد و شارع مقدس هم امضا كرده است كه عقل حكم مي‌كند و من براي اينكه زير سؤال نروم انبيا فرستادم. از اين مجموعه برمي‌آيد كه ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ﴾[15]

مطلب بعدي آن است كه در اين جمع‌بندي آيات كه قرآن «يفسّر بعضه بعضا» اين دوتا آيه سوره ي مباركه ي «انبياء» كه سخن از ﴿كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ﴾[16] است با آن آيه ي سوره ي مباركه ي «نساء» كه ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ﴾[17] و با اين آيه ي محلّ بحث سوره ي «مريم» كه ﴿كَانَ عَلَي رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيّاً﴾ با آيه ي سوره ي مباركه ي «انبياء» كه ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ﴾[18] يك رساله ي عميق علمي مي‌شود چون مجموعه ي فرمايش ايشان تقريباً در حدود بيست صفحه است مطالبي كه در اين روزها گفته شد جمعاً بيست صفحه مي‌شود چهل صفحه، يك شصت صفحه‌اي هم از منابع و اقوال و آراي متكلّمان و ديگران كه اضافه بشود يك رساله ي صد صفحه‌اي رساله يعني رساله كه يك محقّق به خودش اجازه بدهد اين را باز كند يك صفحه‌اش را بخواند نه اينكه همين كه باز كرده بگذارد داخل سطل يك رساله ي عميق علمي اين شيخ انصاري رساله نوشته، نراقي رساله نوشته اينها را مي‌گويند رساله آنها هم كه در سنّ هشتاد سالگي ننوشتند كه آنها هم همين در سنّ شماها بودند نوشتند ديگر بخشهاي وسيعي از رساله‌ها و نوشته‌هاي مرحوم نراقي و سيّد صاحب رياض و شيخ انصاري و اين بزرگان در همين سنّ سي سالگي و اينها بود ديگر در سنّ شماها بود اگر كسي دست به قلم نكند تا آخر عوام مي‌ماند وجود مبارك پيغمبر در مجلس نشسته بود مطالب علمي مطرح كرد يكي از اصحاب عرض كرد كه يا رسول الله مجلس شما خيلي علمي و شيرين است وقتي از اينجا بيرون رفتيم ديگر لذّت نمي‌بريم فرمود چرا به من مي‌گويي «استعن بيمينك»[19] به دستت بگو اين قلم را بگير، اين كاغذ را بگير آنچه من مي‌گويم بنويس روي آ‌ن كار بكن، فكر بكن، تضارب آراء بكن مي‌شود يك رساله ي عميق علمي «استعن بيمينك» اينكه وجود مبارك امام صادق به برخي از اصحاب فرمود تحقيق علمي بكن «فإن متّ فورّث كتبك بنيك»[20] يعني اگر تو مُردي چهارتا كتاب خطّي خودت را بچه‌ها ارث ببرند نه اينكه كتاب بخري در قفسه بگذاري به بچه‌ها ارث بدهي «فإن مِتَّ فورّث كتبك» نه «كُتب غيرك» «كُتُب بنيك» تو چهارتا كتاب بنويس، چهارتا رساله ي علمي بنويس كه به بچه‌ها برساند كه اينها بشوند وارث فرهنگي تو.

