87/09/18
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره اسراء/آیه 101 الی 103
﴿وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَي تِسْعَ آيَاتٍ بَيِّنَاتِ فَسْأَلْ بَنِي إِسْرائِيلَ إِذْ جَاءَهُمْ فَقَالَ لَهُ فِرْعَوْنُ إِنِّي لَأَظُنُّكَ يَا مُوسَي مَسْحُوراً﴾﴿101﴾﴿قَالَ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلَّا رَبُّ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ بَصَائِرَ وَإِنِّي لَأَظُنُّكَ يَا فِرْعَوْنُ مَثْبُوراً﴾﴿102﴾﴿فَأَرَادَ أَن يَسْتَفِزَّهُم مِنَ الْأَرْضِ فَأَغْرَقْناهُ وَمَن مَعَهُ جَمِيعاً﴾﴿103﴾
چون سورهٴ مباركهٴ «اسراء» در مكه نازل شد و يكي از عناصر محوري مسائل مكه جريان وحي و نبوّت بود و مشركان حجاز هم منكر وحي و نبوّتِ وجود مبارك حضرت بودند ذات اقدس الهي در اين سوره ضرورت وحي را، علائم وحي و نبوّت را بازگو فرمودند پيشنهادهاي آنها را هم براي معجزات خاص طرح كردند آن معجزهٴ عمومي و رسمي كه قرآن كريم بود آن را هم با تحدّي اعلام كردند بعد به وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ميفرمايند اين گروه همانند اقوام گذشته در اثر حسگرايي از نظر معرفتشناسي و در اثر حبّ دنيا از نظر مسائل انگيزه و عملي گرفتار جهود و انكارند نشانش آن است كه ما به موساي كليم در كنار نبوّت و رسالتِ او نُه معجزهٴ شفاف و روشن داديم كه هيچ جا براي انكار نبود و شما از علماي بنياسرائيل از آگاهان بنياسرائيل از خِبرگان بنياسرائيل سؤال بكنيد كه چه گذشت آنها مستحضرند كه وجود مبارك موساي كليم با اين معجزات شفّاف وارد شد درباريان فرعون را دعوت كرد براي آنها مسلّم شد كه اينها آيات الهياند، معجزاتاند از خود موساي كليم نيستند از سنخ سِحر نيستند و مانند آن مع ذلك ايمان نياوردند و دست به توطئه برداشتند خواستند وجود مبارك موساي كليم و همراهان او را از سرزمين مصر بردارند تبعيدشان كنند يا آنها را از پا در بياورند ولي قهر الهي دامنگير آنها شد آنها را از پا در آورد و فضاي مصر را و آن منطقهٴ ديگر را در اختيار مستضعفان قرار داد و جريان مكه هم بالأخره همينطور خواهد شد چه اينكه همينطور هم شد وقتي كه ﴿إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ٭ وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجاً﴾[1] همينطور شد فرمود: ﴿وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَي تِسْعَ آيَاتٍ بَيِّنَاتِ﴾ گرچه معجزاتي كه وجود مبارك موساي كليم به اذن خدا ارائه كرد بيش از اين نُه معجزه است در اثناي آن محاورات و مناظراتشان معجزات فراواني داشتند لكن نُه معجزه به عنوان شفّافترين معجزات در قرآن كريم مطرح شد عصاي موسي از همين قبيل است، يدِ بيضا از همين قبيل است، غرق در دريا و مانند آن از همين قبيل است بعضي از آيات را ذات اقدس الهي شمردند نظير آنچه كه در سورهٴ مباركهٴ «اعراف» آيهٴ 133 به پنج معجزه از اين معجزات اشاره فرمود آيهٴ 133 سورهٴ مباركهٴ «اعراف» اين است ﴿فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمُ الطُّوفَانَ وَالْجَرَادَ وَالْقُمَّلَ وَالضَّفَادِعَ وَالدَّمَ﴾ اما جريان عصا، جريان يد بيضا و مانند آن را در اين سورهٴ مباركهٴ «اعراف» ذكر نفرمود. در بخشهاي ديگر آيات ديگري را ذكر فرمود نظير آنچه كه در سورهٴ مباركهٴ «نمل» اشاره شده آيهٴ دوازده و سيزده سورهٴ مباركهٴ «نمل» اين است ﴿وَأَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ فِي تِسْعِ آيَاتٍ إِلَي فِرْعَوْنَ وَقَوْمِهِ﴾ فرمود دستت را در جَيْب و در آغوش ببر در بغل ببر اين بزرگان اهل معرفت ميگويند انسان بايد دست را به جَيْب خود، به صدر خود، به قلب خود ببرد و چيزي در بياورد آنها كه دستشان به جيبشان است مشكلي را حل نميكنند آن جِيب فارسي است اين جَيْب عربي است از جَيْب آدم، از صدر آدم كاري ساخته است نه از جِيب آدم و جيب كسي ﴿وَأَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ﴾ اين دستت كه شفاف ميشود، سفيد ميشود از سنخ بَرص و امثال اينها نيست اين ﴿مِنْ غَيْرِ سُوءٍ﴾ است اين كلمهٴ ﴿مِنْ غَيْرِ سُوءٍ﴾ در بعضي از موارد براي دفع وهم و دفع دخل مقدّر است مثل اينكه به وجود مبارك زكريا(سلام الله عليه) فرمود سه روز زبانت بَند ميآيد ﴿آيَتُكَ أَلاَّ تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاَثَ لَيَالٍ﴾[2] اما اينكه سه روز زبانت بَند ميآيد مشكل طبّي ندارد ﴿مِنْ غَيْرِ سُوءٍ﴾ است عرض كرد آيتِ من و علامت من كه من صاحب فرزند ميشوم چيست؟ فرمود: ﴿آيَتُكَ أَلاَّ تُكَلِّمَ﴾ يعني نميتواني حرف بزني سه روز نماز ميخواني، ذكر ميگويي، با من مناجات ميكني، اذكارت محفوظ، عباداتت محفوظ ولي بخواهي با مردم حرف بزني نميتواني خب اين ميشود معجزه ديگر ﴿آيَتُكَ أَلاَّ تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاَثَ لَيَالٍ﴾ اما ﴿سَوِيّاً﴾ سالمي، مستويالقامهاي، مستويالخِلقهاي، مستويالاعضايي اينچنين نيست كه مشكل طبّي در زبانت باشد اينجا هم دربارهٴ وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) ميفرمايد كه ﴿أَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ﴾ اما ﴿مِنْ غَيْرِ سُوءٍ﴾[3] اينطور نيست كه حالا دستت سفيد شده يك آفت طبّي داشته باشد نه خير اين دست سفيد شد و شفاف شد، خب.
﴿فِي تِسْعِ آيَاتٍ إِلَي فِرْعَوْنَ وَقَوْمِهِ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْماً فَاسِقِينَ﴾[4] در آيه سيزده فرمود: ﴿فَلَمَّا جَاءَتْهُمْ آيَاتُنَا مُبْصِرَةً﴾ اين آياتي كه ما به وجود مبارك موساي كليم داديم اين نُه آيه اينها مُبصِر است مبصر در اينجا لازم است متعدّي نيست يعني شفاف و روشن است در همين سورهٴ مباركهٴ «اسراء» قبلاً گذشت كه فرمود گرچه همهٴ موجودات آيات الهياند و چيزي در عالَم نيست كه آيه و نشانهٴ ذات اقدس الهي نباشد اما شب و روز يكسان نيستند در همين سورهٴ مباركهٴ «اسراء» قبلاً كه گذشت آيهٴ دوازده گذشت اين بود ﴿وَجَعَلْنَا اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنَا آيَةَ اللَّيْلِ وَجَعَلْنَا آيَةَ النَّهَارِ مُبْصِرَةً﴾ شب آيتِ خداست، روز آيت خداست شب آيهٴ تاريكِ خداست روز آيهٴ روشن خداست روزِ روشن آيه است شبِ تاريك آيه است اين يك مطلب، روز آيهٴ روشن خداست مطلب ديگر هر دوي آن درست است شب روشن است روز تاريك اين يك مطلب، روز آيهٴ شفاف و روشن خداست شبِ تار هم آيت خداست بالأخره آيات برخيها روشناند بعضيها مثل آن قبلي روشن نيستند همهٴ آيات علامت الهياند وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) در آن بيان نورانيشان ميفرمايد: «ما لله آيةٌ أكبر مِنّي»[5] كه در چندجا به مناسبت اين حديث شريف نقل شده است كه فرمود از من بزرگتر ذات اقدس الهي آيتي خلق نكرده است اينكه ميفرمايد از من يعني از اهل بيت چون اينها يك نورند «ما لله (سبحانه و تعاليٰ) آيةٌ أكبر مِنّي» آية الله الكبريٰ اين خانداناند و لا غير فرمود از من بزرگتر ديگر خدا آيتي خلق نكرده است پس بنابراين بعضيها شفّافاند بعضي نيمهشفاف، بعضي كبيرند بعضي اكبر و آنكه آيت اكبر خداست همان انسانِ كامل است.
