88/02/21
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: آیات 78 تا 82 سوره کهف
﴿قَالَ هذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ مَا لَمْ تَسْتَطِع عَّلَيْهِ صَبْراً﴾ ﴿أَمَّا السَّفِينَةُ فَكَانَتْ لِمَسَاكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدتُّ أَنْ أَعِيبَهَا وَكَانَ وَرَاءَهُم مَّلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً﴾ ﴿وَأَمَّا الْغُلاَمُ فَكَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينَا أَن يُرْهِقَهُمَا طُغْيَاناً وَكُفْراً﴾ ﴿فَأَرَدْنَا أَن يُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَيْراً مِّنْهُ زَكَاةً وَأَقْرَبَ رُحْماً﴾ ﴿وَأَمَّا الْجِدَارُ فَكَانَ لِغُلاَمَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَكَانَ تَحْتَهُ كَنزٌ لَهُمَا وَكَانَ أَبُوهُمَا صَالِحاً فَأَرَادَ رَبُّكَ أَن يَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا وَيَسْتَخْرِجَا كَنزَهُمَا رَحْمَةً مِن رَّبِّكَ وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي ذلِكَ تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسْطِع عَّلَيْهِ صَبْراً﴾[1]
در اين مصاحبت و همسفري وجود مبارك موسي و خضر(سلام الله عليهما) نكات فراواني است كه بخشي مربوط به سؤالهاي حضرت موسي(عليه السلام) است بخشي هم مربوط به جوابهاي خضر(سلام الله عليه) و بخشي هم مربوط به فراغ اينهاست وقتي موساي كليم(سلام الله عليه) مأمور شد به مدرسهٴ آن شخصي برود كه از رحمت عنداللهي يك، و از علم لدياللهي برخوردار است معلوم ميشود انسان گذشته از اين علوم عادي اگر توانست به سراغ كسي برود كه از رحمت عنداللهي و علم لدياللهي برخوردار است نبايد غفلت كند اين يك، دوم اينكه وجود مبارك موسي به عنوان شاگرد كه رفت بايد داراي قلب عَقول و لسان سَئول باشد اين دو عنصر از برجستهترين راههاي فراگيري است وجود مبارك پيغمبر دربارهٴ امير مؤمنان(عليهم الصلاة و عليهم السلام) فرمود عليبنابيطالب داراي لسان سَئول و قلب عَقول بود يعني او هر چه را كه بايد ميپرسيد از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) سؤال ميكرد و هر چه را هم كه ميشنيد خوب ميفهميد اين دو عنصر راهِ عالِم شدن است لسان سَئول داشتن و قلب عَقول داشتن منتها «حُسنُ السؤال نصف العلم»[2] چه موقع سؤال بكند، چطور سؤال بكند، چقدر سؤال بكند، تعنّتاً سؤال نكند، استعلاماً و استفهاماً سؤال بكند اينها خصيصهٴ سؤال است براي اينكه در قرآن كريم هم ما را به سؤال دعوت كردند فرمود: ﴿فَسْأَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُم لاَ تَعْلَمُونَ﴾[3] ولي اگر كسي قلب عَقول نداشت اين سؤالش به ثمر نميرسد.
مطلب دوم آن است كه خداي سبحان طرزي اين صحنه را تعبيه فرمود كه هم سائل به سؤالش برسد و هم مُجيب جواب بدهد و هم اين سؤال بر اساس حكمت و مصلحت باشد و هم آن جواب، اگر وجود مبارك خضر(سلام الله عليه) در آغاز امر ميفرمود يا موسي! من به بعضي از كارها مأمورم و اين امرِ الهي است من از طرف خودم نيست خدا به من امر كرد كه اين كارها را انجام بدهم ديگر سؤالي نبود اما مصلحت در اين بود كه اين را در پايان ذكر بكند بخش پاياني اين قصّه موسي و خضر(عليهما السلام) اين جمله است كه فرمود: ﴿وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي﴾ اگر اين را در آغاز قصّه و مصاحبت ميفرمود ديگر هيچ سؤالي اتفاق نميافتاد لكن مصلحت در اين است كه اين را در پايان بگويد تا نحوهٴ فراگيري علم هم آموزش داده بشود اگر از همان اول دستور ميداد اين يا ميگفت كه خدا مرا امر كرده يك سلسله كارهايي را به فرمان الهي انجام بدهم خب ديگر جا براي سؤال و جواب نبود.