مطلب بعدي آن است كه ما يك سلسله امور داريم ابدي است يك سلسله امور داريم ازلي است خب ازلي يعني مادام برنمي‌دارد ثبوت محمول براي موضوع ضروري است مادام ندارد بالقول المطلق ابدي هم همين طور است در جريان بهشت حالا نسبت به جهنم اگر احياناً اختلافي باشد نسبت به بهشت كه ديگر اختلافي نيست كه ابديّت بهشت مفروق‌عنه است ﴿خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً﴾[21] اين ابديّت، ابديّت بالذّات نيست آن ابدي بالذّات فقط خداست اين بهشت كه ابدي است ابدي بالعرض است نه ابدي بالذّات و اگر اصرار كتاب و سنّت نبود كه بهشت ابدي است و قيامت ابدي است اذهان ساده نمي‌پذيرفت كه بهشت ابدي باشد چون ابديّت را درك نمي‌كنند مگر مي‌شود چيزي ممكن‌الوجود باشد و ابدي و اگر همين اصرار در طرف ازلي بودن بود هم مي‌پذيرفتند ولي چون اين اصرار در طرف ازلي بودن فيض نيست يك چند دليلي هست كه فيض او دائم است او «دائمُ الفَضل علي البريّه»[22] است او «دائم الفيض علي البريّه» است، «كلّ مَنّه قديم» است طبق بيان نوراني وجود مبارك حضرت اميرالمؤمنين آن طوري كه مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در كتاب قيّم توحيد نقل كردند حضرت خطبه‌اي را ارائه فرمودند بعد «ثمّ أنشأ يقول» اين اشعار را هم مرحوم صدوق در توحيد نقل كردند بعد از اينكه آن خطبه را ايراد فرمودند: «ثمّ أنشأ» نه «أنشد»، «ثمّ أنشأ يقول: و لم يزل سيّدي بالحمد معروفا و لم يزل سيّدي بالجود موصوفا»[23] خدا دائماً جواد بود خب جود صفت فعل است ديگر منتها اينها هشت، ده‌تا روايت دمِ دستي و نقد است مثل ابديّت بهشت نيست كه پُر باشد و اگر پُر نبود قرآن از ابديّت بهشت كسي باور نمي‌كرد يك موجود ممكن بشود ابدي الآن هم باور نمي‌كنند كه فيض او ابدي است

فالفيض منه دائم متّصلٌ و المستفيض داثرٌ و زائلٌ

هم فرق بين فيض و مستفيض دشوار است، هم پذيرش ازليّت فيض سخت است آسمان حادث است، زمين حادث است، ارواح حادث‌اند، مخلوقات حادث‌اند، انبيا حادث‌اند، عرض حادث است، فرش حادث است اما «والفيض منه» آن وجه الله كه فيض است

فالفيض منه دائم متّصلٌ و المستفيض داثرٌ و زائلٌ[24]

اينها دائماً رفت و آمد مي‌كنند محدودند ما موجود باقي در عالَم مادّه نداريم فضلاً از قديم اما او «دائم الفيض علي البريّه» است به هر تقدير اگر نداشتيم كه سؤال نيست اگر يك موجود ازلي داشتيم مثل قضيه «النقيضان لا يجتمعان» اين حتماً بايد ازلي بالعرض باشد خود «النقيضان» كه ما مي‌گوييم در ذهن ماست ما كه نباشيم و ذهن هم نباشد و قضيه هم نباشد ديگر اين مسائل مطرح نيست حالا كه هستيم اين را به عنوان قضيه ضرورت ازلي درك مي‌كنيم و اين قضيه صادق است پس يك مطابق ازلي بايد داشته باشيم آن مطابقي كه اين قضيه در اثر انطباق با او صادق است او حتماً به علم ازلي حق برمي‌گردد قهراً اين قضيه مي‌شود ازلي بالعرض نه ازلي بالذّات و اگر ـ معاذ الله ـ الله نبود اين قضيه هم نبود چرا، براي اينكه اگر الله نبود مي‌شود عدم محض در عدم محض كه «النقيضان» نيست ما بايد وجودي داشته باشيم عدمي بگوييم اين عدم غير از اين وجود است يا اين وجود را رفع بكنيم بگوييم رفع اين وجود با خود اين وجود جمع نمي‌شود «نقيض كلٍّ رفعٌ أو مرفوع» اگر ـ معاذ الله ـ خدا نباشد «النقيضان لا يجتمعان» پايگاهي ندارد گرچه ما در مقام اثبات مي‌گوييم رفع خدا مستحيل است چون او عين هستي است اما در مقام اثبات اين حرف را مي‌زنيم تكيه‌گاه ما بايد به آن ثبوت واقعي باشد مطابق باشد، بنابراين بر اساس اين تحليل چون اين قضيه ضرورتش ضرورت ازلي‌اش