87/08/14
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره اسراء/آیه 85
﴿وَيَسْأَلُونَكَ عَنْ الرُّوحِ قُلْ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَمَا أُوتِيتُمْ مِنْ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلاً﴾﴿85﴾
دربارهٴ اينكه اين روح آيا روح انسان است يا منظور وحي قرآني است يا فرشتهٴ معهود است اشاره شد كه اقوال متعدّد است برخيها خواستند بگويند منظور وحي است براي اينكه قبلاً فرمود: ﴿وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ﴾[1] بعداً هم ميفرمايد: ﴿وَلَئِن شِئْنَا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ﴾[2] اين شاهد كساني است كه ميگويند منظور از اين روح، وحي قرآني است و در آيات ديگر هم دارد كه ﴿كَذلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنَا﴾[3] . اما آنها كه گفتند منظور از روح حقيقت انسان است به قرينهٴ قبل است كه فرمود: ﴿قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلَي شَاكِلَتِهِ﴾[4] شاكلهٴ هر كسي هم در روح اوست بنابراين بايد روح مشخص بشود كه اينها اقوالي بود كه قبلاً گذشت.
خلاصهٴ سخنان جناب فخررازي در طيّ اين سي صفحه مرور شد اما آنچه كه جناب آلوسي بيان كرده ايشان هم يك بحث مبسوطي دربارهٴ روح دارند حرفِ جالبي كه ايشان دارند به اين است كه اقوال دربارهٴ روح كه روح، قلب، انسان، حقيقت انسان چيست؟ حقيقت روح چيست؟ حقيقت قلب چيست؟ اينها به يك جامع برميگردد آيا اينها غير بدناند يا جزيي از اجزاي بدناند يك اختلاف، آيا اينها مجرّدند يا مادّي اختلاف ديگر، آيا اينها قبل از بدن بودند اگر روح غير از بدن است قبل از بدن بود يا نه اين يك اختلاف، كيفيت تعلّق روح به بدن چگونه است؟ كيفيت مفارقت و هجران روح از بدن چگونه است؟ و كيفيت تدبير روح نسبت به بدن چگونه است؟ آيا روح هم ميميرد يا نميميرد كيفيت روح در برزخ چگونه است؟ كيفيت روح در معاد چگونه است؟ خلاصهٴ سخن جناب آلوسي اين است كه هزار قول در اين مسئله است الف قول هيچ مسئلهاي به اين اندازه گسترده بحث نشده درست است كه جهانشناسي، خداشناسي مهمتر از روحشناسي است ولي آنچه كه محلّ ابتلاي همهٴ بشر است اين است كه بفهمند انسان چه كسي است و چه چيزي است تعبير ايشان اين است كه به الف قول رسيده است مجموع اين حرفها. آيا روح با نفس يكي است يا نه، دوتاست؟ اكثر علما ميگويند روح و نفس يكي است برخيها هم بر آناند كه روح غير از نفس است. قول ديگر آن است كه روح همان حقيقت نفس است ولي وقتي به كمال رسيده است به شفّافيت رسيده است روح ناميده ميشود وگرنه جوهر روح با جوهر نفس يكي است عدهاي هم به ظاهر قرآن استدلال كردند كه فرمود: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾[5] پس روح هم ميميرد آنها پاسخ دادند كه مرگِ روح به مفارقت بدن است نه اينكه روح نابود بشود به دليل اينكه آيهاي كه مربوط به شهادت است، آيهاي كه مربوط به عذاب كفّار است دارد همين كه اينها مُردند وارد صحنهٴ روح و ريحان يا وارد صحنهٴ دوزخ و نار ميشوند بنابراين روح يقيناً غير از بدن است و عندالله هم كه هست معلوم ميشود مجرّد است زيرا ذات اقدس الهي فرازماني و مكاني است خداوند موجودي نيست كه متزمّن باشد در زماني، متمكّن باشد در مكاني «فهو لا زمان له و لا مكان له». اين روحِ شهيد و مانند آن ميشود عندالله نزد اوست و اين روح بايد گفت همان چيزي كه نه زمان دارد، نه مكان دارد.