در جريان موساي كليم هم فرمود اينها آيات شفاف و روشني است براي اينكه يك تكّه چوب بشود اژدهاي دَمان و همهٴ سِحرها را از بين ببرد يا همين چوب به دريا كه خورد آبهاي رفته برود و آبهاي نيامده نيايد و يك جادهٴ خاكي بشود كه اينها كه از بستر اين دريا دارند حركت ميكنند پايشان تَر نشود ﴿فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي الْبَحْرِ يَبَساً﴾[6] نفرمود «فاضرب لهم طريقاً في البحر» يك وقت است كه باران ميآيد بالأخره آدم در اين خيابان و آسفالت راه ميرود يك مقدار كفشش تَر ميشود بالأخره باران آمد ديگر اما خب درياست طوري آدم راه برود كه كفشش تَر نشود، طوري بشود كه پايش تَر نشود فرمود يَبس است خشك ميشود خب اينها معجزهٴ شفاف است ديگر فرمود ما به موساي كليم اين معجزات را ادا كرديم چه اينكه در جريان ناقهٴ ثمود هم در همين سورهٴ مباركهٴ «اسراء» آيهٴ 59 قبلاً به اين صورت گذشت ﴿وَآتَيْنَا ثَمُودَ النَّاقَةَ مُبْصِرَةً﴾ يك آيه و معجزهٴ روشني نه ناقه مُبصر است آيه مبصر است خب از دل سنگ صخرهٴ صمّا يك شتر در بيايد يك چيز روشني است ديگر معجزهٴ روشني است «آية مبصرة» نه ناقه مبصر است ﴿وَآتَيْنَا ثَمُودَ النَّاقَةَ مُبْصِرَةً﴾[7] يعني «آيةً مبصرةً» يك آيهٴ شفاف و معجزهٴ روشني است اينها را براي بنياسرائيل ما فرستاديم اينها اگر حسگرا باشند بايد بپذيرند، عقلگرا باشند بايد بپذيرند ﴿لَقَدْ أَرْسَلْنَا﴾ شما حالا از علماي بنياسرائيل سؤال بكنيد آنهايي كه تاريخ گذشتگانشان سينه به سنيه به آنها رسيده است از آنها سؤال بكن كه چه گذشت درباريان فرعون به وجود مبارك موساي كليم چه گفتند؟ وقتي اين معجزات شفاف را وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) ارائه كرد فرعون گفت كه من گمان ميكنم تو مَسحوري حالا مسحور چه به معناي ساحر باشد «كما قيل» يا به معناي سِحرزده باشد معناي مفعولي خودش را داشته باشد «كما قيل ايضاً» و به آيهٴ 27 سورهٴ مباركهٴ «شعراء» سازگارتر است كه فرعون دربارهٴ وجود مبارك موساي كليم به بنياسرائيل اينچنين گفت ﴿إِنَّ رَسُولَكُمُ الَّذِي أُرْسِلَ إِلَيْكُمْ لَمَجْنُونٌ﴾ ديوانه يعني ديوزده اينها فكر ميكردند كه ديو يعني جِن در اينها اثر گذاشته جنزده است و جنزده را ميگويند ديوانه، مجنون را ميگويند جنزده و ديوانه، خب. اين به قرينهٴ ﴿لَمَجْنُونٌ﴾ اين كلمهٴ مسحور هم ميتواند معناي مفعولي داشته باشد اين سخن فرعون بود در جواب اين آيات شفاف و روشن، اما وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) به فرعونيان مخصوصاً فرعون فرمود: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلَّا رَبُّ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ بَصَائِرَ﴾ اولاً براي تو روشن شد كه خدايي هست يك، و اينها ساختهٴ من نيست ساختهٴ خداست دو، اينها معجزات الهياند نظير اسرار طبيعت يك امر عادي نيستند يك امر خارق عادتاند سه، يك معجزه شفاف و روشن و تاباني هم هستند چهار، خب چرا ايمان نميآوريد ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلَّا رَبُّ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ بَصَائِرَ﴾ يعني «أنزل الله سبحانه و تعاليٰ هذه الآيات» را «بصائر» مثل اينكه ناقه را مُبصِره قرار داد، مثل اينكه روز را آيهٴ مبصره قرار داد اين نُه آيه هم بصائرند از نظر بصيرت پذيرش قلب روشناند چه اينكه عامل بصيرت شما هم هستند شما اين را عالِم شدي چرا ايمان نميآوري آنچه كه دربارهٴ همين فرعون نقل شده است كه ﴿وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾[8] از همين قبيل است اين ﴿جَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾ يعني اينها يقين پيدا كردند اينها مُستَيقِناند برايشان هيچ ترديدي نيست از نظر علمي برايشان ثابت شده است اما در بحثهاي قبل هم داشتيم كه بالأخره انسان يك بخش