بالعرض است نه بالذّات قهراً آنكه بالذّات است مي‌شود ضرورت ذاتي نه ضرورت ازلي و بهشت هم كه ضرورت ابدي بالعرض است اين چون ابدي بالعرض است ضروري مادام‌الذات يا دائم مادام‌الذات است نه ازل ديگر براي ازل نيست چرا، چون وقتي بالعرض شد معنايش اين است كه تابع غير است اگر غير او را عطا نكند او نيست اگر غير او را عطا بكند هست پس معلوم مي‌شود ابديّتش مادام است نه ابديّت ازلي تنها موجودي كه ازليّت و ابديّت كه جمع هر دو را از او به سرمد ياد مي‌كنند هست آن فقط ذات اقدس الهي است. سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) در اين بيست صفحه يعني آنچه در ذيل آيات سوره ي مباركه ي «انبياء» دارند و در سوره ي مباركه ي «مريم» دارند نقدي دارند مي‌فرمايند اين آقايان كه مي‌گويند اين فعل نسبت به ذات اقدس الهي نسبت به قدرت بالامكان است و نسبت به حكمت بالضروره چون حكمت اگر ذاتي حق‌تعالي باشد اين معنايش اين است كه اين هم بالضروره است هم بالامكان اگر غير باشد كه محذور ديگر لازم دارد اين نقد ايشان وارد نيست براي اينكه اشياء بالقياس الي القدرة ممكن‌الصدورند و قدرت فاعل تام است نه علّت تامّه، معلول را وقتي به فاعل تام اسناد بدهند امكان است ضرورت نيست وقتي شرايط محقّق شد و موانع رخت بربست همين معلول بالقياس به علّت تامّه نه فاعل تام مي‌شود ضروري هم ضروري بالقياس هم ضروري بالغير لذا آنچه را كه اماميه تعبير مي‌كنند مي‌گويند اين «يَجب عن الله» مطلب تامّي است «يجب علي الله» نيست چيزي بر خدا حاكم باشد كه معتزله مي‌پندارند «يجب عن الله» است شما در تمام فرمايشات مرحوم بوعلي وقتي بررسي مي‌كنيد همه‌اش سخن از «يجب عن الله» است براي اثبات تشيّع و تسنّن يك محقّق يك وقت است انسان به مدح و قطع نگاه مي‌كند مي‌بيند او از كدام خليفه تعبير كرده از كدام خليفه تعريف كرده اين با آن تقيّه‌هايي فراواني كه بود معيار نيست براي تشخيص تشيّع و تسنّن يك محقّق بايد معاني و معارف كتاب او را بررسي كرد كاري به مدح و قدحي كه پشت سر هم با تقيّه همراه است معيار نيست نبايد آنها را كار داشت اگر كسي رساله‌اي نوشته در آن رساله مجبور بود از خلفا حمايت كند تعريف كند اين نشانه ي تسنّن او نيست اما وقتي وارد اين رساله مي‌شويد مي‌بينيد وضو را برابر اماميه معنا كرده، سه طلاق را برابر اماميه معنا كرده، متعتان را برابر اماميه معنا كرده همه ي احكام فقهي و حقوقي را برابر با قال الصادق و قال الباقر(عليهما السلام) معنا كرده شما يقين پيدا مي‌كنيد اين شيعه است ديگر آنجا كه در اول از كسي تعريف كرده در عصري كه جز خفقان چيز ديگر نبود خب مجبور بودند آن طور تعريف بكنند ديگر يك وقت سيدناالاستاد مرحوم آيت الله عظماي محقّق داماد در حين درس من ديدم كه آن جزوه‌اي كه آوردند كه از آ‌ن دارند مي‌خوانند اشك از چشمان اين سيّد بزرگوار ريخت آن وقتي بود كه روايتي را از وجود مبارك امام كاظم داشتند مي‌خواندند كه امام كاظم دارد به هارون ملعون با او سخن مي‌گويد بعد در متن سخنان فرمايشاتشان فرمود: «يا أميرالمؤمنين» من ديدم اشك از چشم ايشان ريخت كه طوري مي‌شود كه وجود مبارك امام زمان، حجّت خدا، امام كاظم به آن ظالم شَقيّ بفرمايد «يا أميرالمؤمنين» اينها معيار نيست اگر مطالب يك كتاب برابر قال الصادق و قال الباقر بود اين شخص مي‌شود شيعه لذا شما مي‌بينيد مرحوم آقا بزرگ تهراني(رضوان الله عليه) كه اين از بركات اماميه بود از مفاخر اماميه بود غالب مصنّفات مرحوم بوعلي را در الذريعه آورده الذريعه الي تصانيف الشيعه به هر تقدير اين «يجب عن الله» است