اصطلاح تجرّد و مادّيت، مجرّد و مادّي يك اصطلاح فلسفي و كلامي است در بحثهاي نقلي چنين اصطلاحي نيست يا بسيار كم است نظير اصطلاح استصحاب شما ميبينيد در قرآن و روايات عنوان استصحاب يافت نميشود و اگر در بعضي از نصوص كلمهٴ استصحاب به كار رفت معناي لغوي استصحاب است يعني آيا نمازگزار ميتواند پارچهاي را كه آلوده است مستصحِب او باشد او را مصاحب خود قرار بدهد در جيب خود قرار بدهد يا نه؟ استصحاب يعني «أخذ الشيء مصاحباً له» اين معناي لغوي استصحاب است اما معناي اصطلاحي استصحاب كه «ابقاء ما كان علي ما كان» باشد اين در هيچ روايتي، در هيچ آيهاي نيامده لازم هم نيست بيايد براي اينكه علم براي خودش اصطلاحي دارد مسئلهٴ مجرّد و مادّي بودن هم از همين قبيل است لكن غيب و شهادت اصطلاح قرآني است اگر گفتند وحي غيب است، رسالت غيب است، نبوّت غيب است، امامت غيب است، عصمت غيب است، فرشته غيب است اينها غيب است انسان بايد اينها را بفهمد و ايمان بياورد كه بشود ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾[6] حالا روحي كه دارد وحي را ميفهمد آيا اين فهم زمان دارد، مكان دارد، قابل تجزيه است، نصف و ثلث و ربع دارد، در جايي قرار دارد، در شرق بدن يا در غرب بدن قرار دارد يا نه، اين فهم در هيچ جا، جا ندارد آن مفهوم هم در هيچ جا، جا ندارد ما نبوّت را ميفهميم، رسالت را ميفهميم، ولايت را ميفهميم، امامت را ميفهميم، عصمت را ميفهميم، حجيّت را ميفهميم بعد به اينها ايمان ميآوريم ايمان براي عقل عملي است كه «عُبِد به الرحمن و اكتسب به الجنان»[7] است فهم هم براي عقل نظري است آن بخش انديشهٴ ما اين معارف را ميفهمد، آن بخش انگيزهٴ ما اين معارف را ايمان دارد، خب پس ما عالِم به غيبيم به تعليم الهي، مؤمن به غيبيم به دستور الهي و قرآن هم از مؤمنان به عنوان ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾ ياد كرده است آنها كه مجرّدند چه اينكه ما الله را به اندازهٴ خودمان ميفهميم در بخش انديشه و به الله هم ايمان داريم و دعاي نوراني جوشن كبير هم ميخوانيم او موجود است، او حيّ است، او عليم است، او قدير است، او بصير است و مانند آن، خب.
هيچ كدام از اين معاني و اسماي ذات اقدس الهي در جايي از جاهاي عالَم نيستند كه مثلاً علم خدا، قدرت خدا، حيات خدا در گوشهاي از گوشههاي عالَم مثل فلان ستاره جا داشته باشد اين معلوم، فهم و علمِ ما هم بشرح ايضاً اينطور نيست كه ما كه ميفهميم ﴿اللّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ﴾[8] ، ﴿اللَّهَ عَلِيمٌ قَدِيرٌ﴾[9] اين فهم جايي داشته باشد كه مثلاً در فلان گوشهٴ عالَم اين فهم جاسازي شده اينطور نيست، اگر معلوم مجرّد است و اگر علمِ به اين مجرّد، مجرّد است و اگر اين علم وصف روح است و روح عالِم به اين است روح هم بايد امر مجرّد باشد اگر كسي عالم به غيب شد به تعليم الهي و مؤمن به غيب شد به دستور الهي چنين چيزي يقيناً مجرّد است اين معنا را قرآن به عنوان ايمان به غيب ياد كرده است يك موجود غيبي است كه ايمان به غيب دارد نعم، يك غيبِ محض نيست اولاً غيبِ محض مثل ذات اقدس الهي كه ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾[10] غيبهاي ديگر نظير لوح