88/03/02
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: آیات 89 تا 98 سوره کهف
﴿ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً﴾ ﴿حَتَّي إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَطْلُعُ عَلَي قَوْمٍ لَّمْ نَجْعَل لَّهُم مِن دُونِهَا سِتْراً﴾ ﴿كَذلِكَ وَقَدْ أَحَطْنَا بِمَا لَدَيْهِ خُبْراً﴾ ﴿ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً﴾ ﴿حَتَّي إِذَا بَلَغَ بَيْنَ السَّدَّيْنِ وَجَدَ مِن دُونِهِمَا قَوْماً لاَّ يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً﴾ ﴿قَالُوا يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَمَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجاً عَلَي أَن تَجْعَلَ بَيْنَنَا وَبَيْنَهُمْ سَدّاً﴾ ﴿قَالَ مَا مَكَّنِّي فِيهِ رَبِّي خَيْرٌ فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ رَدْماً﴾ ﴿ءَأَتُونِي زُبَرَ الْحَدِيدِ حَتَّي إِذَا سَاوَي بَيْنَ الصَّدَفَيْنِ قَالَ انفُخُوا حَتَّي إِذَا جَعَلَهُ نَاراً قَالَ ءَاتُونِي أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطْراً﴾ ﴿فَمَا اسْطَاعُوا أَن يَظْهَرُوهُ وَمَا اسْتَطَاعُوا لَهُ نَقْباً﴾ ﴿قَالَ هذَا رَحْمَةٌ مِن رَّبِّي فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ رَبِّي جَعَلَهُ دَكَّاءَ وَكَانَ وَعْدُ رَبِّي حَقّاً﴾[1]
يكي از قصصي كه مورد سؤال قرار گرفته شد وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) برابر آيات قرآن كريم به اين سؤال پاسخ داد جريان ذيالقرنين است بخشي از اين مسائل مربوط به ذيالقرنين كه عناصر محوري اين قصّه را تشكيل ميدهد در قرآن كريم آمده بخشي از عناصر غير محوري در روايات و بخشي هم در اخبار و قصص ذيالقرنين است دربارهٴ ذيالقرنين چند قول بود كه دو قولش اشاره شد اكثر مفسّران بر آناند كه اين اهل يونان بود و شاگرد ارسطو، ابوريحان بيروني و همفكرانشان معتقدند كه اين اهل حِمْيَر بود و اين پيشوند «ذي» و «ذا» و «ذو» در قبيلهٴ حِميَر هست ذوالنور ميگويند اين كلمهٴ «ذي» در ذوالنون و امثال اينها هست ذينواس ميگويند، ذيالنون ميگويند و شعراي يمن هم اين را از خود ميدانند و در بعضي از قصايدشان جريان ذيالقرنين را به خود اسناد دادند. بخشي از اين احكام مربوط به روايات است كه لابد ملاحظه فرموديد بخشي هم مربوط به تاريخ است اما عنصر محورياش كه در قرآن كريم است مطرح ميشود تا در صورت ضرورت آن عناصر هم طرح بشود.
مطلب ديگر آن است كه بر اساس كُرويّت زمين ما از هر جا شروع بكنيم وقتي رو به شمال ميايستيم طرف چپ ما ميشود مغرب، طرف راست ما ميشود مشرق اين قصّه چون در خاورميانه اتفاق افتاده يك، و به دليل اينكه مشرق را همان جريان قوم يأجوج و مأجوج ميداند كه يأجوج و مأجوج بر تَتار و مغول تطبيق شده است معلوم ميشود كه اين درياي غربي اقيانوس اطلس شمالي است نزديكترين درياي غريبي همان اقيانوس اطلس شمالي است براي كساني كه در خاورميانه هستند اقيانوس آرام غربِ دور است و هنوز آن روزها اين غرب دور كشف نشده بود بنابراين اين دريايي كه ذيالقرنين به او رسيده است اين ظاهراً همين اقيانوس اطلس شمالي است كه براي اهالي خاورميانه در شمال غربي قرار دارد و براي ايالات آمريكا در شمال شرقي قرار دارد. خب، اين عين حَمئه را عين را گاهي به تعبير سيدناالاستاد در الميزان بر دريا هم اطلاق ميشود حالا كسي كه در كرانهٴ اين دريا از طرف شرق ايستاده است منتهياليهش را مغرب شمس ميبيند كه خيال ميكند آفتاب در آنجا فرو رفته آن جزايري كه در آن قسمتهاي غربي اين اقيانوس اطلس است و از آن طرف كه بخشي از اين به قسمتهاي آفريقا مربوط است و استوا هست و گرم اين به صورت گِل و لاي آن جزيره به صورت منطقهٴ سوزان، گِل و لاي، حمأ مسنون، عين حَمئه ظهور ميكند بنابراين وقتي در اين كرانه ايستاده باشد آن طرف را حالا يا در جزيره است يا در اثر داغ بودن آن منطقه تعبير به عين حَمئه كرده است چون از نظر ديدِ بيننده است تعبير ﴿وَجَدَهَا تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ﴾[2] كرده پس عين گاهي بر دريا اطلاق ميشود يك، آن بخشهاي غربي اقيانوس شمالي هم بيجزيره نيست دو، بينندهاي كه در قسمت شرق اقيانوس ايستاده است آفتاب را در آن قسمتها و جزاير غربي فرو رفته ميبيند اين سه، گرچه سخن از فرو رفتن آفتاب در زمين و دريا و مانند آن نيست.