انديشه دارد كه كاملاً مرزش جداست و يك بخش انگيزه دارد كه كاملاً يعني كاملاً مرزش جداست به دليل اينكه ما عالِم فاسق داريم خب اين عالم فاسق بخواهد درس بگويد خوب درس ميگويد، بخواهد مقاله بنويسند خوب مقاله مينويسد، بخواهد سخنراني كند خوب سخنراني ميكند هيچ ترديد علمي ندارد آياتش خوب است، رواياتش خوب است اينها همه دلالت ميكند بر اينكه فلان كار حرام است اين در بخش انديشه اما وقتي بخواهد عمل بكند دستش ميلرزد عمل يعني عمل كاملاً مرز عقل عملي از مرز عقل نظري جداست آن عقل عملي كه «ما عبد به الرحمٰن و اكتسب به الجنان»[9] مثل دستِ آدم است او كه درك ندارد او كار ميكند خب حالا اگر كسي چشمِ بينايي داشت و دستِ فلج آن نيروي مُدرِكهاش كامل است يا محرّكهاش مشكل دارد در بحث روز قبل هم اشاره شد كه ما در بخش عمل و حيطهٴ حس چهار صِنف كار داريم علماً و عملاً يك صنف كه مربوط به مجاراي ادراك ماست مثل شنوايي و بينايي، يك صنف مربوط به تحريك ماست، كار ماست مثل دست و پا انسان از نظر چشم و گوش كه عهدهدار دركاند و از نظر دست و پا كه متولّي كارند چهار صنفاند يا هر دو قوي است يا هر دو ضعيف است يا دركش قوي است كارش ضعيف است يا بالعكس در درون ما هم همينطور است ما از نظر عقل نظري كه معرفتشناسي به عهدهٴ اوست، از نظر عقل عملي كه ايمان و عزم و نيّت و اراده و اخلاص به عهدهٴ اوست ما چهار گونه آدم داريم بعضيها خوب ميفهمند و خوب هم ميپذيرند اينها عالِم عادلاند بعضيها خوب ميفهمند پذيرفتنشان مشكل است اينها عالم فاسقاند بعضيها خوب ميپذيرند ولي دركشان ضعيف است اينها متحجّر كمدركاند هر چه به اينها بگويي عمل ميكنند بيچارهها اما دركشان ضعيف است بعضيها در هر دو جهت ضعيفاند جاهلِ متهتِّكاند اين بيانات نوراني حضرت امير كه فرمود بعضيها ناسكاند، بعضي متهتّكاند، بعضي جاهلاند، بعضي عالِماند[10] اينها به همين تقاسيم چهارگانه برميگردد ما هيچ ارتباطي در اوايل امر بين محور عزم و اراده و تصميم و نيّت و اخلاص با مدار درك نداريم اين ماييم كه بايد اينها را جُفت و جور كنيم اينكه به ما گفتند چيزي كه فهميدي زود بپذير همين است الآن دوتا طلبهاي كه دارند مقدّمات بحث ميكنند در حجرهاي كه ثالثشان فقط خداست هيچ كس خبر نيست اين اگر خودش را نسازد وقتي روحاني شد و وارد جامعه شد اول فتنه است اين حالا دارد انموذج يا عوامل يا صمديه بحث ميكند اين فهميد حق با رفيق اوست اما تمام تلاش و كوششاش اين است كه حرف خودش را هم به كرسي بنشاند اين وقتي كه بالا آمد فتنهاي است براي جامعه اين همان طلبگي بايد خودش را بسازد فوراً بايد كوتاه بيايد بگويد بله حق با شماست، اگر در حجرهٴ دو نفري خودش را نساخت وقتي وارد جامعه شد هر چه بفهمد همين است كاملاً مطلب براي او روشن است كه حق با كيست اما بيراهه ميرود هر چه فاصله بيشتر شد سن طولانيتر شد اين شكاف عميقتر ميشود، تلخياش بيشتر ميشود، بنابراين مسئلهٴ جزم يك سلسله ستون جدا دارد، مسئلهٴ عزم يك ستون جدايي دارد آنجا كه به عزم و اراده و نيّت و اخلاص برميگردد كار عقل عملي است كه «عبد به الرحمٰن و اكتسب به الجنان»[11] ، آنجا كه مسئله وهم و ظنّ و خيال و برهان و امثال اينهاست مسئله عقل نظري است كه از راه معرفتشناسي تأمين ميشود. وجود مبارك موساي كليم فرمود براي شما روشن شده خب بپذير ديگر اين گردننهادن فعلِ نفس است يك، بين نفس و ايمان كه فعل اوست اراده فاصله است دو، اگر اراده كرد ايمان ميآورد نشد نه، اما بين نفس و فهم اراده فاصله نيست بعد از اينكه مقدمات حاصل شد كسي نميتواند بگويد من نميخواهم بفهمم اين فهميده ممكن است بگويد من نميخواهم گوش بدهم، نميخواهد مطالعه كنم، نميخواهم بحث كنم، نميخواهم نظر بدهم اما وقتي مقدمات را گوش داد فهميده از آن به بعد نميتواند بگويد من نميخواهم بفهمم اگر صغرا و كبرا براي او تثبيت شد اين ميشود ضروري وقتي ضروري شد انسان در برابر ضروري قرار ميگيرد وقتي در برابر ضروري قرار گرفت ميشود مضطرّ، مضطرّ به كسي ميگويند در برابر يك امر ضروري قرار گرفت ديگر وقتي ما در برابر نظري قرار داريم براي ما روشن نيست و پيچيده است وقتي اين نظري به ضروري ختم شد يعني آن مبيَّن به بيِّن رسيد ميشود شفاف وقتي اين مطلب پيچيدهٴ فلسفي يا فقهي يا حقوقي كه اول نظري بود و مبيَّن به وسيلهٴ بيّن شفّاف شد ديگر ما يقيناً قبول ميكنيم كه قبولاً ميفهميم.