مطلب ديگر اينكه اگر خود خضر(سلام الله عليه) مأمور نبود كه اين اسرار را علني كند و عملي كند هرگز اين تأويل را مرتكب نميشد يك، علمِ باطن را طبق اين رواياتي كه ياد شده ظاهر نميكرد دو، نه به باطن عمل ميكرد نه بر اساس تأويل قدم برميداشت خودش كه بنا بر اين نبود كه به دستور خودش اين كارها را انجام بدهد پس يك امر الهي است كه به او ميگويد كارهاي تأويلدار را انجام بده بعد تأويلش را بازگو كن، كارهاي باطندار را عمل بكن بعد باطنش را اظهار بكن طبق بعضي از روايات سخن از باطن است طبق ظاهر اين آيات سخن از تأويل است اگر امر الهي نبود وجود مبارك خضر اين كارها را نميكرد.
مطلب ديگر اينكه خود وجود مبارك موسي(سلام الله عليه) در تمام اين مراحل آداب سؤال را به ما آموخت اگر يك وقت نسيان به وجود مبارك موسي اسناد داده شد در دو مورد يكي درباره ماهي يكي دربارهٴ آن سؤال اول در جريان ماهي نسيان در حقيقت براي همراه وجود مبارك موسي بود نه خود موسي منتها تغليباً نسيان به هر دو اسناد داده شد ﴿نَسِيَا حُوتَهُمَا﴾[4] وگرنه وجود مبارك موساي كليم كه از همراهش سؤال كرد ﴿آتِنَا غَدَاءَنَا﴾[5] آن جوان كه در خدمت حضرت موسي بود گفت من فراموش كردم ﴿وَمَا أَنْسانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ﴾[6] پس سخن از نسيانِ همراه موساي كليم است نه خود موساي كليم اما در جريان سؤال موسي بعد از اينكه تعهّد سپرد من سؤال نميكنم بعد وقتي وجود مبارك خضر فرمود تو كه تعهّد سپردي چرا سؤال كردي وجود مبارك موسي فرمود: ﴿لاَ تُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ﴾[7] من سؤالي كه كردم بر اساس نسيان بود و شما مرا مؤاخذه نكنيد ﴿لاَ تُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ وَلاَ تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْراً﴾ بعضي از نسيانهاست كه مذموم است يا اگر مذموم نباشد طمأنينه مردم را سلب ميكند مثل نسيان احكام شرع كه اين مذموم است يا امور عادي را اگر فراموش بكند طمأنينهٴ مردم ممكن است سلب بشود اعتماد آنها زائل بشود ولي برخي از نسيانها محمود و ممدوح است انسان براي حفظ شريعت تعهّداتي كه قبلاً سپرده فراموش ميكند براي حفظ دين، معلوم ميشود اين شخص تمام همّش حفظ شرع است اگر كسي تعهّدات عادي را از بين ميبرد براي حفظ شرع يا فراموشش ميكند براي حفظ شرع معلوم ميشود چنين آدمي در حفظ احكام و صيانت وحي الهي كمالِ جديّت را دارد هرگز باعث زوال طمأنينه و اعتماد مردم نخواهد شد اين براي نسيان وجود مبارك موساي كليم است كه مؤيّد آن است.