مطلب بعدي آن است كه ذيالقرنين در برابر اين قدرتي كه داشت با مسئوليت همراه بود چون از اين آيات برميآيد كه او اهل ايمان بود يك، و از فرمان الهي استفاده ميكرد دو، حالا دليل روشني از قرآن نيست كه اين مستقيماً وحي ميگرفت گرچه فخررازي در تفسيرش بنا بر اين دارد كه بگويد ذيالقرنين پيامبر بود براي اينكه ظاهر آيه اين است كه خدا ميفرمايد ما به او گفتيم يعني بلاواسطه به او گفتيم پس او ميشود پيامبر، اما اثبات اينكه اين بلاواسطه بود آسان نيست شايد نظير طالوت بود كه در تحت رهبري پيامبري مأموريت پيدا كرده است كه قيام كند و عليه ظلم مبارزه كند اگر بلاواسطه باشد صحيح است، معالواسطه هم باشد صحيح است اثبات اينكه اين بلاواسطه بود كه جزء انبيا بود آسان نيست.
خب، قران كريم هم فرمود ما به كساني كه تمكّن بدهيم آنها وظيفهشان اقامه صلات و ايتاي زكات و امر به معروف و نهي از منكر است ذيالقرنين هم از كسي است كه خداي سبحان دربارهٴ او فرمود: ﴿إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فِي الْأَرْضِ وَآتَيْنَاهُ مِن كُلِّ شَيْءٍ سَبَباً﴾[3] در بخشهاي ديگر هم كه قبلاً خوانده شد فرمود: ﴿الَّذِينَ إِن مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلاَةَ وَآتَوُا الزَّكَاةَ وَأَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَوْا عَنِ الْمُنكَرِ﴾[4] ممكن است اين مردِ با ايمان جزء كساني باشد كه ﴿الَّذِينَ إِن مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلاَةَ وَآتَوُا الزَّكَاةَ وَأَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ﴾ باشد و براي اين بايد دوتا كار بكند يكي اينكه جلوي ظلم و فساد را بگيرد چه اينكه باخبر بود يا باخبر شد كه يأجوج و مأجوج در منطقهاي فساد ميكنند جلوي آنها را گرفته، دوم اينكه عدل و ايمان را گسترش بدهد و اين گسترش در جريان غرب مشخص است كه خداي سبحان حالا يا معالواسطه يا بلاواسطه وقتي او به مغربزمين رسيد فرمود احكام الهي را به اينها ابلاغ بكن اگر كسي قبول كرد كه ﴿تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْناً﴾[5] و اگر كسي قبول نكرد آنها را مثلاً تنبيه ميكنيم.