و قلم و كُرسي و امثال ذلك آنها هم كه نفس نيستند تا مدبّر بدن باشند نفس تجرّدش مثل تجرّد آن فرشتگاني كه حامل عرشاند يا حامل وحياند و مانند آن نيست آنها چون مدبّر بدن نيستند بدن ندارند بدني نيستند با بدن كار نميكنند نفس با بدن كار ميكند آن مراحل ضعيفهٴ نفس كه با بدن نزديك است بدن را سازماندهي ميكند مورد اختلاف است كه آيا مجرّد است يا مادّي، اما آن مرحلهٴ عقلاني نفس كه كليّات را ميفهمد، حقايق را ميفهمد ما قضاياي كلّي را ميفهميم چه كلّي طبيعي، چه كليّ رياضي، چه كلّي الهي، چه كلّي منطقي، چه كلّي اخلاقي، چه كلّي فقهي و چه كلّي حقوقي اين قواعدي كه ما ميفهميم همهٴ اينها كلّياند اين كليّاتي كه معلوم ما هستند چه در بخش تصوّر و چه در بخش تصديق هيچ كدام زمان و زمين ندارند در جايي باشند، جايي قرار داشته باشند اگر اين علوم مجرّدند و اگر نفس عالِم به اين علوم است و اگر اين علوم وصفِ نفساند نفس ميشود مجرّد منتها نفس چون ابزار بدني دارد هر ادراكي كه در حيطهٴ نفس پديد بيايد آثارش در بدن ظهور ميكند آدم وقتي چيزي را وحشتناكي را به ذهن آورد و ترسيد بدن ميلرزد يا خبر مسرّتبخشي را شنيد چهره بَشّاش ميشود آثار علم كه براي نفس است در بدن ظهور ميكند براي اينكه نفس مدبّر بدن است جميع حالاتش هم در او اثر دارد چه اينكه از اين طرف آثار بدني هم در نفس اثر دارد غذاي حلال باعث پيدايش انديشههاي طيّب و طاهر است غذاي حرام باعث پيدايش انديشههاي آلوده است اينطور نيست كه كسي غذاي حرام بخورد يك فكر طيّب و طاهر نصيب او بشود اينچنين نيست كه غذاي حلال بخورد افكار او طيّب و طاهر نشود و هيچ اثري در او نداشته باشد اين تأثير و تأثّر و تعامل متقابل بين نفس و بدن براي آن است كه نفس عقلِ محض نيست كه بدون ابزار كار بكند اگر ما جايي ديديم كه آثار نفس در بدن ظهور كرد يا آثار بدن در نفس منعكس شد اين دليل بر مادّيت نفس نيست ما اگر جايي ديديم كه نفس بدون بدن كار ميكند اين رؤياهايي كه ما ميبينيم مخصوصاً رؤياهاي صادقه انسان با گذشته رابطه برقرار ميكند، با آينده رابطه برقرار ميكند و اين خبرها هم اتفاق ميافتد آنها يقيناً مجرّدند براي اينكه چيزي كه معدوم است جا ندارد بعدها بايد يافت بشود اگر كسي به وسيلهٴ رؤيا علم به آينده پيدا ميكند آنكه موجود است كه در وِعاي طبيعت نيست حتماً در فراطبيعت است چون اگر در طبيعت بود كه ميشد موجود مادي خاص و ديگر معدوم نبود و روح در عالَم رؤيا به گذشتهاي كه فعلاً معدوم است، به آيندهاي كه فعلاً معدوم است رابطه برقرار ميكند و چيز ميفهمد معلوم ميشود نه روح در زمان معيّن هست و نه روح در مكان معيّن نصف و ثلث و ربع ندارد شدّت و ضعف دارد لكن شدّت و ضعف اختصاصي به مادّه ندارد موجود مجرّد هم ميتواند شديد يا ضعيف باشد حالا شواهد ديگري هم هست البته ممكن است به خاص خدا وقتي به سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» رسيديم آنجا مشخص بشود كه آيا نفس قبل از بدن بود يا نبود چون ظاهر آن آيه اين است كه نفس يك چيز ديگري است ﴿ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ﴾[11] و توفّي هم همين است حالا به بعضي از سؤالاتي كه مربوط به بحثهاي قبلي است پاسخ بدهيم.
