86/08/21
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/سوره نحل/آیه 125 الی 128
﴿ادْعُ إِلَي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَن ضَلَّ عَن سَبِيلِهِ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ﴾(125)﴿وَإِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُم بِهِ وَلَئِن صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ﴾(126)﴿وَاصْبِرْ وَمَا صَبْرُكَ إِلَّا بِاللَّهِ وَلاَ تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَلاَ تَكُ فِي ضَيْقٍ مِّمَّا يَمْكُرُونَ﴾(127)﴿إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَالَّذِينَ هُم مُحْسِنُونَ﴾(128)
دعوت به راهِ حق گاهي با عاطفهٴ رحمتي همراه است، گاهي با قهر نفساني همراه است، گاهي هم با عقل. يك وقت فرد يا جامعه را به خداي غفورِ رحيم دعوت ميكنند اين رجا و اميد را بيش از خوف تقويت ميكند و اين روا نيست، گاهي سخنرانيها يا نوشتار و مانند آن رُعبآور است بخش وسيعي از سخنان مربوط به عذاب خدا و قهر الهي و دوزخ و كيفرهاي قيامت است كه اين خوف را بيش از رجا ميكند و اين هم روا نيست.
اگر دعوت به سوي حق هم رئوفانه باشد، هم خائفانه باشد، هم مردم را به خداي ستّار و غفّار آشنا كند، هم مردم را به خداي قهّارِ منتقم آشنا كند به مردم بگويند كه «ارحمالراحمين» است «في موضع العفو و الرحمة» و «أشدّ المعاقبين» است «في موضع النكال و النقمة»[1] اين دعوت «الي سبيل رب» است ﴿بِالْحِكْمَةِ﴾. پس گذشته از آن مباحث قبلي كه دعوت گاهي قطعي است، گاهي ظنّي و مانند آن. روش دعوت، جمع دعوت هم گاهي ترجيح خوف بر رجاست، گاهي تقديم رجا بر خوف است، گاهي تعديل، اگر كسي مردم را حكيمانه دعوت ميكند طوري فرابخواند كه با خوف و رجا همراه باشد كسي را نااميد نكند و كسي را هم مغرور نكند. اين «باء» ﴿بِالْحِكْمَةِ﴾ در اينگونه از موارد هم يا «باء» مصاحبت است يا «باء» ملابسه كه حكيمانه مردم را دعوت بكنيد، البته دعوت با فعل، دعوت با قول، دعوت با كتابت بايد حكيمانه باشد كه كسي را انسان بيخود نااميد نكند و بيخود هم مغرور نكند.
زاهد مردم را به قهّار و منتقم دعوت ميكند آن كسي كه روح اميدش زياد است مردم را به ستّار و غفّار دعوت ميكند نه به غفّارِ محض، نه به قهّار صِرف بلكه به الله كه جامع همه اين كمالات است دعوت كند لذا ذات مقدس پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) همان طوري كه در بحثهاي قبل داشتيم فرمود: ﴿أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ﴾[2] ﴿إِلَي اللَّهِ﴾ كه جامع همه اسماي حُسناست نه به ستّار محض يا غفّار صِرف، نه به قهّار محض يا منتقم صِرف كه خوف زياد بشود يا رجا زياد بشود بلكه تعديل بين خوف و رجاست.
پرسش: انذار در تبشير...از آن استفاده نميشود كه
پاسخ: بله، اما نه براي آن است كه انسان خوفش بيش از رجايش باشد در روايات ما فراوان هست كه مؤمن بين خوف و رجاست زندگي ميكند البته در اوايل عمر يا اواسط عمر خوفش تقريباً بيشتر باشد، در اواخر عمر رجاي او بيشتر باشد، ولي هستهٴ مركزي آن دعوتها بايد «بين الخوف والرجاء» باشد در روايات خوف و رجا اين بيانات را ائمه فرمودند كه مؤمن بين خوف و رجا زندگي ميكند طوري كه اگر خوفش را بسنجي با رجايش هرگز افزوده ندارد[3] ، اين يك مطلب.