مطلب بعدي آن است كه اين از سنخ تفويض نيست اين از سنخ واجب تخييري است مثل اينكه به پيغمبر اسلام(صلّي الله عليه و آله و سلّم) در جريان اسيرگيري فرمود: ﴿فَإِمَّا مَنَّاً بَعْدُ وَإِمَّا فِدَاءً﴾[6] بالأخره اسير در جبهههاي جنگ يا سخن از استرقاق است يا سخن از فِداست يا سخن از آزادي است و گاهي هم قتل اينها را ذات اقدس الهي به عنوان اضلاع واجب تخييري به پيامبر ابلاغ ميكند نه اينكه امر را تفويض بكند بگويد هر چه نظر شماست عمل بكن مثل اينكه خصال كفّاره را بر ما واجب كرده يا عِتق رقبه است يا صوم ستّين يوم است يا اطعام ستّين مسكين است و مانند آن اين كار را به ما تفويض نكرده كه هر چه ما تصميم بگيريم بلكه بر ما واجب كرده به نحو وجوب تخييري. در جريان پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) هم كار بر آن حضرت تفويض نشده كه نظر شما هر چه هست نه خير، تخيير است تخيير يعني تكليف به چند ضلع فرمود بر شما واجب است آن يا اين يا اين يا آزاد كردن يا استرقاق يا كُشتن و مانند آن. در جريان ذيالقرنين هم بشرح ايضاً كار را تفويض نكرده كه نظر مبارك شما هر چه هست عمل بكن خير، اين دستور الهي است نسبت به عدهاي كه ظالماند تنبيه بايد بشوند آنهايي كه مؤمن شدند ﴿سَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنَا يُسْراً﴾[7] پس قسمت غرب تأمينشده است كسي كه متمكّن در زمين است مسئوليتش هم در حوزهٴ زمين است وسيع خواهد بود اما اينكه جريان ذيالقرنين با خضر(سلام الله عليه) فرق دارد براي آنكه دربارهٴ خضر هم تعبير رحمت عنداللهي هست، هم تعبير علم لدياللهي هست هيچ كدام از اين دو تعبير بلند دربارهٴ ذيالقرنين نيامده گذشته از اينكه مصاحبت موساي كليم(سلام الله عليه) با خضر نشان ميدهد كه موساي كليم علم تأويل را به وسيله خضر از ذات اقدس الهي فرا گرفته مأمور شد كه علم تأويل را از آنجا بياموزد كه چنين معارفي دربارهٴ ذيالقرنين نقل نشده نه همسفري نظير موساي كليم در كنار او بود و نه تعبير رحمت عنداللهي يا علم لدياللهي دربارهٴ او شده و نه كار او از سنخ كار تأويل بود. اين گوشهاي از اسرار آنچه در مغربزمين نصيب ذيالقرنين شد و ايشان از مغربزمين فراغتي پيدا كرد به طرف مشرقزمين حركت كرد وقتي به طرف مشرقزمين آمد چند تعبير دارد شما قصّهٴ مهم همان جريان ذيالقرنين است و يأجوج و مأجوج است و سدّ معروف است و امثال ذلك كه اينها را سيدناالاستاد مبسوطاً بحث كردند. فرمود از اينجا كه سفرِ غربيشان تمام شد ﴿ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً﴾ ما كه همهٴ وسايل را براي او فراهم كرديم اين از آن وسايل كمك گرفته به طرف شرق مسافرت كرده اين اسباب عادي را در اختيار داشت به مشرق آمده بر خلاف جريان سليمان(سلام الله عليه) كه سخن از ﴿أَتْبَعَ سَبَباً﴾ نيست آن ﴿فَسَخَّرْنَا لهُ الرِّيحَ﴾[8] است ﴿غُدُوُّهَا شَهْرٌ وَرَوَاحُهَا شَهْرٌ﴾[9] يك سبب عادي نيست كه حالا از كجا شروع بكند به كجا ختم بشود اين باد مركَب آن حضرت بود هر جا كه او اراده ميكرد اين باد در اختيار او قرار ميگرفت ﴿فَسَخَّرْنَا لهُ الرِّيحَ﴾ كه ﴿غُدُوُّهَا شَهْرٌ وَرَوَاحُهَا شَهْرٌ﴾ يعني در بامداد راهِ يكماهه را طي ميكرد در شامگاه راهِ يكماهه را طي ميكرد دو طرف روز به اندازهٴ دو ماه سفر ميكرد اما دربارهٴ ذيالقرنين فرمود: ﴿ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً﴾ تا اينكه به طرف شرق رسيدند ﴿حَتَّي إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ﴾ آن مَطلَع يعني زمانِ طلوع، مطلعالفجر