مطلب ديگر اينكه آيا در قرآن كريم مجاز هست يا نه؟ افرادي نظير ابواسحاق اسفرايني يا ابوبكر محمدبنداود اصفهاني عده ديگري هم هستند اينها ميگويند در قرآن كريم مجاز راه ندارد چون مجاز راه ندارد بايد بر حقيقت حمل بشود بنابراين ﴿أَمَّا الْجِدَارُ فَكَانَ لِغُلاَمَيْنِ يَتِيمَيْنِ﴾ بعد دارد ﴿يُرِيدُ أَن يَنقَضَّ﴾[8] بايد بر حقيقت حمل بشود اين بزرگوارها به جاي اينكه از راهِ صحيح وارد بشوند آمدند يك مطلب ادبيِ ذوقيِ دلپذير را انكار كردند خب مجاز باعث زيبايي در كلام است اينكه نقص نيست منتها در جريان ﴿أَمَّا الْجِدَارُ﴾ و امثال جدار بايد ما شواهد عقلي يا نقلي اقامه كنيم كه اين مجاز است در كتابهاي ادبي فقط اين مقدار را به ما ميگويند كه اگر محمول براي موضوع نباشد اين اسناد مجاز است اما كدام محمول براي كدام موضوع است اينكه در حوزهٴ ادبيات نيست اينكه از مطوّل و امثال مطوّل برنميآيد فقط در مطوّل و امثال مطوّل يعني در حوزهٴ ادبيات با همهٴ گستردگي كه دارد وظيفهشان اين است كه بگويند مجاز دو قِسم است اگر لفظ در غير ما وُضع له استعمال شد ميشود مجاز لغوي و اگر محمول به غير موضوع خودش اسناد داده شد ميشود مجاز عقلي اين كارِ ادبيات است اما كدام محمول براي كدام موضوع است كه بحث ادبي نيست و اگر احياناً در جريان «أنبت الربيع البغل» يا «أنبت الله البَغل في الربيع» كه در مطول آمده اينها به عنوان مثال است اينها را بايد فلسفه و كلام مشخص كنند در علوم عقلي مشخص ميشود كه كدام محمول براي كدام موضوع است اگر مشخص شد بر اساس توحيد افعالي كه روياننده خداست بهار ظرف زمان رويش گياهان است نه روياننده باشد آنوقت ميگوييم «أنبت الربيع البغل» مجاز است اثبات انبات به ربيع ميشود مجاز، اما يك دهري كه مبدأيي را ـ معاذ الله ـ معتقد نيست او فقط طبيعت را ميبيند اسناد اين محمول به اين موضوع را حقيقت ميداند بنابراين مجاز جزء زيباييهاي ادبي در گفتار است اقسام مجاز و همچنين استعاره نميشود اينها را منكر شد منتها بايد با شواهد عقلي، با شواهد نقلي مشخص كرد كه كجا حقيقت است كجا مجاز؟ مشكل اين جناب ابواسحاق اسفرايني يا ابوبكر محمدبنداود اصفهاني يا همفكرانشان اين است كه اگر ما اينها را مجاز بدانيم تعبيرات فراواني كه در قرآن كريم هست كه زبان شهادت ميدهد، دست و پا شهادت ميدهند، پوست شهادت ميدهد ﴿وَقَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدتُمْ عَلَيْنَا قَالُوا أَنطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنطَقَ كُلَّ شَيْءٍ﴾[9] اينها همهاش ميشود مجاز و چون يا مثلاً رؤيت را قرآن به نارِ قيامت اسناد ميدهد ﴿إِذَا رَأَتْهُم مِن مَكَانٍ بَعِيدٍ سَمِعُوا لَهَا تَغَيُّظاً وَزَفِيراً﴾[10] يا خشم و غضب را به آتش نسبت ميدهد ميفرمايد: ﴿تَغَيُّظاً وَزَفِيراً﴾ لازمهاش اين است كه همهٴ اينها مجاز باشد خير، اين تلازم ممنوع است هرگز اين تالي لازم آن مقدم نيست آن مقدم ملزومِ اين تالي نيست اگر ما شواهد عقلي داشتيم، شواهد نقلي داشتيم كه اين اشياء درك ميكنند اينها كه مجاز نيستند ما چرا مجاز را منكر بشويم؟ اگر جايي دليل عقلي يا دليل نقلي نيافتيم ميشود مجاز و ظرافتهاي ادبي، اما وقتي ما دليل عقلي داريم كه هيچ موجودي بيدرك نيست دليل نقلي داريم پنج طايفه آيات است كه ثابت ميكند اشياء مُدركاند و شاعر خب اين ميشود حقيقت، اگر ما دليل داريم نميگوييم اينها مجازند كه، اگر دليل داريم كه اشياء چيز ميفهمند و فرمان الهي را درك ميكنند وقتي رؤيت را به نار اسناد داد يا شهادت را به جلود و اعضا و جوارح اسناد داد ميگوييم حقيقت است اسناد الي ما هو له است، اسناد الي ما هو له و الي غير ما هو له اين از مطوّل برنميآيد اين از علم ديگر برميآيد. خب، بنابراين اين حقيقت است ممكن است كسي به اين آيات ديگر توجه نكند و بگويد ﴿وَأَمَّا الْجِدَارُ فَكَانَ لِغُلاَمَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ﴾، ﴿يُرِيدُ أَن يَنقَضَّ﴾[11] بگويد حمل بر مجاز است يا ﴿وَاسْأَلِ الْقَرْيَةَ﴾[12] را بگويد كه مضاف محذوف است يعني «وأسئل أهل القرية» اما وقتي كه اگر يوسف فرمود درست است، يعقوب فرمود درست است اما اگر برادرانِ چاهاندازشان گفتند بله آنها نميفهمند كه قريه هم حرف ميزند، قريه هم جواب ميدهد، قريه هم درك ميكند، قريه هم شهادت و شكايت دارد بنابراين وجهي براي انكار مجاز نيست بايد اين مجازهاي متوهَّم را به حقيقت برگرداند اين هم يك مطلب.
مطلب ديگر اينكه از اين جرياني كه وجود مبارك موساي كليم به خضر(سلام الله عليهما) فرمود: ﴿لَوْ شِئْتَ لأَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْراً﴾[13] معلوم ميشود جريان تمثّل و امثال ذلك نبود يك، آن شخص هم كه رحمت عنداللهي و علم لدنّي داشت فرشته نبود دو، انسان بود و علني و ظاهر و رفت و آمد عادي و براي اينكه اينها گرسنه بودند غذا ميخواستند در تمثّلات كه سخن از غذا نيست، در فرشتهها كه سخن از استطعام نيست هيچ دليلي هم نيست كه اين تمثّل بود وجود خارجي نداشت نه خير وجودِ خارجيِ عيني بود شخصي به نام صاحب، خضر كه در قرآن نيامده در روايات هست شخصي هم به نام وجود مبارك موساي كليم فرشته هم نبودند دوتا انسان بودند استطعام هم كردند.
مطلب ديگر اينكه متأسفانه ساليان متمادي ادبيات حوزه را بعد از همين مُغني و جامي و مختصر و مطوّل آن مقامات حريري و مقامات حميدي و مقامات بديعالزمان اداره ميكرد و مهمترين اديبالأدباء كسي بود كه بتواند مقامات حريري را درس بگويد يا اين مقامات را حفظ بكند، خب اين وضع حوزه بود اين مقامات حميدي خب اين مثل فولادي است يعني اين طور نيست كه مثلاً كسي بتواند يك صفحهاش را مطالعه كند و دو طرفش كتاب لغت نباشد اين طور است مثل سُرب دارد لغت ميريزد اين كار است اما محتواي او يك سلسله وليمه و سورچراني و شكمچراني است خدا غريق رحمت كند مرحوم شيخ عباس قمي را سرّ اينكه اين مفاتيح مانده بر اساس همان اخلاص و صفاي ضمير اين بزرگمرد بود اين در شرح حال خودش ميگويد كه من علاقه به ادبيات داشتم رفتم به سراغ اين كتابها ديدم محتوايي ندارد بعد گفتم چه بهتر كه من به جاي اينكه مقامات حريري و حميدي و اينها را بخوانم بروم سراغ نهجالبلاغه هم ادبيات است هم عقل، هم ادبيات است هم فقه، هم ادبيات است هم معارف در نوشتههاي عربي مرحوم آقا شيخ عباس آثار عُجبه نيست اين اديب خوبي است نويسندهٴ خوبي هم هست در اين مقامات حريري آن طوري كه در تفسير قرطبي آمده ببينيد قرآن را وقتي دادند به دست اديبِ غير حكيم چه چيزي در ميآيد؟ گفت موسي و خضر آمدند در آن قريه ﴿اسْتَطْعَمَا﴾[14] يعني تَكدّي كردند ـ معاذ الله ـ كِديه، تكدّي بعد ميگويد تكدّي نقص نيست جواب اين تكدّي جواب اگر منفي باشد نقص است خب وقتي قرآن را به دست صاحب مقامات حريري بدهي همين در ميآيد با اينكه قرآن دارد ﴿فَأَبَوْا أَن يُضَيِّفُوهُمَا﴾[15] ضِيف شدن و مهمان شدن ننگ نيست مهمان را نپذيرفتن ننگ است اما تكدّي در هر دو حال ننگ است شما بگوييد اين دو وليّ الهي دو بزرگوار آمدند تكدّي كردند ﴿اسْتَطْعَمَا﴾ يعني به قصد تكدّي آمدند ـ معاذ الله ـ اينها خب براي تأمين غذايشان كار بدي نكردند ولي آنها كار بدي كردند حالا معلوم ميشود چطور قرآن هم محجور است از حَجر، هم مهجور است از هُجر، هم محجور است با «حاء» يعني ممنوع به سه لغت قرآن ﴿يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً﴾[16] دو لغتش براي آن «هاء» هوّز است يك لغتش كه در قرآن نيست با آن «حاء» جيمي است اين شده مقامات حريري ديگر نبايد توقع داشت كه حوزه مثلاً به كدام سمت حركت كند، بنابراين همين حرف را خب باكش هم نبود دو كتاب رسمي ادبيات بود مخصوصاً در بعضي از حوزههايي كه اديبالأدباء داشتند شما برويد تحقيق كنيد ببينيد كه كار آنها حفظ نهجالبلاغه بود؟ تدريس نهجالبلاغه بود؟ تعليم نهجالبلاغه بود؟ يا مقامات حريري و حميدي فلان كس چقدر سور داد، فلان كس چقدر سور خورد، سفرههاي چطور رنگين بود همين، اما در بيانات نوراني حضرت امير اين است كه «وَ لاَ تَجْتَمِعُ عَزِيمَةٌ وَ وَلِيمَةٌ»[17] يك انسان اگر بخواهد عالِم بشود انسانِ سورچران عالم نميشود اهل وليمه و فلان كس از مكه آمده برويم، فلان كس از عمره آمده برويم، فلان كس خانه ساخته برويم اينجا اين سفره آنجا آن سفره اين ديگر طلبهٴ درسخوان بشود نيست «وَ لاَ تَجْتَمِعُ عَزِيمَةٌ وَ وَلِيمَةٌ» اگر كسي اهل عَزم است اهل تصميم است ميخواهد مُلاّ بشود ديگر سورچراني نميخواهد اين كجا، آن كجا حالا براي شما فرصت نيست كه مقامات حريري را بخوانيد ولي يك مقدار مأنوس بشويد ميبينيد همين است چه كسي پذيرايي كرده، چه كسي سور داده، چه كسي در سفره چه چيزي گذاشته، كجا دعوت كردند اينهاست. اين است كه مرحوم آقا شيخ عباس گفت كه من توبه كردم كه آن كار را بكنم آمدم به طرف نهجالبلاغه اين ﴿اسْتَطْعَمَا﴾[18] يعني «استضافا» يعني ضِيف كردند گفتند ما به عنوان مهمان، به عنوان مهمان عرضه شدن اين هيچ نقصي نيست خب آنها ﴿فَأَبَوْا أَن يُضَيِّفُوهُمَا﴾[19] قرآن كه از تكدّي اينها سخن به ميان نياورده كه. خب، پس سخن از تمثّل و امثال تمثّل نيست.