مطلب ديگر اينكه آن دعوتكننده نميخواهد خوف را بيش از رجا كند او رجا را دارد ميخواهد در او خوف ايجاد كند لذا انذار در قرآن بيش از تبشير آمده است و حصري هم كه در قرآن هست راجع به انذار است «كما تقدم مراراً» كه حصر تبشيري ما نداريم يعني آيهاي در قرآن نيست كه خدا به پيامبرش(صلّي الله عليه و آله و سلّم) بفرمايد «إنّما أنت مبشر» يا پيامبر خودش بفرمايد «إنما أنا مبشّر» اما ﴿إِنَّمَا أَنتَ مُنذِرُ﴾[4] ، ﴿إِنَّمَا أَنَا مُنذِرٌ﴾[5] اين حصر هست سرّش اين است كه مردم را ترساندند تا ترسشان بيشتر بشود و معادل با رجا بشود غالباً ميگويند خدا ميگذرد، خب درست است ميگذرد اما تا چه موقع؟ تا چه قدرش ميگذرد؟ مكرّر ميگذرد، مكرّر ميگذرد، مكرّر ميگذرد اين افزايش رجا بر خوف باعث پردهدري است. اصرار كتاب و سنّت اين است كه شما از انذار بيشتر سخن بگوييد تا خوف اين مردم هم قدري بالا بيايد كه معادل با رجا بشود نه اينكه انسان خوفش بيش از رجا باشد فعلاً اكثري مردم ميگويند خدا ميگذرد، بله ميگذرد اما تا چه موقع ميگذرد، چقدر ميگذرد بالأخره حدّي هم دارد، خب.
پرسش: از آياتي كه درباره قيامت آمده از آنها هم استفاده نميكنيد كه خوف ...
پاسخ: آن براي همان است كه چون جامعه اكثري مردم ميگويند خدا ارحمالراحمين است ميگذرد، بله ميگذرد اما گناه اثر خاصّ خودش را دارد ما بايد طوري باشدكه به همان اندازه كه به رحمت ذات اقدس الهي اميدواريم، به همان اندازه هم از كيفر الهي هراسناك باشيم كه اين روايات خوف و رجا را ملاحظه ميفرماييد ميفرمايد كه مؤمن طرزي زندگي بكند كه «لَو وُزِن»[6] خوفش و رجايش هيچكدام بر ديگري ترجيح ندارد.
خب، مطلب ديگر اينكه ﴿ادْعُ إِلَي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ﴾ اين كلمهٴ ﴿الَّتِي﴾ به مناسبت صفت يا خصلت است چون تأنيثش مجازي است نه حقيقي كلمهٴ ﴿أَحْسَنُ﴾ مذكر آورده شده.
در جريان موعظه در بحث ديروز اشاره شد كه اين سهتا راه از راههايي كه در منطق بيان شده يعني راه برهان، راه خطابه و راه جَدَل اين راههاي معقول و مقبول است براي تفهيم و تعليم. راه شعر و راه مغالطه راه محمود و ممدوحي نيست براي اينكه برهان در شعر نيست، تصديق در شعر نيست فقط قضيه است علم در شعر نيست يعني در خيالبافيها. مغالطه هم كه سموم است انسان بايد اقسام مغالطه را بداند تا غالط في نفسه و مغالط غير نباشد، اما اين كاري به مسئلهٴ خيال ندارد. مشكل شعراي جاهلي اين بود، مشكل اكثري شعرا هم همين بود و هست كه اكثر اينها ﴿يَقُولُونَ مَا لاَ يَفْعَلُونَ﴾[7] هست و مانند آن. سرّش آن است كه اينها در محور خيال حركت ميكنند.