در سؤالات قبلي يكياش اين بود كه معدوم چگونه مخاطب قرار ميگيرد خداي سبحان چگونه به معدوم ميگويد ﴿كُن﴾ آن معدوم ميشود ﴿يَكُونُ﴾ اشاره شد كه خداي سبحان به اين معدومي كه در خارج معدوم است و در حضرت علميه وجود دارد به آن معلوم خطاب ميكند كه موجودِ عيني بشود حالا سؤال اين است كه معلومات ذات اقدس الهي علوم الهي چون حضوري است نه حصولي آنها هم وجود خارجي دارند اگر وجود خارجي دارند به موجود خارجي چگونه ميشود گفت ﴿كُن فَيَكُونُ﴾[12] اين ميشود تحصيلِ حاصل؟
پاسخش اين است كه آنها كه گفتند مثل اشراقيين كه علم حق به حضور برميگردد بر خلاف ديگران، ديگران كه ميگويند ﴿اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ﴾[13] يعني «عليمٌ بالمبصرات والمسموعات» اما در مكتب اشراق ميگويند كه سميع و بصير به «عليمٌ» برنميگردد بلكه «عليمٌ» به «بصيرٌ» برميگردد ﴿اللَّهُ عَلِيمٌ﴾[14] يعني بصيرٌ، يعني شاهدٌ يعني علمش حضوري است يك تفاوت بيّني است بين اين دو مكتب. به هر تقدير آن بزرگاني كه ميگويند ﴿اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ﴾ يعني «عالمٌ بالمسموعات و المبصرات» كه همين تفكّر مشّايي است بر اساس اين تفكّر مشايي مرحوم شيخ طوسي تفسير نوشته بر اساس همين تفسير مشايي مرحوم امينالاسلام مجمعالبيان را نوشته و مانند آن. شما غالباً هر جا وقتي رسيديد به ﴿اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ﴾ يعني «عالمٌ بالمسموعات عالمٌ بالمبصرات» اين تفكّر مشّايي است اما وقتي تفكّر، تفكّر اشراقي باشد آنها عليمٌ را به سميعٌ و بصيرٌ برميگردانند ﴿اللَّهُ عَلِيمٌ﴾ يعني شاهدٌ چون علمش حضوري است ولي همين علم حضوري معلومات ذيمراتب دارد بخشي از مراحل عاليه كه مشهود حضوري ذات اقدس الهياند خدا به آنها خطاب ميكند كه ﴿كُن﴾ يعني «تنزّل»، «تجلّي» متجلّي باش در عالم طبيعت به آن موجود حاضر در نشئهٴ عقل دستور ميدهد كه تجلّي پيدا كند به مرحلهٴ عالم طبيعت برسد اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) كه در نهجالبلاغه فرمود: «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ»[15] يعني آفرينش الهي تجلّي است و نه تجافي خداي سبحان تجلّي كرده است آنچه كه در مراحل عاليه بود آنها را تنزّل داد آنها را جلوهٴ خود قرار داد در صحنهٴ هستي نه اينكه آنها نظير كسي كه در طبقهٴ بالاست تجافي پيدا كند از نردبان پايين بيايد بشود طبيعي موجود فراطبيعي هرگز طبيعي نميشود چه اينكه موجود طبيعي با حفظ طبيعيّت هرگز فراطبيعي نميشود اين به نحو تجلّي است مثل اينكه ما مطلبي را كه فهميديم همان مطلب را تنزّل ميدهيم به صورت مَقال يا مَقالت يا به صورت سخنراني به ديگران ميرسانيم يا به صورت مقاله در اختيار ديگران ميدهيم ميگوييم اين عين همان است كه ما فهميديم معنايش اين نيست كه آنچه را كه در عاقلهٴ ما و فاهمهٴ ماست او آمده بيرون بر صفحهٴ كاغذ ديگر چيزي در عاقلهٴ ما نيست ما آنچه كه در عاقلهٴ ما بود تنزّل داديم به مرحلهٴ وهم از آنجا تنزّل داديم به مرحلهٴ خيال و متخيّله، از آنجا تنزّل داديم به مرحلهٴ حس، از آنجا از دستمان كمك گرفتيم و نوشتيم يا از زبانمان استمداد كرديم و گفتيم آنكه فهميديم همچنان سرِ جايش محفوظ است اينها در بحثهاي سورهٴ مباركهٴ «حجر» گذشت كه ﴿إِن مِّن شَيْءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾[16] در مخزن الهي موجودند و مشهود حضورياند نه حصولي، از مخزن غيب به عالم طبيعت تنزّل ميكند بالتجلّي يا بالتجافي كه اينها در سورهٴ مباركهٴ «حجر» گذشت.
اما اينكه ذات اقدس الهي به معدوم خطاب ميكند بله، معدوم ممتنع در ظرف وجود به فرض وجود معلوم است وگرنه معدوم «بما أنّه معدوم» ممتنع «بما أنّه ممتنع» تحت علم نيست اگر ما گفتيم سورهٴ مباركهٴ «انبياء» دارد ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا﴾[17] همين است ديگر تعدّد آلهه و شريكالباري نه تنها معدوم است بلكه معدوم ممتنع است ولي ذات اقدس الهي به اين علم پيدا كرده كه اگر اين ممتنع موجود باشد حكمش چيست؟ لازمهٴ تعدّد آلهه و وجود شريك باري چيست؟ فرمود: ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا﴾.