آن به فتح يعني زمان طلوع اما مطلِع يعني مكانِ طلوع به آن قسمتي كه آفتاب طلوع ميكند قرآن كريم با ادبيات مردمي حرف ميزند نبايد گفت كه زمين كه كُروي است و زمين حركت ميكند شمس طلوع ندارد الآن آنهايي كه برايشان ثابت شده به طور شفاف خودشان علم كشف كردند كه زمين كُروي است يك، و زمين حركت ميكند دو، سخن از طلوع و غروب شمس نيست بلكه زمين حركت ميكند گاهي رو به شمس است گاهي پشت به شمس سه يا چهار، آنها هرگز نميگويند وقتي زمين طلوع كرد، وقتي ما طلوع كرديم ادبيات محاورهاي و فرهنگ مردمي يك مطلب است اصطلاحات علمي چيز ديگر است هيچ كس نميگويد وقتي كه زمين طلوع كرد با اينكه براي همهٴ ما روشن است كه زمين طلوع ميكند، ما طلوع ميكنيم نه شمس طلوع بكند اين زمين است كه ميگردد اما آدم وقتي حرف ميزند برابر فرهنگ مردم حرف ميزند نه اينكه برابر اصطلاحات خاصّ علمي حرف بزند كه كسي نفهمد قرآن كريم با اينكه جريان را به سپهري نسبت ميدهد در همين رواياتي كه شما بخشي را ملاحظه فرموديد يا ملاحظه ميفرماييد ميبينيد كه وقتي از وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) سؤال ميكنند وضع طلوع و غروب چيست حضرت ميفرمايد بعضي علما اين طور ميگويند آن روز كه روشن نبود كه زمين حركت ميكند و شمس طلوع و غروب ندارد كه حضرت فرمود بعضي علما اين طور ميگويند مگر ممكن است هر حرفي را در هر عصري با تودهٴ مردم در بين گذاشت فرمود بعضي علما اين طور ميگويند كه آفتاب طلوع ميكند و اينها.
بنابراين دو مطلب است يكي اينكه از نظر تحقيقات علمي چيست بله طلوع و غروب براي زمين است حركت براي زمين است شب و روز براي زمين است يكي اينكه فرهنگ مردمي چيست؟ ما چطور حرف بزنيم كه مردم بفهمند؟ بايد طوري حرف بزنيم كه با ادبيات تودهٴ مردم هماهنگ باشد ديگر همهٴ اينهايي كه صاحبنظرند و برايشان روشن است كه بالأخره زمين حركت ميكند از آن طرف و از اين طرف نه اينكه شمس از آن طرف و از اين طرف حركت ميكند هرگز نميگويند وقتي زمين طلوع كرد يا ما طلوع كرديم ميگويند آفتاب طلوع كرده، آفتاب غروب كرده، آفتاب برآمده.
خب، مطلِع يعني مكان، مطلَع آن زمان مطلعالفجر آن براي زمان است ﴿حَتَّي إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ﴾ آنجايي كه شمس آن مكاني كه شمس طلوع ميكند، خب ﴿وَجَدَهَا تَطْلُعُ عَلَي قَوْمٍ لَّمْ نَجْعَل لَّهُم مِن دُونِهَا سِتْراً﴾ فرمود يك افراد سادهاي زندگي ميكردند كه از امكانات اوليه محروم بودند الآن هم در بعضي از مناطق زمين همين طورند كه خيلي شبيه انسانهاي ديگر نيستند و تفاوتي هم با زندگي انسانهاي اوّلي ندارند اينها هيچ پوششي در برابر آفتاب نداشتند آفتاب مستقيماً بر اينها ميتابيد نه حجاب طبيعي داشتند مثلاً پشت كوه بودند و مانند آن يك، نه حجاب مصنوعي و بِنا و معماري و مهندسي داشتند كه در خانهها زندگي بكنند دو، نه حجاب و پوشش لباسي داشتند كه از تابش مستقيم آفتاب مصون باشند سه، شبيه حيوانات زندگي ميكردند كه ﴿لَّمْ نَجْعَل لَّهُم مِن دُونِهَا سِتْراً﴾ بين آنها و بين آفتاب نه حجاب طبيعي بود، نه حجاب صناعي، نه حجاب دستبافت و نسّاجيشده چنين قومي بودند، خب اين گروه كه فرهنگي نداشتند جز حمله زندگي اينها زندگي جنگلي بود ديگر چنين قومي آنجا به سر ميبردند «لم نجعل لهم من دون الشمس سترا» كه حجاب باشد بين اينها و بين آفتاب ﴿كَذلِكَ﴾ يعني اينچنين كه او يافت ما هم ﴿وَقَدْ أَحَطْنَا بِمَا لَدَيْهِ خُبْراً﴾ او رفت و ديد و باخبر شد ما هميشه باخبر بوديم كه آنجا چه خبر است بر شرقِ دور ما احاطهٴ علمي داشتيم او رفته از نزديك ديده كه آنجا چه مردمي زندگي ميكنند ﴿وَقَدْ أَحَطْنَا بِمَا لَدَيْهِ خُبْراً﴾ يعني «أحطنا احاطةً» چون ما بكلّ شيء خبير بوديم. از آن منطقه ايشان راه را ادامه داد و به شرق دور رفت ﴿ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً﴾ ﴿حَتَّي إِذَا بَلَغَ بَيْنَ السَّدَّيْنِ﴾ دو كوهي بود يا سدّ ساختگي بود بالأخره يا مصنوعي يا طبيعي دوتا كوه بود آن طرف كوه گروهي بودند مثلاً يأجوج اين طرف كوه گروهي بودند به نام مأجوج اينها از اين دوتا كوه نميتوانستند عبور كنند بيايند مزاحم مردم ماوراي جبل و ماوراي سدّين بشوند بينالسدّين كه شياري بود، درّهاي بود، شكافي بود از اين بينالسدّين سوء استفاده ميكردند و ميآمدند حمله ميكردند كار اينها هم غارتگري بود كشاورزي و اينها كه آشنا نبودند تغذيهشان از همين راه غارتگري بود پس يك سد آن طرف بود يك سد اين طرف حالا يا سدّ صناعي يا سدّ طبيعي به نام جبل بينالجبلين شواهد ديگر تأييد ميكند كه اين سدّين همان جبلين طبيعي بودند خب آنهايي كه آن طرف كوه بودند از راه كوه نميتوانستند بيايند اينهايي هم كه اين طرف كوه بودند از راه اين كوه نميتوانستند بيايند ولي بينالجبلين راهي بود اينها از اين راه غارتگريشان را شروع ميكردند و مزاحم مردم اين طرف منطقه بودند. ﴿ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً﴾ ﴿حَتَّي إِذَا بَلَغَ بَيْنَ السَّدَّيْنِ وَجَدَ مِن دُونِ﴾ اينها يعني آن طرف اين سدّين ﴿قَوْماً﴾ كه ﴿لاَّ يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً﴾ هيچ چيزي نميفهميدند نه زبانشان با زبان مردم خاورميانه يا مشرقزمين معتدل هماهنگ بود نه فرهنگشان، نه آدابشان، نه سُننشان اهل فهم و فرهنگ و اينها نبودند كارشان هم غارتگري بود ﴿لاَّ يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً﴾. اينجا ذات اقدس الهي ميفرمايد ما به ذيالقرنين گفتيم حالا فخررازي از اينكه خداي سبحان مستقيماً دارد ﴿قَالُوا يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ﴾ ميخواهد استفاده كند كه او پيامبر بود براي اينكه مستقيماً سخن خدا را ميشنود اما قبلاً گذشت كه اولاً معلوم نيست اين قول بلاواسطه باشد اگر روايتي دارد كه اين نظير طالوت بود كه از پيامبر عصرش برنامه ميگرفت كه ﴿قَالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنَا مَلِكاً﴾[10] از آن قبيل باشد منافات ندارد يك، ثانياً اين دستورها آيا از سنخ الهام بود نظير آنچه به مادر موسي(سلام الله عليهما) گفت كه ما به او گفتيم ﴿أَرْضِعِيهِ﴾ شير بده ﴿فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ وَلاَ تَخَافِي وَلاَ تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ﴾[11] خب اينگونه از تعبيرات الهامبخش ممكن است براي ذيالقرنين هم ثابت شده باشد اگر اين در اين حد است نشان نبوّت او نيست نعم، اگر روايت معتبري بر نبي بودن ذيالقرنين دلالت بكند مخالف آيه نيست اما اثبات نبوّت ذيالقرنين از صِرف اين تعبيرها كارِ آساني نيست، خب. ﴿حَتَّي إِذَا بَلَغَ بَيْنَ السَّدَّيْنِ وَجَدَ مِن دُونِ﴾ سدّين يعني آن طرف سدّين ﴿قَوْماً لاَّ يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً﴾ مردم اين منطقه كه اين طرف سد بودند و در امانِ غارتگري آنها نبودند به ذيالقرنين اين پيشنهاد را دادند ﴿قَالُوا﴾ مردم اين طرف سد گفتند ذيالقرنين آن طرف سد يأجوج و مأجوج هستند غارتگرند ما از دست اينها در امان نيستيم ﴿قَالُوا يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِنَّ يَأْجُوجَ﴾ يك، ﴿وَمَأْجُوجَ﴾ دو، كه ميگويند قوم تَتارند و قوم مغول اينها آمدند بخشهاي وسيع اين خاورميانه را بر اساس همان غارتگري كه داشتند از بين بردند يعني خلفاي بنيالعباس را اينها ارباً اربا كردند حالا مرحوم خواجه طوسي(رضوان الله عليه) چه جلال و عظمتي داشت كه توانست اين باغ وحش را به صورت بوستان در بياورد اينها را خواست آدم بكند و با اين طرز تفكّر رصدخانهاي در مراغه درست كرده آن از عظمت خواجه است حالا اين تقريباً اختصاصي به جريان خواجه و اينها ندارد اين را شهرزوري در آن شهر حكمةالاشراق از تاليس مِلطي نقل ميكند كه بعدها ممكن است مرحوم خواجه همين حيله را به كار برده باشد ولي اصلش آن طوري كه شهرزوري در شرح حكمةالاشراق از تاليس مِلطي نقل ميكند اين است كه سلطان آن عصر نميفهميد كه اين شمس و قمر خسوف و كسوف دارند يعني چه؟ آيا خسوفي دارند كسوفي دارند چطوري ماه را ظل ميگيرد چطوري آفتاب را ظل ميگيرد چطوري زمين را ظل ميگيرد اينها را نميفهميد آن حكيم و رياضيدان معروف اين تاليس مِلطي به سلطان گفت اين حركت زمين اين طور است حركت ماه اين طور است حركت شمس اين طور است اگر زمين بين ماه و شمس قرار بگيرد كه آفتاب آن طرف زمين باشد و ماه بالاي سر ماه باشد اين زمين كه كُروي است و سايهٴ او مخروطي است وقتي ماه بخواهد عبور بكند اگر به سايهٴ زمين نرسد كه خب خسوفي نيست، اگر از سايهٴ زمين بگذرد سايهٴ زمين نميگذارد نور آفتاب به ماه برسد اين حالت را ميگويند حالت انخساف، ماهگرفتگي يعني سايهٴ زمين ميافتد روي ماه، ماه را تاريك ميكند اگر اين در قسمتهاي قاعدهٴ اين مخروط قرار بگيرد ميشود خسوف كلّي، اگر در رأس اين قاعده قرار بگيرد كه باريك است خسوف جزئي اينها را گفت او كه متوجه نميشد كه اين جريان چيست كه، خب معمولاً ماه هم در شب چهارده ميگيرد يعني وقتي كه به بدر رسيد ميگيرد در همان شعر معروف «يا هلالاً لمّا استتمّ كمالا» به حضرت عرض ميكند اي هلال! آن وقتي كه نوجوان بودي يا جوان بودي هلال بودي الآن كه به سنّ پنجاه سال رسيدي از هلالي در آمدي بدر شدي «يا هلالاً لمّا استتمّ كمالا» كه الآن جهان بايد از تو استفاده كند بدر شدي «غاله خسفه فأبدأ غروبا»[12] وقتي كه بدر شدي بايد همه از تو استفاده كنند گرفتار خسوف شدي و ماهگرفتي. غرض اين است كه خسوف در حالت بدر بودن و ماه وقتي شب چهارده رسيد ميگيرد تاليس مِلطي طبق نقل شهرزوري در شرح حكمةالاشراق گفت كه ما كه نميتوانيم اين سلطان را بيدار كنيم وقتي ماه گرفت او بيايد ببيند كه، شما به اين تاس بكوبيد از كوبيدن و سر و صداي اين تاس او بيدار ميشود وقتي بيدار شد ميگويد چه خبر است؟ به او ميگوييم كه اينكه ما چند ماه قبل گفتيم فلان شب در فلان ساعت ماه را ظل ميگيرد اين است كه بعدها او كم كم آشنا شد به مسائل رياضي و به تاليس ملتي و امثال تاليس ملتي امكاناتي داد. همين كار را دربارهٴ مرحوم خواجه و اين قومي كه ﴿لاَّ يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً﴾ تتار و مغول كردند اينكه ميبينيد وقتي ماه گرفته مكرّر با جارو و غير جارو به تاس و اينها ميزنند از همانجا پيدا شده وگرنه به تاس زدن و به جاروگرفتن و اينها كه اساسي ندارد كه خب اين اصلش براي چند هزار سال قبل است براي چندين قرن سي، چهل سال يا چهل قرن قبل است كه از آن دور زمان دير آمده مرحوم خواجه هم مشابه اين حيله را به كار برده تا كم كم اينهايي كه ﴿لاَّ يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً﴾ اينها بفهمند چه خبر است، خب.