پرسش: حاج آقا دربارهٴ شعر آمده كه «الشعر من ابليس»[8] اين با واقع چطور سازگار است؟
پاسخ: بله، آن هم روايتش در بحث ديروز اشاره شد حالا امروز هم انشاءالله آن روايت را ميخوانيم.
عمده آن است كه مسئلهٴ خيال يكي از قواي دروني است و از بركات الهي است. اينكه اخيراً گفته شد در فلسفه هنر، رهبري هنر را خيال به عهده ميگيرد اين سخن ناصواب است رهبري هنر را مُتخيّله به عهده ميگيرد نه خيال. فرق متخيّله با خيال هم الآن روشن ميشود ما همان طوري كه در محدودهٴ ظاهر پنج حس داريم يعني باصره هست، سامعه هست، لامسه هست، شامّه هست، ذائقه هست مشابه اينها هم در درون ما چنين حواسّي هست.
در درون ما يك حسّ مشترك هست، بعد قوّهٴ خيال هست، بعد وهم است، بعد عقل اينها در مراحل انديشه است. در درون ما شهوت و غضب هست اينها در مراحل انگيزه است آنجا كه جاي فكر و انديشه و علم و تصوّر و تصديق است احساس هست و تخيّل هست و توهّم هست و تعقّل. آنجا كه جاي تصميم و اراده و نيّت و گرايش است جاي شهوت است و غضب و بالاتر از آنها.
خب، يكي از ابتداييترين قواي ما همين حسّ مشترك است به اصطلاح كه ما آنچه را كه با حواسّ ظاهر درك ميكنيم اينها در حسّ مشترك جمع ميشود اينكه ما ميگوييم اين سيب قرمز شيرين است قرمزي را با باصره ميبينيم، شيريني را با ذائقه ميچشيم، آن قاضي، آن حاكم بايد موضوع و محمول نزد او باشد. در فضاي حس جا براي تصديق نيست براي اينكه ما با باصره از قرمزي باخبر ميشويم، با ذائقه از شيريني باخبر ميشويم اينها هيچ ارتباطي با هم ندارند، اگر كسي بخواهد قاضي باشد كه اينها بشود قضيه، قضيه را كه قضيه ميگويند براي اينكه كسي روي كُرسي قضا و داوري نشسته ميگويد «الف»، «باء» است وقتي گفت اين ميشود قضيه، اگر قضا و حُكمي نباشد اين ديگر قضيه نيست ميشود مركّب غيرتام، مركّب غيرمفيد وقتي قضيه ميشود كه داوري باشد، قاضي باشد اين صغرا «والقاضي لابدّ أن يحضره المقضي عليهما» اين كبرا قاضي بايد طرفين را ببيند و به آنها حُكم بكند تا بشود قضيه. ما تا قوّهاي نداشته باشيم كه هم قرمزي را درك بكند، هم شيريني را درك بكند هرگز نميتوانيم بگوييم اين سيبِ قرمز شيرين است به همين جهت قوّهاي در درون ثابت كردند به نام حسّ مشترك كه اين محسوسات ظاهر آنجا ريخته ميشود گاهي بين اين پنج محسوس جمع ميشود، گاهي دوتا، گاهي سهتا و مانند آن.
اين مادامي كه ارتباط ما با طبيعت محفوظ است اين در حسّ مشترك است. وقتي رابطه ما از موجود مادّي و طبيعي قطع شد فاصله گرفتيم يا او از بين رفت يا ما فاصله گرفتيم اين در محفظهٴ خيال ما ميماند كه قوّهٴ خيال حافظ صُوَر مشترك است. قوّه خيال كارش حفظ صُور است بيش از اين نيست هنر هم با قوّه خيال از اين جهت كار ندارد، اين دو مطلب.