اما آنچه كه از كتاب شريف كشفالغطاء نقل شده است مرحوم كاشفالغطا در آن بحث كه هر كسي مختار است و علمِ ازلي آنطوري كه جناب فخررازي توهّم كرده سخن ناصواب است علم خدا به اينكه زيد فلان معصيت را ميكند باعث نميشود كه زيد در عصيان مجبور باشد توهّم آنها اين بود كه آيا خدا در ازل مِيگساري مِيگسار را ميداند يا نميداند اگر نداند كه ـ معاذ الله ـ جاهل است اگر بداند پس مِيگساري مِيگسار ضروريالوقوع است اگر واقع نشود علمِ ازلي جهل بوَد اين خلاصهٴ توهّم و شبههٴ آنها. پاسخي كه حكيم طوسي و ساير حكما دادند اين است كه درست است كه هر اطاعت يا عصياني را ذات اقدس الهي در ازل ميداند، در ازل ميداند كه فلان شخص اهل اطاعت است و فلان شخص اهل عصيان اما مبادي اينها را ميداند، ميداند كه فلان شخص با حُسن اختيار خودش راه اطاعت را طي ميكند با اينكه به او پيشنهاد گناه ميدهند، رفقاي او به طرف گناه رفتند و اين ميتوانست گناه كند ولي نميكند آن ديگري با سوء اختيار خودش به طرف گناه ميرود رفقاي او به طرف اطاعت رفتند اين ميتوانست به طرف اطاعت برود ولي با اختيار خودش نرفت و نميرود اگر خدا مِيگساري مِيگساران را ميداند، شبزندهداري شبزندهداران را ميداند مبادي اينها كه حُسن اختيار و سوء اختيار است ميداند و ميداند كه آن شخص مؤمن ميتوانست كافر بشود و نشد و آن شخص كافر ميتوانست مؤمن بشود و نشد لذا حكيم طوسي فرمود «علمِ ازلي علّت عصيان بودن ٭٭٭ در نزد حكيم غايت جهل بود» در آن مسئله روايتي را كه كاشفالغطا نقل كرده است بازگو كرديم كه وجود مبارك حضرت امير به شخصي در جريان علم غيب وقتي گفتند خالدبنعرفطه مُرد حضرت فرمود نه خير نمرد و نميميرد مگر اينكه فتنهاي به پا كند و آن فتنه اين است كه در جريان سيّدالشهداء كه عدهاي را اعزام كرده بودند كه عليه حضرت در كربلا شركت كنند اين وجود مبارك حضرت امير فتنهاش كه اشاره كردند ناظر به آن فتنه است فرمود فتنه اين است كه خالدبنعرفطه عدهاي را اعزام ميكند و از همين باب الفِيل مسجد اشاره كردند در مسجد كوفه فرمود از همين درِ مسجد ميآيند و پرچمش هم به دست توست يكي از همانهايي كه پاي منبر نشسته بود حبيببنجمـّار پرچم او به دست توست از همين در هم ميآيد اين كار را نكن ولي ميكني حبيب عرض كرد من يا اميرالمؤمنين؟ فرمود بله، همين تو نكن ولي ميكني اينكه فرمود نكن و ميكني يعني مختاراً ميكني اگر مضطر باشد كه جاي نهي نيست وجود مبارك حضرت امير برابر تعليم الهي علمِ غيب دارد يك، علم به مبادي كار هم دارد دو، فرمود تو اين كار را با ارادت ميكني و ميتواني نكني لذا ميگويم نكن ولي تو گوش نميدهي و ميكني.
اين روايت را ما آن روز از كشفالغطاء مرحوم كاشفالغطا نقل كرديم مستحضريد كه اين كسي كه آمده جريان خالدبنعرفطه را در اين جمع نقل كرده اين يك شأن نزولي دارد كه حالا آن را بايد عرض كنيم. در كتاب شريف كشفالغطاء يك دوره اصول دين است استدلالي مُتقن مختصر دارد يك، بعد يك دوره اصول فقه مُتقن مختصر دارد دو، بعد وارد مسائل فقهي ميشوند مبسوطاً سه، البته استدلال غالباً كم است همان «يجبُ يحرم، يَجبُ يَحرم» آن قدري است در فتوا «يجبُ يحرم، يَجب يَحرم» اينطور سلطان فقه خيلي كم است مرحوم صاحب جواهر در جواهر دارد كه من فقيهي به حدّت ذهن كاشفالغطاء سراغ ندارم پشت سر هم مسلّط بر فقه «يجبُ يحرم، يَجبُ يَحرم» احتياط در آن كم است اينها واقعاً سلطان در فقهاند ساليان متمادي هم در اين رشته كار كردند و ذوقش هم داشتند خدا حشر اينها را با انبيا قرار بدهد.