پرسش:...
پاسخ: نه، ما عالِم فاسق به چه مناسبت داريم؟ مشكل علمي ندارد كه اينها كه رشوه ميگيرند نميدانند پايانش جهنم است؟ نميدانند قرآن تحريم كرده، روايات تحريم كرده، عقل تحريم كرده، نقل تحريم كرده اينكه به نامحرم نگاه ميكند نخوانده ﴿قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يُغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ﴾[12] را؟ ترديد دارد، اما خب عمل نميكند عمل كاملاً مرزش از علم جداست اگر ما بين اينها اُلفت برقرار نكرديم اينها را متّحد نكرديم حواسمان جمع باشد كه نه سخنراني ما ميتواند جامعه را متّحد كند، نه كتاب ما، نه درس ما براي اينكه ما با خودمان اختلاف داريم كسي كه خودش چند گونه است اين چگونه ميتواند جامعه را متّحد كند اگر ما از نظر عمل يك سَمت ميرويم، از نظر علم يك سَمت ميرويم كسي كه در درون خودش كثير است و مختلف است و مخالف است و مُحارب است اين علمش با عمل، عملش با علم محارب يكديگرند اين چگونه ميتواند جامعه را به وحدت دعوت كند؟ بنابراين اول به ما گفتند ﴿وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً﴾[13] اول گفتند وقتي فهميديد بپذيريد وقتي مطلب براي شما روشن شد ايمان بياوريد اين نفس را رام بكنيد اين وگرنه امّارِ بالسوء است وقتي كسي امير شد ديگر شما ناچاريد اسير بشويد اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) كه بارها خوانده شد همين بود فرمود: «كَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِيرٍتَحْتَ هَوي أَمِيرٍ»[14] اين بيان حضرت است در نهجالبلاغه فرمود در اين جهاد داخلي حالا اگر او پيروز شد اسير ميگيرد ديگر مشكل ما با شيطان اين نيست كه فقط او دشمن ماست او يك دشمنِ قسمخوردهاي است كه گفت ﴿فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ﴾[15] يك و دشمني است كه فقط اسير ميگيرد آخر دشمنهاي ديگر تا توانستند ميكُشند نشد اسير ميگيرند اما اين سعي ميكند نكُشد اگر شيطان كه دشمن ماست عدوّ مبين است «فاتخذوا عدوا» او در جنگ و در جهاد دروني ميخواست ما را بكُشد خب بالأخره ما راحت ميشديم عذاب ما كمتر بود اما او ما را كه نميكشد كه او اسير ميگيرد فقط، اسير ميگيرد تا زندهايم به دستور او عمل بكنيم اينكه در همين سورهٴ مباركهٴ «اسراء» قبلاً گذشت كه او سوگند ياد كرد و اشاره كرد گفت ﴿لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ﴾[16] من اِحتناك ميكنم اين «أحنتك» متكلّم وحده باب «افتعال» است «احتنك» يعني حنك و تحت حنك اينها را گرفته گفت من سوارشان ميشوم، سواري ميگيرم آنطوري كه سواركار حنك اسب و تحت حنك اسب را در اختيار دارد من اينطور ميخواهم ﴿لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ﴾ اين كار را ميخواهم بكنم بنابراين او اسير ميخواهد و اگر كسي اسير شد خب تابع امير است ديگر اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) كه فرمود: «كَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِيرٍتَحْتَ هَوي أَمِيرٍ» از همين قبيل است، خب بنابراين اين ﴿جَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾[17] ناظر به همين بخش جدايي عقل نظر از عقل عمل است يعني آن بخش معرفت از بخش تصميم و اراده و اخلاص و امثال ذلك كاملاً جداست اگر ما اول رابطه را حفظ كرديم تا آخر محفوظيم اگر نشد اين مشكل هست براي هميشه وگرنه.