سوم اينكه ما يك معاني جزئيه هم بين اشياء داريم كه ميگوييم زيد دوست عمرو است، عمرو دشمن بكر است ما يك العداوه يك المحبتي را داريم كه اين كلّي است و عقل درك ميكند يك معاني جزئيه داريم كه اين را وهم درك ميكند. عداوت زيد نسبت به عمرو زيد و عمرو كه صورتاند و محسوساند حس درك ميكند، حس مشترك درك ميكند و خيال ضبط ميكند، اما عداوت زيد نسبت به عمرو يا محبت زيد نسبت به عمرو كه يك معناست و مضاف است اين را واهمه درك ميكند، اگر تجريد شد العداوة شد، المحبة شد اين را عاقله درك ميكند، پس واهمه براي ادراك معاني جزئي است و قوّه خيال مخزن صُوَر محسوس است، اين دو.
قوّهاي در درون هست به نام متخيّله، متخيّله كارش غير از قوّه خيال است اين متخيّله مهمترين كار هنرمندان را، سرايندگان را، طرّاحان را، كارگردانان را اين متخيّله اداره ميكند. اين متخيّله بين واهمه و بين خيال قرار داد صُوَر را با هم دوخت و دوز ميكند، معاني جزئيه را با هم دوخت و دوز ميكند، صُوَر را با معاني، معاني را با صُوَر مرتبط ميكند، گاهي انسان ده سر درست ميكند، گاهي انسان بيدست و سر درست ميكند اينها كار متخيّله است اين متصرّفه، متخيّله، متفكّره كه سهتا اسم است براي اين قوّه هستهٴ مركزي تمام كار براي آنهاست، اين هم يك مطلب.
همان طوري كه در فضاي حس بعضي باصرهشان ضعيف است، بعضي سامعهشان ضعيف است بعضي قوي است در فضاي درون هم اينچنين است بعضي قوّه خيالشان ضعيف است، حافظهشان ضعيف است اما آن واهمهشان كه معاني باشد او قوي است يعني مطلب را خوب درك ميكند، ولي نميتواند حفظ بكند. بعضيها هستند كه نه، حافظهشان قوي است ميتواند ده هزار شعر را حفظ بكند يا قرآن را خوب حفظ بكند اما مطلب علمي را به او بگويي دير ميفهمد اين فاهمهاش ضعيف است ولي آن قوّه خيال مثل نوار ضبط صوت خوب حفظ ميكند يكي، دو بار كه اين شعر را خواند حفظ ميكند يا سوره را خواند حفظ ميكند اين قوّه خيال او قوي است كاملاً ضبط ميكند اما دركش ضعيف است. بعضي دركشان قوي است، خيالشان ضعيف است، بعضي هر دو ضعيف است، بعضي هر دو قوي است، ولي متخيّله بين قوّه خيال است و قوّه واهمه اين مرز را او حفظ ميكند.
كساني كه قوّه متخيّله آنها قوي است سراينده خوبي خواهند بود، مدّاح خوبي خواهند شد، هجّاو خوبي خواهند شد، كارگردان خوبي خواهند شد، فيلمسازان خوبي خواهند شد اينها كه صورت ميسازند، اينها كه هجو خوب ميكنند، مدح خوب ميكنند، تشبيه خوب ميكنند، تشبيه خوب دارند اينهاست. شعرا در اين محدوده قوياند يعني متخيّلهشان قوي است اين هم يك مطلب.