اين قوم وحشي را مرحوم خواجه(رضوان الله عليه) به اين صورت در آورده كه وقتي مرحوم علامه ميگويد كه من در بين علماي عصرم به عظمت استادم خواجه نصير نديدم گفتند كه شما چرا مقيّد كردي گفتي در اين عصر مگر در اعصار قبلي به عظمت خواجه كسي آمده؟ غرض اين است كه اين قوم كه ﴿لاَّ يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً﴾ همين يأجوج، همين مأجوج آمدند در بخشهاي وسيع اين آسياي ميانه اين بنيالعباس را ارباً اربا كردند و بساط حكومت اينها را برچيدند و كسي هم به دادِ اينها نرسيد در اثر بيعرضگي اين بنيالعباس و طغيانگري اينها. خب، اين قوم خاورميانه را بالأخره به خاك و خون كشيدند كم جنايتي نكردند براي اينكه ﴿لاَّ يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً﴾ در برابر اين قوم حالا تازه بعد از اين سد و امثال ذلك بود ﴿حَتَّي إِذَا بَلَغَ بَيْنَ السَّدَّيْنِ وَجَدَ مِن دُونِ﴾ سدّين يعني طرف ﴿قَوْماً﴾ كه ﴿لاَّ يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً﴾ مردم اين طرف سد خب آدم بافرهنگي بودند از ظلم آن يأجوج و مأجوج به سطوح آمدند به ذيالقرنين گفتند ﴿إِنَّ يَأْجُوجَ وَمَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجاً عَلَي أَن تَجْعَلَ بَيْنَنَا وَبَيْنَهُمْ سَدّاً﴾ ما هزينهاش را ميدهيم ولي آن معماري و آن مهندسي و آن امكانات را نداريم كه اين شكاف اين دو سد را يا دو جبل را بپوشانيم كه اينها نتوانند بيايند ما هزينهاش را ميدهيم. خداي سبحان هم كه قبلاً در همين سوره آيهٴ 84 فرمود: ﴿إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فِي الْأَرْضِ وَآتَيْنَاهُ مِن كُلِّ شَيْءٍ سَبَباً﴾ ما او را متمكّن در زمين كرديم امكانات فراواني هم به او داديم. اينها كه پيشنهاد دادند به ذيالقرنين كه ما هزينه را تأمين ميكنيم اُجرت هم تأمين ميكنيم خرجش را بالأخره ميدهيم هزينه را ميدهيم شما سد بسازيد يعني بينالجبلين ذيالقرنين فرمود: ﴿مَا مَكَّنِّي فِيهِ رَبِّي خَيْرٌ﴾ چون ذات اقدس الهي امكانات را به من داده آن خير است منتها نيروي كمكي، كارگر و ابزار كار را بياوريد ما كه نميتوانيم از نقاط مختلف اين سرزمين آهن بياوريم، بُرادههاي آهن بياوريم، قير بياوريم، سرب بياوريم شما اين وسايل را بياوريد ما پولش را ميدهيم، كارگر بيايد ما پولش را ميدهيم دستور را ميدهيم، معماري و اينها را راهنمايي بكنيد و بكنيم هزينهاش را ميدهيم كمكِ مالي نميخواهيد ﴿مَا مَكَّنِّي فِيهِ رَبِّي خَيْرٌ فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ﴾ آن نيروها را بدهيد نيروي كارگر و اينها را بدهيد بقيه را ما تأمين ميكنيم ﴿أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ رَدْماً﴾ رَدْم همان سد است من كاري ميكنم كه اين شكاف بسته بشود بين شما كه اين طرفيد و آنها كه آن طرف كوهاند رَدْمي، سدّي باشد كه آنها نه بتوانند از بالاي سد بيايند نه بتوانند نَقْبي بزنند اين سد را سوراخ بكنند بيايند هيچ يك از اين دوتا راه نيست نه از بالا ميتوانند بيايند نه اين را ميتوانند بشكافند آنها هم كه دوتا كوه است كه آنها دسترسي ندارند. خب، پس ميشود سهتا سد دوتا سدّ طبيعي سدّي هم ما ميسازيم. اين سد آن ديوار چين نميتواند باشد براي اينكه ديوار چين بر اساس همان مصالح ساختماني آجر و امثال آجر است ديگر اين سد يك سدّ فلزّي است آهن است و برادهٴ آهن است و سرب است و نفّاخي كردن و دَميدن اين كورهٴ آهنگري هست و آب كردن اين سربها و آن آهن هست و يك ديوار فلزّي لذا اين با آن ديوارهاي مصطلح فرق ميكند.