پرسش: اگر اين دوتا كاملاً از هم جدا هستند چرا ميلياردها دلار خرج تبليغات ميكنند؟
پاسخ: براي اينكه اينها جدا نشوند ديگر اين «فَرّق تسدّ» هم همين است اينها براي اينكه مرتبط نشوند انبيا آمدند گفتند وقتي فهميدي عمل بكن، اوليا آمدند گفتند وقتي فهميدي عمل بكن، عقل و فطرت از درون ميگويند وقتي فهميدي عمل بكن، آنها ميگويند يا نفهم يا اگر فهميدي عمل نكن بگذار كنار اينها اُسطوره است.
پرسش: حضرت استاد نميشود گفت يقين مراتبي دارد يعني كسي كه رسيد به «هم و الجنة كمن قد رآها».
پاسخ: آن يقين شهودي است آن علم شهودي، علم حضوري خب جدايي ندارد ديگر آن كسي به آنجا نميرسد مگر با عمل صالح در سورهٴ مباركهٴ «نمل» آيهٴ چهارده به اين صورت اشاره كرد بعد از همان جريان ﴿وَأَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ فِي تِسْعِ آيَاتٍ إِلَي فِرْعَوْنَ وَقَوْمِهِ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْماً فَاسِقِينَ ٭ فَلَمَّا جَاءَتْهُمْ آيَاتُنَا مُبْصِرَةً قَالُوا هذَا سِحْرٌ مُبِينٌ﴾ فرمود: ﴿وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾ «اِستَيْقَن» نظير «استكبر» باب «استفال» است كه براي تأكيد است مثل ﴿فَاسْتَجَابَ لَهُمْ﴾[18] اين براي تأكيد است اين «الف» و «سين» ديگر اين «الف» و «سين» كه به معني طلب نيست «استكبر» از همين قبيل است براي طلب نيست اين، اين شدّت كِبر است ﴿وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ ظُلْماً وَعُلُوّاً﴾[19] بنابراين اين خطر براي همه هست ما در درجهٴ اول بايد كه يك واحد باشيم هر چه فهميديم برابر او تسليم بشويم و عمل بكنيم اين يك، حالا كه يكي شديم بايد ببينيم كه شئون ما چندتاست ما يك بخش علم داريم كه اين را فهميديم كه علم داريم كه جزم و بخش وهم و خيال و حس زيرمجموعهٴ عقل نظري است اينها بايد به امامت عقل نظري كار بكنند يعني حس هر چه ديد بايد به عقل بدهد، وهم و خيال هر چه درك كردند بايد به عقل بدهند او قاضي و حاكم انديشههاست رهبري انديشهها را به عهده دارد اين گروه نماز جماعتشان صف جماعتشان به امامت عقل نظري برگزار ميشود شهوتها، غضبها، جاذبهها، دافعهها، خواستهها، تمايلات همه اينها هر چه ميخواهند يا از هر چه ميگريزند گرايش و گريزهٴ خود را بايد به پيشگاه عقل عملي كه «ما عبد به الرحمٰن و اكتسب به الجنان»[20] عرضه كنند اين خواستههاي عملي به امامت عقل عملي نمازشان را بخوانند آن هويّت دروني بينالعقلين جمع ميكند و ميشود رهبر كل و قائد اعظم آن انسانيّت ماست كه علم ما براي اوست، عمل ما براي اوست هر چه بالاتر ميروند علم همان و عمل همان ديگر معطّل نيستند اگر چيزي برايشان روشن شد واقعاً عمل ميكنند.