مشكل هنرِ غيراسلامي با اسلامي اين است. هنر اسلامي اين است كه اين متخيّله كه در وسط هست، كارگرداني ميكند، تشبيه ميكند، هجو ميكند، مدح ميكند اين را چه كسي رهبري ميكند، اگر رهبر اين قوّه متخيّله در بخش انديشه، واهمه بود و در بخش انگيزه، شهوت و غضب بود ميشود همين فيلمها و همين سريالهاي سينمايي و تلويزيوني، اگر اين متخيّله را عقل نظري رهبري كرد در بخش انديشه، عقل عملي هدايت كرد در بخش انگيزه ميشود هنر اسلامي، ميشود سينماي اسلامي، ميشود صداوسيماي اسلامي زيرا آن هنرمند توان اين را دارد كه معقول را متخيّل كند اوّلاً، متخيّل را محسوس كند ثانياً، به بيننده نشان بدهد ثالثاً. امر معقول را دارد نشان ميدهد. منشأش هم عقل است نه شهوت يا غضب و نه وهم. وقتي هنر، اسلامي است كه متخيّله تربيت بشود در تحت رهبري عقل نظري در بخش انديشه و تحت عقل عملي در بُعد انگيزه و اين هم سواد ميخواهد ساليان متمادي انسان بايد جهانبيني خوب داشته باشد، معارف خوب داشته باشد، عدالت را بفهمد يعني چه؟ عفّت را بفهمد يعني چه؟ حجاب را بفهمد يعني چه؟ مردمداري را بفهمد يعني چه؟ معاد را بفهمد يعني چه؟ كه بوي معاد بدهد، بوي مبدأ بدهد، بوي معرفت بدهد، بوي وحي و عصمت بدهد اين كار ميشود سينماي اسلامي، اين كار ميشود هنر اسلامي اينها كه در اين تابلو نوشتند مدرسهٴ اسلامي هنر به اينها هم گفته شد شما آن هنر را داشته باشيد كه اين هنر را قبل بنويسيد، بنويسيد مدرسهٴ هنر اسلامي. ما اگر هنر است غير از اسلامي نيست، اگر اسلامي نشد ديگر متخيّل است و بافندگي است كه ﴿يَقُولُونَ مَا لاَ يَفْعَلُونَ﴾[9] درباره شعراء همين است ديگر.
بنابراين آنچه كه اساس كار و عنصر اصلي هنر اسلامي است خيال نيست، متخيّله است يك، اين متخيّله بايد به امامت عقل نظري چيز بفهمد دو، همين متخيّله به امامت عقل عملي تصميم بگيرد سه، تا محصول خروجياش بشود هنر اسلامي چهار. اينكه شما ميبينيد در جريان شعر بعضيها گفتند اين شعرها را بيندازيد دور در جاهليت آن شعرهاي رسمي كه يا هجو بود يا مدحي بيجا بود گفته شد «احثوا في وجوه المداحين التراب»[10] مردم كه جمع ميشدند در بهترين جايي كه جمع ميشدند مسجد بود، در بهترين زماني كه جمع ميشدند روز جمعه بود و اسلام آمده هر دو را قدغن كرده شعر در مسجد قدغن، شعر در روز جمعه قدغن اينها را ريخت دور به جايش قرآن آورد گفت اول عاقل بشويد، بعد سراينده و شاعر بشويد اين دوتا كار را جدّي گرفته دين. فرمود شما كه هرجا جمع شدند بايد حرفهاي تازه بزنيد ديگر مسجد جاي اين حرفها نيست، روز جمعه جاي اين حرفها نيست اينها در زماني جمع ميشدند به نام جمعه، در زميني جمع ميشدند به نام مسجد جلوي هر دو را هم گرفته گفت اينجا جاي اين حرفها نيست، اما اگر عاقل شديد آنگاه «ان من الشعر لحكمة»[11] ميشود.
در بحث ديروز كه اين روايت خوانده شد مرحوم مجلسي اول(رضوان الله تعالي عليه) در شرح من لا يحضره الفقيه مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) جلد سيزدهم اول اين جلد الفاظ كوتاه رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) هست يكي از آن الفاظ اين است «الشعر من إبليس»[12] اين در متن من لا يحضره الفقيه است مرحوم مجلسي اول(رضوان الله تعالي عليه) در شرح اين جمله در جلد سيزدهم صفحه چهار ميفرمايد: «الشعر أي أكثره من إبليس» چرا؟ «لأنّ أكثره مشتمل علي الكذب و اوصاف مُرد من الرجال» كه جمع «أمرد» است «و تهييج شهوتهم أو النساء المعروفات أو الهجو أما و رُوِي إن من الشعر لحكماً» برخي از شعرها حكمت است «وهو ما يكون في التوحيد والمدح والمنقبة والزهد والمواعظ كأشعار الحكيم الغزنوي» اين سنايي، سنايي كه شعرش در بحثهاي پارسال خوانده شد اين ميگويد با بودِ پيغمبر كسي حقّ اسم بردن از عقل را ندارد، عقل در برابر نقل است نه در برابر وحي.