مطلب ديگر اينكه اگر وجود مبارك موسي اين سفر را طي كرد راه فراگيري علم را هم به ما آموخت اما در تمام اين صحنهها به يادش آمده كه اگر چيزي امر خداست از خطر هم حفظ ميكند در جريان غرق مستحضريد اين چندبار اين كلمه تكرار شد آن عنصر اصلي مشكل موساي كليم مسكوتعنه بود اين كشتي كه نه در مبدأ بود نه در مقصد تا كسي او را سوراخ كند خطر نداشته باشد چون عبارت اين است ﴿فَانطَلَقَا حَتَّي إِذَا رَكِبَا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَهَا﴾[20] اينها سوار كشتي شدند و همسفر وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليهما) اين كشتي را سوراخ كرده خب در آب است ديگر مشكل اصلي موساي كليم اين است كه اينكه آب مثل هوا نيست كه موج نداشته باشد داخل نيايد تعادل را به هم نزند خب اين درياست طوفان دارد، موج دارد خب با يك موجش اگر آمده داخل كشتي چيزي از ما باقي نميماند كه ﴿لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا﴾[21] يعني تو، من و همهٴ سرنشين اين اصلاً جواب داده نشد. وجود مبارك خضر فرمود من اين كار را كردم براي اين بود كه حالا يا در مبدأ يا در مقصد اين كشتي چون حالا جنگ بود يا غير جنگ هر كشتي سالم را به غصب ميگرفتند اينها هم وسيلهٴ نقليه كشتي كرايهاي چندتا كارگر بود كه اينها ارتزاق ميكردند من اين را سوراخ كردم كه اين كشتي غرق نشود خب جا داشت موساي كليم سؤال بكند جواب مرا ندادي بالأخره اين صاحبانشان آن ناوخدا آن رانندهٴ كشتي كه صاحب كشتي است او، من، شما، ساير سرنشينان بايد سالم بمانيم يا نه؟ تو براي اينكه كشتي اينها غرق نشود خود كشتي و خود اينها را داري غرق ميكني اين اصلاً جواب داده نشد. گفت كشتي را من سوارخ كردم تا كسي غصب نكند اين چه امري بود كه موسي را به ياد آن ﴿فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ بِالسَّاحِلِ يَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِّي وَعَدُوٌّ لَهُ﴾[22] افتاد ديگر موساي كليم سؤال نكرد گفت من اين كارها را به امر خودم نكردم از امر ديگري كردم خب بالأخره اين بايد سؤال بكند و بفهمد اين ﴿حَتَّي أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً﴾[23] به يادش افتاد. اما در جريان قتل نفس، در جريان قتل نفس وجود مبارك خضر فرمود اين غلام پدر و مادر خوبي داشت و نسبت به آنها ممكن بود عقوق داشته باشد يك، آنها را بيراهه ببرد گرفتار ضلالت و غوايت بكند دو، ما اين كار را كرديم ديگر سؤال نكرد كه قصاص قبل از جنايت نميشود كرد كه، چون خودش برابر آنچه كه در سورهٴ مباركهٴ «قصص» گذشت او هم همين كار را كرد ديگر آيهٴ پانزده سورهٴ مباركهٴ «قصص» اين است ﴿فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِي مِن شِيعَتِهِ عَلَي الَّذِي مِنْ عَدُوِّه فَوَكَزَهُ مُوسَي فَقَضَي عَلَيْهِ﴾ خب اين مشابه آن، در جريان جدار كه خود وجود مبارك موسي و خضر(سلام الله عليهما) خسته بودند محتاج به غذا بودند موسي به خضر(سلام الله عليهما) گفته بود ﴿لَوْ شِئْتَ لأَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْراً﴾[24] مشابه اين را خود موساي كليم برابر آنچه كه در سورهٴ مباركهٴ «قصص» آيهٴ 23 و 24 آمده انجام داده آيهٴ 23 و 24 اين است كه وقتي وجود مبارك موسي وارد سرزمين مدين شد بر آن چاه مدين اشراف