نه «يجب علي الله» اين هم كه فرمود: ﴿كَانَ عَلَي رَبِّكَ﴾ مقام ربوبيّت است نه مقام هويّت اين مقامي كه بايد تدبير بكند برابر آن مقام برتر كه اسم اعظم از آنجا شروع مي‌شود او حاكم است اين اسم عظيم محكوم، چون آن اسم اعظم حاكم است اين اسم عظيم محكوم هم تعدّد محفوظ است هم ﴿كَانَ عَلَي رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيّاً﴾ صادق است در سوره ي مباركه ي «انعام» كه دو جا طرح شد يكي آيه ي دوازده سوره ي مباركه ي «انعام» است ﴿قُل لِمَن مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾ اول فرمود مِلك و مُلك اوست او مقهور چيزي نيست پس ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ﴾[25] اين ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ﴾ هم نه معني اينكه عقل معزول است عقل هم همين را مي‌گويد خب كسي در مِلك خودش دارد كار مي‌كند اين نبايد بگويد چرا آنجا اين كار را كردي چرا آنجا اين كار را نكردي كه چون حقّي براي ديگري نيست تعدّي حقّ ديگري نيست ﴿قُل لِمَن مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ قُل لِلّهِ﴾[26] اين مقام اول، همين اللّهي كه مالك مطلق يك، مَلك مطلق دو، ملكوت كلّ شيء بالقول المطلق به دست اوست سه،﴿كَتَبَ عَلَي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ﴾[27] بنا گذاشت هندسه ي عالَم را به دست رحمت بدهد اين در آيه ي دوازده سوره ي مباركه ي «انعام» در آيه ي 54 سوره ي مباركه ي «انعام» هم فرمود: ﴿وَإِذَا جَاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ﴾ كه اين چندبار اين مضمون خوانده شد فرمود اينهايي كه مي‌آيند پاي درس تو، مجلس تو، سخنراني تو، سلام مرا به آنها برسان يا خودت به آنها سلام بكن اينكه مي‌بينيد خطباي نماز جمعه اول سلام مي‌كنند چون دستور الهي است فرمود استاد به شاگردان سلام بكند فرمود: ﴿وَإِذَا جَاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا﴾ قبل از اينكه درس را شروع بكني ﴿فَقُلْ سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ﴾ آنهايي كه مستمعين عادي‌اند سلام را از تو تلقّي مي‌كنند آنها كه جزء اوحدي از مستمعان‌اند سلام مرا تلقّي مي‌كنند سلام مرا به آنها برسان ﴿فَقُلْ سَلاَمٌ﴾ يعني «سلامٌ الله عليكم» اين خاصيّت مجلس درس ﴿فَقُلْ سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ﴾ اين دو آيه در سوره ي مباركه ي «انعام» آيه محلّ بحث هم كه ﴿كَانَ عَلَي رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيّاً﴾ كه اين روزها محلّ بحث قرار گرفت و آيه ي 23 سوره ي مباركه ي «انبياء» هم اين است كه ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ﴾ سيدناالاستاد مي‌فرمايد اين دو معنا دارد هر دو صحيح است منتها يكي اصح ديگري صحيح، يكي اقوا ديگري قوي، يكي أعلي ديگري عالي ما بگوييم ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ﴾ چرا، چون كلّ عالم مِلك اوست حدّي معيّن نشده اين اگر در مِلك خودش بخواهد تصرّف بكند، در مُلك خودش بخواهد تصرّف بكند، در ملكوت خودش بخواهد تصرّف بكند تعرّض حقّ كسي نيست ظلم فرض ندارد دوم كه صحيح است نه اصح، قوي است نه اقوا اين است كه او چون برابر حكمت كار مي‌كند هرگز زير سؤال نمي‌رود چرا آن اوّلي اصح است مي‌فرمايد با سياق آيات سازگار است سياق آيات در اين است كه عالَم كلاً مِلك و مُلك اوست در آيه ي قبل فرمود: ﴿وَلَهُ مَن فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَنْ عِندَهُ لاَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِهِ وَلاَ يَسْتَحْسِرُونَ﴾ ﴿يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ لاَ يَفْتُرُونَ﴾ ﴿أَمِ اتَّخَذُوا آلِهَةً مِنَ الْأَرْضِ هُمْ يُنشِرُونَ﴾ ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ﴾[28] او كه ربّ‌العرش است فرش هم براي اوست چون ربّ‌العرش و الفرش است ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ﴾[29] خب اين معناي دقيقي است كه ايشان مي‌فرمايند مطلب حق است لكن در اثنا آن دوتا نقد را بايد توجه داشت ﴿لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ﴾ براي اينكه در مال خودش دارد كار مي‌كند اين نه معنايش اين است كه عقل حقّ اظهارنظر ندارد عقل كاملاً حقّ اظهارنظر دارد چون چيز مي‌فهمد يك چراغ قوي است اما همين چراغ مي‌بيني كه او در مِلك خودش دارد تصرّف مي‌كند ديگر اگر كسي خانه‌اي داشت، فرشي داشت، لوازمي داشت در آن فرش و لوازم دارد تصرّف مي‌كند اين عقل كه بيدار است مي‌گويد حقّ خودش است ديگر در خانه ي خودش است در مِلك خودش است ديگر نه اينكه او ـ معاذ الله ـ بي‌گُدار به آب مي‌زند خير، حدّي نيست تا بگوييم اين حد را تعيين كنند اما آن بحثي كه در روزهاي قبل گفته شد كه عقل يك آفتاب بي‌خاصيّت است براي همين است عقل فقط چراغ خوبي است نشان مي‌دهد چه چيزي بد است چه چيزي خوب است كجا راه است كجا چاه است اين عقل نظري است كه مي‌فهمد اما مسئله ي جزم و تصديق و شهود و ادراكات براي اوست، اما آنكه بايد تصميم بگيرد عقل عملي است كه «ما عُبد به الرحمن و اكتسب به الجنان»[30] چون قبلاً اين بحث مبسوطاً بازگو شد الآ‌ن به سرعت رد مي‌شويم كه به اذان نرسيم در بدن ما چهار حالت است مشابه اين حالتهاي چهارگانه در درون ما هم هست در بيرون بدن ما، ما يك مجاري ادراكي داريم يك مجاري تحريكي يك چشم و گوش داريم كه مي‌فهمند، يك دست و پا داريم كه كار مي‌كنند اين چهار حالت دارد يا هر دو قويّ‌اند مثل كسي كه چشمش خوب مي‌بيند گوشش خوب مي‌شنود اين وقتي خطر را ديد يا شنيد با دست و پا فرار مي‌كند خودش را نجات مي‌دهد گروه دوم كساني‌اند كه مجاري ادراكي‌شان قوي است يعني چشم روشني دار‌ند بازي دارند، گوش شنوايي دارند ولي دست فلج و پاي اعرجي دارند خب احساس خطر كرده ديده كه مار دارد مي‌آيد اما نمي‌تواند بدوَد براي اينكه فلج است. قِسم سوم به عكس است كسي كه دست و پاي قوي دارد ولي كَر و كور است چيزي درك نمي‌كند تا بدوَد قِسم چهارم آن است كه هر دوي آن ضعيف است هم كَر و كور است هم لنگ و شَل است اين در بيرون ما، همين معنا در درون ما هم هست بعضيها بخش عقل نظري‌شان آن بخش متصدّي و متولّي انديشه‌شان خيلي قوي است خيلي خوب مي‌فهمند بخش عقل عملي كه «ما عبد به الرحمن واكتسب به الجنان» كه جاي عزم و اراده و نيّت و اخلاص است خيلي قوي است مي‌شود عالم متّقي. گروه دوم كساني‌اند كه خوب مي‌فهمند ولي اين عقلي كه «ما عبد به الرحمن واكتسب به الجنان» اين لنگ است و ضعيف است و فلج اين مي‌شود عالِم فاسق. گروه سوم كساني‌اند كه نه، اين عقل عملي‌شان خيلي قوي است هر چه بگويي عمل مي‌كنند اما دركش ضعيف است مي‌شود مقدّس كم‌درك. قسم چهارم جاهل مُتهتّك است نه مي‌فهمد نه عمل مي‌كند آن بخشي كه مربوط به انديشه است هيچ يعني هيچ كار از او ساخته نيست يك چشم قوي است از چشم كه كاري ساخته نيست آنكه مي‌دوَد پاست، آنكه از مار نجات پيدا مي‌كند دست و پاست نه چشم، چشم يك چراغ يك آفتاب بي‌خاصيّتي است آفتاب هزارها خاصيّت دارد تمام اين ميوه‌هاي را او شيرين مي‌كند تمام درختها را او مي‌روياند تنها نور نمي‌دهد