مصطفا اندر جهانآنگه كسي گويد كه عقل آفتاب اندر فلك آنگه كسي گويد سُهاء
با بودن آفتاب كسي اسم سها را نميبرد سُها يك ستاره ضعيفي است كه براي آزمايش چشمهاي افرادي كه ضعف ديد داشتند اگر او را ميديدند ميگفتند چشمش مثلاً سالم است ميفرمود با بودن آفتاب كه كسي اسم آن ستارهٴ ضعيف را نميبرد. با بودن پيغمبر كه كسي اسم عقل را نميبرد عقل در مقابل نقل است نه در برابر وحي. ميبينيد در همين بارها به عرضتان رسيد يك آيه است با چندتا روايت ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نُودِيَ لِلصَّلاَةِ مِن يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَي ذِكْرِ اللَّهِ﴾[13] اين يك آيه است با چندتا روايت مربوط به نمازجمعه ميبينيد چه آراي مختلفي در برداشت همين است كسي بگويد نمازجمعه در عصر غيبت حرام است، بسيار خب از همين آيه و آن روايت استفاده كرده ديگر. فقيهي ميگويد نمازجمعه در عصر غيبت واجب است، يكي ميگويد واجب تعييني است، يكي ميگويد واجب تخييري است با وجوب احتياط جمع، يكي ميگويد واجب تخييري است با احتياط مستحب در جمع، يكي ميگويد وجوب تخييري است بدون احتياط «كما هو الحق» خب همه اينها را از اين روايت گرفتند ديگر اينها نقل است. اين نقلها شما در فاصله بين بئر و بالوعه ببينيد چقدر اختلاف بين فقهاي ماست. در بسياري از اين ابواب هفت قول، هشت قول، گاهي هفده قول، گاهي هيجده قول بين فقهاي ما(رضوان الله عليهم) است همه را از اين آيات و روايات دارند ميگيرند ديگر.
اين نقل پراكنده و پريشان در برابر آن عقل پراكندهٴ پريشان است حُكما هم با هم اختلاف دارند، فقها هم با هم اختلاف دارند بعضي حق است، بعضي باطل. هيچكدام معادل وحي نيست.
«مصطفا اندر جهان آنگه كسي گويد كه عقل» اگر ميبينيد حكيم سنايي را مجلسي اول با اين وضع ميستايد براي همين جهت است ميفرمايد: «كأشعار الحكيم الغزنوي والحكيم الرومي» همين ملاجلال رومي متأسفانه وقتي عقل رخت بربندد يك، متخيّله هم معلوم نشود دو، كار به دست خيال داده بشود سه، آن معارف بلند به صورت قلندري و صوفيگري درميآيد اين چهار و خيليها را هم ميرنجاند اين پنج، اما وقتي عقل باشد انسان از اين معارف بلند بهرهٴ صحيح ميبرد ديگر اين حرفهاي قلندري را كنار او نميگذارد كه، رقص نميگذارد فلان چيز نميگذارد كه. «كأشعار الحكيم الغزنوي والحكيم الرومي والحكيم العطار»، خب اينها كه ميگويند اصلاً آلودگي را در اين حريم راه نده، مبادا يك مِي بخوري كه قِي كني، يك مِياي بخور كه طِي كني. «مستي بيايد قِي كند، مستي زمين را طِي كند»[14] ميشود طيالأرض «اين مِي مجو آن مِي بجو كو جام غم، كو جام جم»[15] ، خب اين كسي كه ميگويد آن مِي، قِي ميآورد مِياي بخور كه طيالأرض پيدا كني اين را با قلندري و صوفيگري آدم مخلوط بكند خب اين جفاست ديگر. مرحوم مجلسي اول از اين رومي ياد ميكند كه ميگويد «إن من الشعر لحكمة»[16] اين است.