پيدا كرد ﴿وَلَمَّا وَرَدَ مَاءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَوَجَدَ مِن دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودَانِ قَالَ مَا خَطْبُكُمَا قَالَتَا لاَ نَسْقِي حَتَّي يُصْدِرَ الرِّعَاءُ وَأَبُونَا شَيْخٌ كَبِيرٌ﴾ اين فهميد كه يك دختران عفيفياند و حاضر نيستند كه با اين مردها يكجا بجوشند و همتاي آنها آب بگيرند يك پدر پيري هم دارند آنگاه ﴿فَسَقَي لَهُمَا﴾ در حال گرسنگي و خستگي ﴿فَسَقَي لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّي إِلَي الظِّلِّ فَقَالَ رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ﴾ اين روايت را ملاحظه بفرماييد در ذيل اين ديگر يعني واقعاً حضرت گرسنه بود از راه رسيده، سفر توانفرسايي هم از مصر ﴿فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفاً يَتَرَقَبُ﴾[25] بود، خسته بود، آبكِشي هم كرده عرض كرد خدايا من گرسنهام، خب تو كه گرسنهاي آنها هم كه ميداني نيازمند نبودند براي اينكه دامدار بودند و بعد تو را هم اجير كردند كارگري آنها را به عهده بگيري وضع ماليشان خوب بود خب ميتوانستي اجر بگيري ديگر چرا اين كار را نكردي؟ اين ﴿حَتَّي أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً﴾[26] آن هم موساي كليم به عنايتهاي الهي اين كار را انجام ميداد منتها گاهي الهام حُكم است گاهي الهام فعل، الهام حكم، تعليم حكم البته براي انبياست اما گرايشهاي فعلي كه در قلب انسان كاري و عزمي ظهور كند كه انسان برابر او انجام بدهد كه ﴿وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ﴾[27] اين براي غير انبيا هم هست مردان الهي گاهي ميبينيد به امري گرايش پيدا ميكنند، به يك امر علاقه پيدا ميكنند آن امر را به خوبي انجام ميدهند سخن از كار است نه سخن از حكم، سخن از عمل است نه سخن از علم بله، آن حكم شرعي مخصوص انبياست اما اگر «اوحينا اليهم ان احكموا» بله آن براي انبيا بود، اما «اوحينا اليهم أن افعلوا» است كه اين ﴿فِعْلَ الْخَيْرَاتِ﴾[28] به جاي همان «أن افعلوا» است اين كار هست درباره موساي كليم هست، اولياي الهي هست، مؤمنان خاص هست «كلّ علي قَدْره و قَدَره» اينجا هم وجود مبارك موساي كليم متوجه شد كه يك راهنماي غيبي هم هست كه در درون كار او نهفته بود.
اما از اينكه وقتي وجود مبارك خضر(سلام الله عليه) فرمود من اين كار را نكردم مگر به دستور خدا اين ديگر ساكتِ ساكت شد حتي يعني اين چهار كاري كه من كردم يكي دربارهٴ كشتي، يكي دربارهٴ قتل غلام، يكي دربارهٴ بازسازي يا نوسازي اين ديوار، يكي هم اعلام فراغ گفتم ﴿هذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ﴾ ديگر عذر تو را نميپذيرم اين هم ﴿مَا فَعَلْتُهُ﴾ به همهٴ اين امور چهارگانه برميگردد نه تنها سه كار، ديگر موساي كليم ساكتِ محض شد ديگر عرض نكرد كه خب پس اجازه بدهيد من خدمت شما باشم فرمود تا اينجا اين ﴿وَمَا فَعَلْتُهُ﴾ اطلاقش شامل همهٴ موارد چهارگانه ميشود اختصاصي به آن سه مسئله ندارد اينجا هم فهميد كه بايد فاصله بگيرد از اينكه فرمود: ﴿هذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ﴾ يعني پايان راه است و اين كار را هم من به دستور خودم انجام ندادم به دستور ذات اقدس الهي انجام دادم و اين هم ساكتِ محض شد و مفارقت حاصل شد، خب.