كه اما عقل فقط نور مي‌دهد اين عقل نظري آن كه كار مي‌كند آدم را از مشكل نجات مي‌دهد از جهنم نجات مي‌دهد به بهشت مي‌رسد آن بخش عزم است و اراده است و «ما عبد به الرحمن واكتسب به الجنان» اين براي خودش جنودي دارد اينهاست، بنابراين اگر عقل نظري گفتند حاكم است حكومتش در حدّ ادراك است نه حكومت يعني قاضي و داور سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) اين را هم نمي‌پذيرند مي‌فرمايند عقل حاكم است ما حكومت و ولايت و امثال ذلك براي عقل نمي‌فهميم عقل فقط يك آفتاب خوب ولي بي‌خاصيّت همه جا را روشن مي‌كند آن كه بايد تصميم بگيرد عقل عملي است منتها آن كه هماهنگ‌كننده است نفس است كه «النفس في وحدته كلّ القوي»[31] اين نفس در بخش انديشه از عقل نظر كمك مي‌گيرد در بخش عمل از عقل عملي مدد مي‌گيرد اين اصطلاح عقل عملي كه به اراده و امثال آن سرگرم است يك اصطلاح رايجي نيست آنكه رايج است همان است كه ايشان مي‌فرمايند ايشان عقل عملي را مي‌گويند همان است كه حكمت عملي درك مي‌كند چون تعريف مشهور و تعبير مشهور اين است كه عقل نظري بود و نبود را درك مي‌كند عقل عملي بايد و نبايد را درك مي‌كند اين رايج بين حكما همين است كه ايشان مي‌فرمايند ولي اين اصطلاح كه خيلي رواج ندارد ولي اقوا به نظر مي‌رسد اين راه را طي كنيم زودتر به مقصد مي‌رسيم اين است كه بود و نبود و بايد و نبايد هر دو را عقل نظري كه عهده‌دار انديشه است درك مي‌كند عقل عملي كارش اراده و تصميم و فعّاليت است آن نفس است كه با يك قوّه مي‌فهمد با يك قوّه كار مي‌كند وگرنه اگر بين اينها عامل هماهنگ‌كننده نباشد آنچه را كه چشم و گوش درك كرد كه دست و پا اطاعت نمي‌كند كه اين نفس كه في وحدتها كلّ القواست با بعضي از قوا مي‌فهمد با بعضي از قوا كار مي‌كند شما قضايايي كه داريد موضوع قضيه جزئي است محمول قضيه كلي است ما قوّه‌اي نداريم كه هم جزئي را درك بكند هم كلي را كه شما مي‌گوييد: «هذا الشخص انسانٌ» هذا را با چشم مي‌فهميد انسان را با عقل مي‌فهميد قاضي لابدّ أن يَحضره المَقضي عليهما آن كه حكم مي‌كند الف، باء است بايد هم الف را درك كند هم باء را ما چنين قوّه‌اي نداريم كه هم موضوع را درك بكند و هم محمول را درك بكند كه اما چون «النفس في وحدته كلّ القوي»[32] اين نفس با حس جزئي را درك مي‌كند با عقل كلي را درك مي‌كند مي‌گويد الف، باء است انسان زيد انسان است.


[1] یس/سوره36، آیه83.
[2] ملک/سوره67، آیه1.
[3] انبیاء/سوره21، آیه23.
[4] انبیاء/سوره21، آیه23.
[5] قمر/سوره54، آیه49.
[6] الرعد/سوره13، آیه8.
[7] زمر/سوره39، آیه20.
[8] کهف/سوره18، آیه49.
[9] نساء/سوره4، آیه165.
[10] بینه/سوره98، آیه1.
[11] اسراء/سوره17، آیه58.
[12] فاطر/سوره35، آیه24.
[13] نحل/سوره16، آیه36.
[14] انعام/سوره6، آیه54.
[15] انبیاء/سوره21، آیه23.
[16] انعام/سوره6، آیه54.
[17] نساء/سوره4، آیه165.
[18] انبیاء/سوره21، آیه23.
[19] بحار الأنوار - ط دارالاحیاء التراث، العلامة المجلسي، ج2، ص152.
[20] مستدرك الوسائل، المحدّث النوري، ج17، ص292.
[21] نساء/سوره4، آیه57.
[22] المصباح- جنة الأمان الواقية و جنة الإيمان الباقية‌، الكفعمي العاملي، الشيخ ابراهيم، ج1، ص647.
[23] التّوحيد، الشيخ الصدوق، ج1، ص309.
[24] شرح منظومه، ج5، ص212.
[25] انبیاء/سوره21، آیه23.
[26] انعام/سوره6، آیه12.
[27] انعام/سوره6، آیه12.
[28] انبیاء/سوره21، آیه22.
[29] انبیاء/سوره21، آیه23.
[30] الكافي- ط الاسلامية، الشيخ الكليني، ج1، ص11.
[31] شرح منظومه، ج5، ص180.
[32] شرح منظومه، ج5، ص180.