ما بخشي داريم به نام علم، بخشي داريم به نام عمل. در بخشهاي عمل چون خواستهها فرق ميكند مرزها كاملاً جدا شد بخشي داريم كه جاذبه به عهده ميگيرد مثل شهوتها حالا يا شهوت غريزهاي يا شهوت مال يا شهوت مقام يا شهوت جاه يا شهوت شهرتطلبي «أو ما شئت فسمّ» يك بخشاش مربوط به غضب، دفع دشمن داخلي، خارجي، مبارزات كه رهبريشان را غضب به عهده ميگيرد اينها زير پوشش قواي عملي هستند ما آنچه كه در خودمان داريم و آنچه كه در ديگران سراغ داريم و شنيديم همينها هستند انسان يك سلسله كارهايش كارهاي علمي است كه ميفهمد، يك سلسله كارهايش مربوط به جذب است كه نيروي شهواني عهده دارد اعم از شهوت خوردن و نوشيدن و پوشيدن و امثال ذلك و يك سلسله كارهاي غضبي و دفعي است كه جهادها و جنگها و اينها به عهده دارند اينها نعمتهاي الهياند اگر ذات اقدس الهي اين نيروي اشتها را به ما هميشه نميداد ما زود تلف ميشديم براي اينكه انسان مثل فرشته نيست كه بتواند بماند شخصش بخواهد بماند بايد غذا بخورد، نوعش بخواهد بماند بايد نكاح بكند اين خليفةالله بايد روي زمين بماند اما انسان مثل حيوانات نيست كه غذايش در طبيعت حاضر باشد بايد غذا تهيه بكند تهيه غذا هم كار آساني نيست خيلي سخت است، خب چه كسي مزد اين سختي را ميدهد حُكماي ما گفتند اينكه انسان از خوردن لذّت ميبرد اين مُزد كارگرياش است اگر از خوردن لذّت نبرد كه اين همه تلاش و كوشش نميكند براي اينكه غذا تهيه كند اين بيچاره خيال ميكند زنده است براي اينكه بخورد او نميفهمد كه اين مزد عملگي اوست خداي سبحان ميخواهد اين بماند اينكه مثل مَلك نيست كه تنها بدون غذا بماند كه اين تهيه غذا هم مثل حيوانات نيست كه غذايش در صحرا آماده باشد كه اين غذايش زحمت دارد خب اين زحمت را براي چه تحمّل بكند چيزي دَم دهنش ميمالد به عنوان مزد كار كه در فضاي ذائقه فقط هست اما اينكه پايين رفت چه دوباره بالا بياورد بد است از راه ديگر دفع بشود بد است اين چند لحظهاي كه لذّت ميبرد مزد عملگي اوست اين خيال ميكند انسان براي خوردن خلق شده اين براي شخص، براي نوع بالأخره انسان كه مثل مَلك نيست كه ميميرد و خداي سبحان خليفةالله ميخواهد بايد نسل بعد محفوظ باشد نسل بعد هم تهيه همسر ميخواهد، مسكن ميخواهد، هزينه ميخواهد، كار مشكلي ميخواهد مزد اين عملگي همان لذّت نكاح است اين خيال ميكند لذّت نكاح يك امر مطلوب بالاصل است اين كجا و آن درك كجا، خب اين لذّت مزد عملگي اوست آن لذّت هم مزد عملگي خواست اوست اينها را كرده ما يك انديشه داريم و يك جاذبه داريم و يك دافعه اينها را اگر رهبري نشوند طغيان ميكنند براي هر كدام هستهٴ مركزي خلق كردند گفتند علم هستهٴ مركزي دارد، مغالطه نبايد باشد، وهم و خيال نبايد باشد، برهان راهش اين است اين هستهٴ مركزي علم است شهوت هم هستهٴ مركزي دارد، غضب هم هستهٴ مركزي دارد اين هستهٴ مركزيها وقتي كه حاصل شدند هستهٴ مركزي انديشه و شهوت و غضب اين شخص ميشود حكيم در اين بحث است كه ميگويند «خير الأمور اوسطها»[21] اين مربوط به قواست قوّهاي داريم كه چيز ميفهمد، قوّهاي داريم كه جاذبه دارد، قوّهاي داريم كه دافعه دارد آن قوّهاي كه مُدرِك است و چيز ميفهمد اين را بايد در هستهٴ مركزي تعديل كرد بعضيها زودفهماند اين زودفهمي هم آفتي است اين زودفهمي نه بهجا فهمي اين زودفهمي مثل گنجشكي است كه از اين شاخه به اين شاخه هنوز حقّ اين شاخه را اَدا نكرده اين قوّهاش از اين شاخه به آن شاخه، از اين شاخه به آن شاخه تا مطلبي طرح ميشود از اينجا جاي ديگر يا اشكال ميكند يا تأييد ميآورد يا نقض ميكند يا نقد ميكند اين زودپروازي آفتي است براي