بنابراين اين كارهايي كه وجود مبارك موسي انجام داد يك مقدار تعليم هست براي خود ما كه راز و رمز كارها را هم بفهميم و با سؤال مسئله حل بشود منتها با قلبِ عَقول و اين لسان سَئول داشتن، اما حالا اين سؤالها قبل از جريان بود يا بعد از جريان اينها البته از نظر تاريخ مختلف است لكن آنچه مربوط به بحثهاي تفسيري است در آنها سهمي ندارد، خب.
پرسش: اين قضيه قتل عدو حضرت موسي با قتل غلام حضرت خضر ظاهراً با هم تفاوت دارند چون آنجا فاستغاثه بود شيعه حضرت موسي بود.
پاسخ: خب، بله اينكه اگر كسي كمك بطلبد كه مجوّز اين نيست اين حقّش اين بود كه جلوي مظلوم شدن او را بگيرد نه ظالم را از پا در بياورد ميتوانست آن مظلوم را نجات بدهد.
پرسش: آنها دعوا ميكردند دعوايشان هم دعواي اعتقادي بود.
پاسخ: آخر آنكه بر فرض دعواي اعتقادي كه نبايد منكر را با مُشت كُشت كه اين وجود مبارك موساي كليم دعواهاي اعتقادي زيادي هم داشت كه هيچ كدام را اقدام به قتل نكرد كه آن شخص را هم بايد نجات بدهد و داد اما حالا با مُشت كسي را از پا در بياورد اين معلوم ميشود كه يك دستور ديگر است ديگر، نه خير در سورهٴ مباركهٴ «قصص» سخن از سهو نيست لذا فردا كه كسي مشابه آن صحنه را ديد ﴿فَأَصْبَحَ فِي الْمَدِينَةِ خَائِفاً﴾ در آيهٴ هيجده همان سورهٴ «قصص» اين است كه ﴿فَأَصْبَحَ فِي الْمَدِينَةِ خَائِفاً يَتَرَقَّبُ فَإِذَا الَّذِي اسْتَنصَرَهُ بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ﴾ همان جواني كه ديروز استنصار كرد از وجود مبارك موساي كليم نصرت خواست امروز هم گفت «يا صَرختا» صريخ يعني مُستغيث ناله كرد و كمك خواست ﴿قَالَ لَهُ مُوسَي إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُّبِينٌ﴾ ﴿فَلَمَّا أَنْ أَرَادَ أَن يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُمَا﴾ خواست حمله كند به كسي كه هم دشمن موسي بود هم دشمن آن محرومِ مستضعف ﴿قَالَ يَا مُوسَي أَتُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي كَمَا قَتَلْتَ نَفْسَاً بِالْأَمْسِ﴾ سخن از اشتباه و امثال ذلك نبود، بنابراين اين سؤالها آن جوابها را به همراه دارد.
فتحصّل كه وجود مبارك خضر مأمور بود چند كاري را از علم تأويل انجام بدهد داد و موسي(سلام الله عليهما) هم بايد ياد ميگرفت، گرفت و به ياد آن قضاياي اوّليه هم افتاد كه آرامبخش بود و آن مسئله اين بود كه تأويلي در كار نبود عملِ به باطن بود اما سير ملكوتي فعلِ خود خدا بود كه اين جعبه را در دريا حفظ ميكند و به دست دشمن هم دوست خودش را حفظ ميكند آن كارها هم چنان كه اتفاق اتفاده ﴿فَسَقَي لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّي إِلَي الظِّلِّ﴾[29] آن هم از همين سنخ بود قلب موساي كليم را گرايش داد كه نسبت به اين دو نفر احسان بكند در حال گرسنگي حتي طلب ضيافت هم نكرده است حالا بعضي از سؤالهايي كه مربوط به اين است انشاءالله در نوبتهاي بعد.