در صفحهٴ چهارده سطر سوم اينچنين است كه «و أخبروه» يعني به وجود مبارك حضرت امير گزارش دادند «بموت خالدبنعرفطه فقال(عليه السلام) لم يَمُت» نه خير او هنوز نمرده. «و سيقود جيش ضلالة» اين قاعد و پرچمدار يك گروه گمراهي است «و صاحب لوائه حبيببنجمّار» حالا حبيب هم آنجا نشسته «فقام إليه حبيببنجمّار» حبيب برخاست عرض كرد يا اميرالمؤمنين من اين فتنه را پرچمش را ميكِشم «و قال انّي لك مُحب» من جزء دوستان شمايم «فقال(عليه السلام) إيّاك أن تحمل اللواء و لتحملنّها» درست است به حسب ظاهر دوست مايي مدّعي دوست مايي ولي تو اين پرچم اين خالدبنعرفطه را به دوش ميكِشي نكن ولي ميكني هم «إيّاك أن تحمل» فرمود، هم با «نون» تأكيد ثقيله فرمود تو يقيناً ميكني، خب «و تدخل من هذا الباب يعني باب الفيل فلمّا كان زمان الحسين(عليه السلام) جعل ابنزياد خالداً» يعني خالدبنعرفطه را «علي مقدّمة عمربنسعد(عليهم اللعنه)» و همين «حبيب رجا صاحب لوائه»، خب اين قصه را ما آن روز نقل كرديم اما از معاويه نقل كرديم اين دوتا مطلب هست كه سوّمي توضيح ميخواهد مطلب اول اين است كه وجود مبارك حضرت امير عالم غيب بود به تعليم الهي، مطلب دوم آن است كه اين علمِ غيب باعث سلب اختيار تبهكار نميشود حضرت ميداند كه فلان شخص معصيت ميكند و با اراده معصيت ميكند و ميتواند معصيت نكند ولي عمداً معصيت ميكند اين دو مطلب ذكر شد اما مطلب سوم كه مربوط به معاويه بود اين شأن نزولي دارد اين كتابها مثل كتابهاي عميق علمي ديگر يك شأن نزولي دارد شأن نزولش اين است كه اينها كه آمدند به حضرت امير در حال سخنراني در مسجد گزارش دادند كه خالدبنعرفطه مُرد كه حضرت نيامدند به او بگويند كه اين مُرده بيا نماز ميّت بخوان كه اينها دسيسههاي اموي بود كه شأن نزولي دارد شرحشان در كتابهاي تاريخ مبسوطاً هست گاهي خبر مرگ معاويه را ميآوردند، گاهي خبر مرگ اينگونه از رجال سياسي را ميآوردند تا بالأخره بفهمند كه حكومت علوي زودتر از حكومت اموي سقوط ميكند يا نه، شأن نزول اينگونه از جاسوسها اين است وگرنه اين شأن نزولات در اين كتاب شريف كشفالغطاء نيست اينكه از شام بلند ميشود فاصلهٴ شام و عراق هم فراوان بود يك، بيخطر هم نبود دو، زمان جنگ بود آنها هم با شيعهها در جنگ بودند اينها هم جنگ بودند راه هم ناامن بود مرزها هم بسته بود و ناامن بود اما اينكه از شام بلند شود بيايد چنين چيزي را جعل بكند شأن نزول اينگونه از وقايع و قصص مربوط به جاسوسخانهٴ اموي بود كه هر روز به مناسبتي كسي را وادار ميكردند بيايد گزارش بدهد و خبر مرگ كسي را هم بياورد گاهي مربوط به معاويه بود، گاهي مربوط به خالدبنعرفطه بود و مانند آن حالا مطالب ديگري كه مربوط به بحث است انشاءالله بازگو ميشود.
«و الحمد لله ربّ العالمين»