بنابراين شعر آن است كه ساليان متمادي، ساليان متمادي يعني ساليان متمادي آدم جان بكند چيز بفهمد بشود عالم و حكيم يا فقيه يك، بعد هنرمندانه آن معقول را متخيّل كند دو، از وهم و خيال كمك بگيرد سه، اين را به دالان حس بريزد چهار، تحويل مردم بشود پنج ميشود هنر اسلامي. آن وقت اين شعر ميشود اسلامي اين وجود مبارك حضرت امير هم گاهي به اشعار استشهاد ميكردند اين شعر همان ميشود كه مرحوم علامه اميني(رضوان الله عليه) الغدير را با آن آرايش داده اين كتاب شريف الغدير كه بارها به عرضتان رسيد يازده جلد است شش، هفت جلدش همين شعر است. يكي از نقصهاي حوزه اين است كه ما رشتهٴ تخصّصي ادبي نداريم رشته تخصّصي فلسفه و كلام هست، فقه و اصول هست، تفسير و اينها هست، اما ادبي نيست، اگر ادبيات رواج پيدا ميكرد اين مطوّل كتاب درسي بود آنچه را كه الآن ما براي شما شرح داديم اين تقريباً يكي، دو صفحه يا يك صفحه مطوّل است در بحث معاني اين حرفهاي همان كتاب است كه قوّه خيال داريم، قوّه متخيّله داريم، متخيّله غير از خيال است، اين متخيّله اگر در تحت رهبري عقل باشد اسمش چيست؟ در تحت هدايت وهم باشد اسمش چيست؟ متخيّله يعني چه؟ متصرّفه يعني چه؟ متفكّره يعني چه؟ اينها حرفهاي يك صفحه مطوّل بود كه ما اينجا نقل كرديم از جاي ديگر هم نقل نكرديم.
يك كشاورز اول بذر خودش را ميگيرد، بعد خروجي دارد و صادرات. حوزه اول بايد به فكر مرجع، به فكر رهبر، به فكر استاد، به فكر مدرّس باشد بعد واعظ و امام جمعه و امام جماعت و نماينده وليّفقيه و اينها تربيت كند، اگر يك كشاورز به فكر بذر آيندهٴ خودش نباشد آن كشاورز ماهر نيست بايد از جيب بخورد. اوّلين رسالت حوزه اين است كه من ميخواهم خودم حوزه را حفظ بكنم، ميخواهم چندتا مرجع داشته باشم، چندتا رهبر آينده داشته باشم، چندتا استاد ماهر داشته باشم در رشتههاي گوناگون. اديب داشته باشم، فقيه داشته باشم، حكيم داشته باشم، مورّخ داشته باشم بعد بقيه را خروجي صادر كنم براي تربيت جامعه، اما حوزه كارش تربيت جامعه باشد و تبليغ همين درميآيد ديگر. مگر ميشود حوزه باشد بدون مطوّل، حوزه باشد بدون رشته تخصّصي ادبي، حوزه باشد شما نهجالبلاغه را بدهيد اين با مِن و مِن بايد روبهرو بشود و بعد از يك ساعت، نيم ساعت مطالعه بكند بعد بتواند بخواند يا نخواند اين كه نميشود كه. بنابراين هنر وقتي اسلامي ميشود كه ما مرز اين قوا را از هم جدا بكنيم متخيّله را بشناسيم تحت هدايت عقل تربيت بكنيم آن وقت صداوسيما را شما ميتوانيد تغذيه كنيد، فيلم و سينما را ميتوانيد تغذيه كنيد، ادبيات هم ميتوانيد تغذيه كنيد و مانند آن.
«و الحمد لله رب العالمين»