قوّهٴ مُدركه اين را ميگويند جُربزه كه چيز بدي است ديرپروازي هم يك چيز بدي است اين را ميگويند كُودَني و بِلادت كه استاد بايد با چندين مثال دستِ ذهن او را بگيرد از اين مطلب به مطلب ديگر برساند اين كُندپروازي هم آفتي است اين ميشود بلادت كه چيز بدي است، آن ميشود جُربزه كه چيز بدي است اين ميانپروازي، عدلپروازي، به موقعپروازي را ميگويند حكمت اين براي قوّه است اين قوّهاي كه بايد چيز بفهمد اگر در هستهٴمركزي افراط و تفريط بود ميگويند حكمت اين شخص بالأخره اگر حوزوي است به جايي ميرسد اگر دانشگاهي هم باشد به جايي ميرسد براي اينكه قوّهٴ فهم او مثل باصره نيست ميبينيد بعضيها چشمشان اين پزشكان چشم ميگويند اين شناور است اين چشمش آرام نيست اين چيزي را درست نميبيند يا ضعيف است يا شناور است يك چشم معتدل است كه درست ميتواند ببيند اين «خير الامور اوسطها»[22] جايش اينجاست در مسئله شهوت هم اينچنين است، در مسئله غضب هم اينچنين است اگر كسي خاملالذكر باشد، منزوي باشد، اهل نكاح نباشد، دنيا را ترك بكند اين ضعف قوّهٴ جاذبه دارد براي او آفتي است آن كسي هم كه به حلال نسازد باكش نباشد به هر سَمتي هم شد، شد آن هم افراط در قوّهٴ شهوت است آن هم فتنه است هستهٴ مركزي بين آن شَرِح بودن و اين خامل بودن عفّت است كه عفّت فضيلت است اينها براي آن قوّه است. در جريان جهاد و غضب هم اينطور است بعضيها ظلمپذيرند، ستمپذيرند، ترسو هستند، جواناند كه اين هم يك فتنه است بعضيها متهوّر و بيباكاند اين تهوّر و بيباكي چيز فتنهاي است آن ترس و جوان بودن هم فتنه است هستهٴ مركزي بين آن تهوّر و اين جواني و ترسي شجاعت است شجاعت مَلكه است اگر شجاعت شد، اگر عفّت شد، اگر حكمت شد اين شخص، شخص معتدل است اين ميتواند بالأخره با درس به جايي برسد اينها مربوط به قواست نه مربوط به آن مَقويعليه اينجاست كه ميگويند «خير الامور اوسطها» حالا اگر كسي نه، خوشاستعداد بود هم از فتنهٴ جُربزه مصون بود هم از فتنهٴ بلادت يك انسان خوشدركي بود از اين به بعد به او نميگويند «خير الامور اوسطها» چون در هستهٴ مركزي هست از آن به بعد ميگويند «خير الامور أكثرها و أشدّها و أوفرها» اين همان است كه در دعاي كميل ميگوييم «و أقربهم منزلة منك و أخصّهم زلفة لديك» اينها آنجاست تا ميتواند بالا ميرود انسان اگر در هستهٴ مركزي قرار گرفت مثل وجود مبارك امام حسن شد گاهي تمام مالش هم ببخشد اسراف نيست عادل داريم، اعدلِ من العادل داريم، اعدل من الاعدل داريم، اعدل من الاعدل من الأعدل داريم، اتقا داريم، اتقاي من الاتقا داريم چون در هستهٴ مركزي هست اگر تمام مالش را تقسيم بكند يا تمام مالش را ببخشد چند بار اين اسراف نيست.
پرسش: حاج آقا اموات بيرون صناعي.
پاسخ: خب آن هم همين را تأييد ميكند بنابراين ما يك «خير الامور اكثرها» داريم كه اين مصبّش مشخص است. يك «خير الامور أشدّها و أكثرها و أعلاها و أنباها و أوفرها» داريم كه آن هم معيار مشخص است اينكه از ديرزمان مسئله تثليث را مطرح كردند اين است مسئلهٴ اخلاق ديگر نسبي نخواهد بود براي اينكه انسان يك هويّت است اين حرفها، حرفهاي جهاني است براي انسان است انسانيّت هم اين سه شعبه را دارد اين سه شعبه هم اين دو قانون كلي را دارند يعني انسان يك انديشه دارد، يك شهوت دارد و يك غضب هر كدام افراط و تفريط دارند هستهٴ مركزي همه خوب است «خير الامور اوسطها»[23] بعد از اينكه انسان در هستهٴ مركزي قرار گرفت يعني در صراط مستقيم قرار گفت «خير الامور أكثرها و أشدّها و أوفرها» اين ديگر اخلاق نسبي نخواهد بود اولاً و جهاني خواهد بود ثانياً.
«و الحمد لله ربّ العالمين»