پرسش: حاج آقا اين تطبيق با آيهٴ ﴿حَتَّي إِذَا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَمَأْجُوجُ﴾[13] سازگار نيست.
پاسخ: كدام آيه؟
پرسش: آيه ﴿حَتَّي إِذَا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَمَأْجُوجُ﴾.
پاسخ: حالا ميرسيم به خواست خدا، ميرسيم به آن هماهنگي اين با آن مطرح ميشود به لطف الهي الآن اين خودش روشن بشود بعد اينكه چگونه ذات اقدس الهي او را در هنگامي كه ميخواهد قيامت قيام بشود ﴿جَعَلَهُ دَكَّا﴾[14] ميشود يا در فرصت ديگري خدا اين سد را متلاشي ميكند جداگانه در همين سوره آيهٴ 98 خواهد آمد.
خب، اين به حسب ظاهر بين السدّين را ذيالقرنين ميخواهد بچيند ﴿قَالَ مَا مَكَّنِّي فِيهِ رَبِّي خَيْرٌ فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ﴾ با اين نيروي كارگري، با تهيه كردن امكانات و هزينه ما ﴿أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ رَدْماً﴾ كه رَدْم همان سد است. خب براي اين سدسازي چه چيزي لازم است؟ بين اين جبلين را اين شكاف را اين شيار را ميخواهد سد بسازد فرمود: ﴿ءَأَتُونِي زُبَرَ الْحَدِيدِ﴾ اين بُرادههاي آهن را جمع كنيد اينها مصالح ساختماني ماست ديگر آجر و سنگ و اينها لازم نيست وقتي اين بُرادههاي آهن را جمع كرديد بين اين دو سد، بين اين دو جبل اين آهنها را بريزيد مثل آجر، مثل سيمان و مصالح ديگر اين مصالح اوّليه را بريزيد، خب ﴿حَتَّي إِذَا سَاوَي﴾ اين مقداري كه آورديد بين الصدفين بين آن جبل و اين جبل اين شكاف با اين بُرادههاي آهن پُر شد آنگاه سرب ميآوريد وسايل نفّاخي و كورهٴ آهنگري را راهاندازي ميكنيد اين وسايل نفّاخي اين سرب را كه آب كرده است ميدَمد اين آهنها و برادههاي آهن هم داغ ميشود مجموع اين سربها و آن برادههاي آهن يك تكّه فلزّ غير قابل نفوذ در ميآيد بين اين دو كوه اين فلز قرار ميگيرد كه نه از نظر امتداد مقدور آنهاست كه بالا بيايند از بالاي اين سد به شما حمله كنند، نه آن قدرت را دارند كه اين را نَقد بزنند و سوراخ بكنند و از وسطش بيايند ﴿ءَأَتُونِي زُبَرَ الْحَدِيدِ حَتَّي إِذَا سَاوَي بَيْنَ الصَّدَفَيْنِ قَالَ انفُخُوا﴾ بدميد، چه چيزي را بدميد؟ اين زُبر حديد را خب چطور بدميد اين را؟ آن موادّ تيانتي يا انفجاري يا موادّ سوخت و سوزش چيست كه بدميم اين آدم را آب بكند؟ آن سرب است ﴿حَتَّي إِذَا جَعَلَهُ نَاراً قَالَ ءَاتُونِي أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطْراً﴾ كه اين سرب مثل مَلات ميشود اين آهنها كه گداخته شده اين سرب را در آن ميريزيم جمعاً وقتي سرد شد يك تكّه سدّ فلزّيِ مستحكم خواهد شد به طوري كه ﴿فَمَا اسْطَاعُوا أَن يَظْهَرُوهُ﴾ نه يأجوج و مأجوج ميتوانستند از بالاي اين سد بيايند ﴿وَمَا اسْتَطَاعُوا لَهُ نَقْباً﴾ نه توانستند اين ديوار را بشكافند و از جلو بيايند خب اين كاري به آن ديوار غرب چين ندارند اين بين دو كوه است يك، فلزّي هم هست دو، حالا ببينيم آيات ديگر يا ادلهٴ ديگري با اين هماهنگ است يا نه؟